پادکست اپیتومی بوکس
قسمت آخر پادکست ویژه نامه داستایفسکی

اپیزود چهل و هفتم: داستایفسکی، پیامبر

در قسمت آخر ویژه نامه داستایفسکی به بررسی رمان‌ برادران کارامازوف و ادامه زندگینامه داستایفسکی تا درگذشت این نویسنده بزرگ می‌پردازم، سال‌هایی که داستایفسکی به اوج شهرت و احترام می‌رسه و نقشی پیامبرگون برای ملتش ایفا می‌کنه.

در قسمت آخر ویژه نامه داستایفسکی به بررسی رمان‌ برادران کارامازوف و ادامه زندگینامه داستایفسکی تا درگذشت این نویسنده بزرگ می‌پردازم، سال‌هایی که داستایفسکی به اوج شهرت و احترام می‌رسه و نقشی پیامبرگون برای ملتش ایفا می‌کنه.

متن پادکست

داستایفسکی الان 56 ساله است تونسته خودش رو با جنایت و مکافات و شیاطین تثبیت کنه و با یادداشت‌های روزانه یک نویسنده به شهرت برسه. این یادداشت‌ها علاوه بر شهرت باعث شد که داستایفسکی از سراسر کشور نامه دریافت کنه، نامه‌هایی که با مهر و علاقه به همشون جواب می‌داد. وضعیت مالی خانواده هم رو به بهبود بود و دیگه از اون نگرانی‌ها و تشویش دائم بی‌پولی خبری نبود. اما سرنوشت هنوز با داستایفسکی کار داشت و یک بار دیگه باید داغ فرزند می‌دید، این‌بارآلکسی سه ساله به دنبال یک حمله صرع که احتمالا از پدر به ارث برده بود از دست رفت. مرگ آلکسی ضربه سختی برای خانواده، خصوصا داستایفسکی بود. به قول آنا، فیودور آلکسی رو جور دیگه‌ای دوست داشت و بعد از مرگ آلکسی بخاطر شدت سوگواری در حال نابود کردن خودش بود. آنا برای اینکه حواس داستایفسکی رو از مرگ فرزند منحرف کنه، تشویقش کرد تا به خواسته دیرینه‌اش یعنی زیارت از صومعه اوپتینا Optina جامه عمل بپوشونه. آنا به خوبی همسرش رو شناخته بود. این سفر زیارتی داستایفسکی رو به آرامش رسوند و مواد لازم برای شروع برادران کارامازوف رو فراهم کرد. در این سفر  با پدر آمبروس آشنا شد که  ثمره این آشنایی خلق شخصیت پدر زوسیما در برادران کارامازوف بود.

صومعه اوپتینا
صومعه اوپتینا

داستایفسکی بلافاصله بعد از این سفر دست به کار نوشتن برادران کارامازوف شد، طولانی‌ترین و به اتفاق بسیاری از منتقدین بهترین رمانش و با این رمان نام پسرش آلکسی رو در تاریخ ادبیات جاودانه کرد. داستایفسکی شاهکارش رو تقدیم به آنا کرد تا شاید مرهمی باشه بر درد از دست دادن فرزند. همه این‌کارها یعنی تقدیم رمان به آنا و خلق شخصیت آلیوشا در شکل انسان کامل انگار از پیش وقوع حادثه‌ای رو خبر می‌داد و اون اینکه برادران کارامازوف آخرین اثر نویسنده است.

داستایفسکی در همون سال‌ها در نامه‌ای می‌نویسه: «مسئله اساسی در همه بخش‌های رمان یکسان خواهد بود، مسئله‌ای که من آگاهانه یا ناآگاهانه در سراسر زندگی‌ام از آن در رنج بوده‌ام: مسئله وجود خدا.»

بعضی محققان اعتقاد دارن داستایفسکی بعد از زندان و تبعید بود که دغدغه‌های مذهبی پیدا کرد، گرچه نشانه‌های زیادی برای این ادعا وجود داره اما قول کسی مثل ورانگل که می‌گفت داستایفسکی در سمی‌پالاتینسک به ندرت کلیسا می‌رفت و از کشیش‌ها نفرت داشت هم قابل توجهه. مسیح در نظر داستایفسکی حتی قبل از تبعید هم به عنوان تجسم اعلای آرمان اخلاقی مطرح بود. برای اکثر لیبرال‌های دهه چهل قرن نوزدهم مسیح چنین جایگاهی داشت، اما داستایفسکی رفته رفته با فاصله گرفتن از غرب‌گراها به اسلاوپرست‌ها نزدیک شد و دچار تناقضی شد که همه عمر آزارش داد. به قول خودش «درباره خودم می‌توانم بگویم که شخصا فرزند زمانه‌ام هستم، فرزند بی اعتمادی و شک؛ تاکنون این‌گونه بوده‌ام و می‌دانم که تا لحظه‌ای که در گورم بگذارند، همین گونه خواهم بود. عطشی که در نیل به ایمان دارم، چه رنج‌ها که برایم به بار نیاورده و در آینده به بار نخواهد آورد؛ هر چه دلایلم علیه این ایمان فزونی می‌گیرد، روحم از آن سرشارتر می‌شود.» اما با گذشت زمان و محافظه‌کار شدن داستایفسکی و نزدیک شدنش به اسلاوپرست‌ها و تزار، نقش مذهب در زندگی داستایفسکی پررنگ‌تر شد خصوصا وقتی می‌دید وجه اشتراک سوسیالیست‌ها و نیهیلیست‌ها بی‌خدایی بود. در جامعه اون روز روسیه راه میانه‌ای وجود نداشت یا باید غرب‌گرا و بی‌خدا بود یا اسلاوپرست و معتقد به مذهب ارتدوکس، اردوگاه سومی نمی‌تونست وجود داشته باشه و شاید در توان فردی مثل داستایفسکی نبود که پرچم دار این اردوگاه باشه.

البته داستایفسکی تا حدود خیلی زیادی از طریق آثارش مواضعش رو بیان کرده مواضعی که نشان دهنده راه میانه‌ای بین خردگرایی و اسلاوپرستی و تعصب مذهبی بود، اما بیان این مواضع در جامعه اون روز روسیه نتونست تبدیل به جریانی اجتماعی و سیاسی بشه. مذهبی که داستایفسکی تبلیغ می‌کرد بیشتر بر پایه عشق به انسان‌ها استوار بود و پشتوانه‌ای بود برای اخلاق. داستایفسکی وجود مذهب رو برای حیات بشر ضروری می‌دونست، چون معتقد بود بدون وجود مذهب و جهان پس از مرگ دلیلی برای عمل اخلاقی انسان ها وجود نداره و اگر همه چیز در همین زمین خلاصه بشه چه دلیلی وجود داره که انسان خودش رو مقید به پذیرش قوانینی کنه که   لذات و خواسته‌هاش رو محدود می کنه. مثلا در برادران کارامازوف می‌گه: «اگر خدایی نبود، ضروری بود خدایی اختراع کنیم… من از سال ها پیش تصمیم گرفته ام که به این مسئله فکر نکنم که آیا خدا انسان را خلق کرد، یا انسان خدا را.»  داستایفسکی مسیح رو نمادی از عشق می‌دید. باید دقت کرد که در کنه دیدگاه مذهبی داستایفسکی این عشقه که جایگاه اصلی رو به خودش اختصاص داده. مثلا در جامعه آرمانی رویای آدم مضحک ما شاهدیم که دین و پرستشگاهی وجود نداره و در عوض این عشقه که بر دل همه مردمان حکومت می‌کنه. تاکید داستایفسکی بر مسیح، از عشق نشات می‌گرفت، داستایفسکی اعتقاد داشت رسیدن به عشق از راه سختش، یعنی شناخت انسان‌ها، پذیرش تفاوت‌ها و تکثر انسانی، برای همه انسان‌ها ممکن نیست. اینکه انسان‌ها آزاد باشن تا هر کاری بکنن اما  ازشون انتظار داشته باشیم شر درونشون رو در جهان رها نکنن و دست به تبهکاری نزنن، خواسته زیادی از انسان‌هاست، خواسته‌ای که بارها و بارها قهرمانان رمان‌های داستایفسکی نشون دادن که عملی نیست. پس در نتیجه داستایفسکی دنبال راه راحت‌تر، یعنی پذیرش ایمان مذهبی رفت، که می‌تونست دست کم کمک کنه اغلب انسان‌ها شر درون خودشون رو به خاطر ترس یا طمع بهشت، در جهان رها نکنند و البته این امکان هم وجود داشت تا با آموزه‌های مسیح، البته مسیح ارتدوکس که بیشتر حسی بود تا عملی و فرمان به دوست داشتن می‌داد، عشق به همنوع رو یاد بگیرن و به اون جامعه آرمانی داستایفسکی نزدیک بشن. 

مسیح بغیر از عشق، نقش دیگه‌ای هم در آثار داستایفسکی بازی می‌کنه، مسیح نماد آزادی است، داستایفسکی خصوصا در این رمان و در بخش مفتش اعظم به خوبی این رو نشون می‌ده. البته همه این‌هایی که گفتم تلقی و درک من از اعتقادات مذهبی داستایفسکی بود، مسلما ممکنه افراد دیگه، دیدی متفاوت با من داشته باشن، همونطور که همه زندگی‌نویسان داستایفسکی دید یکسانی در اینباره ندارن.

به راحتی می‌شه در بررسی تفکرات داستایفسکی به اشتباه افتاد، اگر ما داستایفسکی رو بجای هنرمندی توانا روانشناس یا فیلسوف بدونیم به نظر من به بی‌راهه کشیده می‌شیم. داستایفسکی قبل از هر چیز رمان‌نویس و هنرمند قهاری بود و کار هنرمند به اعتقاد من بازنمایی و بازآفرینی واقعیته، نه یافتن راه حلی برای مسائلی که طرح کرده. این طرز تلقی از هنر با هنر برای هنر یا هنر برای آرمانی خاص یا بقول چپ‌ها هنر متعهد متفاوته، تنها تعهدی که شاید هنر می‌بایست داشته باشه تعهد به انسان و تکثر انسانی است. هنر نمودی از تکثر انسانی است و هنرمند به زعم نیچه و کامو عصیان‌گره، عصیانگری که از وضع موجود راضی نیست و با بازآفرینی واقعیت قصد نبرد با جهانی رو داره که قبولش نمی کنه. به عبارت دیگه هنرمند با نه گفتن به جهان موجود به زندگی آری می‌گه یا به زعم هانا آرنت از نو آغاز می‌کند. داستایفسکی جز این دسته است و با استادی تمام مسئله رو طرح می‌کنه، مثلا در بخش عصیان ما با طرح مسئله وجود شر در جهان مواجهیم، شری که علی القاعده در جهانی که خدایی عادل و حکیم خلق کرده و در اون حاکمه نمی‌بایستی وجود داشته باشه. قدرت اصلی داستایفسکی در طرح مسئله است، هر چند که سعی کرده به ایراداتی که وارد کرده جواب بده که در جای خودش هم از لحاظ عقلی و هم از لحاظ هنری بسیار حائز اهمیته، اما اصل مطلب مطرح کردن مسائل به زبان هنری است تا مسائلی از این دست که هیچ جواب مطمئنی ندارن برای بشر مطرح باشن. ، وقتی انسان‌ها بدونن که برای مسائل انسانی جوابی راحت و سرراست پیدا نمی‌شه، به دام تعصب و تمامیت‌خواهی نمی‌افتن. به همین دلیل پاسخ داستایفسکی باید به عنوان یکی از پاسخ‌هایی که به مسئله شر در جهان داده شده، نگاه بشه. داستایفسکی نتونست برای جهانی بی‌خدا راه حلی انسانی پیدا کنه، چرا که نتیجه بی‌خدایی رو نیهیلیسم و سوسیالیسم می‌دید که به نوبه خود به انقلاب و خونریزی بیشتر در جهان منجر می‌شدن و تا حدود بسیار زیادی هم حق داشت چون کمتر از صد سال بعد اروپا دو جنگ جهانی رو پشت سر گذاشته بود. داستایفسکی سعی کرد نشون بده نفی اراده آزاد و از طرف دیگر پذیرش آزادی بی‌قید و شرط هر دو به فاجعه منجر می‌شن، اولی به خودکشی و انفعال و دومی به دیگرکشی و انقلاب. دنبال راه میانه‌ای بود و تنها چیزی که تونست بهش چنگ بزنه و امید  داشته باشه مذهب بود. هفتاد سال باید می‌گذشت تا کسی مثل کامو برای جهانی بی‌خدا راه حلی انسانی ارائه بده، راه حلی که به زعم داستایفسکی ناکارآمد بود یا اگر کارآمدی داشت مشمول همه نمی‌شد.

کسی مثل کامو با پشتوانه ادبی و فکری‌ای که داستایفسکی و نیچه فراهم کرده بودن پا به میدان گذاشت و البته تجربه گذر از جنگ جهانی دوم رو هم داشت و فجایعی که به بار آورد جایی برای پذیرش خدا باقی نمی‌گذاشت یا به زعم کامو اگر خدایی هم وجود داشت آسمان ساکت بود و جوابی به این همه شرارت داده نمی‌شد. برای کامو لازم بود که در این جهان بی‌خدا پشتوانه‌ای برای اخلاق پیدا کنه، پشتوانه‌ای که به راحتی دور انداخته نشه و تنها چیزی که نمی‌شد به راحتی دور انداخت خود فرد بود. اینجوری انسان‌ها خودشون مسئول بودن و باید کاری می‌کردن تا این فجایع دوباره تکرار نشه. اولین قدم برای ساخت چنین جامعه آرمانی‌ای پذیرش پوچی و وحدت در عصیان علیه اُتوریته حاکم بود چه اتوریته مذهبی، چه اتوریته انسانی. یعنی انسان‌ها باور کنند که در این جهان جز خودشون کسی رو ندارن و باید با عشق به همدیگه دست کم جهانی خالی از شر انسانی بسازن.

داستایفسکی اگرچه شاید در کنه وجود آرزوی چنین راه حلی رو داشت اما چندان مطمئن نبود و شک و دودلی رو می‌شه در جای جای آثارش دید. به عنوان مثال در فصل عصیان می‌گه: “ایوان چنین گفت: «باید یک چیز را به تو اقرار کنم. هرگز پی نبرده‌ام که آدم چگونه می‌تواند همسایگانش را دوست بدارد. به نظر من، همین همسایگان هستند که آدم نمی‌تواند دوستشان بدارد، گو اینکه می‌‎شود دورادور دوستشان داشت.»”

یا در یادداشت‌های روزانه یک نویسنده می‌نویسه: «من حتی ادعا می‌کنم که عشق به بشریت اساسا چندان قابل درک نیست و خارج از قلمرو روح انسان قرار دارد. این عشق فقط می‌تواند با احساسی که از ایمان به جاودانگی روح حاصل می‌شود، توجیه شود. بدون این باور که روحمان نامیراست، پیوند انسان به این سیاره خواهد گسست و فقدان تفسیری والا از زندگی، بی‌شک به خودکشی خواهد انجامید.» یا در نامه به خبرنگاری درباره لیبرال‌ها نوشت: «اینان به طرز زاید الوصفی دوستدار نوع بشرند، اگر نوع بشر در هیئت انسانی که صاحب چهره است تجسم یابد، اینان تحمل ایستادن در کنارش را ندارند، زیرا که از آن نفرت دارند.»

اما جاهایی هم خلاف این حرف رو زده مثلا از قول ورسیلوف در رمان جوان خام می‌گه انسان‌هایی که خدا را از دست داده‌اند و در عالم رها شده‌اند: «سعی خواهند کرد با محبت بیشتری به هم نزدیک شوند؛ آنان دست هم را خواهند گرفت چون درخواهند یافت که تنها چیزی هستند که برای هم باقی مانده‌اند! فکر بزرگ جاودانگی از میان خواهد رفت، و آنان ناگزیر خواهند شد جایش را پر کنند؛ و کل ذخایر عشق، که قبلا روی آن، روی جاودانگی، انباشته شده بود، اکنون معطوف به کل طبیعت، دنیا، انسان‌ها و هر ساقه علفی خواهد شد. این انسان‌ها به شکل اجتناب‌ناپذیری به عشق ورزیدن به زمین و زندگی سوق خواهند یافت و هر چه به ماهیت فانی و ناجاودانه‌شان بیشتر وقوف یابند، این عشق بیشتر خواهد شد.»

این تناقضات نشون میده که داستایفسکی تا آخر اسیر شک و دودلی موند، نه میشه قطعا گفت که فردی مذهبی و نه به قطع می‌شه گفت بی‌خدا بود. مثلا در جایی می‌نویسه: «گمان می‌کنید من از قماش منجیان قلب‌های مردم هستم، کسانی که جان‌ها را صیقل می‌دهند و غم‌ها را می‌زدایند؟ بسیاری چنین اوصافی را به من نسبت می‌دهند، گو اینکه یقین دارم بیشتر مستعد انگیزش نومیدی و نفرتم. من مهارتی در لالایی خواندن و خوابانیدن مردم ندارم، هر چند گاه‌گاهی دست به آن زده‌ام.»

این حس تحقیر نسبت به مردم و مردم‌گریزی که مخالف با دوست داشتن انسان‌هاست با روایت‌هایی از تحقیر اطرافیان توسط داستایفسکی تقویت می‌شه اما اگر قول همسرش رو که بیشتر از بقیه اونو می‌شناخت قبول کنیم داستایفسکی چهره دیگه‌ای هم داشت، آنا می‌نویسه: «فیودور دوست داشتنی‌ترین و بهترین انسان در سراسر دنیاست… او در برابر دنیا خود را عبوس و عصبی نشان می‌دهد، اما کاش می‌دانستید پشت اینها چه چیزی قرار گرفته: صمیمیت، خوش‌قلبی و انسانیت. آدم هر چه بیشتر او را می‌شناسد، حس می‌کند میلش به او بیشتر شده است. ما بهترین دوست هم هستیم و زندگی‌مان از هم جدا نمی‌شود.»

داستایفسکی مملو از این تناقضات بود، تناقضاتی که بهش اجازه میداد هم ایوان کارامازوف رو خلق کنه و هم پدر زوسیما رو. 

جلد برادران کارامازوف منتشر شده در سال 1881
جلد برادران کارامازوف منتشر شده در سال 1881

داستایفسکی در نامه‌ای به آنا درباره برادران کارامازوف می‌نویسه: «عزیزم مدام به مرگ می‌اندیشم و به چیزی که از خودم برای تو و بچه‌ها باقی می‌گذارم. همه گمان می‌کنند که صاحب مال و منالی هستیم، اما واقعیت غیر از این است. این روزها بار کارامازوف‌ها بر دوشم سنگینی می‌کند؛ باید تمامش کنم. همچون جواهرساز استادانه صیقلش دهم، اما کاری است به غایت دشوار و خطیر و نیروی زیادی از من طلب می‌کند. بر روی هم، کار سرنوشت‌سازی است، از آن‌که نامم را به ثبوت می‌رساند و اگر به ثمر نرسد، دیگر امیدی ندارم.» امید داستایفسکی ناامید نشد، برادران کارامازوف رو میشه سنتزی از تمامی آثار پیشین داستایفسکی دونست. داستایفسکی با برادران کارامازوف به اوج شهرت و محبوبیت رسید. تنها رمانی که اگه زنده می‌موند احتمالا ادامه‌دار می‌شد. 

اکثر شخصیت‌های اصلی برادران کارامازوف تکامل یافته شخصیت‌های رمان‌های پیشین‌اش هستن، مثلا دیمیتری برادر بزرگتر رو میشه تکامل یافته شخصیت راگوژینِ رمان ابله دونست. یا ایوان کارامازوف خلف شخصیت‌هایی چون مرد زیرزمینی، راسکولنیکف، ایپولیت و استاوروگینه و آلیوشا تکامل یافته شخصیت‌های پرنس میشکین، سونیای جنایت و مکافات و لیزای یادداشت‌های زیرزمینی.

از راست: آلیوشا، لیزا، گروشنکا، دیمیتری، کاترینا، ایوان.
از راست: آلیوشا، لیزا، گروشنکا، دیمیتری، کاترینا، ایوان.

همونطور که از اسم رمان مشخصه قراره در این رمان با سرگذشت خانواده کارامازوف آشنا بشیم. داستایفسکی در بخش اول رمان با معرفی فیودور کارامازوف پدر خانواده اینکار رو انجام میده که به نظر من یکیاز بهترین قسمت‌های این رمان از لحاظ داستان‌پردازیه. فیودور کارامازوف شخصیتی عیاش، شهوت‌ران و دلقک داره که با دریوزگی تونسته به مال و منالی برسه. دوبار ازدواج کرده که هر دو همسرش فوت کردن، دیمیتری پسر بزرگ‌تر حاصل ازدواج اول و ایوان و آلیوشا حاصل ازدواج دومش هستن. فیودور کارامازوف که تنها به ثروت اندوزی و شهوترانی توجه داشته، هر سه این بچه‌ها رو رها کرده و بچه‌ها به دور از خانه و شهری که در اون به دنیا اومدن و هر کدوم در شرایط متفاوتی بزرگ شدن. در حقیقت چیزی که ما از خانواده انتظار داریم در این رمان دیده نمی‌شه و تنها چیزی که وجود داره برادری است که عنوان رمان هم به همین اشاره داره. گرچه داستان حول مفهوم پدرکشی و قتل فیودور کارامازوف شکل می‌گیره و قوام پیدا می‌کنه اما هیچ کدوم از برادرها قاتل نیستن. داستایفسکی با دور هم جمع کردن خانواده تعادل  قبلی داستان رو بهم می‌زنه و تنش رو ایجاد می‌کنه. تنشی که قراره به جنایت ختم بشه. در این رمان هم مثل جنایت و مکافات، جنایت محور اصلی داستان رو شکل میده، همونطور که مارسل پروست معتقد بود می‌شه اسم همه رمان‌های داستایفسکی رو سرگذشت یک جنایت گذاشت.

از بین سه برادر فقط آلیوشاست که از پدرش نفرت نداره، نفرت از پدر انگیزه‌ای است برای ارتکاب جنایت. انگیزه‌های دیمیتری اما محکمه‌پسندتر و بیشترن، چرا که دیمیتری هم بر سر میراث با پدر اختلاف داره و هم رقابت عشقی بینشون برقراره. دیمیتری علنا پدر رو تهدید به مرگ می‌کنه و شبی که قتل اتفاق می‌افته در خانه پدر دیده می‌شه و شواهد همه حاکی از اینه که دیمیتری پدرش رو به قتل رسونده. دیمیتری با اینکه فعل قتل رو انجام نداده اما چون در دل خواهان اینکار بوده مجازاتش رو می‌پذیره و به سیبری می‌ره. پدر زوسیما رنجی که قرار بود دیمیتری برای پالایش روحش تحمل کنه رو در برخورد اول تشخیص می‌ده و در برابر رنج دیمیتری به سجده می‌افته. شبیه صحنه‌ای در جنایت و مکافات که راسکولنیکف به پای سونیا می‌افته. دیمیتری شخصیتی پر شر و شور، خشن، شهوتران و البته شرافتمند داره، اما صفات نکوهیده‌اش‌ در برابر صداقت فکری و تصمیم به رنج بردن  رنگ می‌بازه و در نهایت دیمیتری به رستگاری می‌رسه.

من در قسمتی که به جنایت و مکافات مربوط بود درباره رنج و رستگاری حاصل از رنج صحبت کردم، اینجا جا داره کمی این مفهوم رو باز کنم. یکی از مصادیق رنج، رنج کشیدن بابت کارهای خطایی است که در زندگی انجام دادیم، در دیدگاه داستایفسکی رنج بردن بخاطر اعمال اشتباه فقط سراغ کسانی میاد که با ایدئولوژی دست به عمل نزدن مثلا کسی مثل استالین احتمالا از اینکه این همه انسان رو به گولاگ فرستاد ناراحت نبود و حتی از عملش دفاع هم می‌کرد، همونطور که امروزه رهبر کره شمالی از این اقدام دفاع می‌کنه. اینجا رنج بردن مفهومی شبیه عذاب وجدان داره. نوع دیگه‌ای از رنج، رنج بردن از محدودیت و فقره، این مفهوم بسیار گسترده است و می‌تونه شکل ساده‌ای مثل فقر مالی داشته باشه یا شکل پیچیده‌ای مثل احساس محدودیت کردن در جهان، که به خلق آثار هنری منجر می‌شه. مثلا اگر به زندگی اکثر هنرمندان بزرگ نگاه کنیم غالبا از مشکلات عدیده‌ای در رنج بودن و محدودیت‌های بی‌شماری داشتن، نمونه بارزش همین جناب داستایفسکی. اما داستایفسکی تلقی دیگه‌ای هم از رنج داره و اون رنج کشیدن داوطلبانه هر فرد بخاطر گناهان همه انسان‌هاست، مثلا از زبان پدر زوسیما می‌گه: «همه ما در پیشگاه همه انسان‌ها در همه امور گناه کرده‌ایم.» و در جایی دیگه می‌گه: «هر یک از ما بار گناهان همگان و هر آنچه را در عالم است به دوش می‌کشد، نه فقط گناه کلی جهان، بلکه هر یک به تنهایی برای همگان و برای تک تک افراد عالم.» این مفهوم مشابه رنجیه که مسیح بر صلیب تحمل کرد.

این طور رنج کشیدن شاید امروز کمی غریب به نظر برسه، خصوصا اینکه برای بشر امروزی که در جامعه ذره‌ای شده زندگی می‌کنه که در اون هیچ کس در بند هیچ کس نیست و دغدغه‌هاش توسط سوشال مدیا تعیین می‌شه، رنج بردن بجای دیگران و بخاطر جنایاتی که هر روز در هر گوشه از عالم اتفاق می‌افته چیزی در مایه‌های وقت تلف کردنه. اما در اون دوران رنج کشیدن بخاطر دیگران گویا خصلتی روسی بوده که با مدرن شدن نظام قضایی روسیه خودش رو نشون داد. با مدرن شدن سیستم قضاوت در روسیه و ورود هیئت منصفه به دادگاه‌ها، دیده می‌شد که اعضای هیئت منصفه حتی در واضح‌ترین جنایات هم علاقه‌ای به مجرم دونستن متهم نداشتن. داستایفسکی در اینباره می‌نویسه: «ما در جایگاه هیئت منصفه می‌نشینیم و با خود فکر می‌کنیم: “آیا ما خودمان بهتر از این متهم هستیم؟ ما در این‌جا در عین امن و آسایش و ثروت نشسته‌ایم، اما اگر جای او بودیم، شاید بدتر از او می‌کردیم. پس عفوش می‌کنیم.”»

رنج دیمیتری ابتدا از نوع اول یعنی عذاب وجدانه، چون معتقده بخاطر خواست قلبی مرگ پدر مقصره مجازاتش رو می‌پذیره اما دست از مبارزه برنمیداره تا بیگناهی‌اش رو ثابت کنه. اماوقتی مجرم شناخته می‌شه رنجش وسعت بیشتری پیدا می‌کنه، دیمیتری در جایگاه فردی بی‌گناه قرار می‌گیره که بخاطر تصمیم و تقصیر جامعه باید مجازات بشه. در حقیقت دیمیتری گناه دیگران رو و مخصوصا گناه قاتل اصلی رو به دوش می‌کشه و داوطلبانه رنج می‌بره. در کنار رنج بردن چیزی که باعث رستگاری دیمیتری می‌شه عشقش به گروشنکاست. دختری که بسیار یادآور شخصیت‌هایی چون ناستاسیای ابله و سونیای جنایت و مکافاته. دیمیتری نامزدی داره به نام کاترینا که بعد از آشنایی با گروشنکا او رو رها می‌کنه. از طرف دیگه پدر دیمیتری هم دل در گرو عشق گروشنکا می‌گذاره. گروشنکا از اینکه می‌بینه پدر و پسر رو به جون هم انداخته لذت می‌بره و خودش رو تسلیم هیچ‌کدوم نمی‌کنه. کاترینا اما دست از عشق دیمیتری برنمیداره و در این میان سعی می‌کنه دیمیتری رو برای خودش نگه داره و تلاش داره در نقش نجات دهنده دیمیتری ظاهر بشه، ولی در نهایت این گروشنکاست که نجات دهنده واقعی دیمیتری می‌شه. داستایفسکی در خلق شخصیت‌ها و اسامی اون‌ها منظوری داشته مثلا کاترینا در لغت به معنای ناب و معصوم و گروشنکا به معنای گلابی کوچک آبداره، کاترینا نماینده عشق والا و گروشنکا نماینده عشق شهوانی است یا به قول دیمیتری آرمان مدونا در برابر آرمان سدوم. گروشنکا رو میشه با مریم مجدلیه هم مقایسه کرد. ترکیب عشق و رنج داوطلبانه در دیدگاه داستایفسکی فرمول جادویی برای رسیدن به رستگاریه. رنجی که بن مایه‌های مذهبی داره.

برادر بعدی یعنی ایوان کارامازوف بر خلاف دیمیتری به جای اینکه خصائلی متکی بر احساس داشته باشه، با دلایلی منطقی و عقلانی با جهان روبرو می‌شه. ایوان در فصل عصیان درباره وجود شر در جهان صحبت می‌کنه و دلایلی که قبل‌تر ایپولیت در ابله مطرح کرده بود، کامل‌تر و با تاثیرگذاری بیشتری مطرح می‌کنه. ایوان هم مثل ایپولیت خدا رو انکار نمی‌کنه اما نمی‌تونه وجود شر در جهان رو بپذیره، از قوت استدلالات ایوان می‌شه حدس زد که این ایرادات به شدت ذهن داستایفسکی رو به خودش مشغول کرده بود. این ایرادات به قدری محکمن که به نظر نمی‌رسه از لحاظ عقلی پاسخی قانع کننده داشته باشن، به همین دلیل داستایفسکی برای پاسخ به این مسائل سعی می‌کنه فراتر از عقل بره  و از قول آلیوشا به ایوان می‌گه: «زندگی را دوست بدار… بی اعتنا به منطق… آری، قطعا و یقینا بی اعتنا به منطق، چون فقط در این صورت است که آدم معنای زندگی را در می‌یابد.»

دو بخش با محوریت ایوان در رمان وجود داره که به نظر من بار اصلی فلسفی رمان رو به دوش می‌کشه یکی بخش عصیان و  مفتش اعظم و دیگری بخش گفتگوی ایوان با شیطان.

همونطور که گفتم داستایفسکی در بخش عصیان مسئله شر در جهان رو مطرح می‌کنه و برای اینکه خواننده رو شدیدا تحت تاثیر قرار بده دست روی جنایاتی میگذاره که در قبال کودکان انجام شده. ایوان در پایان خطابه‌اش به آلیوشا می‌گه اگر قرار بود قصری بسازی که همه انسان‌ها در اون خوشبخت باشن اما برای ساختنش می‌بایست کودکی رو شکنجه کنی آیا این قصر رو می‌ساختی؟ ایوان با طرح این سئوال عصیان متافیزیکی خودش رو نشون می‌ده که پدرخوانده‌ی عصیان متافیزیکی کاموست اونجا که در طاعون می‌گه: «من تا دم مرگ دوستی نسبت به جهانی را که کودکان در آن شکنجه می‌شوند و می‌میرند را رد میکنم.» 

شری که ایوان مطرح می‌کنه شر طبیعی نیست بلکه شری است که از درون انسان در جهان گسترش پیدا می‌کنه. این شر که نتیجه مستقیم آزادی انسانه به جنایت منجر می‌شه و ایوان معترضه که چرا انسان باید انقدر آزادی داشته باشه که بتونه دست به جنایت بزنه و چرا خداوند وقتی در کار ساخت این جهان بوده سعی نکرده جهانی خلق کنه همه در اون خوشبخت باشن. داستایفسکی در فصل بعد از زبان ایوان به این اعتراضات جواب میده که نمادی از کشمکش درونی نویسنده است. داستایفسکی از یک طرف همواره مدافع تحقیرشدگان و آزردگان و همچنین طلایه‌دار کرامت انسانی بوده اما از طرف دیگه هیچ وقت نظر مثبتی نسبت به ذات انسان‌ها نداشته. داستایفسکی اعتقاد داشت انسان ذاتا سرشت نیکی نداره، همون طور که ذاتا عقلانی و منطقی نیست، اراده آزاد باعث گسترش شر در جهان می‌شه و هر وقت شرایط ایجاب کنه غلبه با شر خواهد بود. در رمان برادران کارامازوف نمونه اعلای این انسان لیزاست که خودش رو در وضعیتی تصور می‌کنه که نشسته و شکنجه کودکی رو تماشا می‌کنه و کمپوت آناناس می‌خوره.

داستایفسکی فصل عصیان و مفتش اعظم رو پشت سر هم آورده تا جوابی به مسئله شر در جهان بده. در حقیقت تز داستایفسکی اینه که خدا در جایگاه خالق انسان و جهان یا باید خوشبختی حداکثری رو پیاده می‌کرد یا باید به انسان آزادی می‌داد. آزادی انسان ممکنه به جنایت منجر بشه اما پیاده کردن خوشبختی حداکثری چطور؟ آیا این جامعه می‌تونه جامعه آرمانی باشه؟ داستایفسکی در بخش مفتش اعظم جامعه‌ای که در اون سعی می‌شه خوشبختی حداکثری پیاده بشه رو تصویر می‌کنه. تصویری که داستایفسکی از این جهان میده مشابه تصویریه که بعدها در رمان 1984 یا دنیای قشنگ نو با اون مواجهیم، این جهان دیگه انسانی نیست و انسان‌ها تبدیل به ماشین‌هایی شدن درگیر جبرگرایی و فاقد اراده آزاد. داستایفسکی معتقده مذهب کاتولیک به دنبال ساخت چنین جهانی بوده.

داستان مفتش اعظم در اسپانیای قرن شانزدهم میلادی و اوج تفتیش عقاید اتفاق می‌افته. مسیح که وعده ظهور دوباره‌اش در متون مقدس ثبت شده بود ظاهر و بلافاصله توسط مردم شناخته می‌شه. مفتش اعظم که اتفاقی شاهد این هیاهوست دستور میده مسیح رو دستگیر کنن و مردم برده‌وار اجازه این‌کار رو میدن. مفتش اعظم همون شب دستگیری به سلول مسیح می‌ره و بهش اعلام می‌کنه فردا سوزانده خواهد شد و همین مردمی که تو رو دوره کرده بودن فردا به پای تو هیزم می‌ریزن. اما مسیح لب از لب باز نمی‌کنه. اتهام مسیح این بوده که بیش از حد روی مردم حساب باز کرده، مردمی که به اعتقاد مفتش اعظم موجودات مفلوکی هستن و نمی‌تونن بار آزادی‌ای که مسیح بهشون تحمیل کرده رو تحمل کنن. مثلا میگه: «نمی خواستی انسان را باز هم با معجزه به بردگی بکشانی، و خواستت ایمانی بود که آزادانه، و نه بر اساس معجزه داده شده باشد. در تمنای عشق آزادی بودی، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است. اما از این نظر هم انسان را بسیار دست بالا گرفتی، چون هر چند که آنان فطرتا سرکش اند، به یقین برده اند.» این دیدگاه بسیار شبیه دیدگاه تمامی دیکتاتورهای تاریخه خصوصا وقتی می‌بینیم مفتش اعظم چند سطر پایین تر مردم رو تشبیه به کودکانی سرکش و نادان می کنه که نیاز دارن کسی براشون تصمیم بگیره. مفتش اعظم خطاب به مسیح می‌گه ما با مسیحیت کار تو رو اصلاح کردیم و به جای اینکه مردم از آزادی در رنج و عذاب باشن، این آزادی رو ازشون گرفتیم و به جاش با وضع قوانین بهشون خوشبختی دادیم. برای اینکار باید خودآگاهی انسان‌ها رو به سطحی پایین‌تر تقلیل می‌دادن، سطحی که دیگه انتخاب آزاد وجود نداشته باشه و بتونن در جهان صلح و آرامش رو جایگزین جنگ و هرج و مرج کنن. به همین دلیل مسیح باید پای مسیحیت قربانی بشه تا این خیل بردگان، خوشبخت باشن. رنج آزادی قابل تحمل توسط همه انسان‌ها نیست و فقط عده قلیلی می‌تونن اون رو به دوش بکشن این‌ها حاکمان این توده خوشبختن.

مفتش اعظم می‌گه: «هزاران میلیون کودک سعادتمند وجود خواهد داشت، و صدهزار رنجور که لعنت معرفت خیر و شر را به گردن گرفته‌اند. در آرامش خواهند مرد. در آرامش به نام تو جان خواهند داد، و فراسوی گور چیزی جز مرگ نخواهند یافت. اما ما راز را حفظ خواهیم کرد، و برای سعادتمندیشان، با پاداش بهشت و جاودانگی تطمیعشان خواهیم کرد. گو اینکه اگر در آخرت هم چیزی باشد، یقین برای کسانی نظیر آنان نیست.» 

در حقیقت کاری که مفتش اعظم قصد انجامش رو داشت، نمونه پیاده شده از اندیشه شیگایلف در شیاطین بود و داستایفسکی غیرمستقیم به ما نشون میده نتیجه پیروی از مذهب کاتولیک و مرام سوسیالیسم و نیهیلیسم یکسانه. 

طبق این ایدئولوژی همه خوشبخت خواهند شد، همه بغیر از ابرانسان‌هایی که خواهان چیرگی بر دیگران‌اند که راز را حفظ خواهند کرد. داستایفسکی به خوبی یک قرن و نیم بعد از خودش رو توصیف کرد هر چند ابزارهای تحقق این آینده تغییر کرده بود.  بحث  داستایفسکی در همین رمان پیرامون حکومت و صلح جهانی شاهدی است بر  این مدعا، مفتش اعظم معتقده با این روشی که در پیش گرفتن روزی به این حکومت جهانی می‌رسن و این خواست، خواست قدیم بشره. حکومت جهانی در واقع اوج یکرنگ کردن همه انسان‌ها با هم تحت یک حکومت واحده که به زعم مفتش اعظم گریزی ازش نخواهد بود.

مفتش اعظم در پایان سرزنش‌هاش منتظر می‌مونه تا مسیح حرفی بزنه اما مسیح بدون گفتن هیچ کلامی تنها بر لب‌های مفتش اعظم بوسه می‌زنه، بعد از این بوسه مفتش در زندان رو باز می‌کنه و به مسیح می‌گه برو و هیچ‌وقت برنگرد. مسیح از زندان خارج و در خیابان‌های تاریک شهر ناپدید می‌شه.

این پایان شگفت انگیز معانی مختلفی می‌تونه داشته باشه اما به نظر می‌رسه منظور داستایفسکی از این پایان مشابه جوابی است که آلیوشا به ایوان داد. مسیح به مفتش اعظم فهموند که تنها عشق می‌تونه بهشتی زمینی خلق کنه و جواب تمامی استدلالات عقلی مفتش چیزی جز عشق نبود.

ایوان با طرح داستان مفتش اعظم خواستار خوشبختی حداکثری است و معتقده که در جهانی بی‌خدا همه چیز مجاز است. اما وقتی با شیطان که تجسد بدترین و احمقانه‌ترین تفکرات و احساساتشه مواجه می‌شه یا با اسمردیاکوف که غیرمستقیم تحت تاثیر تفکرات ایوان دست به قتل فیودور کارامازوف زده، به اشتباه بودن این تفکرات پی می‌بره و خودش رو در قتل پدر مقصر می‌دونه. نکته جالب درباره شخصیت ایوان اینه که در پایان نقشی مشابه نقش آلیوشا به عهده می‌گیره و اقرار نیوش می‌شه. به نظر می‌رسه داستایفسکی سعی داشته با خلق این صحنه یعنی اعتراف اسمردیاکوف در پیشگاه ایوان، نشون بده که ایوان در آینده رستگار خواهد شد. این مشابه طرح گناه‌کار بزرگیه که داستایفسکی در سر داشت و شاید اگر اجل مهلت می‌داد و ادامه برادران کارامازوف رو می‌نوشت، ایوان نقش پررنگ‌تری نسبت به باقی برادرها پیدا می‌کرد.

ایوان بعد از اعتراف اسمردیاکوف تصمیم می‌گیره در دادگاه بی‌گناهی دیمیتری رو ثابت کنه اما به هذیان‌گویی می‌افته و البته مدرکی هم برای اینکار نداشته جز اعترافات اسمردیاکوف که شب قبل خودکشی کرده بود، ایوان وقتی تصمیم می‌گیره اسمردیاکوف و خودش رو مسئول این جنایت معرفی کنه شیطان بر او ظاهر می‌شه و میگه: «کم مانده عملی با فضیلت قهرمانانه انجام دهی، در حالی که باوری به فضیلت نداری و همین عذابت می‌دهد و عصبانی‌ات می‌کند، برای همین است که این‌قدر عاشق انتقامی… چرا می‌خواهی خودت را وارد ماجرا کنی، در حالی که قربانی‌ات به هیچ دردی نمی‌خورد؟ چون خودت هم نمی‌دانی به چه دلیل می‌خواهی آنجا بروی. آه، شرط می‌بندم حاضری کلی پول بدهی تا از دلیل رفتنت آگاه شوی.» در نهایت هم این اعتراف ایوان به جای اینکه کمکی به حال دیمیتری باشه باعث محکومیت برادر می‌شه.

تابلوی مکاشفه اثر ایوان کرامسکوی که داستایفسکی از آن برای وصف اسمردیاکوف استفاده کرده بود.
تابلوی مکاشفه اثر ایوان کرامسکوی که داستایفسکی از آن برای وصف اسمردیاکوف استفاده کرده بود.

اما شخصیت محوری این رمان برادر کوچکتر آلیوشاست، آلیوشا همون انسان کاملی است که داستایفسکی بالاخره موفق به خلقش شد، شخصیتی شبیه به میشکین با این تفاوت که صداقتش به بلاهت تبدیل نمیشه و شیطانی در وجود داره. مثلا در بخش عصیان وقتی ایوان از صاحب منصبی می‌گه که کودکی از رعایاش رو جلوی چشم مادر سلاخی می‌کنه از آلیوشا می‌پرسه جزای این آدم مرگ نیست؟ و آلیوشا جواب میده چرا هست. ایوان بلافاصله می‌گه تو هم شیطانی کوچک در درون داری. داستایفسکی با همین دیالوگ کوتاه نظر خودش رو درباره محکومیت مجازات اعدام بیان می‌کنه، داستایفسکی معتقده اعدام، حتی اعدام چنین جنایتکاری از شر درون نشات می‌گیره. آلیوشا دقیقا به واسطه وجود جز شیطانی یا به زعم کامو وجود طاعون در درون خودش شخصیتی این‌جهانی است. آلیوشا تلاش می‌کنه این طاعون یا به زبان داستایفسکی این خصلت کارامازوفی رو با توسل به مذهب سرکوب کنه و برخلاف میشکین که گناه رو نمی‌شناخت در درون با وسوسه گناه مبارزه می‌کنه.

این شخصیت تقریبا در همه جای رمان حضور داره و نقش اقرار نیوش رو برای همه بازی می‌کنه. آلیوشا مثل پیر مرادش اعتقاد داره بالاخره روزی می‌رسه که بهشت زمینی تحقق پیدا کنه، بهشتی که «همه مقدس باشند و همه همدیگر را دوست بدارند و دیگر نه فقیری باشد نه ثروتمندی، نه بلندپایه‌ای نه دون‌پایه‌ای، بلکه همه کودکان خداوند باشند و ملکوت واقعی مسیح فرا برسد.» آلیوشا در حد توانش سعی در پیاده‌سازی صلح و آرامش داره اما او هم مثل میشکین در این راه شکست می‌خوره و نمی‌تونه جلوی ارتکاب جنایت رو بگیره اما شکستش مثل میشکین قطعی نیست. مثلا در جاهایی که به ارتباط آلیوشا با بچه مدرسه‌ای‌ها مربوط می‌شه می‌بینیم که آلیوشا در نقش الگوی نسل آینده ظاهر می‌شه و اینجوری داستایفسکی خوشبینی‌اش به آینده رو نشون می‌ده، خوشبینی‌ای که با رخ دادن حوادث بعدی در روسیه و جهان محلی از اعراب نداره.

به زعم منتقدین میشه دیمیتری رو نماینده جز شهوانی انسان، ایوان رو نماینده جز عقلانی و آلیوشا رو نماینده جز روحانی دونست. که به زعم داستایفسکی جز روحانی از همه والاتره چرا که جز شهوانی به گناه و جز عقلانی به دیوانگی و عذاب منجر میشه.

بغیر از خانواده کارامازوف، بخش بزرگی از نیمه اول رمان به پدر زوسیما و شرح زندگانی او اختصاص داره، که احتمالا برای خواننده امروزی کسل کننده است، برای من که اینطور بود ولی احتمالا وجود همین بخش در رمان و در کنار اون نطق دادستان در دادگاه سبب شهرت داستایفسکی به عنوان پیامبر شده، چون داستایفسکی در این قسمت‌ها در جایگاه موعظه‌گر اخلاقی می شینه و مخاطبان رو به ایمان و عشق به همه انسانها فرا می‌خونه. پدر زوسیما در شرح زندگی‌اش اعتراف می‌کنه که در جوانی دست به عیاشی زده و دامن به گناه آلوده اما در یک نقطه از زندگی متنبه شده و خودش رو وقف کلیسا کرده. پدر زوسیما فردی آرام، با گذشت و همدل تصویر شده که در برابر کفرگویی می‌ایسته و به جای استدلال کردن، انسان‌ها رو از پشت عینک ایمان نگاه می‌کنه.

پدر زوسیما معتقده اگر انسان‌ها آماده دیدن حقیقت باشن و در جهتش تلاش کنن بهشت رو میشه در همین دنیا ایجاد کرد. زوسیما می‌گه: «تمامی مخلوقات خدا و هر دانه شن درونش را دوست داشته باش. هر برگ و هر پرتو از نور خداوند را دوست بدار. اگر همه چیز را دوست بداری به راز الهی اسرار چیزها پی خواهی برد.» در واقع پدر زوسیما همون مسائلی رو مطرح می‌کنه که مرد مضحک مطرح کرده بود با این تفاوت که زوسیما توسط دیگران مورد تمسخر واقع نمی‌شه.

در کل به نظر می‌رسه رمان برادران کارامازوف تنها رمان ساخت یافته و منظم داستایفسکی باشه، رمان به چهار بخش و دوازده کتاب تقسیم شده و عدد سه در اون تکرار شونده است، مثلا هم اعترافات ایوان و هم بازجویی دیمیتری در سه بخش اومدن که عدد سه دلالت بر یکی از اصول ارتدکس روسی داره که معتقده روح قبل از رسیدن به مقصد از سه مرحله عذاب عبور می کنه. همچنین داستایفسکی از نام‌گذاری شخصیت‌ها هم هدفی داشته، قبل‌تر اشاره کردم که کاترینا و گروشنکا به چه معنان، کارامازوف هم از ترکیب دو کلمه کارا به معنای سیاه و مازوف به معنای قیر بوجود اومده، آلکسی یا آلیوشا با عنوان مرد خدا که لقب قدیس الکسیسه نامیده می‌شه و دیمیتری از دمتر الهه یونانی میاد که خدای حاصلخیزی زمین بود.

داستایفسکی بعد از انتشار برادران کارامازوف مورد تحسین و لطف مردم قرار گرفت. تصمیم داشت دوباره یادداشت‌های روزانه یک نویسنده رو شروع کنه و ادامه برادران کارامازوف رو بنویسه، تازه در این سال‌ها بود که نظارت پلیس مخفی از روش برداشته شد. داستایفسکی از شهرت خوشش میومد ولی اسیر شهرت نبود، بعد از برادران کارامازوف ماجرای پرده‌برداری از مجسمه پوشکین شهرت داستایفسکی رو دو چندان کرد. مراسم بزرگداشت پوشکین جایی برای همآوردی دو رقیب قدیمی یعنی داستایفسکی و تورگنیف بود. تورگنیف نماینده نسل جدید و داستایفسکی شاید ناخواسته نماینده اسلاوپرستان. رقابت این دو برای به دست آوردن اقبال عمومی جالب و پر تفضیله، چیزی که برای من جالب بود حس همدردی‌ای بود که با داستایفسکی داشتم و و می خواستم او پیروز این میدان باشه، چون کسی مثل تورگنیف از ابتدا نویسنده‌ای پر اقبال بود و از غم نان نمی‌نوشت و دستمزدی تقریبا سه برابر داستایفسکی می‌گرفت، اما داستایفسکی مرتبا در زندگی اوج و حضیض رو تجربه کرده بود و سرنوشت باهاش نامهربان بود. داستایفسکی علی رغم این نامهربانی‌ها، مشکلات، سختی‌ها و مصائب، با هوشمندی، تلاش و البته نبوغ  تونست خودش رو بالا بکشه و در یک دهه آخر عمر طعم شهرت و محبوبیت فراگیر و البته آرامش خیال رو بچشه.

من خوشحال شدم که داستایفسکی در این رقابت پیروز شد و به آنا نوشت: «وقتی که در پایان وحدت و یگانگی جهان بشری را اعلام کردم، تالار از فرط هیجان متشنج شد؛ و وقتی خطابه‌ام به پایان رسید، نمی‌توانم برایت آن غوغا و هلهله‌ای را که به راه افتاد وصف کنم. مردمی که در تالار بودند بی‌آنکه آشنایی قبلی با هم داشته باشند یکدیگر را در آغوش گرفتند، گریستند و سوگند خوردند که از آن پس آدم‌های بهتری باشند، همنوعانشان را دوست بدارند، و دیگر نفرت نورزند. جلسه تعطیل شد، همه بر روی سکو به سوی من هجوم آوردند، بانوان محترم، دانشجویان، کارگزاران دولتی، همه و همه مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند، و همه از شادی اشک ریختند. نیم ساعت تمام نام مرا فریاد می‌کردند و دستمال‌هایشان را تکان می‌دادند. مثلا دو مرد پیر ناگهان جلوی مرا گرفتند و گفتند: “ما بیست سال بود که با هم دشمن بودیم و با یکدیگر حرف نمی‌زدیم، اما حالا یکدیگر را بغل کردیم و گذشته‌ها را به فراموشی سپردیم، شما بودید که ما را آشتی دادید. شما قدیس هستید، پیامبر ما هستید.”» حتی تورگنیف هم به این رقیب قدیمی‌ تبریک گفت و این دو بعد از سال‌ها همدیگه رو در آغوش گرفتن. اما برای کسانی که در سالن نبودند و سخنرانی رو نشنیده بودن متن سخنرانی چیزی جز لفاظی صرف نبود، اما این انتقادها هم نتونست شهرت و محبوبیت داستایفسکی رو تحت الشعاع قرار بده. سرنوشت اما نگذاشت این خوشی مدتی طولانی ادامه پیدا کنه، داستایفسکی که هنوز برنامه‌های زیادی برای آینده داشت به ناگاه در شب بیست و پنج ژانویه 1881 یکی از رگ‌های اصلی ریه‌اش پاره شد و چهار روز بعد در بیست و نهم ژانویه 1881 فوت کرد. آنا از روز مرگ شوهرش اینطور تعریف می‌کنه: «ساعت هفت بلند شدم و دیدم شوهرم به سویم خیره شده است. پرسیدم: “چطوری؟” و به طرفش خم شدم. فیودور با صدای ضعیفی گفت: “می‌دانی، آنا، من الان سه ساعت است که بیدارم و تمام این مدت فکر می‌کردم و برایم محرز شده که امروز خواهم مرد.”» آنا به فیودور اطمینان می‌ده که دکترا گفتن رگی پاره شده و جای نگرانی نیست اما داستایفسکی از آنا می‌خواد انجیلش رو که از زندان با خودش داشت به دستش بده، داستایفسکی عادت داشت با انجیل فال بگیره و اتفاقی صفحه‌ای رو باز کرد و دست آنا داد تا بخونه، نوشته بود: «این من هستم که باید توسط شما غسل داده شوم و شما به سوی من می‌آیید.»

ساعت هفت شب به کسانی که از بیماری داستایفسکی مطلع شده و برای ملاقات اومده بودن اجازه داده شد وارد اتاق بیمار بشن. داستایفسکی کاملا لباس پوشیده، روی کاناپه چرمی دراز کشیده بود، تنفسش سخت بود و توان حرف زدن نداشت، ساعت هشت دکتر رسید اما کاری ازش برنمیومد، ساعت هشت و نیم شب داستایفسکی درگذشت.

پرتره داستایفسکی در بستر مرگ اثر ایوان کرامسکوی
پرتره داستایفسکی در بستر مرگ اثر ایوان کرامسکوی

مرگ داستایفسکی در اوج شهرت برای روسیه تکان دهنده بود، بنا به گفته شاهدان سی هزار نفر در تشییع جنازه داستایفسکی شرکت کردن و تن بی‌جانش رو تا کلیسای نیفسکی همراهی کردن. چند هفته بعد از درگذشت ناگهانی داستایفسکی، تزار الکساندر دوم توسط نیروهای انقلابی ترور شد و این شروع جریانی بود که به انقلاب اکتبر منتهی شد.  آنا بعد از مرگ فیودور سی و هشت سال زنده موند و تمامی این مدت رو صرف زنده نگه داشتن یاد و چاپ آثار داستایفسکی کرد. آنا در هفتاد و دو سالگی در نهم ژوئن 1918 در کریمه درگذشت.

تشییع پیکر داستایفسکی
تشییع پیکر داستایفسکی

 روزانوف فیلسوف در جایی گفته: «هر بار که مسئله ناراحت کننده‌ای در سیر زندگی تاریخی پیش می‌آید، هر زمان که ملت‌ها به نحوی از انحا دچار آشفتگی و گمراهی می‌شوند، نام و تصویر داستایفسکی شانه به شانه نیرویی نقصان ناپذیر و با شفافیتی خلل ناپذیر از خاطر می‌گذرد.»

منابع

من برای نوشتن متن این ویژه‌نامه، از منابع بسیاری استفاده کردم که برای آشنایی بیشتر خدمتتون عرض می‌کنم.

  • داستایفسکی، زندگی و نقد آثار نوشته هانری تراویا با ترجمه حسین علی هروی  از نشر نیلوفر.
  • داستایفسکی جدال شک و ایمان نوشته ادوارد هلت کار با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو.
  • فیودور داستایفسکی نوشته یانکو لاورین با ترجمه سهراب بَرازش از نشر کتاب پارسه.
  • فیودور داستایفسکی نگاهی به زندگی و آثار نوشته رابرت برد با ترجمه میلاد میناکار از نشر ققنوس.
  • فلسفه داستایفسکی نوشته سوزان لی اندرسون با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو.
  • مقاله داستایفسکی و پدرکشی نوشته زیگموند فروید با ترجمه حسین پاینده.
  • داستایفسکی به آنا ترجمه یلدا بیدختی نژاد نشر علمی و فرهنگی.

و کتاب‌های داستایفسکی

  • بیچارگان با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نی.
  • همزاد با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی.
  • بانوی میزبان با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی.
  • شب‌های روشن با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی.
  • یک اتفاق مسخره با ترجمه با ترجمه میترا نظریان از نشر ماهی.
  • داستان آقای پروخارچین، دزد شرافتمند از مجموعه رویای آدم مضحک با ترجمه رضا رضایی از نشر ماهی.
  • نیه توچکا با ترجمه محمد قاضی از نشر نیلوفر.
  • یادداشت‌هایی از خانه مردگان ترجمه سعیده رامز، نشر نو.
  • یادداشت‌های زیرزمینی ترجمه حمیدرضا آتش برآب از نشر علمی و فرهنگی.
  • جنایت و مکافات ترجمه حمیدرضا آتش برآب از نشر علمی و فرهنگی.
  • قمارباز ترجمه حمیدرضا آتش برآب از نشر علمی و فرهنگی.
  • ابله ترجمه سروش حبیبی از نشر چشمه.
  • همیشه شوهر ترجمه سعیده رامز از نشر افکار.
  • شیاطین با ترجمه سروش حبیبی از نشر نیلوفر.
  • جوان خام با ترجمه رضا رضایی از نشر اختران.
  • رویای آدم مضحک با ترجمه رضا رضایی از نشر ماهی.
  • برادران کارامازوف با ترجمه صالح حسینی نشر ناهید.

موسیقی‌های پادکست

  1. موسیقی فولک روسی به نام Dark Eyes.
  2. قطعه‌ای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
  3. قطعه Path 19 از آلبوم From Sleep ساخته Max Richter
  4. قطعه reflect (time) / tree whispers از موسیقی فیلم Stigmata ساخته Mike Garson و Billy Corgan.
  5. کاور قطعه Light of the Seven موسیقی سریال Game of Thrones که توسط رامین جوادی ساخته شده، این موسیقی مربوط به فصل شش سریال بازی تاج و تخت هست.
  6. تم اصلی فیلم Spanglish از مجموعه موسیقی فیلم Spanglish اثر Hans Zimmer.
  7. قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.
  8. قطعه فولک روسی به نام Kalinka.

۱ نظر