حدود دو سال پیش قسمت اول نقد و بررسی رمان ابله رو گذاشتیم رو یوتیوب. این ویدیو بخش کوچیکی بود از پروژه بزرگ داستایوفسکی که در قالب شش قسمت یک ساعته پادکست منتشر شد و توی اون به تمامی آثار منتشر شده به فارسی داستایوفسکی تا اون زمان البته رو بررسی کردم و کنارش زندگینامه داستایوفسکی رو هم گفتم. در خلال کار منسجم تر رو یوتیوب دیدیم که این ویدیو همینجوری داره ویو خودش رو میخوره و برای مخاطب جذابه پس تصمیم گرفتیم که این ویدیو ناقص نمونه و ادامه نقد و بررسی این رمان رو هم بسازیم.
در قسمت قبل درباره شخصیت پرنس میشکین حرف زدم اما ابله بغیر از شخصیت محوری میشکین شخصیتهای مهمی چون راگوژین، ناستاسیا و ایپولیت داره که هر کدوم نماینده گونهای از انحطاطند. راگوژین در ابتدای رمان همراه با پرنس میشکین به خواننده معرفی میشه، مشخصۀ راگوژین ماجراجوییه، راگوژین که بعد از درگیری با پدرش از روسیه فرار کرده، با شنیدن خبر فوت پدر و برای دریافت ارثیهای کلان همزمان با پرنس میشکین و درست روبروی او در قطار در حال برگشت به روسیه است. راگوژین عشقی دیوانهوار به ناستاسیا داره و علت درگیریاش با پدرش مخالفت پدر با ازدواج اونها بود. اینجا اون جاییه که ما و پرنس با ناستاسیا آشنا میشیم. شخصیتی معماگونه که تا چند فصل بعدی داستایفسکی سرگذشتش رو از خواننده مخفی میکنه و خواننده رو منتظر میگذاره.
ناستاسیا به نظر من یکی از قوی ترین شخصیتهای زن آثار داستایفسکیه، نمونه عالیتری از پولینا در رمان قمارباز و یکی از شاخصترین شخصیتهای سادومازوخیستی ادبیات جهان. ناستاسیا در کودکی پدر و مادر خودش رو از دست داده و تحت کفالت فردی ثروتمند به نام توتسکی قرار گرفته. توتسکی عفت ناستاسیا رو لکهدار کرده بود و وقتی ناستاسیا متوجه میشه توتسکی قصد ازدواج با فرد دیگهای رو داره تهدیدش میکنه که رابطهاشون رو برملا خواهد کرد. توتسکی به شدت از این تهدید میترسه و ازدواج موقتا سر نمیگیره و سعی میکنه اول از همه ناستاسبا رو شوهر بده و بعد خودش با خیال راحت ازدواج کنه. اما ناستاسیای مغرور، خواستگارش گانیا رو تحقیر میکنه و از اونجا که خودش رو فردی ناپاک میدونسته در جواب پیشنهاد ازدواج میشکین ترجیح میده با راگوژین ازدواج کنه پرنس به این دلیل از ناستاسیا خواستگاری میکنه چرا که معتقده ازدواجش با راگوژین فاجعه بار خواهد شد. اما همونطور که میشه از این شخصیت انتظار داشت همسر راگوژین هم نمی شه و کش و قوس این مثلث عشقی تا آخر رمان ادامه داره.
بغیر از وجه داستانی ابله که به شدت قویه و به نظر من بهترین رمان داستایفسکی هم هست، این رمان مثل آثار دیگه داستایفسکی وجوه فلسفی داره، وجوه فلسفی رمان ابله ممکنه در خوانش اول کمی از بافتار داستان بیرون بزنه و جاهایی به نظر برسه اون چفت و بست لازم رو نداره. البته برای کسی که داستایفسکی رو بیشتر فیلسوف می دونه تا هنرمند، ابله به جذابیت برادران کارامازوف یا شیاطین نیست اما به نظر من ابله یکی از بهترین رمانهایی است که داستایفسکی خلق کرده. مهم ترین شخصیت فلسفی رمان ایپولیت نام داره. ایپولیت بازآفرینی مرد زیرزمینی است. او نوشتهای رو در جمع میخونه با عنوان «پس از ما گو جهان را آب گیرد» که تداعی کننده یادداشتهای زیرزمینی است. ایپولیت جوانیه در آستانه مرگ که یه جورایی من رو یاد آلبر کامو در جوانی میندازه. ایپولیت از دیدن بیاعتنایی جهان نسبت به سرنوشت انسان به پوچی میرسه و قصد خودکشی داره، به این منظور که خودش پایان دهنده زندگیش باشه. داستایفسکی بین فردی که خودکشی میکنه و کسی که دیگران رو میکشه مرزی قائل نیست گرچه این دیدگاه در مورد شخصیت کیریلف در رمان شیاطین کمی تعدیل میشه اما داستایفسکی معتقده فردی که خودکشی میکنه میتونه دست به کشتن دیگران هم بزنه مثلا ایپولیت در یادداشتهاش میگه: «چندی پیش فرضی به فکرم رسید که سخت به خندهام انداخت: اگر یک دفعه به سرم میزد هر که را که دلم خواست بکشم، یا حتی ده نفر را یکجا، یا مرتکب کاری شوم که در این دنیا منکرترین جرم شمرده میشود، با این کارم، با توجه به اینکه دو سه هفته بیشتر از عمرم نمانده و نیز با توجه به الغای رسم شکنجه و آزار مجرمان، دادگاه را در برابر چه مشکل غامضی قرار میدادم؟» و با این بیان با راگوژین که در نگاه اول به نظرش قطب مخالفش میرسید مرتبط میشه و این ارتباط چیزی نیست جز تفکر جنایت. ایپولیت فرزند ایدئولوژیک زمانه است و بیشترین شباهت رو به راسکولنیکف داره اما از او هم جلو میزنه و معتقده در جهانی که هیچ مفهوم متعالی ای وجود نداره، راه حل حقیقی تایید کردن خود نیست بلکه نابود کردن خوده. جهان به بشر بی اعتناست و باعث رنج انسانه، پس این جهان رو نباید پذیرفت، در نتیجه تنها راه شرافتمندانه خودکشی است.
این نپذیرفتن جهانی پر از شر رو در آثار کامو هم دیدیم، کامو تا اینجا یعنی نپذیرفتن این جهان با ایپولیت همعقیده است، اما با خودکشی موافق نیست. مثلا در رمان طاعون میگه: «من تا دم مرگ دوستی نسبت به جهانی که کودکان در آن شکنجه میشوند و میمیرند را رد میکنم.» اما کسی که این جمله رو می گه به مبارزه جهت تخفیف شر در جهان ادامه میده و راه حلش مبارزه است نه خودکشی. اینجاست که کامو از ایپولیت داستایفسکی عبور می کنه.
شخصیت ایپولیت بسیار شبیه شخصیت کامو در جوانی است، جوانی که سل گرفته و تا مرز مرگ رفته و در این مواجهه با مرگ بیاعتنایی جهان رو نسبت به سرنوشت انسان دیده، کامو مثل ایپولیت مذهب رو رها کرده و ایمانش رنگ فلسفی داره. از نظر داستایفسکی کامو باید به فکر خودکشی و حتی دیگرکشی بیوفته چون ایمان نداره و بیش از حد به عقل متکی شده اما کامو راه دیگهای رو پیش میگیره اولا سلطه عقل اونطور که ایپولیت پایبندشه رو نمی پذیره و ثانیا میگه این شناخت، یعنی درک پوچی تازه اول راهه و باید علیه این قوانین ظالمانه عصیان متافیزیکی کرد و با شر جنگید. اما ایپولیت به شکست انسان در برابر شر باور داره. کامو از جایی که داستایفسکی متوقف میشه راهش رو به جلو ادامه میده و جوابی فراهم میکنه برای امثال ایپولیتها در ابله و کیریلفها در شیاطین که چطور میشه در چنین شرایطی زیست و دست به خودکشی نزد و به زندگی عشق ورزید.
چیزی که در مورد ایپولیت شایان توجهه رویاروییش با موجودی شبیه به عنکبوته، نماد عنکبوت بعدتر به شکل گستردهتری در رمان شیاطین هم مورد استفاده قرار میگیره که من درباره این نماد در قسمت بعد بیشتر توضیح میدم.
جهان ابله، جهان پولدارها، صاحب منصبان و سرمایهدارهاست، در ابله هم مشابه قمارباز ما با شخصیتهایی مواجهیم که جز پولدار شدن و موفقیت هدف و آرزوی دیگهای ندارن. البته باید توجه کرد در دیدگاه داستایفسکی پولدار شدن وسیله ای است برای قدرتمند شدن. شخصیتهای اصلی داستان یا رباخوارند، یا دزد یا ماجراجو. فساد چنان گسترده است که گانیا به پرنس میشکین میگه: «اینجا آدم درست فوق العاده کم است. پتیتسین از همهشان شریفتر است.» و این پتیتسین که از همهشون شریفتره رباخواره. این ثروتمند شدن به هر قیمتی، پیوند بین جنایت و حرص پول رو نشون میده و داستایفسکی جابهجا از کسانی نقل میکنه که بخاطر پول دست به جنایت زدهان. مثلا کولیا برادر گانیا برای پرنس میشکین تعریف میکنه: «در روزنامه خواندم که در مسکو پدری به پسرش نصیحت میکند که در راه تحصیل پول هیچ مانعی نشناسد و از هیچ مشکلی نهراسد.» و بعد به قضیه قتلی که بخاطر پول اتفاق افتاده اشاره میکنه.
بحث دوم در این رمان بحث اعدامه، داستایفسکی حدود بیست سال بعد از اعدام نمایشیاش از درد و رنجی که تحمل کرده بود نوشت و از زبون میشکین گفت: «رنجی که به راستی تحمل ناپذیر است از زخم نیست بلکه در این است که میدانی و به یقین میدانی که یکساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد.» و در ادامه باز هم از زبان میشکین اینبار مشخصا تجربه خودش رو اینطور نقل می کنه: «مشخص شد که بیش از پنج دقیقه دیگر به مرگش نمانده است. میگفت که این پنج دقیقه در نظرش فرصتی بینهایت دراز میآمد، ثروتی بیکران بود.» داستایفسکی پنج دقیقه خودش رو بین وداع از دوستان، فکر کردن به خود و سیر نگاه کردن به اطراف تقسیم کرد و در نهایت «هیچ چیز برای او تابرباتر از این فکر مدام نبود که چه میشد اگر نمیمردم؟ چه میشد اگر زندگی به من باز داده میشد؟ آن وقت این زندگی برایم بینهایت میبود و این بینهایت مال من میبود! از هر دقیقه آن یک قرن میساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقه آن را نگه میداشتم تا یکیشان را تلف نکنم. میگفت که این فکر عاقبت به چنان خشمی مبدل شد که میخواست هر چه زودتر تیربارانش کنند.»
به نظر من میشه از همین اعترافها نتیجه گرفت که چرا داستایفسکی به این فراوانی مضامین اگزیستانسیالیستی رو در آثارش مطرح کرده، در کنار این تجربه دردناک و زجرآور، هر از چندگاهی با حملههای صرع هم حالاتی رو تجربه میکرد که بسیار شبیه مواجهه با مرگ بود.
و اما نکته آخر درباره این رمان بحث پیرامون تابلویی است از هولباین به نام پیکر بیجان مسیح در تابوت. این تابلو رو اولین بار داستایفسکی وقتی که در سوییس بود دید و شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت، چرا که این تابلو، امید به هر گونه رستاخیز رو از بین میبرد، داستایفسکی از قول ایپولیت درباره این تابلو میگه: «تصویر صورت جسد مردی بود که پیش از مصلوب شدن عذابی بی انتها را تحمل کرده است، زخمهای بسیار خورده و آزار بسیار دیده است و هنگامی که صلیب را بر دوش میکشیده و زیر سنگینی آن بر زمین میافتاده از نگهبانان و حتی مردم کتک میخورده و بعد بر صلیب میخکوب شده و شش ساعت روی صلیب عذاب کشیده است… اینجا ناخواسته این فکر به ذهن میرسد که اگر مرگ چنین وحشتناک است و قوانین طبیعت این چنین قهار، چطور میتوان بر آنها چیره شد؟ … جایی که چنین کسی نتواند از رنج مرگ در امان بماند، ما چگونه میتوانیم بر آن چیرگی یابیم؟ کسانی که در اطراف این جسد بودهاند و یکی از آنها هم در تابلو نمایانده نشده است، باید آن شب احساس اندوهی جانخراش و آشفتگی بیپایانی کرده باشند، زیرا تمام امیدها و تمامی ایمان خود را یکسر نابود شده میدیدند.»
در کل اگر بخوایم نگاهی اجمالی به رمان ابله داشته باشیم باید به صحنه آغازین رمان و پایانی اون توجه کنیم.
صحنه آغازین رمان، کاملا همسنگ صحنه پایانی داستانه، در صحنه آغازین میشکین روبروی راگوژین در قطار نشسته و بحث پیرامون ناستاسیاست، در صحنه پایانی هم دوباره پرنس میشکین روبروی راگوژین نشسته و باز هم بحث درباره ناستاسیاست، با این تفاوت که اینبار به اندازه دو دقیقه سکوتی مرگبار بینشون حاکم میشه، سکوتی که برای خواننده بسیار سنگینه.میان این دو صحنه تمامی داستان ابله نقل میشه و تنها تفاوت بین این دو صحنه وقوع یک جنایته، جنایتی که از همون صحنه اول مقدماتش چیده شده بود و بارها از زبان شخصیتهای مختلف داستان همچون امری ناگزیر وقوعش پیشبینی شده بود.
این صحنه پایانی و عمق فاجعهای که پشتش نهفته است اونقدر سنگین و خفقان آوره که سرنوشت قهرمانان رمان رو کاملا باورپذیر میکنه. در نهایت هم نتیجهای که داستایفسکی از این رمان به دست میده خوش بینانه نیست. پرنس میشکین روی مشترکات انسانها تاکید داره و تاکید بر مشترکات در قدم اول پذیرش یکدیگر به عنوان انسانه. پرنس با اطرافیانش با شفقت و گذشت روبرو میشه، کسی رو قضاوت نمیکنه و برای رنج دیگران احترام قائله. اما این انسان نیک با علم به همه فجایعی که در دنیا اتفاق میافته توان تاثیرگذاری بر جهان پیرامونش رو نداره.
رمان ابله برای جامعه اون روز روسیه زود بود. نه مخاطبان و نه منتقدان نتونستن فروپاشی جامعه روسیه رو اونجور که داستایفسکی میدید، ببینن. ابله برای مخاطب جامعه روسیه اثری تخیلی به نظر می رسید و باید چندین سال می گذشت تا باور کنن داستایفسکی ورای اتفاقات واقعی چیزی رو دید که دیگران به هیچ وجه توانایی دیدنش رو نداشتن. همونطور که بعد از نوشتن جنایت و مکافات، واقعهای درست شبیه این رمان در دنیای واقعی اتفاق افتاد که حتی باعث حیرت خود داستایفسکی شد. جوان دانشجویی به نام دانیلف که او هم مثل راسکولنیکف فقیر بود و از راه تدریس امرار معاش میکرد فردی رباخوار و کلفتش رو کشت و اموالش رو به سرقت برد. بعد از این واقعه داستایفسکی به مایکوف نوشت: «آنچه من از واقعیت و رئالیسم میفهمم با درک منتقدان و رئالیستهای ما تفاوت کلی دارد. ایدهآلیسم من بسیار واقعیتر از رئالیسم آنهاست. آنها با رئالیسم خود نمیتوانند یکصدم آنچه را به راستی واقع شده است توضیح دهند. حال آنکه من با ایدهآلیسم خود آنچه را که واقع خواهد شد پیشبینی کردهام.» و به نظر من اوج این پیشبینی رو میشه در رمان شیاطین دید، جایی که به وضوح میشه ۶۰ سال قبل از انقلاب کمونیستی، امکان وقوع این انقلاب و حتی نتایجش رو دید. گرچه پایانی خوشبینانه که داستایفسکی در انتهای شیاطین گنجوند، هیچ وقت محقق نشد.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.