مشخصات کتاب
عنوان: سرچشمههای دانایی و نادانی
نویسنده: کارل ریموند پوپر
مترجم: عباس باقری
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات: ۸۷
متن پادکست
درباره نویسنده
سِر کارل رایموند پوپر (به آلمانی: Karl Popper)(زاده ۲۸ ژوئیه ۱۹۰۲ – درگذشته ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۴) فیلسوف علم، منطق دان، ریاضیدان و اندیشمند اتریشی-انگلیسی و استاد مدرسه اقتصاد لندن بود. او یکی از بزرگترین فیلسوفان علم سده بیستم به حساب میآید و آثار زیادی در فلسفه سیاسی و اجتماعی از خود باقی گذاشتهاست. پوپر به دلیل کوششهایش در رد روش علمی طرفداران کلاسیک مشاهده/استنباط (اثبات گرایان) از طریق پیشبرد روش ابطالپذیری تجربی، مخالفتاش با دانش برآمده از قیاس و استدلال کلاسیک (ارسطویی-افلاطونی) و دفاع از خردگرایی انتقادی، بنیادگذاری نخستین فلسفه انتقادی غیر توجیهگرانه در تاریخ فلسفه و دفاع نیرومندش از لیبرال دموکراسی و اصول انتقادگرایی اجتماعی که به نظر او امکان ظهور جامعه باز را فراهم کردند، شهرت دارد.
برگرفته از سایت ویکیپدیا
درباره کتاب
این رسالهی کوچک، محتوی یکی از مهمترین نظریهها، و بهتر بگوییم محتوی لبلباب نظریات فلسفی پوپر در زمینهی شناخت آگاهی و شناختشناسی و ارزش و اعتبار نسبی فرضیهها و تئوریهای علمی و قابل ردبودن آنها و عدم قاطعیت دانستههای بشری است؛ ضمن آنکه، چون برای سخنرانی تنظیمشده به زبانی سادهتر از آثار دیگر او و طبعاً سودمندتر برای همگان به نوشته درآمده است. گفتوگو دربارهی نظریات پوپر، بهویژه هنگامی که این نظریهها در زمینهی علوم انسانی بهکار میرود و بر جامعههای انسانی انطباق مییابد، گسترده و پردامنه است. تا آنجا که هیچ اندیشمندی نیست که از کنار حرفهای او بیاعتنا بگذرد و عقایدش را نادیده انگارد و اما برای همگان کمترین سود خواندنِ آثار پوپر، بهویژه این کتاب کوچک اما پرمحتوا آمادگی برای «بازاندیشی» و تحمل «دگراندیشی» است.
شناخت شناسی چیست؟
موضوعی که کارل پوپر در این سخنرانی به آن پرداخته است، بحث شناخت شناسی یا معرفت شناسی است. شناخت شناسیای که به گفته پوپر به یکی از انتزاعیترین، بغرنجترین و بیحاصلترین مقولههای فلسفی معروف شده است. به عنوان مثال هیوم یکی از فلاسفه مطرح در این حوزه پیشبینی کرده بود که هیچ خوانندهای بیشتر از یک ساعت تحمل استدلالها و نتیجهگیریهای شناخت شناسی را نخواهد داشت. اما کانت و بعدها راسل عقیده داشتند که سئوال چه میتوانم بدانم؟ یکی از سه پرسش اساسی است که انسان توانسته مطرح کند. دو پرسش دیگر چه باید کرد؟ و اینکه چه امید و انتظاری میتوان داشت؟ هستند.
اما برای خوانندگانی که با بحث شناخت شناسی در فلسفه آشنا نیستند عرض کنم که شناخت شناسی بحث درباره این است که ما چطور میتوانیم چیزی را بدانیم. ما به سادگی ممکن است به اعتقادی برسیم که دانشتههای بعدی ما آن اعتقاد را نقض کنند، در اینجا میشود گفت که ما اشتباه کردیم، اما قبل از اینکه به اشتباهمان پی ببریم گمان میکردیم که حقیقت را میدانستیم و به واقعیت شناخت داشتیم. پس مسئله این است که باید راهی پیدا کنیم که وقتی به شناخت از یک واقعیت رسیدیم امکان خطا و اشتباه در آن وجود نداشته باشد. ولی از کجا میتوانیم بفهمیم که در اشتباه و خطا نیستیم؟ این سئوال و سئوال چه میتوانم بدانم؟ بنیانهای اولیه شناخت شناسی هستند. راسل معتقد بود علاوه بر اینها، شناخت شناسی در علوم و اخلاق و حتی در سیاست دارای نتایج عملی موثری است. به نوشته پوپر عقاید آزادیخواهانه یعنی اعتقاد به امکان جامعهای بر پایه حق، عدالت یکسان برای همه، حقوق اساسی و فکر جامعه آزاد، میتوانند بدون اشکال دوام بیاورند در صورتی که بپذیریم قاضی یا دادرس مبرا از خطا نیست و این خطر وجود دارد که در مورد واقعیتها به اشتباه بیفتد و در عمل هرگز در یک دادرسی، عدالت مطلق به طور کامل اجرا نمیشود. اما اگر شناخت شناسی بر پایه نبود واقعیت عینی باشد، قاضی در مورد واقعیتها نمیتواند مرتکب خطایی شود، زیرا در این باره همانگونه که نمیتواند حق داشته باشد، اشتباه هم نمیتواند بکند و در این صورت دیگر نمیشود به حق و عدالت و آزادی پایبند ماند.
مکتب عقل گرایی و تجربه گرایی
در چند قرن اخیر دو مکتب اصلی فلسفی در زمینه شناخت شناسی در اروپا به وجود آمدند که به مکتب فلسفی قارهای یا عقلانیت و خردگرایی کلاسیک به رهبری دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس و مکتب فلسفی انگلیسی یا تجربه گرایی کلاسیک به رهبری بیکن، لاک، برکلی، هیوم و استوارت میل معروفند. در مکتب عقلانیت و خردگرایی کلاسیک تنها مرجع نهایی شناخت عقل معرفی شده و در مکتب تجربهگرایی کلاسیک حواس مرجع نهایی شناخت معرفی شدند. پوپر در این کتاب به ما نشان خواهد داد که هر دو این مکاتب فلسفی در اشتباه بودند.
خوشبینی شناخت شناسانه
پوپر برای اینکه بیشتر توجه ما را به اهمیت شناخت شناسی جلب کند از جنبش آزادی بخش مهمی که با رنسانس آغاز شد و با گذر از مراحل اصلاح دینی، جنگهای مذهبی و نبردهای انقلابی به جامعههای آزاد انجامید، یاد میکند و میگوید این جنبش سراسر الهام گرفته از خوشبینی شناخت شناسانهای بود که نگرش بی نهایت خوشبینانه از توانایی انسان در تشخیص حقیقت و دستیابی به دانایی داشت. نظریه خصلت هویدا بودن حقیقت اساس این نگرش خوشبینانه است و به این معناست که ممکن است حقیقت پنهان باشد اما میتواند آشکار شود و اگر خود آشکار نشود ما میتوانیم آشکارش کنیم. بدون تردید کشف حقیقت کار آسانی نیست اما هنگامی که حقیقت به صورت عریان و هویدا، آشکار شود ما میتوانیم آن را تشخیص دهیم و از باطل تمیزش دهیم و بدانیم که واقعا حقیقت است. بیکن و دکارت نمایندههای اصلی این شناخت شناسی خوشبینانه بودند و به ما یاد دادند که هرگز برای یک مرجع اقتدار در زمینه حقیقت جایی وجود نداشته، زیرا سرچشمههای شناخت در درون ماست. انسان استعداد شناخت دارد پس میتواند آزاد باشد، این فرمول گویای رابطهای است که شناخت شناسی خوشبینانه را به مفاهیم آزادی خواهانه پیوند میدهد.
رابطه معکوسی هم به نام شناخت شناسی بدبینانه وجود دارد، بی اعتمادی به نیروی عقل و بی اعتمادی به استعداد انسان در تشخیص حقیقت، تقریبا همیشه با بی اعتمادی به انسان همراه است و خواهان بنیادگذاری سنتهای نیرومند و حمایت نیروی مقتدری است که بتواند انسان را از بلاهت و بدکاری نجات دهد. اختلاف بین شناخت شناسی خوشبینانه و بدبینانه درست همان اختلاف بین سنت گرایی و خرد گرایی در زمینه شناخت است. (در اینجا پوپر خردگرایی را مترادف با عقل گرایی و تجربه گرایی هر دو قرار داده است.) در واقع میتوان سنتگرایی را به عنوان این اندیشه شناخت که در نبود حقیقت عینی و قابل تشخیص از باطل باید بین دو وضعیت پذیرش اقتدار سنت یا تحمل آشوب و بی نظمی دست به انتخاب زد، در حالیکه خردگرایی همیشه حق انتقاد و رد سنتها و مراجع اقتدار را برای دانش تجربی و عقل خواهان بوده است. در راستای این حق انتقاد و رد سنتها، پوپر که خود یک لیبرال است، دست روی همین نظریه خوشبینانه حقیقت که باعث و بانی جوامع لیبرال شده میگذارد و میگوید شاید بهترین روش برای جست و جوی حقیقت این باشد که قبل از همه گرامیترین عقاید خود را مورد انتقاد قرار دهیم. پوپر برای نقد نظریه خوشبینانه شناخت شناسی، پایه و اساس آن یعنی نظریه خصلت هویدا بودن حقیقت را مورد هدف قرار میدهد.
نقد نظریه خصلت هویدا بودن حقیقت
همانطور که اشاره شد این نظریه قائل به آن است که حقیقت به محض آشکار شدن توسط ما قابل شناخت است و توانایی تشخیص آن از باطل را داریم. سردمداران این نظریه بیکن و دکارت بودند، خوشبینی شناخت شناسانه دکارت بر مبنای نظریه حقیقت الهی پایه گذاری شده است به این معنا که آنچه را که ما به روشنی و وضوح، حقیقی درک میکنیم مسلما باید حقیقت داشته باشد زیرا حقیقت الهی است. بیکن هم نظریهای مشابه دکارت دارد و آن نظریه حقیقت طبیعی است به این معنا که طبیعت، کتاب گشودهای است که هرکس با ذهن پاک آن را مطالعه کند دچار خطا نمیشود.
اما سئوالی که مطرح میشود این است که پس چرا با وجود هویدا بودن حقیقت ما باز دچار خطا میشویم؟ طبق نظر این فیلسوفان دلیل دچار خطا شدن ما را باید در گناه خودداری ما از دیدن حقیقت هویدا جست و جو کرد و یا در پیشداوریهایی که آموزشها و سنن در ذهن ما حک کردهاند. نادانی ممکن است کار نیروهایی باشد که برای نادان نگهداشتن ما، آلوده ساختن ذهن ما از راه تزریق باطل به آن و نیز نابینا کردن ما بر حقیقتِ آشکار دسیسه کردهاند. روایت مارکسیستی نظریه دسیسهکاری کوردلانه بسیار شناخته شده است که طی آن مطبوعات کاپیتالیستی، حقیقت را دگرگون میکنند تا ایدئولوژی باطل را در ذهن کارگران جاگیر کنند. چهره کشیش مکار و گمراه هم نومنه قرن هجدهمی آن است که سعی میکند مردم را در گمراهی و نادانی نگه دارد. اعتقاد شگفت به وجود یک دسیسه، نتیجه تقریبا گریزناپذیر تصور خوشبینانهای است بر پایه این ادعا که اگر به حقیقت فرصت مناسب داده شود، حق و به تبع آن نیکی پیروز خواهد شد. پوپر میگوید من ادعا نمیکنم که نظریه دسیسهکاری هرگز ذرهای واقعیت نداشته اما بر این نظرم که بخش عمده آن افسانه است و نظریه خصلت هویدایی حقیقت نیز که منشا آن است همین حال را دارد. گاه اعتقادات باطل، چه دسیسهای در کار باشد یا نباشد، بدون توجه به تمام نتایج تجربی قرنها دوام میآورد، تاریخ علوم و به ویژه تاریخ پزشکی سرشار از این نمونههاست.
پس نظریه شناخت شناسی خوشبینانه بیکن و دکارت نمیتواند درست باشد. اما همین نظریه نادرست منشا انقلابات فکری و اخلاقی بوده است و انسانها را به تفکر واداشته و امیدوارشان ساخته است که میتوانند به کمک دانایی، خود و دیگران را از بندگی و بینوایی رها سازند. این یک نمونه از اندیشههایی است که خود خالی از اشکال نیستند اما اندیشههای مشروع فراوانی به وجود آوردهاند.
اما این شناخت شناسی نتایج وحشتناکی هم داشته است. نظریهای که خصلت هویدا بودن حقیقت را میپذیرد، پایهای برای تقریبا تمامی اشکال تعصب ورزی فراهم میکند. زیرا به موجب آن تنها کسانی که از حقیقت میترسند جلوی آشکار شدن آن را میگیرند. این نظریه همچنین میتواند به اقتدارگرایی و دیکتاتوری منجر شود. چرا که طبق این نظریه حقیقت اصولا آشکار نیست و حقیقتی که ادعا میشود هویداست نیاز دارد که پیوسته به کمک تعبیری تولید و تایید شود و مرجع اقتداری لازم است تا به طور منظم چیزی را که باید حقیقت پنداشته شود تجویز و تثبیت کند. این مرجع ممکن است به جایی برسد که این وظیفه را با خودسری و گستاخی انجام دهد. اینجاست که بسیاری از شناخت شناسان ناامید میشوند و از خوشبینی به بدبینی شناخت شناسانه میرسند و نظریه اقتدارگرایانهای را میسازند که از شناخت شناسی بدبینانه الهام میگیرد. افلاطون یکی از برجستهترین این شناختشناسان است.
شناخت شناسی بدبینانه
قبل از افلاطون دو تن از فیلسوفان یونانی یعنی هراکلیت و پارمنیدس مانند شاعران یونانی قائل به این بودند که سرچشمههای دانایی طبیعتی الهی دارند. هراکلیت ظاهرا خود را همچون پیامبری وصف میکرد که از طرف زئوس که سرچشمه تمامی حکمتهاست سخن میگوید و پارمنیدس از الهه دِیکه که نگهبان حقیقت بود الهام میگرفت. پارمنیدس و دکارت وجوه اشتراکی بیش از نطریه حقیقت الهی داشتند. در واقع خدای ضامن حقیقت به پارمنیدس میگوید که برای تشخیص حق از باطل باید تنها به لوگوس اعتماد کند و نه به حس بینایی یا شنوایی یا چشایی. لوگوس در دوران باستان معنای عقلانیت یا خرد والایی را میداده که حاکم بر جهان بوده و امروزه معنای دیگری دارد. شاید بتوان پایههای مکتب فلسفی خردگرایی کلاسیک را اینجا دید.
افلاطون اما منشا الهی دانایی را در نظریه مشهور یادآوری بیان میکند و قائل به دارا بودن منشا الهی شناخت برای همگان است. بنا بر این نظریه، هیچ چیزی وجود ندارد که روح ما قبل از تولد آن را نیاموخته باشد. ما هنگام تولد همه آنها را فراموش میکنیم اما میتوانیم دست کم بخشی از آن را بخاطر بیاوریم، کافی است دوباره حقیقت را ببینیم و بلافاصله به یادمان بیاید و بشناسیمش. این نظریه فرض را بر این میگذارد که روان انسان تا زمانیکه با جهان جاودان مُثُل در ارتباط است، یک حالت همهچیزدانی خدایی دارد و وقتی متولد میشود سقوط از حالت طبیعی یا الهی شناخت اتفاق میافتد، در نتیجه منشا و علت نادانی انسان همین جاست. بذر این اندیشه که نادانی یک گناه است و یا دست کم با گناه پیوند دارد را در اینجا میتوان دید. بین نظریه یادآوری و آیین خصلت هویدایی حقیقت رابطه تنگاتنگی وجود دارد، اگر ما در همان حال که غرق فراموشی گناهکارانهایم، حقیقت را ببینیم، امکان ندارد که آن را نشناسیم. و این صورت قدیم شناخت شناسی خوشبینانه دکارت است. اما افلاطون باید بعدها دچار ناامیدی و دلسردی شده باشد چرا که در کتاب جمهوری طرح نظریه شناختی دیده میشود که بدبینانه است.
افلاطون در تمثیل غار به ما نشان میدهد که تنها نخبگان شایستگی رسیدن به حقیقت را دارند نه همه. نتایج اقتدارگرایانه و سنت گرایانه این استنباط بدبینانه در کتاب قوانین افلاطون کاملا شرح و بسط داده شده است. هریک از دو مفهوم شناخت شناسی بدبینانه و خوشبینانه به دو نوع حکومت کاملا متضاد منجر میشوند، در یکی خردگرایی ضد سنت گرا، ضد اقتدارگرا، انقلابی و آرمانی دکارتی و در طرف دیگر سنت گراییِ اقتدارگرا.
نقد شناخت شناسی بیکن
بیکن معتقد است که طبیعت کتاب گشودهای است که هرکس با ذهن پاک آن را مطالعه کند دچار خطا نمیشود و تنها هنگامی اشتباه میکند که ذهنی آلوده به پیشداوریها داشته باشد. اما چگونه میتوان برای خواندن درست و وفادارانه طبیعت آمادگی یافت؟ بیکن در جواب میگوید باید هرگونه پیشنگری و فرض و گمان و پیشداوری را از ذهن دور کرد. باید از بتها و عقیدههای باطلی که به شدت رواج دارد دست برداشت، مانند سقراط ما نیز باید با پاکسازی ذهن خویش روان خود را برای مشاهده پرتو جاودان مُثُل آماده سازیم، تنها بعد از اینکه خودمان را پاک کردیم میتوانیم به رمزگشایی کتاب طبیعت بپردازیم و حقیقت هویدا را ببینیم.
میتوان گفت که شناخت شناسی بیکن، طبیعت را جایگزین خدا در فلسفه افلاطون و دکارت میکند. با وجود جنبه مذهبی شناخت شناسی بیکن و دکارت، حملههای آن دو به پیشداوریها و باورهای سنتی، که انسان از روی غفلت و سهل انگاری میپذیرد به وضوح ریشه ضد اقتدارگرا و ضد سنتگرا دارد. در واقع این دو فیلسوف میخواهند که ما تمام باورهای خود، جز آنچه که شخصا حقیقت آنها را دریافتهایم، کنار بگذاریم. اما بیکن و دکارت نتوانستند به تمامی شناخت شناسی خود را بری از هر اقتداری قرار دهند و از مشاهده و عقل اقتدارهای جدیدی ساختند که در تمام آدمیان وجود دارد. با این عمل هر انسان را دو بخش کردند، یک مرجع برتر در او به وجود آوردهاند که اقتدار آن در مورد حقیقت است و یک مرجع پستتر که تشکیل دهنده خودِ مشترک تمام آدمهاست. زبرا از آنجا که حقیقت هویداست همیشه این خود ما هستیم که مسئول اشتباهیم. خطا معلول پیش داوریهای ما، سهل انگاریهای ما و سماجتهای ماست، ما خود سرچشمه نادانی خویشیم. بنابراین ما به دو بخش تقسیم شدیم: بخش انسانی که سرچشمه عقاید اشتباهمان، خطاها و نادانیهای ماست و بخش فوق انسانی که عبارت است از حواس با عقل که سرچشمه شناخت حقیقی انسان هستند.
رد مرجعیت عقل و حواس در شناخت شناسی
پوپر در ادامه مرجعیت شناخت حقیقت را برای عقل به تنهایی و حواس به تنهایی رد میکند. ما نمیتوانیم فقط روی عقل به عنوان تنها ابزار شناخت تکیه کنیم چرا که عقل از حواس برای ارتباط با جهان پیرامون استفاده میکند و به تنهایی نمیتواند مرجع شناخت انسان باشد، حواس به تنهایی نیز نمیتواند مرجعیت شناخت باشند چرا که برای همه ما پیش آمده که دچار خطای حواس بشویم. عقل آن چیزی که از راه حواس درک میکند را تعبیر میکند و حواس بدون کمک عقل قادر به شناخت حقیقت نیستند. اما اگر این دو، سرچشمه دانایی انسان نیستند پس سرچشمههای دانایی انسان کدام است؟ پوپر در جواب میگوید این سرچشمهها گوناگوناند اما هیچ کدام مرجع اعتبار نیستند. همیشه سوال این بوده است که بهترین سرچشمههای شناخت کداماند؟ مطمئنترین سرچشمهها، سرچشمههایی که ما را به اشتباه نمیاندازند و در صورت شک کردن میتوانیم و باید در آخرین لحظه به آنها متوسل شویم کدام است؟ این سئوالات مانند سئوال چه کسی باید حکومت کند؟ درفلسفه سیاسی که جوابهایی مانند بهترینها یا خردمندان یا مردم باید حکومت کنند دارد، سئوال اشتباهی است. پوپر در کتاب جامعه باز و دشمنان آن به جای این سئوال، این پرسش را قرارداده است: بنیادهای سیاسی را باید چگونه سازمان داد که کارهای زیانآور رهبران بد یا ناشایست تا حد امکان محدود شود؟ در مورد شناخت شناسی هم پیشنهاد مشابهی دارد و میگوید به جای سئوال بهترین سرچشمههای شناخت کداماند باید پرسید چگونه میتوانیم اشتباه را کشف و رفع کنیم؟
چرا که پوپر معتقد است که ما چنین سرچشمههای کمال مطلوبی در اختیار نداریم و تمام سرچشمهها ممکن است ما را دچار خطا و اشتباه کنند. جواب درست به سئوال چگونه میتوانیم اشتباه را کشف و رفع کنیم هم میتواند این باشد که با نقد نظریهها یا فرضیههای دیگران و نقد نظریهها و فرضیههای خودمان.
نتیجهگیری
نتیجهگیری انتهای بحث میتواند در موارد زیر صورتبندی شود:
- سرچشمه نهایی شناخت وجود ندارد.
- پرسش درست شناخت شناسی نباید درباره سرچشمهها باشد، برعکس باید پرسید آیا این ادعا حقیقت دارد یا آیا با واقعیت سازگار است؟
- اکثر چیزهایی که میدانیم از طریق سنت به ما رسیده است، از طریق رابطهها، خواندن کتابها و … و چون بیشتر سرچشمههای شناخت ما از سنت است پس مکتبهای ضد سنتگرایی هم مردود است اما این دلیل نمیشود که از سنتگرایی پشتیبانی کنیم و باید سنتها را هم نقد کرد.
- شناخت نمیتواند از هیچ به وجود بیاید، پیشرفتهای دانایی اساسا تغییر شکل داناییهای قبلی است.
- دیدگاههای بدبینانه و خوشبینانه در نظریه شناخت هر دو اشتباهند.
- نه مشاهده اعتبار مطلق دارد و نه استدلال.
- راه حل مسئله خود باعث بوجود آمدن مسائل دیگر میشود، هرچه دانش ما بیشتر میشود شناخت نادانی ما هم بیشتر میشود، ما همه در نادانی بیپایان خود با هم برابریم.
موسیقیهای پادکست
- موسیقی ابتدایی پادکست، موسیقی فیلم The grey با نام Into The Fray و ساخته Marc Streitenfeld است.
- موسیقی دوم ساخته Zbigniew Preisner از سه رنگ Kieślowski و مربوط به رنگ آبی این کارگردان لهستانی است. اسم این قطعه هست Van Den Budenmayer.
- موسیقی سوم و پنجم ساخته fabrizio paterlini آهنگساز و پیانیست ایتالیایی است که بسیاری از کارهاش رو در SoundCloud به صورت رایگان برای شنیدن قرار داده است.
- موسیقی چهارم از کتابخانه موسیقی رایگان یوتیوپ برداشته شده است با نام Baskets in the Sky.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.