باید قبول کنیم که سوفسطاییها این بدنامان تاریخ فلسفه باورهای سیاسی جالبی داشتن، اولا اعتقاد داشتن که در کار سیاست همه میتونن صاحب نظر باشن چون دو فضیلت وجدان اخلاقی و عدالت در وجود همه نهادینه شده و دوم اینکه میشه این فضیلتها رو پرورش داد و به نسخه بهتری از خود رسید که در نتیجه جامعه بهتری هم خواهیم داشت. سوفسطاییها نسبیگرا بودن و به هیچ مطلقی باور نداشتن اما نسبیگرایی بی حد و حصر میتونه خطرناک باشه، میتونه باعث بشه همون فضیلتهایی که پروتاگوراس ازشون دفاع میکرد به ضد خودشون تبدیل بشن و به نیهیلیسم ختم بشه، چنانچه در قرن بیستم شاهدش بودیم، نسبیگرایی میتونه چیزی بسازه به نام واقعگرایی سیاسی یا رئالیسم سیاسی یا به بیان امروزیتر منافع ملی که در اون هیچ ارزشی وجود نداره جز منفعت شخصی یا ملی. در واقع نسبیگرایی دو خطر داره یا به نیهیلیسم میرسه یا رئالیسم سیاسی. در مقابل این نسبیگرایی بیحد و حصر، سقراط و افلاطون سعی کردن مطلقگرایی رو رواج بدن اما مطلقگرایی هم راه نجات نیست بعدتر میبینیم چرا.
همونطور که در قسمت قبل قول داده بودم این قسمت درباره باورمندان به رئالیسم سیاسیه یعنی کسانی که اعتقاد داشتن قانون رو قوی وضع میکنه و ضعیف اطاعت میکنه و مشروعیت قانون از قدرت میاد.
این دیدگاه هم مثل دیدگاه قبلی مشروعیت قانون رو در انسان میدونه اما یه شرط میگذاره، شرطش هم انسانیه که قدرت داره، این دیدگاه هم مثل دیدگاه قبل اصلا کهنه نشده و امروز هم طرفدار زیاد داره. وقتی بحث منفعت میاد وسط همگی توش استادیم و دست کم در روابط بین کشورها این اصل یعنی منافع ملی رو بالاتر از هر اصل اخلاقی میدونیم. ضعیف کشی در روابط بین کشورها امری پذیرفته شده است وگرنه ما شاهد چندین قرن استعمار و بهرهکشی و اینهمه جنگ نبودیم. در داخل کشورها هم این اتفاق میافته. شخصی میگفت: «جامعه یا به دست یک جبار اداره میشود، یا به وسیلۀ عدهای اشرافی یا به دست عامۀ مردم. در هر حال طبقۀ حاکمه قوانین را با توجه به منافع خویش تدوین میکند. آنها با وضع این قوانین اعلام میدارند که کار درست برای رعایاشان، کاری است که منافع آنها را تامین کند و کسانی که از آن منافع فاصله گیرند، قانون شکن و خطاکار هستند و باید کیفر ببینند. عدالت در تمامی جامعهها یکی است. یعنی آن چیزی که به نفع طبقۀ حاکمه باشد و چون قدرت به دست طبقۀ حاکمه است پس عدالت در هر جایی عبارت است از چیزی که به سود اقویا باشد.» این شخص تراسیماخوس یکی از بزرگترین سوفیستهای معاصر سقراط و افلاطون بود که این جملات رو در رساله جمهور افلاطون میگه. افلاطون از تراسیماخوس چهرهای تندخو تصویر میکنه که استدلالهای ضعیفی داره و سعی میکنه با داد و بیداد و تندخویی حرفش رو به کرسی بنشونه اما در واقع اینطور نبوده و در آثار دیگران تراسیماخوس خیلی هم خوش استدلال و خوش صحبت بوده. این جملاتی که خوندم در واقع استدلال نبودن بلکه واکنشی احساسی بود به وضع جامعه. تراسیماخوس این جملات رو در خلال بحث پیرامون عدالت مطرح میکنه و شروعش یه جورایی اینجوره که بس کنید بابا عدالت کجا بود؟ و ادامه میده ریشه قوانین نه عدالت بلکه زوره، هر کی زورش بیشتر باشه قوانین رو تعیین میکنه و این قانون طبیعته. چرا قانون طبیعت؟ چون میبینه هر چی میگه، هر چی استدلال میکنه و هر چی تلاش میکنه هیچ تاثیری نداره و آدما کار خودشونو میکنن و هر جا که پای منفعتش وسط بیاد کرکره اخلاقیات و حتی عقل رو میکشن پایین. اما وقتی در موضع ضعف قرار میگیرن حرف از عدالت و انصاف میزنن. مثلا وقتی مردم آتن داشتن درباره مجازات شهری که علیه آتن شورش کرده بود تصمیم میگرفتن، کلئون میگه: «منافع آتن ایجاب میکند که آنها را با کمال بیپروایی بکشد مگر اینکه بخواهد از امپراتوری خود دست بردارد و انساندوستی پیشه سازد. طبیعت انسان است که اصلاحگران را تحقیر میکند و سلحشوران را به چشم بزرگی میبیند، زیرا چیزهایی که برای یک امپراتوری خیلی خطرناکند عبارتند از ترحم، عشق به مذاکره و انسانیت.» اما استدلالی که علیه این استدلال اقامه شد هم دست کمی از این نداشت، دیودوتوس گفت: «این یک امر قضایی نیست بلکه مشورتی سیاسی است و یگانه مطلب اساسی این است که چگونه از اهالی میتیلین بهترین بهره را ببریم. انتقام ممکن است کاملا عادلانه باشد اما به نفع آتن نیست. این داوری کلئون که در صورت انتقام عدالت و منفعت هر دو تامین میشوند، نادرست است.» یعنی در واقع همه پذیرفتن که اصل اساسی دست کم در روابط بین کشورها منفعته نه عدالت یا وجدان اخلاقی و این برای سوفسطایی بزرگی مثل تراسیماخوس ناراحت کننده بود. من در قسمتهای قبل گفتم که یکی از علل نابودی دموکراسی آتنی رفتار استعمارگرایانه با شهرهای تابعه بوده یعنی رفتار آتن در مقام امپراتوری همونطور که پریکلس گفته بود رفتار یک جبار بود و این رفتار که بر پایه رئالیسم سیاسی یا منفعتگرایی بنا شده بود باعث شد که به وقت نیاز، باقی دولتشهرها به کمک آتن نیان و آتن به دست ارتش مقدونیه شکست بخوره و راه باز بشه برای فتح ایران و هند و خیلی جاهای دیگه به دست اسکندر. خود همین شخصیت اسکندر خیلی جالبه که بی ارتباط به بحث الان ما هم نیست. اسکندر فاتحی خون ریز بود، انسانهای زیادی رو کشت و دست کم برای ما ایرانیا کسیه که تخت جمشید رو نابود کرد اما چهره اسکندر در ادبیات ما چهره منفوری نیست و این یادآور این جملات درخشان از تراسیماخوس است که گفته بود: «فایدۀ ظلم در آن هنگام به خوبی دیده میشود که در مقیاس بسیار وسیع و به طرز کاملا موفق صورت گیرد. وقتی یک جبار قدرت به دست میآورد، و دست به غارت و یغما میزند، همۀ مقدسات را زیرپا میگذارد، اما به جای آنکه مانند خطاکاران جزء عقوبت ببیند، از سوی مردمی که مورد تعدی قرار گرفتهاند به القاب و عناوین عالی مفتخر میگردند. پس ظلم نیرومندتر و آزادتر و والاتر از عدالت است.» وقتی قشر باسواد و فرهیخته از چهرۀ خونریز و جنگ طلب و ویرانگر اسکندر تصویر پادشاهی آرمانی یا حتی پیامبرگونه میسازن از مردم عادی انتظاری نمیشه داشت.
اما آیا باید باور کرد که هر کی زورش بیشتره حرفش قانون و بر مبنای عدالته؟ یا بدتر از اون باید این دیدگاه رو به اسم عدالت و قانون طبیعت توجیه کرد؟ و باز هم بدتر از اون آیا باید از ستمگر تمجید کرد؟
به نظرم در جامعهای که دچار سقوط اخلاقی شده ظالم و ستمگر تمجید میشه، انسانها همه سعی دارن زندگی بهتری داشته باشن، همه نفع شخصیشون رو در نظر میگیرن اما آیا نفع شخصی در اینه که نفع دیگران ضایع بشه؟ یعنی ما مجازیم که بخاطر نفع خودمون نفع دیگری رو از بین ببریم؟ و بعد توجیحش کنیم که عدالت همینه، همه آدما همین کار رو میکنن. و بدتر از اون کسایی که اینکار رو میکنن رو تمجید کنیم و ازشون قهرمان بسازیم؟ در ظاهر البته چنین اتفاقی نمیافته، هیچکس به این صراحت اعلام نمیکنه چون زورم میرسه هر چی من بگم همونه و هر کاری از دستم برمیاد برای منافع خودم میکنم، البته که تو جامعه ما یواش یواش این صراحت دیده میشه، البته صراحت که چه عرض کنم وقاحت.
معمولا افراد برای اینکه شخصیت واقعیشون رو نشه استناد میکنن به عدالت، چون عدالت هنوز که هنوز صفتی پذیرفته و خوبه. اما ظلم رو در لباس عدالت عرضه کردن از همون پدرسوختهبازیاس که فقط از انسان برمیاد. متفکران یونان باستان هم این قضیه رو فهمیده بودن و استدلال میکردن که آدمی از روی میل و رغبت عادل نمیشه یا به عدالت رفتار نمیکنه. آدمها به این دلیل رفتاری عادلانه دارن یا به عبارت دیگه به دیگران ظلم نمیکنن چون ممکنه مجازات بشن. اما اگر ترس از مجازات نباشه آدما هر کاری که از دستشون برمیاد میکنن حتی کشتن و قتل کسی که مانعی برای رسیدن به خواستههاشه. ما این رو در عالم واقع به دفعات دیدیم و میبینیم. دور و برمون پره از حاکمانی که چون هیچ نظارتی بر اعمالشون نیست و هیچ قدرتی، قدرت مطلقهاشون رو محدود نمیکنه هر ظلم و جنایتی رو مرتکب میشن تا در حکومت بمونن و به غارتهاشون ادامه بدن و از قدرت مطلقهاشون لذت ببرن. بعدها وقتی به بحث جنگ برسیم هم میبینیم یه دسته از کسانی که به موضوع جنگ پرداختن دست گذاشتن روی ذات انسان و میگن این ذات انسانه که جنگ طلبه و از راه اصلاح و آموزش انسان میشه جنگ رو برای همیشه ریشه کن کرد.
از این بحثا نتیجه گرفته میشه که عدالت به خودی خود ارزش نیست بلکه چون ممکنه ظلم آدم رو گرفتار کنه عادل نشون دادن خودمون ارزشمند میشه. و آدما در نهان از اینکه مجبورن به عدالت رفتار کنن بیزارن چون نفع شخصیشون از هر چیزی مهمتره. یا به عبارتی ضرورت ایجاب میکنه که به نفع شخصی اهمیت بیشتری بدن تا مفاهیمی مثل عدالت. البته معمولا این کار در قبال کسانی که میشناسیم سختتره تا کسانی که نمیشناسیم یعنی ظلم کردن در حق همسایه شاید وجدانمون رو کمی قلقلک بده اما ظلم کردن در حق کشور همسایه خیلی راحتتر پذیرفته میشه یا اصلا درکی ازش وجود نداره، اینکه آدمها معمولا نسبت به خبرهای جنگ حس خاصی ندارن و واکنشهای شدیدی نشون نمیدن و زندگیشون رو میکنن یه مقدارش برمیگرده به دیگری سازی از بقیه که من در ویدیوی در باب داستان دربارهاش حرف زدم. وقتی دوگانه من و دیگری درست میشه، دیگری میتونه تا حد یک شی تقلیل پیدا کنه و رفتارمون در قبال اشیا دیگه در چارچوب اخلاق قرار نمیگیره مثلا ما نسبت به میز نمیگیم اخلاقی نیست که روی میز خط بندازم یا نابودش کنم. برای همین وقتی فرد به این درجه برسه که دیگری رو کسی مثل خودش نبینه که منافعی داره و خواستههایی مثل خودش، با طرف مقابل مثل شی رفتار میکنه و رفتارش با دیگری از چارچوب اخلاقیات خارج میشه و در نتیجه ظلم کردن هم عذاب وجدان براش به همراه نداره. اکثر دیکتاتورها به این درجه میرسن، مردم براشون تبدیل به گوسفند میشن و خودشون چوپان. این مفهوم چوپان و رمه از سقراط و افلاطون شروع شده و بعد وارد دین مسیحیت شد و از طرق دیگه ادامه پیدا کرد تا به ما رسید و هنوزم هست.
وقتی این دیدگاه رو تا به آخر ادامه بدیم میرسیم به طبیعت، یعنی گفته میشه طبیعت انسان اینه که تا جای ممکن دنبال منافعش بره، انسان اینجوری خلق شده و اینجوریه و خواهد بود، قانون سعی داره جلوی طبیعت انسان رو بگیره ولی نباید جلوی طبیعت انسان رو گرفت، باید آزادش گذاشت و آزادی رو اینجوری تعریف میکنن و از همینجا نتیجه میگیرن که انسان در حالت طبیعی خودش آزادترین موجوده. این تعریف از آزادی، تعریفی منفی از آزادی است. یعنی آزادی رو چیزی میدونن که حالت پیشفرض جهانه، اگه قانونی نباشه، اگر حکومتی نباشه و اگر مانعی نباشه آزادی هست. اگر اینها باشن انسان آزاد نیست، باید همه چیز رو نابود کرد تا به آزادی رسید، دیدگاهی که بعدتر به آنارشیسم رسید.
در واقع این دیدگاه در نهایت به یک چیز میرسه اینکه منشا قانون و مشروعیت قانون از طبیعت میاد. طبیعت انسان اقتضا میکنه که نفع شخصیش رو دنبال کنه، طبیعت جامعه یا کشور اقتضا میکنه که منافع ملی یا حکومتی خودش رو دنبال کنه حتی اگر این منافع، منافع دیگری رو از بین ببره و این عین عدالت و قانونه و کسانی که زورشون میرسه هر کاری که دوست دارن میکنن و کسانی که زورشون نمیرسه باید اطاعت کنن و حرف نزنن تا اینکه شاید یه روز زورشون رسید و تونستن خودشون جای حاکم فعلی بشینن.
این چرخه هم در سیاست خارجی و هم در سیاست داخلی تا به امروز ادامه داشته، تاریخ ظهور، بلوغ و فروپاشی امپراتوریها و سلسلهها گویای این سیاسته. زور حرف اول رو در اداره کشورها زده و هنوز هم میزنه. اما گاندی با تاثیر از اندیشههای خشونتپرهیز تولستوی و هنری دیوید ثورو تونست راه دیگری را باز کنه تا بتونیم از این چرخه خلاص شیم و به جای توسل به زور و خشونت که ابزار اصلی حکومتهاست، با استفاده از مبارزات خشونت پرهیز و نافرمانی مدنی نشون بدیم که زور و خشونت کارکرد خودش رو در اعمال قانون به اسم عدالت از دست داده و نمیتوان به انسانهایی که پذیرای ظلم نیستن چیزی رو تحمیل کرد. اینها مباحث آینده ماست و هنوز خیلی راه داریم تا به ثورو، تولستوی، گاندی، هاول، لوترکینگ و دیگران برسیم. هنوز راه زیادی باقی مونده، اینهایی که گفته شد و دیدگاهی که مطرح شد با اینکه به طبیعت نگاه ویژهای داشتن اما هنوز باور داشتن که این انسانه که قوانین رو وضع میکنه حالا تحت تاثیر طبیعت. اما دسته سوم که بسیار بسیار مهمن و طبیعت رو و بعدتر خدایان رو منشا و عامل مشروعیت بخشی به قانون میدونستن و میدونن هنوز موندن، کسانی که اغلب با همدستی باورمندان به رئالیسم سیاسی قرنها بر تاریخ اندیشه بشری حکومت کردن و میکنن.
گفتم که حد نهایی و حالت شدید این دیدگاه اینه که قوانین طبیعی میشن مرجع و منشا مشروعیت قانون و قانون چیزی جز طبیعت انسان نیست و عاقلانه نیست که کسی که میتونه بر مبنای طبیعتش رفتار کنه غیر از این رفتار کنه و خودش رو در قید و بند قانون بشری که دست و پاش رو میبنده محدود کنه. این دیدگاه بعدتر در آثار نیچه و در مفهوم ابر انسان به خوبی دیده میشه، ابر انسان نیچه موجودیه که از مطلق گرایی اخلاق و قانون گذر کرده و قانون و اخلاق رو خودش وضع میکنه، میشه برداشتهای متضادی از این اندیشه داشت که بعدتر به جای خودش بهش خواهیم رسید.
هر چند که افلاطون و سقراط در برابر این دیدگاه میایستند و اطاعت از قانون رو تجویز میکنن اما در واقع همین حد شدید رو میگیرن و به جای طبیعت، مشروعیت قانون رو میگذارن در عالم خیالی ایدهها، عالمی که فقط کسانی بهش دسترسی دارن که میدانند. و این داناهای بشریت کسانی نیستن جز فیلسوفان. در واقع ما از اینجا وارد بحث دسته آخر میشیم، دستهای که سر سلسهدارانشون کسانی نیستن جز افلاطون و سقراط که سعی کردن در برابر شکاکیت گرایی و نسبیت گراییای که سوفسطاییها مطرح کرده بودن، جهان مطلقی از ارزشها ایجاد کنن تا با توسل به اون بتونن مبنایی برای رفتارهای اخلاقی و مبتنی بر فضیلت ایجاد کنن و البته مبنایی برای مشروعیت بخشی به قانون، یعنی قانونی مشروعه که مرجعی مطلق پشتش باشه، چیزی که به مرور زمان تغییر نکنه، همین نگاه در فضیلتها هم هست مثلا در پاسخ به اینکه عدالت چیست؟ به جای دادن جوابهای ضد و نقیض، باید مفهومی مطلق از عدالت تعریف بشه تا اعمال بشر رو بشه باهاش سنجید. در مورد هر چیزی همین رابطه برقراره که در قسمتهای بعد بهشون میرسیم.
در قسمت بعد یه جمع بندی از مطالبی که تا اینجا گفته شد ارائه میدم تا آماده بشیم با جزئیات وارد فلسفه سیاسی افلاطون بشیم که البته با دیدگاههای سقراط هم همپوشانی داره. فلسفه سیاسی افلاطون و فهم صحیح این فلسفه که امیدوارم از پسش بربیام از اون جهت مهمه که تاثیری دو هزار ساله بر تاریخ فکر بشری گذاشت و در گذر زمان و انتقال به نقاط مختلف کره زمین شکلهای متفاوتی پیدا کرد اما همه ریشه در یک چیز داشتن، آرمانگرایی سیاسی. با افلاطون سیاست وارد فاز آرمانگرایی شد و از واقعگرایی فاصله گرفت و به مرور زمان انحراف عجیبی در فلسفه، سیاست و تاریخ اندیشه به وجود اومد که در قسمتهای بعد بهش میرسیم. امیدوارم که تا اینجا این مجموعه براتون مفید بوده باشه. اگر نقد و نظری درباره این مجموعه دارین حتما با من در میون بگذارید، بغیر از کامنت گذاشتن زیر همین ویدیو راههای ارتباط با من رو میتونید در توضیحات صفحه یوتیوب هم پیدا کنید. من به جز شمایی که این ویدیوها رو میبینید تبلیغ کنندهای ندارم، پس اگه فکر میکنین این مطالب براتون مفید بوده و ممکنه برای دوستان یا اطرافیانتون هم مفید باشه حتما براشون بفرستین.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.