اگر جایی برای امید نیست دست کم به نومیدی تن ندهیم
پشتیبانی از ما
پشتیبانی از ما
  • صفحه اصلی
  • یوتیوب
  • پادکست
  • بلاگ
فهرست
خانه تاریخ بررسی کتاب آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید| They Would Never Hurt a Fly
بررسی رمان ابله داستایوفسکی
بررسی رمان ابله داستایوفسکی قسمت دوم، از ناستاسیا تا ایپولیت و کامو
برگشت به مطالب
نوشته روی سنگ قبر، بررسی موسیقی Epitaph
نوشته روی سنگ قبر، بررسی موسیقی Epitaph
آزارشان به مورچه هم نمی رسید
Click to enlarge

بررسی کتاب آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید| They Would Never Hurt a Fly

🎥 آیا انسان‌های عادی می‌توانند مرتکب جنایت علیه بشریت شوند؟ تصور کنید در دادگاهی نشسته‌اید، رو‌به‌روی پیرمردی آرام و خوش‌برخورد که اتهامش قتل بیش از ۷۰۰۰ مرد در سربرنیتساست. او می‌گوید «فقط وظیفه‌م رو انجام می‌دادم»… اما چطور ممکن است کسی که به نظر بی‌آزار می‌رسد، به هیولایی تبدیل شود که نسل‌کشی کرده؟ در این ویدیو به کتاب «آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید» نوشتۀ اسلاونکا دراکولیچ می‌پردازم؛ کتابی درباره چهره‌های عادی‌ای که عاملان جنایت‌های وحشتناک جنگ یوگسلاوی بودند. به دادگاه‌های لاهه، جایی که عدالت بین‌المللی با هیولاهای معمولی روبه‌رو شد. این ویدیو فقط درباره تاریخ نیست؛ درباره ماست. درباره اینکه در شرایط خاص، ما هم چه‌بسا…

پادکست خلاصه کتاب اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟ادامه مطلب
پادکست خلاصه کتاب اعتقاد بدون تعصبادامه مطلب
دسته ها: اخلاق, تاریخ, جامعه شناسی, روانشناسی, سیاست, یوتیوب برچسب ها: Epitome books, اپیتومی بوکس, بررسی کتاب, تجزیه, جنایت, جنگ, جنگ داخلی, سیاست, کتاب, کتاب خوب, کتاب خوب بخوانیم, نقد کتاب, هیولاهای عادی, یوتیوب, یوگوسلاوی
اشتراک گذاری:
  • توضیحات
  • نظرات (0)
توضیحات

تصور کنید وارد دادگاهی شدین که دارن یه نفر رو محاکمه می‌کنن این یه نفر نه یه قاتل زنجیره‌ایه، نه یه دزد خشن نه تروریست. متهم پیرمردیه که پشت محافظ شیشه‌ای نشسته، کت و شلوار خاکستری تنشه، موهای نقره‌ای‌ش مرتب شونه شده، و از چشماش اضطراب و ترس می‌باره. آرام، محترم و حتی خوش‌برخورد به‌نظر می‌رسه. اما اتهام این مرد نسل کشیه، کشتار بیش از ۷۰۰۰ مرد در فاصله ۱۳ تا نوزده ژوئیه ۱۹۹۵ در سربرنیتسا. و حالا اینجاست، در دادگاه لاهه و می‌گه: «من فقط وظیفه‌م رو انجام می‌دادم…» و این سئوال مثل خوره به جونتون میوفته که چطور میشه آدم‌هایی که به‌نظر عادی و معمولی می‌رسن، دست به چنین جنایاتی بزنن؟ سوالی که آنا دختر ژنرال ملادیچ معروف به قصاب بوسنی نتونست از زیر بار سنگینیش قصر در بره. اما قبل از اینکه بریم سراغ کتاب آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید لطفا کانال رو سابسکرایب کنید و اگه دوست داشتین مشترک کانال بشین و از ما حمایت کنین که یوتیوب بهش میگه ممبرشیپ لینک عضویت رو می‌تونید در کپشن ویدیو پیدا کنید. حمایت‌های شما باعث دلگرمی ماست تا بهتر و بیشتر ویدیو و پادکست بسازیم.

روزی روزگاری در نقطه‌ای دور دست در اروپا، پسِ هفت کوه و هفت رودخانه، کشور زیبایی بود به نام یوگوسلاوی. مردم آن کشور به شش قوم متفاوت تعلق داشتند، از سه دین متفاوت بودند و به سه زبان متفاوت صحبت می‌کردند. آن‌ها کروات، صرب، اسلوونیایی، مقدونی، مونته‌نگرویی و مسلمان بودند، با این حال همه با هم کار می‌کردند، مدرسه می‌رفتند، با یکدیگر ازدواج می‌کردند و چهل و پنج سال کمابیش در سازش و یکدلی با هم می‌زیستند. 

اما از آنجا که سروکارمان با افسانه نیست، داستان این کشور زیبا هم پایان خوشی ندارد. یوگوسلاوی در جنگی دهشتناک و خونین دچار فروپاشی شد. این جنگ جان حدودا دویست هزار انسان را-عمدتا در بوسنی- گرفت، دو میلیون نفر را آواره کرد و از دلش چند کشور جدید سربرآورد.

کتاب «آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید» با این جملات که شنیدید شروع می‌شه؛ کتابی نوشتۀ اسلاونکا دراکولیچ، روزنامه‌نگار و نویسندۀ اهل کرواسی که با دقت و جسارت، در دادگاه‌های جنایات جنگی لاهه حضور پیدا کرد تا به‌جای تحلیل‌های خشک حقوقی، ماجرای انسانی پشت این چهره‌های به‌ظاهر معمولی رو روایت کنه. چهره‌هایی که در زمان جنگ یوگسلاوی، به چهرۀ شر بدل شدند. اما این کتاب فقط درباره‌ی جنایت نیست. دربارۀ انسانه. درباره‌ ماست. این‌که چطور آدم‌هایی درست مثل من و تو، با افسانه و تاریخ فریب خوردن، تحت تاثیر قدرت قرار گرفتن یا در اثر ترس یا نفرت تبدیل به کسانی شدن که شاید خودشون هم باور نمی‌کردن روزی در جایگاه متهم به جنایت علیه بشریت بشینن.

این بار میخوایم بریم به قلب تاریکی و شری که زیر نقاب چهره‌ها و آدم‌های عادی و معمولی پنهان شده. از فروپاشی یوگسلاوی می‌گیم، از دادگاه لاهه، از چهره‌هایی که فکر نمی‌کنی مجرم باشن، و از نگاهی که این کتاب به مسئولیت فردی، سیاست و روان انسان داره. سفر تلخیه اما ضروریه، ضروریه بدونیم که از ما چه جنایت‌ها که ساخته نیست، بدونیم پدری که ممکنه در چشم خانواده‌اش، دوستانش و همسایگانش آزارش به مورچه هم نرسه چه خانواده‌هایی رو که نابود نکرده، چه آدم‌هایی که نکشته و چه جنایت‌ها و تجاوزهایی که نکرده.

برای فهمیدن اینکه چرا اسلاونکا دراکولیچ این کتاب رو نوشت و چرا رفت سراغ متهمان دادگاه لاهه که بعد از دادگاه نورنبرگ یکی از مهم ترین دادگاه‌های جهانه، باید برگردیم به دهه‌ی ۹۰ میلادی. به یک کشور چندقومیتی و به ظاهر متحد، به اسم یوگسلاوی.

یوگسلاوی کشوری بود که بعد از جنگ جهانی دوم، تحت رهبری ژنرال تیتو، به شکل فدرال و سوسیالیستی اداره می‌شد. درونش اقوام مختلفی زندگی می‌کردن: صرب‌ها، کروات‌ها، بوسنیایی‌های مسلمان، اسلوونیایی‌ها، مقدونی‌ها و آلبانیایی‌ها کشوری رنگارنگ، اما پر از تنش‌های پنهان.

بعد از مرگ تیتو در سال ۱۹۸۰، شکاف‌های این اتحاد یواش یواش رو شدن. ناسیونالیسم، که در دوران تیتو سرکوب می‌شد، کم‌کم سر برآورد. اقتصاد رو به افول رفت، اعتماد از بین رفت، و رهبران محلی دنبال قدرت‌طلبی افتادن. در راس اون‌ها، مردی بود به نام اسلوبودان میلوشویچ. رهبر صرب‌های یوگسلاوی، کسی که با تحریک احساسات قومی، آتش جنگ رو شعله‌ور کرد.

سال ۱۹۹۱، اسلوونی و کرواسی اعلام استقلال کردن. ارتش یوگسلاوی، که عمدتاً تحت کنترل صرب‌ها بود، وارد عمل شد و درگیری‌ها شروع شد. جنگ‌های شدید و خونین در کرواسی و بوسنی شکل گرفت. خیلی‌ها فکر می‌کردن جنگ هیچوقت به بوسنی نمی‌رسه بعد از شروع جنگ در کرواسی مردم سارایوو می‌گفتن هیچ‌کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. مسلمان‌ها و صرب‌ها و کروات‌ها در یه آپارتمان و در یه طبقه زندگی می‌کنن. حدود یک سوم جمعیت جدید حاصل ازدواج های چند قومیتی بود اما در سال ۱۹۹۲ جنگ به بوسنی هم رسید و اوضاع به‌شدت پیچیده شد. سه گروه اصلی. صرب‌های ارتدوکس، کروات‌های کاتولیک، و مسلمانان بوسنیایی ـ درگیر جنگی سه‌طرفه شدن.
در این میان، فجایعی رخ داد که جهان را شوکه کرد: پاک‌سازی قومی، تجاوزهای دسته‌جمعی، اردوگاه‌های مرگ، قتل‌عام‌های گسترده. بدترین فاجعه، نسل‌کشی سربرنیتسا بود؛ جایی که بیش از ۸۰۰۰ مرد و پسر مسلمان در عرض چند روز قتل‌عام شدن.

جهان غرب، اول با بی‌تفاوتی نگاه می‌کرد. اما وقتی تصاویر اردوگاه‌های کار اجباری و اجساد انباشته‌شده پخش شد، فشار افکار عمومی بالا گرفت. در نهایت، با توافق صلح دیتون در سال ۱۹۹۵، جنگ بوسنی پایان یافت.

اما مسئله فقط پایان جنگ نبود. مسئله این بود که حالا با هزاران کشته، میلیون‌ها آواره، و فجایعی که از جنگ جهانی دوم به بعد بی‌سابقه بود، چه باید کرد؟

با عاملان این جنایت چطور باید برخورد کرد؟ یا سوال اساسی‌تر عدالت رو چطوری میشه اجرا کرد؟

در سال ۱۹۹۳، سازمان ملل متحد، دادگاه کیفری بین‌المللی برای یوگسلاوی سابق (ICTY) رو در شهر لاهه هلند تأسیس کرد. هدف این دادگاه، پیگرد و محاکمه‌ی کسانی بود که مرتکب جنایات جنگی، جنایت علیه بشریت، و نسل‌کشی شده بودن.

دادگاهی بی‌سابقه از این جهت که اولین نمونه عدالت بین‌المللی بعد از دادگاه نورنبرگ بود. و مهم‌تر از همه: دادگاهی که برای اولین بار، رهبران سیاسی، نظامیان بلندپایه، و حتی رئیس‌جمهور سابق یک کشور ـ مثل میلوسویچ رو روی صندلی اتهام نشوند.

در این فضای قضایی، و در دل همین دادگاه‌ها بود که اسلاونکا دراکولیچ می‌نشست، می‌دید، گوش می‌داد و می‌نوشت. نوشته‌هاش صرفاً شرح وقایع نبود؛ سفری بود به اعماق ذهن متهمان. تلاشی برای فهمیدن این‌که چه شد که انسان‌هایی از دل همین جوامع، در قامت هیولاهایی ظاهر شدن که امروز در قفسی شیشه‌ای، پشت میکروفن، از خود دفاع می‌کنن. در دادگاه لاهه، متهمان پشت قفسی شیشه‌ای می‌نشینند. قفسی بی‌صدا، اما سنگین. سنگین نه فقط به خاطر وزنش بلکه بخاطر پاسخ به پرسش‌هایی درباره‌ کشتار، تجاوز، نسل‌کشی و پاک‌سازی قومی که به همون اندازه حیرت‌انگیزه که چهره‌هاشون.

دراکولیچ این قفس رو از نزدیک دیده. و سعی کرده از دل همین سکوت‌ها و لبخندها، داستان‌هایی تعریف کنه که فراتر از پرونده‌‌های حقوقی باشه.

اگر پیش از جنگ با هر یک از این سه مرد ملاقات کرده بودید، احتمالا پیش خود فکر می‌کردید خشونت خاصی در آن‌ها دیده نمی‌شود. آن‌ها تفاوت چندانی با مردان دیگر نداشتند. تنها سه مرد بودند که دوست داشتند در بارهای محل وقت بگذرانند. سپس جنگ از راه رسید و حالا دیگر به پایان رسیده است. اکنون به شما می‌گویند آن‌ها به زندان افتاده‌اند. در روزنامه‌ها دربارۀ کارهایی که در جنگ کرده‌اند می‌خوانید و با حیرت از خود می‌پرسید آیا واقعا چنین چیزی ممکن است؟ آیا مردان عادی می‌توانند چنین رفتارهایی داشته باشند؟ همسایه‌هایتان می‌توانند؟ بستگانتان می‌توانند؟ نه، امکان ندارد. آن‌ها همه بسیار معمولی به نظر می‌رسند. به دنبال نشانۀ روشنی از انحراف می‌گردید، نشانه‌ای که کمکتان کند جنایت‌کار بودن آن‌ها را تشخیص دهید.

این سه مرد که ازشون حرف زده شد اولین مردان در تاریخ حقوقی اروپا بودن که برای ارتکاب به شکنجه، برده‌داری، اهانت به کرامت انسانی و تجاوز جمعی به زنان مسلمان بوسنیایی به مصداق جنایت علیه بشریت محکوم شدند. آدمایی که به قول نویسنده اصلا به قیافه‌شون نمی‌خورد یک چنین جنایتکارانی باشن، به قول نویسنده کواچ یکی از این متجاوزان به آدمی شبیهه که گمان می‌کنید میشه بهش اعتماد کرد تا دخترتون رو با ماشینش به بیمارستان برسونه. موردی که نویسنده شرح میده و در دادگاه مطرح شده به شدت دردناکه، روایت مادریه که اومده تا علیه این سه مرد شهادت بده اما وقتی نوبت به شهادت دادنش میرسه توان صحبت نداره. مادر رو به کواچ نشسته، مردی که به دخترش تجاوز کرده، زندانیش کرده و در آخر به مبلغ ۲۰۰ مارک آلمانی به سربازی مونته‌نگرویی فروخته‌اتش. مادر آخرین بار فرزند ۱۲ ساله‌اش رو وقتی دیده که سوار اتوبوس کردن و برده بودنش و دختر دیگه هیچ وقت برنگشته بود. حالا مادر اینجاست روبروی متجاوز به دخترش و میخواد که شاهد اجرای عدالت و مجازاتش باشه اما از شدت ناراحتی حتی صداش درنمیاد. نویسنده خودش رو میذاره جای مادر و یادش میاد که دخترش وقتی دوازده ساله بود چطوری بود. اما شنیدن گریه های مادر هیچ اثری بر کواچ نداشت. نه تکان خورد و نه حتی حالت چهره‌اش عوض شد. انگار این جنایت هیچ ربطی به اون نداشت و این محاکمه یه سوتفاهم محض بوده.

و این مختص به این سه نفر نبود. بغیر از چند مورد معدود همه جنایتکاران جنگی که به دادگاه آورده شدن ادعای بیگناهی کردن. اما ادعای اینها خیلی متفاوت بود، اونا ادعا میکردن با اینکارشون جون این دخترها رو نجات دادن. این دخترها خوش اقبال بودن که اعدام نشدن.

خوش اقبال؟ من با زنان قربانی تجاوز دیدار کرده‌ام. با آن‌ها حرف زده‌ام. بیش از همه زنی اهل کوزاراچ را به یاد دارم که مادر دو فرزند بود. او به تازگی از اردوگاه اومارسکا آمده بود. هنگامی که به او سلام کردم، به من، به چشمانم نگاه نکرد. این عادت را در اردوگاه فراموش کرده بود. در نگاه‌های تندش ترس را شناختم. سرش را کمی به جلو خم کرده بود، گویی هر لحظه منتظر ضربه‌ای به خود باشد. او برخی از متجاوزان خود را در اردوگاه به نام می‌شناخت_آن‌ها از روستای همسایه بودند_ اما این آشنایی کمکی به او نکرد. احساس حقارت، درماندگی مطلق و نوعی غیبت از کالبد خود را برایم وصف کرد. از میلش به محو شدن، به مرگ آنی، برایم گفت. گفت تجاوز سبب شد احساس کند ناپاک است، گویی او را در لایه‌ای پتو مانند از کثافت پیچیده باشند. او بارها و بارها بدنش را با وسواس زیاد سابید و تمیز کرد، اما این احساس مدتی طولانی از بین نرفت. خود را قرنطینه کرد. اجازه نمی‌داد فرزندانش به او دست بزنند. می‌ترسید آن‌ها را نیز کثیف کند. بله، او زنده مانده بود، اما خود را خوش اقبال نمی‌دانست.

این سه نفر در نهایت به بیست و هشت، بیست و دوازده سال زندان محکوم شدن. نویسنده در ادامه می‌نویسه اگه لاهه‌ای در کار نبود این سه نفر در کافه ای کنار خیابون می‌شستن و سیگار دود می کردن و از خاطرات جنگ می‌گفتن و از احترام کهنه‌سربازان جنگ برخوردار بودن و اگه اتفاقی یکی از زنانی که بهش تجاوز کرده بودن از اونجا رد می‌شد به همدیگه نشونش میدادن و می‌خندیدن و در واقعیت هم همین میشد مردم نسبت به این‌ها نگاه قاتل و متجاوز نداشتن بلکه اونا رو قهرمان جنگ می‌دونستن.

اتفاقا دراکولیچ در اولین روایت این کتاب دست میذاره روی همین موضوع و میگه دلیل برپایی دادگاه لاهه این بود که کشورهای یوگوسلاوی سابق نمی تونستن یا نمی خواستن جنایتکاران جنگی خودش رو محاکمه یا تحت تعقیب قرار بدن چون هم سیستم قضایی این کشورها مستقل نبود و هم این جنایتکاران قهرمان جنگ شمرده میشدن. نویسنده از مردی میگه به اسم لِوار که سعی کرد جنایت جنگی‌ای که تو شهر کوچکش رخ داده بود و طی اون بیش از صد صرب توسط کروات‌ها کشته شده بودن رو لو بده. اما این شاهد جنایت جنگی در ۲۸ اوت ۲۰۰۰ به قتل رسید. مردم این شهر با همسر لوار حرف نمی زنن و بچه‌ها با لئون پسر یازده ساله لوار بازی نمی کنن چرا که هر دو اونها به اردوگاه دشمن تعلق دارن. نویسنده می‌نویسه: «وقتی وارد شهر می‌شوید، بی‌درنگ احساس می‌کنید چیزی بر زندگی اینجا حاکم شده و آن ترس است. ساکنان کم‌شمارند و همه چیز را راجع به یکدیگر می‌دانند. آن‌ها می‌دانند همسایه‌شان ناهار چی می‌خورند، فرش، یخچال یا تلویزیونشان را از کدام خانۀ متروک یا مخروبه آورده‌اند و در طول جنگ چه‌ها کرده‌اند. آن‌ها حق دارند از همدیگر بترسند. دلیلش سندروم تلویزیون است. اگر به این مفهوم اشاره کنید، مردم اینجا منظور شما را خوب متوجه خواهند شد. این یعنی اکثریت آن‌ها از جنگ بهره برده و تلویزیون و کالاهای مشابهی از خانه‌های خالی از سکنه برای خود برداشته‌اند. البته دیگرانی هم هستند که کارهایی بسیار بدتر از این مرتکب شده اند، اما اگر کسی جرئت به خرج دهد از آن‌ها سوال و جواب کند و خواستار اجرای عدالت شود، می‌گویند: «تو یکی خفه شو، تو خودت تلویزیون دزدیده‌ای.» انگار کشتن انسانی را می‌شود با دزدیدن تلویزیون یکی دانست. البته که نمی‌شود، اما همین مقایسه برای بسته ماندن دهان‌ها کافی است.»

چیزی که لوار رو به کشتن داد سکوت بود، سکوت همسایه‌ها، دوستان، شهروندان، افکار عمومی و همچنین پنهان کاری دولت. وقتی لوار حقایق رو فریاد کشید هیچ کس واکنش نشون نداد. مردم نمی خواستن حقایق رو بدونن چرا؟ چون دست همشون در این جنایت‌ها آلوده بود. همه از این جنگ سهم برده بودن. بودند کسانی که اینطور نبودن اما اونقدر تعدادشون ناچیز بود که عملا هیچ به حساب می‌اومد. بعد از کشته شدن لوار دولت برای حفظ آبرو هم شده دست به تحقیق زد و چند نفری رو بازداشت کرد اما با تظاهرات عظیم کهنه سربازها مواجه شد که دولت رو تا آستانه سقوط پیش برد. اما در نهایت برای اینکه نشون بدن نیازی به دادگاه لاهه ندارن و خودشون می تونن با جنایت‌هاشون مواجه بشن و به لطف ایکا شاریچ قاضی زن دلیری که قضاوت این پرونده رو به عهده داشت متهمان این پرونده به زندان محکوم شدند ولی احساسات ملی اونقدر زیاد بود که قاضی ها و شاهدان رو تهدید به مرگ می کردن.

اما همونطور که گفتم بین متهمان افراد معدودی هم بودن که از ابتدا خودشون رو گناهکار می‌دونستن یکی از این جنایتکاران که بارها از ارتکاب جنایتش ابراز پشیمانی کرد اردموویچ بود که در جریان پاکسازی نژادی و قتل عام سربرنیتسا دخیل بود. برای دادگاه ثابت شد که اردموویچ مجبور به این کار شد و اگر از کشتار امتناع می کرد کشته میشد. سخنان اردموویچ واقعا تکان دهنده است. سعی می کرد پیرها رو هدف قرار بده تا حداقل عمر زیادی رو نگرفته باشه. وقتی کشتار مردان در اتوبوس اول تمام شد اردموویچ به ساعتش نگاه کرد و از تعجب خشکش زد، کشتن ۶۰ نفر فقط در پانزده دقیقه. اما این اتوبوس آخریش نبود. خوشحال بود که دست کم چشم مردان رو بستن و نمی دونن چه بر سرشون میارن اما اتوبوس های بعدی اینطور نبودن. اسیران می دونستن چی در انتظارشونه و اردموویچ حیران بود که چرا این ها تلاش نمی کنن فرار کنن و چیزی نگذشت که جوابش رو گرفت اون ها از ترس شوکه شده بودن. در ادامه دیگه براش فرقی نمی کرد چه کسی رو بکشه حرکاتش ماشینی شده بود و انگشتش از کشیدن ماشه تاول زده بود.

دراژن می دانست هرگز این روز را از یاد نخواهد برد و این روز به نفرین زندگی او بدل خواهد شد. سبزی کوه، آبی آسمان، صدای اولین اتوبوسی که از راه رسید، مردی لاغر اندام با سبیل، شلوار خیس از ادرار مردی دیگر، بوی تعفن گوشت گندیده، خونی به رنگ قرمز تیره که از جای زخمی فواره می زد، مردی که از او پرسید چطور می تواند چنین کاری بکند و پسری که مادرش را صدا می زد. در وجود خود احساس کرد که این روز کل زندگی او را دگرگون خواهد کرد. گرچه زندگی‌اش از همین حالا دگرگون شده بود. احساس کرد چیزی تا ریختن اشک‌هایش نمانده. هر وقت با زخمی خون آلود بر زانوها به خانه برمی گشت، پدرش به او می‌گفت: «مرد که گریه نمی کنه» اما پدرش حالا کجا بود؟ دیگران کجا بودند؟ پدر و مادرش، همسرش، دوستانش؟ دراژن هرگز به این اندازه احساس تنهایی نکرده بود. او حالا با هزار و دویست جسد تنها مانده بود؛ هزار و دویست جسد که هر جا می رفت دنبالش بودند.

در این کتاب از شخصیت‌های دیگه‌ای هم نام برده میشه خصوصا از دو زن یکی همسر میلوشویچ رئیس جمهور صربستان که نویسنده تحلیلی روانشناختی از رابطه این دو نفر به دست میده و بیلیانا پلاوشیچ معروف به بانوی آهنین جمهوری صربسکا که استاد دانشگاه، زیست‌شناس، و در عین حال، یکی از رهبران صرب‌های بوسنی بود و نویسنده رو یاد مادرش می انداخت و از مردی نام میبره که شبیه پدرش بود. از جوانی نام میبره که با دستای خودش آدم می کشت و هم نسل دوست پسر دخترش بود و عنوان کتاب از او به عاریت گرفته شده. کسی که نویسنده در وصفش میگه: 

گوران یلیسیچ ظاهر مردی را دارد که می توان به او اعتماد کرد. در چهره آرام و زلال این جوان سی‌و‌چند ساله، در چشمان سرزنده و لبخند بزرگ و دلگرم کننده‌اش چیزی نهفته است که قانعتان می‌کند شب هنگام در کوپۀ قطار با خیال راحت کنارش بنشینید. مردی با چنین چهره‌ای این احساس را به شما می‌دهد که او به زنان مسن کمک می‌کند از خیابان عبور کنند، در تراموا جای خود را به فردی ناتوان می‌دهد یا اجازه می‌دهد در صف فروشگاه جلوتر از او بایستید. او از آن آدم‌هایی است که کیف پول گم شده را به صاحبش برمی‌گرداند. یلیسیچ شما را به یاد یک دوست صمیمی، یک همسایۀ مورد اعتماد یا داماد دلخواهتان می‌اندازد. اگر فروشنده بود، بی‌تردید با آن چهرۀ بی‌گناهش می‌توانست در کار خود بسیار موفق شود.

من مطالعه این روایت‌ها رو به خودتون می‌سپارم تا برید و کتاب رو بخونید. شاید وسوسه بشیم و از این توصیفات نتیجه بگیریم که نویسنده قصد داره ما رو وادار به همدردی با این جنایت‌کاران کنه اما اینطور نیست. هدف نویسنده از این توصیفات اینه که ما از این‌ها هیولا نسازیم او می‌خواد ما با چهره‌ای روبه‌رو بشیم که در آینه‌ی جامعه، و حتی آینه‌ی خودمون، دیده می‌شه. اگه ما این آدم‌ها را هیولا بنامیم، اونوقت خیالمون راحت می‌شه که ما هیچ شباهتی با اونا نداریم. اما اگر انسانی باشن مثل من و شما چی؟ اون‌وقت ما باید فکر کنیم که در چه شرایطی ممکنه خود ما هم به چنین کاری دست بزنیم. و این جاست که ما دلیل نوشتن این کتاب رو می‌فهمیم جایی که روایت از دادگاه، تبدیل می‌شه به آیینه‌ای روبه‌روی ما.

وقتی دراکولیچ در دادگاه نشسته بود و به دفاعیه‌ی متهمانی گوش می‌داد که با چهره‌هایی آرام، درباره‌ی اتفاقاتی صحبت می‌کردن که دنیا رو تکان داده بود، سوالی در ذهنش شکل گرفت:
«آیا این‌ها واقعاً هیولا هستن؟ یا فقط آدم‌های معمولی‌ان در شرایط غیرمعمولی؟»

اگه شما هم کتاب آیشمن در اورشلیم رو خونده باشین قطعا یاد آیشمن و مفهوم ابتذال شر افتادین، آیشمن در دادگاه اورشلیم، شبیه هیولا نبود. کارمند ساده‌ای بود که وظایفش رو دقیق انجام می‌داد. بدون احساس گناه. بدون تردید. آیشمن فقط فرمان‌ها رو اجرا می‌کرد. به‌قول آرنت، جنایت او، نه از روی نفرت یا خشونت فردی، بلکه از فقدان تفکر و وجدان می‌اومد. از تبدیل شدن به بخشی از یک سیستم.

دراکولیچ هم دقیقاً همین رو در دادگاه لاهه می‌دید. بیشتر متهمان کتابش، نه روان‌پریش بودن، نه هیولاهای زاده‌شده در آزمایشگاه. بلکه اغلب، آدم‌های معمولی‌ای بودن که در جایگاه‌های قدرت، یا حتی در نقش‌های ساده‌تر، وارد سیستمی شدن که در آن، جنایت تبدیل به «وظیفه» شده بود. و همین نکته است که کتاب رو ترسناک می‌کنه. چون اگر این آدم‌ها، آن‌قدر معمولی بودن، پس چه چیزی ما رو از اون‌ها جدا می‌کنه؟ تربیت؟ شرایط؟ یا فقط شانس این‌که در جای اون‌ها نبودیم؟

دراکولیچ نمی‌خواد قضاوت نکنیم. اتفاقاً او با دقت، متهمان رو به تصویر می‌کشه و مسئولیت‌هاشون رو یادآوری می‌کنه. اما در عین حال، از ما می‌خواد درباره‌ی ساختارهایی فکر کنیم که اجازه می‌دن چنین انسان‌هایی، دست به چنین کارهایی بزنن. ساختارهایی که ایدئولوژی، سیاست، مذهب یا قومیت رو دستمایه‌ی جنایت می‌کنن.

یکی از نکات درخشان کتاب اینه که دراکولیچ، در دل واقعیت‌های حقوقی، دنبال پاسخ‌های روان‌شناختی و اخلاقیه. به ما یادآوری می‌کنه که خشونت، همیشه با صدای بلند نمیاد. گاهی آرامه، روزمره، بوروکراتیک، و دقیقاً به همین دلیل، خطرناک‌تر.

وقتی این کتاب رو می‌خوندم، مدام با یک حس دوگانه روبه‌رو بودم: حیرت و بی‌قراری. حیرت از این‌که نویسنده چقدر با دقت و شجاعت تونسته مرز بین قضاوت و درک رو حفظ کنه. و بی‌قراری از این‌که هیچ فاصله‌ی مطمئنی بین منِ خواننده و اون متهم‌ها وجود نداره.

این کتاب، داستان آدم‌هاییه که در موقعیتی خاص، دست به کارهایی زدن که ما دوست داریم باور کنیم فقط هیولاها از پسش برمیان اما دراکولیچ می‌گه نه. اتفاقاً این کارها از آدم‌های معمولی برمیاد، از همون‌هایی که تو صف نونوایی پشت سرشون ایستادی، یا شاید خودت.

و این همون چیزیه که باعث می‌شه کتاب، فقط درباره‌ی جنگ یوگسلاوی نباشه. درباره‌ی ما هم هست. درباره‌ی جوامعی که خیلی وقت‌ها فکر می‌کنن مدرن و متمدنن، اما زیر لایه‌ی نازک مدنیت، اگر گسل‌های قومیتی یا ایدئولوژیک فعال بشه، خیلی زود می‌تونن به جهنم تبدیل بشن. برای من، این کتاب یادآور این بود که دموکراسی، عدالت، هم‌زیستی، و حتی اخلاق، چیزهایی نیستن که یک‌بار برای همیشه به دست بیان و باقی بمونن بلکه باید مدام براشون جنگید و سعی کرد هر روز این جمله کامو رو با خودمون تکرار کنیم که وظیفه ما رها کردن شر درونمان به جهان نیست.

و شاید مهم‌ترین چیزی که از کتاب یاد گرفتم اینه که پرسیدن، مهم‌تر از پاسخ‌دادنه.
دراکولیچ هیچ‌وقت نمی‌گه «این درست بود» یا «اون غلط».
نمی‌گه «این آدم شیطانه» و «اون قربانی».
بلکه از ما می‌خواد دائم بپرسیم:
ـ من جای اون بودم چه می‌کردم؟
ـ چرا این‌ها سکوت کردن؟
ـ چرا جامعه‌ی جهانی دیر واکنش نشون داد؟
ـ و اصلاً عدالت، در برابر فجایع این‌چنینی، چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟

به‌نظرم این کتاب برای همه‌ی ما که در جهانی پر از تنش زندگی می‌کنیم، واجبه. چه روزنامه‌نگار باشی، چه دانشجو، چه یک شهروند عادی. چون به ما کمک می‌کنه در برابر خشونت بی‌تفاوت نشیم، و مهم‌تر از اون، خودمون رو دست‌کم نگیریم. چون هم توان ساختن داریم، و هم متأسفانه توان ویران کردن.

اسلاونکا دراکولیچ برای ما اسم آشناییه، نویسنده ای که کتاب های کافه اروپا، بالکان اکسپرس و کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدم رو نوشته، من این کتاب رو با ترجمه خانم سوما زمانی خوندم که نشر خوب منتشرش کرده. کتابی بسیار دردناک و البته ترسناک که توصیه می کنم حتما بخونید. این کتاب از اون دست کتاباییه که همه باید بخونن تا شاید، واقعا شاید با یادآوری درد و رنجی که در این کتاب نهفته است دست کم از جنایت کار شدنمون پیشگیری کنیم.

نظرات (0)
امتیاز 0 از 5
0 نظر
امتیاز 5 از 5
0
امتیاز 4 از 5
0
امتیاز 3 از 5
0
امتیاز 2 از 5
0
امتیاز 1 از 5
0

نقد و بررسی‌ها

Clear filters

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بررسی کتاب آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید| They Would Never Hurt a Fly” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات مرتبط

معرفی دوازده کتاب سال 1403
پیش نمایش

۱۲ کتابی که باید خوند.

ادبیات, تاریخ, توسعه فردی, جامعه شناسی, روانشناسی, زندگینامه, سیاست, فلسفه, فلسفه سیاسی, یوتیوب
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
داروین
پیش نمایش

آیا مواجهه علمی ایران و غرب فقط یک عقب‌ماندگی تکنولوژیک بود؟

تاریخ, تکنولوژی, جامعه شناسی, یوتیوب
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
پیش نمایش

ملکم خان قربان بدفهمی

تاریخ, جامعه شناسی, زندگینامه, سیاست, یوتیوب
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
کاور اپیزود شصتم اندیشه توکویل
پیش نمایش

اپیزود شصتم: اندیشه توکویل

پادکست, تاریخ, جامعه شناسی, فلسفه سیاسی
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
پادکست خلاصه کتاب وضع بشر
پیش نمایش

اپیزود سی‌ و ششم: وضع بشر-قسمت دوم

اقتصاد, پادکست, تاریخ, تکنولوژی, جامعه شناسی, سیاست, فلسفه, فلسفه سیاسی
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
پادکست خلاصه کتاب فرماندهی و نافرمانی
پیش نمایش

قسمت بیست و هفتم: فرماندهی و نافرمانی

پادکست, تاریخ
امتیاز 0 از 5
ادامه مطلب
پادکست خلاصه کتاب اقتصاد تحریم نفت
پیش نمایش

قسمت بیست و دوم: اقتصاد تحریم نفت

اقتصاد, پادکست, تاریخ
امتیاز 0 از 5
(1)
ادامه مطلب
پادکست خلاصه کتاب کودتا یرواند آبراهامیان
پیش نمایش

اپیزود دهم: کودتا (قسمت پایانی)

پادکست, تاریخ
امتیاز 5.00 از 5
(5)
ادامه مطلب
    تمام حقوق مادی و معنوی این سایت محفوظ است. استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع بلامانع است.
    بستن
    • صفحه اصلی
    • یوتیوب
    • پادکست
    • بلاگ