مشخصات کتاب
عنوان: نیایش چرنوبیل، رویدادنامهی آینده
نویسنده: سوتلانا آلکسیویچ
مترجم: الهام کامرانی
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۳۳۹
متن پادکست
زمان، یک و بیست و سه دقیقه بامدادِ روز شنبه، بیست و ششِ آپریل ۱۹۸۶. مکان، پیریپیات، نزدیک ترین شهر به نیروگاه اتمی چرنوبیل، اتحاد جماهیر شوروی.
ما تازه ازدواج کرده بودیم. تو خیابان هنوز دست همو میگرفتیم، حتی اگه به مغازهای میرفتیم. همیشه دوتایی با هم بودیم. بهش میگفتم “دوسِت دارم.” اما هنوز نمیدونستم چه طوری دوستش دارم … اصلا تصوری نداشتم … ما تو خوابگاه بخش آتش نشانی، که محل کارش هم بود، زندگی میکردیم. تو طبقه دوم اونجا هم سه زوج جوون دیگه زندگی میکردن، آشپزخونه برای همه مشترک بود. و پایین، ماشینها بودن، ماشینهای قرمز آتش نشانی. این شغلش بود. همیشه میدونستم کجاس و تو چه حالیه. نیمه شب سروصدا شنیدم. از پنجره نگاه کردم، منو دید و گفت “پنجره رو ببند و برو بخواب. تو ایستگاه اتمی آتش سوزی شده. زود برمیگردم.”
من انفجارو نمیدیدم. فقط شعلهاشو میدیدم. انگار همه چی میدرخشید.
شعلهی آتیشو خاموش کردن. گرافیت داغ رو با پاهاشون کنار زدن. اونا بدون لباس برزنتی رفتن، با همون یهلا پیرهنی که تنشون بود. بهشون هشدار نداده بودن و برای یک آتیش سوزی عادی خبرشون کرده بودن.
ساعت هفت به من خبر دادن که تو بیمارستانه. خودمو به سرعت به بیمارستان رسوندم اما اطراف بیمارستان پلیس مستقر شده بود و به هیچ کس اجازه ورود نمی دادن.
با همراهی بقیه زنا، همهی اونایی که شوهراشون اون شب تو ایستگاه بودن جلو رفتیم. من دنبال یه آشنا میگشتم که پزشک این بیمارستان بود، تا بتونم از طریق اون شوهرمو ببینم. وقتی داشت از ماشین پیاده می شد. از روپوشش آویزون شدم و گفتم “به من اجازه بده ببینمش” گفت: نمیتونم حالش خوب نیست حالش خیلی بده” التماس کردم، گفت: “باشه، فقط سریع، پانزده بیست دقیقه بیشتر وقت نداری” دیدمش … همه وجودش ورم کرده بود، تقریبا چشمی براش نمونده بود.
آشنایم بهم گفت ” شیر لازم داره، یک عالم شیر. باید حداقل روزی سه لیتر شیر بخوره.” اما اون شیر دوست نداره. گفت: “حالا باید بخوره.” همه پزشکها، پرستارها، به خصوص بهدارها بعد از یه مدت مبتلا میشدن و به زودی میمُردن. اما هیچ کس اون موقع اینو نمیدونست.
توی این قسمت از پادکست خلاصهی کتاب “نیایش چرنوبیل، رویدادنامه آینده” نوشته “سوتلانا اَلکسیویچ” رو با ترجمهی الهام کامرانی میشنوید، خانم الکسیویچ که در سال ۲۰۱۵ بهخاطر نوشتههای چندصداییاش، و یادبود رنجها و شجاعتها در زمانهی ما، برنده جایزه نوبل ادبیات شد، از چند سال پیش با کتاب “جنگ چهرهی زنانه ندارد” تو ایران شناخته شدهاس. کتاب نیایش چرنوبیل توسط نشرهای مختلف، مترجمای متعدد و عنوانهای مجزایی ترجمه و چاپ شده، که از جمله میشه به نشر کوله پشتی با عنوان “صداهایی از چرنوبیل”، با ترجمه “حدیث حسینی” و نشر نیستان با عنوان “زمزمههای چزنوبیل”، با ترجمه “شهرام همت زاده” اشاره کرد. ما تو این پادکست از ترجمه خانم کامرانی استفاده کردیم که نشر چشمه اون رو چاپ و منتشر کرده. چاپ اول کتاب با تیراژ ۷۰۰ نسخه و قیمت ۳۴هزار تومان در پاییز ۱۳۹۷ منتشر شده و ۳۳۹ صفحه داره و تو دستهی ادبیات غیر داستانی طبقهبندی میشه. کتاب یه مقدمه، یه موخره و سه فصل میانی با دو بخش داره که بخشهای دوم کتاب با عنوان “همسُرایی” شروع میشن. مثل همسرایی سربازان، همسرایی مردم و همسرایی کودکان.
هر بخش کتاب شامل روایتهای مردم از این فاجعه است که خانم الکسیویچ اونا رو ثبت و ضبط کرده و به صورت مستندگونه ارائهاش کرده. چیزی که تو ابتدای این پادکست شنیدید اولین روایت از این روایتها بود.
تو مقدمه کتاب خانم اَلکسیویچ بریدهی رسانههای مختلف در باب حادثه چرنوبیل رو آورده. اما موضوع اصلی کتاب این نیست که چه اتفاقی تو نیروگاه اتمی چرنوبیل افتاد، بلکه تاثیر این اتفاق روی مردم عادی و زندگی اوناس.
شبکه HBO یک روز بعد از پخش قسمت چهارم فصل آخر Game of Thrones و همزمان با شکایتهای طرفدارای این سریال، مینی سریالی رو با عنوان چرنوبیل شروع کرد که به سرعت تونست نظر مخاطبا و منتقدارو به خودش جلب کنه و بعد از پخش قسمت چهارمش به بالاترین امتیاز تو IMDB برسه، تمرکز اصلی سریال رو اتفاقات نیروگاهه و تلاش بوریس شبینا و والری لگاسف برای مهار حادثه و جلوگیری از حوادث بزرگتر و در کنار اینا بیکفایتیها، دروغگویی و بیمسئولیتیه سیاستمداران شوروی رو نشون میده، البته سازنده سریال اونقد باهوش هست که تو دام پروپاگاندا نیوفته و همه سیاستمداران شوروی رو خبیث و تاریک نشون نده، نمونه بارزش همین بوریس شبیناست که وقتی از مرکز به چرنوبیل میاد و در کنار مردم عادی قرار میگیره و عمق فاجعه رو درک میکنه، خودشو از سیستم جدا میکنه و تبدیل به یکی از قربانیهای این فاجعه میشه، در جایی از قسمت آخر سریال شبینا از فرط ناامیدی و فشار بیماریهایی که بواسطه حضورش تو چرنوبیل گرفته به لگاسف میگه، اونا منو فرستادن اونجا و بهم گفتن موضوع جدیای نیست و اتفاقی برات نمیافته، منم باور کردم، من یه آدم بیربط بودم، مترسکی کنار افراد مهم. اما لگاسف میگه، اونا بین این همه آدم بدرنخور و بله قربانگو، اشتباها آدم حسابیه رو مأمور اینکار کردن.
این سریال در کنار نشون دادن تلاش برای مهار فاجعه، خورده داستانایی هم از مردم عادی درگیر این حادثه تعریف میکنه که این خورده داستانها بیشتر نقش مکمل داستان رو بازی میکنن تا خط روایت اصلی.
اما ما تو این کتاب با این خرده داستانا طرفیم و روی دیگه ماجرا رو میبینیم، روایتهای مردم عادی بعد از حادثه رو میخونیم، اینکه چی به سرشون اومده، چه چیزهایی رو از دست دادن و چجوری با این فاجعه مواجه شدن. مردمی که از خشکی و خشم روزگار جون به در برده بودن و الان چیزی رو تجربه میکردن که قبل از اونا هیچ بشری مشابه اون رو تجربه نکرده بود.
این حادثه برای بلاروس کوچیک با جمعیت ۱۰ میلیون نفری فاجعهای ملی بود. خود بلاروسیها اصلا نیروگاه اتمی نداشتن. بلاروس مثل گذشته کشوریه متکی به کشاورزی با جمعیتی که عمدهشون ساکن روستاها هستن. تو سالهای جنگ جهانی دوم، فاشیستهای آلمانی، تو بلاروس ۶۱۹ روستا رو همراه با ساکنانش به کل نابود کردند. بلاروس، بعد از حادثه چرنوبیل، ۴۸۵ روستا و آبادی رو از دست داد: از این تعداد ۷۰ روستا برای همیشه در زمین مدفون شدند.
بر اساس شواهد موجود، سطح بالای تابش یونیزان، ۲۹ اوریل (سه روز بعد از حادثه) در لهستان، آلمان، اتریش و رومانی، ۳۰ آوریل در سویس و شمال ایتالیا، ۱ و ۲ می در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیا و شمال یونان و ۳ می در اسراییل، کویت و ترکیه ثبت شد.
مواد گازی و سبک رها شده تو ارتفاع بالا در سطح جهان گسترش پیدا کرد: اونا ۲ می تو ژاپن، ۴ می تو چین، ۵ می تو هند و ۵ و ۶ می تو ایالات متحده آمریکا و کانادا ثبت شدن.
کمتر از یه هفته زمان لازم بود تا چرنوبیل مسئله همه دنیا بشه.
سطح بالای تابش یونیزان یعنی چی؟ به قول ویکیپدیا تابش یونیزان، تابشیه که به اندازهای انرژی داره که میتونه الکترون رو از اتم یا مولکول جدا کنه یا به عبارت دیگه اونا رو یونیزه (باردار) کنه. وقتی قراره برید رادیولوژی در واقع خودتون رو در معرض یک نوع تابش یونیزان قرار میدید. منتها اونقدری نیست که خطری براتون داشته باشه. نگران نباشید. فقط جهت آشنایی گفتم.
چرنوبیل با بمب اتمی که توی هیروشیما انداختن فرق داشت. وقتی فاجعه هیروشیما و ناکازاکی اتفاق افتاد، همه مطلع شدند، همهی کسایی که تو نزدیکی این شهرها بودند، خبردار شدن و متوجه بودن که فاجعه اتفاق افتاده. اما توی چرنوبیل این طور نبود. سقف نیروگاه ترکیده بود و هوای بالای سرش رو یونیزه کرده بود. به گفته شاهدا، اتفاقا صحنه زیبایی هم رقم زده بود. یه ستون نورانی روی سقف نیروگاه و البته کمی آتش سوزی. کسی که از یه آتیش سوزی نتیجه نمیگیره که یه فاجعه انسانی در حال رُخ دادنه.
همه چیز مثل سابق بود. درختا میوه میدادن، حیوونا بچهدار میشدن، پرندهها تو آسمون بودن و به نظر میزسید هیچی تغییر نکرده و هیچ اتفاقی نیفتاده. اما همه چیز آلوده شده بود، از لباس و وسایل تا در و دیوار و درخت و حیوونا. همین متوجه نبودن مردم یا بهتر بگم آگاه نکردن مردم، باعث میشد فاجعه عمیقتر بشه. اعتقاد بر این بود که تو کشور کمونیستی، هیچ فاجعهای اتفاق نمیافته. همه چیز عالیه، مردم از همه چیز راضین. مدیریتمون رو خودمون خوبه و لازمه که بقیه مردم دنیا هم از ما یاد بگیرن. در چنین فضایی فاجعهی چرنوبیل اتفاق میفته و خیلی سریع اطلاعات اون حادثه در دسته بندی محرمانه قرار میگیره، چون با این اعتقاد که “ما بهترین کشور و ایدئولوژی دنیارو داریم” تناقض داشته، هیچکس حاضر نبوده قبول کنه که فاجعهای اتفاق افتاده، طبیعی هم بوده چون کسی نه چیزی میدیده نه احساس میکرده و نه میدونسته.
نمیدونستن که فاجعه برای نسلهای بعدی حتی میتونه خیلی عمیقتر باشه. بچه دار شدن تبدیل به یکی از ترسهایی میشه که ساکنین شهر و یا نیروهای داوطلب پاکسازی بعدها باهاش مواجه میشن. تقریبا هیچ امکانات حفاظتی در دسترس مردم نبود و مردم آگاهی کافی در مورد این که چه بلایی داره سرشون میاد نداشتن. کتاب یه جایی از زبان یکی از نیروهای پاکسازی میگه که در روزهای اول بعد از حادثه، کتابهایی که درباره فاجعه هیروشیما و ناکازاکی و حتی رونتگن بودن، از کتابخونهها ناپدید شدن. شایع شده بود که این دستور رئیسه تا هراس بیشتر از این بین مردم پخش نشه. این ناآگاهی مردم رو میشه در توصیفاتی که از حضور اولین گروه روزنامهنگاران و گروههایی سینمایی تو کتاب شده، دید، جماعتی با گانهای پلاستیکی، کلاه های ایمنی، کفشهای محافظ پلاستیکی ساق بلند، دستکش، حتی دوربینشون هم تو جلد مخصوص بوده، اما دختر روس مترجم که همراه این تیم به چرنوبیل آمده بود، لباس تابستونی تنش بود و صندل به پاش، بدون هیچ محافظی.
یا یه جا دیگه از کتاب در مورد آلمانیهای شاغل تو کارخونهای در بلاروس صحبت میکنه که بدلیل نبود امکانات حفاظتی محل کارشون رو ترک کرده بودن، اما مردم ساکن این مناطق چون اخبار صحیح بدستشون نمیرسیده و خیلی از اتفاقات و اخبار سانسور میشده، از ابعاد این فجایع اطلاع دقیقی نداشتن و نمیدونستن چی قراره سرشون بیاد و وقتی میفهمن که دیگه خیلی دیر شده بوده.
برای همه اینها باید فکری میکردن تا جلو گسترش فاجعه گرفته بشه، فاجعهای که میتونست جون میلیونها نفر رو بخطر بندازه و باعث غیرقابل سکونت شدن بخش اعظمی از اروپای شرقی بشه.
تو سریال به خوبی این تلاشها نشون داده میشه و فاجعهای که میتونسته چند ده میلیون نفر رو نابود کنه و دنیا رو با مشکلات عدیدهای مواجه کنه با مدیریت و تلاش بوریس شبینا و والری لگاسف و بیشمار انسان از جان گذشته که یا بخاطر پول و یا بخاطر افتخار و یا حس انسانی جز قربانیای این حادثه قرار گرفتن، کنترل میشه و لحظه به لحظه ابعاد تأثیرگذاریش کمتر میشه، اما از بین نمیره، یکی از اولین کارهایی که باید میکردن جابهجایی مردم ساکن مناطق آلوده بود.
ساکنین مناطق آلوده رو با کمترین وسایل ممکن، جابهجا کردن، بدون وسایل زندگیشون، بدون وسایل ضروری و غیرضروری و بدون حیووونای خونگیشون. درختا رو بریدن و دفن کردن. روستاها رو تخلیه کردن و دفن کردند. حیوونا رو، چه اهلی یا وحشی کشتن و دفن کردن. زمین رو زیر و رو کردن و حتی خاک رو هم دفن کردن.
به مردم شهرها و روستاهایی که تخلیه شدن، گفته بودن که این تخلیه موقتیه. در بخشی از همسُرایی کودکان این طور نوشته شده:
ما همسترمون رو توی خونه گذاشتیم و بستیمش. سفید بود، به اندازه دو روز براش غذا گذاشتیم و رفتیم برای همیشه.
تو قسمت چهارم سریال بعد از اینکه دستور تخلیه ساکنین شهرها و روستاهای اطراف چرنوبیل صادر شد، صحنهای هست که یه سرباز اومده سراغ یه پیرزن و ازش میخواد که خونه و زندگیشو ول کن و با اونا بره، پیرزن در حال شیر دوشیدن از گاوشه و توجهی به اخطار سرباز نداره، سرباز میگه دردسر درست نکن، اینجا امن نیست نمیتونیم بذاریمت اینجا بمونی، پیرزن هم میگه تو اولین سربازی نیستی که اینجا اومدی، وقتی ۱۲ سالم بود انقلاب شد، سربازای تزار و بعد از اون بلشویکها اومدن و بهمون گفتن که برید، پسرایی مثل تو که رژه میرفتن، بعد استالین اومد و قحطی شد، پدر و مادرم و دو تا خواهرام کشته شدن و به بقیمون گفتن برید، بعد جنگ جهانی شد، سربازای روس، سربازای آلمانی، همینطور قحطی و کشته بیشتر، برادرام هیچوقت برنگشتن، اما من موندم، هنوزم هستم. بعد از این همه چیز که دیدم، بخاطر چیزی که نمیبینمش بذارم برم؟
داستانایی درباره کشتن حیوونا، خصوصا حیوونای اهلی هست که شدیدا تکان دهندهاس، مثلا از قول یه داوطلب که به چرنوبیل اعزام شده بود میخونیم که اجازه داشتن به هر موجود زندهای که میبینن شلیک کنن. مشروبی میزدن و میرفتن تیراندازی، براشون روزمزد حساب میکردن و بخاطر اینکه داوطلب شده بودن یه پاداش هم در نظر گرفته بودن.
بعد از تخلیه خونهها، خونهها رو مهر و موم کرده بودن، و حیوونای اهلی مثل سگ و گربه، تو خونهها حبس شده بودن، این مأمورای شکار، پلمپها رو باز نمیکردن و با اینکه حیوونا رو میدین که تو خونهها هستن کاری نمیکردن. اما بعدها سر و کله دزدها پیدا شد. دزدها برای اینکه وارد خونهها بشن درها رو از پاشنه درمیاوردن یا پنجرهها رو میشکستن و تقریبا همه چی رو میبردن، اول از همه تلویزیونها و ضبط صوتها ناپدید میشدن بعد بافتهای خز دار و بعدش همه چی. بعد از این غارت سگهایی که زنده مونده بودن به خونهها برمیگشتن و مأمورای شکار باید تک تک خونهها رو بررسی میکردن و حیووناشو میکشتن، راوی ما تعریف میکنه که یه بار وارد یکی از این خونهها میشه و میبینه سگ مادهای وسط اتاق دراز کشیده و تولههاش اطرافش بودن، راوی میگه کشتن این حیوونا تاسف برانگیز و ناخوشایند بود، اما باید کار انجام میشد، قرار بود از نزدیک بهشون تیراندازی کنن و زود خلاصشون کنن تا زجر کمتری بکشن. ماده سگ برای حفاظت از تولههاش بهش حمله میکنه و راوی بلافاصله شلیک میکنه. تولهها دستاشو میلیسیدن. ناز میکردن و بازی می کردن. اما دستور تیراندازی داده بودن.
بعد از اینکه همه این حیوونارو میکشتن کمپرسی ها رو پر از جنازه اونا میکردن و میبردنشون تا دفنشون کنن. باید طوری چاله رو میکندن که به آبهای زیرزمینی دسترسی پیدا نکنه و باعث آلودگی این آبها نشه، باید کف چاله رو با سلفون عایق میکردن، اما سلفون گیر نمیومد، برای همین یه جای بلندی پیدا میکردن و گودال رو همونجا میکندن.
اگر حیوونا کشته نشده و فقط زخمی بودن، جیغ و زوزه میکشیدن، گریه میکردن. اونا رو از کمپرسی داخل چاله ریختن. اما یکی از اون توله سگا با بدبختی خودشو بالا کشید و بیرون اومد، برای هیچ کس فشنگی نمونده بود. هیچ چیز هم برای کشتنش نبود. مجبور میشن هلش بدن تو چاله و روش خاک بریزن. راوی میگه تا امروز هر وقت یاد اون صحنه میافتم دلم میسوزه.
هر روایت از کتاب قابلیت تبدیل شدن به یک کتاب مجزا رو داره. هرداستان رو باید خوند و کتابو بست و فکر کرد به اتفاقایی که افتاده. به مردمی که این اتفاق رو با همه وجود درک کردهان.
مثلا داستانی وجود داره از یه پسر بچه که تعریف میکنه باباش برای پاکسازی به چرنوبیل اعزام میشه، باباش آدم فنیای بوده و تو کارخونه کار میکرده و پسر بچه هم دوس داشته وقتی بزرگ شد بشه یکی مثل باباش، چون همیشه با باباش میشستن و با همدیگه یه چیزی درست میکردن. وقتی باباش میره چرنوبیل خانواده مثل اینکه منتظر باشن کسی از جنگ برگرده، منتظر برگشتن پدر میمونن.
کسایی که چرنوبیل میرفتن به واسطه تبلیغات بسیار گسترده شوروی قهرمان محسوب میشدن، پسر هم از این موقعیت استفاده میکرد و حسابی به همکلاسیاش فخر میفروخت و منتظر بود بابا برگرده و براش از اونجا بگه، باباش از چرنوبیل برمیگرده و دوباره میره سرکارش تو کارخونه، اما هیچ حرفی درباره چرنوبیل نمیزنه. اولین باری که با پسرش درباره اونجا حرف میزنه یک سال بعد و بعد از اونه که بخاطر کار تو چرنوبیل بیمار میشه و تو بیمارستان بستری میشه، باباهه تعریف میکنه که نزدیک رآکتور کار میکرده، آرام وزیبا. اینجوری یادش میومد، آرام و زیبا. اما همون موقع یه چیزی داشت اتفاق می افتاد. باغها شکوفه می کردن. اما برای چه کسی شکوفه میکردن. مردم از روستاها رفته بودن. اونا یه سال بعد از فاجعه از پریپیات رد شده بودن. روی بالکنا هنوز لباسا آویزون بودن. گلدونا گل داشتن. دوچرخه ای با ساک بزرنتی پستچی پر از روزنامه و نامه کنار بوتهها، لونه پرندهها شده بود.
اونا اونچیزی که لازم بود دور بریزن، دور میریختن اما آلودگی تموم نمیشد و آلودگی فرداش با شدت بیشتر برمیگشت.
وقتی که مأموریتش تموم شد براش دست تکون داده بودن و بهش تقدیرنامه از خودگذشتگی اهدا کرده بودن. همه این چیزارو یادش میاومد. پسر یادش میاد آخرین باری که باباش از بیمارستان اومد بهشون گفته بود: اگر زنده بمونم، با هر چیزی که به فیزیک و شیمی مربوط باشه کار نمیکنم. از کارخونه میام بیرون و میرم چوپونی میکنم.
بعد از مرگ پدر، پسر به خواسته مادرش به انستیتوی فنیای که باباش اونجا درس خونده بود نمیره.
تو جای جای کتاب، فاجعه چرنوبیل با جنگ مقایسه شده، جنگی که طرف دیگهاش معلوم نیست. جنگی که مردم در اولین برخوردها درکش نمیکنن. حتی آلودگی رو نمیفهمن. همه چیز خوب و معمولیه. نه تند بادی، نه سیلی و نه زلزلهای. هیچ چیز غیرعادیای وجود نداره. اما سربازا با تفنگ تو خیابونان و مردم باید خونههاشونو ترک کنن.
مقایسه با جنگ نه تنها به خاطر شرایط جنگی بلکه به خاطر اثراتی که به جا میذاره هم بوده. مرگ و میر و بی خانمان شدن. استیصال آدمی و عدم پذیرش واقعیت. اما برجستهترین این مقایسهها در متن کتاب از زبون زن روسیایه که از جنگ تاجیکستان فرار کرده و به چرنوبیل آلوده پناه آورده، روایت زن از جنگ تکون دهندهس. جنگ داخلی تاجیکستان که از سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۷ به مدت پنج سال ادامه داشته، ۱۵۶ هزار نفر کشته داشته که بیش از ۹۰ درصدشون غیرنظامی بودن، ۱۳۰ هزار روس هم مجبور به ترک تاجیکستان میشن. جالبه که ایران جزو یکی از کشورهایی بود که با تلاشهاشون تونستن طرفین رو یعنی مخالفای دولت و دولتیا رو به صلح وادار کنن، در طی جنگ هم خیلی از سران مخالفای دولت به ایران پناهنده شده بودن و پیمان صلح هم تو تهران بسته شد.
این زن روایتشو بدون اسم بردن از خودش روایت میکنه چرا که هنوز خانوادهاش تو تاجیکستانن و میترسه که بلایی سرشون بیاد. این خانم که پرستار بوده تعریف میکنه که یه روز وقتی داشته کمک میکرده یه زن حامله بچهاشو به دنیا بیاره، دستهای اوباش نقابدار میریزن تو بیمارستان تا دارو بدزدن، همون موقع بچه دنیا میاد و شروع میکنه به گریه کردن. زن تعریف میکنه که بچه رو به دست میگیره و حتی فرصت نمیکنه که بفهمه پسر بوده یا دختر که یکی از اون نقابداره میاد سراغ بچه و میپرسه این بچه کولابیه یا پامیری؟ (کولاب و پامیر، شهرهای درگیر در جنگ داخلی) میپرسه این بچه کولابیه یا پامیری؟ پسره یا دختر؟ و وقتی از ترس نمیتونه جوابشو بده، بچه رو از دستش میقاپن و از پنجره به بیرون پرت میکنن. زن پرستار بوده و به قول خودش مرگ نوزادان زیادی رو دیده ولی در زمان روایت این ماجرا هنوز تحت تاثیرش بوده. زن میگه شوهرم تاجیک بود اما نمیخواست بجنگه، نمیخواسته یه تاجیک دیگه رو بکشه، خود زن هم نمیخواسته بچهای که با دار بوده رو توی تاجیکستان به دنیا بیاره، جمع میکنن میرن توی مناطق آلوده از تشعشع چون جنگ نیست.
این تکه از کتاب، تنها جاییه که چرنوبیل در برابر جنگ کم آورده و مثل جنگ هولناک نیست. جنگ اونقدر وحشتناک بوده که این زن ترجیح داده جایی باشه که حقارت و وحشت جنگ نیست اما آرامش هست، حتی اگر آلوده باشه و خطر مرگ داشته باشه.
واقعاً چیزی وحشتناکتر از انسان وجود نداره.
یکی از عجیبترین بخشهای کتاب، برخورد بچهها با مرگه، اول اینکه چهره بچهها هیچ کجا بشاش و معصوم ترسیم نشده، بلکه غصهدار و ناراحت هستند. به زور میشه خندوندشون و به روز میشه باهاشون بازی کرد. امید به زندگیشون (مخصوصاً) اونهایی که بیمار هستن بسیار پایینه و بازی کودکانهشون با مرگ گره خورده. مثلاً وقتی عروسک بازی میکنند، برای عروسک مرگ رو تصور میکنن. اصلا به جای خاله بازی، بیمارستان بازی دارن و یکی از تاثیرگذارترین بخشهای کتاب برای من نه همسرایی کودکان بلکه روایت پدرها از رفتار فرزنداشون در فهم و مواجهه با مرگه. پدر هم وقتی به حرفهای بچهش فکر میکنه، بچهای که به باباش گفته بود، میخواد زندگی کنه و دوست نداره بمیره، از خودش میپرسه که این هنوز بچه است و از مرگ چی میفهمه؟
اولین برخورد با فاجعه، مبهوت شدن بود، گیجی بود و وقتی متوجه میشدن که کار از کار گذشته بود. تو این جور مواقع مشروب میخوردن، جُک میساختن و میخندیدن. اما این خنده دوام نداشت. بیماری خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردن به سراغشون میومد.
مردم وقتی روزنامه هم میخوندن با این تیترها مواجه میشدن: “چرنوبیل، جایی برای خلق یک شاهکار”، “راکتور شکست خورد”، “اما زندگی ادامه دارد”. سیاسیون میگفتن ما باید پیروز بشیم اما علیه چه کسی؟ اتم؟ فیزیک؟ فضا؟ پیروزی برای مردم یه اتفاق نبود بلکه فرایند بود. زندگی جنگ بود. برای همین مردم و سیاسیون عاشق سیل و حریق و زلزله بودن چون بهشون این امکان رو میداد تا وارد عمل بشن و مردانگی و قهرمانی رو به تصویر بکشن و پرچم کشورشون رو برافراشته کنن. تو یه صحنه از سریال این طرز تفکر به خوبی نشون داده شده، جایی که یه نفر با تموم خطراتی که براش داره از برج نیروگاه بالا میره تا پرچم شوروی رو اون بالا نصب کنه.
از اثرات رادیو اکتیو تا اینجا زیاد گفتیم و گفتیم که فاجعه انسانی در حال وقوع بود، اما نگفتیم که این اثرات چی هستن و چیکار میکنن و چرا مردم باید مطلع میشدن، بهتره این اثرات رو از زبون لگاسف تو سریال چرنوبیل بشنوین، من برای راحتی بیشتر از نسخه دوبلهاش استفاده کردم.
کتاب با یه داستان عاشقانه شروع میشه، داستان زن آتشنشان و آتشنشانی که جزو اولین افراد حاضر تو آتیش سوزی راکتور بود و با یه داستان عاشقانه دیگه هم تموم میشه. داستان یکی از نیروهای پاکسازی و همسرش یکسال بعد از حادثه. اما روایتهای کتاب به هیچ وجه خطی نیستن و از ابتدا تا انتهای کتاب ما با پرشهای زمانی و مکانی زیادی روبرو میشیم، تنها چیزی که در همه این روایتها مشترکه رو شاید بشه تو جمله جایزه نوبل ادبیاتی که به این نویسنده تعلق گرفته دید یعنی بهخاطر نوشتههای چندصداییاش، و یادبود رنجها و شجاعتها در زمانهی ما.
هر دوی داستانهای ابتدایی و انتهایی این کتاب از زبون زنهاس و با عنوانی مشابه: صدای تنهایی بشری.
نویسنده شاید با این داستانها میخواد بهمون بگه، مهم نیست کی مقصره یا چه اتفاقی تو چرنوبیل افتاده یا چه آمار و ارقامی درباره این فاجعه وجود داره، ما هرکدوممون به تنهایی با این فجایع روبرو میشیم و شکل فاجعه برای هرکس متفاوته. نویسنده سراغ انسانهایی میره که هیچ وقت ازشون یاد نمیشه، نه تو اخبار، نه تو گزارشا و نه هیچ جای دیگهای، کسایی که همه چیزشون رو از دست دادن. تمام دارو ندارشون رو، تمام زندگیشون رو و تمام عشقشون رو.
ما هممون در هر فاجعهای، هر اتفاقی و هر جنگی تنهاییم.
دیدی که به این انسانها وجود داره از دور و از بالاست، فقط تعداد مهمه، تعداد کشتهها، تعداد آوارهها، تعداد زخمیا. این زاویهایه که دولتها به موضوع نگاه میکنن تو این زاویه اصل ماجرا که داستان تکتک اون هزاران قربانیه، فراموش میشه، و این انسانِ تنها به عددی تبدیل میشه برای ثبت در گزارشات و روزنامهها و ویکیپدیا.
اینکه برای سخن آخر نویسنده در مورد تورهای مسافرتی با قیمت مناسب به چرنوبیل خبر میده. شاید نگاه طنز دنیا به تمامی فجایع و مصیبتها باشه، دنیایی که به سرعت به زندگی برمیگرده و همه چیز رو فراموش میکنه، همین الان تو بلاروس توسط روسیه داره نیروگاه اتمی ساخته میشه و امروز این همه غم و بدبختی، تبدیل به سوژه عکاسی توریستهای خندان با لباسهای رنگرنگی میشه.
موسیقیهای پادکست
- Path 5 از Max Richter در آلبوم from Sleep.
- تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.
- قطعهای از موسیقی فیلم Black Hawk Down یه نام Barra Barra از Rachid Taha.
- موسیقی فیلم The grey با نام Into The Fray و ساخته Marc Streitenfeld است.
- قطعهای از موسیقی متن فیلم Pan’s Labyrinth با نام Lullaby ساخته Javier Navarrete.
- قطعهای از موسیقی فیلم Black Hawk Down یه نام Still از Hans Zimmer.
- آهنگ Past, Present And Future ساخته گروه The Shangri-Las.
احمد –
سلام. بنظرم خلاصه کتاب رو با خلاصه فیلم چرنوبیل اشتباه گرفتید
EpitomeBooks –
دیدگاه هر کس نسبت به خلاصه کتاب متفاوته، ممکنه چیزهایی برای من مهم باشن که برای شما نباشن. و البته که سریال چرنوبیل در بعضی خرده روایتها از این کتاب استفاده کرده بود.
ناشناس –
ممنون از شما