مشخصات کتاب
عنوان: جامعهشناسی
نویسنده: استیو بروس
مترجم: بهرنگ صدیقی
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: ۱۶۸
متن پادکست
من قبل خوندن این کتاب فک میکردم جامعهشناسی رشتهایه که میاد با بررسی معضلات اجتماعی واسه این معضلات راهحل پیدا میکنه، خصوصا وقتی زندگی مارکس رو میخوندم به این نتیجه رسیدم که این آدم درد جامعه داشت و واسه همین رفت سراغ مطالعه جامعه و شد یکی از پایهگذارای علم جامعهشناسی مدرن. نویسنده کتاب هم میگه اکثر دانشجوهای جامعهشناسی هم با همین تصور اومدن این رشته رو بخونن چون دنبال اینن که معضلات جامعهشون رو حل کنن، اما نویسنده کتاب میگه این تصور اشتباهه و در قالب ۵ فصل به ما نشون میده که جامعهشناسی چیه و دنبال چه چیزی باید باشه.
سلام شما به بیست و چهارمین قسمت از پادکست اپیتومی بوکس گوش میکنید، پادکستی که من در اون خلاصهای از کتابهایی که میخونم و دوست دارم رو تعریف میکنم. این اپیزود در اصل قرار بود ۱۷ مهر به مناسبت یه ساله شدن پادکست منتشر بشه ولی از اونجایی که کیفیت کار خودمو راضی نکرد دیرتر منتشر میشه، من تو انتهای همین اپیزود درباره پادکست و اینکه چرا و چطور به وجود اومد و چه راهی رو تا امروز طی کرده صحبت میکنم. فک میکنم تجربیات من خصوصا برای کسایی که میخوان پادکست خودشونو شروع کنن خالی از فایده نباشه.
کتاب جامعهشناسی که نشر ماهی اونو با ترجمه بهرنگ صدیقی منتشر کرده یکی دیگه از کتابای مجموعه مختصر و مفید از انتشارات آکسفورده که توسط استیو بروس پروفسور جامعهشناسی نوشته شده. آقای بهرنگ صدیقی مترجم کتاب هم جامعهشناسی خوندن و تا امروز علاوه بر این کتاب چند کتاب دیگه تو این حوزه ترجمه کردن و طرفدار رویکرد جامعهشناسی مردمدار در ایرانه، توضیح درباره این رویکرد رو میذارم به عهده خودتون که با جستجو تو اینترنت و سر زدن به سایت میدان میتونید درباره این رویکرد اطلاعات کسب کنید.
همونطور که گفتم کتاب از پنج فصل تشکیل شده و نویسنده قصد داره با این کتاب ما رو تو حال و هوای جامعهشناسی قرار بده، این کتاب به هیچ عنوان یه کتاب مقدماتی درباره جامعهشناسی محسوب نمیشه و نویسنده قصد داره این ایده رو منتقل کنه که ما برای رسیدن به جامعهشناسی علمی باید چه چیزهایی رو مدنظر قرار بدیم.
برای همین تو فصل اول کتاب از جایگاه علم جامعهشناسی در مقایسه با سایر علوم صحبت میکنه و میگه رشته جامعهشناسی علیرغم اهمیت خیلی زیادی که داره که جلوتر به این اهمیت بیشتر پی میبریم بین بقیه رشتهها وضعیت خوبی نداره هم بین رشتههای علوم اجتماعی و هم بین رشتههای علوم طبیعی. ولی با اینکه هیشکی تحویلش نمیگیره از دستاورداش به وفور در سایر رشتهها استفاده میشه، حتی سیاست مدارا با اینکه این رشته رو به سست کردن پایههای نظم اجتماع متهم میکنن، از جامعه شناسا برای پیشبرد مقاصد سیاسیشون استفاده میکنن.
این بد بودن جایگاه جامعهشناسی چندتا دلیل داره، اول اینکه این رشته خیلی جوونه و جامعهشناسی به عنوان یه رشته دانشگاهی تقریبا صد ساله که داره تدریس میشه که این در مقایسه با علوم طبیعی خیلی خیلی کمه، گرچه پیدایش جامعهشناسی رو به ابن خلدون که در قرن ۱۴ میلادی زندگی میکرده میرسونن اما جامعهشناسی مدرن با تلاشهای مارکس، امیل دورکم و ماکس وبر به وجود اومد.
دومین دلیلی که باعث شده جامعهشناسی جایگاه مناسبی بین بقیه علوم نداشته نباشه اینه که ما دو تا جامعهشناس رو نمیتونیم پیدا کنیم که همو قبول داشته باشن یا رو یه مقدماتی به عنوان پایه جامعهشناسی اتفاق نظر داشته باشن، اما بین دو تا فیزیکدان با اینکه ممکنه خیلی هم با هم اختلاف نظر داشته باشن، این توافق وجو داره که مثلا کتاب فیزیک هالیدی رو به عنوان مرجع مقدمات فیزیک قبول کنن. مثالی که نویسنده میزنه جالبه میگه، جامعهشناسا مثل سیاستمدارای درگیر انتخابات علاقه زیادی دارن که بین خودشون و رقیب انتخاباتیشون یه خط پررنگ بکشن و بگن که رویکردشون خیلی با بقیه متفاوته، اما در عمل و وقتی که میخوان جامعهشناسی رو تبیین کنن مثل سیاستمدارای به قدرت رسیده اصول کارشونو میذارن رو جنبههای مشترک همه دیدگاهها.
اما چرا اینجوره؟ چه فرقی بین علوم طبیعی با علوم اجتماعی هست که باعث میشه این اتفاق نظر در دانشمندای علوم طبیعی باشه اما بین جامعهشناسا نه؟
اگه بخوایم جواب این سوالا رو بدیم اول باید ببینیم تعریف علم چیه یا یه مطلب علمی چه ویژگیهایی داره که اونو از شبه علم یا خرافات متمایز میکنه.
ویژگی اول علم اینه که باید از سازگاری درونی برخوردار باشه یعنی متناقض نباشه، همین یه ویژگی باعث میشه که کلی از استدلالهای روزمره آدمای معمولی از دسته علمی خارج بشه.
ویژگی دوم علم اینه که باید شواهد کافی براش وجود داشته باشه که با آزمایشهای زیاد قابل انجامه.
ویژگی سوم علم اینه که علم مدام در حال تغییره و اصلاحه. به تدریج علم از خطاها دور میشه اما به کجا میره معلوم نیست. تنها چیزی که میدونیم اینه که کجا بودیم و الان کجاییم.
و اما چهارمین و آخرین ویژگی علم نحوه برخوردش با شکسته، اگه نظریه جدیدی که در پرتو شواهد و سازگاری درونی تعریف شده، توسط شخص دیگهای قابل انجام نباشه و یا شکست بخوره، نظریه جدید باید قابلیت اینو داشته باشه که به این حالتی که در اون شکست خورده بسط پیدا کنه و نتایج جدید رو در بربگیره اگه نتونه بسط پیدا کنه باید کنار گذاشته بشه. مثلا تو طب سنتی آفریقا اگه شما با داروی ساحر معالجه نشی، اون ساحر به حساب این نمیذاره که تشخیصش غلط بوده یا داروش اشتباهی بوده بلکه بیمار مقصره که اعتقاد کافی به دارو نداشته و دارو بهش اثر نکرده و اینجوری جلوی بسط نظریه و یا اصلاح و کنار گذاشتنش رو میگیرن.
اما چیزی که باعث پیشرفت علم میشه رقابته، مثلا اگه کسی بیست سال از عمرش رو صرف تحقیق تو یه موضوع خاص کنه، طبیعیه که اصول علمی رو زیر پا بذاره و از نظریهاش دفاع کنه. اما چون فقط همون یه نفر نیست که رو اون موضوع کار میکنه و دیگران هم خیلی مشتاقن که به ما نشون بدن که داریم اشتباه میکنیم، این اتفاق به ندرت میفته و همه مجبورن به اصول علمی پایبند باشن
حالا جامعه شناسی تو استفاده از این ویژگیها محدودیتهایی داره اما میتونه از این ویژگیها در جهت پیشرفت خودش استفاده کنه، مثلا اولین محدودیتش اینه که متخصصای علوم اجتماعی به ندرت میتونن نظریههاشونو آزمایش کنن، مثلا فرض کنید یه جامعه شناس بخواد اثرات یه گروه تروریستی رو تو جامعه بررسی کنه، اول اینکه موانع عملی و اخلاقی داره، حتی اگه این موانع نباشن عملا غیرممکنه چرا که اجزای زندگی اجتماعی مثل ترکیب نمک نیستن که بشه از هم جداشون کرد و بررسیشون کرد و در ثانی هر رخداد اجتماعی یه رخداد اجتماعی جدیده و جامعهای که ما توش گروه تروریستی ساختگی میسازیم همون جامعه قبلی نیست.
اما میشه با کمی تخیل، پدیدههای اجتماعی رو ساده کرد و اطلاعاتی از زندگی واقعی استخراج کرد. اینکارو معمولا میشه با بیگ دیتاها انجام داد، مثلا اگه بخوایم بدونیم جنسیت چه تاثیری رو گرایش سیاسی میذاره اینکار با دادههای آماری قابل انجامه.
اما باید توجه کرد که نتایج این پژوهشها همیشه موقتی و احتمالین، چون مورد بررسی انسانه و در مورد انسان نمیشه قوانینی پیدا کرد که مثل قوانین علوم طبیعی همیشه برقرار باشن، چون انسان صاحب شعور و اختیاره و حتی سربهزیرترین آدمها هم ممکنه یه وقت یه کاری کنن که هیچکس انتظارشو نداره، اما مثلا آب نمیتونه تصمیم بگیره تو ۵۰ درجه جوش بیاد.
برای همین جامعه شناس نهایت میتونه بگه احتمال اینکه کارگرا به نماینده حزب کارگر رای بدن خیلی بیشتر از اینه که سرمایه دارا رای بدن اما اگه بخواد نشون بده چرا اینجوریه باید درباره باورها و ارزشها و انگیزههای افراد تحقیق کنه.
دومین محدودیت جامعهشناسی اینه که ما از طریق مشاهده رفتار آدمها نمیتونیم بفهمیم دقیقا چی تو سرشونه و هدفشون از اینکار چی بوده، مثلا نمیتونیم بریم تو مترو و صرفا با مشاهده آدما بفهمیم دقیقا دارن چیکار میکنن، مثلا اگه کسی دستشو تکون بده حتما به این معنی نیست که داره دستشو برای کسی تکون میده ممکنه دستش خواب رفته باشه یا عضلاتش گرفته باشه. برای اینکه بفهمیم منظور از رفتار آدما چیه باید ازشون بپرسیم وقتی هم که میپرسیم دو حالت پیش میاد یا راستشو بهمون میگن یا ترجیح میدن دروغ بگن که این دروغ گفتنه خودش دوباره تبدیل میشه به یه فعالیت اجتماعی.
مثلا تو یه آزمایش میخواستن تاثیر عمل تحقیقو تو نتایج به دست اومده از تحقیق بسنجن، اومدن از مردم درباره یه قانون الکی سوال پرسیدن، سوال این بود: باید درباره متمم اسنیبو چیزی شنیده باشین، نظرتون دربارهاش چیه؟ گزینهها هم اینا بودن، کاملا موافقم، موافقم، نظری ندارم، مخالفم و کاملا مخالفم. اکثر شرکت کنندهها یا موافق بودن یا مخالف و اکثرشونم به شدت، به ندرت کسی پیدا شده بود که بگه اصلا نمیدونه این قانون چیه. عمل تحقیق و نوع سوال باعث شده بود که شرکت کنندهها اطلاعات غلط بدن شاید به این خاطر که میخواستن کمکی کرده باشن و شاید هم فک میکردن اگه بگن نمیدونن این قانون چیه خیلی ضایع است.
پس ما عملا نمیتونیم بفهمیم تو سر آدما چی میگذره ولی این به این معنی نیست که ما اصلا نمیتونیم بفهمیم تو سر آدما چی میگذره، چون با تجربهمون تو زندگی نمیخونه، ما آدمای معمولی تا حدودی میتونیم حدس بزنیم منظور از رفتار طرف مقابلمون چیه، پس احتمالا یه جامعه شناس هم میتونه به خوبی ما حدس بزنه.
ما اینجا میرسیم به مهمترین برتری جامعهشناسی نسبت به علوم طبیعی و اونم اینه که متخصص علوم اجتماعی با موضوع مورد بررسیش یعنی انسان نقاط مشترک زیستی، روانی و حتی فرهنگی داره و با توجه به این مزیت جامعهشناس میتونه با مراجعه به خودش یه سری حدسا بزنه و این کارو براش راحتتر میکنه، البته امکان به وجود اومدن خطا رو هم بیشتر میکنه. چون ممکنه اشتباه حدس بزنیم.
پس جامعهشناسی میتونه از روشهای علوم تجربی مثل استدلال نقادانه، جمعآوری صادقانه و دقیق شواهد، آزمون سازگاری درونی و بررسی نظراتی که منجر به باطل شدن نظریههای قبلی میشن استفاده کنه اما باید توجه کنه که محدودیتهایی داره و موضوع بررسیش انسانه که از هیچ قاعدهای پیروی نمیکنه و بسته به باورها و ارزشها و منافعش عمل میکنه. جامعه شناسا برخلاف دانشمندای علوم طبیعی همیشه یه گام دیگه جلو روشون دارن و با تشخیص دادن الگوهای ثابت در کنش اجتماعی کارشون تموم نمیشه بلکه باید اون الگوها رو هم بفهمن.
خب ما تا اینجا ویژگیهای علم رو شناختیم و فهمیدیم که جامعهشناسی میتونه این ویژگیها رو داشته باشه و علم محسوب بشه، جامعهشناسی علمی یه پدیده مدرنه که به دنبال تضعیف سنتها، زوال دین و متنوع شدن جامعه بوجود اومد. دولتها در مواجهه با متنوع شدن جامعه دو راهکار در پیش گرفتن، اول برخورد قهری تا بتونن جامعه رو یکپارچه نگه دارن و دوم اینکه سخت نگیرن و کنار بیان، البته این گزینه دوم انتخاب اول دولتها نبود و زمانی به کار گرفته شد که عملا هزینه اعمال زور بسیار بالا رفته بود. مثلا تو انگلیس و تو سالهای ۱۸۷۰ متقاضیان ورود به دانشگاه آکسفورد باید در آزمون دینی پذیرفته میشدن و این آزمون تا سال ۱۸۹۱ برای متقاضیان عضویت در پارلمان هم برقرار بود، اینا آخرین تقلاهایی بوده که در جهت حفظ فرهنگ دینی و ملی انجام میشد، فرهنگی که از قرن هجدهم جایگاهش به شدت متزلزل شده بود.
کثرت گرایی فرهنگی در طولانی مدت تغییراتی اساسی تو ساختار زندگی اجتماعی و حیات روانی اعضای جامعه ایجاد کرد. از یک طرف افراد تو محیط خونه و حریم خصوصیشون تونستن کارهایی که دوس دارن انجام بدن و از طرف دیگه فضای عمومی با وضع قوانین روز به روز به سمت رفع تبعیض گام برمیداشت. در جامعه سنتی فرهنگ و ساختار جامعه در راستای هم حرکت میکردن یعنی ساختار سلسله مراتبی بود و فرهنگ هم طوری شکل گرفته بود که از این ساختار پشتیبانی میکرد و فرد فقیر انتظار فقر رو داشت و فقر رو میپذیرفت، اما در جامعه مدرن فرهنگ با ساختار جامعه همخونی نداره و همین باعث تعارض میشه، فرهنگ خصلتی دموکراتیک پیدا کرد اما ساختار جامعه همچنان طبقاتی باقی موند و لزوما فرصتهای برابر برای همه به وجود نیومد. طبق پژوهشهای انجام شده تو صد سال اخیر همچنان این ساختار طبقاتی پابرجاست.
از دل این تعارض و از دل این فرهنگ دموکراتیک بود که آدمایی مثل مارکس پیدا شدن که با توجه به فرهنگ غالب که آرمانهای دموکراسی، برابری و عدالت رو تبلیغ میکرد، متوجه شد این آرمانها در حد شعار باقی موندن و ساختار اجتماع هیچ حرکتی در جهت رسیدن به این آرمانها نکرده.
از اینجا ما وارد این بحث میشیم که فرهنگ چه نقشی در زندگی ما داره؟ آیا ما مثل بقیه حیوانات نمیتونیم صرفا بر مبنای غرایزمون زندگی کنیم و دنبال این آرمانها نباشیم؟ یا اگه دقیقتر بخوایم بپرسیم که به بحثمون مربوط باشه ما چه نیازی به جامعهشناسی داریم و چرا میگیم جامعهشناسی انقد مهمه؟
نکته مهم تو این بحث اینه که انسان بر خلاف بقیه جاندارا فقط از غرایزش پیروی نمیکنه و وابستگی کمتری به غرایز زیستیاش داره. مثلا با اینکه انسان غریزه حفظ حیات داره ولی تمایل به خودکشی هم داره یا حاضره بخاطر آرمانی خودش رو به کشتن بده.
نکته بعدی رو آرنولد گلن مطرح میکنه به اسم بیکرانگی گزینهها و معتقده قابلیتهای عملی انسان خیلی بیشتر از بقیه گونههاست. حیوانات نمیتونن از محدودیتهایی که محیط بهشون تحمیل میکنه پا فراتر بگذارن. اما در مقابل ما انسانها کارهای زیادی میتونیم انجام بدیم و انتخابهای بیشماری جلو رومون داریم. انسان موجودیه که نیازهاش با تواناییهاش تناسب نداره و همیشه بیشتر از اونچه که الان داره میخواد. ممکنه این زیاده خواهی رو به انسان مدرن ربط بدیم یا به جوامع سرمایهداری اما به نظر میرسه این مسئله خیلی عامتر باشه.
انسان در تمامی اعمال و حرکاتش دنبال اینه که احساس کنه تلاشهاش بیهوده نیست و در راه پیشرفت و رسیدن به هدف حرکت میکنه. برای پیشرفت و رسیدن به هدف نیاز داریم که رو یه هدف متمرکز بشیم و این تمرکز با حذف بقیه انتخابایی که ممکنه داشته باشیم اتفاق میفته، پس فرهنگ رو ایجاد میکنیم تا به ما کمک کنه انتخابهای زیادی که داریم رو محدود کنه و فرهنگ اینکارو با ایجاد نقشهای مختلف برای ما انجام میده.
فرهنگ با ایجاد نقشها هم ما رو به انجام یه سری از کارها محدود میکنه و هم در چارچوبی قاعدهمند باعث میشه ما به سمت هدف حرکت کنیم، به عنوان مثال نقش کارمند رو در نظر بگیرین، کارمند یه سری خصوصیات داره و یه سری اهداف، خصوصیاتش اینه که هر روز باید سر یه ساعتی سر کار بره، سر یه ساعتی کارش رو تموم کنه، به مدیر بالاسریش گزارش بده و از این دست کارا، یه سری اهداف هم داره مثل اینکه یواش یواش تو سلسله مراتب اداری ترقی کنه و با این ترقیها حقوقش افزایش پیدا کنه و در نهایت بازنشسته بشه.
این نقشها و خصوصیاتش و اهدافش توسط عرف و فرهنگ و در مواقعی قانون تعریف میشه. اما نکتهای که وجود داره اینه که این نقشها به مرور برامون حکم یه قفس یا زندان رو پیدا میکنن و ما مرتب از شخصی نبودن و قابل پیشبینی بودن زندگیمون احساس سرخوردگی میکنیم و دوست داریم نقشهای دیگه رو هم امتحان کنیم. برای همین سعی میکنیم نقش اجتماعیمون رو از من واقعیمون جدا کنیم و به اطرافیانمون نشون بدیم که ما خیلی بیشتر از نقشهامون به عنوان همسایه یا کارمند یا راننده تاکسی هستیم.
ما گاهی اینکار رو با نوع سرگرمیهایی که انتخاب میکنیم یا نحوه گذروندن تعطیلاتمون نشون میدیم، اینستاگرام این روزها جایی شده برای این ابراز وجودها که افراد در اون به دنبال نشون دادن چهرهای متمایز از جایگاه اصلیشون تو جامعه هستن.
اما همه اینکارها هر چقدر هم از نظر ما جسورانه و غیرمعمولی باشن، معمولی و تکراریان و در حقیقت داریم در مسیرهایی حرکت میکنیم که قبلا رفته شده. برای مثال فرض کنید یه بازرگان میانسال که از زندگی متاهلیش خسته شده به هوای کسب آزادی و جوانی دوبارهاش، با منشیاش وارد رابطه بشه، این کار برای بازرگان خیلی جسورانهاس اما در حقیقت بازرگان قصه ما وارد یه نمایش تکراری شده که بارها اتفاق افتاده و وقتی به هوای آزادی داره از دیوار زندانش بالا میره در حقیقت وارد حیاط زندان بعدی میشه.
عرف و فرهنگ و نهادهای جامعه یه کار دیگه هم برای ما میکنن، اونا تعیین میکنن که از هر چیزی چه انتظاری داشته باشیم.
مثلا تاثیر الکل رو آدمای مختلف و در فرهنگهای مختلف در نظر بگیرین، بعیده سوخت و ساز الکل تو بدن یه ملوان آرژانتینی با یه تاجر ژاپنی فرق چندانی داشته باشه اما رفتار این آدما بعد از مصرف الکل بکلی با هم متفاوته مثلا همون میزان الکی که باعث میشه فرد تو یه بافت اجتماعی تلو تلو بخوره، تو بافت دیگه منجر به فرو رفتن در خود و حس آرامش میشه. به عبارت دیگه ما یاد میگیریم انتظار چه چیزی رو داشته باشیم و تقریبا همون انتظار هم برامون برآورده میشه.
اما این فرآیند یاد گرفتن چطور اتفاق میفته؟ و ما چطور نقشهامون رو انتخاب میکنیم؟ من بالاتر اشاره کردم که این فرهنگ و عرف رو خودمون میسازیم، اما نکته مهمی اینجا وجود داره و اونم اینه که ما فرهنگمون رو انتخاب نمیکنیم، فرهنگ چیزیه که قبل از ما وجود داشته و ما در اون به دنیا اومدیم و بعد از ما هم وجود داره. ممکنه ما بتونیم تغییرات بزرگی در اون بوجود بیاریم اما صرفا با نشون دادن اینکه این نهادها ظالمانهان یا منشایی انسانی دارن نمیتونیم نابودشون کنیم.
از طرف دیگه فرهنگ و عرف چیزیه که ما با واکنش دادن به اون خودمون رو میشناسیم و هویت کسب میکنیم. چارلز هورتون کولی روانشناس اجتماعی اصطلاح خود آیینه رسان رو برای شرح این موقعیت استفاده میکنه و میگه ما خودمون رو در آیینه نظرات و واکنشهای دیگران به رفتارمون میشناسیم و مطابق با این نظرات و واکنشها تغییر میکنیم، این فرآیند به هیچ عنوان منفعلانه نیست و ممکنه مثلا اگه پدری دخترش رو شلخته بدونه شلختگی برای دختر نهادینه بشه و واقعا دختر شلخته بشه و یا ممکنه برعکس دختر سعی کنه این خصیصه رو در وجودش از بین ببره و آدم منظمی بشه، پدر هم با توجه به این تغییر رفتار دختر عکس العمل نشون میده و میتونه به جای شلخته به دخترش بگه حواس جمع.
البته این تأثیرپذیری و اصطلاح خود آیینه رسان در تقابل با همه اتفاق نمیافته و اینجاست که پای جورج هربرت مید و مفهوم دیگران مهمش وسط میاد، دیگرانی که روی ما تاثیر زیادی دارن، مثل پدر و مادر، دوستان نزدیک و انسانهای مهم تو زندگیمون.
یه مثال از این تاثیرگذاری دیگران مهم رو آقای بروس با بیان پژوهشهایی که در مدارس انجام گرفته نشون میده، طبق این پژوهشها مشخص میشه که چطور سیستم آموزشی ما ناخواسته طبقات اجتماعی رو بازتولید میکنه و باعث میشه که بچههای طبقه کارگر سرانجام به کار کارگری بپردازن و بچههای طبقه متوسط به مدارج بالاتر راه پیدا کنن. توی این پژوهشها بهره هوشی بچههای طبقه کارگر با بچههای طبقه متوسط یکیه و معلمها تبعیضی بین طبقهها قائل نمیشن و امکانات مدرسه هم عادلانه بین هر دو طبقه تقسیم شده.
نویسنده میگه بچههای طبقه کارگر با انتظاراتی پایین وارد مدرسه میشن، چون الگوهاشون والدینشون و بستگانشونن و چیزی بیشتر از همون شغلهای پدر و مادر و بستگانشون نمیخوان. به همین خاطر اغلب دردسر ساز میشن و از عهده انجام تکالیفشون برنمیان، یواش یواش معلمها هم این تصور رو پیدا میکنن که اینها از عهده درساشون برنمیان و ناخودآگاه این حس ناکامی رو به دانش آموزا هم منتقل میکنن. این حس عدم اعتماد بنفس که از طرف مدرسه و معلم به دانش آموز تزریق میشه باید با یه اعتماد بنفس از یه جای دیگه تامین بشه پس خرده فرهنگی بوجود میاد که منبع اعتماد بنفسش مقاومت درباره سیستم آموزشی و کفری کردن معلماست.
در نهایت هم اینجور دانش آموزا از سیستم آموزشی رونده میشن و مجبور میشن برای گذارن زندگی به کار یدی رو بیارن.
پس فرهنگ و عرف که صرفا ساخته دست انسانه رو ما به راحتی نمیتونیم تغییر بدیم و اگر نقشی هم درش داشته باشیم بسیار ناچیز و جزییه و تلاشهای ما در جهت سرپیچی از این نظم تحمیلی یا همون تلاش برای رهایی از نقشهای تعریف شدهامون که تو داستان بازرگان و منشی بهش اشاره کردیم تابع چارچوبهای از پیش تعیین شده است و منجر به تفاوت عظیمی در بافت فرهنگ نمیشه.
در جامعه شناسی روی این تصور واهی که ما خودمون خالق اندیشهها و کنشهامون هستیم خط بطلان کشیده میشه. البته پیش میاد که ما گاهی به این نتیجه برسیم که هیچی دست خودمون نیست اما این احساسها موقتیه و در اکثر مواقع ما حس میکنیم که خودمون حاکم بر تفکرات و رفتارمون هستیم یا به عبارت دیگه هویت مستقل داریم و کنترل دست خودمونه. میتونیم انتخاب کنیم چه غذایی بخوریم، پیرو چه مرام و مسلکی باشیم یا چجوری لباس بپوشیم اما در واقعیت هر کدوم از اینها رو که انتخاب کنیم مبتنیان بر یه سری الگوهایی که از قبل قاعدهمند و تعریف شدن که بخش بزرگی از این قاعدهمندی خارج از اراده و خواست ماست.
اینکه ما کی هستیم و چه کارهایی ازمون سر میزنه تا حد زیادی مبتنی بر علتهای اجتماعیه که به راحتی نمیشه منشا اونا رو تشخیص داد و کار جامعه شناس پیدا کردن این الگوهای قاعدهمنده.
مثلا درباره عشق و ازدواج جناب بروس به تحقیقی اشاره میکنه که نشون میده ما چقدر در خصوصیترین جنبه زندگیمون امکان انتخاب داریم، در جوامع صنعتی و مدرن که انتخاب همسر به عهده والدین نیست، افراد گمان میکنن بر مبنای عشقی پر شر و شور و به انتخاب خودشون همسر انتخاب میکنن. اما با بررسی و مقایسه ویژگیهای جمعیت شناختی و اجتماعی-اقتصادی زوجها نشون داده میشه که این انتخابها از الگوهای اجتماعی پیروی میکنن و افراد ناخودآگاه با کسی ازدواج میکنن که هم کیش، هم نژاد، هم طبقه و هم سطح خودشونه.
جامعهشناس وقتی این الگو رو تشخیص میده باید بفهمدش و براش توضیحی پیدا کنه، توضیحی که نویسنده میده اینه: ما توسط دیگران مهم تو زندگیمون طوری اجتماعی میشیم که شیوههای خاصی از لباس پوشیدن، آرایش مو، رفتار کردن و حرف زدن رو بپسندیم و درسته که انتخاب همسر یه امر شخصی به نظر میرسه اما در حقیقت اونچه که فردی رو برای ما جذاب میکنه همین معیارهاست که به مرور و ناخودآگاه در ما نهادینه شده. این موضوع درباره دیدگاهها، اعتقادات و باورها هم صادقه، جامعهشناسی به ما نشون میده که اکثر باورهای افراد رو میشه بر مبنای خصوصیات اجتماعی مثل جنسیت، نژاد، طبقهی اجتماعی و تحصیلات پیشگویی کرد.
بعد از این توضیحات احتمالا به این نتیجه رسیدین که افراد هیچ اختیاری ندارن و هر چی سرشون میاد بخاطر ساختارهای اجتماعیه، باید بگم که بله درست حدس زدین و ما هیچ اختیاری نداریم اما نه فقط در بدیهای جامعه، بلکه در خوبیهای جامعه هم همینطوره، جامعه شناسی همونطور که به علتهای اجتماعی فقر و بیماری و افسردگی میپردازه به علتهای اجتماعی ثروت و سلامتی و شادی هم توجه میکنه.
اما همه چیز هم قابل پیشبینی نیست، اگه یادتون باشه گفتم که ما تو جامعهشناسی نمیتونیم مثل علوم طبیعی قانون بدیم چون ما به تمامی نیروها و عوامل اجتماعی که رو ما تاثیر میذارن آگاهی نداریم و نمیتونیم پیشبینی کنیم که دیگران چه عکس العملی نشون میدن و در آینده ممکنه چه اتفاقی بیوفته، برای مثال کتاب به تحقیقاتی اشاره میکنه که نشوندهنده رابطه بین ایدههاییه که افراد تو سرشون داشتن و سازمانهایی که برای پیشبرد اون ایدهها ایجاد کردن.
مثلا رابرت میشِلس که از دانشجوهای ماکس وبر بود تحقیقی رو اتحادیههای کارگری و احزاب سیاسی چپ کرده و نشون داده این سازمانها که در ابتدا به قصد انجام اقداماتی بنیادستیزانه و انقلابی برای تغییر جهان بوجود اومده بودن به مرور محافظهکارتر شدن و از در دوستی با جهان اطرافشون دراومدن.
توضیحی که میشلس برای چرایی این محافظه کاری میده اینه که هر جنبش و فعالیت گروهیای نیاز به سازماندهی داره و بلافاصله به محض سازماندهی اعضای گروه به دو دسته سازمان دهندگان و سازمان یافتگان تقسیم میشن یا همون اعضای رده بالا و اعضای عادی. اعضای رده بالا به دلیل دانش و تخصصی که به مرور کسب میکنن از طبقه عادی فاصله میگیرن و قدرت بیشتری کسب میکنن و به مرور که از جایگاهشون برای منافع شخصی سو استفاده میکنن، سعی میکنن پایههای سازمان رو قوی کنن چون سازمان هر چی قوی تر بشه منافع بیشتری نصیب اعضای رده بالا میشه.
چون این امکان وجود داره که اقدامات تند و انقلابی با سرکوب حکومت مواجه بشه پس اعضای رده بالا به میانه روی رو میارن و اعتباری که با اقدامات انقلابی برای خودشون کسب کردن رو فدای منافع مادی بیشتر میکنن. اونا یواش یواش احساس میکنن با سران احزاب سیاسی دیگه وجوه اشتراکی بیشتری دارن تا با اعضای خودشون و همونطور که نوکرا در جمع خودشون از ارباباشون بدگویی میکنن، فعالای رده بالای حزب کارگر با سران دیگر احزاب از بلاهت مردمی میگن که نمایندگیشون رو بر عهده دارن.
این اتفاقات که بارها میفته نشون دهنده این نیست که همه چیز جبریه و ما هیچ نقشی درش نداریم، بلکه نشون دهنده اینه که ما یا این الگوهای تکرارشونده رو نمیشناسیم و یا اگه میشناسیم ازشون درس نمیگیریم، بزرگترین کمک جامعه شناسی به ما در حقیقت شناسوندن این الگوها به ماست.
امیدوارم تا اینجا به خوبی تونسته باشم این ایده رو منتقل کنم که جامعهشناسی خیلی مهمه و اینکه شناختن ساختارهای اجتماعی در حقیقت شناخت خودمونه و کسی که خودش رو بشناسه و به تواناییها و ضعفاش آگاه باشه میتونه بر ضعفاش غلبه کنه و به تواناییهاش اضافه کنه و اون چیزی که قابل تغییر نیست رو رها کنه و بپذیردش، ما از یه همچین شناختی از خودمون بیبهرهایم و جامعهشناسی اونجوری که باید تو کشورمون ارج و قرب نداره و روش کار نشده.
همونطور که تو مقدمه پادکست گفتم این تصور وجود داره که وظیفه جامعه شناسی کمک به مردمه اما فهمیدیم که اینطور نیست و جامعهشناسی دنبال پیدا کردن راهحل برای معضلات اجتماعی نیست و هدف این علم شناخت الگوهاییه که به صورت تکرارشونده در ساختار اجتماعی وجود داره.
نویسنده در انتهای کتاب با بیان چند نکته فرق بین جامعهشناسی علمی با چیزی که ممکنه به اسم جامعهشناسی به خوردمون بدن رو روشن میکنه تا ما حرف هر شیادی که ادعای جامعهشناسی داره رو باور نکنیم، نکته اول اینه که جامعهشناس باید خودش رو از کنشگر اجتماعی یا روانشناس یا منتقد سیستم جدا کنه. مثلا در تحقیقی که گافمن از آسایشگاههای روانی انجام داده اگه عینک روانشناس یا منتقد رو به چشم میزد تحقیقش هیچ ارزش جامعه شناختی نداشت، گافمن در تحقیقش به انواع و اقسام رفتارهای پیش پا افتاده و جزئی بیماران توجه میکنه که قبل از اون بهشون هیچ توجهی نمیشد مثلا دید که بیماران از مداد شمعی به جای رژ لب استفاده میکنن و نشون داد که این عمل کارکرد اجتماعی مهمی داره، در واقع بیماران در فضایی که بنابر اهداف درمانی به نحوی طراحی شده که هویت شخصیشون رو متزلزل کنه با چنین رفتارهایی سعی داشتن هویتشون رو حفظ کنن. گافمن به دلیل دید جامعه شناختی ای که داشته دنبال چیزهایی میگشته که دیگرانی که این دید رو ندارن از دیدنش عاجز بودن.
دومین نکتهای که در جامعهشناسی علمی مهمه پرهیز از تعصبه، خیلیا معتقدن که پرهیز از تعصب در علوم اجتماعی ممکن نیست و فرد نظرات، اعتقادات و برداشتهای خودش رو در تبیین مسائل جامعهشناسی دخالت میده و کل تحقیق محقق رو به انحراف میکشونه اما تجربه و بررسی شخصی جناب بروس نشون داده که در بعضی موارد نه تنها اعتقادات جامعه شناس بر موضوع تحقیق اثر نذاشته بلکه این موضوع تحقیق بوده که روی جامعه شناس اثر گذاشته و اینکه خیلی از مسائلی که مورد تحقیق جامعه شناس قرار میگیره اونقدری با منافع جامعه شناس در تعارض نیست که جامعه شناس لازم بدونه اعتقادات خودش رو به این مسائل تحمیل کنه و نکته بعدی و مهمتر اینه که جامعه شناسا هم مثل دانشمندای علوم طبیعی در محیطی رقابتی دست به تحقیق میزنن و اگر جامعه شناسی متعصبانه رفتار کنه خیلیا هستن که مشتاقانه اونو از اشتباه دربیارن. پس رسیدن به عینیت و پرهیز از تعصب اگر در سایه گردش اطلاعات و رقابت آزادانه باشه، ممکنه.
نکته سوم پرهیز از نسبی گراییه و اینکه بفهمیم مرز بین سلیقههای شخصی و واقعیت کجاست؟ میشه به همه حق داد هر عقیدهای که میخوان داشته باشن و در عین حال برخی عقاید رو نادرست دونست یا به عبارت دیگه دموکراسی در حیطه حقوق مدنی رو نباید به حیطه شناخت گسترش داد.
خود نسبی گراها هم همونطور که تو اپیزود بیستم گفتم مجبورن برای فرار از نسبی گرایی برای خودشون منبع شناخت مطلقی جعل کنن، نسبی گراها خودشون کتاب مینویسن و سخنرانی میکنن و با مخالفاشون بحث میکنن، اگه نسبیگراها اعتقاد دارن که همه آرا ارزش یکسانی دارن پس نباید به خودشون زحمت بدن و به بقیه ثابت کنن که نظرات اونا درسته و بقیه اشتباه میکنن.
در انتها نویسنده مفاهیمی که گفته رو جمع بندی میکنه و میگه هدف این کتاب آشنا کردن خواننده با حال و هوای جامعه شناسی بود نه اینکه مقدمهای باشه بر جامعه شناسی، جامعه شناسی باید چیزی بیشتر از گمانه زنی باشه.
باید همراه با دادههای تجربی باشه.
از یافتههایی معقول و منطقی که از دنیای واقعی استخراج شده استفاده کنه و در نهایت باید علوم طبیعی رو الگوی خودش قرار بده.
موسیقیهای پادکست
- آهنگ Time از مجموعه موسیقی فیلم Inception اثر Hans Zimmer
- موسیقیای با عنوان NEW_RECRUIT از RUCH ORGINAL SOUND TRACK.
- Swan Lake یا دریاچه قو از چایکوفسکی.
- موسیقی بعدی تیتراژ آغازین سریال West World ساخته رامین جوادی هستش. West world هم یکی از سریالهای جدید شبکه HBO هستش که توصیه میکنم حتما ببینید و نقدهای این سریال رو هم از سایت زومجی بخونید.
- آهنگ آینه از داریوش اقبالی.
- تیتراژ آغازین سریال House of Cards ساخته Jeff Beal.
ناشناس –
سلام
موضوعات فوق العاده جذابی دارید که بسیار مشتاقم در اسرع وقت گوش کنم. ایده ی تولید پادکست از کتاب هم بکر و بی نظیره.
فقط چند تا پیشنهاد دارم:
گاهی احساس میکنم از روی نوشته می خونید
یه مقدار لحن کلامتون سرد و خنثی هست، می تونید روی این مسئله هم کار کنید
EpitomeBooks –
ممنونم از انتقادتون
فاطمه –
واقعا عالی هستید و این کار فرهنگی شما جای تقدیر بسیاری دارد . امیدوارم در این راه موفق باشید . با ارزوی بهترین ها برای شما
ناشناس –
خودِ آیینهسان!