مشخصات کتاب
عنوان: افسوس نمیخوریم، زندگی مردم عادی در کرهشمالی
نویسنده: باربارا دمیک Barbara Demick
مترجم: حسین شهرابی ، مینا جوشقانی
ناشر: کتابسرای تندیس
تعداد صفحات: ۴۱۴
متن پادکست
اگه به عکسای ماهوارهای که از شبِ زمین گرفته شدن دقت کنین، بین کرهجنوبی و چین که تو شب روشن و درخشانن، یه تاریکی و سیاهیِ مطلق وجود داره به اسم کرهشمالی. بعد از دههی نود با قطع کمکهای شوروی و چین شبهای تاریک کرهشمالی شروع شد، پیرمردا و پیرزنای کرهشمالی، روزهایی رو به خاطر دارن که از برق و غذای بیشتری نسبت به پسرعموهاشون تو کرهجنوبی بهرهمند بودن ولی امروزه این روند برعکس شده و این به حس حقارتشون بیشتر دامن میزنه.
موضوع این قسمت از پادکست کتاب افسوس نمیخوریم، با زیر عنوانِ زندگی مردم عادی در کرهشمالیه که اولین کتابی بود که تو گروه کتابخوانی خوندیم، اگه نمیدونین گروه کتابخوانی چیه و کجاست، باید بگم که ما یه گروه کتابخونی تو تلگرام راه انداختیم که توی اون هر دو هفته یه کتاب میخونیم و دربارش حرف میزنیم، من لینک این گروه رو تو توضیحات همین قسمت قرار میدم تا شما هم به ما ملحق شین و هم با هم کتاب بخونیم و هم درباره کتابی که میخونیم حرف بزنیم.
کتاب افسوس نمیخوریم نوشته باربارا دمیک خبرنگار لوس آنجلس تایمزه که از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۸ تو سئول مشغول به کار بوده، دمیک این کتاب رو تو فاصله این سالها و با مصاحبه با افرادی که از کره شمالی فرار کردن و به کره جنوبی یا چین پناهنده شدن نوشته، البته پناهندگی لغت درستی برای افرادی که از کرهشمالی به کرهجنوبی میان نیست، چرا که طبق قانون کرهجنوبی تمامی ساکنین کرهشمالی تبعه کرهجنوبی هم محسوب میشن.
این کتاب روایتگر زندگی کساییه که حکومت کیم ایل سونگ و پسرش کیم جونگ ایل رو درک کردن و با توجه به سال انتشار این کتاب یعنی ۲۰۰۹ این کتاب دربرگیرنده زندگی تحت حکومت کیم جونگ اون رهبر فعلی کرهشمالی نیست.
این کتاب توسط کتابسرای تندیس با ترجمه حسین شهرابی و مینا جوشقانی و در سال ۹۳ وارد بازار کتاب ایران شد. سال ۹۶ هم ترجمه دیگهای از همین کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده که در حال حاضر به چاپ چهارم رسیده.
حرف و حدیث درباره کرهشمالی زیاده و اگه تو اینترنت چرخی بزنین کلی مطلب و عکس از تاریکی در شب کرهشمالی و قوانین عجیب و غریبی که تو اون کشور وجود داره رو میتونین پیدا کنین مثل قانون خون آلوده یا قانون مجازات سه نسل و قوانینی از این دست.
این کتاب علاوه بر اینکه ما رو با این قوانین عجیب و غریب بیشتر آشنا میکنه و چگونگی پیادهسازیشون رو شرح میده، تاثیر این قوانین رو رو مردم عادی هم نشون میده و در حقیقت اصلا دنبال همینه، یعنی روایتگر زندگی مردم عادیایه که تو این شرایط و با این قوانین قراره زندگی کنن و اینکه این زندگی قراره چه شکلی باشه. افراد طرف مصاحبه خانم دمیک عمدتا ساکن شهر چونگجین بودن، شهر چونگجین سومین شهر پرجمعیت کرهشمالیه که در زمان امپراطوری کره به عنوان تبعیدگاه استفاده میشده، بعد از سلطه ژاپن بر کره در اوایل قرن بیستم به دلیل وجود معادن سنگ آهن استخراج نشده، شهر چونگجین از اهمیت ویژهای برخوردار شد و به شهر آهن معروف شد.
دمیک خودش استدلال میکنه ترجیح دادم کسانی که باهاشون مصاحبه میکنم متعلق به این شهر باشن چون اولا اطلاعات درباره این شهر بسیار کمه و حکومت کرهشمالی اجازه بازدید از این شهر رو به خارجیا نمیده و دوما اگه همه اهالی یه شهر باشن تصویر دقیقتری از زندگی مردمای کرهشمالی به دست میاد و تفاوت فرهنگی خیلی روی روایتها تأثیر نمیذاره. کسانی که دمیک با اونا مصاحبه میکنه پنج نفرن، یکی دختر کارگرزادهایه که پدرش تو ارتش کرهجنوبی بوده و هنگام جنگ اسیر کرهشمالی میشه و بعد از سالها کار در اردوگاههای کار اجباری، برای ادامه زندگی به چونگجین تبعید میشه، این خانواده مشمول قانون خون آلوده میشن که محدودیتهایی رو براشون از لحاظ اجتماعی و تحصیلی و کاری به همراه داره. شخصیت دوم پسریه که عاشق این دختر شده و از یه خانواده ژاپنیه که در اوج تبلیغات کمونیستی به کرهشمالی مهاجرت کردن. شخصیت سوم یه خانم میانسال به اسم خانم سونگه که اعتقاد قلبی به حکومت داره و پدرش رو در زمان جنگ کره از دست داده و همیشه به اهداف راستین حکومت پایبند و معتقده.
شخصیت چهارم دکتر کیم جوانه که به خاطر جثه کوچیکش همیشه جوونتر از سنش به نظر میرسه، پدر دکتر کیم در جوانی و برای فرار از قحطی برنامه اقتصادی جهش رو به جلو مائو به کرهشمالی مهاجرت کرده و شخصیت پنجم هم یه پسر بچهاس به اسم کیم هیوک که یه بی خانمان توی ایستگاه قطار چونگجینه.
این تنوع شخصیتها و تفاوت جایگاه و خاستگاه اونا، از نقاط قوت این کتابه، در حقیقت این کتاب از زاویه دید یک شخص با جهانبینی مختص به اون فرد به وقایع کرهشمالی نگاه نمیکنه، این نقطه قوت در کتابهای مشابهی که تو ایران به چاپ رسیدن مشاهده نمیشه مثل فرار از اردوگاه ۱۴، رهبر عزیز، آکواریومهای پیونگ یانگ، دختری با هفت اسم و هزار فرسنگ تا آزادی. اسم این پنج تا کتاب رو آوردم که در صورت علاقه به این مبحث دستتون بازتر باشه و کتابای بیشتری رو برای مطالعه داشته باشین، خصوصا رهبر عزیز که من حین تحقیقاتم متوجه شدم که نویسنده این کتاب از نزدیکان رهبر کرهشمالی بوده و از ساز و کار و پشت پرده قدرت تو کرهشمالی خبر داشته. احتمالا این کتاب رو بذارم تو برنامه مطالعاتیم و یا پیشنهاد بدم برای گروه کتابخوانی.
دمیک در کنار شرح مصاحبههایی که انجام داده، ما رو با یه سری گزارشا و اطلاعاتی که از کره شمالی به بیرون درز کرده هم تغذیه میکنه و تجربیات خودش رو از مسافرت به پیونگیانگ شرح میده و کمی هم ما رو با تاریخ کرهشمالی آشنا میکنه. ما ایرانیا به واسطه پخش سریال یانگوم و جومونگ و سریالایی از این دست متاسفانه بیشتر از اینکه با تاریخ باستان خودمون آشنا باشیم با تاریخ باستان کره آشناییم که به قول یاس (از جومونگی بگم) پس من خیلی به تاریخ باستانی کره اشاره نمیکنم و فقط همینقدر بگم که بعد از ضعیف شدن امپراطوری کره، ژاپنیا در جریان جنگ با چین و روسیه تونستن در اوایل قرن بیستم کل کره رو تسخیر کنن و آداب و رسوم خودشونو تو این کشور رواج بدن که این اشغال با شکست ژاپن تو جنگ جهانی دوم به پایان رسید.
با شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم و نبود قدرت مرکزی، کره دچار خلا قدرت میشه و دو حکومت یکی متمایل به کمونیسیم و بلوک شرق و دیگری متمایل به غرب و آمریکا، در شمال و جنوب کره به قدرت میرسن. هر دو این حکومتها ادعای حکمرانی بر کل شبه جزیره رو داشتن، اما تصمیم درباره کره به عهده مردمش نبوده، متفقین بعد از پایان جنگ جهانی دوم توافق میکنن که استقلال کره باید حفظ بشه و مدار ۳۸ درجه به عنوان مرز بین قسمت شمالی و جنوبی لحاظ بشه، بخش شمالی با حمایت شوروی و بلوک شرق و بخش جنوبی با حمایت آمریکا و بلوک غرب اداره بشه، مثل کاری که درباره آلمان و برلین کردن و این کشور رو به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم کردن. کره از شمال با چین و روسیه مرز مشترک داشت و شاید یکی از دلایلی که آمریکا مرزبندی شمالی-جنوبی رو بهجای شرقی-غربی پیشنهاد داد همین مرز مشترکش با روسیه و چین بوده، خیلیا معتقدن که تقسیم کره به شمالی_جنوبی اصلا درست نبود و کره هم اگه قرار بود بین قدرتها تقسیم بشه باید شرقی-غربی تقسیم میشد چرا که فرهنگ مردم شرق کره تحت تاثیر ژاپنیها بود و فرهنگ مردم غرب تحت تاثیر چین. اما اگر آمریکاییا باهوش نبودن و تقسیم شرقی-غربی رو قبول میکردن، در صورت حمله مشترک چین و شوروی و کرهشمالی، کره جنوبی و آمریکا مجبور بودن به جای یه جبهه تو چند جبهه بجنگن و این جنگ چیزی نبود که بشه به راحتی توش برنده شد. همونطور که گفتیم هر دو حکومت ادعای حکمرانی به کل کره رو داشتن، پس جنگ اجتناب ناپذیر بود. سال ۱۹۵۰ کیم ایل سونگ با حمایت نظامی و تسلیحاتی شوروی به کرهجنوبی حمله کرد و سئول رو اشغال کرد و در عرض چند روز بغیر از ساحل بوسان در جنوب شرقی کره تمام شبه جزیره رو تصرف کرد، اما آمریکا با حمایت متحدانش و سازمان ملل تونست تو بوسان نیرو پیاده کنه و کمونیستها رو تا مرز چین عقب برونه و پیونگیانگ رو تصرف کنه، کیم ایل سونگ که حکومتش رو از دست رفته میدید دست به دامن چینیا شد و چینیا با ارسال حدود یک میلیون سرباز، آمریکا و متحدینش رو عقب روندن و دوباره سئول رو اشغال کردن، اما آمریکا دوباره سئول رو پس گرفت و کمونیستها رو به بالای مدار ۳۸ درجه عقب روند. از این تاریخ به بعد یعنی یکسال بعد از تهاجم کره شمالی تا سال ۱۹۵۳ که آتش بس بین دو کره اعلام شد، یه قسمتهایی بالاتر از نوار ۳۸ درجه دست آمریکا موند و جنگ فرسایشی شد. طی این جنگ هر دو کره تقریبا نابود شدن و حدود ۲.۵ میلیون نفر غیرنظامی کشته و زخمی شدن.
از دلایل شروع جنگ میشه به خارج شدن نیروهای آمریکایی از خاک کرهجنوبی، سیاستهای تهاجمیتر استالین به دلیل برتری نسبی نظامیش بر بلوک غرب و ادعای کیم ایل سونگ برای حکمرانی بر کل شبه جزیره نام برد. کرهشمالی بعد از جنگ طبق روایتهای موجود در کتاب، تو تاریخ رسمیش کرهجنوبی رو آغازگر جنگ معرفی میکنه و از جنایتهای آمریکاییها تصویر مخوفی برای مردمش میسازه که تا مدتها و حتی امروز خوراک تبلیغاتی ضد آمریکاییش رو تامین میکنه.
بعد از جنگ اوضاع کرهشمالی خیلی بهتر از کرهجنوبی بود، خصوصا با توجه به حمایتهای شوروی و چین که سوخت ارزان در اختیار کرهشمالی میذاشتن، کشاورزی و صنعت رو به رشد بود و مثل پیشرفتای سریع اقتصادی شوروی اون زمان و چین الان، کرهشمالی هم پیشرفتهای سریعی تو دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی داشت. تبلیغات کرهشمالی هم بسیار گسترده و اغواگرانه بود به طوری که خیلیا از چین قحطی زده و ژاپن و حتی کرهجنوبی به کرهشمالی مهاجرت میکردن. تصویری که از کمونیسم اون موقع در جهان وجود داشت، تصویری بسیار فریبنده بود، کشورهای کمونیستی بعد از جنگ رشدهای اقتصادی بسیار بالایی رو تجربه میکردن، کارشناسا پیشبینی میکردن شوروی تا چند سال دیگه از لحاظ اقتصادی از آمریکا جلو میزنه، همونطور که الان درباره چین میگن، تفکرات کمونیستی به شدت تبلیغ میشد و بهشتی آرمانی رو به تصویر میکشید که همه تو این بهشت برابر و برادرن و دوش به دوش هم دارن کشورشونو میسازن، بیشتر مردم و حتی روشنفکرا و نخبگان غربی هم اعتقاد داشتن که کشورای کمونیستی تونستن راه درست اداره جامعه رو پیدا کنن. اما اگه کتاب چرا ملتها شکست میخورند رو خونده باشین که علی بندری عزیز خلاصه این کتاب رو تو فصل اول بیپلاس تعریف کرده، میدونیم که اقتصاد تحت نهادهای استثماری تا یه جایی رشد سریع میکنه و بعد رشدش کند میشه و در نهایت متوقف میشه.
این تصور بهشت آرمانی برای مهاجرین بعد از ورود به خاک کرهشمالی به سرعت جای خودشو به واقعیت تلخ داد و اکثذ این مهاجرین که جز نخبگان و تحصیل کردگان هم بودن سرخورده شدن، به واسطه اصلاحات و قوانینی که کیم ایل سونگ انجام داده بود اکثر این مهاجرین به مقامهای بالای حکومتی نمیرسیدن و بچههاشون نمیتونستن تحصیلات دانشگاهی داشته باشن، خیلی زود این مهاجرین به خانوادههاشون نوشتن که فکر نکنن اینجا خبریه و از مهاجرت به کرهشمالی نهیشون کره بودن اما خیلی از این نامهها توسط مأمورای کرهشمالی ضبط میشد و هیچوقت به مقصد نمیرسید.
از دهه هفتاد به بعد بر خلاف تصور خیلی از ماها که فک میکنیم کرهشمالی یه کشور کمونیستیه، کرهشمالی ایدئولوژی کمونیسم یا مارکسیسم-لنینیسم رو کنار میذاره و ایدئولوژی مخصوص خودش به نام جوچه رو پیاده میکنه که به معنی خودکفاییه، طبق این ایدئولوژی کره شمالی باید از همه نظر خودکفا میشد و از همسایههای قدرتمندش بینیاز میشد. کرهشمالی در حقیقت یه حکومت ناسیونال سوسیالیستیه که تمایلات امپریالیستی نداره یا به عبارت دیگه یه حکومت نازیه مثل حکومت نازی آلمان چون مخفف ناسیونال سوسیالیست میشه نازی که مثل آلمان تمایل به اشغال و حمله به بقیه کشورها رو نداره و به قول بعضی کارشناسا به حکومت ژاپن دهه ۱۹۳۰ بیشتر شبیهه تا حکومت استالینی، مثلا در جایی از کتاب اومده: کیم ایل سونگ نمیخواست مثل استالین باشه، دوست داشت مردم کشورش بهش عشق بورزن و اونو پدر خودشون بدونن، مثل رضاشاه و محمدرضاشاه خودمون که از عنوان پدر ملت برای خودشون استفاده میکردن و این خون آزادهای مثل میرزاده عشقی رو بجوش آورد که در غزل معروفش هم پدر ملت ایران و خودِ ملت ایران و بوم برش رو مورد عنایت قرار داد و باعث کشته شدنش توسط رضاشاه شد. این تمایل کیم ایل سونگ به پدر بودن باعث شد که تو خونهها یه دیوار اختصاص بدن به عکس پدر. رو این دیوار هیچ عکس دیگهای نباید آویزون میشد و هر روز باید تمیز و گردگیری میشد و اگه خونه آتیش میگرفت اول باید عکسا نجات پیدا میکرد بعد بچهها و ساکنین خونه.
البته از حق نباید گذشت که کرهشمالی از لحاظ اقتصادی تا اواسط دهه هفتاد از کرهجنوبی جلوتر بوده و سطح زندگی تو کرهشمالی خیلی بالاتر از پسرعموهاشون تو کرهجنوبی بود اما از این سالها به بعده که آهنگ رشد اقتصادی کند میشه و کرهشمالی از همه نظر بغیر از بخش نظامی در همون سطح دهه هفتاد باقی میمونه، از این سالهاس که یواش یواش جلوی ارتباط مردمش رو با جهان خارج میگیره و دستگاه تبلیغاتی حاکم تو مغز مردم کرهشمالی فرو میکنه که تو بهترین کشور دنیا زندگی میکنن و بقیه کشورا وضعشون خیلی بدتر از اوناست. مثلا در اوج قحطیهای دهه ۹۰ اعلام میکنن که غذا هست اما پدر ملت این غذا رو ذخیره کرده برای مردم قحطی زدهی کرهجنوبی که به محض آزاد شدن اونا از چنگال امپریالیسم بهشون غذا برسونه. یعنی مردم کرهشمالی مجبورن فداکاری کنن و گشنگی بکشن که همتاهای کرهجنوبیشون از گشنگی نمیرن، که البته دروغ بود، دولت فقط اطرافیان و ارتشیها رو تغذیه میکرد. این تبلیغات و منزوی کردن کشور بعد از فروپاشی شوروی شدیدتر میشه، از همون سالهاست که دیگه چین و شوروی کمکهاشونو به کرهشمالی قطع میکنن و آرمانهای برابری و برادری کمونیسم جای خودشو به نفع اقتصادی میده.
کرهشمالی در غیاب سوخت ارزان توانایی تولید برق برای شهرها رو از دست میده و برقی که تولید میکنه رو در اختیار کارخونههای اسلحهسازیش قرار میده که بعد از مرگ کیم ایل سونگ و به قدرت رسیدن پسرش ساخت موشک و خصوصا تحقیقات در زمینه بمب اتم تو اولویت قرار میگیره.
در همین سالهاست که قحطی بزرگ اتفاق میفته.
کتاب روی این قحطی که از دهه نود شروع شد مانور زیادی میده چون دولت کرهشمالی هیچوقت رسما به این قحطی اعتراف نکرد، دولت کرهشمالی تو سالهای ۹۵ و ۹۶ از جامعه جهانی درخواست کمک میکنه و این درخواستها رو ربط میده به سیلی که باعث نابودی تمامی مزارع شده بود. هیچ آمار دقیقی از میزان کشتهشدههای قحطی وجود نداره و تخمین زده میشه که پنج درصد جمعیت کشور بخاطر قحطی و گرسنگی کشته شدن. در کتاب روایتهایی هست از دزدیدن میوه باغهای اشتراکی توسط مردم و خوردن علف و گوشت حیوانات مرده، اما شایعاتی از آدمخواری هم وجود داره، هنوز هم کرهشمالی وابسته به کمکهای غذایی جامعه جهانیه، گرچه این کمکها غالبا توسط حکومت دزدیده میشه و بین جوامع شهری، نخبگان و ارتشیان توزیع میشن و مقدار ناچیزی و یا تقریبا هیچی به جمعیت روستایی نمیرسه.
روایتهای این پنج نفر درباره توزیع غذا به شدت خوندنیه و تصاویری که ارائه میشه خیلی شبیه دوران جنگ هشتساله ایرانه که همه چی کوپنی بود و دولت مستقیما اجناس رو بین مردم پخش میکرد، با این تفاوت که کرهشمالی در توهم جنگ به سر میبره ولی ما واقعا در حال جنگ بودیم.
در این دوران شعارهای جالبی مثل بیاییم در روز دو وعده غذا بخوریم توسط حکومت بین مردم پخش میشد، قحطی باعث شد که مردم کرهشمالی با اینکه رسما بازاری وجود نداشت هر چی دارن و یا به دست میارن رو تو بازار سیاه با غذا معاوضه کنن، از اواسط دهه نود مردم کره در تاریکی و گرسنگی فرو رفتن، در حالیکه حکومت سعی داشت به جای سیر کردن شکم مردمش بمب اتم بسازه و موشکهای بزرگتر و قویتری تولید کنه.
در دهه ۹۰، آمریکا به کره شمالی پیشنهاد داد در صورت متوقف کردن برنامه ساخت سلاحهای هستهای به تامین نیازهای انرژی این کشور کمک کنه، اما وقتی دولت بوش کره شمالی رو به بدقولی متهم کرد، این معامله به هم خورد. دستگاه تبلیغاتی حکومت و مردم کرهشمالی به تلخی از سیاستهای آمریکا گله میکنن و این تاریکی و گرسنگی رو گردن آمریکا میاندازن که البته پر بیراه هم نبود، تحت این تحریمها کرهشمالی عملا هیچچیز نمیتونست صادر کنه و بحران کمبود ارز یه بحران جدی برای دولت بود. مردم نمیتونستن شبها مطالعه کنن یا تلویزیون تماشا کنن و به قول یه مامور امنیتی کرهشمالی: بدون برق فرهنگ هم نداشتن.
اما این تاریکی برای همه هم بد نبود و روابط عاشقانه قبل از ازدواج که تو کرهشمالی تابو بود و به شدت نهی میشد تو دل این تاریکی ممکن میشد. این حجاب تاریک جاییه که ما با اولین روایتکنندههامون روبرو میشیم، دختر و پسری از دو طبقه متفاوت اجتماعی که عاشق هم هستن، پسر همونطور که گفتیم از مهاجران ژاپنی بود و جز خانوادههایی بودن که امکان پیشرفت به سختی براشون فراهم بود و اگه شانس میاورد و تلاش میکرد شاید میتونست تو دانشگاه پیونگیانگ قبول بشه، این دانشگاه بهترین دانشگاه کشور نبود اما دومی بود و برای طبقه پسر بهترین دانشگاهی بود که میتونست بره، یعنی تهش همونجا بود نه بیشتر، چون جز مهاجرا بود نه از طبقه بالای جامعه. اما دختر خون آلوده داشت و هیچ پیشرفتی براش متصور نبود، البته سیستم اینجوری بود که به هیچکس نمیگفتن چون تو خون آلوده داری نمیتونی پیشرفت کنی، بلکه خیلی غیرمنتظره مثلا درخواست دانشگاهت رد میشد و یا نمیتونستی وارد حزب بشی یا کار مناسب گیر نمیآوردی در حالیکه خیلی بدتر از تو پیشرفت میکردن، کار خوب پیدا میکردن و وارد حزب میشدن.
علاوه بر اینکه رابطه قبل از ازدواج چیز خطرناکی بود، برقراری این رابطه برای پسر هم خیلی خطرناک بود چرا که ممکن بود همین جایگاه اجتماعی نصفه و نیمهای هم که داشت رو از دست بده و البته باید توجه کنیم که به دلیل عدم وجود اطلاعات و آموزش در این زمینه، این رابطهها هیچوقت به جاهای باریک کشیده نمیشد و به قول دختر سه سال طول کشید تا دست همو بگیرن و وقتی دختر از کرهشمالی فرار کرده ۲۶ سالش بوده و هنوز نمیدونسته یه زن چطور حامله میشه.
پس تنها جایی که اونا میتونستن با خیال راحت همو ببینن تاریکی شب بود، پسر ساعتها تو تاریکی، نزدیک خونه دختر منتظر میمونده تا دختر بپیچونه و بیاد بیرون. اول تو سکوت قدم میزدن و رفته رفته صداشون در حد زمزمه بالا میرفت و با خروج از روستا و رسیدن به آزادی شبانه میتونستند عادی حرف بزنن. تا وقتی مطمئن نمیشدن که کسی اونها رو زیر نظر نداره، بین خودشون فاصلهای به اندازه یک نفر رو حفظ میکردن.
نمیدونم چه سری در عشق هست که اکثر حکومتهای توتالیتر سعی کردن اونو طرد و سرکوب کنن، گفتیم که کیم ایل سونگ دوست داشت مردم مثل پدر خودشون اونو دوست داشته باشن و رو دیواری که عکس اون هست هیچ عکس دیگهای نزنن، خود به خود همین ثابت میکنه چرا باید با عشق مبارزه میکردن، چون هیچ عشقی بغیر از عشق به رهبر نباید وجود داشته باشه و مثل رمان ۱۹۸۴ همه باید به برادر بزرگتر عشق بورزن، حتی وقتی برادر بزرگتر اونها رو شکنجه میکنه و به قتل میرسونه.
جورج اورول تو کتاب ۱۹۸۴ از شهری صحبت میکنه که رنگ نداره و تنها رنگ موجود، رنگ پوسترهای تبلیغاتیه. این فضا به شدت شبیه فضای کرهشمالیه. رنگهای زنده و شاد فقط تو پوسترهای پیشوای کبیر نمود داره، پیشوا رو صندلی خودش نشسته و با لبخندی ملیح در حال تفقد کودکان شادیه که دورش حلقه زدن و لپهاشو از وفور نعمت گل انداخته و یه همچین شعارهایی با رنگ قرمز زیرش نوشته شده
کیم جونگ ایل ، خورشید قرن ۲۱
بیائید به شیوه خودمان زندگی کنیم.
ما همان کاری رو میکنیم که حزب از ما میخواهد.
افسوس دنیا رو نمیخوریم.
رد پای ایدولوژی نه تنها در پوستر تبلیغاتی بلکه در شعرهای مهد کودکی هم وجود داره. همه معلمهای مهد کودک باید آکاردئون بلد باشن که بهش ساز خلق میگن و سر کلاسها برای بچهها شعرهای حماسی بخونن و عشق رهبر رو به دلشون بندازن مثل ترانه “افسوس دنیا رو نمیخوریم” که مثل شعر “یه توپ دارم قلقلیه” به گوش بچههای کره شمالی آشناست.
پدر، افسوس دنیا رو نمیخوریم.
خانهی ما در آغوش حزب کارگر است.
ما همه خواهر و برادیم.
حتی اگر دریای آتش به سمتمان بیاید، ما کودکان شیرین نخواهیم ترسید.
پدرمان اینجاست.
افسوس دنیا رو نمیخوریم.
اما این تبلیغات برای همه تاثیر یکسانی نداشت، مخصوصا کسایی که تونسته بودن از مسائلی آگاه بشن که با تبلیغات رسمی نمیخوند، مثلا خانم سونگ که مومن حقیقی کرهشمالی بود، شوهری داشت که مطلع بود تبلیغات حزب در مورد وضع اقتصادی کشور اونی نیست که واقعا وجود داره.
بالاخره در جایی از حکومت توتالیتر تناقض بین حرف و عمل خودش رو نشون میده یا اشتباها کسانی که مومن حقیقی نیستن به جاهایی میرسن که نباید برسن و اطلاعاتی به دست میارن که نباید بدست بیارن، مثل بوریس شبینا تو حزب کمونیست شوروی که وقتی با حقیقت فاجعه چرنوبیل مواجه شد از همقطاراش تو حزب فاصله گرفت و دست به عمل برای نجات مردم زد و یا اونقدر نیازهای اساسی زندگی به آدما فشار میاره که واقعیت رو از شعار تشخیص میدن. برای فهمیدن چرایی این تناقض هم باید اینو در نظر گرفت که ممکنه مردم عادی کرهشمالی به دلیل فقر اطلاعات و عدم اطلاع از وجود شیوه دیگهای از حکومت، حکومت فعلیشون رو بدیهی در نظر بگیرن اما سران حکومت این فقر اطلاعاتی رو ندارن و شیوه حکومت رو خودشون انتخاب کردن و وقتی پای انتخاب وسط میاد دیگه قطعیات و بدیهیات وجود نداره، و وقتی چیزی بدیهی نباشه تناقض غیرقابل اجتنابه و هر چقدر که هیئت حاکمه سعی کنه خاطره این انتخاب رو در خودش سرکوب کنه باز این تناقض فکری از جایی بیرون میزنه و افراد باهوش و نکتهبین و کسانی که هنوز تهموندهای از تفکر انتقادی درونشون زندهاس این تناقض رو میفهمن، جذب میکنن و به مرور بسطش میدن و در نهایت تغییر میکنن. تغییری که الزاما منجر به تغییر اطرافیان نمیشه اما محرکی برای فرار میشه.
گرچه من دوست ندارم با عینک غربی به تحلیل این جوامع بپردازم، همونطور که تحلیل غربی درباره خودمون رو صد در صد مطابق با واقع نمیدونم، اما فعلا چیزی که داریم همینه، اطلاعات ما از کرهشمالی، روایت کساییه که فرار کردن و اینا با این پیشفرض فرار کردن که ممکنه جایی بهتر از کرهشمالی وجود داشته باشه، مثلا در مورد دکتر کیم این جرقه برای فرار از طریق یکی از ماموران تفتیش عقاید یا امنیت ملی زده میشه.
مامور از دکتر کیم میپرسه آیا قصد فرار از کشور رو داره؟ دکتر کیم که فرد متعصبی بوده بهش برمیخوره و میگه برای چی باید فرار کنم؟
مامور هم یکی یکی دلایل فرارشو براش لیست میکنه و میگه، تو چین فامیل و کس و کار داری، ازدواجش هم که به طلاق رسیده و بیمارستان هم که بهت حقوق نمیده. اینا همه دلایلی منطقی بودن که تا اونموقع به ذهن دکتر کیم نرسیده بود و وقتی از کرهشمالی به چین فرار کرد اولین صحنهای که دید این بود یه کاسه برنج با تکههایی از گوشت روی زمین که بعد معلوم شد غذای سگه، برنجی که دکتر کیم یادش نمیومد آخرین بار کی دیده. دکتر کیم با این قطعیت مواجه شد که تغذیه سگهای چینی از دکترای کرهشمالی بهتره و کار درستی کرده که فرار کرده.
این قطعیت برای فرد غیرقابل تردیده، اما شاید برای ما قابل تردید باشه چرا که ما از درون کرهشمالی بیخبریم و روایتی رو میشنویم که در کتاب یه خبرنگار غربی و از زبان مهاجران فراری از کرهشمالی نوشته شده. منظورم اینه که نباید دچار این قطعیت بشیم که هر چی تو این کتاب نوشته شده قابل اعتماده و حقیقت محضه اما نباید هم نادیدهاش گرفت و ردشون کرد. مثلا به نظر خودم زیباترین بخش کتاب مواجهه مردم کرهشمالی با مرگ پیشواشون کیم ایل سونگه. نویسنده کتاب سعی کرده این احساسات مردم در واکنش به مرگ رهبرشون رو ساختگی و ریاکارانه نشون بده و اینجاست که من میفهمم نویسنده عینک غربی به چشمش زده و داره همه چیز رو با معیارهای جهان آزاد میسنجه و ابراز احساسات به این شکل رو غیرمنطقی و اغراق شده میبینه، مثلا در مورد کسانی که بخاطر اندوه فقدان رهبر خودکشی کردن و خودشونو از بالای ساختمون به پایین پرت کردن میگه: چون تو کرهشمالی قرص آرامبخش نبوده اینکارو کردن، این دیدگاه به شدت تقلیلگرایانهاس، مردم واقعا رهبرشون رو دوست داشتن و خیلیا اصلا فکر نمیکردن که یه روزی کیم ایل سونگ قراره بمیره، چون اونقدر این آدم رو مقدس کرده بودن که بیشتر حکم خدای نامیرا رو پیدا کرده بود تا پدری میرا.
بعد تو یه همچین حکومتی که هیچکس حق جابهجایی محل زندگیش، انتخاب همسر و حتی لباس و مدل موش رو نداره و این رهبر و حزب و حکومت بوده که برای جز جز زندگی افراد تصمیم میگرفته و انتخاب میکرده، فقدان رهبر شوک بزرگی بوده، حکومت با مردمش مثل بچهها رفتار میکرد و توانایی انتخاب و تصمیمگیری رو ازشون گرفته بود، مردم مرجع تصمیمگیریشون رو از دست داده بودن و در واکنش به این استیصال بعضیا سکته میکردن، بعضیا خودکشی میکردن و بعضیا هم مثل پدر دکتر کیم با گرسنگی دادن به خودشون، خودشونو میکشتن.
اما هیچکدوم از این حرفا ارزش کتاب رو زیرسئوال نمیبره، این کتاب تقریبا جز پیشگامانی بوده که نگاهی روایتگونه و انسانی به مردم معمولی کرهشمالی انداخته، اینکه مردم عادی کرهشمالی دچار چه احساساتی میشن، چجوری عاشق میشن، روابط بین زن و مرد چجوریه، چجوری مایحتاجشون رو تهیه میکنن یا یه فرد در کرهشمالی اساسا چجوری روزش رو شب میکنه و شبش رو روز.
خیلی مسائل تو این کتاب هست که به نظر ما عجیبه مثل نداشتن برق، مثل اینکه تو کرهشمالی کسی تلفن نداره چه برسه به تلفن هوشمند، یا مثل اینکه هر کس برای مسافرت از یه شهر به شهر دیگه باید از حکومت اجازه بگیره، اینا بدیهیاتیه که برای ما وجود داره و به نظرمون بدیهی میرسن که برای همه وجود داشته باشن، مثل بدیهیاتی که الان برای مردم کرهجنوبی وجود داره و برای ما وجود نداره. اما این کتاب بجای اینکه فقط بخواد دست بذاره رو حقوقی که تو کرهشمالی وجود نداره و اونا رو برامون لیست کنه، سعی میکنه اینا رو نادیده بگیره و بگه خب حالا با وجود نداشتن همه اینا مردم چطوری زندگی میکنن؟ آیا اصلا میشه زندگی کرد؟ آیا همه مردای کرهشمالی سربازن یا همهشون جنگطلبن؟ کتاب سعی میکنه به این سوالا جواب بده، سعی میکنه دید ما رو نسبت به مردم کرهشمالی تغییر بده، مردمی که سالها تحت ظلم و تبعیض و قحطی و جنگ زندگی کردن. این تجربه زندگی این آدمهاست که کتاب رو خوندنی میکنه و تلنگریه به تک تک انسانها، همونطور که در جهان مارگارت آتوود امکان به وجود اومدن یه حکومت بنیادگرا در تو آمریکا وجود داره که تو سریال داستانهای ندیمه میبینیم، این امکان برای همه انسانها وجود داره که آزادی و کرامت انسانیشون رو برای ساخت یه بهشت زمینی از دست بدن.
موسیقیهای پادکست
۱-Shigeru Umebayashi – Lovers (Flower Garden)
۲-Shigeru Umebayashi – No Way Out – House of Flying Daggers.
۳-Shigeru Umebayashi – Wu Shu Jing Shen ‘Ending’ (Fearless soundtrack)
۴-A Blessing – Max Ritcher
۵-My Blueberry Nights Soundtrack – Chikara Tzusuki – Yumeji’s Theme (Harmonica Version)
۶-Field (Lev Knipper Cover) – Evgeny Grinko
۷-Beaver Medley – The Beaver (Soundtrack)
۸-Bibo No Aozora – Endless Flight-Babel
NF –
بسیار جالب بود، من به شخصه خیلی به فرهنگ هاو کشورهای دیگه علاقه دارم برام خیلی جالب بود.
موسیقی ها رو هم لطفا معرفی کنید.
EpitomeBooks –
خیلی خیلی ممنونم از لطفتون، به زودی موسیقیها تو کانال تلگرام قرار میگیره
رضا –
عالی بود
EpitomeBooks –
ممنونم.