به قول نویسنده کتاب نخستین دموکراسی، دموکراسی همراه با دو مفهوم انقلابی رشد کرد و بالید اول اینکه همه ما اونقدر عاقل و دانا هستیم که بتونیم خودمون، خودمون رو اداره کنیم و دوم اینکه هیچکس به تنهایی اونقدر دانا نیست که حق تصمیم گیری رو از ما بگیره و در درازمدت بهتر از ما عمل کنه. هر دو این مفاهیم در جهان اون روز واقعا انقلابی بودن. دو هزار سال باید میگذشت تا دوباره مردم به این مفاهیم انقلابی برسند و انقلابهای قرن هجدهمی رو کلید بزنند و باور کنن که خودشون میتونن جامعهاشون رو اداره کنن و نیازی نیست که بگردن و بهترین فرد روی زمین رو برای اینکار پیدا کنن.
اما یونانیها یک شبه به این مفاهیم نرسیدن، بلکه در میدان عمل بهش رسیدن و دموکراسیشون رو آروم آروم اصلاح کردن. داریم از دورهای حرف میزنیم که هیچ کس به ذهنش خطور نمیکرد که باید حق الهی پادشاه رو برای فرمانروایی به چالش بکشه، اکثر جهان شناخته شده قدیم یا بر مبنای سیستم قبیلهای اداره میشد یا پادشاهی که تکامل یافته همون سیستم قبیلهای بود، اگر کسی هم بود که این سیستم رو قبول نداشت یا با شاه درمیافتاد هدفش این بود که یا میخواست خودش شاه بشه یا جرات ابراز نظر نداشت چون کسی نمیفهمید اصلا چی میگه؟ نمونهاش رو ما تو تاریخ معاصرمون داریم. در یه همچین وضعی یونانیها به سمت پیاده سازی دموکراسی حرکت کردن، نه قبل از خودشون نمونهای داشتن نه میدونستن تهش چی میشه. این حرکت دو دلیل عمده داشت که یکیش داخلی بود و دیگری خارجی. در ویدیوی آتن به سوی دموکراسی از جریانهای اقتصادی، فکری و فرهنگی گفتم که موجب اصلاحات سولون بودن، اما باید عوامل دیگهای هم به این مجموعه اضافه بشن. همونطور که قبلتر هم اشاره کردم دولت شهرهای یونان مدام در حال جنگ بودن، یا برای کسب زمینهای حاصلخیز بیشتر یا برای اسیر کردن برده برای کار در مزارع و معادن یا برای به دست آوردن موقعیت بهتر اقتصادی-نظامی. این جنگ و ستیز مداوم رو بگذارید کنار جغرافیای یونان که دسترسی به مناطق مختلف رو سخت می کرد چون شهرها یا در محاصره آب بودن یا کوه. برای همین شهرهایی بوجود اومدن که نه خیلی بزرگ بودن و نه خیلی کوچیک و چون بواسطۀ اندازهاشون میتونستن مازاد تولید داشته باشن و تجارت کنن، از استقلال نسبی هم برخوردار بودن، اما از جنگ مصون نبودن. چون نیروی نظامی از مردم تامین میشد و هزینه نیروی نظامی رو هم مردم میدادن، اون شهری میتونست سرپا بمونه که مردمش واقعا در دفاع از شهرش با انگیزه و موفق عمل می کردن، به مرور مشخص شد که اگر همه در اداره امور مشارکت داشته باشن نتیجه بهتری میگیرن و همه برای دفاع از شهرشون انگیزه دارن چون به شهرشون حس تعلق دارن و با دل و جون کار میکنن و میجنگن. علاوه بر این مشخص شد که جنگ دیگه از حیطۀ تخصصی اشراف خارج شده، نحوه جنگیدن اشراف در برابر ارتشهای پیاده نظام و منسجمتر کارایی کمی داشت. به همین دلیل شهری مثل آتن لازم داشت که پیاده نظامی قوی داشته باشه تا بتونه خودش رو در برابر حملۀ خارجیها حفظ کنه. این پیاده نظام قوی عموما از بین کسانی بود که ما امروزه بهشون میگیم طبقه متوسط، یعنی کسانی که دستشون به دهنشون میرسید و درسته که مالک زمین نبودن یا اگر زمین داشتن کم بود اما اموال منقول داشتن که بتونن اسلحه تهیه کنن و بجنگن. این عده کسانی بودن که در آیندۀ آتن نقش موثری بازی کردن و اونجا که من گفتم بین مردم و اشراف درگیری پیش اومده بود منظورم از مردم همین افراد بودن که در تاریخ یونان بهشون میگفتن هوپلیت که بیشتر ایام سال کشاورزی میکردن و موقع جنگ به جنگ میرفتن. این عامل خارجی بود. یعنی لزوم وجود نیرویی برای دفاع از شهر در برابر دشمن خارجی به تولید قدرتی در درون شهر منجر شد که یواش یواش خواهان قدرت تصمیم گیری سیاسی هم بود. چون اونها بودن که با تصمیم سیاستگذار باید میجنگیدن. اینجا یه تفاوت اساسی بین شاکلۀ ارتش دولت-شهرهایی مثل آتن و امپراتوری ایران دیده میشه، امپراتوری هخامنشی در اون دوران گاردی موسوم به جاویدان داشت که سربازانی دائمی بودند که هم برای حفاظت از شاه استفاده میشدن هم در جنگ ها. آتنیها این سپاه ثابت رو نداشتن و تکیهاشون بر مردمی بود که هم باید کار میکردن و هم اگر جنگ میشد میجنگیدن یعنی منبع درآمد اصلی اونا عضویت در ارتش نبود، آدمی اگه شغلش جنگ نباشه و از جنگ لذت نبره، برای اینکه بتونه بجنگه و جونش رو به خطر بندازه باید انگیزه قویای داشته باشه، آتنیها این انگیزه قوی رو با مشارکت دادن مردم در حکومت ایجاد کردن، یعنی هر کس عملا برای خودش میجنگید نه برای شاه یا سلطان، اونموقع بشر هنوز انقدر پدرسوخته نشده بود که مفاهیمی جعلی مثل ملیت رو اختراع کنه تا برای این مفهوم جعلی مردم خودشونو به کشتن بدن. پس جنگ که یه عامل خارجی بود باعث شد که تقسیم بندی قدرت در درون شهرها هم بهم بخوره و افراد رو چند دسته کنه، بعضی فقط اشراف رو لایق اداره جامعه میدونستن و بعضی دیگه به مشارکت همگانی اعتقاد داشتن، طی دو قرن بعدی این دسته دوم بودن که یواش یواش غلبه پیدا کردن و اولین دموکراسی رو بوجود آوردن. همین فشار و کشمکشها بود که سولون رو سر کار آورد و اصلاحات اون رو ممکن کرد.
اما این اصلاحات پایان همه چیز نبود، تا ده سال بعد از سولون، آرخودسی انتخاب نشد، به دلیل وجود دستهبندیها و اختلاف نظرها پیرامون حکومت عملا وحدتی شکل نمیگرفت و خوب شرایط دوران قدیم هم شرایط باثباتی نبود یعنی هر لحظه خطر جنگ شهرها رو تهدید میکرد و لزوم اتحاد یا همسازی احساس میشد. رسیدن به برابری هیچ وقت ساده نبوده و نیست مخصوصا در دورههایی که آشوب حکمفرما میشه. معمولا در این دورهها دیواری کوتاهتر از دیوار آزادی و برابری پیدا نمیشه و همه راضیان که آزادی و برابری کمتر بشه اما امنیت برگرده و این اتفاق در آتن بعد از سولون هم افتاد، درسته که جامعه با قوانین سولون میرفت که سر و شکلی پیدا کنه اما دیدیم که قوانین سولون تقریبا کسی رو راضی نکرد و اختلاف نظرها که به دشمنی و کشمکش منجر میشد اجازه نمیداد جامعه روند طبیعی خودش رو طی کنه و به جای اینکه از قدرت آزادی و برابری برای بهبود شرایط همگان استفاده بشه، این قدرت صرف کشمکشهای الکی بین گروههای مختلف میشد. اتفاقی که بارها در برهههای کوتاه آزادی در ایران هم شاهدش بودیم مثل تب و تاب اوایل مشروطه و سالهای ابتدائی سلطنت محمدرضا شاه پهلوی. این دعواهای سیاسی که اکثر اونها حول مسائلی شکل میگیرن که نه اهمیت ندارن و نه موضوعیت، آزادی رو در چشم مردم چیزی جز هرج و مرج و دعوا حول چیزهای بی ارزش جلوه نمیده. برای مثال اگر به مصاحبههای تاریخ شفاهی هاروارد گوش بدید خصوصا اون قسمتها که با اعضای جبهه ملی انجام شده، متوجه میشید که اگر دوران زمامداری مصدق رو کنار بگذاریم، متاسفانه جریان جبهه ملی و آدمهایی که در این جبهه فعال بودن علیرغم سر و صداهای زیادی که تو تاریخ ایران کردن چیزی برای عرضه نداشتن و مسائلی که براشون مهم بوده و خودشون و دیگران رو برای این مسائل چاک چاک میکردن، اصولا مسائل بی اهمیتی بوده، در واقع این مسائل بیشتر خنده دارن و البته ناراحت کننده برای ما که یک نیروی سیاسی که باید توجهش رو معطوف حل معضلات اجتماعی، اقتصادی و صدها مسئله مهم مملکتی کنه، سر این دعوا میکنن که چه کسی فلان بیانیه رو امضا کرده؟ در چه حالتی امضا کرده؟ امضاش کوچیک بوده یا بزرگ؟ و این دست مسائل پیش پا افتاده، حتی در این حد هم نبودن که بدونن تو بیانیه چی نوشته. البته اینی که من میگم یه مقدار بزرگنمایی توشه ولی دعواها اغلب حول این دست مسائل بی اهمیت بوده
تو یه همچین وضعیتی طبیعیه که همه آرزو کنن یه فرمانروای مقتدر یا با ادبیات امروزی یه دیکتاتور بیاد و مملکت رو از این وضع نجات بده. دو هزار سال پیش در یونان هم همین وضع بود ولی یونانیها شانس آوردن و کسی برشون حاکم شد که رفتاری معتدل داشت و کشور رو به سمت آبادانی و رفاه سوق داد. جباری که قوانین سولون رو دست نزد و با اصلاحاتی که انجام داد آتن رو به شکوفایی رسوند اما در کنارش آزادی به معنای حاکم بودن بر سرنوشت خویش رو از آتنیها گرفتن و تازه بعد از مرگ جبار اول یعنی پیسی استراتوس و حاکم شدن پسرش بود که آتنیها فهمیدن چه کلاه گشادی سرشون رفتن و این آزادی رو ندارن. در واقع این مرحله برای گذر به آزادی مرحله مهمی از کار دراومد. مردم به قوانین خو گرفتن، از لحاظ مالی پیشرفت کردن و دانش و هنر رشد کرد و البته مفهوم جباریت و در مقابلش آزادی مشخصتر شد.
احتمالا طرفداران ایده دیکتاتور خوب از وجود یه همچین دیکتاتور معتدلی در دو هزار سال پیش خبر نداشتن وگرنه اینم میاوردن کنار لیست دیکتاتورای خوب و محبوبشون که کشورهاشون رو رشد داده و به رفاه رسونده و چه و چه. اونایی که کارهای منو دنبال کردن و منو میشناسن، میدونن که من میونهای با ایده دیکتاتور چه خوبش چه بدش ندارم و چند دلیل هم براش دارم اول اینکه همه چیز در ایده دیکتاتور خوب شانسیه، یعنی به طور خاص در اینجا شانس مردم آتن زد و یه جبار معتدل حاکم شد که خواسته طبقات پایین یعنی تقسیم دوباره زمین و سرکوب اشراف رو اجابت کرد، حالا میتونست برعکس باشه، یعنی کسی میومد که دمار از روزگار مردم درمیآورد، مردم به این فکر نمیکردن که این بیاد خوب میشه یا اگه نیاد بد میشه؟ مردم اصلا در این جایگاه یعنی جایگاه کنش گری و انتخاب نبودن، بلکه وقتی دیکتاتور داره به قدرت میرسه اساسا در جایگاه واکنش نشون دادن هستن، این جبار قصه ما، سه بار به قدرت رسید تا اینکه در بار سوم تونست حکومتش رو تثبیت کنه، روشهاش برای به قدرت رسیدن تلفیقی بود از عوام فریبی، نبرد نظامی و ائتلاف با نیروهای سیاسی که مشخصا ائتلاف با قشر متوسط و فقیر جامعه بود تا اشراف و زمینداران بزرگ رو کنار بزنه. گفتم که مردم در جایگاه انتخاب نبودن ولی این به این معنا نیست که هیچ نقشی هم نداشتن، هم در بحث عوام فریبی و هم ائتلاف، مردم نقش داشتن و میتونستن فریب نخورن یا قبول نکنن. مردم در جایگاه واکنش نشون دادن بودن و اونی که کنش رو انجام میده معمولا بر واکنش نشان دهندگان تسلط داره؛ در نتیجه مردم به ناگاه متوجه شدن که آزادیشون رو از دست دادن. حالا شانس آوردن که این جبار بقیه چیزها رو ازشون نگرفته، چون وقتی آزادی گرفته بشه گرفتن باقی چیزها کار چندان سختی نیست. پس اولین سوالی که باید از طرفداران دیکتاتور خوب پرسید اینه که از کجا میشه مطمئن بود که این فردی که داریم همه چیزمون رو میسپاریم بهش و تمامی اختیاراتمون رو به اون واگذار میکنیم واقعا خوبه و قراره جامعه رو پیشرفت بده؟ اگه همه چیز رو ازمون گرفت و هیچی بهمون نداد چی؟ چیکار میتونیم بکنیم؟ مثلا یکی از حیلههای جبار قصه ما برای خلع سلاح مردم آتن این بود که بعد از رژه و سانی که از نیروهاش دید روی پلههای معبد آکروپولیس شروع به سخنرانی کرد و به عمد آهسته حرف میزد تا مردم بهش نزدیک بشن و یواش یواش وارد معبد بشن و چون نباید با اسلحه وارد معبد میشدن سلاح هاشون رو تحویل دادن و افرادی این سلاحها رو تحویل میگرفتن که آدمهای جبار بودن. بعد از سخنرانی گفت اسلحههاتونو گرفتیم و دیگه بهتون پس نمیدیم حالا برید به کارتون برسید و فکر توطئه علیه حکومت رو از سرتون بیرون کنید. متاسفانه این واقعیت رو باید پذیرفت که اکثر آدما یا توانایی کنشگری ندارن یا قربانی اکثریت واکنش دهندگان میشن، مثلا در همین مورد بخصوص تنها کسی که جلوی پیسی استراتوس وایساد و گفت که این مرد شیاده و میخواد دیکتاتوری برپا کنه، سولون بود، سولونی که پا به کهنسالی گذاشته بود، اما هیچکس به هشدارهاش توجه نکرد و سولون هم قربانی واکنش نشان دهندگان شد. به نظر من علت اصلی اینکه اکثر مردم به جای کنش گری میرن تو فاز واکنش نشون دادن نه بیسوادیه نه تنبلی و نه ناآگاهی بلکه از دو شر بزرگ امید و ناامیدی میاد. امید به فردایی بهتر با دیکتاتور یا ناامیدی از تغییر به این معنا که همه چیز علی السویه است و قرار نیست چیزی عوض بشه. امید باعث میشه برای رسیدن به هدف دست به هر کاری بزنیم یعنی هدف وسیله رو توجیه کنه، در مقابل ناامیدی باعث میشه هیچ چیزی مهم نباشه. حرکت در مرز بین امید و ناامیدی خیلی خیلی سخته، چیزی که کامو اسمش رو گذاشته بود اعتدال مدیترانهای. اینکه نخوای برای هدفی دیگران و خیلی چیزها رو قربانی کنی اما در عین حال همه چیز رو بیهوده ندونی و اعتقاد داشته باشی که عملت در جهان تاثیر گذاره یعنی جمع اضداد. اینکار از عهده هر کسی برنمیاد و نمیشه انتظار داشت که همه اینطور فکر و عمل کنن. گفتم که در کل آتن اون روز فقط سولون بود که مخالفتش به دست ما رسیده. البته این که گفتم علت اصلی امید یا ناامیدیه دلیل نمیشه که نقش عوامل دیگه مثل بیسوادی، تنبلی و ناآگاهی رو نادیده بگیریم.
اما دلیل دومم برای رد دیکتاتور خوب اینه که کسانی که اعتقاد دارن وجود یک دیکتاتور خوب برای پیشرفت لازمه، خود به خود پذیرفتن که یکی هست که بهتر از بقیه میفهمه و توان اون رو داره که مردم رو آدم کنه. این بقیه شامل خودشون یعنی باورمندان به دیکتاتور خوب هم میشه. حالا اینکه از کجا فهمیدن که این دیکتاتور، دیکتاتور خوبیه بماند که خودش نقض غرضه یعنی کسایی که باور دارن نمیدونن چی خوبه چی بد چطور میگن دیکتاتور خوب، خوبه؟ مثل همون داستان پیدا کردن بهترین فرد برای پادشاهی میمونه. در واقع دیکتاتور سعی میکنه خوب بودنش رو به روشهایی اثبات کنه که روشهاش همونایی ان که پیسی استراتوس به کار گرفت تا حکومت آتن رو به دست بیاره یعنی عوام فریبی، شکست رقیبان و ائتلاف با کسانی که نمیتونست شکستشون بده. در واقع طرفداران دیکتاتور خوب میپذیرن که عقلشون کمتر از دیکتاتور کار میکنه. آیا میشه به کسانی که در نهان چنین چیزی رو پذیرفتن اعتماد کرد؟ چطور میتونید سرنوشت خودتون رو بسپرید به اندیشهای که از درون چنین آدمایی در میاد؟ اینها خودشون رو برای تعیین سرنوشت خودشون شایسته نمیدونن بلکه معتقدن یکی باید باشه که براشون تصمیم بگیره و بگه این کار رو بکنن یا اون کار رو نکنن، یعنی در واقع نمیتونن درست رو از غلط تشخیص بدن. پس طرفداری از دیکتاتور خوب در واقع هم توهین به خودشونه هم توهین به مخاطب، چون با این طرفداری میخوان بگن که نه خودشون و نه دیگران نمیفهمن که چطور باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن و یکی دیگه باید بیاد برای همه تصمیم بگیره، چیزی که در عمل اشتباه بودنش ثابت شده و با یکی دو مورد استثنا نمیشه حکم کرد که دیکتاتور خوب، چیز خوبیه. اگه کتاب تاریخ بیخردی نوشته باربارا تاکمن رو بخونید میبینید که حاکمان و سیاستمداران اگه بدتر از مردم عادی عمل نکنن بهتر عمل نمیکنن. درباره این کتاب هم در ویدیویی جداگانه حرف زدم.
نکته آخر اینکه خلاص شدن از دست جبار کار راحتی نیست، یعنی شاید راحت بشه دیکتاتور رو سر کار آورد اما راحت نمیشه از شرش خلاص شد. در این مورد بخصوص جبار اول مرد، جبار دوم ترور شد و جبار سوم به دست حکومت خارجی سرنگون شد. یعنی عملا مردم با اینکه ناراضی بودن کاری از دستشون برنمیومد. بعد از کشته شدن جبار سوم دوباره حکومت اشراف در آتن سر کار اومد اما به دلیل مرزبندیهای داخلی، اشراف مجبور شدن مردم رو در حکومت داخل کنن و این آغاز رسمی دموکراسی در آتن به دست کلیستنیس بود.
بگذریم بحث در این باره زیاده و باید صبر کنید تا به بحث دیکتاتوری برسیم، تا اینجا فعلا سیستمهای حکومتیمون محدودن و جبار قصه ما، جباره نه دیکتاتور. اما چرا هی تاکید بر جبار بودن این آدم کردم؟ یادتونه تو قسمت سوم جباریت رو از قول افلاطون تعریف کردم و گفتم تو قسمتهای بعد بیشتر دربارهاش صحبت میکنم، یکی از قسمتهای بعد همینجاست. اونجا افلاطون هر چی بدی بود به جباریت نسبت داد و از جبار چهرهای شیطانی ساخت، در حالیکه میبینیم اینطور نبوده یعنی ملاک جبار بودن حاکم این نبوده که حکومتی بی قانون داشته باشه بلکه مهمترین مشخصه جباریت اینه که حکومت رو به زور یا به خلاف قانون به دست گرفته. عملکرد فرد هم مهم نبوده یعنی مهم نیست که فرد ظالم باشه تا بهش بگن جبار بلکه جباران معتدل و میانه رویی مثل پیسی استراتوس هم جبار نامیده میشدن. اما بعدتر این تعریف در اندیشه افلاطون و ارسطو تغییر کرد و این تغییر تا به امروز هم ادامه داره. اینکه چرا معنای این واژه تغییر کرد رو باید در تاریخ پیدا کرد، کلمهها بی دلیل معناشون عوض نمیشه، تیرانی به این دلیل معناش با ظلم و استبداد و خودکامگی یکی شد چون مردم آتن تیرانی رو از نزدیک درک کردن، شاید دوران جبار اول خیلی هم بد نبود اما دو پسر جبار اول به مردم آتن معنای آزادی رو فهموندن، درکشون از آزادی چیزی شد که تیرانی نبود و بعدتر تمام تلاششون رو کردن که جلوی قدرت گرفتن یک نفر رو بگیرن، این درک با روی کار اومدن سی جبار آتن در حدود یک قرن بعد تشدید شد و در تفکرات افلاطون و ارسطو تاثیر گذاشت و معنای تیرانی رو از حالتی تقریبا خنثی به بدی و شر تغییر داد.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.