پادکست اپیتومی بوکس
کاور کار روشنفکری

اپیزود پنجاه و ششم: کار روشنفکری

امروزه بسیار گفته و شنیده می‌شود که ما روشنفکر نداریم یا فلان روشنفکر به روشنفکری خیانت کرده است یا اصطلاح روشنفکر دینی، اصطلاحی متناقض است

امروزه بسیار گفته و شنیده می‌شود که ما روشنفکر نداریم یا فلان روشنفکر به روشنفکری خیانت کرده است یا اصطلاح روشنفکر دینی، اصطلاحی متناقض است و نمی‌تواند وجود داشته باشد. همه این اظهار نظرها تعریفی از روشنفکر را فرض می‌گیرند و بر مبنای آن تعریف حکم صادر می‌کنند. مثلا وقتی گفته می‌شود ما روشنفکر نداریم یا به روشنفکری خیانت شده تعریفی شبیه تعریف مرحوم شایگان به ذهن می‌آید که گفته بود: «مفهوم روشنفکر … مبتنی بر جهان‌بینی غربی است: استقلال فرد، قدرتی که از موازین عقل برمی‌خیزد، رسالت انسان در تغییر دادن عالم برای ساختن جهانی نو، بعبارت دیگر روشنفکر در برابر کلیه اموری که به نحوی از انحا مربوط به انسان و سرنوشت اوست تعهد ذاتی دارد.» (درباره کتاب آسیا در برابر غرب و روشنفکری اینجا بخوانید) مشکل این تعریف و تعریف‌هایی این‌چنینی این است که تقریبا در مورد هیچ‌کس صدق نمی‌کند. مثلا با این تعریف نه سارتر و نه داستایفسکی هیچکدام روشنفکر نبودند یا اگر بودند به روشنفکری خیانت کرده‌اند چون داستایفسکی که در آثارش مرتبا از عشق و آزادی دفاع می‌کرد در آثار ژورنالیستی‌اش بر طبل جنگ علیه عثمانی می‌کوبید یا سارتر که با حرارت بسیار از مبارزان الجزایری در برابر استعمار فرانسه حمایت می‌کرد، از حکومت جنایتکار استالین هم حمایت می‌کرد.. جناب بابک احمدی نویسنده کتاب به دنبال یافتن تعریفی از روشنفکری یا دقیق‌تر کار روشنفکری است که این مشکلات را نداشته باشد.

جلد کتاب کار روشنفکری

مشخصات کتاب

عنوان: کار روشنفکری

نویسنده: بابک احمدی

ناشر: مرکز

تعداد صفحات: 232

متن پادکست

پرسش اصلی کتاب کار روشنفکری نوشته بابک احمدی این است که کجا کار فکری افراد تبدیل به کار روشنفکری می‌شود؟ یعنی قبل از اینکه حکم کنیم چه کسی روشنفکر است  باید ببینیم اساسا کار روشنفکرانه چیست؟

نویسنده قبل از اینکه سراغ تعریف کار روشنفکری برود ابتدا تعاریفی که از روشنفکر در لغتنامه‌های فارسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی شده است را بررسی کرده تا نشان بدهد که چه درکی از روشنفکر وجود دارد. در زبان فارسی در ابتدا واژه منورالفکر در ترکیب عصر منورالفکری که برابرنهاد Siecle des lumieres (سیکله دلومیِر) فرانسوی بود قرار گرفت اما بعدتر این عبارت به عصر روشنگری ترجمه شد. و به تدریج واژه منورالفکر در برابر واژه فرانسوی Intellectuel (اَنتلکتوئِل) رایج شد که بعدتر به روشنفکر تغییر پیدا کرد. به درستی مشخص نیست که از چه زمانی واژه روشنفکر در فارسی استفاده شده، در ویراست جدید لغتنامه دهخدا به نقل از فرهنگ فارسی معین در تعریف روشنفکر آمده: «روشنفکر آنکه دارای اندیشه روشن است. کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد.» در این تعریف مشخص نیست منظور از اندیشه روشن چیست اما نویسنده حدس می‌زند که منظور مرحوم معین داشتن افکاری منظم و علمی باشد و در ادامه تجددگرا و متجدد هم احتمالا فردی است که طرفدار مدرنیته است. پس در این تعریف افرادی که منتقد مدرنیته هستند روشنفکر محسوب نمی‌شوند. در ادبیات مشروطه روشنفکر معادل روشنگر قرار می‌گرفت که فردی است مدرن که با عقاید کهنه و خرافی مبارزه می‌کند و به دنبال نوآوری در شیوه‌های زندگی و امور اجتماعی و سیاسی است. کسی که طبق الگوهای فکری و فرهنگی غربی از سنت‌ها انتقاد می‌کند و به علم و پیشرفت اجتماعی اعتقاد دارد.

در فرهنگ معاصر فارسی هم دو تعریف از روشنفکر وجود دارد، در اولی روشنفکر کسی است که «دارای بینشی آگاهانه، منطقی و دور از خرافه و تعصب» باشد و در دومی روشنفکر کسی است که «معتقد به نقش و ارزش دانش و فرهنگ در پیشرفت جامعه و بهروزی مردم» باشد. در این دو تعریف بیشتر بینش و اعتقاد شخص مورد توجه است، نه کار فرد و باید توجه کرد که مفاهیمی چون بینش آگاهانه، خرافه و تعصب مفاهیمی اعتباری و تاریخی هستند و در هر دوره‌ای تعریفی متفاوت دارند، مثلا ابراز یک عقیده در صد سال پیش می‌توانسته دور از تعصب باشد اما امروزه متعصبانه دانسته شود. واژه‌هایی چون دانش، فرهنگ و بهروزی مردم هم تعریفی که مورد قبول همه باشند، ندارند.

واژه اینتلکتوئال به معنای روشنفکر تا قرن نوزدهم رایج نبود و حتی در انگلیسی در معنایی تحقیرآمیز به کار می‌رفت و به کسانی اطلاق می‌شد که عقایدی رادیکال داشتند. قبل از اینکه واژه اینتلکتوئال در قرن نوزدهم رایج شود واژه اینتلیجنسیا در نوشته‌های تاریخی، اجتماعی و سیاسی استفاده می‌شد که مشخص کننده یک لایه اجتماعی در روسیه تزاری و لهستان بود. افراد لایه اینتلیجنسیا نسبت به سرنوشت و آینده‌ی هم‌وطنان خود احساس مسئولیت می‌کردند و مدعی بودند می‌توانند ملت خود را به سوی زندگی بهتر و انسانی‌تر هدایت کنند. این لایه اجتماعی عمدتا از اشراف، زمین‌داران بزرگ و طبقه متوسط شهری شکل گرفته و انسان‌هایی فرهیخته‌ بودند طرفدار اصلاحات سیاسی، زندگی دموکراتیک و مدرن و شکل حکومتی مشروطه یا جمهوری. نویسنده‌هایی چون پوشکین از دل همین لایه اجتماعی ظهور کردند که نویسندگی را روشی می‌دید برای امرار معاش. این لایه اجتماعی بعد از انقلاب اکتبر و به دنبال ترورهای بلشویکی از بین رفت.

در ادامه نویسنده به تعریف‌های گوناگونی از فرهنگ‌های مختلف انگلیسی، فرانسوی و آلمانی اشاره می‌کند که سعی در تعریف روشنفکر دارند. این تعاریف به سه دسته کلی تقسیم می‌شوند: دسته اول: تعریف‌هایی کارکردی هستند که بر اساس کار، حرفه و نقش‌های اجتماعی، روشنفکر را تعریف می‌کنند. دسته دوم تعریف‌هایی کارکردی هستند که فرهنگ در آن‌ها نقش پررنگی دارد و دسته سوم تعاریفی هستند که بر اساس موضوع مورد علاقه فرد، روشنفکر را تعریف می‌کند.

این تعاریف به زعم نویسنده ذات‌باورانه هستند یعنی ادعا دارند که روشنفکر مثل هر موجودی یکسری خصوصیات ذاتی دارد که بدون این خصوصیات، آن موجود آن چیزی نیست که باید باشد. مثلا انسان زنده، فضا اشغال می‌کند، نفس می‌کشد و در رگ‌هایش خون جریان دارد. این‌ها خصوصیات ذاتی انسان زنده هستند، اگر یکی از این خصوصیات وجود نداشته باشد انسان دیگر زنده نیست. بقیه خصوصیات مثل دیدن یا شنیدن یا داشتن مشخصه‌های خاص مثل رنگ مو یا رنگ چشم خصوصیاتی اتفاقی هستند و ذاتی انسان زنده نیستند. مشکل این نوع تعریف از روشنفکر این است که تمامی المان‌های تاثیرگذار در کار روشنفکریِ روشنفکر کنار گذاشته می‌شود. المان‌هایی نظیر جامعه و دوره تاریخی‌ای که روشنفکر در آن زندگی می‌کرده یا ویژگی‌های فرهنگی‌ای که داشته. این نوع تعریف سعی دارد بدون توجه به این المان‌های تاثیرگذار، از روشنفکر تعریفی جهانشمول، قطعی و همیشگی بدهد که راه را برای بحث و تفکر بیشتر می‌بندد و ادعای رسیدن به پاسخ نهایی را دارد.

پاسخ کلی و جهانشمول به سئوال روشنفکر کیست؟ که مدعی کشف ماهیت روشنفکر و کار روشنفکری است پرسش را ذات باورانه جلوه خواهد داد. ولی اگر این پرسش راهگشای بحث درباره کار روشنفکری در حوزه‌های فرهنگی گوناگون و برهه‌های تاریخی باشد به نوبه خود ذات‌باورانه نیست. به زعم نویسنده تعریفی از روشنفکر قابل قبول است که «تعریف کننده قبول کرده باشد که تعریفی موقتی ارائه کرده که در جریان بررسی نقادانه، دقیق و شیوه‌دار به احتمال زیاد یا از بین خواهد رفت یا دگرگون و کامل‌تر خواهد شد. چنین تعریفی باید ویژگی تاریخی و پراگماتیک کار فکری در هر جامعه و هر فرهنگ خاص را در نظر بگیرد.»

در ادامه نویسنده بیست تعریف ذات باورانه از روشنفکر را بیان می‌کند و می‌گوید وجود این‌همه تعریف متفاوت نشان‌دهنده این است که ما هنوز به تعریفی نهایی و مورد قبول همگان دست پیدا نکردیم. مثلا بعضی از تعاریفی که در دسته اول قرار دارند این‌ها هستند: روشنفکر کسی است که «کار فکری انجام می‌دهد.» نویسنده در نقد این تعریف می‌گوید که این تعریف «کلی‌ترین و بی‌فایده‌ترین» تعریف‌هاست، مگر می‌شود کسی کار فکری نکند، هر انتخاب و هر تصمیمی که در روز می‌گیریم در حیطه کار فکری قرار می‌گیرد. یا در تعریفی دیگر آمده روشنفکر کسی است که «دو وظیفه‌ی آموزش دادن و اطلاع‌رسانی را به طور جداگانه یا توامان انجام دهد.» طبق این تعریف عملا فعالیت عده زیادی از هنرمندان روشنفکرانه نیست چون در اغلب موارد حاصل کار آن‌ها نه آموزشی است و نه در حوزه اطلاع‌رسانی قرار می‌گیرد. در تعریفی دیگر آمده روشنفکر کسی است که بتواند مردم را به انجام کاری وادار کند یا مانع آن‌ها در انجام کاری شود، نویسنده مثال فعالان حزب‌های سیاسی و اتحادیه‌ها را می‌زند، اما به نظر من این تعریف بیشتر به تعریف پلیس شبیه است.

دسته دوم تعاریف هم مثل دسته قبل کارکردی هستند اما کارکرد فرهنگی کار روشنفکر در آن‌ها پررنگ است مثلا یکی از تعاریف به این شکل است: روشنفکر کسی است که «کار فکری‌اش منش نظری، مفهومی و انتقادی دارد و پیش از هر چیز در خدمت ساختن فرهنگ است.» این تعریف بیش از حد وسیع است و از فیزیک‌دان تا معلم را دربرمی‌گیرد و مهم‌تر اینکه دقیقا مشخص نیست که چه کسانی سازنده فرهنگ هستند، در ساختن فرهنگ تقریبا همه نقش دارند.

در تعاریف دسته سوم هم که به موضوعات مورد علاقه روشنفکر می‌پردازد مشکلاتی وجود دارد، یکی از تعاریف این دسته این است: روشنفکر کسی است که «به جست‌وجوی حقیقت امور برآید.» مشکل این تعریف این است که مفهوم حقیقت برای هر کس متفاوت است و همه دریافتی یکسان از حقیقت ندارند و اصلا چطور می‌شود تشخیص داد که فردی در جست‌وجوی حقیقت امور برمی‌آید؟

با توجه به نمونه‌هایی که گفته شد مشخص می‌شود که تعریفی ذات‌باورانه از روشنفکر نمی‌تواند راه‌گشایی برای تعریف درست روشنفکر و کار روشنفکری باشد.

در بیشتر تعریف‌های ذات باورانه از روشنفکری، مفاهیم فرهنگ و ایدئولوژی بسیار پر رنگ است.

در زبان پهلوی فرهنگ به معنای ادب و علم و هر آنچه در رده‌ی شایستگی‌های اخلاقی و هنروری جای دارد بود. فرهنگ در زبان فارسی امروزی به سه معنا به کار می‌رود اول به معنای کلی مثل فرهنگ ایرانی یا فرهنگ اروپایی، دوم به معنایی خاص‌تر که نشاندهنده آموزش و فرهیختگی افراد است مثل اینکه می‌گوییم فلانی آدم بافرهنگی است و سوم در معنای خاص و در توصیف واژه‌نامه‌ها مثل فرهنگ اصطلاحات سیاسی.

فرهنگ در چند دهه اخیر مترادف با کلمه Culture قرار داده شده است. کالچر در سده پانزدهم در ارتباط با فعالیت کشاورزی بود و هنوز هم این ارتباط در کلماتی مثل Agriculture به معنای کشاورزی و Horticulture به معنای باغبانی به چشم می‌خورد. در قرن هفدهم از واژه کالچر به معنای کاشت اندیشه‌ها در ذهن استفاده شد. این مفهوم فرهنگ را فقط زائیده ذهن‌های پیشرفته می‌دانست و تا قرن هجدهم این دریافت از فرهنگ برقرار بود. در عصر روشنگری از فرهنگ‌های گوناگون صحبت شد البته نه به این معنا که فرهنگ‌های گوناگون وجود دارند بلکه متفکران عصر روشنگری باور داشتند که بعضی ملت‌ها به فرهنگ پیشرفته‌تر، تکامل‌یافته‌تر و باارزش‌تری دست پیدا کرده‌اند و مابقی ملت‌ها هنوز به این فرهنگ نرسیده‌اند. این ملت‌های پیشرفته هم چیزی نبودند جز ملل اروپایی. اما این دید اروپامحور مخالفانی هم داشت مثل یوهان گوتفرید فون‌هردر که اعتقاد داشت ما با فرهنگ‌های گوناگون طرفیم اما نه به این معنا که این فرهنگ‌های گوناگون نسبت به یک فرهنگی عقب مانده یا پیشرفته‌تر باشند. طبق این تعریف «فرهنگ‌ها مجموعه‌هایی از فعالیت‌های اجتماعی هستند که در هر دوران در پیکر باورها، آداب و رسوم و بنا به شیوه‌های آموزشی و اطلاع‌رسانی تعریف می‌شوند.» از اینجا به بعد برداشت دیگری از فرهنگ شکل می‌گیرد که فرهنگ را چون یک کردار اجتماعی می‌بیند، به این معنا که فرهنگ واقعیتی زنده و پویاست چون انسان مرتبا در حال نشانه‌سازی و ساختن معناست و معنا از طریق زبان انتقال پیدا می‌کند. به عبارت دیگر فرهنگ در قلمرو زبان ساخته می‌شود و زبان هم یک کردار اجتماعی است، زبان سازنده جامعه هم هست یعنی جامعه شکل نمی‌گرفت اگر انسان‌ها نمی‌توانستند از طریقی با هم ارتباط برقرار کنند و این طریق چیزی نیست جز زبان.

اگر فرهنگ را با این تعریف آخر در نظر بگیریم دیگر نمی‌شود نقش فردی به خصوص یا سازمان را در ساختن فرهنگ برجسته کرد، چون فرهنگ در بستر اجتماع رشد می‌کند و نمی‌شود به راحتی نقش افراد بخصوص را در آفرینش فرهنگ مشخص کرد. پس اگر روشنفکر را سازنده فرهنگ تعریف می‌کنیم، باید بتوانیم نحوه این سازندگی را در گفتمانی خاص نشان بدهیم و نشان بدهیم «که در چه مرحله‌ای و به چه شکلی کار فکری افراد موجب گسترش یا تکامل گفتمانی می‌شود.» این‌هایی که من خیلی خلاصه اینجا گفتم یعنی تکامل مفهوم فرهنگ در اندیشه غربی حاصل بیش از پانصد سال بحث و جدل بود که در نهایت به این رسید که ساخت فرهنگ نه یک امر فردی بلکه امری جمعی است و نمی‌شود تنها روشنفکران را سازنده فرهنگ دانست.

مفهوم بعدی که در تعریف روشنفکر زیاد استفاده می‌شود، مفهوم ایدئولوژی و جهان‌بینی است.. نکته مهم در مورد ایدئولوژی این است که ایدئولوژی هم در نهایت باید توسط زبان بیان شود و در نتیجه به زعم نویسنده باید ایدئولوژی را هم مثل فرهنگ «مجموعه‌ای خاص از تاثیرها، طرح‌ها و برآیندهایی در درون گفتمان‌ها دانست.» مثلا ایدئولوژی مارکسیستی هم در گفتمان اقتصادی تاثیر داشت، هم در گفتمان سیاسی و هم حتی در گفتمان علمی.

اگر به سه نوع تعریف ذات‌باورانه‌ای که از روشنفکر شد توجه کنیم متوجه می‌شویم که دو دسته اول تعاریفی عینی‌گرا از روشنفکر ارائه می‌دهند یعنی تلویحا روشنفکران را یک طبقه در نظر می‌گیرند. باور به اینکه روشنفکران را فقط به عنوان یک لایه اجتماعی می‌توان شناخت و تفاوت فعالیت‌ها یا نظریات‌شان صرفا ناشی از جایگاه اجتماعی‌شان است بینشی عینی‌گراست. همچنین اگر از روشنفکر تعریفی ارائه کنیم که بر پایه حقایق و واقعیت‌ها باشد مثل شناختی که علوم طبیعی از رخدادها ارائه می‌کنند، این تعریف هم عینی‌گراست.

اوبژکتیویسم یا عینی‌گرایی به این معناست که جهانی عینی و مستقل از ذهن، آگاهی و دانش انسان وجود دارد که قوانین خود را دارد و انسان باید این قوانین را بشناسد. این نوع شناخت قصد دارد احتمال دخالت خصوصیات شخصی هر فرد را به صفر برساند و تعریفی ارائه دهد که خدشه ناپذیر باشد. علوم طبیعی چنین کاری می‌کنند و علوم اجتماعی هم سعی دارند به علوم طبیعی خود را نزدیک کنند.

اما شناخت عینی به معنای مطلق ممکن نیست. شناخت بر دانسته‌های پیشین استوار است و نمی‌توان آن را مستقل از زبان بیان کرد. یعنی آموخته‌ها، تعصبات و منافع ما در شناخت تاثیر می‌گذارند و کسی نمی‌تواند ادعا کند که کاملا بی‌طرف با مسائل روبرو شده است. در علوم اجتماعی هم نمی‌شود ذهنیت کسی که دست به کاری زده را از کاری که انجام شده جدا کرد، یعنی ما صرفا با مشاهده عمل فرد نمی‌توانیم از کاری که انجام داده سر در بیاوریم و حتما باید قصد و نیت فرد از انجام آن عمل را بدانیم.

برداشت‌های عینی‌گرا از روشنفکر به دو دسته رادیکال و غیررادیکال تقسیم می‌شود که در ادامه به آن‌ها می‌پردازیم.

ما تا اینجا خواستیم ببینیم که کار روشنفکرانه چه خصوصیاتی دارد، برای پاسخ دادن به این مسئله نویسنده ابتدا سراغ  تعاریفی که از روشنفکری وجود داشت رفته و نشون داد که این تعاریف یا خیلی کلی هستند یا از مفاهیمی استفاده می‌کنند که مورد اختلاف‌اندنویسنده نشان داد که این تعاریف ذات‌باورانه هستند یعنی ادعا دارند که روشنفکری ذاتی دارد و این تعاریف این ذات را بیان می‌کند. درباره فرهنگ و ایدئولوژی هم نشان داد که ساختن فرهنگ یا ایدئولوژی کاری فردی نیست و درون گفتمان‌ها ساخته می‌شود و رشد می‌کند پس نمی‌توانیم ساخت فرهنگ و ایدئولوژی را مستقل از گفتمان تنها به روشنفکر نسبت بدهیم بلکه باید ببینیم روشنفکر درون گفتمان چه کاری انجام داده که به گسترش گفتمان کمک کرده یا مفاهیم درون گفتمان را دقیق‌تر کرده است. تعریف جناب احمدی از روشنفکر بسیار وابسته به تعریف گفتمان در دیدگاه فوکو است و من جلوتر وقتی سراغ تعریف روشنفکر از نویسنده می‌روم  درباره گفتمان صحبت می‌کنم.

نویسنده در ادامه به بررسی دقیق‌تر تعاریف ذات‌باورانه از روشنفکری می‌پردازد و می‌گوید دو دسته اول این تعاریف ذات‌باورانه عینی‌گرا هستند و دسته سوم ذهنی‌گرا. مشکل تعاریف ذهنی‌گرا مشخص است چون نمی‌شود از ذهنیات و علاقمندی‌های انسان‌ها سردرآورد، اما امروزه با توجه به رشد و نفوذ اینترنت و اینکه انسان‌ها در برابر گوگل راستگوترند تا در برابر دیگران، احتمالا در آینده تا حدود زیادی شناخت ذهنیات انسان‌ها کار دشواری نباشد.

تعاریف عینی‌گرا به دو دسته رادیکال و غیررادیکال تقسیم می‌شوند، غیررادیکال‌ها دنبال تغییرات بنیادین نیستند اما در غالب موارد محافظه‌کار هم نیستند، اما رادیکال‌ها تعاریفی بنیان‌شکن از روشنفکر مدنظر دارند.

یکی از نویسندگان مطرح که برداشتی عینی‌گرا و غیررادیکال از روشنفکر داشت توماس مان بود. توماس مان در کتاب تعمق‌های یک آدم غیرسیاسی اعتقاد داشت که روشنفکران یا به زعم خودش عناصر فرهیخته نقش پاسداران فرهنگ را بازی می‌کنند و نباید تسلیم سیاسی‌شدن بشوند و باید از ویژگی‌های ملی حفاظت کنند. مان اعتقاد داشت دموکراسی، فرهنگ ملی را نابود خواهد کرد و نوشت: «وقتی نتوان به هر کس آن‌چه را که از آن اوست داد به همه کس چیزهایی یکسان داده خواهد شد.» توماس مان منظورش از غیرسیاسی بودن به نوعی دفاع از نظم موجود است ولی باید توجه داشت که این نگاه مان نتیجه دیدی انتقادی بود که به مدرنیته داشت و در نتیجه این دید انتقادی باعث شد که در این مورد موضعی غیردموکراتیک داشته باشد و از ملت و فرهنگ آلمان در مقابل فرهنگ‌های روسیه، انگلیس و فرانسه دفاع می‌کرد مثلا در یادداشت‌هایش نوشت: «آن‌ها از ما چه می‌خواهند؟ این که تجربه‌های گوته، لوتر، فریدریش کبیر و بیسمارک را کنار بگذاریم، تا بتوانیم خود را با دموکراسی هم‌خوان کنیم» البته باید توجه کرد که مان بعد از ظهور نازیسم، تبدیل به مدافعی سرسخت از لیبرالیسم شد.

نویسنده بعدی که جناب احمدی به آن می‌پردازند ژولین بندا نویسنده فرانسوی است که بعد از توماس مان کتاب خود با عنوان خیانت اهل فرقه یا خیانت روشنفکران را منتشر کرد. به اعتقاد بندا روشنفکران باید در دوران مدرن مثل کاهنان رفتار کنند و به اصول خود تعهد و پای‌بندی داشته باشند. این اصول چیزی نیست جز حقیقت. از نگاه بندا عیسی مسیح، سقراط و اسپینوزا نمونه‌های بارز روشنفکر هستند، در نتیجه تنهایی، مظلومیت و قربانی شدن از مشخصه‌های اصلی روشنفکران است. بندا معتقد به اصولی بود که فراتر از زمان و مکان قرار دارند مثل آزادی، عدالت، حقوق و کرامت انسانی و روشنفکر باید از این اصول دفاع کند. بندا هم مثل توماس مان به دموکراسی حمله کرد و دموکراسی را متوسط کننده همه چیزها می‌دانست. بعدتر بندا هم مثل توماس مان از دموکراسی دفاع کرد و علیه نازیسم و حکومت ویشی قرار گرفت. روشنفکر بندا باید قهرمان دفاع از ارزش‌های انسانی می‌بود که ترسی از مواجهه با نیروهای ظالم و دروغ‌گو نداشته باشد. اما نکته اینجاست که درباره مفاهیمی مثل حقیقت یا عدالت اتفاق نظری وجود ندارد.

نویسنده بعدی که به گونه‌ای راه بندا را ادامه می‌دهد کارل مانهایم است که نقش روشنفکر را بیشتر آموزشی می‌بیند یعنی لایه‌ای اجتماعی که مسئول آموزش دادن دیگران است. این لایه می‌بایست از طریق آموزش کمک کنند تا دیگران در عمل سود ببرند و سود برسانند. روشنفکران به زعم مانهایم قشری بی‌طبقه‌اند و می‌توانند فراتر از طبقات قرار گرفته و بیرون از سیستم دست به انتقاد از سیستم بزنند. اما نکته اینجاست که در واقع این‌طور نیست و نمی‌شود روشنفکران را خارج از ساختار تصور کرد.

البته نویسندگانی هم بودند که به روشنفکر به عنوان یک طبقه اعتقاد داشتند و بحثشان اقلیتی بود که بیشتر از توده مردم به ساختارها، اعتقادات و باورها توجه نشان داده و درباره آن تحقیق می‌کنند و از این گذر به جای پذیرش کورکورانه ساختارها دست به انتقاد از این ساختارها می‌زنند.

اما برداشت عینی‌گرا و رادیکال از روشنفکر پا را از انتقاد یا نقشی آموزشی فراتر گذاشته و به نقش روشنفکران چون جایگاهی طبقاتی اشاره می‌کند که نظم موجود را نپذیرفته و انتقادهایی تند مطرح می‌کنند یا در نقش برانداز یا بیان کننده و سازنده نظم جدید ظاهر می‌شوند. این روشنفکران یا مبانی فکری نظم موجود را می‌سازند و در حقیقت در خدمت طبقه حاکم قرار می‌گیرند یا نظم موجود را نمی‌پذیرند و مبانی فکری نظمی جدید را پی‌ریزی می‌کنند. این‌ها باید برکنار از قدرت سیاسی باشند و نقش مخالف نظم موجود را برای خود حفظ کنند.

اولین متفکری که نویسنده در این دسته قرار می‌دهد مارکس است و در ادامه نشان می‌دهد که سایر متفکران مثل آنتونیو گرامشی، ژان پل سارتر، نوام چامسکی و ادوارد سعید تحت تاثیر مارکس به رویکردی عینی‌گرا و رادیکال از روشنفکر رسیدند.

نکته مهم در همه این رویکردها، چه عینی‌گرای رادیکال یا غیر رادیکال، انتقادی است که از روشنفکران صورت می‌گیرد. به این معنا که سعی دارند نشان بدهند که روشنفکران امروزی یا در حال حفظ منافع طبقه حاکم‌اند یا درگیر در منافع شخصی و حزبی. در واقع انتقاد از روشنفکران شروعی است برای بیان تعریفی از روشنفکری اصیل یا در ادبیات سارتر روشنفکر متعهد.

تحلیل عینی‌گرا مدام درگیر این سئوال است که روشنفکر کیست؟ و وقتی به تعریفی دست پیدا می‌کند مدام تلاش دارد تا از مواضع روشنفکران آن‌ها را قضاوت کرده و مفاهیمی چون خیانت روشنفکران را مطرح کند.

مثلا اگر تعریف روشنفکر تحت تاثیر مارکس باشد روشنفکر تا جایی در مسیر درست حرکت می‌کند که در کنار طبقه کارگر قرار بگیرد و اگر اینطور نباشد خائن به روشن‌فکری است.

نویسنده بعد از نشان دادن ضعف‌های تعاریف ذات‌باورانه و عینی‌گرا از روشنفکر بحث جالبی درباره روشنفکر رسانه‌ای و تاریخ روشنفکری می‌کند که برای حفظ انسجام مطالب پادکست مجبورم به آن‌ها نپردازم و به کتاب ارجاعتان بدهم.

اما تعریف کار روشنفکری از دید بابک احمدی چیست؟

از آنجا که تعریف جناب احمدی از روشنفکر بر گفتمان استوار است، ابتدا لازم است درباره گفتمان صحبت کنیم و مشخص کنیم گفتمان چیست. گفتمان برابرنهادی است که جناب آشوری برای واژه discourse پیشنهاد دادند. گفتمان از جمله مفاهیمی است که تعریفی مورد قبول همگان ندارد، مثلا بعضی گفتمان را به معنای زمینه معنایی بحث تعریف می‌کنند، یا در کارهای باختین گفتمان معنایی فرازبانی دارد یعنی جدا کردن اثر از واقعیت‌های اجتماعی خالق اثر اشتباه است. یعنی اگر می‌خواهیم متنی را به درستی بفهمیم باید زمینه‌های اجتماعی‌ای که نویسنده در آن می‌زیسته را بشناسیم. تعریفی که جناب احمدی از گفتمان به دست می‌دهند و مبنای تعریف کار روشنفکری قرار گرفته، بیشتر متکی است به تعریفی که فوکو از این مفهوم داشته است. البته کار فوکو بیشتر بر این مبنا بود که نشان دهد در طی تاریخ چگونه گفتمان‌های مختلف شکل گرفته  و قاعده‌مند شده‌اند، مثلا در کتاب تاریخ جنون نشان می‌دهد چطور درک ما از مفهوم جنون به مرور زمان شکل گرفت. فوکو قصد نداشت تعاریفی که از گفتمان وجود داشت را بی‌اعتبار کرده و تعریف خودش را ارائه بدهد بلکه از تعاریف قبلی استفاده کرده و نکاتی به این تعاریف اضافه کرده است.

در کل هر گفتمان مجموعه‌ای از قواعد، قوانین، اشکال، موضوعات و روندهایی است که هم موضوع گزاره‌ها را مشخص می‌کند، یعنی چه چیزی دیده می‌شود یا درباره چه چیزی صحبت می‌شود و هم مشخص کننده موقعیت فردی است که گزاره‌ها را به کار می‌برد. مثلا مخاطب حتی بدون دانستن ژانر یک متن به راحتی متوجه جدی یا طنز بودن آن می شود. چون هم متن جدی و هم متن طنز قواعد و قوانین نوشته یا نانوشته خودشان را دارند و مخاطب بدون اینکه دقیقا از این قواعد باخبر باشد یا درباره تفاوت ژانرها چیزی خوانده باشد به راحتی متوجه این تفاوت‌ها می‌شود. از نظر فوکو این قواعد و ساختارها هستند که گفتمان را می‌سازند و برای فوکو این قواعد مهم‌تر از عبارت‌ها و گزاره‌ها هستند. این قواعد مشخص می‌کنند که مثلا در یک متن طنز چه چیزهایی می‌شود گفت یا چه چیزهایی را نمی‌شود گفت. یا مثلا قواعد و قوانینی که در ساخت فیلم مستند وجود دارد مشخص می‌کند که چطور باید فیلم مستند ساخت. این قواعد و قوانین محصول فعل و انفعالاتی در اجتماع و در طول تاریخ هستند، به همین دلیل هم هست که فوکو در آثارش بیشتر به روند تاریخی شکل‌گیری گفتمان‌ها توجه می‌کند تا تعریفی از گفتمان. یعنی بیشتر به کردارهای اجتماعی یا کردارهای گفتمانی که باعث شکل‌گیری گفتمان‌ها می‌شوند توجه دارد. مثلا در مورد تاریخ جنون، فوکو نشان می‌دهد که افراد چطور از جنون بحث می‌کنند یا درباره جنون فکر می‌کنند. این چطور بحث کردن یا فکر کردن درباره جنون تحت تاثیر زندگی اجتماعی و توزیع قدرت در جامعه هستند. یعنی این جامعه و قدرت است که مشخص می‌کند جنون یعنی چه و به چه کسی دیوانه گفته می‌شود. پس در نتیجه رابطه مستقیمی بین واقعیت و گفتمان وجود ندارد، یعنی گفتمان می‌تواند بیان کننده چیزی خلاف امر واقع باشد. مثلا در مواجهه با چریک از دو گفتمان می‌شود استفاده کرد، یک گفتمان چریک را مبارز راه آزادی می‌بیند و گفتمان دیگر چریک را تروریست قلمداد می‌کند.

نکته اینجاست که ما جهان را از طریق گفتمان فهم می‌کنیم، حتی اتفاقاتی که گفتمانی نیستند مثل زلزله باید تبدیل به گفتمان شوند، مثلا گفتمان اسطوره‌ای از زلزله، خشم طبیعت یا خداوند بود.

علاوه بر این گفتمان‌ها می‌توانند بر هم تاثیر بگذارند و در مواقعی قواعد و قوانین یک گفتمان می‌تواند در گفتمان‌های دیگر استفاده شود، مثلا امروزه گفتمان تکامل در بسیاری از گفتمان‌ها مثل گفتمان روانشناسی، جامعه‌شناسی و تاریخی تاثیر گذاشته و از قوانین و قواعد گفتمان تکامل در این گفتمان‌ها استفاده می‌شود.

نکته دیگر که در تعاریف بابک احمدی وجود دارد و باید توضیح داده شود صورت‌بندی دانایی یا اپیستمه نزد فوکو است. فوکو در گفتگویی می‌گوید: «زمانی که من از صورت‌بندی دانایی یاد می‌کنم تمامی مناسباتی را که در یک دوره معین میان قلمروهای مختلف علوم وجود دارند، در نظر دارم. برای مثال به این واقعیت می‌اندیشم که در یک زمان خاص ریاضیات در پژوهش‌های فیزیکی به کار می‌رود یا زبانشناسی. یا نشانه‌شناسی یعنی علم نشانه‌ها در زیست‌شناسی برای فهم پیام‌های ژنتیک به کار می‌رود، و در این موقعیت نظریه‌ی تکامل هم می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد، و نیز به عنوان الگو برای تاریخ‌نگاران به کار آید، یا چنان که برای روانشناسان سده نوزدهم مفید بود به کار آید. من کل این روابط میان علوم یا میان گفتمان‌ها در شاخه‌های مختلف علمی را صورت‌بندی دانایی دوران می‌خوانم.» در واقع صورت‌بندی دانایی ارتباطی است که بین گفتمان‌های مختلف وجود دارد.

تعریف بابک احمدی از کار روشنفکری:

اولین خصوصیت کار روشنفکری این است که بتواند یک یا چند گفتمان را گسترش دهد یعنی کارکرد گفتمان را ساده‌‎تر کرده، آن را گسترش داده و کاربرد مفاهیم گفتمان را دقیق‌تر کند. یعنی نشان بدهد که در حدود این گفتمان، چه می‌شود گفت؟ چه نمی‌شود گفت و سعی کند بر امکانات گفتمان اضافه کند.

گسترش یک گفتمان از راه‌های مختلفی انجام می‌شود که یکی از مهم‌ترین آن‌ها گسترش نظری گفتمان است. هر فعالیت نظری که برمبنای تجربه‌‌ها و دانسته‌های پیشین باشد، سئوالات جدیدی مطرح کند و تا حدودی تکامل بعدی گفتمان را پیش‌گویی کند می‌تواند به گسترش گفتمان کمک کند.

ابداع واژه‌هایی جدید و تازه هم راه دیگری است برای گسترش یک گفتمان. حتی بحث‌هایی که به ظاهر نامرتبطند و حتی خرافاتی یا ارتجاعی هستند هم می‌توانند به گسترش گفتمان کمک کنند.

نویسنده از چندین نمونه نوآوری گفتمانی یاد می‌کند تا نشان بدهد چطور این نمونه‌ها به گسترش گفتمان یا خلق گفتمانی جدید منجر می‌شود. نمونه اول وقتی است که قالب‌های سنتی به طور آگاهانه شکسته می‌شوند، مثال بارز این شکستن قالب‌های سنتی در هنر دیده می‌شود مثلا وقتی یک نقاش سعی می‌کند قواعد قراردادی موجود را در هم شکسته و چیزی نو خلق کند. نمونه دوم از نوآوری گفتمانی جایی است که گفتمان موجود نمی‌تواند پاسخگوی نیازها و مشکلات فعلی باشد، مثلا گفتمان پزشکی سنتی که عامل بیماری‌ای مثل وبا را در هوا یا چرخش ستارگان می‌دید عاجز از درمان این نوع بیماری‌ها بود و باید جای خود را به گفتمان جدیدی که حاصل پزشکی مدرن است بدهد. نمونه سوم مستقل شدن گفتمانی فرعی از درون یک گفتمان اصلی است، مثلا در اوایل قرن بیستم از دل گفتمان‌های روانشناسی و پزشکی گفتمان جدیدی با عنوان روانکاوی بوجود آمد.

البته انتقاداتی هم به مفهوم گسترش گفتمان وارد است که نویسنده به چند نمونه از آن‌ها اشاره می‌کند که مهم‌ترین آن‌ها این است که بسیاری از کارهای فکری که در جهت گسترش گفتمان قرار می‌گیرند از لحاظ علمی چندان قابل اعتنا نیستند یا حتی در خلاف جهت گفتمان قرار می‌گیرند. مثلا کار متفکرانی که به گسترش گفتمان ناسیونال سوسیالیسم در آلمان نازی کمک کردند را می‌شود روشنفکرانه دانست؟ یا کار کسانی که عقایدی خرافی و مرتجعانه اظهار می‌کنند هم روشنفکرانه است؟

جناب احمدی در پاسخ می‌گوید که اولا گسترش گفتمان تنها شرط تبدیل کار فکری به کار روشنفکری نیست و باید توام با دو شرط دیگر قرار گیرد. در ثانی در پاسخ به این انتقاد باید گفت که ما فرض غلطی داریم و آن این است که کار روشنفکری را با صفتی مثبت به کار می‌بریم و امتیازی است که به موارد مورد پذیرش خودمان می‌دهیم. در نتیجه اگر نظرات فردی مخالف نظر ما مثلا واپس‌گرایانه یا خرافی باشند نمی‌توانند روشنفکرانه باشند. در این حالت است که معمولا گفته می‌شود فلان فرد به روشنفکری خیانت کرده یا نظرش روشنفکرانه نیست. در حالی‌که چیزی که باید در نظر بگیریم این است که آیا نظر فرد موجب بحثی نقادانه و باعث مجادله‌های فکری شده یا نه یا باعث شده دیگران مواضعشان را دقیق‌تر کنند؟ اگر باعث شده پس کارش روشنفکرانه بوده. خیلی از کارهای علمی که بعدها به انقلابات بسیاری در علوم منجر شدند در ابتدا بر خلاف نظام دانایی پیشین بودند.

شرط دوم تبدیل کار فکری به کار روشنفکری این است که متفکر بتواند بین گفتمان و زندگی اجتماعی، صورت بندی دانایی و ساز و کار قدرت ارتباط برقرار کند. یعنی اگر کار فکری متفکر محدود به کتابخانه یا آزمایشگاه بماند و اثرات اجتماعی نداشته باشد یا در ستیز با نابرابری‌های توزیع قدرت نباشد کارش روشنفکرانه نیست. مثالی که جناب احمدی می‌زند اپن‌هایمر است که در کنار فعالیت‌های علمی به نتایج اجتماعی فعالیت‌های علمی‌اش توجه می‌کرد. اپن‌هایمر دست به افشاگری خطرات بمب اتم زد و سیاست‌های دولت‌ها خصوصا دولت آمریکا را در جهت رسیدن به بمب اتم مورد انتقاد قرار داد. مثال دیگر از ارتباط برقرار کردن گفتمان با زندگی اجتماعی، ساده‌سازی مفاهیم پیچیده علمی برای مردم است تا سطح آگاهی مخاطبان را بالا ببرند، این تلاش‌ها هم در حیطه کار روشنفکری قرار می‌گیرند.

اما شرط سوم تبدیل کار فکری به کار روشنفکری برقراری ارتباط بین گفتمان‌هاست. مثلا اگر متفکری فقط به گفتمان خودش باور داشته باشد، مثلا در گفتمان نازیسم معتقد باشد که نژاد آریایی نژاد برتر است و جلوی ارتباط و ابراز نظر گفتمان‌های دیگر که احتمالا در تقابل با این دیدگاه قرار دارند را بگیرد کار روشنفکرانه نکرده. کار روشنفکری درون یک گفتمان خاص باید توانایی ایجاد تاثیر بر روی گفتمان‌های دیگر را داشته باشد مثلا باعث بحث‌های تازه شود یا سئوالات جدیدی در گفتمان‌های دیگر ایجاد کند.

نکته مهم در باب کار روشنفکری نقادانه بودن آن است. نقد به دو صورت انجام می‌شود یا موضوعی با موضوع برتر مقایسه شده و ایرادات یا برتری‌هایش نشان داده می‌شود مثلا قطعه شعری حماسی را با شعر فردوسی مقایسه کرده و قوت و ضعفش را نشان می‌دهند. یا بنابر تعریف کانت، نقد به معنای سنجش حدود کارایی‌ها یا کارکردهای امور تعریف می‌شود. در این تعریف منتقد لزوما چیزی را رد نمی‌کند بلکه در آن شک می‌کند. مثلا منتقد اجتماعی به مسائل اجتماعی با دیده تردید نگاه کرده و سعی می‌کند درباره آن‌ها دقیق‌تر و بهتر فکر کند و نقاط ضعف رویکردها را نشان دهد. نقد به این صورت باعث نوآوری می‌شود، دیدگاه انتقادی به ما کمک می‌کند بفهمیم که گفتمان موجود قادر به پاسخ‌گویی و رفع مشکلات موجود نیست پس نیاز به گفتمانی جدید است.

نویسنده در ادامه نقد را درون تعریفی که از روشنفکری ارائه کرده قرار می‌دهد و به گزاره‌های زیر می‌رسد:

یک: کار روشنفکری در بنیان خود کرداری گفتمانی و انتقادی است. نمی‌توان در محدوده‌ی گفتمانی خاص نوآوری کرد، اما محدودیت‌های گفتمانی و قاعده‌های پیشین و سنتی را روشن نکرد.

دو: کار روشنفکری همواره در نمایش رابطه‌ی موقعیت و کردار گفتمانی با توزیع قدرت، یا به صورت انتقاد صریح شکل می‌گیرد یا زمینه انتقاد را برای دیگران فراهم می‌کند.

سه: بدون کردار و اندیشه انتقادی رابطه‌ی بین گفتمان‌ها دگرگون نخواهد شد و فضایی برای شکل‌‌های تازه‌ی گفتمانی که در چارچوب آن‌ها نتایج نوآوری‌ها سنجیده شوند، به وجود نخواهد آمد.≈

و در پایان اینکه کار روشنفکری به روش مربوط می‌شود نه افکار. افکار می‌توانند در طی زمان رد یا کامل‌تر شوند و کار روشنفکری که کار فکری جمعی است می‌تواند در خدمت رد یا کامل‌تر شدن این افکار قرار گیرد.

فکر می‌کنم الان بتوانیم به سئوالاتی که در مقدمه پادکست پرسیدیم جواب بدهیم، سئوال اول این بود آیا ما روشنفکر داریم یا نه؟ طبق چیزهایی که از این کتاب یاد گرفتیم اطلاق صفت روشنفکر به یک فرد اطلاق دقیقی نیست، باید ببینیم آیا این فرد کاری روشنفکرانه انجام داده یا نه؟

سئوال دوم بحث خیانت به روشنفکری بود، وقتی تعریف ما از کار روشنفکری مشخص شد، بحث درباره خیانت بحثی بی‌مصداق است، ما می‌توانیم بگوییم که این کار فلان فرد روشنفکرانه بوده یا نبوده. و سئوال سوم درباره روشنفکر دینی است، آیا این عبارت متناقض است؟ در جواب باید گفت خیر، اگر متفکری درون گفتمان دینی سه شرط کار روشنفکری را رعایت کند، در نتیجه کاری روشنفکرانه کرده است.

به نظر من کتاب کار روشنفکری علی‌رغم متن نسبتا مشکلش، کتابی ارزنده است که شدیدا مطالعه آن را به علاقمندان این موضوعات پیشنهاد می‌کنم و افسوس می‌خورم که چرا محصولات تفکرات و تحقیقات نویسندگان ما انقدر در جهان ناشناخته ماندند.

موسیقی‌های پادکست

  1. قطعه Sorrow Never Ends اثر گروه PerfectParadox.
  2. قطعه‌ای از موسیقی فیلم Amelie  با نام Le Moulin ساخته  Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
  3. قطعه Sweetwater از موسیقی سریال WestWorld ساخته رامین جوادی.
  4. Itzhak Perlman – Scent Of A Woman Tango موسیقی فیلم Scent of A Woman محصول ۱۹۹۲ ساخته Martin Brest و با هنرنمایی آل پاچینو.
  5. قطعه The Departure از موسیقی متن سریال The Leftovers ساخته Max Richter.

نظر بدهید