پادکست اپیتومی بوکس
پادکست کتاب توتالیتاریسم

اپیزود پنجاه و یکم: توتالیتاریسم-قسمت اول

با استعدادترین رهبران توده‌ای نه از بین توده‌ها بلکه از بین اوباش برخاستند که به دنبال حکومت اوباش نبودند یعنی قصد نداشتند که دیکتاتوری نظامی یا حکومتی استبدادی بنا کنند، بلکه به دنبال شیوه جدیدی از حکمرانی بودند که بر سازماندهی توده‌ها استوار بود.

با استعدادترین رهبران توده‌ای نه از بین توده‌ها بلکه از بین اوباش برخاستند که به دنبال حکومت اوباش نبودند یعنی قصد نداشتند که دیکتاتوری نظامی یا حکومتی استبدادی بنا کنند، بلکه به دنبال شیوه جدیدی از حکمرانی بودند که بر سازماندهی توده‌ها استوار بود.

جلد کتاب توتالیتاریسم

مشخصات کتاب

عنوان: توتالیتاریسم

نویسنده: هانا آرنت

ترجمه: محسن ثلاثی

ناشر: ثالث

تعداد صفحات: 363

متن پادکست

وزارت حقیقت بنایی عظیم و هرمی شکل بود از بِتُن سفید و براق که به ارتفاع سیصد متر قد برافراشته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود، میشد سه شعار حزب را که با خطی خوش بر نمای سفید آن نوشته شده بود، خواند:

 جنگ صلح است.

آزادی بردگی است.

نادانی توانایی است. (جورج اورول- 1984)

این قسمت و قسمت آینده اختصاص دارد به توتالیتاریسم سومین بخش از اولین کتاب بلند هانا آرنت که اول بار در سال 1951 منتشر شد کتاب خاستگاه‌های توتالیتاریسم در واقع سه کتاب در یک کتاب بود و به سه بخش یهودی ستیزی، امپریالیسم و توتالیتاریسم تقسیم شده بود. که من در این پادکست تنها به بخش سوم این کتاب یعنی توتالیتاریسم پرداختم. در واقع بهتر این است که این سه کتاب همراه با هم خوانده شوند اما همانطور که بعدتر این سه کتاب به صورت مجزا هم چاپ شدند، هر کدام از این کتاب ها به صورت مستقل هم قابل مطالعه است. برای شروع بررسی کتاب لازم می‌دانم ابتدا درباره لزوم مطالعه این کتاب صحبت کنم. اینکه چه احتیاجی است کتابی را بخوانیم که دست نوشته آن چهار سال بعد از شکست هیتلر و چهار سال قبل از مرگ استالین به اتمام رسیده؟ آیا دانستن درباره سیستم‌های توتالیتر که به اعتقاد بعضی مربوط به گذشته است فایده‌ای دارد؟ بعضی به اشتباه گمان می کنند در رژیمی توتالیتر زندگی می‌کنند، اشتباه از این جهت که با توصیفات هانا آرنت درباره توتالیتاریسم در این کتاب مغایرت دارد. شاید تنها حکومتی که بشود عنوان توتالیتاریسم را به آن اطلاق کرد، حکومت کره شمالی باشد و در حال حاضر این نوع حکومت بغیر از کره شمالی در هیچ جای این کره خاکی حکمفرما نیست. همین عدم وجود حکومت های توتالیتر دلیلی است بر این که شاید این نوع حکومت که محصول دوره ای خاص از حیات بشر بوده است برای همیشه از بین رفته، اما همانطور که آرنت در این کتاب به درستی اشاره می‌کند انواع دیگه حکومت‌ها مثل دیکتاتوری، استبدادی، پادشاهی و دموکراسی هم محصول نیاز بشر و زمانه‌اش بودند ولی به انحای مختلف در طول تاریخ دوباره سربرآوردند و ادامه پیدا کردند. پس چه دلیلی در دست داریم که به طور قطع مطمئن باشیم که دوباره توتالیتاریسم ظهور نخواهد کرد. ایوان کلیما که هم حکومت توتالیتر هیتلری و هم استالینی را تجربه کرده بود در کتاب روح پراگ مینویسد: «در همین گذشته نه چندان دور، خصوصا در ایام بحران، حکومت توتالیتری به نظر یک گزینه می‌آمد آن هم گزینه‌ای معنادار برای بخش‌های بزرگی از جامعه. زمانی که تجربه‌های تلخ امروز نیمه فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومت‌ها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند.» پس این احتمال که حکومت توتالیتر دوباره و خیلی ناگهانی در یک جای این کره خاکی ظهور خواهد کرد اصلا دور از ذهن نیست. ماریو بارگاس یوسا در مقاله چرا ادبیات اشاره می‌کند که یکی از کارکردهای ادبیات سرک کشیدن به تاریک‌ترین پسغوله‌های وجود آدمی است. ادبیات سعی دارد با بیرون ریختن این وجوه اهریمنی از درون انسان به فضای کنترل شده کاغذ از بسط و گسترش آن در جهان واقعی جلوگیری کند. اما توتالیتاریسم از تخیل بشر فراتر رفته و در مدت کوتاهی که حاکم بود دست به جنایاتی زد که در خیال نابغه‌ترین نویسندگان هم نمی‌گنجید. خواندن و دانستن درباره توتالیتاریسم حکم خواندن اثری دیستوپیایی مثل ۱۹۸۴ اورول یا شیاطین داستایفسکی را دارد، انگار که ما با اثری در جهانی خیالی طرفیم. توتالیتاریسم توانست دنیایی را خلق کند که به افسانه بیشتر شبیه بود تا واقعیت . و خطر این وجود دارد که تاریخ توتالیتاریسم همچون مونولوگ معروف ارباب حلقه‌ها به جای اینکه به خاطر سپرده شود به افسانه و  اسطوره تبدیل و فراموش شود. اما حکومت توتالیتر چنان واقعی بود و چنان تاثیرات دامنه‌داری داشت که بعد از گذشت سی سال از آخرین ته مانده‌های رژیم توتالیتر شوروی هنوز انسان‌هایی در رنجند و اکثر کسانی که مستقیم یا غیرمستقیم قربانیان این سیستم حکومتی بودند و از اردوگاه های نازی یا گولاگ های استالین جان سالم به در بردند از آن دوران چون کابوسی دلهره آور یاد می‌کنند. هنوز مردمان اوکراین و بلاروس از آسیب‌های انفجار نیروگاه چرنوبیل رهایی نیافتند و هنوز خاطره قربانیان جنگ جهانی دوم در خاطره‌ها زنده است. اما چرا گفتم ته مانده رژیم توتالیتر شوروی؟ چون آرنت درست می‌گفت، رژیم توتالیتر آلمان بعد از هیتلر و رژیم توتالیتر شوروی بعد از استالین نابود شد. خروشچف هیچ‌وقت نتوانست آن چیرگی تامی که استالین بر کشور حکمفرما کرده بود را دوباره برقرار کند و لاجرم این رژیم رفته رفته به زوال افتاد و به دیکتاتوری تک حزبی بیشتر شباهت داشت تا توتالیتاریسم، زوالی که گرچه نشانه‌هایش را در زمان حیات آرنت بروز داده بود اما آرنت مطمئن نبود که استالین زدایی خروشچف آغازی است بر پایان توتالیتاریسم یا جنگی است برای قدرت. همانطور که آرنت مطمئن نبود، ما هم نباید مطمئن باشیم که این حکومت دیگربار ظهور نخواهد کرد. مخصوصا وقتی در این کتاب سیر شکل‌گیری توتالیتاریسم را می‌خوانیم و متوجه می شویم که یک نسل از انسان‌ها با پشت کردن به آرمان‌های دموکراسی، لیبرالیسم و آزادی های فردی از جنبش های توتالیتر حمایت کردند و رژیم های توتالیتر را پایه گذاشتند. برای درک بهتر از فضایی که به رژیم های توتالیتر منتهی شد پیشنهاد می‌کنم فیلم تخم مار ساخته اینگمار برگمان را ببینید. برگمان در این فیلم به خوبی توانسته فضایی را تصویر کند که به قدرت رسیدن هیتلر منتهی شد. با آگاهی از فضای آن سالها و وضع اسفبار جمهوری وایمار خصوصا بعد از رکود جهانی اواخر دهه سی میلادی، احتمالا شما هم به این نتیجه خواهید رسید که مقاومت در برابر آرمان‌های جنبش‌های توتالیتر بسیار سخت بوده. جنبشی که وعده اصلاح اوضاع کشور را می‌داد و مقصران وضع فعلی را جامعه جهانی، کمونیست‌ها و یهودیان معرفی می‌کرد. گرچه به اعتقاد من دلیل فروپاشی جمهوری وایمار تنها اقتصادی نبود اما فروپاشی اقتصادی محرک بسیار قوی‌ای برای اصلاحات ساختاری درون یک سیستم است. وضع فعلی انسان امروزی هم تقریبا به همان اندازه شکننده است، همه گیری کرونا نشان داد که امکان فروپاشی اقتصاد جهانی به واسطه این بیماری وجود دارد و اگر کمی بی‌احتیاطی کنیم، و کمی به توهم ساخت جهانی عاری از شر و اتوپیایی بها بدهیم، هر آن ممکن است دوباره غول توتالیتاریسم را بیدار کنیم. غول یا با استعاره کامو طاعونی که هرگز نمی‌میرد و روزی میرسد که دوباره موش‌هایش را بیدار می‌کند تا در شهری خوشبخت بمیرند.  از آن جا که احتمالا هیچ کس علاقه ای به بیگاری کردن و گرسنگی کشیدن در گولاگ‌ها را ندارد یا نمی خواهد به عنوان یک شی و موردی آزمایشگاهی در اختیار پزشکان و دانشمندان توتالیتر قرار بگیرد، لازم است که این رژیم‌ها و زمینه پیدایش آن‌ها به خوبی شناخته شوند، کار بزرگی که آرنت آغازگر آن بود تا بار دیگر انسان شاهد پیدایش چنین رژیم‌هایی نباشد یا حتی الامکان در صورت مشاهده علائم رشد چنین رژیم‌هایی آگاه باشد که در چه راهی قدم گذاشته است. این امر خصوصا برای نخبگان جامعه از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است چرا که اگر حمایت نخبگان و هنرمندان از این رژیم‌ها نبود شاید هیچ وقت این رژیم‌ها به چیرگی تام دست پیدا نمی‌کردند.

همانطور که اشاره شد دستنوشته اصلی کتاب خاستگاه‌های توتالیتاریسم در ۱۹۴۹ تکمیل شد سالی که جرج اورول رمان ۱۹۸۴ را منتشر کرد و کامو مشغول تحقیق و نوشتن عصیانگر بود. در آن سال‌ها معدود نویسنده‌هایی که استقلال فکری داشتند و فریب شعارهای استالینیسم را نخورده بودند هر چه در چنته داشتند رو می‌کردند تا به مردم هشدار بدهند که فاجعه‌ای شاید بدتر از نازیسم در آن سوی مرزهای شوروی در حال تکوین است. آرنت در اقدامی جسورانه و برای اولین بار نازیسم را با استالینیسم یک کاسه کرد، اقدامی که به مذاق چپ‌ها اصلا خوش نیامد چرا که آن ها مدعی مبارزه با نازیسم بودند و خودشان را یکی از مسببان اصلی شکست هیتلر می‌دانستند. اما آرنت در این کتاب خط بطلانی بر این توهمات کشید و به روشنی و وضوح نشان داد که این دو حکومت علی‌رغم تفاوت‌هایشان ریشه‌های یکسانی دارند و در حقیقت یک روحند در دو بدن.

آرنت در مقدمه دومی که در سال 1966 بر کتاب نوشته، علاوه بر اشاره به ناچیز بودن اسناد برای بررسی حکومت‌های شوروی و چین اذعان می‌کند که  پایان جنگ جهانی دوم و مرگ استالین صرفا به بحران جانشینی و یک نرمش موقتی تا ظهور رهبری تازه منجر نشد، بلکه فرآیند توتالیترزدایی را به همراه داشت. در مورد چین اطلاعات کمتر از شوروی است، اینطور به نظر می‌رسد که مائو در همان مسیری نمی‌رفت که استالین و هیتلر رفته بودند و مثل آن‌ها قاتلی غریزی نبود و احساسات ملی‌گرایی در چین اونقدر قوی بودند که جلوی توتالیتاریسم را بگیرند هرچند چین خصوصیات توتالیترش را از همان ابتدا نشان داده بود. آرنت اذعان دارد تفاوت‌هایی بین کشورهای توتالیتر وجود دارد و باید به آن ها توجه شود اما در شکل کلی حکومت توتالیتر تاثیر مستقیمی ندارند. مثل سلطنت مطلقه که در کشورهای مختلف، تفاوت‌هایی دارند اما شکل حکومت در همه آن‌ها سلطنت مطلقه است.

حکومت توتالیتر در شوروی در دو بازه زمانی مختلف وجود داشته، یکی از سال 1929 تا 1941 و دیگری از 1945 تا 1953، دوره 1941 تا 1945 که مصادف با جنگ جهانی دوم بود، دوره تعلیق موقتی توتالیتاریسم در شوروی بود. متاسفانه اسناد چندانی در مورد شوروی وجود ندارد و اسناد رسمی منتشر شده هم قابل اعتماد نیستند، هر چقدر که در مورد ساختار سازمانی حکومت نازی اسناد در دسترس است در مورد شوروی عملا چیزی در دست نیست و در مورد چین این قضیه بدتر است چرا که چین به خوبی توانسته خود را در انزوا قرار دهد و چیزی به بیرون درز ندهد. تنها اطلاعی که از چین وجود دارد این است که بعد از یک کشتار اولیه و قلع و قمع مخالفان که بر حسب درصد کمتر از حکومت استالین بوده کشتار جدیدی صورت نگرفته. و این واقعیت بسیار مهم است چرا که در ادامه متوجه می‌شویم که حکومت های توتالیتر آلمان و شوروی دقیقا بعد از قلع و قمع مخالفان دست به ارعاب و کشتار زدند. پیامدهای ارعاب و شستشوی مغزی‌ای که در چین پیاده شد، به کشته شدن ده درصد جمعیت همچون حکومت استالین منجر نشد. و چین از وجود نیروهای متخصص و نخبه برای پیشرفت کشور استفاده کرد.

تمام تفاوت هایی که بین حکومت های توتالیتر چین، آلمان و شوروی وجود دارد نباید باعث این فرض غلط شود که توتالیتاریسم با دیکتاتوری تک حزبی یکی است. حرف آرنت در این کتاب این است که این نوع حکومت ها با هم متفاوتند و توتالیتاریسم تنها شکل حکومتی است که انسان نمی‌تواند با آن همزیستی داشته باشد. بعدتر وقتی به اردوگاه‌های توتالیتر می‌رسیم درباره این جمله توضیح بیشتری خواهم داد.

آرنت در ادامه کمی هم درباره مستندات موجود خصوصا در مورد شوروی صحبت می‌کند که قابل توجه کسانی است که سعی دارند تاریخ را فقط از دریچه اسناد رسمی ببینند و روایت کنند. این دست نویسندگان که غالبا متعلق به اردوگاه چپ بودند سعی داشتند با توسل به اسناد رسمی منتشر شده نشان بدهند که ادعاهای غربی‌ها درباره جنایات استالین با واقعیت هم خوان نیست. آرنت مخصوصا اشاره به سخنرانی خروشچف در کنگره بیستم می‌کند و می‌نویسه: «اعترافات تکان دهنده خروشچف که حقایق لاپوشانی کرده آن از حقایق آشکار شده‌اش بیشتر بود، این نتیجه تاسف بار را داشت که در نظر بسیاری از افراد جنایت‌های گسترده رژیم استالین را تخفیف دادند. جنایتی که نه تنها شامل افترا زدن و قتل چند صد یا چند هزار شخصیت سیاسی و ادبی برجسته بود، که می‌شد پس از مرگ استالین از آن‌ها اعاده حیثیت کرد، بلکه نابودی میلیون‌ها مردم گمنامی را نیز دربر می‌گرفت که هیچکس حتی خود استالین نیز نمی‌توانست آن‌ها را مشکوک به فعالیت‌های ضد انقلابی بداند. خروشچف با افشای چند جنایت، جنایت کاری کل رژیم را پنهان کرد.» تخمین زده می‌شود که طی برنامه پنج ساله اول یعنی از سال 1928 تا 1933 بین نه تا دوازده میلیون نفر کشته شدند که به این رقم باید تخمین سه میلیون اعدامی و پنج تا نه میلیون بازداشتی و تبعیدی را افزود و نکته اینجاست که به نظر می‌رسد این ارقام تخمینی کمتر از ارقام واقعی باشند و نکته اینجاست که تصفیه های بزرگ استالین بعد از 1934 شروع شد، سالی که دیگر هیچ دشمنی وجود نداشت و استالین کنگره هفدهم حزب را کنگره فاتحان خوانده بود. علاوه بر این ها، اسناد رسمی منتشر شده توسط حکومت شوروی نشان دهنده حذف تمامی واقعیاتی است که با افسانه رسمی حکومت سازگار نبودند.

توتالیتاریسم به دنبال این است که از تمامی امکانات موجود استفاده کرده و منافع سازمانی خود را تامین کند. به عبارتی همه چیز حتی انسان‌ها باید قربانی منافع سازمان توتالیتر می‌شدند که این منافع در اغلب اوقات بر خلاف منافع کشور یا ملت بود. حکومت استالینی هرگز حکومتی یکپارچه نبود و آگاهانه بر محور نهادهای موازی شکل گرفته بود، نهادهایی که حوزه فعالیتشان در هم تداخل داشت و این تداخل باعث می‌شد هیچ ارگانی نتواند وظیفه خود را به درستی انجام دهد چون در راه انجام وظیفه به حوزه دیگر نهادها وارد می‌شد و عملا کارها به بن بست می رسید، بن بستی که فقط با دستور رهبر توتالیتر رفع شدنی بود و اینجاست که کیش شخصیت اهمیت پیدا می‌کرد. گره همه کارها به دست رهبر توتالیتر باز می‌شد که شاخه اجرایی‌اش پلیش مخفی بود نه حزب. مردم بی‌گناهی که توسط این رژیم کشته شدند جنایت‌کاران بدون ارتکاب جنایت بودند و تصفیه‌های بزرگ استالین نه برای ایجاد پیشرفت و رفاه بلکه برای ایجاد هرج و مرج و قحطی و کاهش جمعیت بود تا درهای مشاغل دولتی و حزبی بر روی بخش‌هایی از جمعیت کشور که نه تخصص داشتند و نه سواد سیاسی باز شوند. کسانی که شغل و هستی خود را نه مدیون توانمندی‌هایشان بلکه فقط و فقط مدیون رهبر توتالیتر بودند. 

آرنت در مقدمه کتاب اشاره می‌کند که وجود هنرها حتی از نوع زیرزمینی آن و دادگاهی شدن مخالفان حتی در دادگاهی ظالمانه ولی با این امکان که بتوان صدای خود را به گوش دیگران رساند، نشان از پایان یافتن حکومت توتالیتر در شوروی داشت، چرا که در حکومت توتالیتر ادبیات وجود ندارد و مخالفان صدایشان دفن می‌شود. پس از مرگ استالین، خروشچف علی رغم کوشش فراوانی که به خرج داد نتوانست دوباره توتالیتاریسم را احیا کند، بخشی به این دلیل که به جای تکیه بر پلیس به ارتش تکیه کرد و بخشی دیگر به این خاطر که مردم از کابوس فرمانروایی توتالیتر بیدار شده بودند و حکومت شوروی تبدیل به دیکتاتوری تک حزبی شد. مثلا خروشچف سعی کرد با قانونی جدید علیه انگل های اجتماعی دست به یک تصفیه بزرگ و احیای چیرگی تام بزند اما با مخالفت حقوق دانان شوروی مواجه شد و این طرح عقیم ماند. همین تلاش ها اگر زمینه‌ای مناسب تر داشت احتمالا به برقراری دوباره توتالیتاریسم منجر می‌شد. اما این وضعیت در آلمان اتفاق نیفتاد و همه چیز با مرگ هیتلر تمام شد.

مرگ اسرارآمیز استالین احتمالا به تصفیه بزرگ دیگری مربوط می‌شد که استالین قصد شروعش را داشت و احتمالا باعث متحد شدن بلندپایگان حزب شد تا استالین را نابود کنند. عملیات‌هایی چون تصفیه بزرگ رویدادهایی تصادفی نبودند بلکه از لوازم ارعاب به شمار می‌آمدند که باید در فواصل منظم تکرار می‌شدند که به حذف یک نسل از کارمندان دولتی و حزبی منجر می‌شد تا نسل جدیدی جایگزین آن‌ها شود.

کتاب توتالیتاریسم به چهار فصل تقسیم شده، فصل اول با عنوان جامعه بی‌طبقه، توده‌ها، آرنت به زمینه پیدایش جنبش های توتالیتر می‌پردازد تا نشان دهد در چه جوامعی خطر به وجود آمدن جنبش‌های توده‌ای وجود دارد. در فصل دوم به بررسی جنبش‌های توتالیتر می‌پردازد، جنبش هایی که با سازمان و تبلیغات و ایجاد ترور و وحشت سعی در به دست گرفتن قدرت داشتند. در فصل سوم خصوصیات توتالیتاریسم در راس قدرت را می‌شناسیم و در فصل چهارم با جهانی روبرو می‌شویم که توتالیتاریسم قصد ایجاد آن را دارد جهانی که بر پایه ارعاب و ایدئولوژی بنا شده است. در واقع آرنت از زمینه های پیدایش جنبش های توتالیتر آغاز می‌کند و در انتها به دیستوپیای توتالیتر می‌رسد تا کل این فرآیند را و این شکل حکومت را با وضوحی دقیق نشان دهد.

من در این قسمت از پادکست درباره دو فصل ابتدایی کتاب که به زمینه های پیدایش جنبش های توتالیتر و خصوصیات این جنبش‌ها می‌پردازم و بحث درباره سازمان توتالیتر که جزئی است از فصل دوم را به همراه فصل‌های سوم و چهارم  به قسمت بعدی موکول می کنم.

در سراسر تاریخ مکتوب. و شاید از پایان عصر نوسنگی. سه گونه آدم در دنیا بوده اند:

بالا. متوسط. پایین هدف های این سه گروه کاملا سازش ناپذیر است.

هدف طبقه بالا اینست که سر جای خود بماند.

هدف طبقه متوسط این است که جای خود را با طبقه بالا عوض کند.

هدف طبقه پایین زمانی که هدفی داشته باشد، اینست که تمایزات را در هم شکسته و جامعه‌ای بیافریند که در آن همه انسان‌ها برابر باشند.

خصلت پایدار طبقه پایین اینست که خرکاری چنان از پا درش می‌آورد که جز به تناوب از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد. (رمان ۱۹۸۴ جورج اورول)

مهمترین خصلت جنبش‌های توتالیتر این است که به سرعت فراموش می‌شوند و به راحتی می شود چیز جدیدی را به جای آن‌ها گذاشت. این خصلت درباره رهبران جنبش‌های توده ای بیشتر مصداق دارد. مثلا بعد از مرگ استالین جانشینانش سعی نکردند با توسل به نام او برای خودشان مشروعیتی دست و پا کنند همانطور که استالین با توسل به نام لنین کرد یا هیتلر هم که در زمان خودش همه را تحت تاثیر قرار داده بود چنان از یادها رفت که حتی در تشکیلات نئونازی هم اهمیت چندانی ندارد. این پایدار نبودن حکومت‌های توتالیتر و رهبرانش را می‌شود به بی‌ثباتی و ناپایداری توده‌ها مربوط دانست. پس اشتباه است اگر فکر کنیم ناپایداری و فراموشکاری توده‌ها به این خاطر است که از وهم توتالیتر بیرون اومدند اتفاقا باید عکس آن صحیح باشد. جامعه همیشه این قابلیت را دارد که بدون مطالعه، یک شخص مدعی را بپذیرد تا حدی که یک دیوانه مدعی نبوغ همیشه این شانس را دارد که پیرو پیدا کند. در جامعه مدرن  که ویژگی‌اش عدم تشخیص درست از غلط است  این گرایش نیرومندتر شده، تا آنجا که اگر کسی بتواند عقایدش را خیلی محکم ارائه دهد به راحتی دستش رو نمی شود حتی اگر بارها اثبات شده باشد که بر خطا بوده است. پس تا اینجا دو خصوصیت مهم از جوامع توده ای برای ما روشن شد یک اینکه توده‌ها بی ثبات و ناپایدارند و به راحتی خیلی از مسائل را فراموش می کنند و نکته دوم اینکه بدون مطالعه و تحقیق هر ادعایی را می‌پذیرند و جذب اعتقاداتی می‌شوند که هر چند غلط اما محکم بیان می‌شوند. هیتلر از این خصوصیات توده‌ها استفاده کرد و با هواداری سرسختانه از یک عقیده رایج برای خود اعتبار ساخت. هیتلر به خوبی می‌دانست که برای توده‌ها هیچ چیز آزاردهنده‌تر  از این شاخ و اون شاخ پریدن‌های ناامیدانه نیست که در نهایت به بیهودگی یا نیهیلیسم می‌رسید. در حقیقت هیتلر با اتخاذ یک عقیده پذیرفته شده یعنی همان برتری نژادی و خیانت یهودیان به آلمان، توده‌ها را از رنج انتخاب که محصول جامعه مدرن بود رها کرد. 

آرنت اینجا خواننده را متوجه یک خطای جدی می‌کند  و آن اینکه ممکن است از ناپایداری توده‌ها نتیجه بگیریم که رژیم های توتالیتر تا وقتی در راس قدرت هستند و رهبران توتالیتر تا وقتی زنده هستند از پشتیبانی توده‌ای برخوردارند. اما اینطور نیست مثلا هیتلر کاملا قانونی و با تکیه بر اکثریت به قدرت رسید و هم استالین و هم هیتلر از پشتیبانی گسترده توده‌ای قبل از به قدرت رسیدن برخوردار بودند.

پشتیبانی توده‌ها از جنبش‌های توتالیتر صرفا بواسطه تبلیغات نیست، چون تبلیغات جنبش‌های توتالیتر همانقدر که دروغ است بی‌پرده هم هست و رهبران توتالیتر قبل از به قدرت رسیدن نه تنها از جنایات گذشته‌اشان یاد می‌‌کنند بلکه به جنایاتی که بعدتر قصد ارتکابش را دارند هم اشاره می‌کنند. مثلا درباره بلشویک‌ها اینکه آن‌ها معیارهای اخلاقی معمولی را به رسمیت نمی‌شناختند تبدیل به شاه بیت تبلیغات کمونیستی شده بود. شکی نیست که برای اراذل و اوباش شر و جنایت جذابیت دارد. اما چیزی که باعث حمایت توده‌ها از جنبش های توتالیتاریسم می شود نه سنگدلی بلکه بی‌خویشتنی یا بی‌هویتی است. مثلا قابل فهمه که یک بلشویک یا نازی دست به سرکوب و قتل افراد بیرون از حزب بزند اما وقتی رژیم توتالیتاریسم تصمیم می‌گیرد اعضای خود را نابود کند باز هم فرد دچار تردید نمی‌شود و حتی ممکن است به دستگیری خود کمک کند به این شرط که پایگاه او به عنوان عضو جنبش دست نخورده باقی بماند. چرا که هویت فرد با جنبش یکی شده است و اگر جنبش نابود شود فرد هویت خود را از دست می‌دهد، به همین دلیل وقتی جنبش از فرد می‌خواهد اعترافات ساختگی کند و حتی جان خود را برای جنبش فدا کند، به راحتی دست به این کار می‌زند چرا که گمان می‌کند این کار او یک فداکاری بزرگ برای جنبش است و فرد نه تنها از جنبش طرد نشده بلکه عضوی ارزشمند محسوب می‌شود. این نحوه نگاه بسیار با آرمان پرستی فاصله دارد. فردی که آرمانی داره و به آن آرمان پایبند است و متعصبانه از آن دفاع می‌کند بر اساس تجربه و استدلال فردی به این آرمان دست پیدا کرده است و بسیار بعید به نظر می‌رسد که آرمان‌های خود را یک شبه رها کند اما تعصبات و اعتقادات موجود در جنبش‌های توتالیتر به محض اینکه متعصب‌ترین اعضا وجود خارجی نداشته باشند یا دست از اعتقاداتشان بکشند، به سرعت از بین می‌روند. تا وقتی که جنبش انسجام‌اش را از دست نداده باشد نمی‌شود اعضای متعصب جنبش را از راهی که در پیش گرفتند منصرف کرد، اما به محض مشاهده کوچکترین خللی در انسجام جنبش این اعتقادات و تعصبات به راحتی رها می‌شوند. مثلا علی رغم تبلیغات نژاد پرستانه نازی‌ها، سربازان سیاه پوست آمریکایی بدون هیچ مشکلی بین مردم آلمان پذیرفته شدند. یکی شدن با جنبش هر گونه ظرفیت درس گرفتن از تجارب رو از بین می‌برد حتی اگر این تجربه به سختی شکنجه یا ترس از مرگ باشد. هدف جنبش‌های توتالیتر سازمان دادن توده‌هاست نه طبقات یا شهروندان. جنبش‌های توتالیتر به کمیت وابسته‌اند برای همین این جنبش‌ها در کشورهای کم جمعیت امکان کمی برای شکل‌گیری دارند. در همه کشورهای کوچک اروپایی بعد از جنبش‌های توتالیتر دیکتاتوری‌های غیرتوتالیتر مستقر شدند چون کوچکی این کشورها منابع انسانی کافی برای اهداف بلندپروازانه توتالیتاریسم را فراهم نمی‌کرد. توتالیتاریسم ذاتا تلفات جمعیتی زیادی را به وجود می‌آورند و کشوری با جمعیت کم با این تلفات عظیم توان بقای خود را از دست می‌دهد. مثلا جمعیت شوروی در سال 1937، 171 میلیون نفر تخمین زده میشد، ولی در سال 1946، 145 میلیون نفر جمعیت داشت یعنی در این فاصله حدودا ده ساله اگر تولدهای جدید را در نظر نگیریم چیزی نزدیک به 26 میلیون نفر کشته شده بودند. اگر سرزمین‌های جدید فتح نشود حکومت توتالیتر نمی‌تواند جمعیت کافی برای حکمرانی در اختیار داشته باشد. به همین دلیل نازیسم تا قبل از جنگ جهانی دوم و اشغال سرزمین‌های جدید در بی‌رحمی و خشونت از رقیب بلشویک خودش عقب افتاده بود. به همین سیاق بخت حکومت‌های توتالیتر در کشورهایی مثل هند و چین زیاد است.

تا اینجا با چهار زمینه پیدایش جنبش های توتالیتر آشنا شدیم، یک اینکه توده‌ها بی‌ثبات و فراموش کارند که به جنبش‌های توتالیتر این امکان را می‌داد تا به راحتی دروغ بگویند و دست به عوام فریبی بزنند. دو اینکه توده‌ها مطالعه ندارند، این مطالعه نداشتن الزاما به معنی بی سواد بودن یا تخصص نداشتن نیست بلکه نسبت به آن چیزی که به فرهنگ انسانی مربوط می‌شد علم نداشتند. خیل دانشمندانی که برای نازی‌ها کار می‌کردند گواه این مدعاست. سومین خصوصیت توده‌ها برای امکان بخشی به حکومت توتالیتر بی خویشتنی و بی هویتی توده هاست. این بی‌هویتی کمک می‌کرد تا توده‌ها با پیوند با جنبش و حزب هویت پیدا کنند. و چهارمین زمینه برای پیدایش حکومت توتالیتر وسعت سرزمین و شمار نفراتی است که حکومت توتالیتر نیاز دارد. تا همین جا که به خصوصیات توده‌ها مربوط می‌شود، این زمینه‌ها در دنیای امروزی موجودند.

اما این خصوصیات به همین تعداد محدود نمی شود، خصوصیت بعدی توده‌ها که امکان برپایی حکومت توتالیتر را فراهم می‌کند علاقه توده‌ها به سازمان‌های سیاسی است. توده‌هایی که اکثریت عظیم و خنثایی را تشکیل می دهند که از نظر سیاسی بی تفاوتند. نه عضو حزبی می شوند و نه حتی رای می دهند. علاقه این توده‌ها به سازمان‌های سیاسی می‌تواند نشانه‌ای از پیدایش زمینه برای جنبش‌های توتالیتر باشد. مثلا نازی‌ها و بلشویک‌ها اعضای خود را از بین افرادی آشکارا بی‌تفاوت پیدا می‌کردند.

اینجا لازم است که همچون آرنت کمی درباره جو اجتماعی و سیاسی حاکم در اروپا صحبت کنیم. چون اعتقاد بر این است که ظهور جنبش‌های توتالیتر وابسته به شرایط خاصی بود که در اروپای قرن بیستم حاکم شده بود و اعتقاد درستی است چون هر جنبش‌های اجتماعی می‌بایست درون اجتماع شکل بگیرند و رشد کنند. بعد از انقلابات بورژوازی قرن نوزدهم که به برچیده شدن سیستم فئودالیسم در اروپا منتهی شد و دولت های ملی و دموکراتیک روی کار آمدند، این تلقی اشتباه وجود داشت که این دولت‌ها از پشتیبانی صد در صدی مردم و توده‌ها برخوردارند در حالی که توده‌ها در حکومت فعالانه سهیم نبودند و اینطور نبود که اگر کسی با یک حزب مخالف است طرفدار حزب دیگر باشد. به این معنا حکومت‌های دموکراتیک و ملی بر پایه موافقت خاموش و صبورانه توده‌های بی تفاوت مردم سر پا بود.  این خاموشی توده‌ها طبقه فعال در حوزه سیاست را به این اشتباه انداخت که در حکومت‌های ملی و دموکراتیک این نهادها و اقلیت حاکم هستند که اهمیت دارند نه توده ها و حکومت‌های ملی و دموکراتیک بر پایه نهادها است که پابرجا مانده‌اند.

اما حمایت توده‌ها از جنبش‌های توتالیتر نشان داد که این نهادها با اولین حمله‌ی جنبش‌های توتالیتر بی‌ثبات شده و شالوده‌شان  از هم می‌پاشد. اتفاقی که هم در آلمان و هم در شوروی افتاد.

علاوه بر این یک علت دیگر برای ضعیف بودن احزاب در حکومت‌های دموکراتیک اروپایی وجود داشت، از بین رفتن طبقات که نتیجه انقلاب‌های بورژوازی بود به ضعیف شدن احزاب و پیروزی جنبش‌های توتالیتر کمک کرد، گرچه طبقات مرزبندی خودشان را از دست داده بودند اما همچنان جایگاه اجتماعی فرد در مشارکت سیاسی او نقش داشت و تولد در طبقه حاکم همچنان تعیین کننده بود. عموما اعضای احزاب را همین افراد تشکیل می‌دادند، افرادی که فقط به دنبال حفظ منافع طبقاتی بودند و با نگاه بسته و سنتی از دخالت و شهروندی اکثریت مردم جلوگیری می کردند. به همین دلیل توده‌های مردم از احزاب بیرون گذاشته شده بودند و کسی به آن ها اهمیتی نمی‌داد، در واقع اکثریت مردم در سیاست دخیل نبودند و فقط در موارد معدودی که نیاز به جانفشانی آن‌ها احساس می‌شد تبدیل به شهروندان کشور می‌شدند. توده‌ها به درستی احساس می‌کردند که به حال خود رها شده‌اند. در نظر توده‌ها همه قدرتمندان موجود نه تنها شرور بلکه خرفت و حیله‌گر بودند. در نتیجه این توده‌ها از همه احزاب و سیاسیون به یک اندازه  بدشان می‌آمد که به پشتیبانی توده‌ها از جنبش‌های توتالیتر منجر شد چون این جنبش‌ها هم از همه احزاب و سیاسیون متنفر بودند. از طرف دیگر این احساس رها شدن به حال خود و احساس بدبختی کردن فرد فرد مردم به بی‌خویشتنی منجر شد به این معنا که احساس می‌کردند بود و نبود آن‌ها هیچ اهمیتی ندارد و احساس وسیله بودن می‌کردند. البته این احساسات به صورت فردی بود تا اجتماعی یعنی هر فرد در درون خودش فکر می‌کرد بود و نبودش اهمیت ندارد و بی‌عدالتی در جهان فقط مختص اوست، به همین دلیل این احساسات باعث ارتباط گرفتن با دیگران نمی‌شد و امری وحدت بخش نبود،  توده ها حتی علاقه به خوشبختی فردی را هم از دست داده بودند این مثل قدیمی که فقرا چیزی جز زنجیرهاشان برای از دست دادن ندارند درباره توده‌ها صدق نمی‌کرد، آن ها حتی علاقه به بهروزی شخصی را از دست داده بودند و به مسائل روزمره علاقه نداشتند. مثلا هیملر در توصیف افراد اس اس گفته بود: اس‌اس‌ها به مسائل روزمره علاقه‌ای ندارند، بلکه تنها به مسائلی علاقمندند که برای دهه‌ها و قرن‌های آینده اهمیت دارند.

اما این بی‌تفاوتی و نفرت توده‌ها از سیاستمداران را نباید علت اصلی پیدایش جنبش‌های توتالیتر دانست. چنین نارضایتی‌هایی بعد از جنگ جهانی اول و در سال‌های آغازین جمهوری وایمار هم وجود داشت اما به جنبش‌های توتالیتر منجر نشد. جدایی فرد از دیگران و قطع ارتباط فرد با جامعه چیزی بود که توسط بورژوازی دنبال می شد، تنها هدف بورژوازی موفقیت فردی بود و از همین جاست که امپریالیسم به عنوان شیوه موفقیت و برتری بر کشورهای ضعیف و عقب مانده  به عنوان راه حلی قابل قبول پذیرفته شد. این دیدگاه بار مسئولیت اجتماعی را از دوش افراد برمی‌داشت چرا که درگیر شدن در مسائل اجتماعی و سیاسی هدر دادن وقتی بود که می شد برای رسیدن به موفقیت فردی از آن استفاده کرد. چیزی که این روزها  در کشور ما هم بسیار خواهان دارد. یعنی مهم نیست در اطراف من چه می‌گذرد مهم این است که من وضعیت خوبی داشته باشم، از زندگی‌ام لذت ببرم، ثروتمند باشم و موفقیت شغلی داشته باشم. اما تنها مزیت این دیدگاه این بود که شخصیت افراد را برای خودشان باقی می‌گذاشت. چون. فرد همه چیز را برای خود می خواهد، تنها خودش و خواسته‌های خودش اهمیت دارد در نتیجه به بی‌خویشتنی‌ای که توده‌ها به آن گرفتارند دچار نمی‌شود.

شاید به سختی بشود بین جنبش‌های توتالیتر و گروه‌های اوباش فرقی گذاشت چون هر دو دست به اعمال خرابکارانه می‌زنند و مخالفانشان را ترور می کنند. اما فرقی اساسی بین این دو دسته وجود دارد، اوباش اهداف فردگرایانه و بورژوازی دارند و فایده‌گرا هستند، از اقدامات خرابکارانه خود قصد بهره برداری عملی دارند و از اعضاشان نمی‌خواهند که خواست‌ها و آرزوهاشان را فراموش کنند. اما جنبش توتالیتر دست به حذف تمامی خواست‌های فردگرایانه می‌زند چون هدف جنبش‌های توتالیتر ادغام فرد در اجتماع و سازماندهی آن‌ها تحت یک سازمان است تا هویت فردی را نه تنها در هنگام انجام یک عمل قهرمانانه نابود کند بلکه پیوسته در معرض نابودی قرار دهد.

تنها شباهت بین اوباش و توده‌ها این است که هر دو در بیرون از مرزبندی سیاسی و اجتماعی قرار می‌گیرند و به عبارتی هر دو از رانده شدگان جامعه محسوب می‌شوند. فردگرایی بورژوایی برای جنبش‌های توتالیتر عاملی بازدارنده است چون جلوی ادغام فرد در جامعه را می‌گیرد.

به زعم آرنت از آغاز سده نوزدهم بسیاری از پژوهشگران و سیاستمدارن پیدایش انسان توده‌ای را پیش بینی کرده بودند اما توده‌ها بواسطه برابری روز افزون یا گسترش آموزش عمومی و پایین آمدن سطح معیارهای آموزشی به وجود نیامدند چون به زودی مشخص شد مردم بافرهنگ هم جذب جنبش‌های توده‌ای می‌شوند و در آمریکا که برابری و آموزش وسیعتر است جنبش‌های توده‌ای به وجود نیامدند. در حقیقت این جامعه ذره‌ای شده بود که باعث شد افرادی که به دلایل فردگرایانه جذب هیچ جنبش یا تعهد اجتماعی نشده بودند جذب جنبش‌های توتالیتر شوند. چرا که انسان نیاز دارد خود را در پیوند با دیگران فهم کند و جنبش های توتالیتر این امکان را به توده‌ها می‌داد. ویژگی اصلی انسان توده‌ای نه سنگدلی و واپس‌گرایی بلکه انزوا و نداشتن روابط اجتماعی بهنجار بود. به دلیل رشد ملی گرایی در اروپا طبیعی بود که اولین بروز و ظهور جنبش‌های توده‌ای به شکل ملیت گرایی خشونت آمیز جلوه کند.

با استعدادترین رهبران توده‌ای نه از بین توده‌ها بلکه از بین اوباش برخاستند که به دنبال حکومت اوباش نبودند یعنی قصد نداشتند که دیکتاتوری نظامی یا حکومتی استبدادی بنا کنند، بلکه به دنبال شیوه جدیدی از حکمرانی بودند که بر سازماندهی توده‌ها استوار بود.

شرایط و زمینه‌های پیدایش جنبش‌های توتالیتر در آلمان زمان هیتلر وجود داشت اما در روسیه وجود نداشت و استالین برای تبدیل دیکتاتوری لنین به حکومت توتالیتر مجبور بود چنین جامعه‌ای را به صورت مصنوعی ایجاد کند. همین تلاش استالین نشان می‌دهد که لازمه پیدایش حکومت‌های توتالیتر از بین رفتن طبقات، جامعه ذره‌ای شده و وجود توده‌هاست. لنین وقتی به قدرت رسید شروع به ساخت طبقات جدید در شوروی کرد، اجازه داد طبقه متوسط جدیدی به وجود بیاید، کشاورزان را آزاد کرد و به تبع آن طبقه کشاورزان به وجود آمد و از طریق اجازه دادن به توسعه اتحادیه‌های کارگری مستقل، طبقه کارگران را تقویت کرد. لنین متوجه شده بود هیچ چیز سخت‌تر از حکومت بر پایه هرج و مرج نیست و هرج و مرج اجازه پیشرفت را نمی‌دهد. لنین رهبر توده‌ای نبود اما استالین خصوصیات یک رهبر توده‌ای را داشت به همین دلیل وقتی به حکومت رسید سعی کرد طبقاتی که لنین ایجاد کرده بود را نابود کند و ابتدا سراغ طبقه صاحبان دارایی شهری و روستایی رفت و کولاک‌ها که صاحبان زمین بودند را با اشتراکی کردن کشاورزی و ایجاد قحطی ساختگی از بین برد. طبقه بعدی که توسط استالین از بین رفت طبقه کارگران بود که به طور خودبخود با پیروزی انقلاب تقریبا انجام گرفته بود چون مدیریت کارخانه‌ها عموما دولتی شده بود و تنها کاری که باید صورت می‌گرفت ایجاد رقابت ساختگی بین کارگران بود، به این صورت که هر کارگری که بهتر کار می‌کرد جایزه می‌گرفت. در این حالت تولید فردی جای خودش را به همکاری گروهی می‌داد که اینکار ابتدا با یک رقابت وحشیانه و بعدتر با ایجاد یک اشرافیت کارگری انجام گرفت که بین کارگران عادی و کسانی که جایزه می‌گرفتند فاصله زیادی ایجاد می‌کرد. در نهایت با ایجاد دفتر کار که کل طبقه کارگر روسی را به صورت نیروی کار اجباری عظیمی درآورد پایان گرفت. استالین با این کار طبقه کارگران را ذره‌ای کرد و جلوی ارتباط و وحدت آنان را گرفت.

به موازات این کارها، کار تصفیه کادرها هم در همه سطوح انجام می‌شد و به نابودی دیوان سالاری حزبی به عنوان یک طبقه کمک کرد و صنعت و مدیریت کشور را از وجود عناصر متخصص تهی کرد. به این صورت تمامی تمایزها از بین رفته بود و تنها نیرویی که نماینده قدرت حاکم بود پلیس مخفی بود. دیگر مخالفتی در کشور وجود نداشت چون هرگونه مخالفتی مستلزم داشتن پایگاهی اجتماعی بود که با ذره‌ای شدن جامعه و از بین رفتن طبقات هیچ پایگاهی باقی نمانده بود.

اینکه همه در برابر فرمانروا یکسان باشند یا به یک معنا هیچ باشند خصوصیت جامعه استبدادی است اما در جامعه توتالیتر یکسان سازی باید تا جایی انجام شود که عملا هیچ جماعتی وجود نداشته باشد که حول مفهومی مشترک سامان پیدا کرده باشند. مفاهیمی مثل خانواده و علایق فرهنگی مشترک، یا حتی دوست داران شطرنج نباید وجود داشته باشند. به همین منظور دست به تصفیه‌های بیشماری زده شد و اگر کسی متهم می‌شد اعضای خانواده و دوستانش تبدیل به سرسخت‌ترین دشمنانش می‌شدند و داوطلبانه علیه او شهادت می‌دادند چون در غیر این صورت به اتهام گناه همدستی، به سرنوشتی یکسان دچار می‌شدند. این تهدید دائمی ایجاب می‌کرد که فرد حتی الامکان هیچ دوستی نداشته باشد چون هر آن امکان داشت دوست‌اش به اتهام خیانت یا توطئه دستگیر شود و برای فرد خطرساز شود. این هم یکی دیگر از تاکتیک‌های حکومت‌های توتالیتر برای ذره‌ای کردن جامعه بود. در نهایت هدف حکومت توتالیتر رسیدن به جامعه‌ای است که هیچکس با هیچکس در ارتباط نباشد و از این طریق امکان بوجود آمدن قدرت که حاصل ارتباط و اتحاد افراد حول یک مفهوم مشترک است وجود ندارد. قدرت منحصرا در اختیار رهبر قرار می‌گیرد و تک تک آدم‌ها حتی رئیس پلیس مخفی خود را در برابر قدرت رهبر بی‌دفاع می‌بیند.

جنبش‌های توتالیتر از فرد فرد اعضایشان وفاداری تام، نامحدود، بی چون چرا و دگرگونی ناپذیر می‌خواهد. چنین وفاداری‌ای را فقط می‌شود از انسان های تنها و منزوی انتظار داشت، کسانی که پیوندهایشان با همه اطرافیانشان بریده شده و تنها از طریق تعلق به یک جنبش و عضویت در حزب احساس می‌کنند در جهان جایی دارند. هبر توتالیتر اساسا چیزی جز کارگزار توده‌هایی که رهبری می‌کند نیست، او فردی تشنه قدرت نیست که بخواهد اراده‌اش را بر رعایا تحمیل کند. او صرفا کسی است که هر زمان می‌شود کس دیگری را جایگزینش کرد. مثلا در رمان 1984 کسی ناظر کبیر را ندیده است و نمی داند آیا هست یا نه، این سیستم پلیسی است که نماد حضور و نماینده قدرت ناظر کبیر است. جنبش‌های توتالیتر بعد از به قدرت رسیدن به دقت زندگی شخصی رهبر را از انظار دور نگه می‌دارند، گویی که رهبر انسان نیست اما رهبران تا قبل از فعالیت سیاسی‌شان در زندگی شغلی، اجتماعی و شخصی ناکام بودند و همین ناکامی باعث جذابیت آن‌ها برای توده‌ها بود. به این خاطر که دقیقا نمایانگر سرنوشت توده‌های دوران بودند.

در توتالیتاریسم فاصله بین فرمانروایان و فرمانبرداران از بین رفته و ایدئولوژی از درون بر توده‌ها چیره شده و این کاری است که هر روز انجام می‌شود مثلا دیتر شوارتس می‌گوید: «ناسیونال سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی نبرد خود را رها نخواهد ساخت، مگر آن که شیوه زندگی تک تک افراد آلمانی، برابر با ارزش‌های بنیادی جنبش شکل گیرد و این کار هر روزه باید از نو تحقق یابد.» (Dieter Schwarz) و هدفی سیاسی که پایان جنبش را رقم بزند وجود خارجی ندارد.

جنبش‌های توتالیتر همانقدر که برای اوباش جذابند برای نخبگان هم جذابیت دارند. نخبگانی که بی‌معنایی زندگی یا همان نیهیلیسم فلجشان کرده بود به این جنبش‌ها پیوستند تا ویرانی سراسری این جهان رو که امنیتی جعلی، فرهنگی جعلی و زندگی جعلی‌ داشت به چشم ببینند و می‌خواستند شاهد نابودی همه چیز باشن تا طرحی نو برانگیزند.

همونطور که مرحوم شایگان در آسیا در برابر غرب گفت جنبش‌های ضد همه چیز در اروپا به راه افتاد، غرایز ضد انسان دوستانه، ضد آزادمنشانه، ضد فردگرایانه و ضد فرهنگی نسل بعد از جنگ جهانی اول و ستایش آن‌ها از خشونت و بی‌رحمی که بر دلایلی علمی استوار بود این قانون را ترویج می‌کرد که جنگ همه علیه همه قانون دنیاست و توسعه‌طلبی یک ضرورت روان شناختی است. آن‌ها نوشته‌های داروین را نمی‌خواندند بلکه دُ ساد می‌خواندند و با هر چیزی که جامعه منعش کرده بود ارتباط برقرار می‌کردند. این یکی از جلوه های فرار از نیهیلیسم بود یعنی آزاد کردن غرایز و تقدیس خشونت، قدرت و جنایت. اینجا دقیقا آرنت حرف داستایفسکی رو تکرار می‌کند که این نسل را پسران پدران ایدئولوگ و آزادی‌خواه قرن نوزدهم می‌داند که تنها تفاوتشان با پدرانشان شور بیشترشان بود. این نسل قصد داشت کاری انجام بده و در جواب سوال من چه کسی هستم بجای جواب من همان هستم که ظاهرا باید باشم می‌خواست جواب بده من کسی هستم که فلان کار را انجام داده که این جواب تفاوت کمی با پاسخ سارتر دارد که می‌گفت تو همان زندگی‌ات هستی. این تلاش به تعریفی مجدد از هویت شخصی منجر می‌شد که با یک عمل قهرمانانه یا جنایتکارانه که قبلا توسط کسی انجام نشده بود تعریف می‌شد.

تروریسمی که قبل و بعد از این دوران وجود داشت متفاوت بود، قبلا تروریسم تنها راه ایجاد تغییر بود که به از سر راه برداشتن افرادی منجر می شد که نماد ستمگری بودند اما در این نسل هدف از ترور صرفا حذف افراد ستمگر نبود بلکه تروریسم به شکل یک فلسفه سیاسی درآمد که با آن از لحاظ سیاسی ابراز وجود  می‌کردند.

اینجا به زعم آرنت تفاوت اصلی نخبگان با اوباش مشخص می‌شود، مثلا گوبلز می‌گفت: «خوشبختی بزرگی که انسان معاصر می‌تواند تجربه‌اش کند، این است که یا خود نابغه باشد یا به یک نابغه خدمت کند». که مناسب اوباش بود نه توده‌ها و نخبگان. نخبگانی که چنان گمنامی را جدی گرفته بودند که حتی به پایه انکار جدی وجود نابغه هم رسیده بودند. اوباش به خوبی می‌دانستند که جامعه بورژوازی اقبال بیشتری به افراد ناهنجار ولی جذاب دارد. نخبگان از اینکه می‌دیدند جامعه بخاطر ترس مجبور است برای اوباش جایگاه برابری قائل باشد خوشحال می‌شدند، نخبگان از اینکه می‌دیدند تاریخ توسط حکومت‌های توتالیتر جعل می‌شود ناراحت نبودند چون معتقد بودند تاریخی که نوشته شده جعلی است و مردم ستمدیده را نادیده گرفته است. مثلا کوشش مارکس جهت بازنویسی تاریخ از این دغدغه نخبگان نشات می‌گرفت، مارکس قصد داشت با قرار دادن مبارزات طبقاتی به عنوان عامل اصلی وقایع تاریخی کاری کند که سرگذشت کسانی که در تاریخ رسمی نادیده گرفته شدند در خاطره نسل‌های آینده باقی بماند. یکی از دلایل اتحاد موقتی نخبگان با اوباش این بود که مسائل و دغدغه‌های نخبگان با توده‌ها یکی شده بود و هر دو از ظواهر جامعه، لیبرال‌ها و بورژوازی متنفر بودند. جامعه بورژوازی دورو بود ولی اوباش پرده در.

اتحاد آزاردهنده اوباش با نخبگان و یکی شدن آرزوهایشان، ریشه در این واقعیت داشت که این قشرها، نخستین قشرهایی بودند که از ساختار دولت ملی و چارچوب جامعه طبقاتی طرد شده بودند.

اما با اینکه این نخبگان در اتحاد موقتی با اوباش قرار گرفتند تاثیری در موفقیت این جنبش‌ها نداشتند و جنبش وقتی به قدرت رسید اولین کاری که کرد حذف این نخبگان بود چرا که هرگونه تمایزی برای جنبش‌های توتالیتر مضر است. صحبت‌های پیوتر استپانویچ از شیاطین شاید روشنگر باشد آن جا که می گفت: «اول سطح آموزش و علوم و ذوق را پایین می‌آوریم. چون فقط کسانی به سطح بالای علوم دست می‌یابند که استعداد عالی دارند، و ما به این گونه صاحبان استعداد احتیاجی نداریم. صاحبان استعداد همیشه قدرت را در دست گرفته‌اند و حکام خودکامه شده‌اند. آن‌ها را باید تبعید یا اعدام کرد. در گله باید برابری وجود داشته باشد.» توتالیتاریسم همه استعدادهای ناب را از کارها بر میدارد و به جای آن‌ها کسانی را می‌گذارد که بی عقلی و عدم خلاقیتشان بهترین تضمین وفاداری آن‌هاست. همچون روایت واتسلاف هاول از کار در آبجوسازی در کتاب قدرت بی قدرتان: «سال 1974 که در یک کارخانه آبجوسازی مشغول به کار بودم، کارفرمای من “ش”، شخصی بود که از هنر آبجوسازی خیلی خوب سردر می‌آورد. به حرفه‌اش می‌بالید و دلش می‌خواست بهترین آبجو را تولید کنیم. کم و بیش تمام وقتش را وقف کار می‌کرد و دائما به فکر بهبود کیفیت بود، و البته اغلب وقت‌ها عذابمان می‌داد چون خیال می‌کرد ما هم به اندازه او عاشق این کار هستیم. در میانه آن بی‌اعتنایی سهل انگارانه نسبت به کار که سوسیالیسم به آن دامن می‌زند، تصور کارگری که بیش از او دلبسته کار باشد دشوار است. خود کارخانه را کسانی اداره می‌کردند که به اندازه او از این کار سردرنمی‌آوردند و به اندازه او شیفته‌اش نبودند، ولی از آن طرف نفوذ سیاسی بیشتری داشتند. کم کم داشتند آبجوسازی را به خاک سیاه می‌نشاندند و نه تنها هیچ اعتنایی به پیشنهادهای “ش” نداشتند، بلکه راستش روز به روز خصومت بیشتری نسبت به او نشان می‌دادند و به هر شکل ممکن می‌خواستند تلاش‌های او را در جهت بهبود کار نقش بر آب کنند. بالاخره کار به جایی رسید که “ش” مجبور شد نامه بلندبالایی به مافوق مدیر بنویسد و مشکلات آبجوسازی را برایش بیان کند. اون در این نامه شرح داده بود که چرا آن‌ها در منطقه بدترین آبجوسازی را دارند و مسئولیتش بر عهده چه کسانی است. میشد صدای او را شنید. میشد مدیر کارخانه را که قدرت سیاسی زیادی داشت از کار برکنار کرد و اوضاع کارخانه را مطابق پیشنهادهای “ش” بهبود بخشید. متاسفانه عکس این موضوع اتفاق افتاد تحلیل “ش” را سندی اهانت آمیز خواندند و خود او را هم خرابکار سیاسی نامیدند. از آبجوسازی بیرونش انداختند و به عنوان کارگر غیرماهر به یک کارخانه دیگر فرستادند.»

برای ماشین‌های بیرحم چیرگی و انهدام، توده‌های بی‌فرهنگ و یک‌نواخت، مواد خام بهتری هستند تا نخبگان. چون توده‌ها این قابلیت را داشتند که دست به جنایت‌هایی بزنند که جنایتکاران حرفه‌ای از آن ابا داشتند، مشروط به اینکه این جنایت‌ها ظاهر شغل داشته باشند. انسان ذره‌ای شده بورژوازی یک انسان معمولی بود که خودش را وقف امور خانوادگی و شغلی کرده بود و مصالح فردی را به مصالح اجتماعی ترجیح می‌داد. این انسان فقط و فقط نگران امنیت خود و خانواده‌اش بود و حاضر بود با کوچکترین تحریکی همه چیزش از اعتقاداتش گرفته تا شرف و حرمتش را برای امنیت قربانی کند. به همین دلیل نابود کردن حریم شخصی و اخلاق این انسان از هر کاری راحت‌تر است. مثلا ایوان کلیما در روح پراگ می نویسد: «دزدی در اردوگاه امری بسیار رایج بود، دزدیدن چیزی که در زندان بیش از هر چیزی اهمیت داشت دزدیدن غذا بود. و این معنایی جز این نداشت که به زندانیان دیگر سهم و جیره کم‌تری برسد. این شکل دزدی را یقینا می‌توان به بدبختی و گرسنگی نسبت داد، اما فکر می‌کنم آنچه بعدها در رژیم کمونیستی دیدم مرا متقاعد کرد که علت‌های این نوع دزدی عمیق‌تر از این مسائلی هستند که باز گفتم. در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می‌گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، در آن زمانی که عده معدودی که فراتر از قانون هستند می‌کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می‌بیند.»

وقتی اخلاقی وجود نداشته باشد همه چیز ممکن و مجاز می شود حتی آدمکشی.

گاهی تو را با چیزی تهدید می‌کنند چیزی که تاب ایستادگی در برابرش را نداری. فکرش را هم نمی‌توانی بکنی. آن گاه می گویی: «این کار را با من نکنید، با شخص دیگری بکنید.» و شاید بعدها وانمود کنی که تنها یک حقه بود، آن را سوار کردی که جلوشان را بگیری، و از صدق دل بر زبانش نیاوردی، ولی کور خوانده‌ای. از صدق دل بر زبانش می‌آوری. فکر می‌کنی که راه دیگری برای نجات تو وجود ندارد و دست به نجات خودت می‌زنی. از صدق دل می‌خواهی که بلا بر سر دیگران بیاید. ککت هم نمی‌گزد که دیگران چه بلایی بر سرشان می‌آید. همه اش به فکر خودت هستی. و پس از آن، آن احساس  قبلی را نسبت به فرد دیگر نداری. (جورج اورول- 1984)

برخلاف اوباش و نخبگان که جاذبه توتالیتر برای پیوستن‌شان به جنبش کافی است، توده‌های مردم را باید با تبلیغات به جنبش توتالیتر جذب کرد. در ابتدای حرکت جنبش تبلیغات می‌تواند با مقدار بسیار ناچیزی از ارعاب همراه باشد، چرا که این جنبش‌ها هنوز در چارچوب حکومت قانونی فعالیت می‌کنند. مثلا نازی‌ها با ترور سران احزاب مخالف خودشان را به خطر نمی‌انداختند بلکه با کشتن اعضای بانفوذ اما گمنام احزاب مخالف سعی داشتند این پیام را به مردم بدهند که عضویت در این احزاب چه عاقبتی ممکن است داشته باشد و چون این ترورها مورد پیگرد قرار نمی‌گرفت به مردم ثابت می‌شد که قدرت نازی‌ها امنیت بیشتری را تامین می‌کند تا وفاداری به جمهوری. بعد از به قدرت رسیدن جنبش توتالیتر سرکوب تا جایی ادامه پیدا می‌کند که مخالف سیاسی وجود داشته باشد و بعد از آن دیگر از ارعاب برای ترساندن مردم استفاده نمی‌شود بلکه ارعاب بیشتر برای پیاده سازی و درونی کردن ایدئولوژی جنبش به کار می‌رود. بعد از پیروزی جنبش توتالیتر تبلیغات جای خودش را به تلقین می‌دهد، تلقینی که با ارعاب همراه است. در اوج چیرگی تام که در اردوگاه‌های نازی پیاده شد، تبلیغات یکسره از بین رفته و حتی ممنوع شده بود، تبلیغات تا جایی کاربرد دارد که مردم هنوز ارتباطاتی با جهان واقعی دارند ، به همین منظور تبلیغات بعد از به قدرت رسیدن جنبش بیشتر معطوف به جهان غیرتوتالیتر می‌شود.

در داخل جهان توتالیتر بیشتر تلقین صورت می‌گیرد که با ارعاب همراه است تا به این وسیله ایدئولوژی جنبش به خوبی در درون توده‌ها جایگیر شود. مثلا در تبلیغات کمونیستی مردم را از عقب ماندن از تاریخ و بیهوده تلف کردن زندگی می ترساندند یا در نازیسم، مخالفت با سرشت طبیعی بشر را امری بیهوده و غیرعقلانی قلمداد می‌‌کردند که دلایل هر دو هم به ظاهر علمی بود. مثلا هیتلر در کتاب نبرد من نوشته است: «اگر انسان بخواهد علیه منطق آهنین طبیعت بستیزد، با اصولی اساسی تعارض پیدا خواهد کرد که وجودش را به عنوان انسان وامدار آن‌هاست.» 

مرحله اول قدرت گرفتن جنبش های توتالیتر با تبلیغاتی که همراه با تهدیدی غیرمستقیم است انجام می‌گرفت. تبلیغات توتالیتر و علم گرایی عقیدتی بهترین راه برای فرار از بحث بود و خصوصیتی عوام فریبانه داشت چرا که بهترین راه این بود که گفته شود حقانیت این استدلالات در آینده ثابت می شود. البته این شیوه تبلیغات اختراع توتالیتاریسم نبود بلکه علم گرایی که از قرن شانزدهم شروع شده بود دست به این کار زده و ذهن مردم را تسخیر کرده بود به طوری که می‌شود توتالیتاریسم را آخرین مرحله از فرآیندی دانست که اعتقاد داشت علم  حلال همه مشکلات بشری است.

جنبش‌های توتالیتر به صورت کاملا علمی و پیش‌گویانه که مبتنی بر قوانین طبیعت یا نبرد بین طبقات بود آینده بشر را پیش‌گویی می‌کردند مثلا هیتلر در 1933 پیش‌گویی کرد: «اگر سرمایه داران یهودی بار دیگر مردم را به یک جنگ جهانی کشانند، این بار پیامد آن انهدام نژاد یهود در اروپا خواهد بود.» به زبان غیرتوتالیتر یعنی من قصد دارم جنگ راه بیندازم و همه یهودیان اروپا رو بکشم. یا استالین وقتی برنامه نابودی مخالفان چپ و راست را تدارک می‌دید در کمیته مرکزی حزب کمونیست این مخالفان را طبقه‌ای رو به مرگ نامید. در هر دو این حالت‌ها یک هدف دنبال می‌شد نابودی انسان‌ها بر طبق یک فرآیند تاریخی انجام می شد و این نابودی جبرگرایانه و بر اساس قوانین طبیعت بود. پیش‌گویی‌های فرمانروای توتالیتر همیشه به واقعیت می‌پیوندد چون از قبل برای انجام آن‌ها برنامه ریزی شده و همین به فرمانروای توتالیتر شخصیتی پیامبرگونه می‌دهد که برای توده‌ها جذاب است.

همه این‌ها از باور جزم گرایانه به جبرگرایی ناشی می‌شود، بن بستی که مردزیرزمینی در آن گرفتار شده بود و نمی‌دانست آیا باید به آزادی اراده خودش ایمان داشته باشد یا به جبرگرایی علمی.  البته باید توجه کرد که مکتب های فکری و فلسفی که به دنبال پیش بینی پذیر کردن رفتارهای غیر قابل پیش بینی انسان‌ها بودند، عموما فایده‌گرا بودند که سعی داشتند با شناخت درست قوانینی که بر انسان حاکم بود، رفتار انسان‌ها را پیش‌بینی کنند. این مکتب‌ها و متفکرین سعی داشتند و دارند تا جامعه‌ای بسازند که در آن به جای آزادی، خوشبختی حداکثری وجود داشته باشد مشابه جامعه مفتش اعظم. اما توتالیتاریسم این اصول فایده گرایانه را رد می‌کند و هدفش از پیروی از تاریخ یا طبیعت، خوشبختی یک ملت نیست بلکه تحقق پیش گویی‌هاست، مثلا نازی‌ها تمام قوای خود را بسیج کردند تا در صورت شکست آلمان در جنگ، آلمان را ویران کنند تا پیش گویی هیتلر درست از کار دربیاید. مثلا در اواخر جنگ، تبلیغات نازی می‌گفت: «پیشوا با آن خردمندی اش قول داده است که در صورت شکست برای مردم آلمان یک مرگ آسان با گاز فراهم کند.»

بعضی ها تبلیغات توتالیتر را با تبلیغات تجاری مقایسه می‌کنند، در تبلیغات تجاری هم ما با تحقیقات علمی طرفیم، تولید کنندگان و تجار سعی دارند با توسل به اصولی علمی اثبات کنند که محصولاتشان بهترین محصولات بازار هستند همچون جنبش‌های توتالیتر که سعی دارند اثبات کنند ایدئولوژی‌شان بهترین ایدئولوژی ممکن است. هم در تبلیغات توتالیتر و هم در تبلیغات تجاری عنصری از خشونت وجود دارد به این صورت که اینطور القا می‌شود که اگر از محصول یا ایدئولوژی ما استفاده نکنید دچار مشکلات و معضلات می‌شوید، مثلا انسان‌هایی موفق یا خوشحال نیستید. اما تفاوت اساسی تبلیغات تجاری با تبلیغات توتالیتر در این است که تجار عموما پیشگو نیستند و سعی ندارند ظاهری پیامبرگونه داشته باشند.

نکته دیگر درباره تبلیغات توتالیتر عدم توجه آن‌ها به واقعیت است. توده‌ها به خاطر خصلت تصادفی بودن و عدم قطعیت واقعیت، سعی می‌کنند از واقعیت به خیال پناه ببرند، خیالی که همه چیز در آن قطعی است و سازگاری منطقی دارد حتی اگر با عقل سلیم جور درنیاید، مثل انواع و اقسام تئوری‌های توطئه و دیدن دستی پنهان پشت وقایع که در ظاهر تصادفی به نظر می‌رسند. به قول آرنت «گریز توده ها از واقعیت ادعانامه‌ای است علیه جهانی که از یک طرف ناچارند در آن زندگی کنند و از طرف دیگر نمی‌توانند در آن وجود داشته باشند.» جنبش‌های توتالیتر دقیقا درصدد ساخت این جهان خیالی هستند تا مامنی باشد برای توده‌ها و به همین دلیل این جنبش‌ها داعیه حکومت بر جهان را دارند تا این جهان خیالی را تبدیل به تنها واقعیت موجود کنند.

به همین منظور جنبش‌های توتالیتر نیاز دارند که خوراک مناسب برای توهم توطئه ایجاد کنند، مثلا نازی‌ها به توطئه جهانی یهود متوسل شدند و استالین به توطئه جهانی تروتسکی و بعد امپریالیسم جهانی. نازی‌ها می‌گفتند ملتی که از همه زودتر مشت یهودیان را باز کرده باشد و با آن ها بجنگد، می‌تواند جای آن‌ها را در امر چیرگی بر جهان بگیرد. در حقیقت تبلیغات نازی کاری کرد که این طور القا شود که بر سر راه پیروزی جهانی آلمان، کسی نایستاده جز ملت کوچک یهود.

البته باید توجه کرد که یهودستیزی همچون به‌نژادی که بعدتر درباره آن صحبت می‌کنیم اختراع نازی‌ها نبود، یهودستیزی از قبل در اروپا وجود داشت و توطئه جهانی یهود چیز تازه‌ای نبود، نازی‌ها توانستند با تبلیغات هوشمندانه این مسئله را تبدیل به مسئله اصلی کنند. یکی از اسنادی که به این کار کمک کرد پروتکل بزرگان صهیون بود که در آن به حکومت جهانی یهود اشاره شده بود و این وعده داده شده بود که یهودیان با اینکه از نظر جمعیتی در اقلیت هستند اما می‌توانند با سازماندهی درست بر کل جهان چیره شوند. هیتلر که گویا این پروتکل را از بر داشت و همچنین بر جعلی بودن آن اشراف داشت، سعی کرد بر اساس آن سازمانی به وجود بیاورد که حاکم بر جهان باشد. این حکومت جهانی ابتدا با یک ملت آغاز می‌کند اما رفته رفته از اهمیت این ملت کاسته می‌شود تا به برتری نژاد یا طبقه برسد. مثلا در ابتدا برتری نژادی قوم ژرمن اهمیت داشت اما رفته رفته این اعتقاد جای خودش رو به تحقیر ملت آلمان داد نازی‌ها این حس تحقیر نسبت به مردم آلمان را از قبل داشتند اما قبل از به قدرت رسیدن نمی‌توانستند به روشنی آشکارش کنند مثلا هیتلر در 1923 گفته بود: «مردم آلمان یک سوم‌اش قهرمان، یک سوم‌اش بزدل و یک سوم دیگرش خائن‌اند.» 

بعدتر بجای قوم ژرمن، نژاد آریایی قرار گرفت که قبل از به قدرت رسیدن نازی‌ها نقش کوچکی در تبلیغات نازی داشت. این تبلیغات جذابیت بیشتری نسبت به تبلیغات کمونیست‌ها داشت چون در تبلیغات کمونیستی همه در سطح یک کارگر کارخانه برابر خواهند بود اما در نازیسم بعد از فتح جهان هر آلمانی یک کارخانه دار خواهد بود. مزیت دیگه جامعه نازی این بود که لازم نبود به آینده‌ای دور موکول شود بلکه در جهان ساختگی جنبش قابل پیاده سازی بود.

جنبش‌های توتالیتر به دنبال تشکل و سازمان بودند نه ارائه و اشاعه ایدئولوژی، به همین خاطر این جنبش‌ها ایدئولوژی و تفکر جدیدی خلق نکردند بلکه سازمان‌های جدیدی به وجود آوردند. سازمان‌هایی که شرح و عملکردشان را در قسمت بعدی پادکست خواهید شنید. توده‌ها را نه عوام فریبی، بلکه واقعیت عریان و قدرت یک سازمان زنده به سوی خود جلب می‌کند. مثلا  سخنوری هیتلر را در جذب توده‌ها به جنبش نباید چندان موثر دانست، این خصوصیت باعث می‌شد که دیگران، هیتلر را به عنوان عوامفریبی ساده دست کم بگیرند و فریب بخورند. همین طور استالین هم توانست تروتسکی که سخنور بهتری بود را شکست بدهد. آنچه رهبران توتالیتر را از دیکتاتورها متمایز می‌کند این است که رهبران توتالیتر عناصری را از ایدئولوژی‌ها انتخاب می‌کنند که از همه مناسب‌ترند مثل پروتکل بزرگان صهیون یا توطئه تروتسکی که هر دو آنقدر موجه بودند که به درد جهان ساختگی توتالیتر می‌خوردند. این افسانه‌ها هم از عناصر واقعی استفاده می‌کردند و هم از طرف دیگر فراتر از جهان واقعی می رفتند و به حوزه هایی تعمیم داده می‌شدند که از دسترسی هر گونه نظارت فردی به دور بود. به این ترتیب جهانی ساخته می‌شود که قدرت رقابت با جهانی واقعی را دارد. سازگاری این جهان ساختگی و سرسختی سازمانی آن باعث شده بود که این تعمیم ها حتی بعد از کشتار یهودیان و کشته شدن تروتسکی همچنان به قوت خود باقی بمانند.

جالب اینجاست که وقتی این دروغ ها در یک سازمان زنده بوجود می آید دیگر نمی شود به راحتی و بدون در هم شکستن ساختار کلی سازمان حذفشان کرد. مثلا توطئه جهانی یهود به عنصر واقعیت نازی تبدیل شد و نازی‌ها جوری عمل می‌کردند که گویی جهان واقعا در تسلط یهودیان است. نژادپرستی هم دیگر نظریه‌ای نبود که نیاز به اثبات داشته باشد بلکه کارکردی هر روزه داشت و زیر سئوال بردنش غیرواقع بینانه به نظر می‌رسید. درباره بلشویسم هم همینطور بود و نیازی نبود درباره نبرد طبقاتی بحثی صورت بگیرد.

تنها یک رژیم توتالیتر می‌تواند سراسر بافت زندگی را بر وفق یک ایدئولوژی سامان دهد برای یک آلمانی زیر سئوال بردن توطئه جهانی یهود و نژادپرستی به منزله تردید کردن درباره وجود جهان بود.

اما به محض شکست و از دست رفتن قدرت جنبش، اعضای جنبش ناگهان از باور جزمی که تا دیروز جان‌شان را برایش فدا می‌کردند دست برداشتند و لحظه‌ای که جهان ساختگی که پناهگاه توده‌ها بود نابود شد توده‌ها به پایگاه قدیمی‌شان که همان پایگاه افراد منفرد است بر می‌گردند. نازیسم به عنوان یک ایدئولوژی چنان تحقق کامل یافته بود که محتوای آن دیگر نمی‌توانست به عنوان یک رشته عقیدتی مستقل ادامه حیات بدهد. به همین دلیل بعد از نابودی نازیسم هیچ چیز باقی نماند حتی تعصب پیروانش.

موسیقی‌های پادکست

  1. یکی از اجراهای آهنگ Polyushko polye یا کر ارتش سرخ Red Army Choir ساخته Lev Konstantinovich Knipper.
  2. قطعه‌ای از موسیقی فیلم Joker  با نام Defeated Clown ساخته  Hildur Guðnadóttir.
  3. قطعه‌ای از موسیقی فیلم Braveheart با عنوان A Gift of a Thistle ساخته James Horner.
  4. تم اصلی سریال West World ساخته رامین جوادی.
  5. قطعه Nocturne in C sharp minor Op.posth. از شوپن Chopin که در فیلم Pianist ساخته رومن پولانسکی استفاده شده.
  6. تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.(اطلاعات بیشتر و دانلود)
  7. قطعه‌ای از موسیقی متن فیلم Pan’s Labyrinth با نام Long, Long Time Ago ساخته Javier Navarrete.
  8. قطعه‌ای از موسیقی فیلم Inglourious Basterds با عنوان The Green Leaves Of Summer ساخته Nick Perito.

نظر بدهید