من این ویدیو رو میخوام با این جمله شروع کنم، جملهای که به نظر من محور اصلی این کتاب ۶۸۰ صفحهایه، جمله اینه:«انسان ظاهرا در حکومت بیش از هر رشته دیگر فعالیتهای بشری بی کفایتی نشان میدهد.» همه فصلهای کتاب به نوعی سعی دارن این ایده رو اثبات کنن که انسان با اینکه پیشرفتهای خیرکنندهای در تکنولوژی و ارتباطات به دست آورده اما در امر حکومتداری و حکومت کردن طوری عمل میکنه که نیاکانش در چند هزار سال پیش عمل میکردن. برای همین هم هست که تاکمن اولین فصل کتاب رو به تروا اختصاص داده.
تاریخ بیخردی یا the march of folly جز آخرین کتابهای باربارا تاکمن تاریخنگار برجسته آمریکاییه، کتابی که در اوج پختگی نویسنده نوشته شده و به جای اینکه مثل کتابهای معروف دیگهاش مثل توپهای ماه اوت یا آینهای در دوردست درباره یه برهه خاص از تاریخ نیست بلکه درباره یه موضوع خاص در تاریخه، بیخردی یا حماقت بشر در امر حکومتداری یا به قول خود تاکمن پیگیری سیاستهای مغایر با منافع خویش. یعنی آدما یه جاهایی مخصوصا وقتی حاکم میشن دست به کارهایی میزنن که نه تنها به نفعشون نیست بلکه میدونن که به ضررشونه و باز هم اونکار رو انجام میدن، مثلا چرا هیتلر از تجربه ناپلئون درس نگرفت و به روسیه حمله کرد؟ یا چرا مردم تروا اون اسب چوبی مشکوک رو به شهرشون راه دادن یا چرا علی رغم هشدارهای متعددی که تیم های تخصصی ارزیابی به آمریکایی دادن تا وارد جنگ ویتنام نشه بازم وارد جنگ شد؟ یعنی چرا میدونن اینکار به ضررشونه اما انجامش میدن؟ این حماقت از کجا میاد؟ از بی اطلاعی؟ از ناآگاهی؟ یا از کلهشقی و غرور؟
چرا علم حکومتداری به نظر هیچ تغییری نکرده و مسائلی که امروز در امر حکومتداری مطرحند همون مسائلی هستند که زمان ارسطو و افلاطون مطرح بودن؟ اگه میخواید اطلاعات بیشتری تو این زمینه داشته باشین به سری ویدیوهای فلسفه سیاسی مراجعه کنید اونجا گفتم که هرودوت دو هزار پونصد سال پیش مسائلی رو طرح کرده که امروز هم مطرحند.
منظور از بی خردی چیست؟
تاکمن حکومتهایی بد رو به چهار دسته تقسیم میکنه، دسته اول حکومتهای استبدادی یا ظالم هستن که تاریخ پره از این نوع حکومتها، دسته دوم حکومتهایی هستند که جاه طلبی بیش از اندازه دارن مثل تلاش آلمان برای سیطره بر اروپا یا تلاش ژاپن برای ایجاد یک امپراتوری آسیایی. دسته سوم حکومتهایی هستند که دچار انحطاط یا بی کفایتی هستند مثل تزارهای رومانف و دسته آخر حکومتهایی هستند که بر بیخردی پافشاری میکنن این کتاب درباره این دسته آخره. تاکمن مینویسه:
«این کتاب درباره تجلی ویژهای از شق اخیر است. یعنی پیروی از سیاستهای مغایر با منافع مردم و کشور خود. غرض از منافع هر آن چیزی است که به آسایش و سود مردم تحت حکومت بینجامد، و مراد از بیخردی گزینش سیاستهایی که نقض این غرض کند.»
قضاوت کردن آدما کار راحتیه، قضاوت کردن حکومتها از اونم راحت تر، اینکه بیایم بر اساس تصمیمات و اعمالی که حکومت ها در گذشته انجام دادن و نتیجۀ فاجعه آمیزش الان مشخص شده بگیم اینا چه احمقهایی بودن و نفهمیدن، کار خاصی نکردیم. برای اینکه بتونیم تحلیل درستی داشته باشیم و با قطع و یقین بگیم که فلان حکومت بی خردانه رفتار کرده باید این بی خردی در زمان خودش هم به بی خردی شناخته میشده، یعنی کسانی بودن که نسبت به پیگیری این سیاست نابخردانه به حکومت هشدار داده بودن اما حکومت از شنیدنش یا بررسی کردنش طفره رفته و کار خودش رو کرده. دومین چیزی که باید بهش توجه کنیم اینه که باید راه دیگه ای وجود میداشته، یعنی میشده کار دیگه ای کرد یا این کار دیگه در دسترس و امکان پذیر بوده اما انتخاب نشده و اما سومین خصیصه بی خردی در حکمرانی اینه که نباید محدود به یک شخص یا یک حکمران بوده باشه و انتخاب این سیاست نابخردانه گروهی باشه نه فردی تا بشه بهش بگیم بی خردی در حکمرانی. از میون این سه، مورد اول از همه شایع تره مخصوصا بین تاریخ نگاران ایرانی، ما با دید امروزمون خیلی از گذشتگان و اعمالشون رو قضاوت کردیم که قضاوتهایی درست نبوده نمونهاش رو من در ویدیوی معرفی کتاب مصیبت وبا و بلای حکومت گفتم. شاید فکر کنیم که بی خردی ناشی از حکومت های سلطنتی یا تک نفره است، وقتی همه تصمیمات رو یک نفر میگیره طبیعیه که این آدم نمیتونه به همه جزئیات و اطلاعات دسترسی داشته باشه و در نتیجه تصمیم درستی بگیره. این چیز عجیبی نیست و اتفاقا چیزی هم نیست که تاکمن بخاطرش کتاب بنویسه بلکه تاکمن میگه بی خردی اونجاست که جزئیات دانسته شده، اطلاعات موجوده، حتی نتیجه کار هم مشخصه اما اصرار بر انجام کار وجود داره، یعنی این ذهنیت وجود داره که من فرق میکنم، من میتونم، هیتلر به خودش میگه من که ناپلئون نیستم شکست بخورم، من پیروز میشم. تاکمن دو نمونه از این نوع حکومتها رو در فصل های جداگانه آورده یکی ماجرای اسب ترواست و دیگری حکومت پاپ ها در قرن پانزدهم میلادی.
تروا
البته نمونههایی گذرا هم مثال زده اما به این دو با جزئیات بیشتری پرداخته خصوصا فصلی که به تروا اختصاص پیدا کرده جز درخشانترین و لذت بخش ترین قسمت های کتابه که اگر حوصله خوندن همه کتاب رو ندارین پیشنهاد میکنم این یک فصل رو بخونید. داستان تروا برای ما آشناست، وقتی یونانیها بعد از ده سال محاصره اسبی چوبی میسازن و بیرون دروازه های تروا میگذارن و تروایی ها میبینن که محاصره تمام شده، وقتی تروایی ها میان تا این هدیه رو وارسی کنن، یکی از میون جمع پیشنهاد میکنه که اسب رو ببرن داخل شهر به معبد آتنه چون روی اسب نوشته شده که این اسب نذر آتنه و اسب برای تروایی ها حیوونی مقدس بود اما یکی دیگه میگه آتنه تو این جنگ طرف یونانی ها رو گرفته بود پس بهتره که این اسب رو تکه تکه کنیم و بسوزونیمش. اینجا یکی از اون سه شرط خودش رو نشون میده یعنی ترواییها میتونستن به جای بردن اسب به داخل بسوزوننش، یعنی راه دیگهای وجود داشت و حتی پیشنهاد شد که عملی هم بود. در نهایت تصمیم بر این میشه که اسب رو ببرن داخل اما اسب انقدر بلند بوده که باید سنگ سر دروازه شهر رو برمیداشتن تا اسب بیاد داخل، طبق پیشگوییها برداشتن این سنگ برابر بود با سقوط تروا، مردم که این پیشگویی رو میدونن مخالفت میکنن، این اولین هشدار، دومین هشدار رو کاهن معبد آپولون میده و میگه دیوونه شدید و خیال میکنن دشمن رفته؟ مگه شهرت ادیسه رو نمیدونید که به حیلهگری معروفه؟ قطعا تو این اسب هم حیلهای هست. در همین اثنا یه یونانی رو میارن که جز نقشه ادیسه بوده و اینجوری وانمود میکنه که ادیسه اونو جا گذاشته و میگه این اسب نذر آتنه است و عمدا بزرگ ساختنش که تروایی ها نتونن ببرنش داخل شهر اگر نابودش کنن تروا نابود میشه ولی اگه ببرنش داخل شهرشون در امن و امان خواهد بود. کاهن معبد سعی میکنه این روایت رو به چالش بکشه که دو تا مار از دریا بیرون میان و او و پسرانش رو میکشن، مردم این رو که میبینن باور میکنن که نباید به اسب بی حرمتی بشه ولی باز هم هشدارهایی داده میشه، اسب خیلی راحت تو نمیاد و مرتبا متوقف میشه، از چشم های مجسمه خدایان اشک سرازیر میشه و دودی آلوده به خون بلند میشه حتی صدای برخورد فلز اسلحه از درون اسب شنیده میشه اما تروایی ها کار خودشون رو میکنن. آخرین هشدار رو کاساندرا میده دختری که پیشگویی هاش همیشه درسته اما نفرین شده که هیچ کس پیش گویی هاش رو باور نکنه. خود این شخصیت کاساندرا خیلی جالبه و نشان از نبوغ یونانیها و شناختشون از انسان داشته، منظورم همین موهبت پیشگویی درست و نفرین باور نکردن پیش گوییهاش توسط دیگرانه. کاساندرا هشدار میده اما مردم بهش میخندن. نتیجه رو هم که میدونیم تروا فتح و نابود میشه و اکثر مردمش سلاخی میشن. این داستان دو شرط از سه شرط تاکمن رو داشت، یعنی هم راه دیگه وجود داشت هم هشدار داده شد ولی خشک مغزی باعث این فاجعه شد.
پاپهای قرن پانزدهم
تاکمن با دقت زیادی روایتهاش رو انتخاب کرده، این روایت مال دوران اساطیری بشره، جایی که اطلاعات تا حد زیادی به پیشگویی و این جور داستان ها منحصر بوده و هنوز جوامع چندان پیچیده نشده بودن، اما روایت بعدی که باز هم مربوط به حکومت یک نفره است مربوط به زمانی میشه که ارتباطات کمی پیشرفت کرده، بشر از اون حالت اولیه درآمده، علم رشد کرده، هنرها در حال رشد و شکوفایین، بشر داره به عقل روی میاره و مذهب حاکمه یعنی دوران پاپهای رنسانس در قرن پانزدهم، داستانی طولانی از بی خردیهای مکرر پاپها به مدت شصت سال که نتیجه اش جنبش پروتستان در تاریخ مسیحیت بود که اثرات بلندمدتی داشت که همچنان بر تاریخ بشر سایه انداخته، این داستان هر سه شرط تاکمن رو داره یعنی راه عملی دیگه ای وجود داشت، هشدارها داده شد و این بی خردی در زمان شش پاپ که پنج تاشون ایتالیایی بودن و یکیشون اسپانیایی ادامه داشت. تاکمن در جایی از کتاب گفته که بی خردی زاده قدرت است، یعنی قدرت باعث خشک مغزی میشه، خشک مغزی عامل خودفریبیه و خودفریبی باعث بی خردی میشه، یعنی وقتی اوضاع و احوال رو بر مبنای تصوراتی ثابت و از پیش ساخته تحلیل کنیم و شواهدی که در تضاد با این تصورات هستن رو نادیده بگیریم دچار خودفریبی میشیم و در نتیجه تصمیماتی که میگیریم نابخردانه خواهند بود. خشک مغزی نادیده گرفتن تجربه هم هست، حالا چه تجربه خودمون باشه یا دیگران، اتفاقی که در مورد این شش پاپ افتاد و در ادامه میبینیم که در مورد انگلستان و آمریکا هم صادق بود. اینها دیگه حکومتهایی تک نفره نبودن، انگلستان که دولت و پارلمان داشت و آمریکا دموکراسی اما میبینیم که این ها هم میوفتن تو دام بی خردی. انگلیس با از دست دادن آمریکا در پی انقلاب آمریکا و جنگ های استقلال و آمریکا خودش رو درگیر جنگی میکنه که بیهوده بودنش و شکست آمریکا در اون از همون ابتدا مشخص بود یعنی جنگ ویتنام.
بریتانیا، آمریکا را از دست میدهد
همونطور که گفتم روایت سوم درباره از دست دادن آمریکاست، آمریکایی که مستعمره انگلستان بوده، این وقایع دو قرن بعد از پاپها و همزمان با عصر روشنگری اتفاق افتاده، زمانی که کشورها به سمت صنعتی شدن حرکت میکنن، مردم به عقل باور بیشتری پیدا کردن و علم چنان پیشرفت کرده که بعضی درصددند که علوم انسانی رو هم مثل علوم طبیعی فرموله کنن و انسان رو هم ماشینی ببینند که میشه ازش سردرآورد و کنترلش کرد. از این نگاه مکانیک باوری که همه چیز رو ماشین میدید صدسالی گذشته بود و بشر پیشرفتهای علمی زیادی کرده بود اما میبینیم که دولتمردان بریتانیایی چندان بهتر از همتایان پاپ یا تروایی خودشون عمل نمیکنن و مفت و مسلم آمریکا رو از دست میدن، روایتی که تاکمن از انقلاب آمریکا به دست میده نگاه جالبیه، اکثر تاریخ نویسها به وقایع استقلال آمریکا از درون جامعه آمریکا نگاه میکنن اما تاکمن از اونطرف جبهه یعنی از زاویه دید دولتمردان بریتانیایی این انقلاب رو روایت میکنه و نشون میده که چقدر سیستم حکومتی یه امپراتوری فشله که اجازه میده آمریکا از دست بره، تاکمن مینویسه:
«صلاح بریتانیا در قرن هجدهم در مورد امپراتوری خود در قاره آمریکا، به جمیع دلایل بازرگانی، صلح و آرامش و جلب منافع، آشکارا آن بود که حاکمیت خود را با حسن تفاهم و میل و اختیار مهاجرنشینها محفوظ نگه دارد. با این حال، در طولِ پانزده سالی که روابط وخیم و وخیم تر شد و عاقبت به شلیک گلولهای کشید که صدایش به گوش جهانیان رسید، دولتهای پی در پی بریتانیا، به رغم هشدارهای مداوم افراد و رویدادها، مکرر دست به اقداماتی زدند که به مناسبات گزند رساند. این اقدامها، هر چقدر هم اصولا توجیه پذیر، از آن جا که رفته رفته حسن تفاهم و پیوند داوطلبانه را از بین می برد، در عمل به روشنی ناعاقلانه بود؛ وانگهی اجرای آن ها ممکن نبود مگر به زور، و چون معنی زور دشمنی است، بهای این تلاش، حتی اگر نتیجه هم میداد، مسلما فزون بر سود احتمالی آن بود. و سرانجام هم مردمانی سر به راه را بر بریتانیا شوراند.»
منظور تاکمن از شلیک گلوله به احتمال زیاد کشتار بوستونه که در سال ۱۷۷۰ رخ داد. بریتانیا از تجربه خودش در قبال آمریکا درس گرفته و اشتباهاتش رو در مورد کانادا تکرار نکرد. درباره انقلاب آمریکا و جنگ استقلال مطالب زیادی تولید شده و این کتاب به نظرم منبع خیلی خوبیه برای اطلاع از این جریان چون جزئیات فراوانی داره و زیر و بم های این اتفاق رو برای کسی که علاقمند به این مبحثه روشن میکنه. یکی از قسمت های جالب این روایت روحیه مردم آمریکاست که علی رغم فراز و فرودهایی که در مخالفت با بریتانیا داشتن، چطور جلوی حرف زور وایسادن اونم جلوی یکی از ابرقدرت های زمانه.
آمریکا در ویتنام
اما به نظر من همه این مقدمه چینیهای تاکمن برای رسیدن به فصل انتهایی کتابه که تقریبا نصف کتاب رو به خودش اختصاص داده یعنی جنگ آمریکا در ویتنام. درگیر شدن آمریکا در ویتنام خیلی از ضعفهای روایت های قبلی رو نداره، انسانها در جان اسطورهای تروا زندگی نمیکنن که هر پیشامدی میتونست معناهای گوناگونی داشته باشه، دولتمردان آمریکا مثل پاپها قدرت مطلق نداشتن که فاسدشون کنه و مثل دولتمردان بریتانیایی نبودن که تجربهای از پیش اندوخته شده نداشته باشن. آمریکاییها با چشم باز و با علم به اینکه در این جنگ شکست خواهند خورد وارد جنگ شدن. تاکمن در ابتدای این فصل مینویسه:
«در تکاپوی آمریکا در ویتنام که در طول ریاست پنج رئیس جمهوری پیاپی ادامه یافت بی اطلاعی نقشی نداشت، هر چند بعداً بهانه شد. بی اطلاعی از کشور و از فرهنگ آن سرزمین شاید در میان بود، ولی قرینه های مباین و حتی موانعِ تحقق هدف های سیاستِ آمریکا بر کسی مخفی نبود. اوضاع و دلایلی که راه را بر پیامد موفقیت آمیز ماجرا می بست همه در طول سی سال درگیری ما در آن جا پیوسته به چشم می خورد و یا پیش بینی میشد. دخالت آمریکا پیشروی گام به گام در باتلاقی ناشناخته نبود. سیاست گذاران هیچ گاه از مخاطرات، مشکلات و موانع و تحولات منفی بی خبر نبودند. خبرهای منابع اطلاعاتی آمریکا به حد کفایت بود، نظر مطلعان از صحنه عملیات مرتب به مرکز می رسید، هیئت های ویژه تحقیق یکی پس از دیگری به محل می رفتند، و گزارش های مستقل برای خنثی کردن خوش بینی حرفه ای، هر گاه که این گونه خوش بینی چیره میشد فراوان بود. بی خردی در ویتنام در این نبود که هدفی در عین بی اطلاعی دنبال شد؛ بی خردی پافشاری در ادامه دادن راه بود به رغم انبوهِ شواهد روزافزون که چنین هدفی دست یافتنی نیست و برآیند این تلاش ها نه تنها تناسبی با منافع آمریکا نخواهد داشت بلکه مالاً زیانمند به حال جامعه و حیثیت ِ آمریکا و قدرت قابل مصرف آن کشور در جهان خواهد بود. پرسشی که پیش می آید این است که چرا سیاست گذاران شواهد و عواقب کار را نادیده گرفتند؟ خودداری از نتیجه گیری از شواهد و اعتیاد به کارهای بی ثمر نشانه کلاسیک بی خردی است. چرای این خودداری و این اعتیاد شاید در حین مرور خط مشی آمریکا در ویتنام آشکار شود.»
اما چرا تاکمن میگه آمریکا چشم بسته وارد این باتلاق نشد؟ ویتنام تا قبل از جنگ جهانی مستعمره فرانسه بود، حین جنگ دست ژاپن افتاد و در اون دوران مقاومتهایی در ویتنام علیه ژاپن شکل گرفت. بعد از جنگ فرانسه دوست داشت به ویتنام برگرده اما آمریکا مخالف بود چون استعمار فرانسه مردم ویتنام و کشور ویتنام رو نابود کرده بود همونطور که الجزایر رو نابود کرده بود. ویتنامی ها از دیرباز دنبال خودگردانی بودند، همون آرزویی که آمریکایی ها در زمان استعمار بریتانیا داشتن. ولی آمریکاییا نخواستن به این خواست توجهی کنن، انگار تنها ملتی که روحیه خودگردانی داشت و دوست داشت مستقل باشه خودشون بودن، این نگاه رو شوروی هم داشت، یعنی اینا کلا معتقدن که ملت ها عقلشون نمیرسه و دستی دستی خودشون رو بدبخت میکنن مگه اینکه توسط خودشون تربیت بشن. این نگاه قیم مآبی رو اکثر حاکمان دارن، فکر می کنن بیشتر از بقیه میفهمن و صلاح دیگران رو بهتر از خودشون تشخیص میدن. یکی از نقاط برجسته این کتاب اینه که نشون میده حاکمان نه تنها بهتر از مردم که برشون حکومت می کنن نیستن بلکه در مواردی بسیار احمقانه تر از آدمای معمولی رفتار می کنن. ویتنام یک راه حل ساده داشت و اونم دادن استقلال به ویتنام بود، باور به اینکه ویتنامی ها میتونن خودشون از عهده خودشون بربیان و در نهایت هم همین شد. با اینکه آمریکایی ها در ابتدا مخالف حضور فرانسه در ویتنام بودن اما به واسطه مناسبات جنگ سرد و از ترس اینکه ویتنام ممکنه به جانب کمونیست ها بغلطه با استعمار فرانسه موافقت کردن و شروع کننده کاری بودن که به همون نتیجه ای که آمریکا نمی خواست برسه رسیدن. آمریکا که بعد از جنگ شهرت خوبی برای خودش دست و پا کرده بود به جای اینکه در برابر درخواست استقلال تسلیم بشه و از استقلال ویتنام حمایت کنه در جبهه مخالف ملی گراها ایستاد چرا؟ چون هوشی مینه رهبر جنبش مقاومت علیه خارجی ها کمونیست بود اما ماهیت این جنبش بیشتر از اینکه کمونیستی باشه ملی گرا بود. یک هفته بعد از تسلیم ژاپن کنگره ویت مین در هانوی تشکیل جمهوری دموکراتیک در ویتنام رو اعلام کرد و بعد از اینکه سایگون رو گرفتن اعلام استقلال کردن که در این اعلامیه از عبارت های نخستین اعلامیه استقلال آمریکا استفاده کردن. آخرین امپراتور هندو چین بائو دائی به نفع جمهوری دموکراتیک کنار رفت و در پیامی به ژنرال دوگل نوشت:
«اگر آنچه را این جا روی می دهد به چشم خود می دیدید، اگر این آرزوی استقلال را که در دل هر کس است و هیچ قدرت بشری نمی تواند دیگر آن را بازدارد شخصا احساس می کردید وضع را بهتر می فهمیدید. حتی اگر هم موفق شوید زمامداری فرانسه را دوباره در این جا برقرار سازید، دیگر کسی اطاعت نخواهد کرد: هر روستا آشیانه مقاومت و هر همدست پیشین شما یک دشمن خواهد شد، و ماموران و مستعمره چیان شما خود درخواست رفتن خواهند کرد، چون دیگر توان نفس کشیدن در این محیط را نخواهند داشت.»
کسی به این پیش گویی توجه نکرد، فرانسوی ها به کمک انگلیسی ها و آمریکایی ها وارد ویتنام شدن و سایگون رو تسخیر کردن. اما در نهایت مقاومت ویتنامیها باعث شد که فرانسوی ها از ویتنام عملا فرار کنن و آمریکا که روز به روز برای کمک به استعمار فرانسه بیشتر درگیر ویتنام شده بود رو در باتلاق ویتنام رها کنن. فرانسه با از دست دادن ۵۰۰۰۰ سرباز و بیش از ۱۰۰۰۰۰ زخمی فرار رو بر قرار ترجیح داد، آمریکایی ها باید این نتیجه رو میدیدن و خودشون رو از این باتلاق کنار می کشیدن اما بی خردی بهشون اجازه نمیداد. آمریکا سعی کرد بعد از خروج فرانسویها از طریق ایجاد دست نشانده به اهداف خودش دست پیدا کنه اما همین دست نشانده ها باعث نارضایتی بیشتر مردم میشد و به جنبش استقلال کمک می کردن، آمریکا فرصت های زیادی برای کنار کشیدن از ویتنام داشت اما از هیچ کدومشون استفاده نکرد و خودش رو کامل درون این جریان انداخت. کار به جایی رسیده بود که ویتنام رو جبهه مقدم جنگ با کمونیسم میدین که نشان از خشک مغزیشون داشت، چون عملا ویتنام اونقدرها که آمریکایی ها فکر می کردن اهمیت نداشت و خطر اصلی که بیخ گوش آمریکا در حال تکوین بود یعنی کوبا رو نمی دیدن. آمریکا سعی کرد ارتش دولت دست نشانده خودش در ویتنام جنوبی رو تقویت کنه، هم کمک مالی کرد و هم نظامی اما کاری از پیش نمی رفت، در نهایت آمریکا چاره رو در این دید که خودش وارد جنگ بشه و چون پیروز جنگ جهانی بود فکر میکرد هیچ ملتی تاب مقاومت در برابرش رو نداره و ویتنام شمالی و چریک های نفوذی اون در ویتنام جنوبی عددی نیستن که بتونن جلوی آمریکا وایسن، وقتی جانسون جای کندی نشست گفت: «من حاضر نیستم اولین رئیس جمهور آمریکا باشم که در جنگی شکست میخورد.» رسما در سال ۱۹۶۴ جنگ شروع شد و آمریکا بمباران ویتنام شمالی رو شروع کرد، کار به جایی رسید که وزارت دفاع آمریکا در پایان سال ۱۹۶۷ اعلام کرد که مجموع بمب های ریخته شده بر شمال و جنوب روی هم بیش از یک و نیم میلیون تن بوده که ۷۵۰۰۰ تن از مجموع بمب هایی که نیروی هوایی ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم بر سر اروپا ریخته بیشتر بود. اما خبری از شکست ویتنام شمالی نبود. اما به جای اینکه بفهمن راهشون اشتباهه، بمبها رو بیشتر کردن و نیروی نظامی بیشتری فرستادن، چرا؟ چون اذعان به اشتباه برای سران دولت ها تقریبا محال است. نتیجه جنگ رو هم که میدونیم آمریکا شکست خورد و از ویتنام عقب نشینی کرد و مجبور شد کاری رو بکنه که سی سال پیش میتونست با عزت و احترام، بدون خرج کردن میلیاردها دلار و کشته نشدن ۴۵۰۰۰ نفر از سربازاش و تحمیل چیزی حدود یک تا دو میلیون کشته به ویتنام انجام بده.
ممکنه همین جا ایراد گرفته بشه که همه آدما اشتباه میکنن این که چیز عجیبی نیست پس چرا باید این کتاب رو نوشت و از همه مهمتر چرا باید این کتاب رو خوند، در جواب باید گفت که بی خردی یا اشتباهات فردی دامنه اثرگذاریش محدوده اما اشتباهات حکومت میتونه سرنوشت یک ملت رو عوض کنه که نمونههاش رو دیدیم. مثلا بی خردی تصمیم گیران تروا به نابود شدن خودشون و شهرشون منتهی شد، بی خردی انگلیسا به از دست دادن آمریکا منتهی شد که اثرات اقتصادی و روانی و حتی جانی زیادی داشت و بی خردی دولتمردان آمریکایی هم همینطور. پس این انتظار وجود داره که حکومتها عقلانیتر رفتار کنن اما گویا این اتفاق نمیافته اگر بدتر از مردم عادی که دستی در سیاست هم ممکنه نداشته باشن عمل نکنن، بهتر عمل نمیکنن.
نتیجه گیری
از مطالبی که گفتم چند نتیجه میشه گرفت که یکیش رو خود تاکمن آورده یعنی لزوم آموزش افرادی برای حکومت داری یا چیدن سازو کاری که این بی خردی ها رو تا حد امکان به صفر برسونه.
دومین نتیجه اینه که حاکمان بیشتر از مردم نمیفهمن، اینکه یه عده به عنوان سیاسیون شناخته بشن و همین ها امکان تصدی پست های سیاسی و حکومتی رو داشته باشن اصلا قابل توجیه نیست و باید ساز و کاری چید که همه مردم درگیر باشن. مثلا به طرح آرنت در کتاب انقلاب فکر کرد یا طرح های دیگه ای رو مدنظر قرار داد و بررسی کرد.
و اما سومین نتیجه بر ضد توهم توطئه است. مطالب این کتاب نشون میده علی رغم تصور کسانی که به توهم توطئه و دست پنهان گروه ها یا دولت ها یا باشگاه های اندیشه در پیش برد منافع دولت ها و شرکت های چند ملیتی باور دارن، دنیا خیلی فشل تر از اونی که فکرشو میشه کرد داره اداره میشه. قطعا میشه از جریانات استفاده کرد، میشه ریسک کرد، حتی من نمی گم که این گروه ها و باشگاه های اندیشه وجود ندارن، اما آیا حاکمان به خواست و توصیه های این ها گوش میدن؟
مثال آمریکا مثال خیلی خوبیه و نشون میده که از این خبرا نیست. مسلمه که در پیوندهای سیاسیون روابط حرف اول رو میزنه، مثلا اگر شما به قدرت برسین از بین چه کسانی وزیر انتخاب می کنین؟ از بین شایستهها یا کسانی که میشناسین؟ قطعا دومی چون انتخاب اولی یه انتخاب تقریبا غیرممکنه یعنی مثلا باید بیاین و از ۸۰ میلیون ایرانی آزمون بگیرین تا ببینین کی برای وزارت راه و شهرسازی شایسته اس. پس طبیعیه که همه چیز مبتنی بر روابط باشه و روابط شما با کس یا کسانی که شبیه شما فکر می کنن و همین به جمود فکری کمک میکنه، راه برون رفت از دام بی خردی راه آسونی نیست که بلافاصله به ذهن برسه باید بهش فکر کرد و با خوندن این کتاب ابعادش رو شناخت و دید که حتی با گسترده ترین ابزارهای تکنولوژیکی با بهره بردن از بزرگترین مغزهای تحلیلی و با وسیع ترین شبکه های اطلاعاتی و خبررسانی هم ممکنه تصمیمی بگیریم که همه بر خطا بودنش اذعان دارن اما جمود فکری اجازه نمیده اصلاحش کنن یا به اشتباهشون اعتراف کنن. در پایان باید از ترجمه کتاب بگم، این کتاب با ترجمه حسن کامشاد و توسط نشر کارنامه وارد بازار شده، جناب کامشاد با ترجمه دقیق، روان و خوش خوانی که ارائه دادن واقعا یک اثر هنری خلق کردن که جا داره از زحمات ایشون تشکر کنم.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.