من همیشه در آرزوی نظم بودهام
راوی قصه ما در سرزمینی زندگی میکرد که مردمش پروتستان بودن، از خلال گفتههای راوی پی میبریم که پدر و مادر خوبی نداشته، پدری نخراشیده و مادری بی لطافت. محیطی هم که راوی در اون زندگی میکرده دلخواهش نبوده همیشه همراه بوده با سرما و یخ و زمستانهای طولانی. راوی در آرزوی خورشیده، آفتابی واقعی. کشیش کاتولیک این سرزمین که کار چندانی میان پروتستانها نداشته این میل و اشتیاق رو در راوی میبینه و به گفته راوی آفتاب رو یا همون مذهب کاتولیک رو نشونش میده. تغییر مذهب راوی برای کشیشان اون منطقه پیروزی بزرگی بود، اونا این تغییر مذهب رو نشونه بر حق بودن مذهبشون میگرفتن و همین غرور و خودبرتربینی یکی از بن مایههای اصلی این داستانه.
داستان مرتد دومین داستان از مجموعه داستان تبعید و سلطنت نوشته آلبر کاموست، داستانی که به زعم خیلی از منتقدان یکی از پیچیدهترین داستانهای این مجموعه هم هست. داستان با پریشانگوییهایی راوی شروع میشه، از خلال جملات ابتدایی داستان دستگیرمون میشه که زبان راوی بریده شده و اون با دزدیدن تفنگی قدیمی در کوههای مشرف به شهری به اسم شهر نمک منتظره تا کشیش جدید برای تبلیغ کاتولیک برسه تا بکشدش.
از اینجا به بعد راوی دست ما رو میگیره و به گذشتهاش میبره تا شاید برای خودش یا برای ما مشخص کنه که چطور از اینجا سردرآورده و چرا میخواد این کشیش مامور رو بکشه. راوی میگه بعد از اینکه به مذهب کاتولیک دراومد میدید که ورد زبان کاتولیکها این بود که برن سراغ وحشیهای الجزایری و دینشون رو تبلیغ کنن، دینی که خداش نه کتک میزنه، نه آدم میکشه، فقط با صدایی شیرین فرمان میده. اگه بهش توهین کنید یا به صورتش سیلی بزنید طرف دیگه صورتش رو جلو میاره. این دین از آدما انسانهای بهتری میسازه و راوی خودش رو به عنوان نمونه مثال میزنه و میگه ببینید چطور من رو آدم بهتری کرده؟ به من توهین کنید تا خودتون ببینید. و واقعا باور داشته که آدم بهتری شده. راوی درون خودش بدی و پلیدی رو میدید و این پلیدی و بدی رو دوست داشت چرا که اعتقاد داشت اگر بدی نباشه خوبی هم به وجود نمیاد، یعنی باید بدترین باشه که تبدیل به بهترین بشه و این رو از آموزشهایی که بهش داده بودن یاد گرفته بود. برای همین در آداب مذهب کاتولیک زیاده روی میکرد و از مستحبات هم نمیگذشت و مدام استغفار میکرد. میخواست در نهایت یک نمونه یا اسوه باشه تا همه از دیدن اون کیف کنن و به خداوندگارش درود بفرستن، یعنی بگن ببین به واسطۀ تعالیم مسیح چقدر انسان خوبی شده.
این جاه طلبی راوی رو به سمت شهری میکشه که به شهر نمک معروف بوده، شهری اسرار آمیز با دیوارهای سفید و بلند که ساکنینی وحشی داشت، درهای شهر به روی بیگانگان بسته بود و آخرین بیگانهای که تونسته بود به اونجا راه پیدا کنه شلاق خورده بود و روی زخمها و در دهانش نمک ریخته بودند و در بیابان رهایش کرده بودند. طبیعیه که یه همچین داستانی در آدمی تا این حد جاه طلب چه تاثیری میگذاره، همه فکر و ذکرش این شده بود که بره اونجا و دین مسیح رو ترویج کنه و به همه اون وحشیها ثابت کنه که خدای اون بهترین و قوی ترین خداست. راوی در رویاهاش قدرتی مطلق تصور میکنه قدرتی که حریف رو به تسلیم وامیداره و دست آخر مذهبش رو تغییر میداد. یا جلوتر میگه دلم میخواست پیش جلادان شناخته شده باشم که بر پایم بیفتند و بگویند «ارباب این پیروزی از آن توست!»
اما کشیشان او را آماده چنین سفری نمیدیدند میگفتند برات زوده و اصلا اونجا جز شهرهای ماموریتی نیست، اما راوی گوشش بدهکار نبود، صبر کرد اما صبرش که لبریز شده از صومعه فرار کرد، برای اینکه خرج سفرش دربیاد دست به دزدی زد و راهی شهر نمک شد. مجبور بود برای رسیدن به شهر راهنما پیدا کنه، راهنمایی که وسط راه پولش رو دزدید و در بیابان رهاش کرد اما به قول خودش اونقدر شرافت داشت که راه رسیدن به شهر نمک رو بهش نشون بده.
راوی به مدت یک ماه شهر رو از صخرهای که مشرف به شهر بود میپایید تا اینکه گیر نیروهای شهر نمک افتاد، مردمان شهر نمک راوی را گرفتند و شکنجه کردند و در بت خانه اسیرش کردن، راوی مدتی که در بت خانه بود انواع شکنجه ها را تحمل کرد و شاهد مراسم مذهبی مردمان شهر نمک بود. این حبس در بت خانه تاریک در کنار بت و شکنجه های مداوم و البته سکوتی که در برخورد با راوی پیش گرفته بودند و همچنین بریدن زبانش باعث میشه که راوی دچار تذلل در اعتقاداتش بشه و دیگه باور نداشته باشه که خدای خودش بهترین و قدرتمندترین خداست و به بت ایمان میآره.
راوی میگه: «تنها حکمرانی خبیثان و شیطان صفتان است که پایدار میماند. مرا فریب داده بودند. حقیقت چیزی است مربعی شکل، سنگین و غلیظ که جزئیات را دربرنمیگیرد خوبی یک رویاست. نظریهای که تلاش ضعیفان همواره آن را دنبال و پس از مدتی رها میکند. حدی که احدی به آن نائل نشده است، حکومت آن غیرممکن است. تنها بدی است که میتواند تا بی نهایت پیشروی کند و مطلق العنان حکمرانی نماید. برای استقرار حکومتی آشکار و هویدا میبایستی از آن مدد جست. و آنگاه متوجه خواهید شد که معنی این کارها چیست. فقط بدی وجود دارد، مرگ بر اروپا، حق، شرف و صلیب. بله باید دین خود را به آئین این اربابان برگردانم. آری، آری، من تاکنون برده بودهام ولی اگر من هم به آئین شیطان صفتان درآیم، به رغم پاهای بسته و زبان بریدهام، دیگر برده نخواهم بود.»
اما شهر نمک هم مثل تمام شهرهای دنیا راهی برای نجات از سلطه مدرنیته نداشت، مدرنیتهای که نه با فرهنگ که با ارتشی مسلح و پیشرفته وارد شده بود. حاکمان شهر نمک که شکست از نظامیان فرانسوی رو پذیرفته بودن قبول کردن که کشیشی بیاد تا دینش رو تو شهر تبلیغ کنه و برای حفاظت از جان کشیش گروهانی بیست نفره خارج از شهر مستقر بشن ولی داخل شهر نیان و آداب و رسوم شهر احترام بذارن. در واقع شهر تسلیم شده بود و این برای راوی که تازه به پرستش بت مقتدر دراومده بود قابل قبول نبود. باید کاری میکرد تا کشیش به شهر نرسه، باید میکشتش چون سلطنت پلیدی و بدی رو عقب میانداخت. برای همین راوی از شهر فرار کرد تا سر راه کشیش قرار بگیره و کشیش رو بکشه. بالاخره کشیش سر میرسه و راوی با تفنگ قدیمیش بهش شلیک میکنه، کشیش زخمی میشه و راوی با ضربات قنداق تفنگ کشیش رو میکشه. و این جمله تکان دهنده رو میگه: «چقدر صدای برخورد قنداق تفنگ به صورت خوبی، خوب است!» راوی در این خیال بود که با اینکار بین شهر نمک و اروپای کثیف جنگ راه بیاندازه چون به پیروزی مردمان شهر نمک اطمینان داشت.
اما مردمان شهر نمک راوی رو میگیرن و به صلیب میکشن، اما اینکارشون دردی رو دوا نمیکنه و نظامیان به شهر حمله میکنن و حاکمان شهر و خصوصا جادوگر شهر که در خدمت بت بوده رو دستگیر میکنن. راوی وقتی متوجه شکست شهر نمک میشه مثل مسیح میگه ای بت چرا رهایم کردی! همین جا دوباره تغییر رویه میده و میگه اشتباه میکردیم و باید شهر رحمت رو میساختیم. بعد از گفتن این جمله، زاویه روایت که تا الان اول شخص بود به سوم شخص تغییر میکنه و میخونیم: «مشتی نمک، دهان برده پرحرف را پر کرد.»
تحلیل داستان
احتمالا الان پیش خودتون میگین این که داستان سادهای بود پیچیدگیش کجاست پس؟ یادتونه تو ویدیوی هرزه زن گفتم که کامو وقت نوشتن این مجموعه، الجزایر رو پیش چشم داشت؟ تو این داستان هم دقیقا همین اتفاق افتاده. علاوه بر اینکه داستان داره در الجزایر اتفاق میوفته، کامو در لایههای زیرین داستان داره به مفهوم سلطهگری و قدرت اشاره میکنه و در کنارش به استعداد مذهب برای خوراک دادن به این سلطه گری و قدرت طلبی اشاره میکنه.
اسم داستان مرتد یا ضمیر سرگردانه، سرگردانی اینجا میتونه دو معنا داشته باشه یکی سرگردانی هم نسلهای کامو بین انتخاب کمونیسم یا کاپیتالیسم و دیگری جابه جا شدن مفهوم قربانی و جلاده همونطور که کامو در مقاله نه قربانیان، نه جلادان به طور مبسوط بهش پرداخته.
اول بریم سراغ معنای اول، دوران پس از جنگ جهانی دوم که به جنگ سرد موسوم شد، دورانی بود که دو ایدئولوژی رقیب یعنی کمونیسم و کاپیتالیسم رودر روی هم قرار گرفته بودند، کامو هر دو رو رد میکرد، کامو به مطلق باور نداشت، کاپیتالیسم رو در پی آزادی مطلق میدونست و کمونیسم رو در پی عدالت مطلق. کامو راهی بینابین رو توصیه میکرد راهی که از آزادی نسبی و عدالت نسبی میگذشت، اساسا مفهوم اعتدال مدیترانهای به همین بحث اشاره داره. کامو با تمثیلی که در داستان مرتد آورده نشون میده که مطلق گرایی چه در خدمت مسیحیت باشه یا در خدمت بت به یک نتیجه یکسان میرسه یعنی سلطه گری. خیالات راوی در راه ترویج مسیحیت به خوبی این سلطه گری رو نشون میده اونجا که مینویسه: «پیوستن به وحشیترین قوم، زندگی کردن مطابق آنها و ثابت کردن در برابر همۀ آنها و حتی در برابر خود بتخانهها که ارباب من، قویترین است. از اهانتها نمیترسیدم؛ چرا که برای اثبات حرفهایم و انجام روشی که در نظر داشتم، لازم بود. و آنگاه من برای این قوم وحشی چون آفتابی توانا میشدم و آنها را به خود جذب میکردم. توانا، آری، این کلمهای بود که بیوقفه در فکر و زبان من جریان داشت. در رویاهایم قدرتی مطلق را تجسم میکردم. قدرتی که به زانو درآورد و حریف را به تسلیم وادارد و دست آخر مذهب او را تغییر دهد. و آنگاه آن قویترین حریف، سنگدل و مغرور، تنیده در اعتقاداتش، با بلندترین اعترافاتش، سلطنتی که او را به شکست واداشته معرفی کند.»
وقتی راوی دینش رو تغییر میده هم باز با همین لحن خشن روبرو میشیم که نمونهاش رو چند دقیقه قبل شنیدید. لحنی که راوی در این قسمت به خودش میگیره بی شباهت به لحن کسانی مثل سارتر و فانون در دوزخیان روی زمین نیست و شاید بد نباشه که بدونیم این کتاب یک سال بعد از مرگ کامو منتشر شد و این داستان جوابیهای به این کتاب نیست هر چند که خیلی خوب میتونه چنین نقشی رو بازی کنه. همونطور که لحن نیمه دوم کتاب به انقلابیون نزدیکه، لحن ابتدایی راوی هم بی شباهت به ماجراجویان مسیحی که پیش قراول و همراهان استعمار بودن نیست. در واقع کامو هر دو عمل رو نفی میکنه هم عمل انقلابیون رو و هم عمل استعمارگران رو و اینجاست که میتونیم بریم سراغ بحث دوم که همون جابه جا شدن نقش قربانی و جلاده. فرانسه که در جنگ جهانی قربانی آلمان نازی شد در الجزایر در نقش جلاد ظاهر شد. در جامعه اون روز یا باید قربانی میبودی یا جلاد یا به زبان استعاری کامو در این داستان یا باید مسیحی میبودی یا بت پرست. راه میانهای وجود نداشت، کامو به دنبال راه میانه بود، راهی که انسانها نه قربانی باشند نه جلاد. چون قربانی و جلاد دو روی یک سکه اند، انسانها با رفتن تو نقش قربانی به خودشون اجازه میدن در آینده وقتی قدرت رو به دست گرفتن جلاد بشن و این چرخه تا بی نهایت میتونه ادامه پیدا کنه، قربانیان امروز میشن جلادان فردا. کامو در نهایت آرزو میکنه که دهان این برده یاوه گو رو مشتی نمک پر کنه تا یکجایی این همه خشونت و جنایت و کشتار خاتمه پیدا کنه. بهشتی که راوی به دنبال اونه از راه جهنم کردن دنیا میگذره و این راه رو خیلیها رفتند و متاسفانه همچنان میرن.
و نکته آخر، نقش مذهب در این داستان. میشه این داستان رو دینی هم دید یعنی کامو با انتخاب مذهب کاتولیک و در مقابلش بت پرستی این اجازه رو به ما داده که از دید مذهبی هم این داستان رو نگاه کنیم. کوتاه بگم که در نظر کامو بین کاتولیک و بت پرستی تفاوت چندانی وجود نداره، همونطور که کاپیتالیسم و کمونیسم براش تفاوت چندانی نداشتن. هر دو اینها میتونن در خدمت انسان جاه طلب و قدرت پرست قرار بگیرن همونطور که کلیسا در جنگ جهانی دوم در کنار هیتلر قرار گرفت. و از طرف دیگه آموزههای مذهب میتونه در خدمت تقویت استعمار و سلطه جویی باشه. یکی از تکههای درخشان داستان که در جهت تقویت این دیدگاهه اونجایی که راوی میگه: «وقتی در صفوف فشرده و سیاه رنگ به دخترانی با روپوشهای لطیف و نازک برمیخوردیم نگاهم را برنمیگرداندم، با نگاهم آنها را تحقیر میکردم و منتظر بودم به من اهانت کنند اما گاهی از سر لطف به من میخندیدند. آن وقت با خود میاندیشیدم بگذار مرا بزنند و به صورتم تُف بیاندازند. اما خندۀ آنان به همان اندازه بد بود، خندهای برآمده از نیش و کنایه که تن مرا پاره پاره میکرد، توهین و رنج شیرین بود.» اینجا راوی نقش قربانی رو به خودش گرفته و لذت میبره که بهش توهین بشه، اما چرا؟ کسی که خودش رو برتر میدونه چنین دیدگاهی داره، حتی اون فروتنی معروف که در ادبیات ما هم نمونههاش بسیاره ناشی از خودبرتربینیه، یعنی چون خودش رو برتر میدونه توهین کسی که پایین تر از خودشه براش قند و عسله چون میدونه کاری کرده که اونها رو عصبانی کرده؛ این یعنی وجودش به رسمیت شناخته شده، مثل کسی که به عمد مزخرف میگه تا دیگران بهش حمله کنن، این حمله شدن بهش رو دوست داره چون احساس میکنه دیده شده و دیده میشه، نمونههاش تو شبکههای اجتماعی و تو کف خیابون زیادن و حتما بهشون برخوردین. حتی در بین بزرگان هم هست، اظهارنظرهای تند و تیزی که یکدفعه طرف رو میندازه سر زبونها، نمونه سینمایش رو هم که همهمون میشناسیم. منظورم اینه که لازم نیست حتما طرف مذهبی باشه اما مذهب، مخصوصا مذاهبی مثل کاتولیک که ریاضت کشی دارن میتونن بستر مناسبی برای این جور آدما فراهم کنن. دومین نکته در باب شیرین بودن این توهین توهمیه که راوی از خوب شدن داره، یعنی فکر میکنه این توهینها و زجرها کمکش میکنه آدم بهتری باشه کما اینکه میبینیم اثر برعکس داره یعنی راوی بواسطه این سختی کشیدنها از جهان متوقعه، نه تنها دست به دزدی و آدمکشی میزنه بلکه انتظار داره دیگران هم بهش بپیوندن و در راه ساخت بهشت زمینی باهاش همکاری کنن.
اما همین قربانی در جای دیگه میگه «چقدر صدای برخورد قنداق تفنگ به صورت خوبی، خوب است!» و تبدیل به جلاد میشه، یعنی همون قربانی بودن بهش اجازه جلاد شدن میده و همه اینها میتونه با دلایل مذهبی رخ بده، مذهبی که قرار بود بشر رو به اخلاق راهنمایی کنه خودش بستری میشه برای بیاخلاقی. در آینده نزدیک اگر فرصتی بود حتما چهار داستان باقی مانده از این مجموعه رو هم با هم بررسی میکنیم.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.