پادکست اپیتومی بوکس

نقد و بررسی رمان ابله داستایفسکی

یکی از اهداف داستایفسکی از نوشتن رمان ابله به تصویر کشیدن انسانی خوب و کامل بود و الگوی انسان خوب برای داستایفسکی کسی نبود جز مسیح.

امتیاز شما به کتاب

در این ویدئو درباره رمان ابله فیودور داستایفسکی صحبت می‌کنم. رمان ابله دومین رمان بزرگ داستایفسکی است که بسیاری از شخصیت‌های این رمان ادامه منطقی خود را در آثار بعدی داستایفسکی مثل شیاطین و برادران کارامازوف به خود می‌بینند و تکامل پیدا می‌کنند. این قسمت بخشی است از ویژه‌نامه شش قسمتی پادکست اپیتومی بوکس که به زندگی و آثار فیودور داستایفسکی پرداختم. برای شنیدن ویژه‌نامه داستایفسکی به اپیزود چهل و دوم: داستایفسکی، تولد یک نابغه، اپیزود چهل و سوم: داستایفسکی، ققنوس زیر خاکستر، اپیزود چهل و چهارم: داستایفسکی، مسئله آزادی، اپیزود چهل و پنجم: داستایفسکی، خلق دوباره مسیح، اپیزود چهل و ششم: داستایفسکی، پیشگو و اپیزود چهل و هفتم: داستایفسکی، پیامبر مراجعه کتید.


لینک ویدئو در کانال یوتیوب پادکست: https://youtu.be/LecNHi1K-6c

یکی از اهداف داستایفسکی از نوشتن رمان ابله به تصویر کشیدن انسانی خوب و کامل بود و الگوی انسان خوب برای داستایفسکی کسی نبود جز مسیح. داستایفسکی در نامه‌ای به مایکوف می‌نویسه: «مدت‌هاست یک اندیشه عذابم می‌دهد… فکر به تصویر کشیدن یک انسان کامل. هیچ کاری به نظر من دشوارتر از این نیست … پیش‌تر تصاویری گذرا از این فکر به دست داده‌ام، اما این کافی نیست.» منظور داستایفسکی از تصاویری گذرا شخصیت‌هایی نظیر سونیا در جنایت و مکافات و لیزا در یادداشت‌های زیرزمینی است. دشواری خلق چنین شخصیتی رو می‌شه در نامه‌ای دیگه به مایکوف بهتر درک کرد وقتی اعتراف می‌کنه بخش زیادی از رمان ابله رو نوشته اما همه رو دور ریخته: «باور کنید که داستان، اگر تمام می‌شد، چنگی به دل نمی‌زد و من از این‌که داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم.» همین سعی و خطاهای بسیار باعث می‌شه ابله  اثری نبوغ آمیز باشه، قبل‌تر دیدیم که داستایفسکی برای نوشتن جنایت و مکافات بارها از زوایای متفاوت داستان رو نوشت و نوشته‌هاش رو نابود کرد تا به شکلی که الان وجود داره رسید. این تصور که نویسنده‌های بزرگی چون داستایفسکی با هر بار قلم گذاشتن بر کاغذ شاهکار خلق می‌کنند، تصوری باطله، در کنار نبوغ باید تحقیق و تلاشی زیاد برای خلق اثری ماندگار انجام بشه. علی رغم همه این تلاش‌ها داستایفسکی در نهایت نتونست انسان کاملش رو به خوبی شکل بده، چنان که خودش می‌گه: «در نظر من، کلیت اثر خود را در قالب قهرمان داستان عیان می‌کند. تا بحال که با این روش کار کرده‌ام و موثر واقع شده است. باید تصویر قهرمانم را خلق کنم […] از چهار قهرمان اصلی داستانم، دو تاشان عمیقا بر ژرفای جانم نقش بسته‌اند، یکیشان هنوز محو و مستور است و آخری که قهرمان اصلی داستان محسوب می‌شود […] نقشی به غایت مات و کمرنگ به خود گرفته است. گرچه شاید بر آن اشراف کامل پیدا کنم، اما تحققش بسیار دشوار است.» از یادداشت‌هایی که از ابله به جا مونده می‌شه فهمید که پرنس میشکین هیچ‌وقت به وضوح تمام نرسید و لطف رمان ابله دقیقا در همینه، پرنس میشکین تنها وقتی از وضوح برخوردار می‌شه که در تقابل با شخصیت‌های منفی داستان قرار می‌گیره، مثل کورسوی نوری که که اطرافش رو تاریکی و ظلمت فراگرفته باشه. البته این تلاش داستایفسکی بعدتر در رمان برادران کارامازوف در شخصیت آلیوشا به کمال می‌رسه، همونطور که شخصیت اگزیستانسیل ایپولیت کمالش رو در شخصیت ایوان کارامازوف پیدا می‌کنه.

داستایفسکی انسان کاملش رو گویی از جهانی دیگه به دنیای واقعی میاره، پرنس چهار سال از روسیه دور بوده و با هزینه فردی خیر مورد معالجه بیماری صرع  قرار گرفته بود. دست آخر وقتی با اصرار دکتر معالجش مجبور می‌شه به روسیه برگرده هیچ دار و نداری جز یک بقچه نداره. پرنس چیزی از مناسبات دنیای واقعی درک نمی‌کنه، داستایفسکی در خلق شخصیت پرنس میشکین به وضوح مسیح رو پیش چشم داشته اما رگه‌هایی از سقراط هم در این شخصیت دیده می‌شه چون آشکارا در جایی از رمان اشاره می‌شه که پرنس فیلسوفی است که برای تعلیم دیگران آمده. اما این دیگران آماده پذیرش فلسفه این فیلسوف نیستند و مسیح داستایفسکی نمی‌تونه در این جهان که پول تنها فلسفه پذیرفته شده است کاری از پیش ببره.

در ساخت شخصیت میشکین تاثیر سروانتس هم مشهوده، میشکین وجوه مشترک بسیار زیادی با دون کیشوت داره و داستایفسکی برای اینکه این اشتراکات رو واضح‌تر نشون بده از قطعه شهسوار بینوای پوشکین که در وصف دون کیشوت سروده شده، برای توصیف میشکین استفاده می‌کنه.

ابله هم مثل جنایت و مکافات حول یک شخصیت پرداخت شده، شخصیتی مهربان که ساده‌دلی‌اش گاهی به بلاهت نزدیک می‌شه، بر همین اساس رابطه‌اش با بچه‌ها خیلی بهتر از بزرگ‌ترهاست چون تقریبا هیچ شناختی از جهان آدم بزرگ‌ها نداره، دروغ نمی‌گه و چیزی رو مخفی نمی‌کنه. میشکین فردی منفعل  نیست و سعی داره روسیه رو بشناسه و بهشتی زمینی بر پایه عشق و نوع‌دوستی بین انسان‌ها خلق کنه. اما تاثیری که بر اطرافیانش می‌گذاره ویران کننده است و در نهایت، هم خودش و هم دیگران رو نابود می‌کنه.

قبل‌تر گفتم که میشکین شخصیتی مسیحایی داره، اما منظور کدوم مسیحه؟ مسیح اروپایی یا مسیح روسی؟ یا به عبارت دیگه مسیح کاتولیک یا مسیح ارتودکس؟ در بررسی شخصیت میشکین متوجه می‌شیم که این شخصیت بیشتر با احساسات سر و کار داره تا با عمل، داستایفسکی در خلق آرمان اخلاقی‌اش، احساس رو برتر از عمل می‌دونه، همونطور که در مسیحیت اولیه اینطور بوده، ادوارد هلت کار در اینباره می‌نویسه: «دو فرمان اصلی عیسی، در مقابل ده فرمان یهودیان، آمر به عمل نیست بلکه در مورد حالاتی از احساس است یعنی دوست داشتن خدا و دوست داشتن همسایه.» و در ادامه می‌گه: «والاترین دستاورد عیسی در زندگی‌اش بر روی زمین مصیبت اوست، مصیبتی که در اطاعت از امر و اراده پدر آسمانی بر سرش می‌آید.» میشکین هم رنج کشیده است و از راه رنج کشیدن به فضیلت دست پیدا کرده، من در قسمت قبل وقتی در مورد تراژدی کلاسیک صحبت کردم، درباره رنج بردن توضیح دادم و گفتم که در تراژدی مسیحی رنج پایان کار نیست، بلکه صافی قهرمان برای رستاخیزی دوباره است. میشکین هم این شرایط رو داره و علت اصلی جذب شدن میشکین به ناستاسیا قهرمان زن داستان میزان رنجی بود که میشکین در چهره ناستاسیا تشخیص داد.

حتی عشق هم برای میشکین در رنج تجلی پیدا می‌کنه، میشکین به وضوح عاشق دختری به نام آگلایاست، اما ناستاسیا رو به آگلایا ترجیح می‌ده، چرا که نسبت به ناستاسیا حس دلسوزی داره و می‌دونه اگر با او ازدواج  نکنه فرجامی شوم در انتظار دختره، میشکین عشق رو بخاطر حسی والاتر یعنی نوع‌دوستی رها می‌کنه.

این دیدگاه یعنی بالاتر گذاشتن احساس نسبت به عمل و همچنین فضیلت و آگاهی‌ای که از رنج ناشی می‌شه برخلاف سنت اروپایی است، سنتی عمل‌گرا که خوبی رو در عمل خیر می‌بینه. از طرف دیگه وقتی عمل پایین‌تر از احساس قلمداد بشه، اعمال پلید در مرتبه پایین‌تری از افکار پلید قرار می‌گیرند، در نتیجه میشکین با دزدها، دائم الخمرها و دروغ‌گوها راحتی بیشتری حس می‌کنه تا با نیهیلیست ‌ها و افراد ثروتمند و صاحب مقام که ممکنه نه دزد باشن نه دروغگو و نه دائم الخمر اما یا قدرت طلبن یا پول پرست و احتمالا در این راه از هیچ جنایتی فروگذار نمی‌کنن.

در کنار این‌ها ما حمله مستقیم میشکین به مذهب کاتولیک و سوسیالیسم رو در بخشی از رمان می‌خونیم که شکی برای ما باقی نمی‌گذاره که مسیح مورد نظر داستایفسکی مسیح روسی است، میشکین خطاب به نجبای روس می‌گه: «به نظر من مذهب کاتولیک رمی حتی مذهب هم نیست، بلکه بدون شک ادامه‌ای است از امپراطوری مقدس روم، و دیگر چیزها نسبت به این ایدئولوژی اهمیتی فرعی پیدا می‌کند. سوسیالیسم نیز فرزند مذهب کاتولیک است و سرشت حقیقی آن را دارد! سوسیالیسم نیز مانند برادرش الحاد، از روی ناامیدی در مخالفت با مذهب کاتولیک و به عنوان قدرتی اخلاقی پدید آمد، تا جایگزینی باشد برای قدرت اخلاقی از دست رفته‌ی این مذهب، تا عطش معنوی بشریت را که دچار خشکسالی شده بود، برطرف سازد و آن را نه از طریق مسیح بلکه با زور نجات دهد. سوسیالیسم آزادی به یاری خشونت است، اتحاد به یاری شمشیر و خونریزی است.»

میشکین که در اعتراف به ایپولیت می‌گه ماتریالیسته در گشت و گذاری در روسیه به نوعی اسلاوپرستی و خدای روس ایمان میاره و در ادامه به نجبای روس می‌گه: «جان پنهان روسیه را به جویندگان روس نشان دهید، کاری کنید که بتوانند این گنج نهفته در خاک روسیه را پیدا کنند و تصویر جهان فردا را، جهانی را که شاید فقط با فکر روسی با خدا و مسیحی روسی نو شده و جان یافته به آن‌ها نشان دهید.»

در کل داستایفسکی اعتقاداتی که در زمان روزنامه‌نگاریش داشت رو در دهان میشکین می‌گذاره، در قسمت‌های بعد وقتی به کار روزنامه‌نگاری مجدد داستایفسکی می‌رسیم توضیح می‌دم که این عقاید سیاسی همون زمان هم واپس‌گرا بود چه برسه به امروز و کار روزنامه‌نگاری داستایفسکی رو باید از فعالیت هنری‌اش جدا کرد.

بغیر از میشکین باقی شخصیت‌های اصلی رمان همگی رو به انحطاطند، انحطاطی که در جنایت و مکافات فقط شامل راسکولنیکف و سویدریگایلف بود، در ابله کل جامعه رو در برگرفته.

امتیاز شما به کتاب

نظر بدهید