مشخصات کتاب
عنوان: قدرت بیقدرتان
نویسنده: واتسلاف هاول
مترجم: احسان کیانیخواه
ناشر: نو
تعداد صفحات: ۱۶۴
متن پادکست
نظام پساتوتالیتر در حقیقت یکی از صورتهای شکست انسان مدرن در مسلط شدن به اوضاع خودش است. در حقیقت ما نه با پادآرمانشهر”۱۹۸۴″طرفیم و نه با “دنیای قشنگ نو”، بلکه در طیفی از ۱۹۸۴ تا دنیای قشنگ نو گرفتاریم و این ضرورت مبارزه را بیشتر میکند، مبارزهی هر روزه، مبارزهی کامویی علیه توتالیتاریسم وکاپیتالیسم و شکلهای دیگه اونها. در حقیقت در جوامع دموکراسی پارلمانی هم ضرورت این مبارزه احساس میشه چون درسته که در این جوامع شهروندان از آزادیهای بیشتری نسبت به جوامع پساتوتالیتربرخوردارند اما در واقع شهروندان نقش چندانی ندارند و این آزادیهای بیشتر به کارشون نمیاد، در این جوامع با دیکتاتوری رسانه، مصرفگرایی، تبلیغ و تجارت طرفیم.
کتاب این قسمت از پادکست، هفتمین کتابی بود که تو گروه کتابخوانی پادکست خونده شد، کتاب قدرت بیقدرتان نوشته واتسلاف هاول با ترجمه احسان کیانیخواه که توسط نشر نو منتشر شده. این کتاب جز کتابهای مجموعه دوم تجربه و هنر زندگیه که زیر نظر خشایار دیهیمی انتخاب، ترجمه و چاپ میشن.
بحثهای خوبی پیرامون این کتاب در گروه شکل گرفت که میتونید با مراجعه به گروه و با هشتگ قدرت بیقدرتان این بحثا رو مطالعه کنید. واتسلاف هاول یکی از چهرههای شاخص مبارزه علیه نظام کمونیستی چکسلواکی بود که در سال ۱۹۸۹ به دنبال انقلاب مخملی و بعد از استعفای حزب کمونیست به عنوان اولین رییس جمهور چکسلواکی و بعد از جدایی به عنوان اولین رییس جمهور چک برگزیده شد.
این کتاب که در سال ۱۹۷۸ و بعد از امضای منشور ۷۷ نوشته شده، در حقیقت طرح بحثی بود از هاول برای مجموعه جستارهایی که قرار بود به موضوع قدرت و آزادی بپردازند و دعوتی بود از نویسندگان چکسلواکی و لهستان که جستار هاول رو بخونن و در جوابش مطلبی بنویسن. اما فقط نوشتههای نویسندگان چکسلواکی سر و سامونی پیدا کرد و چند وقت بعد در سال ۱۹۷۹ خود هاول و چند نویسنده دیگه این مجموعه بازداشت شدن، اما قرار شد کار ادامه پیدا کنه و این مجموعه به صورت زیرزمینی و به اصطلاح سامیزدات منتشر بشه. این کتاب به قول مبارزین اون دوره تاثیر عمیقی در اروپای شرقی گذاشت و خوراک فکری مبارزاتی علیه حزب کمونیست رو فراهم کرد.
کتاب با شرحی از دگراندیشی و بسیار دراماتیک شروع میشه و میگه کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن دگراندیشی نام دادهاند. نویسنده این جذبه در نوشتن رو از سالها کار در تئاتر و نوشتن نمایشنامه بدست آورده.
هاول برای درک دگراندیشی و این کابوسی که به جان اروپای شرقی افتاده، از نقطه خوبی شروع میکنه و اون بستر پیدایش دگراندیشیه. برای درک این بستر ابتدا لازمه شناخت درستی از نظام حاکم و یا به عبارت دیگه ساختار قدرت نظام کمونیستی چکسلواکی به دست بیاریم.
دگراندیشی به زعم هاول زمانی تبدیل به کابوس نظام حاکم شد که به هزاران دلیل نظام حاکم قادر نبود به طور قاطع اعمال قدرت و مخالفانش رو سرکوب کنه. در نتیجه توانایی از بین بردن تمامی تفکراتی که علیهاش هستن رو نداشت و از طرف دیگه اونقدر متصلب شده بود که نمیتونست این تفکرات رو درون خودش حل کنه.
ما همینجا به یه تعریف سر دستی از دگراندیشی رسیدیم، دگراندیشی تفکریه که مخالف تفکر نظام حاکم فکر و عمل میکنه، اما این مخالف بودن چیه، چطور کار میکنه و مشخصههاش چیه؟ برای پاسخ به این سئوالا اول باید مشخصات نظام حاکمی که دگراندیشی در اون بوجود اومده رو بشناسیم.
اولین و مهمترین نکتهای که هاول سعی داره توجه ما رو به خودش جلب کنه اینه که ساختار قدرت در چکسلواکی به هیچ عنوان دیکتاتوری از نوع کلاسیکش نیست.
چرا که در دیکتاتوریهای کلاسیک فرض بر اینه که عدهای کوچک با توسل به زور بر عده بزرگی حکومت میکنند و طبقه حاکم از طبقه مردم به وضوح قابل تشخیصه. دیکتاتوریهای کلاسیک حکومتهایی موقتی و بدون ریشههای تاریخیان که حیاتشون صرفا به حیات بنیانگذارشون مرتبطه و گستره و اهمیتشون در یک جغرافیای محدود تعریف میشه و قدرتشون از تعداد و توان نیروهای نظامیشون میاد.
اما نظام کمونیستی چکسلواکی وجه اشتراکی با دیکتاتوریهای کلاسیک نداشت، اول اینکه چکسلواکی جز کشورهای اقماری شوروی بود و از سیاستهای کلی شوروی پیروی میکرد، به طوری که در سال ۱۹۶۸ و به دنبال جنبش اصلاحطلبانه حزب کمونیست معروف به بهار پراگ، امضا کنندگان پیمان ورشو به چکسلواکی حمله کردن و اصلاحات سرکوب شد. دوم اینکه نظام چکسلواکی ریشههای تاریخی داشت و از دل جنبشها و مبارزات کمونیستی به وجود اومده بود. سومین مشخصه این نظام انعطافپذیری بالاش بود، چون ایدئولوژی داشت،کمونیسم به مراتب دقیقتر و قابل فهمتر از دیکتاتوریهای کلاسیکه. این ایدئولوژی برای هر سوالی جواب داره و اگه نقب بزنیم به قسمت بیستم همین پادکست، تو دنیایی که عدم قطعیت ما رو فرا گرفته وجود یه همچین ایدئولوژیهایی هم آرامش بخش و هم جذابه و به انسان مدرن کمک میکنه تا از شر این همه مجهولات، این همه انتخاب و این همه تفکر نجات پیدا کنه، چون چارچوبی برای تصمیم گیری و ادامه زندگی بهش میده، این چارچوب برای پیاده شدن در جامعه به صورت قانون درمیاد که مشخص میشه علاوه بر نظم دهی به جامعه کارکرد مبارزاتی هم داره.
اما بهای سنگین پناه بردن به ایدئولوژی و رسیدن به آرامش چیزی نیست جز قربانی کردن عقل، وجدان و مسئولیت شخصی. چرا که اولا ایدئولوژی راه رو نشون میده، پس دیگه نیازی به عقل برای پیدا کردن راه نیست ، دوم اینکه در این راهی که ایدئولوژی نشون میده هرکاری انجام بشه درسته، چون در مسیر و چارچوب حرکت می شه پس اگر اشتباهی صورت بگیره نباید دچار عذاب وجدان شد و در نهایت اینکه شخص هیچ مسئولیتی نداره چرا که به حکم ایدئولوژی و قانون کارش رو انجام داده و اگه اشکالی هست از قانونه نه شخص، مثلا ایدئولوژی به مسئولان چرنوبیل حکم میکرد کاری نکنن که دنیا فکر کنه شوروی توانایی اداره نیروگاه اتمی رو نداره، پس با عدم اطلاعرسانی و مدیریت درست فاجعه باعث قتل، نقص عضو و امراض عده زیادی از مردم و حتی خودشون شدن.
عموما تو این نظامها صاحبان قدرت صاحبان ایدئولوژی هم هستن.
تفاوت چهارم نظام چکسلواکی با دیکتاتوریهای کلاسیک در شیوه اعمال قدرته، معمولا در دیکتاتوریهای کلاسیک قدرت در لحظه و بیمقدمه اعمال میشه و جا برای اعمال بیضابطه قدرت وجود داره و همین باعث میشه که میدان برای ابراز مخالفت باز باشه، چون قدرت ضابطهمند نشده و شیوه اعمال قدرت سوراخهای زیادی داره، مثلا یه نمونه از این اعمال قدرتهای بیضابطه رو میتونین در زمان حکومت رضاخان و هنگام دستگیری حسن آباشی پدر شاپور آذربرزین ببینین که داستانش رو در اپیزود فرماندهی و نافرمانی تعریف کردم. تو نظام چکسلواکی شیوه اعمال قدرت انقدر مستقیم و بیضابطه نبود، این نظام حدود ۶۰ سال عمر داشت و شیوههای مستقیم و غیرمستقیم اعمال قدرت چنان پیچیده شده بودن که قابل مقایسه با شیوههای قدیم دیکتاتوری نبودن، اقتصاد دولتی هم باعث شده بود که این نظام هر چقدر میخواد خرج نهادهای امنیتی و اداریش کنه و مستقیما رو معیشت مردم مسلط و تاثیرگذار باشه، همین به قدرت حاکمان چکسلواکی ابعاد تازهای میداد و دامنه اعمال قدرتش رو گسترش میداد.
و در نهایت آخرین تفاوت بین نظام کمونیستی چکسلواکی و دیکتاتوریهای کلاسیک عدم نیاز قدرت حاکمه به دیوارکشی و غافل نگه داشتن مردم از اتفاقات و جریاناتیه که تو دنیا در حال وقوعه، این نظام در سلسله مراتب دنیای بزرگتر جا گرفته و همون مسائلی درش جریان داره که در جوامع مصرفی و صنعتی.
هاول اسم این نظام جدید رو نظام پساتوتالیتر میذاره، پساتوتالیتر نه به این معنا که توتالیتر نیست بلکه به این معنا که با دیکتاتوریهای کلاسیک و نظامهای توتالیتر متفاوته.
از مواردی که مورد افتراق دیکتاتوریهای کلاسیک و نظام پساتوتالیتره موردی که بیش از همه نیاز به توضیح و بسط بیشتری داره ایدئولوژیه. ایدئولوژی نسبت انسانها رو با سلسله مراتب قدرت نشون میده یعنی باعث درک جایگاه اعضای جامعه در ساختار قدرت می شه که این شناخت کمک میکنه به مسئله اصلی کتاب یعنی منشا قدرت بیقدرتان پی ببریم و هم دو مورد بعدی یعنی نحوه اعمال قدرت و بینیازی نظام پساتوتالیتر به حصارکشی و محدود کردن شهروندان رو برامون توضیح میده.
هاول برای این منظور مثال سبزی فروشی رو میزنه که پشت ویترین مغازهاش شعار “کارگران جهان متحد شوید.” رو چسبونده. هاول از خودش و ما میپرسه آیا سبزی فروش واقعا به این شعار اعتقاد داره؟ آیا انقدر اتحاد کارگران براش مهم بوده که بیاد اینو بنویسه و بزنه پشت ویترین مغازهاش؟ نویسنده در جواب میگه به احتمال بسیار زیاد سبزی فروش قصه ما با چسبوندن این شعار نه دنبال بیان کردن عقایدشه و نه اصلا به این شعار فکر میکنه، در واقع این شعار همراه با سبزیها توسط اداره مرکزی صنف، تحویل سبزی فروش شده و سبزی فروش برای اینکه به دردسر نیوفته و کار و کاسبیش رو از دست نده این شعار رو پشت ویترینش چسبونده. معنی ضمنی این شعار اینه: من آدم خوب و وفاداری هستم و هر چه که گفتندهاند انجام دادم و حق دارم زندگی بی دردسری داشته باشم. مخاطب این پیام هم در حقیقت بالادستیهای سبزی فروش هستن نه مردم.
نویسنده خیلی ظریف اشاره میکنه که اگه به سبزی فروش گفته میشد شعاری تحت عنوان “من میترسم و بیچون و چرا از اوامر اطاعت میکنم” رو بچسبونه دیگه اونقدرها نمیتونست به متن شعار بیتوجه باشه و احتمالا از انجام این کار خجالت میکشید چون هر انسانی غرور و شخصیتی داره پس نیازه راهی پیدا بشه تا سبزی فروش بدون ترس از دست دادن غرور و شخصیتش اعلام وفاداری و ترس کنه، اینجاست که ایدئولوژی به کار میاد، ایدئولوژی کمک میکنه تا سبزی فروش، در پناه اون زیربنای سست اطاعتش رو از خودش و زیربنای سست کلی قدرت رو پنهون کنه و همه اینها رو پشت یک نمای بیرونی باشکوه قرار بده و نه تنها از اعلام ترسش سرافکنده نباشه بلکه با غرور و افتخار اعلام کنه خب چه اشکالی داره کارگران جهان متحد بشن؟
هاول میگه ایدئولوژی به انسانها توهم هویت، کرامت و اخلاق میده. اما در واقع راه رو برای از دست دادن همه اونا هموار میکنه.
ایدئولوژی عذر و بهانهای ایجاد میکنه که به درد همه میخوره. هم سبزی فروش که ترس از دست دادن کار و کاسبیاش رو پشت اتحاد کارگران مخفی میکنه و هم صاحب منصبا که عشق به قدرت رو پشت شعارهای خدمت به طبقه کارگر و محروم جامعه پنهان میکنن.
هر چه ابعاد یک نظام دیکتاتوری بزرگتر باشه و جامعه بیشتر مدرن و طبقاتی شده باشه اعمال قدرت دیکتاتور نمیتونه مستقیم انجام بشه و نیاز به روشهای پیچیده ایدئولوژیکی برای توجیه خودش داره. ایدئولوژی در نظامهای پساتوتالیتر در حقیقت خط ارتباطی بین مردم و حکومته.
اما بین اهداف زندگی و اهداف نظام پساتوتالیتر شکاف عظیمی وجود داره، به زعم هاول ذات زندگی تکثر، تنوع، خودساختگی و خودسامانیه و در مسیر آزادی بیشتر حرکت میکنه اما نظام پساتوتالیتر خواهان همرنگی، همسانی و نظم و انضباطه.
این نظام فقط تا جایی در خدمت مردمه که ضروری باشه، ضروری به این معنا که بتونه از مردمش خدمت بگیره. هر چیزی که باعث بشه مردم پاشونو از گلیمشون فراتر بذارن از دید نظام تجاوز و تعدی به حریمش محسوب میشه.
فرقی نمیکنه که این مردم چه کسانی باشن، حتی بالاترین افراد در هرم قدرت هم قربانی نظامهای پساتوتالیتر هستن، یا به عبارت دیگه قربانی سیستم هستن.
ایدئولوژی ابزاریه برای پر کردن این شکاف، شکاف بین اهداف نظام و زندگی و همین باعث میشه که دروغ در جامعه رواج پیدا کنه و همه چیز جعل بشه، وقتی اهداف زندگی و نظام پساتوتالیتر باهم نمیخونه پس لازمه که همه چیز وارونه بشه تا با اهداف نظام جور دربیاد.
نیازی نیست مردم همه این دروغها رو باور کنن همین که وانمود کنن این دروغها رو باور کردن کافیه. ارجاعتون میدم به داستان کلمه ممنوع در اپیزود چهاردهم همین پادکست که طی اون مردم به چنان رشدی از سرسپردگی رسیدن که وقتی کلمهای ممنوع میشه حتی اگر اون کلمه جایی نوشته شده باشه به شکل فضایی خالی دیده میشه و اگه به زبون آورده بشه به شکل مکث در گفتار شنیده میشه. این دروغ چیزی بود که آلبرکامو هم در زندگیش و هم در آثارش مرتبا با اون مبارزه میکرد. مورسو قهرمان رمان بیگانه به مرگ محکوم میشه چون دروغ نمیگه و احساساتش رو بیشتر از اونی که هست نشون نمیده.
وقتی ایدئولوژی واقعیت رو جعل می کنه به مرور ارتباط خودش رو با واقعیت از دست میده و در نهایت چیزی میشه بسیار دور از چیزی که واقعا وجود داره و در عین حال خودش تبدیل به واقعیت میشه، واقعیتی که ساختار قدرت هم تمایل داره باورش کنه.
سادهتر بخوام بگم وقتی ما در مورد چیزی دروغ میگیم و این دروغ رو مدام برای خودمون و دیگران تکرار میکنیم، روزی میرسه که اصل واقعیت رو فراموش کردیم و تنها چیزی که برامون مونده دروغیه که ساختیم و اون روز این دروغ تبدیل به واقعیت میشه.
یواش یواش این ایدئولوژی که بر پایه دروغ و گسست از واقعیت رشد پیدا کرده خودش تبدیل به دیکتاتور میشه و همه چیز رو در خدمت میگیره و در نهایت کار به جایی میرسه که همه خودشون رو در خدمت ایدئولوژی یا سیستم میبینن.
این سیستم چنان قدرتی داره که هیچ کس توانایی تغییرش رو نداره و اگه کسی بخواد کوچکترین تغییری تو این سیستم ایجاد کنه باید تو سلسله مراتب قدرت به خوبی رشد کنه تا توانایی تغییر رو به دست بیاره و تو این مسیر رشد اگه هویت مستقلش رو از دست نده که بسیار بعید به نظر میرسه باید هویتش رو پشت ایدئولوژی پنهان کنه. بعد که خوب تو سلسله مراتب قدرت رشد کرد و توانایی اعمال تغییر در سیستم رو به دست آورد و نقاب ایدئولوژی رو کنار زد تازه متوجه میشه که واکنش سیستم به تغییر اونقدر لخت وکنده که عملا امکان هیچ تغییری وجود نداره. یکی از دلایلی که بروکراسی اداری در دسته ستونهای حفظ نظام قرار میگیره هم همین مورده، مثلا درباره ستونهای قدرت محمدرضا شاه میگن ارتش، دربار و بروکراسی اداری. در نهایت فردی که قصد تغییر در سیستم رو داشته یا مثل ارگانیسمی بیگانه از سیستم طرد میشه و یا تو ایدئولوژی حل میشه. نویسنده مثالهایی میزنه از سیاستمدارای مختلف چکسلواکی که در عین متفاوت بودن در عمل فرق چندانی با هم نداشتن.
اما این سیستم تا جایی پایدار میمونه که افراد دروغ رو باور کنن و یا دست کم تظاهر کنن که دروغ رو باور کردن و حاضر باشن زیر سایه دروغ زندگی کنن.
یکی از مصادیق زندگی زیر سایه دروغ همون چسبوندن شعار نوشته پشت ویترین سبزی فروشیه، خیلی از آدمها اصلا اون رو نمیبینن و توجهی بهش ندارن، به این خاطر که همه جا هست و شاید خودشون یکیشو همین امروز جایی چسبونده باشن، نویسنده میگه اینکه اونا شعار نوشته رو نمیبینن به این خاطر نیست که بهش بیاعتنان به این خاطره که عادی و فراوون شده چون همه اینکارو میکنن و با اینکارشون شما رو هم مجبور میکنن اینکار رو بکنی. به قول نویسنده هر کدامشان آن دیگری را وامیدارد که مطیع باشد. در حقیقت همه شهروندان تو یه همچین نظامی هم فاعلن و هم مفعول و یا اگه بخوایم با ادبیات کامو بگیم هم قربانیان و هم جلاد.
نظام پساتوتالیتر همه مردم رو به درون ساختار قدرت میکشه و ازشون ابزاری میسازه تا با مشارکت در اهداف نظام، هنجاری عمومی خلق کنند یا به عبارت دیگه فرهنگی عمومی بسازن که خودش باری بشه به دوش همه. همونطورکه در اپیزود جامعهشناسی بحث شد این فرهنگه که انتخابها، عملکردها و حتی افکار ما رو میسازه. پس همه در نظامهای پساتوتالیتردرگیرن اما میزان این درگیری متفاوته، مثلا سبزیفروش کمتر اما نخستوزیر بیشتر. پس در نتیجه ما تو همچین نظامهایی نمیتونیم جامعه رو به دو طبقه مجزا تقسیم کنیم که یه طبقه فرمانروا هستن و طبقه دیگه فرمانبردار بلکه این تقسیم رو باید درون هر فرد انجام داد چون درون هر فرد هم فرمانروا وجود داره و هم فرمانبردار.
این نظام که به صورت ماشین در اومده و هیچ فردی در اون از اختیار و قدرت کامل برخوردار نیست توسط انسانها ساخته و پرداخته شده، انسانها هر روز به موجودیتش کمک میکنن و هر روز در ساختار این نظام بیشتر و بیشتر هویتشون رو از دست میدن و مثل یه چرخدنده در ساختار مکانیکی نظام جا میگیرن و به بقای اون کمک میکنن. هاول میگه چیزی در درون همه ما هست که باعث میشه این نظامها رو خلق کنیم و به بقاشون کمک کنیم و جلوی طغیانی که میتونه ما رو به انسانی بهتر تبدیل کنه رو بگیریم یا به نقل از رمان طاعون من به ضرس قاطع میدانم که هر کسی طاعونی در خویشتن دارد، اما کسی که به این امر آگاه است میتواند مواظب خود باشد و بکوشد که با مردم تا حد امکان کمتر بدی کند و حتی کمی نیکی.
همه اینها هم در سایه این امر محقق میشه که ما توانایی زندگی کردن با دروغ رو داریم، چون میخوایم راحت زندگی کنیم، میخوایم همراه با جمع باشیم و در یک زندگی قلابی زیست کنیم.
اگر حکومت پساتوتالیتر رو تقابل بین جوامع دیکتاتوری و مصرفی بدونیم، آیا پیدایش این جوامع و زندگی در بین اینهمه دروغ به این خاطر نیست که افراد تمایل دارن بخشی از منافع مادیشون رو بخاطر معنویات کنار بگذارن و یا برعکس معنویات رو به پای مادیات قربانی کنن؟
به اعتقاد من این تناقضات که همه جا در زندگی انسانها دیده میشه، همون چیزیه که باعث حرکت و جنب و جوش انسانه، نمیشه دقیق گفت این حرکت در راستای پیشرفته یا پسرفت، چون تعریف پیشرفت یا پسرفت تعریف دقیقی نیست و برای همینه که تعادل انقدر مهمه، تعادل درونی انسان، ما نه باید اونقدر جسم و مادیات رو تحقیر کنیم که مثل فلوطین از بدنمون شرم داشته باشیم و هدفمون خدا شدن باشه و نه اونقدر باید به خودمون و جسممون بها بدیم که دیگران عملا موضوعیتی برامون نداشته باشن و تبدیل بشن به سد راه ما، یه جایی بین این دو حالت باید انسان بودن رو کشف کنیم و یاد بگیریم انسان باشیم و برای انسان موندن هر روز بجنگیم.
اما اگه یکی از اعضای این جامعه بخواد طور دیگهای عمل یا فکر کنه چه اتفاقی میوفته؟ مثلا سبزی فروش ما تصمیم بگیره دیگه شعار نچسبونه، تو دروغ زندگی نکنه و تو بازی شرکت نکنه، این آدم هویت و کرامتش رو به دست میاره و از قید و بندهای ایدئولوژی آزاد میشه اما خیلی زود باید تاوان پس بده، مثلا منتقلش میکنن به یه جای دیگه با درآمد کمتر، محدودیتهای اجتماعی براش ایجاد میکنن و یا حتی ممکنه به زندان بیوفته، همه این اتفاقا طبیعیه، همه چیزهایی که درباره مورسو صدق میکرد اینجا هم صادقه، سبزی فروش بازی رو بهم زده، ظواهر رو کنار زده، نشون داده که میشه بدون دروغ زندگی کرد پس مثل مورسو باید از جامعه طرد و حذف بشه.
اما چرا انسانها ترجیح میدن با دروغ زندگی کنن و از حقیقت روگردان باشن؟ یه جواب ساده به این سوال اینه: زندگی در دروغ خیلی راحتتر از زندگی در حقیقته و این برمیگرده به همون گریز ما از پوچی، اگه اپیزود قبلی رو شنیده باشین که درباره تنظیمات پیشفرضمون از دید والاس صحبت کردیم، اینکه تصمیم بگیریم تفکراتمون رو تو دست بگیریم و برخلاف پیشفرضمون عمل کنیم، کار بسیار سختیه چون هم باید تصمیم بگیریم و هم باید انتخاب کنیم، این انتخاب کردن و این تصمیم گرفتن برای ما که یاد گرفتیم خیلی از کارهامون رو غریزی و بدون تفکر انجام بدیم خیلی کار مشکلیه، از طرف دیگه ما با دروغ و تحریف واقعیت میتونیم زندگی رو سادهتر کنیم، ساده سازی به این معنا که اولا عرف جامعه رو بپذیریم و برخلاف اون کاری نکنیم مثلا تو رمان بیگانه عرف میگه مورسو بعد از ارتکاب به قتل باید اظهار پشیمونی کنه اما مورسو میگه بیشتر از اینکه پشیمون باشم اعصابم خورده، یعنی احساس واقعی خودش رو میگه، نه چیزی که جامعه ازش انتظار داره ما با پذیرفتن عرف جامعه به زبانی صحبت میکنیم که همه میفهمنش و این به سادهسازی زندگی کمک میکنه.
نتیجه دومی که پذیرفتن دروغ داره راه فرار از پوچی زندگیه. ما با ایدئولوژی برای زندگیمون معنا میسازیم، زندگی رو جهتدار و هدفمند میکنیم و برای زندگیمون برنامهریزی میکنیم. اما اتفاقی که میوفته اینه که به مرور اهداف ارزش پیدا میکنن حتی ارزشی بیشتر از خودِ زندگی. چون دیده میشه انسانها زندگی خودشون رو به پای اهدافشون میذارن و حاضر نیستن به هیچ قیمتی دست از اهدافشون بردارن حتی اگه به قیمت جونشون تموم بشه. اینجا دوباره به تناقض برمیخوریم، ما به ایدئولوژی متوسل شدیم تا راحتتر زندگی کنیم اما ایدئولوژی به ما خیانت میکنه و زندگیمون رو ازمون میگیره.
خیلیها با اینجور زندگی کردن مشکلی ندارن و شاید اصلا راه دیگهای برای زندگی کردن بلد نباشن پس در نتیجه ما برای پذیرفتن ایدئولوژی و زندگی کردن در دروغ دلایل زیستی داریم ولی اینها بهایی داره و اون از بین رفتن آزادیهای فردی، از خودبیگانگی و تعصبه. از اون طرف هم زندگی کردن در حقیقت بهای خودش رو داره مثل سردرگمی، اضطراب، انتخاب و تفکر مداوم.
فکر میکنم الان بشه تا حدودی جواب این سوال رو داد که چرا یه همچین جوامعی بوجود میان؟، جوابش رو میشه در عدم مسئولیتپذیری در قبال خواستهها و انتخابهای انسان و عدم شهامت مواجهه با واقعیت دونست. گرچه من علاقهای به سادهسازی موضوع ندارم اما این دو نکته شاید بتونه شروع راهی باشه برای فهم چرایی پیدایش این جوامع و اگر این دو نکته رو مفروض بگیریم بلای ایدئولوژی فقط در جوامع پساتوتالیتر وجود نداره بلکه در جوامع صنعتی و دموکرات پارلمانی هم وجود داره، بیشتر افراد در جوامع دموکراتیک هم علاقهای به پذیرفتن مسئولیت انتخابهاشون ندارن.
به همین دلایل نظام پساتوتالیتر با هر چیزی که نشانی از حقیقت داشته باشه و با تعریف رسمی از واقعیت نخونه مقابله میکنه، چون وجود تفکر و یا نوع زندگی دیگه که تو چارچوبهای ایدئولوژی تعریف نشده به بقیه نشون میده که جور دیگه هم میشه زندگی کرد و مسائل رو دید و این با خواست نظام پساتوتالیتر همخوان نیست چون ادعای نظام پساتوتالیتر اینه که بهترین سیستم و یا شاید تنها سیستم موجوده و حقیقت چیزی نیست جز دروغهایی که ارائه میده.
منشا قدرت واقعی همینجاست، منشا قدرت در داشتن احزاب قوی و متشکل، یا داشتن نیروی نظامی قویتر نیست، بلکه قدرت بیقدرتان در جور دیگه فکر کردن یا به عبارت دیگه دگراندیشی و قبول نکردن زندگی در دروغهای نظام پساتوتالیتره. به زعم نویسنده بهار پراگ و یا منشور ۷۷ نتیجه این آگاهی جمعیه. یعنی اول تحول در مردم و اجتماع بوجود اومده و بعد نمود بیرونی اون بهار پراگ یا منشور ۷۷ شده که یک واکنش سیاسی به تحولات مردم و جامعهاس. گرچه اینها به نظر من زنجیرههایی به هم پیوستهان و خودشون باعث آگاهی بیشتر میشن و به صورت دومینووار تاثیرات خودش رو نشون میدن.
اما تغییر واقعی در سطح ارتباط با زندگی روزمره اتفاق میفته و نه در سطح سیاسی، مردم تو این نظامها علاقشون رو به مسائل سیاسی از دست دادن و اینکار رو به سیاستمدارا واگذار کردن، به همین خاطر نویسندهها، شعرا یا ریاضیدانها و یا حتی اعضای یک باند راک زیرزمینی تبدیل به منشا اثر میشن چون ربط خیلی کمی به سیاست دارن و از چیزهایی میگن که مستقیما با خود زندگی در ارتباطه. مثلا هاول مثالی میاره از محاکمه گروه راک زیرزمینی که اتهامشون زندگی کردن و موسیقی ساختن به میل خودشون بود. به اعتقاد نویسنده وقتی مردم با نقض آزادی آدمایی که به سیاست کاری ندارن مواجه میشن، واکنش نشون میدنچون آزادی خودشون رو در خطر میبینن. نویسنده میگه: “چنین تغییری امروزه، بیشتر از هر زمان دیگری، باید از دل زندگی و هستی بشری بیرون بیاید، از بازسازی اساسی جایگاه انسانها در دنیا، از رابطه آنها با خودشان، با دیگران و با عالم. یک نظام بهتر خود به خود تضمینی برای یک زندگی بهتر نیست بلکه برعکس فقط با ایجاد یک زندگی بهتر است که یک نظام بهتر پرورانده میشود.”
واقعیت اینه که برای مردم اهمیتی نداره سیستم سیاسی کشور چطوریه و یا چطور اداره میشه، دغدغه اصلی مردم اینه: آیا میشه تو چنین نظامی با شرافت زندگی کرد؟
برگردیم به مثال سبزیفروش، سبزیفروش قصه ما تصمیم گرفت دیگه شعار رو پشت ویترین نچسبونه و تاوانش رو هم پرداخت، آیا این کار سبزیفروش دگراندیشی بود؟ آیا اصلا دگراندیشی کاره؟
هاول میگه مفهوم دگراندیشی توسط روزنامهنگارای غربی به وجود اومد که پنج مشخصه داره:
اول، دگراندیشا مواضع انتقادیشون رو تو همون فضای بستهای که در اختیار دارن علنا اعلام میکنن.
دوم، دگراندیشا با اینکه نمیتونن اثری منتشر کنن و تحت فشار حکومت هستن اما بخاطر اعلام رویکردها و دیدگاههاشون پیش مردم و حکومت از احترام و اعتبار برخوردارن و این باعث میشه یا از بدترین شکلهای آزار حکومت در امان باشن یا هر نوع آزار و اذیتشون هزینه سیاسی زیادی به حکومت تحمیل کنه.
سوم،خواستههاشون از دایره شخصی خارج میشه و شکلی همگانی به خودش میگیره و این باعث میشه عملا یه نیروی سیاسی به حساب بیان.
چهارم، دگراندیشا اکثرا به فعالیتهای فکری گرایش دارن و اهل قلمن و کلا از کلام مکتوب برای بیان نظراتشونو رسوندنش به گوش دیگران استفاده میکنن.
و در نهایت این دست افراد بیشتر بخاطر همین کارها به یاد آورده میشن نه بخاطر رمانی که نوشتن یا نمایشنامهای که روی صحنه بردن.
اما دگراندیشی با این تعاریف و خصوصیات تعریفی ناقصه چرا که ممکنه خیلی از افراد بی نام و نشون مثل همین سبزی فروش ما رو که نمیخوان زیر چنبره دروغ زندگی کنن رو از جرگه دگراندیشی خارج کنه. در حقیقت دگراندیشی حرفه نیست که آدم انتخابش کنه، اکثر کسایی که زیر این تعریف قرار میگیرن قبل از اینکه بفهمن دگراندیشن، تبدیل به دگراندیش شدن، فقط شاید شهامت اون کسانی که به این عنوان شناخته شدن رو ندارن چون شرایط حاکم بر جامعه بهشون این اجازه رو نمیده. این تعریف و دستهبندی دگراندیشان دو مشکل بوجود میاره اول اینکه این تصور بوجود میاد که اینها سوپاپ اطمینان نظامن، یعنی به عمد حکومت کاری بهشون نداره تا نشون بده که دگراندیشان عده قلیلیان که کسی بهشون کاری نداره. دوم اینکه دغدغه اصلی دگراندیشان تضادیه که با حکومت دارن و مسائل روزمره جامعه براشون اهمیتی نداره.
در حالیکه اینطور نیست و دلیل برخورد با دگراندیشان توسط حکومت دقیقا اینه که اینا آدمایی معمولی با دغدغههای معمولیان و تنها تفاوتشون با بقیه اینه که با صدایی بلندتر دغدغههای روزمره آدمهای معمولی و درد و رنجشون رو بیان میکنن در حالیکه بقیه یا نمیتونن یا میترسن.
نویسنده اینجا سولژنیستین رو مثال میزنه و میگه تاثیر و نفوذ سولژنیستین به این خاطر نبود که قدرت سیاسی داشت، بلکه به این خاطر بود که تونست با صدایی رسا درد و رنج قربانیان گولاگ رو به گوش دیگران برسونه.
نتیجهای که از این بحث میگیریم اینه که جدا کردن یه عده سرشناس با یکسری خصوصیات زیر عنوان دگراندیش خیانت به دگراندیشیه. تناقض اینجاست که این عده بخاطر دفاع از مردم سرشناس شدن اما با دادن این عنوانها عملا از مردم جدا میشن.
حالا وقتشه به سوال اصلی کتاب بپردازیم، قدرت بی قدرتان کجاست؟ جوابی که قبلتر به این سوال دادیم عدم پذیرش زندگی در چنبره دروغ میشه قدرت بیقدرتان. هاول این مفهوم رو در قالب حیات مستقل جامعه صورتبندی میکنه و میگه حیات مستقل جامعه جاییه که زندگی در دایره حقیقت جریان داره. این حیات مستقل صرفا نفی زندگی در دروغ نیست و مشخصههایی داره که شامل فعالیتهای بسیار وسیعیه از آموزش و تفکرگرفته تا فعالیتهای خلاقانه آزاد. از دل همین حیات مستقل جامعه است که جنبشها و اپوزوسیون و دگراندیشان سر بر میارن.
در حقیقت و به بیان سادهتر منشا اصلی قدرت بی قدرتان در نوع نگاه و طرز فکر متفاوتشون از حکومت و زنده نگه داشتن اونچیزیه که حقیقت زندگیه. این نوع نگاه کردن تدافعیه و از زندگی و انسان دفاع میکنه و عمدتا از طرق قانونی انجام میشه.
اما چرا قانون؟ مگه در جوامع پساتوتالیتر از قدرت و قانون به صورت دلبخواهی سواستفاده نمیشه؟ پس چه فایدهای داره که ما به قانونی متوسل بشیم که ضمانت اجرایی نداره.
اگر بپذیریم که دو راه برای پیاده سازی جامعه آزاد وجود داره یکی از طریق قانون و دیگری انقلاب باید نشون داده بشه که انقلاب چقدر با شرایط جامعه پساتوتالیترناهمخونه.
انقلاب زمانی جواب میده که شرایط آشکارا متلاطم باشه و نیروهای اجتماعی قدرتی نسبتا برابر داشته باشن و تمایزی آشکار بین طبقه حاکم و مردم تحت حکومت وجود داشته باشه. این شرایط بیشتر در نظامهایی با دیکتاتوری کلاسیک امکان پذیره نه در نظامهای پساتوتالیتر، در نظامهای پساتوتالیتر اوضاع باثباتتر و بحرانهای اجتماعی نهفته و عمیقن و جامعه از نظر سیاسی دو قطبی نیست. در چنین وضعی هر تلاشی برای انقلاب بازتابی در جامعه پیدا نمیکنه، چون جامعه رخوت آلود، غرق در مصرفگرایی و شریک در ساز وکارهای نظام پساتوتالیتره و هر تلاشی جهت انقلاب رو پس میزنه. چنین جامعهای انقلاب رو عملی میدونه علیه خودش و تو این شرایط گرایشش به سمت نظام بیشتره چون اون رو قانونمندتر میدونه.
اما دلیل اصلیای که جنبشهای دگراندیش به قانون متوسل میشن این نیست، دگراندیشی در ذات خودش مخالف خشونته و انقلاب شکلی از خشونته، دگراندیشی فقط وقتی خشونت رو به عنوان شری چارهناپذیر میپذیره که در اون حالت منفعل بودن معنایی جز حمایت از خشونت نداشته باشه. دقت کنین شری چارهناپذیر، یعنی خشونت همیشه محکومه و اگه لازم باشه ازش استفاده بشه باز هم تطهیر نمیشه، این تفکر بسیار نزدیکه به تفکر طغیان در کامو.
در حقیقت دگراندیشی مخالف دیدگاههاییه که تغییرات اجتماعی رو در تغییرات بنیادی و تغییر حکومت میدونن.کسانی که معتقدن تغییرات اجتماعی فقط از طریق تغییرات بنیادی و تغییر حکومت امکانپذیره حاضرن چیزهای کمتر بنیادی مثل زندگی انسانها رو برای رسیدن به تغییرات بنیادی فدا کنن. چون ایدئولوژی مهمتر از احترام به زندگی انسانهاست، در حقیقت ما با پذیرفتن این نوع دیدگاه با بازتولید خشونت و جوامع پساتوتالیتر طرفیم. در واقع هیچ چیز تغییر نخواهد کرد و اگر منصفانه بخوایم قضاوت کنیم در بهترین حالت جامعه پساتوتالیتر از دل انقلاب و تغییر بنیادی دوباره به وجود خواهد اومد، چون با دیدگاه انقلابی صورت گرفته که صورت دیگهای از همون دیدگاه است که به شکل دیگه قبلا در جامعه حاکم بوده، دیدگاهی که برای انسان و زندگی انسان ارزشی قائل نیست و ارزش والاتر رو به ایدئولوژی میده.
از طرف دیگه دگراندیشی رو نباید با محافظهکاری و میانهروی سیاسی یکی دونست. مشکل اینجاست که اکثر کسایی که دریافتی کلاسیک از حکومتهایی مثل حکومت سابق چکسلواکی دارن فکر میکنن که طبقه حاکم به صورت داوطلبانه دست از قدرت برنمیداره و تنها راه حلش خشونت و انقلابه و تمامی راههای قانونی بی نتیجه و از اون بدتر خائنانه است. از طرف دیگه کسی رو هم پیدا نمیکنن که دست به انقلاب بزنه و در نتیجه تلخ، بدبین، دلمرده و منفعل میشن که دقیقا همون چیزیه که نظام ازشون میخواد.
اما ایراد دیگهای که مبارزه از طرق قانونی گرفته میشه اینه که این قوانین کاغذ پارهای بیشتر نیستن و حکومت هر وقت دلش بخواد بهشون عمل میکنه و هر وقت نخواد نمیکنه، پس توسل به همین قوانین آیا شرکت کردن تو بازی حکومت نیست؟
در جواب باید گفت که در نظامهای پساتوتالیتر اتفاقا تاکید فراوونی وجود داره که همه چیز طبق قانون و نظم انجام میشه و ارتباط قانون با شهروندا دقیقا ارتباط ایدئولوژی با شهرونداست، همه شهرونداموظفن برای کوچکترین کارشون با سیستم بورکراتیک دولتی درگیر بشن و برای هر کاری مجوزهای لازم رو تهیه کنن. کسانی که به قانون متوسل میشن دچار این توهم نیستن که قانون خیلی بیشتر از اون چیزیه که واقعا هست بلکه با ابزارهای حکومت به جنگ حکومت میرن. یعنی با توسل به همون قانونی که نظام خودش رو مقید به اجراش کرده سعی میکنن زندگی در دایره حقیقت رو نشون بدن و کسانی که در قدرت هستن رو مجبور کنن روی همین قوانین صحه بذارن و ازش دفاع کنن چون چاره دیگهای ندارن و نمیتونن قوانین بازی خودشون رو بهم بزنن.
اما اگه قبول کنیم که این قوانین ظاهریان و هیچ ارزشی ندارن عملا راه رو برای توجیه کسانی که از قانون سواستفاده میکنن باز میکنیم مثلا نویسنده مثال میزنه هر وقت سر و کار پلیس یا دادستان با یه عضو کارکشته منشور ۷۷ میافتاد و توجه عموم به ماجرا جلب میشد و اسم دادستان یا پلیس علنی میشد، اونها حواسشون جمع میشد که یه وقت مو لای درز آیین نره و قانون به درستی اجرا بشه.
همین پیروزیهای کوچک اگر تدوام داشته باشه میتونه منجر به تغییر بشه.
اما این دلیل نمیشه که پایبندی به قانون صد در صد ضامن ایجاد یک زندگی بهتر باشه، مهم کیفیت زندگیه و قوانین میتونن در جهت زندگی بهتر یا سد راهش باشن، اگر ما ارتباط خودمون رو با زندگی و واقعیت از دست داده باشیم صرف رعایت قانون کمکی به ما نمیکنه.
هدف اصلی جنبشهای دگراندیشی تاثیرگذاری بر جامعه است نه بر ساختار قدرت. اونها نقش نیروهای پیشرو اجتماعی یا نخبگان رو بازی نمیکنند و فکر نمیکنن فقط اونها هستن که راه درست رو میدونن و به دنبال آگاه کردن تودههای ناآگاه نیستن. به همین خاطر این جنبشها فقط به طور غیرمستقیم بر ساختار قدرت تاثیر میذارن.
اما این دلیل نمیشه که سیستم با این جنبشها برخورد نکنه، سیستم ناگزیره به این فشارهای اجتماعی واکنش نشون بده، دو نوع واکنش توسط سیستم انجام میشه اولی سرکوبه و دومی انطباق.
انطباق سوی مثبت واکنش سیستمه که باعث میشه بعضی از ارزشهای حیات مستقل جامعه وارد بدنه سیستم بشه و سیستم سعی کنه این ارزشها رو برای خودش درونی کنه.
چشم انداز جنبشهای دگراندیش ایجاد تغییرات سیستماتیک نیست، بلکه تلاش و پیکاری واقعی و روزانه برای زندگی بهتر در همینجا و هماکنون است، که همون صورت بندی طغیان کاموست.
اما چه باید کرد؟
سوالی که هاول در دو فصل آخر جستار سعی داره بهشون جواب بده، هاول میگه ما باید به سمت بازسازی روابط بین انسانها حرکت کنیم و سیاست هم باید از همین اصل پیروی کنه یعنی ارزشهایی مثل اعتماد، بردباری، مسئولیت، همبستگی و عشق رو زنده کنه. در حقیقت هاول به دنبال آرزوی دیرینه پیادهسازی دموکراسیه و از نهادهایی حرف میزنه که منشا قدرتشون مردمن.
شاید با خوندن دو فصل انتهایی کتاب به جمعبندی مطلوبی نرسیم، چه باید کرد هاول بسیار کوتاه و پر از سواله، و اتفاقا همینش جالبه، کسی که سوال میپرسه در برابر کسی که جواب میده، اون که برای هر چیزی جوابی قطعی داره ایدئولوژیه. هاول جستارش رو با طرح سئوال تموم میکنه، طرح سئوالی از همه و بالاخص از نویسندههای لهستانی و چکسلواکی که جستارش رو بخونن و براش جواب بنویسن. شما هم این کتاب رو بخونید و سعی کنید جوابی براش پیدا کنید.
موسیقیهای پادکست
- یکی از اجراهای آهنگ Polyushko polye یا کر ارتش سرخ Red Army Choir ساخته Lev Konstantinovich Knipper.
- موسیقی Symphony No.3 – Passacaglia – Allegro moderato ساخته Krzysztof Penderecki که در فیلم Shutter Island استفاده شده.
- موسیقی Across the Stars ساخته John Williams که تم عاشقانهای است در فیلمهای جنگ ستارگان.
- موسیقی چهارم، تم اصلی موسیقی فیلم Good Bye Lenin محصول سال ۲۰۰۳ به کارگردانی Wolfgang Becker آلمانیه. این موسیقی ساخته Yann Tiersen فرانسویه که اگه اسمش براتون آشناست به این خاطره که موسیقی فیلم امیلی Amélie رو هم ساخته.
- یکی از قطعات موسیقی فیلم ماموریت غیرممکن ۲ ساخته Hans Zimmer به نام Injection با هنرنمایی Lisa Gerrard.
- قصه زیرزمین، اجرای مشترک کاوه آفاق، آراد آریا، اروین خاچیکیان، یاس و آرین نائینی به همراه گروه The Ways.
امیر –
سلام
دمتتون گرم با این انتخاب حرفه ایی و آرزوی ادامه کار.
یه نکته: لینک کتاب که قرار دادید مربوط به فیدیبو نیست و روی سایت طاقچه هست.
فکر کنم باید اسم سایت رو اصلاح کنید.
EpitomeBooks –
سلام
ممنون از اینکه اطلاع دادید، اصلاح شد.
ناشناس –
سلام. انتخاب کتاب ها عالی هست
خیلی ممنون بابت وقتی که اختصاص می دهید.
EpitomeBooks –
خیلی ممنونم، لطف دارید.
Hamed –
حیف که از زمان انتشار ۵۰ سال گذشته
نصیر –
عرض ادب وبا احترام، از گفتاری داشتید و شناختی که از کتاب دادید بسیار تشکر می کنم، ۲نکته رو برای دوستان یادآور می شوم، ۱/اساسا تفکر غربی ( چه تفکر فلسفی و اجتماعی غربی وچه بمعنای همین تفکر غربی حال حاضر چنان عمیق وظایف طراحی شده است که به نظر من با ملغمه ای از آن دو خود را در قالب یکی نظام های اجتماعی بعد از جنگ جهانی دوم بصورت سرمایه داری نشان داد که حتی لنین که متفکر نظام اشتراکی ( و کمونیستی) بود خود و یارانش همه در تارهای عنکبوتی کاپیتلیسم پرورش یافتند و خلاصه به نظر من همین آقای هاول هم در انقلاب مخملی که نطفه اش در کمون های کشورش طراحی، ساخته و متولد شده و پرداخت شدن، ساختار دهی و تشکیلات جدید و به اصطلاح نفس تازه تمدن غربی و آزادی و دموکراسی، به مردم ارایه می شود و او می شود رییس جمهور چه مرامی!!!؟؟؟؟ و تفکر سرمایه داری همین را می خواهد، او باید نام کتابش را فقط “”” بی قدرتان “”” می گذاشت تا خوانده در مورد کتابش (( اگر حقیقت گویی کرده باشد)) خود قضاوت کند