پادکست اپیتومی بوکس

اپیزود پنجاه و هفتم: تکامل فرهنگی

چرا در بعضی جوامع بیگانه‌هراسی، استبداد و قوم‌گرایی حاکم است و در بعضی جوامع مدارای بیشتر با غیرخودی‌ها، دموکراسی و برابری‌طلبی؟ این تفاوت‌های فرهنگی ریشه در چه چیزی دارد؟

چرا در بعضی جوامع بیگانه‌هراسی، استبداد و قوم‌گرایی حاکم است و در بعضی جوامع مدارای بیشتر با غیرخودی‌ها، دموکراسی و برابری‌طلبی؟ چرا در بعضی جوامع برابری بیشتری  بین زنان و مردان  وجود دارد و در بعضی جوامع زن‌ها فقط در نقش‌های مادری، همسری و دختری فهم می‌شوند؟ این تفاوت‌های فرهنگی ریشه در چه چیزی دارد؟ آیا ژنتیکی است؟ یعنی برخی جوامع ذاتا بردبارتر و دموکراسی‌خواه‌ترند؟ اگر این‌طور است چرا نرخ برابری در بین مردم کشورهای اسکاندیناوی که اجدادی خون‌ریز و جنگ‌طلب داشتند، بیشتر از مردم هند است که اصولا در طول تاریخ تمایلی برای کشورگشایی و غارت نداشته‌اند؟ پس این تفاوت‌های فرهنگی فقط ژنتیکی نمی‌تواند باشد. آیا این تفاوت‌ها ریشه در سطح تحصیلات و معلومات آدم‌ها دارد؟ اینجا هم می‌بینیم که این‌طور نیست مثلا بن لادن تحصیلات عالیه‌ای داشت و جمع زیادی از متخصصان را به خدمت گرفته بود. پس فقط سطح تحصیلات هم نمی‌تواند نشانگر این تفاوت‌ها باشد. پس چه عاملی باعث این تفاوت‌هاست؟ دین؟ بله دین عامل مهمی است اما چه چیزی باعث تمایل مردم به دین‌داری است؟

مشخصات کتاب

عنوان: تکامل فرهنگی

نویسنده: رونالد اینگلهارت

مترجم: محمدعمار مفید

ناشر: مولی

تعداد صفحات: 338

متن پادکست

سلام شما به پنجاه و هفتمین قسمت از پادکست اپیتومی‌بوکس گوش می‌کنید، پادکستی که من در اون دربارۀ کتاب‌هایی صحبت می‌کنم که خوندم، دوست داشتم و احساس می‌کنم حرف‌هایی برای گفتن داره که باید خوندشون و بهشون فکر کرد.

کتاب تکامل فرهنگی نوشتۀ رونالد اینگلهارت یکی از این کتاب‌هاست، کتابی که نه با تکیه بر دلایل فرضی یا عقلانی بلکه با تکیه بر نزدیک به چهل سال تحقیق در 100 کشور جهان که 90 درصد جمعیت جهان را شامل میشوند سعی دارد به سوالاتی پاسخ دهد که در مقدمۀ پادکست شنیدید. کتاب ادعایی سرراست، ساده و البته قدیمی دارد، قدیمی از آن لحاظ که شاید مارکس اولین کسی بود که این ادعا را مطرح کرد که اقتصاد نقشی زیربنایی برای فرهنگ یک جامعه بازی می‌کند. یعنی فرهنگ تحت تاثیر اقتصاد است یا به عبارت دیگر هر چقدر ناامنی اقتصادی بیشتر باشد و مردم مجبور باشند برای بقا بجنگند، جامعه به سمت بیگانه‌هراسی، استبداد و قوم‌گرایی سوق پیدا می‌کند و برعکس هر چقدر مردم نسبت به بقای خود اطمینان بیشتری داشته باشند به سمت مدارای بیشتر با غیرخودی‌ها، پذیرش افکار جدید و برابری طلبی حرکت می‌کنند. این ادعا جذاب است چون هم می‌توانیم با آن گذشته را بفهمیم و هم آینده را پیش‌بینی کنیم. اما همانطور که تاریخ نشان داده است اکثر تلاش‌ها برای پیش‌بینی رفتار بشر با شکست روبرو شده.

اما این دلیل نشده که بشر دست از تلاش برای پیش‌بینی رفتار انسان‌ها دست بردارد، خصوصا اینکه شواهدی وجود دارند که می‌توانیم با توسل به آن‌ها احتمالاتی که بیشتر از همه امکان وقوع دارند را پیش‌بینی کنیم. مثلا گروهی از روان‌شناسان و انسان‌شناسان به سرپرستی میشل گلفند با بررسی 33 کشور متوجه شدند کشورهایی که شرایط جغرافیایی سختی دارند و با تهدیداتی تاریخی مواجه‌اند سیستم‌های حکومتی اقتدارگرا دارند، عقاید متفاوت را برنمی‌تابند و معمولا تمایلات مذهبی بیشتری از خودشان نشان می‌دهند. یا گروهی دیگر از محققین به این نتیجه رسیدند که وجود بیماری‌های مسری در یک جامعه با گرایش‌های جمع‌گرا، بیگانه‌هراسی و طرد برابری‌های جنسیتی ارتباطی نزدیک دارد.

جنگ، بیماری و قحطی عواملی هستند که بقا را تهدید می‌کنند در چنین شرایطی برای انسان‌ها اولویت با تامین بقاست و باقی موارد وقتی مطرح می‌شوند که این عوامل تهدید کننده برطرف شده باشند. مثلا گفتن از آزادی بیان برای کسی که از گرسنگی در حال مرگ است، دردی را دوا نمی‌کند. وقتی زندگی در شرایط امن‌تری ادامه پیدا می‌کند و افراد درگیر بقا نیستند و امید به زندگی و آینده افزایش پیدا می‌کند، دغدغه‌ها و اولویت‌ها هم از صرف بقا به چیزهای دیگری سوق پیدا می‌کند.

ادعای نویسنده این است که توسعۀ اقتصادی، امنیت اقتصادی به همراه می‌آورد و این امنیت اقتصادی باعث ایجاد نهادهای دموکراتیک، فرهنگی روادارتر و وضع قوانین اجتماعی لیبرال‌تر و حتی خرسندی بیشتر انسان‌ها از زندگی خواهد شد. به همین دلیل نویسنده معتقد است که ارزش‌ها و اعتقاداتی که در جوامع توسعه‌یافته وجود دارند با ارزش‌ها و اعتقادات جوامع در حال توسعه به کلی متفاوتند چون سطح امنیت اقتصادی آن‌ها با هم متفاوت است.

البته این ادعای نویسنده خیلی جدید نیست، نویسنده در کتاب دیگرش با عنوان «انقلاب خاموش» که حدودا 45 سال پیش نوشته این ادعا را مطرح کرده و از آن زمان تا نوشتن این کتاب تلاش کرده میزان صحت و سقم ادعایش را بررسی کند. نویسنده در انقلاب خاموش ادعا کرده که احتمالا در آینده و در کشورهای توسعه‌یافتۀ صنعتی، ما شاهد تغییر ارزش‌ها از ارزش‌های مادی به ارزش‌های پسامادی خواهیم بود. این تغییر در اولویت‌ها و ارزش‌ها بین نسلی است یعنی با جایگزین شدن نسل‌ها ارزش‌ها و اولویت‌های فرهنگی جامعه هم تغییر می‌کند. این ادعا بر دو فرضیه استوار بود یکی فرضیه کمیابی و دیگری فرضیه اجتماعی شدن.

در فرضیه کمیابی نویسنده می‌گوید مردم برای آزادی و حق انتخاب ارزش قائلند اما اولویت با نیازهاست وقتی جان و مال مردم امنیت نداشته باشد، مردم اولویت را به این اهداف مادی اختصاص می‌دهند نه اهداف غیرمادی مثل آزادی و حق انتخاب. وقتی این امنیت برقرار شد ارزش‌های مادی به پسامادی تغییر می‌کنند.

فرضیه دوم یعنی اجتماعی شدن اشاره به یک تاخیر زمانی دارد. یعنی اگر شرایط جامعه تغییر کند و اعضای جامعه حس کنند که دیگر بقایشان در خطر نیست، با یک تاخیر زمانی تغییر در اولویت ها اتفاق می افتد، مثلا اگر فرد تا پیش از بلوغ این حس امنیت از جامعه را نگیرد در سنین بالاتر هم بعید به نظر می‌رسد اولویت‌های خود را تغییر دهد. این تغییر در اولویت‌ها وقتی ایجاد می‌شود که نسل جدیدی که در شرایط ایمن بزرگ شده جایگزین نسل قبلی شود یا درصد بزرگتری از جامعه را به خود اختصاص دهد. این اتفاق در جوامع توسعه‌یافته افتاده و چند دهه است که بسیاری از افراد در جامعه‌ای رشد کرده‌اند که تهدیدی برای بقای آن‌ها وجود ندارد پس در نتیجه اولویت‌های آن‌ها از تامین بقا و نیازهای مادی به سمت نیازهای غیرمادی مثل آزادی انتخاب تغییر کرده است.

اینگلهارت با مشاهدۀ اعتراضات دانشجویی در شش کشور اروپای غربی دهۀ 70 میلادی، تحقیقی انجام داد که نشان‌دهندۀ تغییر بین نسلی بود. اما به یافته‌ها نمی‌شد با قطع و یقین نگاه کرد و ثابت کرد تفاوت ارزشی که بین جوان‌ترها و نسل‌های گذشته رخ داده خصوصا نسلی که جنگ را تجربه کرده بود نشان‌دهندۀ تغییر ارزش بین نسلی است. چرا که ممکن است این تغییر ناشی از تغییرات چرخه زیستی باشد یعنی انسان‌ها وقتی پا به سن می‌گذارند اولویت‌هاشان مادی شود در حالی‌که همان‌ها وقتی جوان بودند اولویت‌های غیرمادی داشتند. خصوصا اینکه نمی‌شد ثابت کرد این تفاوت ارزشی به واسطۀ امنیت اقتصادی بوجود آمده است.

نویسنده به خوبی آگاه بوده که نمی‌شود تناظری یک به یک بین توسعۀ اقتصادی و تغییر در اولویت‌ها پیدا کرد چرا که اولا این تغییر در اولویت‌ها یک مسئلۀ زمان‌بر و بین نسلی است یعنی تغییر در شاخص‌های اقتصادی بلافاصله به تغییر در فرهنگ و سیاست منجر نمی‌شود و دوم اینکه درست است که فاکتورهای اقتصادی بسیار مهم‌اند اما عامل تعیین کننده حسی است که هر فرد نسبت به امنیت وجودی خود دارد.

نویسنده برای اینکه نشان دهد امنیت اقتصادی باعث تغییر در ارزش‌های مادی به فرامادی می‌شود و تغییر بین نسلی واقعا رخ می‌دهد و باعث تغییر در ارزش‌های جامعه می‌شود به تحقیقاتش در سال‌های بعد ادامه داد و یک انجمن غیرانتفاعی به نام انجمن پیمایش ارزش‌های جهانی ایجاد کرد تا داده‌های مورد نیاز برای این تحقیق را فراهم کند. این انجمن از سال 1981 فعال است و مشغول به پیمایش و تحلیل اطلاعات است. اطلاعاتی که بخشی از آن‌ها را در قالب نمودارهای تحلیلی در این کتاب می‌بینیم.

به زعم نویسنده فرهنگ هم مثل تکامل زیستی، تکامل پیدا می‌کند، با این تفاوت که چون فرهنگ یادگرفتنی است می‌تواند تکاملی سریعتر از تکامل زیستی داشته باشد.

نویسنده می‌گوید هنجارهای فرهنگی در چند دهۀ اخیر بسیار تغییر کرده‌اند، هنجارهایی چون نقش‌های جنسیتی، سقط جنین، طلاق و کنترل زاد و ولد و تمایلات جنسی. زن‌ها بعد از قرن‌ها جنس دوم بودن از نقش‌های سنتی مثل دختر، همسر و مادر خارج شده و وارد اجتماع شده‌اند و تقریبا هر کاری که زمانی تنها اختصاص به مردان داشت را انجام می‌دهند. یا سیاستمدارانی که به صورت آشکار همجنس‌گرا هستند به مقامات بالای حکومتی رسیده‌اند. در مقابل کشورهای دیگری هستند که به شدت در برابر تغییر مقاومت می‌کنند مثلا در جوامع کم درآمد با وجود اینکه فرهنگ غربی و محصولات فرهنگ غربی به وفور در اختیار مردم این جوامع قرار گرفته اما هنوز تاثیر خیلی مهمی در سبک زندگی و فرهنگ آن جوامع ایجاد نشده است؟ سوال همچنان باقی است، چه عواملی باعث تغییر در فرهنگ می‌شود؟

نظریۀ نوسازی کلاسیک ادعا می‌کند گسترش آگاهی و عقلانیت در جامعه و خصوصا آموزش، نیروی محرکه مدرنیزاسیون و تغییر در فرهنگ است. به این معنا که با بالا رفتن سطح تحصیلات مردم یک جامعه، دیدگاه سنتی و مذهبی جای خود را به دیدگاه عقلانی و سکولار می‌دهد. اما احتمال اینکه فردی در خانواده‌هایی که به لحاظ مالی در مضیقه نیستند تحصیلات عالیه داشته باشد بیشتر است. نکتۀ دیگر اینکه وقتی امنیت مالی و جانی به خطر می‌افتد و فرد احساس ناامنی و ناامیدی نسبت به آینده می‌کند، مهم نیست که در چه سطحی از تحصیلات باشد، تحصیلاتش او را به سمت ارزش‌های غیرمادی سوق نمی‌دهد. مثال آن کشورهایی هستند که بعد از فروپاشی کمونیسم دچار تنزل شدید در استانداردهای زندگی شدند، با اینکه میزان تحصیل‌کرده‌های این کشورها زیاد بود اما این کشورها به سمت ارزش‌های پسامادی حرکت نکردند.

توضیح دیگری برای تغییر در فرهنگ وجود دارد و آن انتخاب عقلانی است. طبق این نظریه رفتار انسان‌ها براساس انتخاب‌هایی آگاهانه است، یعنی اگر شرایط یکسان باشد همه یک جور عمل می‌کنند چون همه عقلی یکسان دارند. اما تجربه نشان داد که این طور نیست این توضیح نقش احساسات و ناخودآگاه را در رفتار بشر نادیده می‌گیرد. در شرایط بحرانی این احساسات و غریزه است که جان انسان‌ها را نجات می‌دهد چون امکان انتخابی سریع را مهیا می‌کند. اقتصاد رفتاری هم با مشاهدۀ غیرعقلانی رفتار کردن انسان‌ها رشد و توسعه پیدا کرد.

نویسنده در پاسخ به این دو نظریه فرضیات و پیش‌بینی‌های خودش را ارائه می‌کند که عبارتند از:

1-وقتی درصد بزرگی از جامعه امنیت وجودی را تجربه می‌کند احتمال آن وجود دارد که جامعه از لحاظ اجتماعی و فرهنگی تغییر کند و ارزش‌های جامعه از مادی به غیرمادی تغییر ماهیت دهند.

2- وقتی نسل جوان‌تری که امنیت وجودی داشته جایگزین نسل سالخورده‌ای می‌شود که امنیت وجودی نداشته ارزش‌های جامعه دچار تغییر می‌شود.

3- اتفاقات و بحران‌های اقتصادی ممکن است در کوتاه مدت به تغییر ارزش در بین نسل‌ها منجر شود مثلا نسلی که ارزش‌های پسامادی دارد موقتا ارزش‌هاش مادی شود اما در بلندمدت این تاثیرات همدیگر را خنثی می‌کنند و تغییری که از جایگزینی نسل‌ها بوجود می‌آید معمولا تراکمی و انباشت شونده است.

4-وقتی تغییر ارزش بین نسلی به آستانه‌ای برسد که هنجارهای جدید از لحاظ اجتماعی غلبه پیدا کنند، موج هم‌رنگی با جماعت راه می‌افتد و باعث می‌شود نیروهایی که قبل‌تر با این هنجارها مخالف بودند از آن حمایت کنند. یا به زعم نویسنده نفوذ ارزشی اتفاق می‌افتد یعنی با گذشت زمان نسل پیرتر هم پساماده‌گراتر می‌شود.

5- تغییر فرهنگی تابع خط سیر است یعنی فقط تابع امنیت وجودی نیست و از میراث تاریخی جامعه هم تاثیر می‌پذیرد.

حال باید دید آیا این فرضیات و پیش‌بینی‌ها با واقعیت همخوانی دارند یا نه؟ اولین فرضیه این بود که در صورت وجود امنیت اقتصادی ارزش‌های جامعه از مادی به پسامادی تغییر می‌کنند. نویسنده و همکارانش از سال 1970 تا 2009 هر سال تحقیقاتی در سطح ملی و در شش کشور اروپای غربی انجام دادند تا میزان ارزش‌های مادی و پسامادی را بین نسل‌های مختلف بسنجند. در این تحقیق از شهروندان پرسیدند که چه اهدافی در نظرشان از همه مهم‌تر است؟ شهروندان می‌توانستند از بین گزینه‌های رشد اقتصادی، مبارزه با افزایش قیمت‌ها، برقراری نظم و مبارزه علیه تبهکاری که از اولویت‌های مادی نشات می‌گیرند و آزادی بیان، دادن حق اظهار نظر به شهروندان در مورد تصمیمات مهم دولت، اظهار نظر در مورد طرز فکر نسبت به شغل و جامعه که ارزش‌های پسامادی بودند گزینه‌های مورد نظرشان را انتخاب کنند.

اولین داده‌ها که مربوط به سال 1970 میلادی بود نشان می‌داد افراد بالای 65 سال یعنی متولدان 1905 به قبل اولویت‌های مادی‌گرایانه دارند، تعداد افرادی که در این سن ارزش‌های مادی برایشان در اولویت است 14 برابر کسانی بود که از همین گروه سنی ارزش‌های پسامادی داشتند. اما با کاهش سن این اختلاف کمتر می‌شود تا حدی که در آخرین گروه سنی که همگی متولدان بعد از جنگ هستند تعداد افرادی که ارزش‌های پسامادی دارند از کسانی که اولویتشان ارزش‌های مادی است بیشتر می‌شود.

اما با داده‌های یک سال نمی‌شود مطمئن شد که آیا این نتیجه نشان‌دهندۀ تاثیرات گروه سنی است یا تاثیرات چرخۀ زیست، به همین منظور این تحقیق هر ساله و به مدت چهل سال انجام شد و در نتیجه مشخص شد نسلی که ارزش‌های پساماده‌گرایانه داشت با گذشت زمان تقریبا به همان اندازه پسامادی باقی ماند.

فرض دوم این بود با جایگزینی نسلی که امنیت وجودی را مسلم می‌دانست با نسلی که خطراتی مثل جنگ را دیده بود، ارزش‌های پسامادی نسل جدید جایگزین ارزش‌های مادی نسل‌های قبل می‌شود. امنیت وجودی را هم با این متغیرها اندازه گرفتند GDP سرانه بالا، امید به زندگی بالا و نرخ پایین مرگ و میر نوزادان. در سال 1970 تعداد کل پساماده‌گراها نسبت به ماده‌گراها در اروپا یک به چهار بود، این تعداد در آمریکا یک به سه بود، اما در سال 2000 تعداد پساماده‌گراها از ماده‌گراها در اروپا کمی بیشتر شد و در آمریکا اختلاف به دوبرابر ماده‌گراها رسید. با بیشتر شدن جمعیت پساماده‌گراها و تاثیرگذاری اجتماعی و سیاسی آن‌ها، طبیعی است که ارزش‌های جامعه هم تغییر کند. چون اکثریت جامعه و البته اکثریت تاثیرگذار جامعه ارزش‌های پسامادی دارند. از این لحاظ گفتیم تاثیرگذار چون این نسل عموما تحصیلات عالی دارند و از جایگاه اقتصادی بهتری برخوردارند. طبق این نظریه هر کشوری که رفاه و ایمنی بیشتری دارد پساماده‌گرایان بیشتری هم دارد. هر چه توسعه اقتصادی بیشتر باشد تعداد پساماده‌گرایان بیشتر خواهد بود.

فرض سوم این بود که اتفاقات مهم و تاثیرگذار در کوتاه‌مدت بر روی مادی یا پسامادی شدن ارزش‌ها تاثیر می‌گذارد که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی چنین اتفاقی افتاد. در آستانه دهه 1990 تفاوت بین نسلی بزرگی در کشورهای اقماری شوروی وجود داشت و پساماده‌گرایان که اکثرا جوان بودند، آتش انقلاب را تیز کرده و فروپاشی شوروی را تسریع کردند. اما بعد از فروپاشی شوروی، امنیت اقتصادی در کشورهای اقماری شوروی از بین رفت و ارزش‌های پساماده‌گرایانه نسل انقلاب را تعدیل کرد. اما سطح ارزش‌های پسامادی این کشورها بعد از بهبود اوضاع اقتصادی و پیوستن به اتحادیه اروپا دوباره به سطح قبلی برگشت.

در روسیه اما وضع بدتر بود و روسیه تا همین اواخر دچار مشکلات اقتصادی بود به همین دلیل هنوز در روسیه تعداد ماده‌گراها بسیار بیشتر از پساماده‌گراهاست. اما در کشورهای آمریکای لاتین با بهبود اوضاع اقتصادی آن‌ها نشانه‌هایی از روند رو به افزایش تعداد پساماده‌گراها دیده می‌شود.

جالب اینجاست که افزایش سرانۀ تولید ناخالص ملی یا GDP ربطی به تغییر ارزش بین نسلی ندارد، مثلا کشورهای مسلمان حاشیۀ خلیج فارس با اینکه به‌واسطۀ فروش نفت GDP بالاتری نسبت به کشورهای مسلمان حاشیۀ دریای مدیترانه دارند اما در این کشورها تعداد افرادی که ارزش‌های مادی برای آن‌ها در اولویت است در اکثریت مطلق قرار دارند.

و اما فرض چهارم مصداق ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» است. انتخاب یک آفریقایی‌تبار به ریاست جمهوری آمریکا یا اقبال به برنی سندرز سوسیالیست برای نسل‌های مسن آمریکایی اتفاقی غیرقابل باور بود که با جهانی که آن‌ها در آن به دنیا آمده بودند همخوانی نداشت، در حالی که برای نسل جوانتر انتخابی طبیعی بود چون نسل‌ها به جهانی پا می‌گذاشتند که در آن روز به روز به تنوع قومی و نژادی، بردباری در برابر همجنس‌گرایان و غیرخودی‌ها افزوده می‌شد. همچنین رای به قانونی شدن ازدواج همجنس‌گراها توسط قضات آمریکایی احتمالا نشان از پسامادی بودن ارزش‌های این قضات نداشت بلکه در راستای خواست روزافزون جامعه برای این کار بود. این تحلیل نشان می‌دهد که تنها این نهادها و سازمان‌ها نیستند که به فرهنگ سمت و سو می‌دهند و این فرض از لحاظ تاریخی پذیرفتنی نیست. شواهد تاریخی نشان می‌دهند که فرهنگ و سازمان‌ها بر هم تاثیر می‌گذارند و گاهی این فرهنگ است که بر تغییر سازمان تقدم دارد.

اما می‌ماند فرض پنجم که تغییر فرهنگی را فقط ناشی از توسعۀ اقتصادی نمی‌دانست که در ادامه با تفضیل بیشتری به آن می‌پردازیم چون لازم است که کمی مقدمات برای آن گفته شود.

تفاوت‌های معناداری بین اعتقادات مردم با ملیت‌های مختلف وجود دارد مثلا در بعضی کشورها 95 درصد مردم گفته‌اند که خدا جایگاه مهمی در زندگی‌شان دارد ولی در بعضی کشورها این عدد فقط سه درصد مردم را شامل می‌شود. یا در بعضی کشورها 90 درصد مردم اعتقاد داشتند که مردها حق بیشتری برای تصاحب یک شغل دارند در حالی که در بعضی دیگر این عدد 8 درصد بوده. نویسنده اذعان دارد که این تفاوت‌ها ارتباط تنگاتنگی با سطح توسعۀ اقتصادی جامعه دارد. هرچقدر جامعه کم درآمدتر باشد بیشتر به دین و نگاه سنتی به زن گرایش دارد. مردمی که ارزش‌های سنتی را حفظ کرده‌اند شدیدا مذهبی‌اند و غرور ملی زیادی دارند و به اقتدار به دیده احترام نگاه می‌کنند. جوامع سنتی بیشتر متکی به کشاورزی هستند و در مقابل جوامع صنعتی قرار می‌گیرند، در جوامع صنعتی ارزش‌های سکولار و عقلانی مقبولیت بیشتری دارد. نظریه نوسازی کلاسیک ادعا می‌کند که صنعتی شدن با تخصصی کردن کارها، افزایش شهرنشینی، دیوان سالاری، عقلانیت‌گرایی و سکولاریزاسیون ارتباط دارد. در اینجا تقابل بین ارزش‌های سنتی و ارزش‌های سکولار و عقلانی را شاهدیم.

اما یک گذر دیگر هم وجود دارد، گذر از جامعۀ صنعتی به جامعۀ پساصنعتی که برای نظریۀ نوسازی کلاسیک ناشناخته بود یعنی گذر از یک اقتصاد تولید محور به یک اقتصاد دانش محور. در اینجا با گذر از ارزش‌های بقامحور با ارزش‌های خودبیانگر طرفیم، خودبیانگر به معنای ابراز وجود.

مادی یا پسامادی بودن ارزش‌های افراد به ارزش‌های بقامحور و خودبیانگر ارتباط دارد اما دقیقا یکی نیستند، مادی یا پسامادی بودن شاخص حساس‌تری است، در حالی که بقامحور و خودبیانگر شاخص جامع‌تری است. فردی که ارزش‌های پسامادی پیدا می‌کند منطقی است که به سمت ارزش‌های خودبیانگر هم برود اما ارزش‌های خودبیانگر فراتر از ارزش‌های پسامادی قرار می‌گیرند مثلا در جواب به سئوال آیا مردان رهبران سیاسی بهتری هستند یا زنان؟ پاسخ‌های متنوعی از سمت خودبیانگرها دریافت می‌شود. ارزش‌های خودبیانگر اقبالی بیشتر به هم‌جنس‌گرایی، محیط زیست و تکثر انسانی دارد. در مقابل کسانی که ارزش‌های بقامحور دارند نسبت به خودبیانگرها شادی کمتری داشته و از زندگی‌شان راضی نیستند.

وقتی نیازهای بقامحور فرد برطرف می‌شود یعنی در شرایط ناامنی وجودی که شامل بیماری، جنگ و گرسنگی است قرار ندارد تمایل پیدا می‌کند که به سمت بردباری بیشتر و احترام قائل شدن برای آزادی فردی و فعال بودن در جامعه حرکت کند که پایه‌های دموکراسی هستند. در نتیجه احتمال اینکه یک جامعۀ ثروتمند دموکراتیک شود بسیار بیشتر از یک جامعۀ فقیر است. اما مخمصۀ انسانی دست از سر انسان برنمی‌دارد. همۀ این مواهب به واسطۀ صنعتی شدن جامعه رخ داده که هدفش تولید بیشتر ثروت در جامعه بوده است. ارزش‌های خودبیانگر به نحوی مخالف این افزایش ثروت هستند و در مقابل نهادهایی که برای سود بیشتر محیط زیست را آلوده می‌کنند یا با اجحاف در حق کارگران کشورهای ضعیف سود بیشتری به دست می‌آورند می‌ایستد.

پس دو محور وجود دارد یکی ارزش‌های بقامحور در برابر ارزش‌های خودبیانگر و دیگری ارزش‌های مذهبی و سنتی در برابر ارزش‌های سکولار و عقلانی. هر چقدر درآمد سرانه کشوری بیشتر باشد جایگاهش در این نمودار به سمت ارزش‌های خودبیانگر و سکولار و عقلانی است. مثلا سوئد از همۀ کشورهای دنیا جایگاه بهتری دارد و بعد از آن بنا به انتظار مابقی کشورهای اسکاندیناوی قرار می‌گیرند. جالب اینجاست که ژاپن با اینکه در محور ارزش‌های سکولار و عقلانی از سوئد بالاتر است اما از لحاظ ارزش‌های خودبیانگر در میانۀ نمودار است یعنی در حد کشورهایی با درآمد بالاتر از متوسط. یا آمریکا با اینکه در محور ارزش‌های خودبیانگر رتبۀ نسبتا خوبی دارد اما سنتی‌تر است کمی بالاتر از ایران. ایران در این نمودار در دستۀ کشورهایی است که درآمد پایین و پایین‌تر از متوسط دارند و از لحاظ ارزشی سنتی و بقامحور است. (من این نمودار رو در شبکه‌های اجتماعی می‌گذارم)

اما از این داده‌ها نمی‌شود خیلی سریع نتیجه گرفت که با صنعتی و مدرن شدن جامعه بلافاصله سنت‌های فرهنگی جامعه تغییر می‌کنند. یعنی فرض پنجم. سنت‌ها به راحتی تغییر نمی‌کنند. توسعه اجتماعی و اقتصادی در بلند مدت می‌تواند باعث تغییر در ارزش‌ها و سنت‌ها شود اما به نظر می‌رسد که تاثیر این سنت‌ها آنچنان عمیق و دیرپاست که باعث تغییری ناگهانی یا غیرمنتظره در یک جامعه و جامعه‌ای مشابه آن نمی‌شود. مثلا کشورهای اسلامی تقریبا همگی در یک محدوده قرار می‌گیرند که طبق این تحقیق گوشۀ پایین و چپ هستند یعنی کم درآمد، با ارزش‌های سنتی و بقامحور، در مقابل کشورهای پروتستان گوشه راست و بالا هستند، یعنی درآمد زیاد با ارزش‌های سکولار و خودبیانگر. یا کشورهای انگلیسی‌زبان از لحاظ ارزش‌های سنتی در میانه قرار دارند ولی از لحاظ ارزش‌های خودبیانگر بالا هستند.  نویسنده به این قضیه هم توجه دارد که شاید دلیل این نزدیکی موقعیت جغرافیایی این کشورها باشد. اما مثلا دربارۀ همین کشورهای انگلیسی‌زبان می‌بینیم که اینطور نیست، ممکن است انگلیس و ایرلند یا آمریکا و کانادا به هم نزدیک باشند، اما تفاوت جغرافیایی بین آمریکا تا انگلیس یا تا استرالیا و نیوزلند جای شکی باقی نمی‌گذارد که حتی اگر جغرافیا هم تاثیرگذار باشد، فرهنگ دست بالا را خواهد داشت. در مورد سایر فرهنگ‌ها هم همین قضیه برقرار است. 

از طرف دیگر با صنعتی شدن جامعه ارزش‌ها از سنتی به سکولار تغییر می‌کنند، اما در جوامعی که صنعتی هستند و به جوامع پساصنعتی تغییر می‌کنند، سرعت تغییر ارزش‌های سنتی به سکولار کاهش پیدا کرده و به جای آن سرعت تبدیل ارزش‌های بقامحور به ارزش‌های خودبیانگر بیشتر شده. ارزش‌های خودبیانگر باعث می‌شوند که دموکراسی محتمل‌ترین پیامد نوسازی باشد. ارزش‌هایی که متکی است بر انتخاب آزاد، استقلال فرد و خلاقیت.

صنعتی شدن لزوما به دموکراسی منتهی نمی‌شود همانطور که در اروپا چنین اتفاقی نیوفتاد و کشورهایی صنعتی مثل آلمان، اسپانیا و شوروی در قرن بیستم نمونه‌هایی از رژیم‌های توتالیتاریسم، دیکتاتوری و کمونیستی بودند.

همانطور که پیشرفت اقتصادی تغییرات فرهنگی قابل پیش‌بینی‌ای به همراه دارد، فروپاشی اقتصادی هم می‌تواند به روندی عکس منجر شود. پس در نتیجه باید در کنار اقتصاد، تاریخ اجتماعی و اقتصادی هر جامعه را در تکامل فرهنگی جامعه دخیل دانست.

بغیر از رابطه‌ای که بین ارزش‌های بقامحور و ارزش‌های خودبیانگر وجود دارد به نظر می‌رسد که می‌شود از دوگانۀ دیگری نیز استفاده کرد، دوگانه فردگرایی و جمع‌گرایی. در جوامع فردگرا تاکید بر حقوق فردی، استقلال و آزادی فردی است و این‌ها هویت فرد را تشکیل می‌دهند. اما در جوامع جمع‌گرا عضویت درگروه یا مثال آشناتر عضویت در قبیله و قوم است که هویت فرد را می‌سازند. 

انگار که فرهنگ‌های بسته و فرهنگ‌های باز، با فردگرایی و جمع گرایی و بقامحوری و خودبیانگری بستری مشترک دارند. فرهنگ‌هایی که ارزش‌های خودبیانگر در آن حاکم است، فردگرا و باز هستند، در مقابل فرهنگ‌های مبتنی بر بقا، جمع گرا و بسته هستند.

چیائو و بلیزینسکی یک تحقیق جالبی انجام دادند که نشان می‌دهد ارزش‌های فرهنگی هم دقیقا مثل انتخاب طبیعی در مواجهه با محیط تکامل پیدا می‌کنند، مثلا از بین جوامعی که در برابر بیماری آسیب‌پذیر بوده‌اند، ژن‌هایی به آینده انتقال پیدا کرده که از بیگانگان دوری کنند و به تابوهای اجتماعی پایبند باشند. در مقابل از بین جوامعی که این آسیب‌پذیری را نداشتند ژن‌هایی منتقل شده که بیشتر پذیرای دیگران بودند. در نتیجه بعضی جوامع از لحاظ فرهنگی بسته هستند و بعضی باز.

درست است که آسیب‌پذیری انسان در یکی دو قرن اخیر از بیماری‌ها بسیار کاهش پیدا کرده اما اثرات تاریخی و ژنتیکی آن هنوز با انسان‌ها همراه است. در نتیجه عوامل ژنتیکی در تکامل فرهنگی دخیلند، عواملی که وابسته به اتفاقات، شرایط جغرافیایی و آسیب‌پذیری از بیماری‌ها هستند.

اما ادعای دیگری که توسط نویسنده مطرح شده این است که در جوامعی که امنیت وجودی در خطر است اقبال مردم به دین بیشتر است.

متفکران بزرگ جامعه‌شناسی قرن نوزدهم اعتقاد داشتند با عقلانی شدن جامعه دین از بین خواهد رفت. اما واقعیت این است که امروز تعداد افراد دین‌دار نسبت به گذشته بیشتر شده، پس این نظریه نمی‌تواند درست باشد و دین نه تنها از بین نرفته بلکه همچنان حضور دارد.

یک نظریه وجود دارد که سعی دارد با مفاهیم بازار آزاد توضیح دهد که چرا دین در بعضی کشورها رو به افول گذاشته اما در بعضی کشورها همچنان حضور دارد و در بعضی کشورها مثل کشورهای سابقا کمونیست رو به افزایش گذاشته است. این نظریه با فرض اینکه گرایش به دین‌داری یک گرایش ذاتی انسان است می‌گوید در کشورهایی که یک نهاد رسمی دینی مثل کلیسا وجود دارد و این نهاد توسط حکومت حمایت می‌شود، متولیان مذهبی علاقه‌ای به جذب مخاطب بیشتر ندارند چون درآمدشان چه کار کنند و چه نکنند ثابت است. در نتیجه در این کشورها چون رقابتی وجود ندارد دین‌داری رو به کاهش می‌گذارد. در مقابل اگر رقابت وجود داشته باشد دین‌داری گسترش پیدا می‌کند. اما این نظریه توضیح نمی‌دهد چرا در جوامع اسلامی که تنها یک دین، دین رسمی است شاهد افول دین‌داری به آن معنا نیستیم.

نوسازی تکاملی اولا ادعا می‌کند که دین‌داری ذاتی بشر نیست مثلا دین به معنای امروزی در انسان‌های شکارچی گردآورنده وجود نداشته و این مفهوم از زمانی که انسان‌ها کشاورز شدند پیدا شد. ادعای دیگر نوسازی تکاملی این است که اگر امنیت وجودی انسان تهدید نشود انسان‌ها رفته رفته میزان دینداری‌اش کاهش پیدا می‌کند. نویسنده به تحقیقاتی اشاره می‌کند که این مطلب را ثابت می‌کند یعنی در جوامع پردرآمد مشاهده می‌شود که گرایش به سکولار شدن افزایش پیدا کرده یعنی دینداری با کاهش روبرو بوده اما در کشورهای کم‌درآمد برعکس، دینداری رو به افزایش گذاشته. نکته جالب در این بین وضعیت کشورهایی است که سابقا کمونیست بوده‌اند، این کشورها در دهۀ 90 شاهد فروپاشی سیستم ایدئولوژیکی کمونیست بودند، با فروپاشی این نظام مردم دچار خلا شدند، خلا سیستمی که به زندگی‌اشان معنا بدهد، تنها جایگزین این سیستم اعتقادی، دین بود، به همین دلیل در این کشورها گرایش به دین بیشتر شد. اما در بین این کشورها، در آن‌هایی که توانستند زودتر به بازار آزاد گذر کرده و وضع اقتصادی‌شان را سامان دهند، گرایش به سکولار شدن شدت پیدا کرده، یک نمونه از این کشورها لهستان است که شیب سکولار شدنش بیشتر از بقیه بوده است. در لهستان مسیحی کاتولیک بودن مساوی بود با مبارزه علیه اشغال خارجی، لهستان در برهه‌ای از تاریخش تحت اشغال پروس بود که پروتستان بودند، بعد تحت اشغال روس درآمد که ارتدوکس بودند و در نهایت تحت نظر شوروی اداره می‌شد که کمونیست و بی‌خدا بودند. گرایش به دین نزد لهستانی‌ها ریشه‌های ملیتی داشت. احتمالا همانطور که گرایش به شیعه نزد ایرانی‌ها در در زمان صفوی چنین نقشی را داشت. بعد از اینکه لهستان توانست از فروپاشی شوروی به سمت بازار آزاد و پیوستن به اتحادیه اروپا حرکت کند و امنیت اقتصادی و وجودی جامعه به میزان مناسبی بالا رفت روند سکولار شدن شروع شد و چون تهدیدی خارجی وجود نداشت سرعت بیشتری گرفت.

اما چرا امروز جمعیت دین‌داران بیشتر است؟ سکولار شدن با خودش کاهش زاد و ولد را به همراه دارد، یعنی درست است که کشورهای پردرآمد در حال سکولارتر شدن هستند اما جمعیت آن‌ها رو به کاهش است، در مقابل کشورهای کم‌درآمد که گرایشات دینی دارند، میزان زاد و ولد بیشتری هم دارند، در نتیجه جمعیت دین‌دار جهان رو به افزایش گذاشته است. اینکه دینداری گسترش پیدا کند یا کاهش بسته به این است که رونق اقتصادی و امنیت وجودی تا چه حد تامین شود یا دچار تهدید گردد.

در جوامع مبتنی بر کشاورزی فرزندآوری و تولید مثل مهم بوده چرا که ادامه حیات جامعه وابسته به جمعیت بوده است، در این جوامع همجنس گرایی، سقط جنین، طلاق یا خودارضایی مذموم بوده و پذیرفته نمی‌شده‌اند چرا که برای فرزندآوری خطر محسوب می‌شدند.

جوامعی که هنجارهای تولید مثل در آن‌ها غالب است، پدرسالارانه هستند، در جوامع پدرسالار خشونت امری پذیرفته شده برای مردان است. اما در جوامع بر پایه دانش نیاز کمتری به رهبری سلسله مراتبی است چون نوآوری و خلاقیت حرف اول را می‌زند. در این جوامع خشونت پذیرفته نیست چون باعث نابودی خلاقیت می‌شود پس مردانی که خشونت نمی‌ورزند گزینه‌های مناسب‌تری برای بقا هستند. وقتی سطح خشونت کاهش پیدا می‌کند تمایل برای جنگیدن نیز کاهش پیدا می‌کند که این راه را برای جهانی‌شدن هموار می‌کند.

از جنگ جهانی دوم به این طرف جهان شاهد جنگ بین قدرت‌های بزرگ نبوده، این دورۀ صلح بین قدرت‌های بزرگ طولانی‌ترین دوره‌ای است که انسان از امپراتوری روم به این طرف به خود دیده. از طرفی هم تلفات جنگ‌ها کاهش پیدا کرده و تعداد جنگ‌های داخلی کمتر شده، حتی مبارزات مردمی هم به سمت مسالمت آمیز گرایش پیدا کرده. توسعۀ اقتصادی و افزایش امنیت مالی و جانی در کل دنیا عامل این دورۀ صلح طولانی شده. نویسنده برای اثبات ادعای خود اطلاعاتی که از کشورهای مختلف به دست آورده را تحلیل کرده که به نتایج جالبی رسیده است. مردم کشورهای آلمان، ایتالیا و ژاپن که هر سه جز متحدین بودند بیشتر از بقیۀ کشورها تمایلی به جنگیدن برای کشورشان را ندارند که این می‌تواند از تجربه تاریخی این کشورها ناشی شده باشد. در مقابل کشورهای اسکاندیناوی که انتظار می‌رود تمایلی برای جنگیدن نداشته باشند، تمایل بیشتری به جنگیدن نشان می‌دهند. اما مفهوم جنگیدن برای کشورهای اسکاندیناوی مفهومی متفاوت از حفظ مرزهای کشور است. سوئد یکی از کشورهای اسکاندیناوی بود که در سال 2000 وظیفۀ جدید و متفاوتی برای ارتش تعریف کرد. ارتش سوئد موظف شد برای گسترش صلح و ثبات در جهان تلاش کند. معنای جنگ برای سوئدی‌ها توسعۀ صلح جهانی است نه فقط حفظ مرزهای کشور خودشان.

اما یک نکتۀ دیگر هم از تحلیل داده‌ها به دست می‌آید و آن اینکه کاهش علاقه به جنگیدن بیشتر از اینکه با امنیت وجودی همبستگی داشته باشد با انتخاب فردی مرتبط است. به این معنا که هیچ‌کس دوست ندارد جان خود را در جنگ به خطر بیندازد. البته باید توجه داشت که افزایش انتخاب فردی معلول افزایش سطح امنیت وجودی است.

گفتیم که احتمال دموکراسی شدن کشورهای ثروتمند بیشتر از کشورهای فقیر است. حالا سئوال اینجاست آیا دموکراسی منجر به توسعۀ اقتصادی می‌شود یا برعکس توسعۀ اقتصادی به دموکراسی منجر می‌شود یا همان سئوالی که من چند وقت پیش در شبکه‌های اجتماعی پرسیدم آیا پیشرفت به شکل حکومت‌ها و نهادها ارتباطی دارد؟ این کتاب به ما می‌گوید که این توسعۀ اقتصادی است که به دموکراسی منجر می‌شود نه اینکه دموکراسی به توسعۀ اقتصادی. اما شروطی دارد اول اینکه توسعۀ اقتصادی باید بتواند طبقۀ متوسط مطالبه‌گر و بزرگی خلق کند و دوم اینکه ارزش‌ها و انگیزه‌های مردم را تغییر دهد طوری که برای آزادی انتخاب و آزادی بیان اولویت قائل شوند.

این دو شرط توضیح می‌دهد که چرا چین هنوز کشوری دموکراتیک نیست چون هنوز نسلی که قحطی‌های 1960 را به خاطر دارند زنده‌اند و ارزش‌های آن‌ها مادی است و به ارزش‌های پسامادی مثل آزادی بیان یا آزادی انتخاب تغییر پیدا نکرده است. در این تحقیق کشورهای عموما اسلامی هم از لحاظ دموکراسی جایگاه مناسبی ندارند چون سطح ارزش‌های خودبیانگر در این کشورها پایین است. ترکیه توسعه‌یافته‌ترین کشور اسلامی است و این تحقیق نشان می‌دهد که ترکیه در حال گذار به دموکراسی اثربخش است و بعد از کشورهایی مثل فیلیپین یا کره جنوبی قرار می‌گیرد. ایران اما جایگاهی استثنائی‌ در این تحقیق دارد، ایران به نسبت بقیۀ کشورهای اسلامی که در این تحقیق بررسی شده‌اند ارزش‌های خودبیانگر بیشتری از خودش نشان می‌دهد، در حد کشورهایی مثل کره‌جنوبی و فیلیپین اما سطح دموکراسی در آن بسیار پایین است.

این باور وجود دارد که دموکراسی باعث توسعۀ اجتماعی و سیاسی است، همانطور که بسیاری از کسانی که به سئوال من پاسخ دادند همین را گفتند. اما پژوهش‌هایی وجود دارد که نشان می‌دهد این‌طور نیست. تکوین ارزش‌های خودبیانگر به دموکراسی منجر می‌شود و عامل تکوین ارزش‌های خودبیانگر توسعۀ اقتصادی است. یک نمونه که چنین روندی را نشان می‌دهد کشورهای اروپای شرقی مثل چکسلواکی و آلمان شرقی هستند، کشورهایی که حکومت‌هایی اقتداگرا یا به زعم واتسلاف هاول پساتوتالیتر داشتند. مردم این کشورها به سطوح بالایی از ارزش‌های خودبیانگر دست پیدا کرده بودند چرا که از لحاظ اقتصادی پیشرفته‌ترین کشورهای کمونیست بودند و نظام آموزشی و ساختارهای رفاه اجتماعی پیشرفته‌ای داشتند. ارزش‌های خودبیانگر همان‌طور که گفته شد وقتی تکوین پیدا می‌کنند که بخش بزرگی از جامعه در شرایطی زندگی کنند که بقا برایشان مسئله نیست در نتیجه وقتی تهدید حملۀ نظامی شوروی برطرف شد این کشورها به سمت دموکراسی حرکت کردند.

آیا این به این معناست که نظام‌های اقتدارگرا و خودکامه محکوم به فروپاشی‌اند؟ اگر توسعه و نوسازی در این کشورها اتفاق بیفتد احتمالا باعث تکوین بیشتر ارزش‌های خودبیانگر می‌شود، هر چقدر تعداد افراد با ارزش‌هایشان خودبیانگر  افزایش پیدا کند هزینۀ سرکوب برای حکومت خودکامه بیشتر می‌شود و این احتمال وجود دارد که با جایگزینی نسل‌ها، نسل حاکمان خودکامه کمتر سرکوب‌گر باشند. پس خود به خود این نظام‌ها دچار فروپاشی نمی‌شوند اما نوسازی احتمال رسیدن به دموکراسی را شدیدا افزایش می‌دهد.

حالا من می‌خواهم با توجه به یافته‌های این کتاب فرضیه‌ای را دربارۀ انقلاب مشروطه مطرح کنم و امیدوارم با شواهد بیشتر تاریخی که به دست می‌آورم این فرضیه را بسط بیشتری بدهم و آن اینکه چرا مطرح شدن خواسته‌هایی مثل آزادی فردی، برابری جنسیتی که مساوات تعبیر می‌شد و سکولار شدن برای جامعۀ آن روز ایران زود بود. موج اصلی جنبش مشروطه با تحصن روحانیان، بازاریان و تجار در باغ قلهک و مهاجرت علما از تهران به قم شروع شد. یعنی کسانی که از لحاظ اقتصادی بیشتر از بقیۀ مردم ایران برخوردار بودند. با اضافه شدن دانشجویان دارالفنون و در گرفتن بحث‌هایی درباره آزادی، حکومت قانون و مجلس شورا، خواسته‌های معترضین به سمت تشکیل مجلس شورای ملی و مشروطه شدن سلطنت سوق پیدا کرد، خواسته‌هایی که باز هم از سمت کسانی ابراز می‌شد که از لحاظ اقتصادی جایگاه بالاتری داشتند. به یک معنا ارزش‌های این‌ها از صرف بقامحور به ارزش‌های پسامادی تغییر پیدا کرده بود اما برای قاطبۀ مردم این‌طور نبود. ارزش‌های مردم بقامحور بود و احتمالا همدلی چندانی با آزادی یا دخالت مردم در حکومت نداشتند، بلکه دنبالۀ این مبارزات را گرفته بودند چون گمان می‌کردند این خواسته‌ها که از سمت الیت جامعه مطرح می‌شد راه‌حلی برای برون رفت آن‌ها از مشکلات و معضلاتی چون فقر، عدم امنیت جانی و مالی و ضعف حکومت مرکزی ارائه می‌داد. ایران در آن برهه نیاز به حکومت مقتدری داشت که مقتدرانه امور کشور را نظم دهد و امنیت اقتصادی را در جامعه ایجاد کند و پرداختن به ارزش‌های حق تعیین سرنوشت و آزادی بیان و قلم و برابری طلبی برای زنان برای جامعه‌ای که غم نان داشت هنوز زود بود و مخالفت‌های عده‌ای با مشروطه از این منظر خیلی هم بیجا نبود. همانطور که گفتم این در حد یک فرضیه است که باید با شواهد تاریخی بررسی شود، مخصوصا وضعیت اقتصادی کشور در آن دوران.

اما در مورد خوشنودی و خرسندی از زندگی هم توسعۀ اقتصادی نقش مهمی دارد. رشد اقتصادی و تغییرات اجتماعی در جوامع کشاورزی یا وجود نداشت یا اگر وجود داشت بسیار ناچیز بود. مردم انتخاب‌های گسترده‌ای نداشتند و مجبور بودند از بین انتخاب‌های محدود یکی را برگزینند و مطابق آن زندگی کنند. در نتیجه امکانی وجود نداشت که انسان‌ها بتوانند خود واقعی‌شان را نشان بدهند و آنطور که می‌خواهند زندگی کنند، یعنی جایی برای ارزش‌های خودبیانگر وجود نداشت. این‌که حق انتخابی دربارۀ چطور زندگی کردن‌مان نداشته باشیم منجر به ناخشنودی می‌شود. دین و سنت تلاش داشتند با کاهش علاقۀ مردم به دنیا و وعدۀ دنیایی بهتر بعد از مرگ، این کمبودها را جبران و مردم را خوشحال کنند. اما نوسازی یا مدرنیزاسیون این وضعیت را تغییر داد و با گسترش حق انتخاب مردم خوشحالی بیشتری به همراه آورد. 

نویسنده می‌گوید در داخل یک کشور مردمان مذهبی به نسبت مردمان غیرمذهبی خوشحال‌ترند و این به نظر من احتمالا از دلهره‌های اگزیستانسیالیستی مردمان غیرمذهبی ناشی می‌شود، چون بار مسئولیت‌های انتخاب‌هایی که می‌کنند مستقیما به دوش خودشان است نه نیرویی فرامادی. اما نویسنده می‌گوید مردمانی که در کشورهای مدرن و غیردینی زندگی می‌کنند خوشحال‌تر از مردمانی هستند که در کشورهای کم‌تر مدرن شده اما مذهبی زندگی می‌کنند. به نظر می‌رسد که نوسازی به خوشحالی بیشتر مردم کمک می‌کند یا به زعم نویسنده نوسازی برای به حداکثر رسانیدن خوشبختی، اثربخش‌تر از راهکارهای سنتی است.

خیلی از محققین معتقدند که تراز خوشبختی انسان یک سطح ثابت است و با پیشرفت‌های اقتصادی مجموع احساس خوشحالی مردم یک جامعه ثابت می‌ماند. اما تحقیقاتی که اخیرا انجام شده نشان می‌دهد که سطح خوشبختی تمام کشورها می‌تواند رشد یا افت داشته باشد و مقداری ثابت نیست. وقتی از توسعۀ اقتصادی صحبت می‌شود باید دید چه حدی از توسعۀ اقتصادی می‌تواند به خوشبختی منجر شود. نویسنده اذعان دارد که در سطوح پایین و متوسط توسعۀ اقتصادی، بیشتر هم و غم مردم صرف ارزش‌های مادی مثل خوراک، پوشاک، مسکن و درمان می‌شود. یعنی در سطح فردی خوشحالی وقتی اتفاق می‌افتد که عواید اقتصادی به حداکثر برسد و در سطح اجتماعی، رشد اقتصادی از اولویت برخوردار است. اما با گذر از این مراحل فرد به جایی می‌رسد که درآمد بیشتر خوشحالی بیشتری به همراه ندارد یا اینکه تاثیرش در ارزش‌های مادی بسیار ناچیز است. از اینجا به بعد مردم به جای اینکه غیرمستقیم به سعادت برسند یعنی تلاش کنند با به حداکثر رساندن دارایی اقتصادی به خوشبختی برسند سعی می‌کنند مستقیما به سعادت دست پیدا کنند یعنی از طریق به حداکثر رساندن آزادی انتخاب. گویی فرد بر زندگی خودش مسلط است

تحقیقات هم چنین مسئله‌ای را نشان می‌دهد در کشورهای کم درآمد موثرترین راه برای حداکثر کردن احساس خوشبختی و رفاه افزایش درآمد اقتصادی است اما در کشورهای پردرآمد این‌طور نیست. پس تا جایی GDP سرانۀ کشورها می‌تواند عاملی باشد برای خوشبختی اما از یک جایی به بعد این‌طور نیست مثلا با اینکه در این تحقیق GDP لوکزامبورگ از همۀ کشورها بیشتر است اما سطح خوشبختی مردمان دانمارک که نصف GDP سرانه لوکزامبورگ را دارند بالاتر است. مثلا 52 درصد مردم دانمارک گفته‌اند که عمیقا از زندگی‌اشان احساس رضایت می‌کنند و 45 درصد هم گفته‌اند بسیار سعاتمندند. این در مورد مردم ارمنستان به ترتیب 5 و 6 درصد است.

در کنار GDP سرانه و با مقایسه کشورهای آمریکای لاتین و کشورهایی که قبلا کمونیست بوده‌اند مشخص می‌شود که عامل دین یا اعتقادات هم در میزان خوشبختی تاثیرگذار است. این کشورها کمابیش درآمدهای یکسانی دارند اما کشورهای آمریکای لاتین از سطح رضایت و خوشبختی بیشتری نسبت به کشورهای سابقا کمونیست برخوردارند. نویسنده حدس می‌زند احتمالا به خاطر فروپاشی کمونیسم که شبیه یک نظام اعتقادی عمل می‌کرد حس معناداری زندگی نزد مردم کشورهای سابقا کمونیست از بین رفت و همین به ناخشنودی آن‌ها از زندگی دامن زد، به همین دلیل دین در این کشورها رو به رشد است تا این خلا را پر کند چرا که انسان طوری تکامل پیدا کرده که همواره به دنبال الگوهای معنادار و هدفمند باشد. اما در کشورهای آمریکای لاتین چنین خلایی به وجود نیامده و دین کماکان نقش خود را در هدفمند کردن زندگی ایفا می‌کند. همچنین وجود دموکراسی هم به رضایتمندی بیشتر از زندگی کمک می‌کند. اما مهم‌ترین عامل در احساس خوشبختی افراد افزایش حس آزادی انتخاب است، نه دین یا توسعۀ اقتصادی یا توسعۀ آزادی‌های اجتماعی. به عبارت دیگر توسعۀ اقتصادی نقشی انکارناپذیر در افزایش حس خوشبختی دارد اما در بین عواملی چون دموکراسی و توسعۀ آزادی‌های اجتماعی ضعیف‌ترینشان است. دینداری هم نقشی فزاینده در رشد خوشبختی ندارد یعنی در این تحقیقات رابطۀ معناداری بین افزایش دینداری و افزایش خوشبختی دیده نشده اما دیدیم که فروپاشی یک نظام اعتقادی مثل دین می‌تواند باعث افت شدید خوشبختی باشد. همینطور مانند کشورهای آمریکای لاتین وجود دین در کنار توسعۀ اقتصادی می‌تواند باعث شود که سطح احساس خوشبختی بالاتر از جایی باشد که سطح درآمد کشور پیش‌بینی می‌کند.

تا اینجای کتاب مشاهده شد که با توسعۀ اقتصادی و صنعتی شدن، جوامع به سمت تکثر بیشتر، خشونت پرهیزی، بردباری بیشتر، خوشحالی بیشتر و پذیرش بیشتر تفاوت‌های جنسیتی حرکت می‌کنند که به سکولار شدن جامعه و گسترش دموکراسی منجر می‌شود. اما چند مسئله وجود دارد اول اینکه توسعه اقتصادی چطور اتفاق می افتد؟ کتاب برای این سوال جوابی ندارد و باید به منابعی دیگر رجوع کرد. مسئله بعدی اینکه چرا مردم کشورهای پردرآمد اخیرا از جنبش‌های اقتدارگرا، پوپولیست و بیگانه‌ستیز حمایت می‌کنند؟ و سوال مهم‌تر این که چرا میزان حمایت از این جنبش‌ها نسبت به چند دهۀ قبل افزایش پیدا کرده است؟ 

در جواب سئوال اول با تحقیقاتی که انجام شده مشخص شده است که حمایت مردم از جنبش‌های اقتدارگرا و پوپولیستی بخاطر رشد ارزش‌های خودبیانگر و ورود خارجی‌ها به کشور است. این مردم که بیشتر در سنین بالا هستند و اولویت‌هاشان با نسل‌های بعد از خودشان متفاوت است احساس می‌کنند که ارزش‌های خودبیانگر و مهاجرت خارجی‌ها جهانی که می‌شناختند را دستخوش تغییر کرده. یعنی واکنشی است که نسل‌های سنتی‌تر به ارزش‌های مدرن‌تر جامعه ابراز می‌کنند. به عنوان مثال فقط 20 درصد زیر سی ساله‌ها حامی ترامپ بودند در حالی‌که بالای 50 درصد افراد بالای 65 سال به ترامپ رای داده بودند. جالب اینجاست که عوامل اقتصادی نقش چندانی در حمایت مردم از جنبش‌های اقتدارگرا و پوپولیستی نداشتند، حدودا 40 درصد از کسانی که درآمدی زیر 50 هزار دلار در سال داشتند حامی ترامپ بودند، در حالی که این عدد برای کسانی که بالای صدهزار دلار درآمد سالانه داشتند بالای 40 درصد بود.

و در جواب سوال دوم نویسنده می گوید درست است که به نظر می‌رسد عامل اقتصادی چندان اثری ندارد اما در واقع بخش بزرگی از جمعیت کشورهای پردرآمد، ناامنی اقتصادی را تجربه کرده، یعنی درآمد واقعی کم شده، امنیت شغلی کاهش پیدا کرده و نابرابری اقتصادی افزایش یافته، این‌ها در کنار مهاجرت به این کشورها تمایل برای حمایت از احزاب اقتدارگرا، پوپولیست و بیگانه‌ستیز را افزایش داده است. به عبارت دیگر تحت شرایط ناامنی اقتصادی بیگانه‌هراسی افزایش پیدا می‌کند. به عنوان مثال حزب نازی در سال 1928 یک حزب حاشیه‌ای محسوب می‌شد که کمتر از سه درصد آرا را به دست آورده بود، اما در سال 1933 بعد از شروع رکود بزرگ حزب نازی 44 درصد آرا را کسب کرد.

پس علت اینکه مردم امروزه بیشتر به احزاب اقتدارگرا، پوپولیست و بیگانه‌ستیز تمایل دارند دهه‌ها افزایش نابرابری اقتصادی، کاهش درآمد واقعی و در یک کلام ناامنی اقتصادی است.

برای اینکه درک بهتری از نابرابری داشته باشیم نویسنده به نتایجی از تحقیقاتی اشاره می‌کند که درباره آمریکا انجام شده اما در مورد کشورهای توسعه‌یافته دیگر هم صدق می‌کند. در سال 1915 یک درصد ثروتمندترین مردم آمریکا حدود 18 درصد درآمد ملی را در اختیار داشتند از 1930 تا 1970 یعنی سال‌های حین و بعد از رکود این عدد به زیر ده درصد کاهش پیدا کرد اما از 1970 تا سال 2007 به 24 درصد رسید و در سال 2011، 40 درصد درآمد ملی در اختیار این یک درصد بود. این افزایش نابرابری‌ها در کشورهای عضو سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی هم به چشم می‌خورد اما به اندازه انگلیس و آمریکا نیست. با روی کار آمدن ریگان در آمریکا و تاچر در انگلیس سرعت رشد نابرابری‌های اقتصادی افزایش پیدا کرد و جای تعجب نیست که این دو کشور قوی‌ترین واکنش‌های بیگانه‌هراسی را از خودشان نشان دادند، در آمریکا ترامپ به قدرت رسید و انگلیس از اتحادیۀ اروپا خارج شد. اما برخلاف بسیاری از کسانی که افزایش نابرابری را ذات سیستم سرمایه‌داری می‌دانند، نویسنده چنین نظری ندارد، نویسنده می‌گوید نابرابری‌های اقتصادی بیشتر محصول کنش‌های سیاسی است تا اقتصادی. وقتی در دهۀ 1970 جامعه از صنعتی به دانش‌بنیان گذر کرد، قدرت چانه‌زنی کارگران صنعتی کاهش پیدا کرد همین امر باعث شد که سیاست‌های بازتوزیعی ثروت که از حمایت اقشار عظیم کارگرها برخوردار بود، اولویت اول نباشد. در حال حاضر متخصصین با تحصیلات عالی قدرت چانه‌زنی بالایی دارند اما به مرور با گذر از جامعۀ دانش‌بنیان به جامعۀ هوش مصنوعی قدرت چانه‌زنی متخصصین هم کاهش پیدا می‌کند و نابرابری باز هم افزایش پیدا می‌کند. ولی این‌بار بسیار ناعادلانه‌تر چون محصولات دانش‌بنیان یک‌بار هزینۀ تولید دارند و بازتولید آن‌ها هزینۀ بسیار کمتری دارد. از طرفی محصولی که برنده می‌شود کل بازار را تسخیر می‌کند و تقریبا هیچ بازاری برای رقبا باقی نمی‌گذارد و گونه‌ای انحصار شکل می‌گیرد. از طرف دیگر در جامعۀ هوش مصنوعی، کامپیوترها این توانایی را خواهند داشت تا تقریبا کار همه را انجام دهد در نتیجه نیروی کار هیچ اهرم فشاری نخواهد داشت. در این جامعه کشاکش اقتصادی بین یک درصد راس هرم و 99 درصد باقی مانده است. این روند شروع شده یعنی درآمد افرادی که تحصیلات بالایی ندارند طی 50 سال گذشته مرتبا کاهش پیدا کرده و درآمد افراد تحصیل کرده از سال 1991 تا 2015 روند ثابتی داشته. البته درآمد زنان افزایش پیدا کرده اما در مقابل، درآمد مردان برای متعادل شدن درآمدها کاهش پیدا کرده است. نویسنده یکی از دلایل حمایت مردان از جنبش‌های پوپولیست را همین می‌داند. اما این کاهش یا راکد بودن درآمد متخصصین مثل وکلا، پزشکان، اساتید دانشگاه و کارگران از عدم رشد اقتصادی نبوده. اتفاقا تولید ناخالص ملی از سال 1991 رشد چشمگیری داشته ولی این پول‌ها به جیب مدیران عامل رفته. مثلا در سال 1965 درآمد یک مدیرعامل حدودا 20 برابر یک کارگر متوسط بود، در سال 1989 این مقدار به 58 برابر رسید و در سال 2012 درآمد یک مدیرعامل 354 برابر درآمد یک کارگر با حقوق متوسط بوده است.

علاوه بر این‌ها جامعۀ هوش مصنوعی بیکاری فزاینده‌ای به همراه دارد، طبق آمارها بخش های تک(High tech) استخدام‌های ناچیز و ثابتی در سی سال گذشته داشته، به عنوان مثال شرکتی مثل جنرال موتورز بالاترین عدد استخدامی‌ای که داشت حدود 840000 نفر بود و در سال 2010 حدود 11 میلیارد دلار درآمد کسب کرده در مقابل گوگل با 38000 نیرو 14 میلیارد دلار درآمد کسب کرد یا یوتیوب فقط با 65 نفر نیرو به قیمت بیش از یک و نیم میلیارد دلار فروخته شد. یکی از خطرات این بیکاری رو به افزایش مرگ زودرس و بی‌معنا شدن زندگی است. نزدیک به نیمی از مردانی که در سنین کار هستند و از کارشان اخراج شده‌اند یعنی حدود 7 میلیون نفر روزانه داروی اعتیادآور ضد درد مصرف می‌کنند.

اما چرا مردم کشورهای پردرآمد فقط نسبت به بیگانگان دیدی منفی دارند و نسبت به همجنس‌گراها و آزادی زنان چنین دیدگاهی را ندارند. اینجا نویسنده به نقش رسانه‌ها اشاره می‌کند. رسانه‌ها نسبت به همجنس‌گراها و آزادی زنان دید و تبلیغاتی مثبت دارند اما با پوشش گسترده تروریسم به بیگانه‌هراسی دامن می‌زنند.

علاوه بر این‌ها مردمی که به اروپای غربی و آمریکا مهاجرت می‌کنند در برابر هنجارهای انتخاب فردی بردباری کمتری دارند و از آن جا که این هنجارها در مقابل تغییر، مقاومت نشان می‌دهند بین مهاجران و مردم اروپای غربی و آمریکایی کشمکش ایجاد و باعث تقویت بیگانه‌هراسی می‌شود.

به طور خلاصه روند این طور بوده: با صنعتی شدن جامعه، شغل‌های کشاورزی از بین رفت اما چون صنعت ظرفیت کافی داشت، کشاورزان جذب صنعت شدند، در نتیجه بیکاری تبدیل به معضل نشد با اتوماسیون و خودکار شدن کارخانجات و برون‌سپاری کارها کارگرانی که متشکل بوده و مشاغلی ایمن و پردرآمد داشتند با کارگرانی غیرمتشکل با امنیت شغلی کمتر جایگزین شدند. اما چون ظرفیت کار در بخش خدمات هنوز وجود داشت باز هم  بیکاری گسترده‌ای اتفاق نیفتاد. اما با رشد جامعۀ هوش مصنوعی بخش خدمات توسط کامپیوترها انجام خواهد شد و این‌بار بیکاری فزاینده رخ خواهد داد، چون بخش های تک توانایی جذب و به کارگیری این مقدار نیرو را ندارد.

پس در نتیجه بیکاری افزایش پیدا خواهد کرد، نابرابری اقتصادی بیشتر خواهد شد خصوصا در عرصۀ جهانی چون محصولات هوش مصنوعی در اختیار معدودی از کشورها و افراد خواهد بود و بیگانه‌ستیزی و اقتدارگرایی رشد خواهد کرد. نویسنده می‌گوید تنها راهی که می‌شود جلوی فجایع احتمالی را گرفت مداخلۀ دولت در اقتصاد است تا جلوی این انحصار گرفته شود. فیلم به بالا نگاه نکن یا Don’t look up اگر چه به نظر من فیلم خیلی خوبی نیست اما دقیقا همین نابرابری اقتصادی، قدرت رسانه و نقش سیاستمداران را نشان می‌دهد. جالب اینجاست که افرادی مثل ترامپ به این وضعیت دامن می‌زنند و اتفاقا تلاش دارند تا یک درصد ثروتمند جامعه را ثروتمندتر کنند اما مردم به خیال اینکه قصد دارند جلوی چنین کاری را بگیرند به ترامپ رای می‌دهند. زیبایی انسان دقیقا در همین تناقضات است، البته زیبایی‌ای که همچون عنوان فیلم Biutiful غلط املایی دارد.

موسیقی‌های پادکست

  1. قطعه Falling Together از Chad Lawson.
  2. Zack Hemsey – The Way (Instrumental)
  3. Gustavo_Santaolalla – Quiebre
  4. Jacob David – Intet Forbi
  5. No Clear Mind – Dream Is Destiny
  6. Sorrow Never Ends از PerfectParadox
  7. Lait (Gustavo Santaolalla) قطعه‌ای از موسیقی فیلم Biutiful
  8. تهران از گروه The Ways

نظر بدهید