مشخصات کتاب
عنوان: این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
نویسنده: دیوید فاستر والاس
مترجم: معین فرخی
ناشر: اطراف
تعداد صفحات: ۱۱۸
متن پادکست
نوشتنِ داستان ترسناکتر است اما نوشتن ناداستان سختتر است، چون ناداستان بر پایه واقعیت نوشته میشود و واقعیتی که امروز حس میشود به طرز تحمل ناپذیر و مغز پکان عظیم و پیچیده است. در حالی که داستان از هیچ در میآید. در واقع … یک لحظه صبر کنید حقیقت این است که هر دو ژانر ترسناکاند هر دو انگار بندبازیاند بر فراز مغاک؛ این مغاکها هستند که فرق دارند. مغاکِ داستان سکوت است اما مغاکِ ناداستان هیاهوی محض است، سکونِ پرآشوب تمام چیزها و تجربهها، و آزادیِ مطلقِ بینهایت انتخاب که سراغ چه چیزهایی بروید و نشانشان دهید و به هم وصلشان کنید، و چگونه، و چرا، و الی آخر.
سلام شما به بیست و هشتمین قسمت از پادکست اپیتومی بوکس گوش میکنید، من در این پادکست خلاصهای از کتابهایی که میخونم و دوست دارم رو تعریف میکنم.
برای این قسمت از پادکست سراغ کتاب این هم مثالی دیگر از نشر اطراف رفتم که با عنوان فرعی چهار جستار از حقایق زندگی روزمره در مجموعه جستارهای روایی نشر اطراف چاپ و منتشر شده. این جستارها نوشته دیوید فاستر والاسه که توسط معین فرخی انتخاب و ترجمه شدن.
اولین نکته ای که شاید لازم باشه درباره کتاب بدونیم واژه جستاره، ما قبلا توی این پادکست کتابایی با این فرم داشتیم که یا مجموعهای از چند مقاله بودن مثل اقتصاد تحریم نفت یا کتاب چرا ادبیات و یا منحصرا جستار بودن مثل جستارهایی در باب عشق. اما بین مقاله، جستار و جستار روایی تفاوتهای کوچکی وجود داره و این ژانرها رو از هم متمایز میکنه، در صفحات آخر کتاب به این تفاوتها اشاره شده که من عینا از رو متن کتاب میخونم:
در تعریف مقاله اومده، مقاله متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد و معمولا به شکل مستقیم و با شیوهای دانشگاهی، گزارهای را توصیف میکند یا توضیح میدهد.
جستار متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد و هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضعگیری نویسنده است. به عبارتی مقالهای است که به جای انتقال اطلاعات صرف، دیدگاه جستارنویس نسبت به موضوع را شرح میدهد.
اما جستار روایی متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد، هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضعگیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف، ساختاری ظاهرا نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبان شفاهی، داستان یا ساختار داستانی را به خدمت خود میگیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه میدهد.
ما تو این کتاب با ژانر سوم یعنی جستار روایی طرفیم، یعنی قراره متنهایی بخونیم که دیدگاه شخصی نویسنده، نسبت به یک موضوع خاص و به صورت روایتگونه و با چاشنی طنز در اون بیان میشه. این نحوه نوشتن به قول خانم پورآذر گاهی اونقدر خوبه که تجربه شیرین خوندن رمانهای پر شور رو برامون زنده میکنه. وقتی جستارنویس کار روی یه موضوعی رو شروع میکنه به جای اینکه سعی کنه مثل مقاله اطلاعاتی درباره اون موضوع به خوانندهاش بده، دیدگاه خودش رو نسبت به اون موضوع بیان و سعی میکنه تجربه زیستهاش رو به مخاطب منتقل کنه، مثلا ما تو سطرهای ابتدایی جستار چهارم این کتاب که درباره فدرر، تنیسباز سوییسی نوشته شده میخونیم که اگه میخواین درباره راجر فدرر اطلاعات کسب کنین برید سراغ گوگل، گوگل همه چیز رو بهتون میگه. پس ما تو جستار فقط با اطلاعات گرفتن صرف مواجه نیستیم و همونطور که گفتم قراره نویسنده تجربه زیستهاش رو به ما منتقل کنه که در قالب جستار روایی میشه روایتی با چاشنی طنز، صمیمی و خودمونی. کاری که والاس به خوبی از عهدهاش براومده.
اما چرا من این کتاب رو انتخاب کردم؟ نوشتههای والاس چه جذابیتی برام داشت که تصمیم گرفتم پادکستش کنم تا شما هم در لذتی که من از خوندن این کتاب بردم سهیم بشین؟
من دو دلیل برای انتخاب این کتاب داشتم اولیش همین ژانر جستار روایی بود، کتاب به شدت خواندنی، لذت بخش و یه جور حس شناور بودن و رهایی به خواننده میده که مشابهاش رو دقیقا میشه تو خوندن رمانهای خوب دید. این ژانر کمک میکنه نویسنده دیدگاه خودش رو به مسئله با دیدی شخصی شده بیان کنه، دیدی که شاید خلاف دید غالب جامعهاس. والاس تو جستارهای این کتاب زوایای مجهولی از زندگی روزمره رو برامون باز میکنه و شرح میده که ما در نگاه اول نه اونا رو میبینیم و نه بهشون توجهی داریم. این دقیقا همون جاییه که این پادکست قصد داره بهش برسه، یعنی کتابهایی رو معرفی کنه که این دید در اونها وجود داره، کتابهایی که نویسندهاش مسائل رو جوری دیده که دیگران ندیدن یا از زاویهای دیگه نوری به مسئله تابونده که دیگرانِ قبل از خودش نکردن و با اینکارش ما رو درگیر نگاهی جدید، زاویهای جدید و برداشتی جدید از مسئله کرده.
اما دلیل دوم انتخاب این کتاب نزدیکی فوقالعاده زیاد والاس به آلبر کاموست. والاس مفاهیمی رو مطرح میکنه که عینا توسط کامو مطرح شدن. من درباره این نزدیکی بین کامو و والاس تو بررسی جستار اول کتاب به تفضیل صحبت میکنم.
من در معین فرخی علاقهای نسبت به والاس دیدم که خودم نسبت به کامو دارم و خوشحالم که تونستم با ایشون آشنا بشم و امیدوارم باز هم بتونم از حضورش تو این پادکست استفاده کنم. البته لازم به گفتن من نیست که آقای فرخی دستی تو پادکست سازی هم داره و پادکست هزارتو رو میسازه که فصل اولش گفتگو و داستان خوانی با مترجمها و نویسندهها بود و فصل دومش درباره داستان و روایت. امیدوارم بشنوید و لذت ببرید.
خب فکر میکنم همینقدر برای مقدمه کافیه بریم سراغ کتاب، همونطور که گفتم کتاب از چهار جستار تشکیل شده، جستار اول با عنوان آب این است در اصل متن سخنرانیای بوده که جناب والاس در دانشگاه کنیون برای فارغ التحصیلان این دانشگاه انجام داده و تنها سخنرانی عمر والاس هم هست. والاس سخنرانیش رو با این روایت شروع میکنه: دو تا ماهی داشتند با هم شنا میکردند که سر راهشان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آن ور میآمد، برایشان سر تکان داد و گفت: «صبح بخیر بچهها! آب چطوره؟» بعد دو تا ماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکیشان به آن یکی نگاه کرد و گفت: «آب دیگه چه کوفتیه؟»
بله اگه کتاب رو نخونده باشین احتمالا حدس زدین که والاس از فرصت استفاده کرده و رفته بالای منبر تا به این جوونا که آینده رو پیش روشون دارن درس زندگی بده، گرچه در نهایت اینکارو میکنه اما نه به این روش، نه به روش روانشناسیهای سخیفی که بازار کتاب رو قبضه کردن و مدام از موفقیت و تلاش و هدفمند بودن حرف میزنن.
روش این روانشناسیا دقیقا نقطه مقابل دیدگاه والاسه، این کتابهای موفقیت و خودیاری مرکز ثقل استدلال هاشون رو روی خود فرد میگذارن و هر چیزی که در این جهان موجوده رو حول فرد میچینن، انگار که همه چیز برای ما خلق شده، این کتابها به ما یاد میدن که از فرصتها استفاده کنیم تا به بهترین نسخه خودمون تبدیل بشیم، اهدافمون رو بنویسیم، براشون برنامهریزی کنیم و بزنیم تو دل ماجرا، اگه این وسط هم قراره به کسی توجه کنیم مثل رییس، همکار، فروشنده یا خریدار فقط و فقط برای رسیدن به اهداف خودمونه نه دیگران. تو این کتابها همه چیز درباره فردیت و منیته مثل این جمله: «من می خواهم، من می توانم، من انجامش خواهم داد، من موفق خواهم شد.»
والاس اسم این دیدگاه و طرز تفکررو تنظیمات پیشفرض کارخانهای ما میذاره، این باور که من مرکز مطلق جهانم، واقعیترین، پررنگترین و مهمترین آدم جهان. عالم چیزی نیست جز در برابر ما، پشت سر ما یا اطراف ما و همه چیز برای ما خلق شده که ببینیم، بشنویم، لمس کنیم، بچشیم یا ببوییم. اما والاس میگه ما باید از شر این تنظیمات پیشفرض خلاص بشیم تا اختیار چطور فکر کردن و چطور دیدن مسائل رو به دست بگیریم و دقیقا همینجاست که والاس با کامو هم راستا میشه، کامو میگه جهان به ما بی اعتناست، جهان به خواست و نیاز ما، به سرنوشت ما بیاعتناست یعنی من مرکز عالم نیستم. درک این مسئله که هیچ چیز و هیچ کس برای من به وجود نیومده و قرار نیست در خدمت من و اهدافم باشه پوچی رو به وجود میاره، چون با تنظیمات پیشفرضمون نمیخونه و ما رو دچار چالش میکنه.
والاس هم مثل کامو قهرمانش رو با ملال و روزمرگی مواجه میکنه، هیچ چیز به اندازه ملال و روزمرگی قدرت اینو نداره که ما رو با پوچی مواجه کنه. اتفاقی نیست که رمان ناتمام والاس درباره کساییه با زندگی کارمندی، چون هیچ چیزی به اندازهی کارمندی آبزورد، بیهدف، تکراری و ملال آور نیست.
نقاط اشتراک والاس و کامو اونقدر زیاده که اگر من اعتقاد به تناسخ داشتم حتما میگفتم کامو دو سال بعد از مرگش با جسم والاس دوباره پا به دنیا گذاشته. والاس مثل کامو فلسفه میخونه و مثل کامو بیشتر نویسنده است تا فیلسوف، هر دو ورزشکار بودن، کامو فوتبالیست و والاس تنیسور، و هر دو روزنامهنگاری میکردن، والاس از افسردگی رنج میبرد و بعضی از محققین هم ادعا کردن کامو هم افسردگی داشت. کامو خودش رو نکشت اما مثل والاس در ۴۶ سالگی مرد. اینا اشتراکات ظاهری این دو نفره، اما اشتراکات فکری و نوع نگاهشون به مسائل خیلی بیشتره.
مثلا در همین سخنرانی آب این است به این کلید واژهها دقت کنین، عشق، محبت، انتخاب، یادآوری مدام به خودمون، آزادی و تعادل. همه این کلیدواژهها در آثار کامو هم دیده میشن.
والاس میگه ملال، روزمرگی و سرخوردگی بخش اعظم زندگی مارو تشکیل میده اما کسی نمیخواد دربارهاش حرف بزنه، بهش بپردازه و یا راهکاری براش پیدا کنه. سخنرانی با توصیف یک روز تکراری مثل همه روزهای دیگه ادامه پیدا میکنه، قهرمان والاس بعد از ۸ ساعت کار سخت و تکراری دلش میخواد زودتر برسه خونه، یکی دو ساعت ولو شه و بعد زود بخوابه چون فردا هم همین بساطه اما یادش میاد این هفته بخاطر مشغلههای زیاد کاریش خرید نکرده و هیچی تو خونه نداره، پس تو ترافیک آخر روز کاری مجبور میشه بره فروشگاه، همون فروشگاههای نفرت انگیز و وسوسهکنندهای که محصول اقتصاد نئولیبراله. تو فروشگاه قفسهها رو طوری چیدن که مجبور باشی برای یه خرید معمولی کل راهروها رو بگردی. وقتی پروسه خردکننده انتخاب بین این همه برند و این همه محصول مختلف تموم میشه نوبت به ایستادن در صف صندوق میرسه، صفی که به نظر میاد هیچوقت تموم شدنی نیست. نفر جلویی شما بلند بلند با تلفن حرف میزنه، صندوقدار خیلی دستش کنده و پیرزنی که سر صفه نمیتونه اجناسشو با سرعت بذاره تو پلاستیک، همه اینا اعصاب شما رو بهم میریزه، عصبانیتون میکنه، چون دوست دارین زودتر برسین خونه، شام بخورین، ولو شین و زود بخوابین چون فردا کلی کار دارین. اما این آدما، اون صندوقدار و این ترافیک وحشتناک موانع شمان و شما دارین بر اساس تنظیمات پیشفرضتون فکر میکنین چون فقط خودتون و نیازهاتون رو میبینین و فکر میکنین همه چیز علیه شماست. فکر کردن بر اساس تنظیمات پیشفرض راحتترین کاره چون هیچ تلاشی نمیخواد، خود به خود و اتوماتیک انتخاب میشه اما نهایت اینجور فکر کردن، سرخوردگی و ناامیدیه چون توانایی تغییر هیچچیز رو ندارین و فقط میتونین عصبانی باشین یا حرص بخورین. البته خیلی کارای دیگه ممکنه ازتون بربیاد مثل پرخاش کردن یا صدمه زدن به دیگران، اما فعلا ما فرض رو بر این میذاریم که شما فقط عصبانی میشین و حرص میخورین یا در نهایت زیر لب غر غر میکنین.
اینجاست که پای انتخاب وسط میاد، سوال اینه: میخواین بر اساس تنظیمات پیشفرضتون فکر کنین یا ترجیح میدین کنترل تفکراتتون رو به دست بگیرین؟
دوست دارین زجر بکشین که چرا هیچ چیز مطابق میل شما نیست یا دوست دارین چیزایی رو ببینین و فرض کنین که ممکنه وجود داشته باشن؟ مثلا وقتی تو ترافیک پشت یه شاسی بلند گیر کردین که راه نمیره دوست دارین فکر کنین که این آدمای از خود راضی با خریدن این ماشین گنده کلی بنزین هدر میدن و جای دو سه تا ماشین تو خیابون گرفتن و در نتیجه از دستشون عصبانی باشین یا فکر کنین این طرف که شاسی بلند گرفته شاید این اواخر تصادف خیلی بدی داشته و روانشناسش بهش توصیه کرده برای اینکه احساس امنیت کنی باید شاسی بلند سوار شی؟ دوست داری وقتی تو صف مادری سر بچهاش داد میزنه فک کنی طرف چقدر بی مسئولیت و بیشعوره یا دوست داری فک کنی شاید اون زن همیشه اینطور نباشه و روز بدی رو پشت سر گذاشته؟ ممکنه هیچ کدوم از اینا درست نباشه، صاحب شاسی بلند آدم از خودراضیای باشه و مادر بیمسئولیت باشه، اما میتونه نگاه دوم هم درست باشه، ممکنه درست باشه.
وقتی انتخاب میکنیم چطور فکر کنیم و چطور اختیار تفکرمون رو تو دستمون بگیریم، وقتی به این باور میرسیم که همه چیز بخاطر من نیست و دیگران مزاحم من نیستن اونوقته که آزادی رو احساس میکنیم چون از شر تنظیمات پیشفرضمون رها شدیم. این دقیقا همون حرفیه که کامو میزنه، درک پوچی رهایی بخشه. وقتی دیگران رو در نظر میگیریم پای عشق، شفقت و همدردی به میون کشیده میشه، ناخودآگاه با صاحب شاسی بلند احساس همدردی میکنیم، شاید اگه ما هم جای اون بودیم همینکارو میکردیم.
ما باید هر روز به یاد خودمون بیاریم که ما مرکز عالم نیستیم و این یادآوری هر روزه همون طغیان هر روزه کاموست، طغیان علیه شر موجود در خودمون تا جلوی بسطش تو دنیا رو بگیریم تا نه خودمون رو بکشیم و نه دیگری رو. همه اینها به زعم والاس درباره اخلاق، مذهب، زندگی بعد از مرگ یا عقیده نیست، همه اینها بخاطر زندگی قبل از مرگه و اینکه چطور به سی یا پنجاه سالگی برسید بیآنکه بخواهید تفنگ را روی شقیقهتان بگذارید. به قول والاس چنین کاری بینهایت سخت است: آگاه و زنده ماندن، هر روز و هر شب.
اما جستار دوم کتاب با عنوان یک نما از خانه خانم تامپسون به نظرم جستاری بود درباره دروغ، دروغی که جامعه به خورد ما میده و ما با آغوش باز اونو میپذیریم چون اگه باورش نکنیم خودمون رو با پوچی مواجه میکنیم، چون دلایل زندگی کردنمون یکهو فرو میریزن و ما دلیلی برای زنده بودن نخواهیم داشت. تحمل این وضعیت برای همه آسون نیست، همونطور که تو جستار قبل گفتم آسون نیست که جور دیگه فکر کنیم، آسون نیست که برای سادهسازی زندگی دروغ نگیم. اینجا ما با مورسویی طرفیم که بجای الجزایر تو آمریکا زندگی میکنه و فردای بعد از یازده سپتامبر راه میوفته و از مردمی که پرچم آمریکا رو جلوی خونشون و تو باغچهاشون نصب کردن میپرسه چرا اینکارو کردن.
والاس دست میذاره رو دروغ بزرگی به اسم ناسیونالیسم، مفهومی که فقط در ذهنها وجود داره و نمیشه اونو تعریف کرد یا نشونش داد. در تعریف، ناسیونالیسم ایدئولوژیه که بر پایه ویژگیهای مشترک اجتماعی مثل فرهنگ، نژاد، زبان، سنت و تاریخ مشترک شکل میگیره، و همه این ویژگیها چالش برانگیزن اما مهمترین چالش روبروی ناسیونالیسم تعریف وطنه، وطنی که درون مرزهاش این ویژگیهای مشترک وجود داشته باشه، عملا چنین وطنی وجود نداره. مفهوم ناسیونالیسم پیوند محکمی با دولت داره و به این معنا مفهومی مدرنه که حدودا بعد از انقلاب فرانسه در قرن هجدهم میلادی بوجود اومد. من نمیخوام وقت شما رو با شماتت از ناسیونالیسم تلف کنم، میتونید در اینباره مطالعه و تحقیق کنید و میتونید با من موافق یا مخالف باشید.
چیزی که به نظر من تو این جستار مهمه اینه که والاس ما رو با دروغ مواجه میکنه و به چیزهایی توجه میکنه که دیگران متوجهاش نیستن مثل اینکه گزارشگر تلویزیون وقتی داره برخورد هواپیماها رو به برجها گزارش میکنه سر و وضع شلختهای داره و والاس از خودش میپرسه اگه همه اینها دروغ باشه چی؟ اگر این گزارشگر به عمد خودش رو شلخته کرده تا تاثیر بیشتری رو مخاطبش بذاره چی؟ آیا تو صنعت عظیم مدیا این کارها دور از ذهنه؟ آیا سادهسازی نیست که ما احساساتمون رو به صورت غلو شده با ریختی بهم ریخته نشون بدیم؟
والاس وحشت رو چنان دقیق و ملموس توصیف می کنه که محاله بشه ذهن رو از این تصاویر خالی کرد، مثلا این تکه رو بشنوید: «همه میخ یکی از آن چند قطعه فیلمی بودند که سی.بی.اس هیچوقت دیگر بازپخشش نکرد، که نمایی بود باز و دور از برج شمالی و داربستهای لخت طبقههای بالایش که در آتش میسوختند و نقطهنقطههایی که از ساختمان جدا و در دود پایین تصویر گم میشدند، که بعد نمای بسته ناگهانی و ناواضحی از تصویر نشان داد که نقطهها آدمهایی واقعیاند، با کت و کراوات و دامن و کفشهایی که با سقوط صاحبانشان سقوط میکردند.»
والاس میگه در مواجه با این شرایط آدما دو دسته میشن، یه عده از روی سادگی و ترس دور هم جمع میشن و دعا میخونن و به عزیزاشون زنگ میزنن و عده دیگه مثل والاس که فکر میکنن این صحنهها چقدر تکراریان و مشابهشون رو تو سینما زیاد دیدن و یا میفهمن که بعضی از جملات رییس جمهور عینا تکرار جملات بروس ویلیس تو فیلم محاصره است.
و در نهایت میگه آمریکایی که مورد تنفر قرار گرفته آمریکای منه، آمریکایی که یکی از نمادهاش هالیووده نه آمریکای کسایی که از ترس دور هم جمع میشن و دعا میخونن. با همین جمله نشون میده که دروغ، فریب و ظاهرسازی چقدر عمیقه و چقدر چند لایهاست.
ما در جستار سوم کتاب با گزارشی طرفیم که از جشنواره لابسترخوری و به درخواست یه مجله غذا نوشته شده، همونطور که انتظار میره، والاس از جایگاه یه خبرنگار جزییترین اتفاقات این جشنواره رو نقل میکنه، و همین توجه به جزییاته که روایت رو میسازه، فضاسازی میکنه و ما رو آماده میکنه برای شنیدن حرف اصلیای که والاس سعی داره در قالب این جستار بهمون بگه. مثلا والاس از لابستر چیه شروع میکنه و ریشه اسمشو بررسی میکنه و تاریخچه خوردن لابستر رو میگه بعد میره سراغ جشنواره و اینکه چرا به وجود اومده، چیه اصلا و چند نفر توش شرکت میکنن و از این دست اطلاعات، اما، اما ما با جستار روایی طرفیم و قرار نیست فقط اطلاعات بگیریم، والاس قراره ما رو با یه چالش مواجه کنه، همونطور که تو جستارهای قبلی کرده و اینبار اون چالش یه چالش اخلاقیه.
و این چالش رو با روش پخت لابستر شروع میکنه که میگه میتونه فرپز، برشته، بخارپز، کبابی، سوخاری، ذغالی یا مایکروفری باشه و راحت ترین روشش برای پخت تو خونه آبپز کردنه و میگه برای پخت لابستر تو خونه چه چیزایی لازم داریم، مثلا قابلمه در دار میخوایم و اینکه اول باید آب رو جوش بیاریم و بعد لابستر رو بندازیم تو قابلمه و غیره، همه چیز آرومه، همه چیز طبق روال منطقیش داره پیش میره اما یهو میگه: نکتهای آنقدر بدیهی که بیشتر دستورهای پخت به خودشان زحمت نمیدهند بهش اشاره کنند این است که هر لابستر موقع جوشانده شدن باید زنده باشد و الان وقتشه که ضربهاش رو بزنه و بپرسه آیا درست است که یک موجود ذیشعور را محض لذت چشاییمان زنده زنده بجوشانیم؟ آیا اخلاقیه که این کار انجام بشه؟ مثلا والاس تو پاورقیهای جستار که به اندازه متن خود جستار مهمان اشاره میکنه که تو زبان انگلیسی واژههایی که برای لابستر، ماهی و مرغ بکار میره با گوشتشون یکسانه اما برای بیشتر پستاندارها اسم حیوون با اسم گوشتش فرق داره و سوال میپرسه آیا این بخاطر عذاب وجدان ما از خوردن حیوانات بزرگ بوده؟ که تو زبان انگلیسی خودش رو نشون داده تا به خودمون بقبولونیم که این گوشتی که میخوریم گوشت همون حیوون نیست.
شاید این لابسترخوری برای من ایرانی خیلی ملموس نباشه و شاید قبل از خوندن این جستار با خودمون بگیم چه انتخاب بیتناسبی کرده این آقای فرخی، اما هنر والاس و از اون بهتر ترجمه خوب معین فرخی حتی ناملموسترین بخشهای جستار رو چنان ملموس میکنه که انگار بارها این شرایط زجر و شکنجهای که لابسترها هنگام پخته شدن از خودشون نشون میدن رو تجربه کردم، اینکه لابستر حیوون حساسیه و تفاوت یکی دو درجهای آب رو به سرعت میفهمه و وقتی تو آب جوش انداخته میشه چنگکهاشو به دیواره قابلمه میکشه و تلاش میکنه خودش رو نجات بده مشابه کاری که یه انسان ممکنه تو اون شرایط انجام بده. صحنهها بسیار دردناکن، اما سوال همچنان سرجاش باقیه آیا درسته که یه موجود ذیشعور رو محض لذت چشاییمون زنده زنده بجوشونیم؟
من شما رو با این چالش تنها میذارم و میرم سراغ جستار بعدی.
اما جستار آخر کتاب درباره راجرر فدرر تنیسور سوییسی تحت عنوان «فدرر: هم تن و هم نه» والاس تو این جستار تجربهای از تماشای نبوغ و شکوه اندام انسانی رو به تصویر میکشه، یا اگه بخوایم این رو هم کامویی ببینیم ما به فدرر به مثابه یه هنرمند نگاه میکنیم. اگه میخواین علاوه بر گزارش بازی تنیسی که یه طرفش فدرره به درون فدرر راه پیدا کنین این جستار رو بخونین.
دوباره ما با والاسی طرفیم که قراره چیزها رو جوری ببینه که همه نمیبینن، والاس قرار نیست غافلگیرمون کنه، اتفاقا این جستار روندی بسیار آروم و منطقی داره و ما قراره از زاویه دید والاس به فدرر نگاه کنیم.
والاس تو این جستار تاکید داره که برای فهم و دیدن چیزایی که میگه باید تنیس رو زنده و کنار زمین دید چون تنیس یه بازی سه بعدیه و تلویزیون یک بعدش رو حذف میکنه و سعی میکنه کل زمین رو پوشش بده و با اینکارش تصور ابعاد زمین رو از دست میدیم، دومین چیزی که ما با تماشای تنیس از طریق تلویزیون از دست میدیم درک فیزیکی بازی تنیسه، سرعتی که توپ فضا رو میشکافه و قدرتی که تنیسور برای ضربه زدن به توپ استفاده میکنه و مهمتر از همه یه جور توهم صمیمیت که کنار زمین هست اما تو تلویزیون نه.
اما والاس میگه: «آنچه در پوشش تلویزیونی کمتر محو میشود هوش فدرر است چون این هوش معمولاً در زاویه است که خود را نشان میدهد. فدرر قادر است فضاها و زاویههای خالی برای تمامکنندههایش را جوری ببیند یا بسازد که هیچکس دیگری نمیتواند از پیش تشخیصشان دهد و زاویه دید تلویزیون کاملاً مناسب دیدن و بازبینی این جور لحظههای فدرری است.»
لحظههای فدرری، چیزی که والاس روش خیلی تاکید میکنه، لحظههاییه که ببینده از نبوغ و انجام کاری غیرممکن به وجد میاد مثل این جمله گزارشگر تلویزیون که چهطوری یه همچین تموم کنندهای از اون جا زدی؟
هدف ورزش قهرمانی زیبایی نیست اما ورزش حرفهای بهترین میعادگاه برای بیان زیبایی بشره. منظور والاس از این جمله به نظر من هم زیبایی جسمانیه و هم نبوغ، اینکه باید قبول کنیم بشر بدنی داره و جسمانیه، چیزی که خیلی وقتا فراموشش میکنیم، این فراموشی سابقه فکری و فلسفی بزرگی هم پشتش داره، اگه یادتون باشه تو قسمت کامو گفتم که فلوطین از داشتن جسم و بدن شرم داشت و اعتقاد داشت ما همه اسیر این تن خاکی هستیم و باید زودتر از شر این تن خلاص شیم، چیزی که کامو بهش حمله میکرد چون به زیبایی جسمانی اعتقاد داشت.
وقتی جسم رو کنار میزنیم و تصور میکنیم فراتر از جسممون هستیم اولین قدم رو برای خدا شدن به زعم فلوطین برداشتیم و این خدا شدن همون انگاره در مرکز عالم بودنه، همون تنظیمات پیشفرضمون که ما رو سوق میده به ظلم، به تبعیض، به آدمکشی.
والاس میگه: «ورزشکاران بزرگ انگار آگاهی شما را تسریع میکنند، آگاهی از اینکه چقدر لمس کردن و حس کردن، حرکت در فضا و درگیری فیزیکی با مسائل باشکوه است.»
البته به قول والاس در ورزش مردان کسی از زیبایی یا وقار یا بدن حرف نمیزنه، در ورزش مردان همه چیز به جنگ تبدیل میشه ولی در مورد فدرر برعکسه، اولین چیزی که به چشم میاد زیبایی بازی فدرره و این زیبایی تلفیقی از خیلی فاکتورهای دیگه است، مثل سرعت، قدرت، چابکی و شاید نیروهای متافیزیکی.
والاس به سه توضیح معتبر برای سلطه فدرر بر تنیس جهان اشاره میکنه و میگه یکیش متافیزیکیه که فکر میکنم بیشتر از دو تای دیگه به حقیقت نزدیک باشه. اون دو تای دیگه فنیان و به درد روزنامهنگارا میخورن.
توضیح متافیزیکیای هم که میده اینه که فدرر یکی از معدود ورزشکارایی که از یه سری قوانین فیزیکی معاف شدن و مقایسهاش میکنه با مایکل جردن که نه تنها مافوق بشر میپره انگار که جاذبه روش دیر عمل میکنه و بیشتر میتونه تو هوا بمونه.
والاس میگه: «فدرر از این دست بازیکنهاست، از آنها که میتوان بهشان گفت نابغه، جهش یافته یا الهه تجسدیافته. هیچ وقت دستپاچه یا نامتعادل نیست. توپی که به سمتش میآید برای او به اندازه کسری از ثانیه بیشتر در هوا معلق میماند. حرکاتش بیش از آنکه ورزشکارانه باشد، چابک است.»
بعد که همین طور داره درباره متافیزیکی بودن این کند شدن توپ تو هوا میگه و نسبتش میده به فدرر و بعد نکات فنی بازی رو میگه یدفعه سوییچ میکنه رو داستان سکه انداز افتخاری که اوایل جستار تعریفش کرد. ویلیام کینز هفت ساله به نمایندگی از مرکز تحقیقات سرطان بریتانیا اومده تا سکه شروع بازی رو بندازه. ویلیام کینز در دو سالگی سرطان بدخیم کبدی میگیرد، چیزی که صد البته هیچ کس نمیتواند تصورش کند، بچه کوچکی که میرود شیمی درمانی، شیمی درمانی اساسی، مادرش مجبور است نگاهش کند، برش گرداند خانه، ازش پرستاری کند، بعد دوباره ببردش همانجا برای شیمی درمانی. جواب سوال بچهاش آن سوال بزرگ، آن سوال مبرهن را چه میخواهد بدهد؟ و چه کسی میخواهد جواب سوال مادر را بدهد؟ کدام کشیش کاتولیک یا پروتستانی میتواند پاسخی بدهد که مضحک نباشد؟
این جملات رو بذارید کنار این جمله از دکتر ریو در رمان طاعون: من تا دم مرگ دوستی نسبت به جهانی را که کودکان در آن شکنجه میشوند و میمیرند را رد میکنم.
اینکه یه دفعه، بیمقدمه والاس سراغ این داستان میره و این سوال رو مطرح میکنه والاس رو به شدت برای من جذاب میکنه، والاس به خوبی نشون میده که نوشتنش مثل مکالمهاس، مکالمهای با منِ خواننده، انگار نشسته روبروم و داره داستان تعریف میکنه و مثل هر کسی که از حفظ داستان تعریف میکنه ممکنه یهو وسط گفتن داستان یاد چیزی بیفته که همین الان از ذهنش گذشته و باید گفته بشه، اون دغدغه، اون صدایی که مرتبا تکرار میشه و اون جملاتی که دوس داری گفته بشه اما مجالی برای گفتنشون پیدا نمیکنی.
در آخر والاس با این جمله جستارشو تموم میکنه و بطور ضمنی به ما میفهمونه که چی میخواد و جهان رویاییش چه جهانیه، امید داره روزی زیبایی یا به عبارتی عشق بر قدرت و مبارزهجویی غلبه کنه و میگه: «نبوغ تکرارپذیر نیست اما الهام، مُسری است و شکلهای گوناگون مییابد. و حتی فقط دیدن، از نزدیک دیدنِ شکنندگیِ قدرت و مبارزهجویی در برابر زیبایی الهامبخش است و هر چند گذرا و فانی آرام کننده.»
چیزی که شنیدید خلاصهای بود از کتاب «این هم مثالی دیگر» نوشته «دیوید فاستر والاس» که نشر اطراف اون رو منتشر کرده، طبق روال همیشگی پادکست لینکهای تهیه کتاب تو توضیحات پادکست و همچنین تو سایت هست.
من از خوندن این کتاب واقعا لذت بردم و اولین کتابی بود که از نشر اطراف خوندم. نشر اطراف رو خانم نفیسه مرشدزاده که اسم آشنایی برای کتابخونها به خصوص کسایی که مشتری مجله داستان همشهری بودن تاسیس کردن. ایشون سردبیر مجله داستان بودن و برای من خوندن اون مجله تجربه بسیار لذت بخشی بود. امیدوارم تو ویژهنامه دوم پادکست که به مناسبت نمایشگاه کتاب تهران منتشر میشه درباره این نشر بیشتر صحبت کنم و کتابای بیشتری از این نشر معرفی کنم، اگه شما هم طرفدار مجله داستان بودید و مجله داستان رو دوست داشتید قطعا از کتابهای نشر اطراف هم لذت خواهید برد.
یه نکته که درباره والاس و کامو باید بگم اینه که هر دو این نویسندهها تحت تاثیر داستایفسکی بودن، کامو درباره داستایوفسکی مطلب نوشته و تسخیرشدگانش رو تئاتر کرده و روی صحنه برده و والاس هم جستاری درباره داستایفسکی نوشته. نتیجه این جملاتی که گفتم واضحه، یعنی با اینکه از قبل تصمیم گرفته بودم نویسنده بعدی ویژهنامه پادکست داستایفسکی باشه، خوندن این کتاب تایید دیگهای بود بر پرداختن به داستایفسکی.
در پایان تشکر میکنم از معین فرخی عزیز که تقریبا هر چه درباره والاس گفتم رو ایشون در اختیارم گذاشت، خصوصا در مورد رمانها و کارهای ترجمه نشدشون و اینکه افتخار دادن و میزبانی بنده رو قبول کردن.
ممنونم از مهدی مجیدی دوست عزیزم که زحمت ویرایش متن این قسمت از پادکست رو کشید، مهدی از این قسمت به پادکست اضافه شده امیدوارم تو قسمتای بعدی هم بتونم از نظراتش استفاده کنم، همچنین تشکر میکنم از حسین بخاطر اصلاحاتی که رو متن انجام داد و حامد که زحمت ساخت کاور پادکست رو کشید. امیدوارم از شنیدن این قسمت هم لذت برده باشین، این پادکست جایگزینی برای مطالعه نیست و صرفا تلاشیه جهت آشنا شدن شما با کتاب و امید به اینکه این کتاب یه روزی توسط شما خونده بشه. اگر کتاب رو خریدید یا خوندید حتما منو هم در جریان بگذارید تا با دلگرمی بیشتری به کارم ادامه بدم. بیشتر از این حرفی نمیمونه، تا قسمت بعدی که با یه کتاب دیگه و یه خلاصه کتاب دیگه خدمتتون میرسیم، شاد باشین و کتابخوان.
موسیقیهای پادکست
- آهنگ To Vals Tou Gamou ساخته Eleni Karaindrou.
- آهنگ Baskets in the Sky که از کتابخانه موسیقی رایگان یوتیوپ برداشته شده است.
- آهنگ To Vals ساخته Eleni Karaindrou.
- آهنگ Walking in Tehran ساخته Eleni Karaindrou.
- آهنگ والس Valse از Evgeny Grinko هنرمند روسی و از آلبوم Evgeny Grinko.
سپیده –
این کتاب عالیه و تشویق شدم بخرم . ممنون از شما با انتخاب های خوب و مناسبتون.با ارزوی موفقیت