Arrival از معدود فیلمهایی است که حضور بیگانگان یا فرازمینیها در آن تهدیدی برای بشریت نیست بلکه فرصت است. یعنی حضور بیگانگان برای نابودی نسل بشر نیست بلکه برعکس برای نجات بشر است. مفهومی که اگر فیلم را در تطابق با واقعیت بسنجیم ناامیدانه به نظر می رسد یعنی که اگر تاکنون بیگانگان به زمین نیامدهاند نمایانگر آن است که تمدن انسانی آنقدر طولانی نشده که برای تمدنهای دیگر بیارزد تا با انسانها ارتباط برقرار کنند.
این فیلم بر اساس داستان کوتاهی از تد چیانگ به نام داستان زندگی تو ساخته شده است و درونمایهای جبرگرایانه دارد اما آنقدرها هم ناامیدانه نیست، فیلم با اتحاد بین کشورها به پایان میرسد اما همین اتحاد که گویی آرزوی کارگردان و نویسنده است، میبایست در گرو حضور بیگانگان و یادگیری زبان آنها به مثابه ابزاری برای دیدن آینده، قرار گیرد. آیندهای که ریشه در گذشته دارد و هر تغییر، هر چند کوچک ممکن است این آینده را به کلی نابود کند. نابودیای که به نابودی نسل بشر منجر خواهد شد آنهم نه به دست بیگانگان بلکه به دست خود.
انسانها در مواجهه با خطر معمولا خود را از یک گونه میشمرند و در این مواقع تاکید دارند که ما همه از یک نوعیم و می بایست با همکاری با یکدیگر، گونه خود را نجات دهیم. اما در مواقعی غیر از این، یعنی مواقعی که خطری انسان ها را تهدید نمی کند، تمایل داریم نه خود را از یک گونه بلکه از نژادهایی متفاوت بدانیم، نژادهایی که بعضی از بعضی برترند. حتی درون هر نژادی هم این ستیزه وجود دارد و طبقه ای در حال استثمار ضعفاست. این صفت یعنی تقسیم جهان به خودیها و دیگران و در مقیاسی کوچکتر تقسیم جهان به من در برابر دیگران، منجر به فاجعهای خواهد شد که نتیجه آن نابودی انسان است. وقتی عرصه جهان، عرصه جنگ همه علیه همه میشود، مجالی برای عشق ورزیدن باقی نمیماند، عشقی که مستلزم راه دادن دیگری در جهان خود است، دست کشیدن از خودخواهی است و فدا کردن خود برای دیگری.
عشقی که ممکن است به تولد فرزندی بیمار منجر شود، عشقی که با خود درد و رنج به همراه بیاورد، عشقی که با اصولی فایدهگرایانه و عقلی جور در نیاید اما باعث ورود یک صدای جدید یا به زعم هانا آرنت آغازی جدید به جهان شده که با خود شادی، غم، عصبانیت، ناراحتی و لذت بههمراه دارد و عملی است که عواقب دارد، عواقبی که در کنترل انسان نیست اما صد در صد انسانی است و اساسا انسان بودن با انجام عمل ممکن میشود چرا که عمل، صرف پاسخگویی به محرکهای موجود نیست، خودآگاه و خودانگیخته است، هر چند محرکها هم در آن تاثیر گذارند اما عملی ناشی از اراده آزاد انسان است و بر خلاف اصول جبرگرایی. هرچند قهرمان داستان می تواند آینده را ببیند اما خود تصمیم میگیرد که دست به چه کاری بزند و عواقب این کار را میپذیرد.
اینجاست که این سئوال مطرح میشود که «اگر میتونستی زندگیات رو از ابتدا تا به انتها ببینی، چیزی رو تغییر میدادی؟» و در جواب بشنوی که: «نمیدونم، شاید بیشتر احساساتم رو بروز میدادم.» و عشق اینجاست که متولد میشود وقتی مرد تصمیم میگیرد احساسش را بروز بدهد.
اما آیا این آرزوی نویسنده و کارگردان امکان عملی شدن در جهانی واقعی را دارد؟ آیا آرزوی داستایفسکی در واپسین داستان کوتاهش “رویای آدم مضحک” دست یافتنی خواهد بود؟