متن پادکست
داستایفسکی در ۴۵ سالگی بالاخره تونست شهرت و اعتبار جوانی رو با نوشتن جنایت و مکافات تجدید کنه. جنایت و مکافات آنچنان که شایسته بود مورد تقدیر و استقبال عموم قرار گرفت اما نویسندهاش رو در گرداب فقر و بدهی باقی گذاشت. آینده کاری داستایفسکی هم بواسطه قراردادی که بسته بود در هالهای از ابهام قرار داشت. همونطور که در قسمت قبل گفتم، داستایفسکی برای نجات از دست طلبکارهاش مجبور شد با ناشری شیاد قرارداد امضا کنه. طبق این قرارداد، داستایفسکی حق چاپ آثارش رو که تا اون روز منتشر شده بود با دریافت ۳۰۰۰ روبل واگذار کرد، اما بندی در قرارداد بود که داستایفسکی رو مجبور میکرد رمان جدیدی رو تا اول نوامبر ۱۸۶۶ تحویل ناشر بده در غیر اینصورت ناشر جریمهای سنگین میگرفت و اگه تا اول دسامبر، رمان تحویل داده نمیشد حق چاپ کلیه آثار بعدی داستایفسکی بدون پرداخت هیچ حق الزحمهای به دست ناشر می افتاد و اگه این اتفاق میافتاد عملا کار داستایفسکی به عنوان نویسنده تمام میشد.. اون سال داستایفسکی مشغول کار روی جنایت و مکافات بود و دوست نداشت پروژه جدیدی رو شروع کنه اما باید این رمان رو تحویل میداد وگرنه حیاتش به عنوان نویسنده به خطر می افتاد، خصوصا الان که دوباره طعم شهرت رو چشیده بود.
تابستون تموم شده بود و کمتر از دو ماه به موعد تحویل باقی مونده بود، سه تا از دوستان داستایفسکی پیشنهاد کردن که هر کدوم بخشی از طرح رمان رو بنویسن و در آخر داستایفسکی همه رو تحت نام خودش تحویل ناشر بده اما داستایفسکی این پیشنهاد رو به این بهانه که عملی و شرافتمندانه نیست رد کرد. در نتیجه مایکوف پیشنهاد کرد که از تندنویس برای سرعت بخشیدن به کار نوشتن رمان استفاده کنه و داستایفسکی چون چارهای نداشت به اکراه قبول کرد. شرح نوشته شدن و خلق رمان قمارباز که به یکی از مشهورترین داستانها در تاریخ ادبیات تبدیل شده به طور کامل و مبسوط در خاطرات آنا همسر داستایفسکی ثبت و ضبط شده که متاسفانه ما ترجمه این خاطرات رو به زبان فارسی در اختیار نداریم و من صرفا به نقل قولهایی که در کتابهای دیگه آورده شده اشاره میکنم، آنا مینویسه: « در اکتبر ۱۸۶۶ حدود ساعت هفت بعدازظهر، طبق معمول وارد دبیرستان پسرانه شماره شش شدم که اولفین، معلم تندنویسی، کلاسهایش را در آن دایر میکرد. سر جای همیشگیام نشستم، و تازه دفترچهام را باز کرده بودم که اولفین نزد من آمد و کنارم روی نیمکت نشست و گفت: “آنا گریگوریونا، میل دارید کار تند نویسی بگیرید؟ از من خواستهاند تندنویسی پیدا کنم و من فکر کردم شاید شما این کار را بپذیرید.” جواب دادم: “با کمال میل، مدتها بود دلم میخواست بتوانم کار کنم. فقط نمیدانم آنقدر تندنویسی میدانم که از عهده کار برآیم یا نه؟” اولفین به من دل و جرات داد و گفت فکر نمیکند کار مورد نظر سرعتی بیش از آنچه در توان من است لازم داشته باشد.» روز بعد، آنا با کلی سئوال در ذهن به خانه داستایفسکی رفت. آنا بواسطه پدرش با آثار داستایفسکی آشنا بود و نمیدونست چه برخوردی باید در پیش بگیره، داستایفسکی نویسنده شناخته شدهای بود و همکاری با این نویسنده تجربه جالبی به نظر میرسید. آنا در نهایت تصمیم گرفت برخوردی جدی و حرفهای داشته باشه. دیدار اول آنا با داستایفسکی چندان خوب پیش نرفت، داستایفسکی رفتاری موقر و دوستانه داشت اما مضطرب و ایرادگیر بود ، آنا اما آرام و مسلط به خود . به هر حال هر دو قبول میکنن که این کار رو انجام بدن و پروژه نوشتن رمان قمارباز شروع شد. داستایفسکی که پیدا بود مدتها به طرح داستانش فکر کرده، رمان رو تقریر میکرد و آنا اونها رو تندنویسی و بعد در منزل پاکنویس میکرد. در حین دیکته کردن رمان، داستایفسکی گاهی از زندگی خودش میگفت و به قول آنا با قهرمان رمان همدلی داشت. این گفتگوهای هر روزه باعث عمیق شدن رابطه بین آنای بیست ساله و فیودور ۴۵ ساله شد. رمان سر موعد مقرر حاضر شد. داستایفسکی هشت روز بعد از تحویل رمان از آنا خواستگاری کرد و جواب مثبت گرفت. به عقیده بسیاری ورود آنا نقطه عطفی در زندگی شخصی و کاری داستایفسکی محسوب میشه، آنا به زندگی پر تلاطم داستایفسکی نظم و نسق داد و مایه آرامشش شد، آنا عمیقا داستایفسکی رو دوست داشت و در جواب درخواست ازدواج غیرمستقیم داستایفسکی گفته بود: «من به شما جواب میدادم شما را دوست میدارم و برای تمام مدت عمر شما را دوست خواهم داشت.» و در نهایت داستایفسکی در ۴۵ سالگی طعم دوست داشته شدن رو چشید. آنا دقیقا کسی بود که داستایفسکی نیاز داشت، نه بحرانهای عشقی براش بوجود میآورد و نه باعث خلاقیت بیشترش میشد، که به هیچکدومشون نیازی نداشت. آنا زنی مدبر و زندگی ساز بود که طبع لاقید داستایفسکی رو منظمتر و هدفمندتر میکرد. جای تعجب نیست که این دوره از زندگی داستایفسکی سرشار از آفرینش هنری است. اما ورود آنا خوشایند خانواده داستایفسکی نبود، چرا که خانواده از محل درآمد او گذران زندگی میکردند و ورود آنا به معنای استقلال داستایفسکی از بستگانش بود. اعضای خانواده یعنی همسر و معشوقه برادرش میخاییل و پسر ناتنی داستایفسکی برای جلوگیری از این ازدواج ابتدا سعی کردن با اشاره به تفاوت سنی فیودور و آنا این ازدواج رو زشت جلوه بدن، خود فیودور هم از این بابت مردد بود و آنا در خاطراتش به این تردید اشاره میکنه و مینویسه: «جوانی من مایه نگرانی او بود.» داستایفسکی فکر میکرد آنا بعدها از این ازدواج پشیمون خواهد شد.اما در نهایت با کمک آنا بر نگرانیهاش غلبه کرد و ازدواج سر گرفت، با اینحال خانواده بعد از ازدواج هم دست از تلاشهاش برنداشت و زندگی زناشویی اونها رو خیلی زود تبدیل به جنگ و جدال خانوادگی شد. مثلا سعی میکردن آنا رو در اداره امور خانه نالایق نشون بدن، یا طوری رفتار میکردن تا به داستایفسکی ثابت کنن مصاحبت با افراد جوان برای آنا دلپذیرتر از مصاحبت با شوهرشه. داستایفسکی هم به دلیل اعتماد خیلی زیادش به خانواده این حرفها رو باور میکرد و قلب آنا رو به درد میآورد.
در کنار اینها داستایفسکی بسیار حسود هم بود، آنا چندین مورد از این حسادتها رو در خاطراتش نقل کرده یک مورد زمانی بود که در یک مهمانی خانوادگی مرد جوانی از آنا خوشش اومده بود و با آنا کمی بگو بخند کرده بود، داستایفسکی در راه برگشت حسادت خودش رو نشون داده بود، طوری که آنا در خاطراتش نوشت: «فریادهای او و حالت هولناکی که چهرهاش پیدا کرده بود مرا به وحشت انداخت. فکر کردم همین الان یا حمله صرع به او دست میدهد یا مرا میکشد. تاب تحمل این وضع را نداشتم و به گریه افتادم.» این گریه باعث شد داستایفسکی بلافاصله پشیمون بشه و از در آشتی دربیاد، کلا روحیاتش این شکلی بود و تاب گریه آنا رو نداشت. اما این اتفاق برای آنا زنگ خطری بود تا ازدواجش رو نجات بده، شاید اونجا بود که فهمید، داستایفسکی هم از لحاظ عاطفی و هم از لحاظ مالی نیاز به مراقبت داره و باید از شر خانواده و طلبکارها نجات پیدا کنه. وقتی این مشکلات دوباره سلامتی داستایفسکی رو به خطر انداخت و حملات صرعش زیاد شد، موقعیتی مناسبی فراهم شد تا آنا طرحش رو عملی کنه. دکترها به داستایفسکی پیشنهاد کرده بودن باید برای مداوا به خارج از کشور بره، آنا هم برنامه ریخت تا به محض رسیدن اولین دریافتی برنامه سفر به خارج رو ترتیب بده، خیلی زود این اتفاق افتاد و داستایفسکی ۱۰۰۰ روبل بابت جنایت و مکافات دریافت کرد اما از روی سادهلوحی پیش خانوادهاش دریافت این مبلغ رو لو داد و به طرفه العینی همه هزار روبل از بین رفت، چون داستایفسکی توان نه گفتن به اعضای خانوادهاش رو نداشت، سادهلوحیاش رو به پای تقدیر نامیمونش میگذاشت. اما این اتفاق آنای خونسرد و عملگرا رو از تک و تا ننداخت و شوهرش رو راضی کرد که با گرو گذاشتن جهیزیهاش پولی به دست بیارن و برنامهاشون رو عملی کنن. به این ترتیب اونها چند روز بعد اعلام کردن که عازم برلین هستن و خانواده رو در شوک ناشی از این تصمیم فرو بردن، به قول ادوارد هلت کار: «پیروزی آنا، ناگهانی، کامل و قطعی بود.»
قمارباز
قمارباز رمانی است که به سرعت و طی ۲۶ روز نوشته شده. این رمان پرتحرک و کوتاه بیشتر از سایر آثار داستایفسکی ریشه در تجربیات نویسنده داره. تجربیاتی که سه سال پیش همراه با پولینا در آلمان پشت سر گذاشت و تصادفی نیست که نام شخصیت زن داستان پولیناست.
ایده اولیه رمان در سال ۱۸۶۳ شکل گرفت، داستایفسکی در نامهای به استراخوف درباره این رمان مینویسه: «قهرمانم قمارباز است، و نه یک قمارباز ساده، درست مثل شوالیه آزمند پوشکین که فقط یک آزمند ساده و صرف نیست. قهرمان من علاوه بر آن یک شاعر هم هست، اما مساله این است که او در برابر چنین شعری، حس شرم و گناه دارد؛ چرا که کاملا متوجه نازل بودن شعرش هست، در کنار این که نیاز به خطر کردن، شخص او را در چشم خودش انسانی بلند همت و نیک سرشت ساخته است. تمام حکایت، حکایت این است که چگونه سومین سال است در قمارخانه رولت بازی میکند.»
متاسفانه اکثر منتقدین به خاطر وجوه زندگینامهای این رمان توجه چندانی به این کتاب نکردن.این رمان از لحاظ اقبال عمومی و خوانده شدن بعد از رمانهای بزرگ داستایفسکی قرار میگیره. سیمای داستایفسکی روزنامهنگار به وضوح در این رمان مشهوده و بیشتر مسائلی که داستایفسکی در مقالات غیرداستانیاش بیان کرده بود در این رمان هم بیان شده، خصوصا تقابل بین روسیه و اروپا. نکته اول در مواجهه با این رمان شخصیتهای رمانه که هر کدوم نمادی از خصوصیات کلی ملتهاشون هستن. مثلا شخصیتهای آلمانی به شدت حسابگرن یا فرانسویها بسیار پول پرستن. در حقیقت داستایفسکی در این رمان اکثر خصوصیات فردی شخصیتها رو با ملیتشون یکی کرده. نکته بعدی درباره قمارباز راوی غیرقابل اعتمادشه، آلکسی ایوانوویچ راوی این رمان به عمد توسط داستایفسکی غیرقابل اعتماد تصویر شده تا وجه زندگینامهای بودن رمان رو تضعیف کنه. به عنوان مثال داستایفسکی توصیفات آلکسی از پولینا رو در تقابل با توصیفات مستر استلی و مادربزرگ قرار میده، شخصیتهایی که نمادی از آگاهی و صداقت هستند. مثلا مستر استلی از پیشینه خانوادگی و خصوصیات فردی شخصیتها اطلاعات کافی و فراوانی داره یا مادربزرگ به محض مواجهه با دوگریو و مادمازل بلانش متوجه باطن اونها میشه و به اولی میگه شیاد و دومی رو شامورتی باز میخونه که در واقعیت هم همینطوره. داستایفسکی قصدش از اینکار این بوده که نشون بده راوی اگرچه اشتراکات زیادی با خودش داره، اما دقیقا خودش نیست. مطمئنا داستایفسکی از تجربیات سفرش با پولینا و سایر تجربیاتش برای نوشتن این رمان استفاده کرده اما اونقدر باهوش و خلاق بوده که خاطرات سفرش رو به اسم رمان به مخاطبهاش عرضه نکنه.
در کنار این تمهیدات صحنهای در رمان وجود داره که احتمالا داستایفسکی خودش رو در اون صحنه توصیف کرده، وقتی مادربزرگ وارد سالن قمار میشه، مرد جوانی رو میبینه که: «رنگ به رو نداشت؛ چشمهایش برق میزد و دستهایش میلرزید. بیحساب پول به بازی میگذاشت؛ هر چه به دستش میآمد؛ با این حال مدام میبرد و پول پارو میکرد.» مادربزرگ در توصیف این جوان میگه: «این جوان دیگر از دست رفته، یعنی خودش به دست خودش… همه را نابود میکند.»
در نهایت هم بحثهایی که حول و حوش کار کردن، پول درآوردن، شانس، شرایط و محیط سالن قمار که ربط معناداری به نگاه داستایفسکی به مسائل پیرامونش داشته ما رو از فرض زندگینامه بودن این رمان جدا میکنه. با اینکه این رمان در مدت کوتاهی نوشته شده و بسیار شبیه اثری خودزندگینامهای است اما به نظر من اثری مهمه و باید بیشتر بهش پرداخت.
در قدم اول بررسی رمان بهتره از شخصیتها شروع کنیم. در قمار باز به طور کلی ما با دو دسته شخصیت طرفیم، روسها و اروپاییها.
اروپاییها شامل دو ملیت هستن، فرانسویها و انگلیسیها. این کاراکترها نمایندهای از فرآیند کلی توسعه کشورهاشون هستن و شکل و تعریفی کلی دارن. اما روسها بیشکلن و تعریف خاصی ندارن. به زعم داستایفسکی روسها به همین دلیل ، پتانسیل این رو دارن که تبدیل به راهنمای اروپاییها و حتی کل جهان بشن.
شخصیتهای فرانسوی رمان عبارتند از کنت دوگریو و مادمازل بلانش، داستایفسکی به طعنه با خلق این دو شخصیت میزان سقوط جامعه بورژوازی فرانسوی رو نشون میده، چون اولی شیاد تصویر شده و دومی بازیگر، هر دو این شخصیتها پیوندهایی با خانواده روس مهاجر دارن، خانوادهای که یک ژنرال روس مثل یک پدرسالار رئیس خانواده است. مادمازل بلانش در نقش معشوقه و همسر آینده ژنرال و کنت دوگریو در نقش کسی که در ازای پول، املاک ژنرال در روسیه رو در گرو داره. به عبارتی داستایفسکی با خلق شخصیت ژنرال غیرمستقیم نشون داده که دل و دنیای پدرسالار روسی در گرو فرانسویهاست. و این نقدی اجتماعی به روسهاست که بسیار شیفته فرانسویها بودن، این قضیه در مورد زنهای روسی هم صدق میکنه، مثلا آلکسی راوی و قهرمان قمارباز به طور قطع و تا آخر رمان مطمئنه که پولینا عاشق کنت دوگریو است، چون فرانسویها در عین حال که بیلیاقتترین آدمهای روی زمیناند، بلدن چطور ظاهر شایستهاشون رو حفظ کنن و این خصوصیت زنهای روسی رو به خودش جذب میکند. جای تعجب نیست که زبان مورد استفاده طبقه اشراف روسیه در اون دوران غالبا فرانسوی بوده و روسی زبان مردمان پایین دست جامعه. در همین دوران در کشور خودمون هم واژه فرنگ و فرنگی به طور خاص درباره فرانسه بکار برده میشد.
شخصیت اروپایی بعدی مستر استلی انگلیسی است که مغرور، نجیب و ثروتمنده، یعنی خصوصیات تیپیکال یک فرد انگلیسی در اون زمان رو داره. مستر استلی تقریبا زیر و بم تمامی شخصیتهای رمان رو میدونه، استلی به همراه مادربزرگ روس نمادهایی از انسانهای اخلاقی تصویر شدهاند. اما استلی هم مانند بقیه شخصیتهای اروپایی، عملگرا و خالی از شاعرانگی است، مردی ثروتمند که در کارخانه تصفیه شکر سهم داره.
البته دو ملیت دیگه هم در این رمان وجود دارن و مورد حمله داستایفسکی قرار میگیرن یکی آلمانها و دیگری لهستانیها اما جز شخصیتهای اصلی رمان نیستن. آلمانیها در خطابه معروف آلکسی کسانی تصویر شدن که به شدت کار میکنن و عین جهودها پول روی هم میگذارن و از زندگی هیچ لذت و استفادهای نمیبرن، این روش زندگی مورد قبول آلکسی نیست و در پایان خطابهاش میگه: «بهتر آن است که، همان به سبک روسی زندگی کنم؛ بروم تو رولت ببرم یا ببازم. چون من پولم را برای خودم میخواهم و نمیخواهم خودم را بکنم یک وسیله ضروری برای کسب سرمایه.» لهستانیها هم به شکل طفیلی و انگل تصویر شدن، انسانهایی که همگی خودشون رو عالیجناب معرفی میکنن ولی اکثرا به دنبال شکار قماربازهای پولدار هستن تا پادوییشون رو بکنن و انعامی بگیرن یا اگه بتونن ازشون دزدی کنن. از این لحاظ نژادپرستی در این رمان غوغا میکنه.
اما شخصیتهای اصلی روس اینها هستند ژنرال پدر خانواده، پولینا دخترخوانده ژنرال، مادربزرگ عمه ثروتمند ژنرال و آلکسی معلم سرخانه ژنرال. شخصیتهای روس همگی احساساتی، شاعرمسلک و به شدت انسانیان. مثلا ژنرال و پولینا هر دو عاشقند، اما عشقشون برخلاف فرانسویها برای رسیدن به ثروت نیست. آلکسی هم به زعم خودش عاشق پولیناست اما عشق آلکسی به پولینا عشقی مازوخیستی است و وقتی پولینای در هم شکسته به عشق آلکسی پناه میاره و خودش رو تسلیم او میکنه، عشق آلکسی رنگ میبازه و او رو در حساسترین وضعیت ممکن رها میکنه تا پول مورد نیاز پولینا رو با قمار به دست بیاره. آلکسی اعتراف میکنه که هنگام قمار هیچ به فکر پولینا نبود و انگار عشق پولینا در نظرش رنگ باخته بود. اما پولینا عاشق آلکسی میمونه، و ما در انتهای رمان از زبان استلی میشنویم که: «الان حتی اگر بگویم هنوز هم دوستت دارد، دیگر فرقی به حالت ندارد؛ چون تو اینجا میمانی! خودت را از بین بردهای. تو آدم سرزندهای بودی. تواناییهایی داشتی، بد آدمی نبودی. حتی شاید میتوانستی برای وطنت مفید باشی. وطنت به تو احتیاج دارد. اما اینجا میمانی و زندگیات تمام میشود. تو را مقصر نمیدانم. به نظر من همه روسها یا همینطورند یا تمایل دارند باشند. حالا رولت نشد، یک کوفت دیگر شبیه آن پیدا میکنند. استثنا هم حکم نادر دوران را دارد. اولین کسی نیستی که هیچ نمیدانی کار کردن چیست (البته به زحمتکشان مملکتتان کاری ندارم). واقعا که رولت قمار روسهاست.»
رمان در شهری خیالی به نام رولتنبورگ جریان داره، اسمی ساختگی به معنای شهر رولت و یه جورایی یادآور لاسوگاس یا شهر گناه در دوران ماست. رولتنبورگ هم مثل لاسوگاس خصوصیات شهر گناه رو داشت و نمادی از بهشت بورژوازی دروغینی بود که توسط سرمایهداری تبلیغ میشد. در مقابل این شهر گناه اروپایی، روسیه و به طور اخص مسکو رو داریم، مثلا وقتی مادربزرگ به رولتنبورگ میاد و باختی سنگین در رولت رو تجربه میکنه، پوتاپیچ خدمتکار مادربزرگ میگه: «کاش زودتر برگردیم مسکوی خودمان. مگر چی کم داریم آنجا؟ باغ داریم، گلهایی داریم که یکیش را هم اینجا ندارد، چه عطری چه چیزی! سیبها دارند میرسند، جامان هم که بزرگ و درندشت است. نه، نباید میآمدیم خارج.»
در کل این رمان رو میشه در راستای تفکرات اسلاوپرستی داستایفسکی و تز برگشت به خاک روسیه و همچنین نفی سرمایهداری و سوسیالیسم اروپایی دید.
اما سئوال محوری در بررسی این رمان بحث قماره. چرا داستایفسکی برای پرداختن به تیپ روس مهاجر قمار رو انتخاب کرده؟ داستایفسکی در خلق آثارش بسیار به تجربیات و چیزهایی که میدیده یا میشنیده متکی بوده، داستایفسکی این دیدهها و شنیدهها رو در ذهن فوقالعادهاش تحلیل میکرده، شاخ و برگ میداده و به استادانهترین شکل بیانشون میکرده. همین خصوصیت باعث شده بسیاری از تحلیلگران آثار داستایفسکی به اشتباه بیفتن، آثار داستایفسکی پر از توصیف صحنههای خشن، تجاوز و شیطانصفتی شخصیتهاست و بعضی مثل استراخوف گمان میکردند اگر کسی قادر به خلق چنین شخصیتهایی است در درون همینطوره و شاید اصلا بعضی از این جنایات رو خودش امتحان کرده. با اینکه داستایفسکی در برههای از زندگیش معتاد به قمار بود اما کارکرد قمار در این رمان برای بیان مضامینی است که ذهن داستایفسکی رو به خودش مشغول کرده، مضامینی مثل تقدیر، خردگرایی، پولپرستی انسان مدرن، خصوصیات قومیتی و البته آزادی اراده انسان. مثلا، داستایفسکی در قدم اول، قمار و خصوصا بازی رولت رو مخصوص روسها میدونه، آلکسی در جایی از رمان میگه: «به نظر من رولت اصلا ساخته شده برای روسها.» و دلیل این ادعا رو اینطور شرح میده: «بر این اساس که در سلسله ارزشهای خیرخواهانه و شایستگی آدم متمدن غربی، به لحاظ تاریخی، استعداد ثروت اندوزی هم وارد شده و حتی تقریبا به یکی از نکات اصلی تبدیل شده. اما روس نه بلد است سرمایهای به هم بزند و نه حتی میتواند آن را نگهدارد، بدجوری پول هدر میدهد. با این حال، یک روس هم پول لازم دارد، پس وقتی جایی بشود یکباره، طی دو ساعت و بدون زحمت، پولدار شد، آن هم مثل رولت، از آن استقبال میکنیم و برایش سر و دست میشکنیم. همچین چیزی حسابی اغوامان میکند و از آنجایی که خیلی هم لاقیدانه بازی میکنیم، میبازیم!»
با اینحال هم داستایفسکی و هم آلکسی قمار رو کاری غیراخلاقی میدونن، داستایفسکی هیچوقت در خاک روسیه قمار نکرد و هدفش از قمار احتمالا همون چیزی بود که بارها اعتراف کرده بود یعنی به دست آوردن پولی هنگفت که بتونه با اون قرضهاش رو بده و با خیال راحت و بدون نگرانی مالی بنویسه. و ترجیح میداد این پول رو نه از هموطناش بلکه از خارجیها ببره. مثلا آلکسی میگه: «همین اول بگویم که همه چیز این بازی به نظرم کثیف و غیراخلاقی آمد.» بعضی از مفسران سعی کردن از کازینو و به طور اخص رولت فضایی جهنمی تصویر کنن، ایناها رنگهای سیاه و قرمز میز رولت رو نمادهایی شیطانی میدونن و اعتقاد دارن داستایفسکی به این خاطر رولت رو غیراخلاقی میدونه چون فضای کازینو تداعی کننده شر و اهریمنه. این منتقدین با اشاره به بخش هایی از رمان که این موضوع رو تایید میکنه مثل نگرانی ژنرال از ورود بچهها به کازینو و مواردی از این دست سعی در اثبات نظریهاشون دارن. این تفسیر به ظاهر جذاب به نظر با منظور داستایفسکی تفاوتی داره . رولت غیراخلاقیه چون ممکنه ثروتی عظیم رو بدون کار کردن فراهم کنه، به همین دلیل هم هست که استلی به آلکسی میگه: «اولین کسی نیستی که هیچ نمیدانی کار کردن چیست.» با این دید میشه فهمید چرا ژنرال نمیخواد بچهها وارد کازینو بشن، چون اگر بچهها رو نمادی از نسل آینده بدونیم، عادت این نسل به پول درآوردن بیحساب و بدون کار سمی مهلک برای جامعه است و این دیدگاه با توجه به حساسیتهای داستایفسکی درباره آینده جامعه خودش بیشتر به واقعیت نزدیکتره تا تلقی اهریمنگونه از قمار.
داستایفسکی معتقد بود که ثروتاندوزی و پول پرستی جامعه اروپا رو در برگرفته و این تنها مختص طبقه بورژوا نبوده بلکه قشرهای کمتر برخوردار و کارگرها هم چنین گرایشاتی داشتن، در حقیقت چیزی که داستایفسکی در سفر اروپا مشاهده و سعی کرد در رمان قمارباز نقدش کنه سرمایهداری بود، سرمایهداریای که امروز هم گریبان بشر رو رها نکرده، به همین خاطر داستایفسکی استدلال میکنه بخاطر گرایش به پولپرستی روحیه برادری بین مردم اروپا وجود نداره در حالیکه مردم روسیه هنوز اونقدر آلوده نشدن و دیدی شاعرانه به جهان دارن. روسها به زعم داستایفسکی مثل جوامع اروپایی فردگرا نشدند و هنوز روحیه برادری در بینشون زنده است. در حقیقت داستایفسکی جامعه شاعرمسلک روسیه رو در تقابل با جامعه عقلگرای اروپای غربی قرار میده، گرچه این دید در اواخر عمرش کمی تعدیل شد.
اما به دست آوردن ثروت از راه قمار و پولپرستی بخشی از مضامین این رمانه. اگر اعتیاد به قمار داستایفسکی رو صرفا برای به بدست آوردن ثروت تعبیر کنیم دچار ساده انگاری شدیم. این وجه اگر چه درسته اما وجه عقلانی و توجیهی اعتیاد به قمار داستایفسکی است. همونطور که در رمان هم میبینیم آلکسی بعد از بردی هنگفت مطلقا به پول بی اعتناست و قسمت اعظم اون رو در اختیار مادمازل بلانش قرار میده. قمار برای داستایفسکی فقط وسیلهای برای به دست آوردن ثروت نبود، جلوتر خواهیم دید که نه تنها ثروتی هم به دست نیاورد بلکه معضلی جدی در اوضاع مالی اسفبار داستایفسکی محسوب میشد. قمار برای داستایفسکی وسیلهای بود تا اراده آزاد خودش رو نشون بده و تقدیر رو به چالش بکشه. و همونطور که در یادداشتهای زیرزمینی میگه: «تنها چیزی که انسان بدان نیاز دارد داشتن ارادهای مستقل است، فرقی نمیکند که این استقلال چه هزینهای برایش داشته باشد و او را به کجا رهنمون شود.» قمار و خصوصا بازی رولت دقیقا محملی مناسب برای بیان این افکار بود، چرا که رولت بازیای کاملا شانسی است، جایی در رمان هست که آلکسی اشاره میکنه هیچ طرحی عقلانی برای بردن در این بازی وجود نداره و کسانی که با محاسبه و عقل بازی میکنن دقیقا مشابه کسانی میبرن یا میبازن که اتفاقی و بدون هیچ محاسبهای اینکار رو میکنن. در حقیقت یک بخش دیگر از غیراخلاقی بودن این بازی به غیر از بدون زحمت ثروتمند شدن، اتفاقی بودنشه، یعنی در رولت مهم نیست که چه انتخابی بکنیم، همه چیز از قبل مشخص شده و این یعنی جبرگرایی که داستایفسکی مدام اون رو رد کرده و شاید یکی از دلایل اعتیادش به قمار تلاش در جهت شکست این تقدیرگرایی بوده.
در کنار اینها داستایفسکی مسئله دیگهای رو هم مطرح میکنه و اون تمایل به تحسین و ارج پیدا کردن فرد به واسطه ثروته، مثلا آلکسی وقتی از برد در قمار صحبت میکنه به وضوح دو هدف داره، اول اینکه پولینا به او به چشم معلم سرخانه نگاه نکنه و جایگاه اجتماعیش رو به رسمیت بشناسه. آلکسی در جایی از رمان میگه: «اگر پول داشته باشم، تو چشم شما آدم دیگری میشوم، نه یک حلقه بگوش.» و دوم اینکه در نگاه دیگران تحسین بشه مثلا در جایی دیگه میگه: «نه، پول برایم مهم نبود! فقط دلم میخواست فردا من را نقل مجالس کنند و از کارم به شگفت بیایند، تحسینم کنند و جلو این برد تازهام سر تعظیم فرود بیاورند.» داستایفسکی در این رمان خیلی گذرا به این مفهوم اشاره میکنه و بسط بیشترش رو در رمان جوان خام انجام میده.
قمارباز بخاطر ساختار دراماتیکش و عناصر اجراییاش بسیار مناسب اجرا روی صحنه تئاتره، همچنین اپرایی هم از این رمان ساخته شده که اینجا میتونید اون رو ببینید.
داستایفسکیها بعد از اقامتی کوتاه در برلین و ویلنا به درسدن رفتن و دو ماه و نیم اونجا موندن، بعد به بادن بادن رفتن و بعد از هفت هفته وارد ژنو شدن. وقایع این دوران رو آنا در خاطراتش با جزئیات تمام آورده، جزئیاتی مثل ساعت بیدار شدن، هزینههای گردش و تفریح و حتی تعمیر یک جفت چکمه در بادن بادن. احساس آنا نسبت به داستایفسکی دوگانه بود هم حس ستایش نسبت به شوهرش داشت و هم احساس مادری که باید از فرزندش مراقبت کنه، داستایفسکی هم احساسی دوگانه نسبت به آنا داشت، به نوشته ادوارد هلت کار: «احساس داستایفسکی نسبت به آنا آمیزهای بود از نیمی احساس سپاس توام با شگفتی نسبت به “فرشته نگهبانی که خدا برایش فرستاده بود”، نخستین زنی که رفاه او را یگانه هدف زندگیاش قرار داده بود، و نیمی احساس تفریحی آکنده از محبت پدرانه نسبت به سرکشیهای کودکانه او و بیش از آن جدیت خندهآور در این دخترک بیست ساله که “ذوقی دقیق و خاص به عتیقهجات” داشت.» در کنار اینها این زوج رابطه جنسی رضایت بخشی داشتند که گویا در خاطرات آنا با لایههایی از حجب و حیا منعکسه.
اما این آرامش و عشقی که بواسطه زندگی خانوادگی بوجود اومده بود نتونست جلوی شور و اشتیاق داستایفسکی به قمار رو بگیره. داستایفسکی که درگیر نوشتن نبود و به زندگی پر شر و شور عادت کرده بود، بعد از مدت کوتاهی بیقرار شد و همسرش رو تنها در درسدن رها کرد و برای قمار به هامبورگ رفت. آنا سعی کرد این کار شوهرش رو نادیده بگیره و حتی اگه نمیتونست نادیده بگیره، تحمل میکرد و فیودور رو سرزنش نمیکرد. شاید فهمیده بود که عذاب وجدان داستایفسکی بعد از هر بار قمار، بهتر از هر سرزنشی عمل میکنه. داستایفسکی همه پولش رو تو هامبورگ باخت و در نامه به آنا تقاضای پول کرد، آنا پول رو براش فرستاد اما داستایفسکی به جای اینکه پیش همسرش برگرده دوباره قمار کرد و باخت.
داستایفسکی در نامههایی که از هامبورگ به آنا مینوشت مرتبا به عذاب وجدانش از قمار و دوری از آنا اذعان میکرد اما نمیتونست از میز رولت هم دل بکنه. مثلا در تاریخ ۲۴ می ۱۸۶۷ وقتی پولی که دفعه اول آنا براش فرستاد رو میبازه مینویسه: «آنا جانم، دوست عزیزم، همسرم، ببخش من را و پست فطرتم نخوان! جنایت کردهام؛ هرچه فرستاده بودی باختم؛ همه را، همهاش را تا سکه آخر. همان دیروز پول را گرفتم و همان دیروز هم باختم. آنا جان حالا چطور به رویت نگاه کنم؟ حالا درباره من چه خواهی گفت؟ فقط و فقط از یک چیز وحشت دارم این که تو چه خواهی گفت؟ درباره من چه فکری خواهی کرد؟ فقط از قضاوت تو میترسم! ممکن است بعد از این هم برایم احترام قائل باشی؟ تکلیف عشق بدون احترام چه میشود؟ پایههای ازدواجمان به لرزه میافتد. آه دوست من، من را مقصر قطعی ندان! از قمار متنفرم، نه فقط حالا، که دیروز هم نفرت داشتم، پریروز هم. لعنتش کردم.»
بعد از این نامه آنا باز براش پول فرستاد تا داستایفسکی بتونه حساب هتل رو تسویه کنه و برگرده. در بازگشت، داستایفسکی در کمال تعجب جز دلسوزی و دلداری از آنا ندید. اما این عذاب وجدان مانع از قمار دوبارهاش نشد و وقتی عذاب وجدانش فروکش کرد دوباره هوس قمار به سرش زد. اینبار اما از آنا خواست باهاش بیاد چرا که باخت سری قبل رو بخاطر دوری از آنا میدونست. آنا قبول کرد و با هم در راه رفتن به ژنو در بادن بادن توقف کردند. ابتدا قرار بود دو هفته اونجا بمونن اما موندنشون هفت هفته طول کشید. داستایفسکی مرتبا قمار میکرد و غالبا میباخت. اوضاع مالیای که وخیم بود رو به فاجعه رفت، در کنار اینها آنا هم حامله شده بود، در نهایت مادر آنا به دادشون رسید و براشون پول فرستاد که مقداری از این پول باز هم پای رولت از دست رفت. بالاخره بعد از هفت هفته راهی ژنو شدن با پولی که فقط هزینه راهشون رو تامین میکرد. اینجا هم داستایفسکی بارها به آنا قول داد که قمار رو کنار میگذاره اما به قولش وفادار نموند. آنا بعد از این تجربه تصمیم گرفت شوهرش رو در قمار همراهی نکنه چون وقتی مجبور میشد به شهر دیگهای برای قمار بره، دلتنگیاش برای آنا باعث کمتر شدن تعداد قمار و زمان موندگاریش می شد. ، اینها باعث شد آرام آرام این اعتیاد ترک بشه و عشق به قمار در برابر عشق به آنا رنگ ببازه. آخرین باری که داستایفسکی قمار کرد چهار سال بعد از ازدواجشون و در شهر ویسبادن بود. داستایفسکی در نامهای طولانی از ویسبادن در بهار ۱۸۷۱ به آنا قول داد دیگه قمار نخواهد کرد، طبیعی بود که آنا مثل بارهای قبل باور نکرد اما داستایفسکی سر قولش موند. در انتهای این نامه جمله جالبی هست که نشون دهنده وضعیت روحیاش در برابر قماره، داستایفسکی مینویسه: «دیگر تمام و کمال مال تو هستم. آخر تا حالا نیمی از من به این کابوس لعنتی قمار تعلق داشت.» داستایفسکی به قمار نیاز داشت، چون باعث تحریک اعصابش میشد و این تحریک رو برای خلق شاهکارهاش لازم داشت یا بقول آنا: «چون او خودش را قانع کرده بود امیدش به برد برایش ثمربخش است، با توانی نو پای نوشتن رمانهایش مینشست و ظرف دو یا سه هفته هرچه را باخته بود، جبران میکرد.»
وقتی در بادن بادن بودن اتفاق دیگهای افتاد که از لحاظ تاریخ ادبیات مهمه و اون دیدار با تورگنیف بود. تورگنیف به تازگی رمان جدیدش به اسم دود رو منتشر کرده بود که در روسیه با استقبال سردی روبرو شده بود، تورگنیف میخواست نظر داستایفسکی رو درباره رمانش بدونه، داستایفسکی هم به طعنه گفت بد نیست دوربینی بخره تا بتونه از آلمان روسیه رو خوب ببینه و از اوضاع و احوال وطنش باخبر باشه. وقتی کمی بعد در همین گفتگو داستایفسکی از مردم آلمان انتقاد کرد، تورگنیف که از طعنه قبلی رنجیده بود، ناراحتیاشون رو نشون داد و گفت تو با این حرفها به من توهین میکنی چون من بیشتر خودم رو آلمانی میدونم تا روس. این دیدار و بعدتر کاریکاتوری که داستایفسکی از تورگنیف در رمان شیاطین تصویر کرد باعث دشمنی این دو نویسنده تا آخرین سال زندگی داستایفسکی شد.
داستایفسکیها بعد از بادن بادن به ژنو رفتن و منتظر تولد اولین فرزندشون سونیا شدن. در این دوره نوشتن ابله شروع شد،
آنا در مورد کار نویسندگی و همچنین اوضاع بد مالیشون مینویسه: «چه بسیار فیودور بعد از خواندن فصلی منتشر شده از رمانش، ناگهان به وضوح متوجه خطایی از خود میشد و از اینکه ماتریال بنا شده را خراب کردهاست، نومید و مستاصل میشد… این شده بود رنج و عذابی که میدید چه خطایی کرده، اما امکانش را نداشت تا آن را اصلاح کند! بله بدبختانه او هرگز چنین امکانی نداشت؛ چرا که برای گذران و پرداخت قرضها پول لازم بود. بنابراین، با وجود بیماریاش گاهی مجبور میشد روز بعد از حمله شدید صرع با ذهنی گیج و گنگ و تار پشت کار بنشیند، شتاب کند و حتی نرسد دستنوشته خود را نگاهی بیندازد تا فقط سر موعد فرستاده شود و حق الزحمهای برای آن دریافت گردد.»
با تولد سونیا شادی و خوشبختی فرزند دار شدن، فکر و ذکر داستایفسکی رو پر کرد طوری که نوشتن ابله رو موقتا کنار گذاشت و مجله به مخاطبهاش اطلاع داد که نویسنده بیماره و قادر به نوشتن ادامه رمان نیست. بعدتر داستایفسکی شادی تولد فرزندش رو با استادی تمام در رمان شیاطین و در شخصیت شاتوف نشون داد. اما قرار نبود این شادی دوام چندانی داشته باشه، تقدیر خیلی زود این شادی رو به عزا تبدیل کرد، سونیا بعد از سه ماه و بعد از یک سرماخوردگی فوت کرد. داستایفسکی در نامهای به مایکوف، دوستی که مدت اقامت خارج بارها به دادشون رسیده بود نوشت: «هرگز چون این روزهای آخر ناشاد نبودهام. نمیخواهم شرح مصیبت بدهم، اما هر چه بیشتر میگذرد یاد سونیای مرده ما تلختر و تصویرش در ذهنمان زندهتر میشود. لحظاتی هست که دیگر طاقتمان طاق میشود. دخترک مرا میشناخت، و وقتی که در روز مرگش بیرون رفتم تا روزنامهها را بخوانم، غافل از اینکه دو ساعت دیگر او میمیرد، با چشمان کوچکش دنبالم کرد و با نگاهی خیره مینگریست، نگاهی که اکنون به وضوحی هر چه تمامتر در جلوی چشم من است. هرگز فراموش نخواهم کرد و هرگز از غمش نخواهم رست.»
به قول ادوارد هلت کار ما این مصیبت رو باید در پسزمینه فقر مالی خانواده ببینیم، تقریبا تمامی درآمد رمان ابله قبلا مصرف شده بود، داستایفسکی تا قبل از تحویل بخش اول کتاب ۴۵۰۰ روبل دریافت کرده بود و تا تحویل کتاب تنها میتونست ۷۵۰ روبل دیگه دریافت کنه. این پولها خرج زندگی، قمار و البته کمک به خانواده برادر و پسر ناتنی خودش شده بود. واقعیت این بود که داستایفسکی دست از حمایت خانواده ناسپاسش برنداشته بود و اگرچه خود و همسرش به سختی گذران میکردن، به محض رسیدن پول سهم اونها رو جدا میکرد. این در حالی بود که خانوادهاش حتی براش نامه نمینوشتن و اگر چیزی مینوشتن بخاطر درخواست پول بود و بدتر از همه اینکه تو این نامهها حتی نامی از آنا نمیبردن. داستایفسکی میدونست اگرچه تولد سونیا برای خود و همسرش شادیبخشه برای بستگانش اینطور نیست و وقتی سونیا فوت کرد در نامهای به مایکوف نوشت: «و اما یک خواهش ویژه. اگر به بستگانم برخوردی به هیچ یک خبر مرگ سونیا را نده. فعلا دلم نمیخواهد هیچ یک خبردار شوند، خصوصا پاول. فکر میکنم هیچیک از آنها به خاطر بچه من غصه نخواهند خورد و حتی شاید ته دلشان شاد هم بشوند، و حتی فکر این مسئله دلم را به درد میآورد. مگر بچه بیچارهمان به آنها چه کرده بود؟ بگذار از من بیزار باشند، بگذار مرا به خاطر عشقم مسخره کنند. برای من الان علیالسویه است.»
این بحرانها، یعنی اعتیاد به قمار، بیپولی و مرگ فرزند، هر کدوم به تنهایی برای از هم گسستن شالوده خانواده کافیه، اما فیودور و آنا به واسطه همین بحرانها به هم نزدیکتر شدن و عشقشون قوام بیشتری گرفت. اونها ژنو رو که یادآور خاطره مرگ فرزند بود ترک کردن و به ایتالیا رفتن. در ایتالیا داستایفسکی نوشتن رمان ابله رو تموم کرد و ، ۲۰۰۰ روبل بابتش بدهکار شد، که به حساب رمان بعدیش گذاشتن. اما مجله پیک روسی رمان بعدی رو برای سال آینده میخواست، تو این فاصله از طرف استراخوف دعوتی به دست داستایفسکی رسید که جز هیئت تحریریه مجله نوپایی به اسم زاریا باشه، داستایفسکی از این پیشنهاد استقبال کرد و بدون توجه به تعهدش نسبت به مجله پیک روسی که این سالها مدام به دادش رسیده بود، پیشنهاد داد تا برای زاریا رمان بنویسه و پیشپرداخت بگیره، تو اون وضعیت مالیای که داستایفسکی داشت این اقدام قابل درک اما نسبت به مجله پیک روسی ناسپاسی بود. زاریا اما چندان استقبال نکرد و در جواب خواسته هزار روبلی داستایفسکی راضی شد فقط ۳۰۰ روبل پیش پرداخت بده، داستایفسکی قبول کرد و رمان کوتاه همیشه شوهر رو برای زاریا نوشت. تابستان ایتالیا برای خانواده داستایفسکی غیرقابل تحمل بود خصوصا اینکه آنا بار دیگه حامله شده بود. اما پولی در بساط نبود تا از فلورانس به جایی دیگه نقل مکان کنن، تا اینکه دوباره کاتکف سردبیر مجله پیک روسی به دادشون رسید و اونها بعد از توقفی کوتاه در ونیز و پراگ به شهر درسدن برگشتند. کمی بعد دخترشون لیوبوف به دنیا اومد و داستایفسکی کار روی رمان جدیدش شیاطین رو شروع کرد. چهار سال اقامتش در اروپا باعث نشد نظرش درباره اروپا تغییر کنه و در شیاطین این دیدگاه به خوبی و روشنی منعکسه. داستایفسکی از همون ماههای ابتدایی اقامت در اروپا به فکر بازگشت به روسیه بود. زمانی که در ایتالیا بودن در نامهای به برادرزادهاش نوشت: «سه ماه که بگذرد، دقیقا دو سال میشود که در خارج هستیم. به نظر من اینجا بدتر از تبعید به سیبری است. کاملا جدی میگویم. اغراق نمیکنم. روسهایی را که در خارج زندگی میکنند را نمیتوانم درک کنم. گرچه اینجا بهشت فوق العادهای است و گرچه به راستی معجزه بینظیر و غیرقابل باور هنر است، به نظرم فاقد بسیاری از مزیتهایی است که حتی در سیبری، هنگامیکه از زندان آزاد شده بودم، به چشمم میآمد.»
اما این اقامت چهارساله باعث شد فیودور به ارزش آنا پی ببره، در نامهای نوشت: «ترسم از این بود که باعث رنج و عذاب آنا شوم. تاکنون به راستی فقط متکی به خودمان بودهایم. من اعتماد بنفس ندارم، شخصیتم بیمارگونه است، و پیشبینیام این است که با بودن در کنار من خودش را در معرض برخی مصایب قرار دهد. در واقع آنا نشان داده قویتر و عمیقتر از آن چیزی است که من گمان میکردم و انتظارش را داشتم، و در بسیاری از موقعیتها او فرشته نجاتم بود.» اما کم کم وقتش بود که به روسیه برگردند، آنا دوباره حامله بود و شیاطین با موفقیت چشمگیری قرین شده بود، به پشتگرمی این موفقیت تصمیم گرفتن به روسیه برگردند، یک هفته بعد از ورود به روسیه فرزند دومشون به دنیا اومد، پسری به نام فیودور.
فصل دیگری از زندگی داستایفسکی بسته شد و بعد از بازگشت به روسیه در ژوئیه ۱۸۷۱ فصل جدیدی آغاز شد.
ابله
یکی از اهداف داستایفسکی از نوشتن رمان ابله به تصویر کشیدن انسانی خوب و کامل بود و الگوی انسان خوب برای داستایفسکی کسی نبود جز مسیح. داستایفسکی در نامهای به مایکوف مینویسه: «مدتهاست یک اندیشه عذابم میدهد… فکر به تصویر کشیدن یک انسان کامل. هیچ کاری به نظر من دشوارتر از این نیست … پیشتر تصاویری گذرا از این فکر به دست دادهام، اما این کافی نیست.» منظور داستایفسکی از تصاویری گذرا شخصیتهایی نظیر سونیا در جنایت و مکافات و لیزا در یادداشتهای زیرزمینی است. دشواری خلق چنین شخصیتی رو میشه در نامهای دیگه به مایکوف بهتر درک کرد وقتی اعتراف میکنه بخش زیادی از رمان ابله رو نوشته اما همه رو دور ریخته: «باور کنید که داستان، اگر تمام میشد، چنگی به دل نمیزد و من از اینکه داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم.» همین سعی و خطاهای بسیار باعث میشه ابله اثری نبوغ آمیز باشه، قبلتر دیدیم که داستایفسکی برای نوشتن جنایت و مکافات بارها از زوایای متفاوت داستان رو نوشت و نوشتههاش رو نابود کرد تا به شکلی که الان وجود داره رسید. این تصور که نویسندههای بزرگی چون داستایفسکی با هر بار قلم گذاشتن بر کاغذ شاهکار خلق میکنند، تصوری باطله، در کنار نبوغ باید تحقیق و تلاشی زیاد برای خلق اثری ماندگار انجام بشه. علی رغم همه این تلاشها داستایفسکی در نهایت نتونست انسان کاملش رو به خوبی شکل بده، چنان که خودش میگه: «در نظر من، کلیت اثر خود را در قالب قهرمان داستان عیان میکند. تا بحال که با این روش کار کردهام و موثر واقع شده است. باید تصویر قهرمانم را خلق کنم […] از چهار قهرمان اصلی داستانم، دو تاشان عمیقا بر ژرفای جانم نقش بستهاند، یکیشان هنوز محو و مستور است و آخری که قهرمان اصلی داستان محسوب میشود […] نقشی به غایت مات و کمرنگ به خود گرفته است. گرچه شاید بر آن اشراف کامل پیدا کنم، اما تحققش بسیار دشوار است.» از یادداشتهایی که از ابله به جا مونده میشه فهمید که پرنس میشکین هیچوقت به وضوح تمام نرسید و لطف رمان ابله دقیقا در همینه، پرنس میشکین تنها وقتی از وضوح برخوردار میشه که در تقابل با شخصیتهای منفی داستان قرار میگیره، مثل کورسوی نوری که که اطرافش رو تاریکی و ظلمت فراگرفته باشه. البته این تلاش داستایفسکی بعدتر در رمان برادران کارامازوف در شخصیت آلیوشا به کمال میرسه، همونطور که شخصیت اگزیستانسیل ایپولیت کمالش رو در شخصیت ایوان کارامازوف پیدا میکنه.
داستایفسکی انسان کاملش رو گویی از جهانی دیگه به دنیای واقعی میاره، پرنس چهار سال از روسیه دور بوده و با هزینه فردی خیر مورد معالجه بیماری صرع قرار گرفته بود. دست آخر وقتی با اصرار دکتر معالجش مجبور میشه به روسیه برگرده هیچ دار و نداری جز یک بقچه نداره. پرنس چیزی از مناسبات دنیای واقعی درک نمیکنه، داستایفسکی در خلق شخصیت پرنس میشکین به وضوح مسیح رو پیش چشم داشته اما رگههایی از سقراط هم در این شخصیت دیده میشه چون آشکارا در جایی از رمان اشاره میشه که پرنس فیلسوفی است که برای تعلیم دیگران آمده. اما این دیگران آماده پذیرش فلسفه این فیلسوف نیستند و مسیح داستایفسکی نمیتونه در این جهان که پول تنها فلسفه پذیرفته شده است کاری از پیش ببره.
در ساخت شخصیت میشکین تاثیر سروانتس هم مشهوده، میشکین وجوه مشترک بسیار زیادی با دون کیشوت داره و داستایفسکی برای اینکه این اشتراکات رو واضحتر نشون بده از قطعه شهسوار بینوای پوشکین که در وصف دون کیشوت سروده شده، برای توصیف میشکین استفاده میکنه.
ابله هم مثل جنایت و مکافات حول یک شخصیت پرداخت شده، شخصیتی مهربان که سادهدلیاش گاهی به بلاهت نزدیک میشه، بر همین اساس رابطهاش با بچهها خیلی بهتر از بزرگترهاست چون تقریبا هیچ شناختی از جهان آدم بزرگها نداره، دروغ نمیگه و چیزی رو مخفی نمیکنه. میشکین فردی منفعل نیست و سعی داره روسیه رو بشناسه و بهشتی زمینی بر پایه عشق و نوعدوستی بین انسانها خلق کنه. اما تاثیری که بر اطرافیانش میگذاره ویران کننده است و در نهایت، هم خودش و هم دیگران رو نابود میکنه.
قبلتر گفتم که میشکین شخصیتی مسیحایی داره، اما منظور کدوم مسیحه؟ مسیح اروپایی یا مسیح روسی؟ یا به عبارت دیگه مسیح کاتولیک یا مسیح ارتودکس؟ در بررسی شخصیت میشکین متوجه میشیم که این شخصیت بیشتر با احساسات سر و کار داره تا با عمل، داستایفسکی در خلق آرمان اخلاقیاش، احساس رو برتر از عمل میدونه، همونطور که در مسیحیت اولیه اینطور بوده، ادوارد هلت کار در اینباره مینویسه: «دو فرمان اصلی عیسی، در مقابل ده فرمان یهودیان، آمر به عمل نیست بلکه در مورد حالاتی از احساس است یعنی دوست داشتن خدا و دوست داشتن همسایه.» و در ادامه میگه: «والاترین دستاورد عیسی در زندگیاش بر روی زمین مصیبت اوست، مصیبتی که در اطاعت از امر و اراده پدر آسمانی بر سرش میآید.» میشکین هم رنج کشیده است و از راه رنج کشیدن به فضیلت دست پیدا کرده، من در قسمت قبل وقتی در مورد تراژدی کلاسیک صحبت کردم، درباره رنج بردن توضیح دادم و گفتم که در تراژدی مسیحی رنج پایان کار نیست، بلکه صافی قهرمان برای رستاخیزی دوباره است. میشکین هم این شرایط رو داره و علت اصلی جذب شدن میشکین به ناستاسیا قهرمان زن داستان میزان رنجی بود که میشکین در چهره ناستاسیا تشخیص داد.
حتی عشق هم برای میشکین در رنج تجلی پیدا میکنه، میشکین به وضوح عاشق دختری به نام آگلایاست، اما ناستاسیا رو به آگلایا ترجیح میده، چرا که نسبت به ناستاسیا حس دلسوزی داره و میدونه اگر با او ازدواج نکنه فرجامی شوم در انتظار دختره، میشکین عشق رو بخاطر حسی والاتر یعنی نوعدوستی رها میکنه.
این دیدگاه یعنی بالاتر گذاشتن احساس نسبت به عمل و همچنین فضیلت و آگاهیای که از رنج ناشی میشه برخلاف سنت اروپایی است، سنتی عملگرا که خوبی رو در عمل خیر میبینه. از طرف دیگه وقتی عمل پایینتر از احساس قلمداد بشه، اعمال پلید در مرتبه پایینتری از افکار پلید قرار میگیرند، در نتیجه میشکین با دزدها، دائم الخمرها و دروغگوها راحتی بیشتری حس میکنه تا با نیهیلیست ها و افراد ثروتمند و صاحب مقام که ممکنه نه دزد باشن نه دروغگو و نه دائم الخمر اما یا قدرت طلبن یا پول پرست و احتمالا در این راه از هیچ جنایتی فروگذار نمیکنن.
در کنار اینها ما حمله مستقیم میشکین به مذهب کاتولیک و سوسیالیسم رو در بخشی از رمان میخونیم که شکی برای ما باقی نمیگذاره که مسیح مورد نظر داستایفسکی مسیح روسی است، میشکین خطاب به نجبای روس میگه: «به نظر من مذهب کاتولیک رمی حتی مذهب هم نیست، بلکه بدون شک ادامهای است از امپراطوری مقدس روم، و دیگر چیزها نسبت به این ایدئولوژی اهمیتی فرعی پیدا میکند. سوسیالیسم نیز فرزند مذهب کاتولیک است و سرشت حقیقی آن را دارد! سوسیالیسم نیز مانند برادرش الحاد، از روی ناامیدی در مخالفت با مذهب کاتولیک و به عنوان قدرتی اخلاقی پدید آمد، تا جایگزینی باشد برای قدرت اخلاقی از دست رفتهی این مذهب، تا عطش معنوی بشریت را که دچار خشکسالی شده بود، برطرف سازد و آن را نه از طریق مسیح بلکه با زور نجات دهد. سوسیالیسم آزادی به یاری خشونت است، اتحاد به یاری شمشیر و خونریزی است.»
میشکین که در اعتراف به ایپولیت میگه ماتریالیسته در گشت و گذاری در روسیه به نوعی اسلاوپرستی و خدای روس ایمان میاره و در ادامه به نجبای روس میگه: «جان پنهان روسیه را به جویندگان روس نشان دهید، کاری کنید که بتوانند این گنج نهفته در خاک روسیه را پیدا کنند و تصویر جهان فردا را، جهانی را که شاید فقط با فکر روسی با خدا و مسیحی روسی نو شده و جان یافته به آنها نشان دهید.»
در کل داستایفسکی اعتقاداتی که در زمان روزنامهنگاریش داشت رو در دهان میشکین میگذاره، در قسمتهای بعد وقتی به کار روزنامهنگاری مجدد داستایفسکی میرسیم توضیح میدم که این عقاید سیاسی همون زمان هم واپسگرا بود چه برسه به امروز و کار روزنامهنگاری داستایفسکی رو باید از فعالیت هنریاش جدا کرد.
بغیر از میشکین باقی شخصیتهای اصلی رمان همگی رو به انحطاطند، انحطاطی که در جنایت و مکافات فقط شامل راسکولنیکف و سویدریگایلف بود، در ابله کل جامعه رو در برگرفته.
ابله بغیر از شخصیت محوری میشکین شخصیتهای مهمی چون راگوژین، ناستاسیا و ایپولیت داره که هر کدوم نماینده گونهای از انحطاطند. راگوژین در ابتدای رمان همراه با پرنس میشکین به خواننده معرفی میشه، راگوژین مشخصا ماجراجوست، او که بعد از درگیری با پدرش از روسیه فرار کرده بود، با شنیدن خبر فوت پدر و دریافت ارثیهای کلان همزمان با پرنس میشکین و درست روبروی او در قطار در حال برگشت به روسیه است. راگوژین عشقی دیوانهوار به ناستاسیا داشت و علت درگیریاش با پدرش مخالفت پدر با ازدواج اونها بود. اینجا اول جایی است که ما و پرنس با ناستاسیا آشنا میشیم. شخصیتی معماگونه که تا چند فصل بعدی داستایفسکی سرگذشتش رو از خواننده مخفی میکنه.
ناستاسیا به نظر من یکی از قوی ترین شخصیتهای زن آثار داستایفسکی است، نمونه عالیتری از پولینا در رمان قمارباز و یکی از شاخصترین شخصیتهای سادومازوخیستی ادبیات. ناستاسیا در کودکی پدر و مادر خودش رو از دست داده و تحت کفالت فردی ثروتمند به نام توتسکی قرار گرفته. توتسکی عفت ناستاسیا رو لکهدار کرده بود و وقتی ناستاسیا متوجه میشه توتسکی قصد ازدواج با فرد دیگهای رو داره تهدیدش میکنه که رابطهاشون رو افشا خواهد کرد. توتسکی به شدت از این تهدید میترسه و ازدواج موقتا سر نمیگیره و سعی میکنه اول از همه ناستاسبا رو شوهر بده و بعد خودش با خیال راحت ازدواج کنه. اما ناستاسیای مغرور خواستگارش، گانیا رو تحقیر میکنه و از اونجا که خودش رو فردی ناپاک میدونسته در جواب پیشنهاد ازدواج میشکین ترجیح میده با راگوژین ازدواج کنه پرنس به این دلیل از ناستاسیا خواستگاری میکنه چرا که معتقده ازدواجش با راگوژین فاجعه بار خواهد شد.اما همونطور که میشه از این شخصیت انتظار داشت همسر راگوژین هم نمی شه و کش و قوس این مثلث عشقی تا آخر رمان ادامه داره.
بغیر از وجه داستانی ابله که به شدت قوی است، این رمان هم مانند آثار دیگه داستایفسکی وجوه فلسفی داره، وجوه فلسفی رمان ابله ممکنه در خوانش اول کمی از بافتار داستان بیرون بزنه و جاهایی به نظر برسه اون چفت و بست لازم رو نداره. البته برای کسی که داستایفسکی رو بیشتر فیلسوف می دونه تا هنرمند، ابله به جذابیت برادران کارامازوف یا شیاطین نیست اما به نظر من ابله یکی از بهترین رمانهایی است که داستایفسکی خلق کرده. مهم ترین شخصیت فلسفی رمان ایپولیت نام داره. ایپولیت بازآفرینی مرد زیرزمینی است. او نوشتهای رو در جمع میخونه با عنوان «پس از ما گو جهان را آب گیرد» که تداعی کننده یادداشتهای زیرزمینی است. ایپولیت جوانی است در آستانه مرگ او از دیدن بیاعتنایی جهان نسبت به سرنوشت انسان به پوچی میرسه و قصد خودکشی داره، به این منظور که خودش پایان دهنده زندگیش باشه. داستایفسکی بین فردی که خودکشی میکنه و کسی که دیگران رو میکشه مرزی قائل نیست گرچه این دیدگاه در مورد شخصیت کیریلف در رمان شیاطین کمی تعدیل میشه، داستایفسکی معتقده فردی که خودکشی میکنه میتونه دست به کشتن دیگران هم بزنه مثلا ایپولیت در یادداشتهاش میگه: «چندی پیش فرضی به فکرم رسید که سخت به خندهام انداخت: اگر یک دفعه به سرم میزد هر که را که دلم خواست بکشم، یا حتی ده نفر را یکجا، یا مرتکب کاری شوم که در این دنیا منکرترین جرم شمرده میشود، با این کارم، با توجه به اینکه دو سه هفته بیشتر از عمرم نمانده و نیز با توجه به الغای رسم شکنجه و آزار مجرمان، دادگاه را در برابر چه مشکل غامضی قرار میدادم؟» و با این بیان با راگوژین که در نگاه اول به نظرش قطب مخالفش میرسید مرتبط میشه و این ارتباط چیزی نیست جز تفکر جنایت. ایپولیت فرزند ایدئولوژیک زمانه است و بیشترین شباهت رو به راسکولنیکف داره اما از او هم جلو میزنه و معتقده در جهانی که هیچ مفهوم متعالی ای وجود نداره، راه حل حقیقی تایید کردن خود نیست بلکه نابود کردن خوده. جهان به بشر بی اعتناستو باعث رنج انسانه، پس این جهان رو نباید پذیرفت، در نتیجه تنها راه شرافتمندانه خودکشی است.
این نپذیرفتن جهانی پر از شر رو در آثار کامو هم دیدیم، کامو تا اینجا یعنی نپذیرفتن این جهان با داستایفسکی همعقیده است، اما با خودکشی موافق نیست. مثلا در رمان طاعون میگه: «من تا دم مرگ دوستی نسبت به جهانی که کودکان در آن شکنجه میشوند و میمیرند را رد میکنم.» اما کسی که این جمله رو می گه به مبارزه جهت تخفیف شر در جهان ادامه میده و راه حلش مبارزه است نه خودکشی. اینجاست که کامو از داستایفسکی عبور می کنه.
شخصیت ایپولیت بسیار شبیه شخصیت کامو در جوانی است، جوانی که سل گرفته و تا مرز مرگ رفته و در این مواجهه با مرگ بیاعتنایی جهان رو نسبت به سرنوشت انسان دیده، کامو مثل ایپولیت مذهب رو رها کرده و ایمانش رنگ فلسفی داره. از نظر داستایفسکی کامو باید به فکر خودکشی و حتی دیگرکشی بیوفته چون ایمان نداره و بیش از حد به عقل متکی شده اما کامو راه دیگهای رو پیش میگیره اولا سلطه عقل اونطور که ایپولیت پایبندشه رو نمی پذیره و ثانیا میگه این شناخت، یعنی درک پوچی تازه اول راهه و باید علیه این قوانین ظالمانه طغیان متافیزیکی کرد و با شر جنگید. اما ایپولیت به شکست انسان در برابر شر باور داره. کامو از جایی که داستایفسکی متوقف میشه راهش رو به جلو ادامه میده و جوابی فراهم میکنه برای امثال ایپولیتها در ابله و کیریلفها در شیاطین که چطور میشه در چنین شرایطی زیست و دست به خودکشی نزد و به زندگی عشق ورزید.
چیزی که در مورد ایپولیت شایان توجهه رویاروییش با موجودی شبیه به عنکبوته، نماد عنکبوت بعدتر به شکل گستردهتری در رمان شیاطین هم مورد استفاده قرار میگیره که من درباره این نماد در قسمت بعد بیشتر توضیح میدم.
جهان ابله، جهان پولدارها، صاحب منصبان و سرمایهدارهاست، در ابله هم مشابه قمارباز ما با شخصیتهایی مواجهیم که جز پولدار شدن و موفقیت هدف و آرزوی دیگهای ندارن. البته باید توجه کرد در دیدگاه داستایفسکی پولدار شدن وسیله ای است برای قدرتمند شدن. شخصیتهای اصلی داستان یا رباخوارند، یا دزد یا ماجراجو. فساد چنان گسترده است که گانیا به پرنس میشکین میگه: «اینجا آدم درست فوق العاده کم است. پتیتسین از همهشان شریفتر است.» و این پتیتسین که از همهشون شریفتره رباخواره. این ثروتمند شدن به هر قیمتی، پیوند بین جنایت و حرص پول رو نشون میده و داستایفسکی جابهجا از کسانی نقل میکنه که بخاطر پول دست به جنایت زدهان. مثلا کولیا برادر گانیا برای پرنس میشکین تعریف میکنه: «در روزنامه خواندم که در مسکو پدری به پسرش نصیحت میکند که در راه تحصیل پول هیچ مانعی نشناسد و از هیچ مشکلی نهراسد.» و بعد به قضیه قتلی که بخاطر پول اتفاق افتاده اشاره میکنه.
بحث دوم در این رمان بحث اعدامه، داستایفسکی حدود بیست سال بعد از اعدام نمایشیاش از درد و رنجی که تحمل کرده بود نوشت و از زبون میشکین گفت: «رنجی که به راستی تحمل ناپذیر است از زخم نیست بلکه در این است که میدانی و به یقین میدانی که یکساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد.» و در ادامه باز هم از زبان میشکین اینبار مشخصا تجربه خودش رو اینطور نقل می کنه: «مشخص شد که بیش از پنج دقیقه دیگر به مرگش نمانده است. میگفت که این پنج دقیقه در نظرش فرصتی بینهایت دراز میآمد، ثروتی بیکران بود.» داستایفسکی پنج دقیقه خودش رو بین وداع از دوستان، فکر کردن به خود و سیر نگاه کردن به اطراف تقسیم کرد و در نهایت «هیچ چیز برای او تابرباتر از این فکر مدام نبود که چه میشد اگر نمیمردم؟ چه میشد اگر زندگی به من باز داده میشد؟ آن وقت این زندگی برایم بینهایت میبود و این بینهایت مال من میبود! از هر دقیقه آن یک قرن میساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقه آن را نگه میداشتم تا یکیشان را تلف نکنم. میگفت که این فکر عاقبت به چنان خشمی مبدل شد که میخواست هر چه زودتر تیربارانش کنند.»
به نظر من میشه از همین اعترافها نتیجه گرفت که چرا داستایفسکی به این فراوانی مضامین اگزیستانسیالیستی رو در آثارش مطرح کرده، در کنار این تجربه دردناک و زجرآور، هر از چندگاهی با حملههای صرع هم حالاتی رو تجربه میکرد که بسیار شبیه مواجهه با مرگ بود.
و اما نکته آخر درباره این رمان بحث پیرامون تابلویی است از هولباین به نام پیکر بیجان مسیح در تابوت. این تابلو رو اولین بار داستایفسکی هنگامی که در سوییس بود دید و شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت، چرا که این تابلو، امید به هر گونه رستاخیز رو از بین میبرد، داستایفسکی از قول ایپولیت درباره این تابلو میگه: «تصویر صورت جسد مردی بود که پیش از مصلوب شدن عذابی بی انتها را تحمل کرده است، زخمهای بسیار خورده و آزار بسیار دیده است و هنگامی که صلیب را بر دوش میکشیده و زیر سنگینی آن بر زمین میافتاده از نگهبانان و حتی مردم کتک میخورده و بعد بر صلیب میخکوب شده و شش ساعت روی صلیب عذاب کشیده است… اینجا ناخواسته این فکر به ذهن میرسد که اگر مرگ چنین وحشتناک است و قوانین طبیعت این چنین قهار، چطور میتوان بر آنها چیره شد؟ … جایی که چنین کسی نتواند از رنج مرگ در امان بماند، ما چگونه میتوانیم بر آن چیرگی یابیم؟» و در ادامه میگه: «کسانی که در اطراف این جسد بودهاند و یکی از آنها هم در تابلو نمایانده نشده است، باید آن شب احساس اندوهی جانخراش و آشفتگی بیپایانی کرده باشند، زیرا تمام امیدها و تمامی ایمان خود را یکسر نابود شده میدیدند.»
در کل اگر بخوایم نگاهی اجمالی به رمان ابله داشته باشیم باید به صحنه آغازین رمان و پایانی اون توجه کنیم.
صحنه آغازین رمان، کاملا همسنگ صحنه پایانی داستانه، در صحنه آغازین میشکین روبروی راگوژین در قطار نشسته و بحث پیرامون ناستاسیاست، در صحنه پایانی هم دوباره پرنس میشکین روبروی راگوژین نشسته و باز هم بحث درباره ناستاسیاست، با این تفاوت که اینبار به اندازه دو دقیقه سکوتی مرگبار بینشون حاکم میشه، سکوتی که برای خواننده بسیار سنگینه.میان این دو صحنه تمامی داستان ابله نقل میشه و تنها تفاوت بین این دو صحنه وقوع یک جنایته، جنایتی که از همون صحنه اول مقدماتش چیده شده بود و بارها از زبان شخصیتهای مختلف داستان همچون امری ناگزیر وقوعش پیشبینی شده بود،
این صحنه پایانی و عمق فاجعهای که پشتش نهفته است اونقدر سنگین و خفقان آوره که سرنوشت قهرمانان رمان رو کاملا باورپذیر میکنه. در نهایت هم نتیجهای که داستایفسکی از این رمان به دست میده خوش بینانه نیست. پرنس میشکین روی مشترکات انسانها تاکید داره و تاکید بر مشترکات در قدم اول پذیرش یکدیگر به عنوان انسانه.پرنس با اطرافیانش با شفقت و گذشت روبرو میشه، کسی رو قضاوت نمیکنه و برای رنج دیگران احترام قائله. اما این انسان نیک با علم به همه فجایعی که در دنیا اتفاق میافته توان تاثیرگذاری بر جهان پیرامونش رو نداره.
رمان ابله برای جامعه اون روز روسیه زود بود. نه مخاطبان و نه منتقدان نتونستن فروپاشی جامعه روسیه رو اونجور که داستایفسکی میدید، ببینن. ابله برای مخاطبان جامعه روسیه اثری تخیلی به نظر می رسید و باید چندین سال می گذشت تا باور کنن داستایفسکی ورای اتفاقات واقعی چیزی رو دید که دیگران به هیچ وجه توانایی دیدنش رو نداشتن. همونطور که بعد از نوشتن جنایت و مکافات، واقعهای درست شبیه این رمان در دنیای واقعی اتفاق افتاد که حتی باعث حیرت خود داستایفسکی شد. جوان دانشجویی به نام دانیلف که او هم مثل راسکولنیکف فقیر بود و از راه تدریس امرار معاش میکرد فردی رباخوار و کلفتش رو کشت و اموالش رو به سرقت برد. بعد از این واقعه داستایفسکی به مایکوف نوشت: «آنچه من از واقعیت و رئالیسم میفهمم با درک منتقدان و رئالیستهای ما تفاوت کلی دارد. ایدهآلیسم من بسیار واقعیتر از رئالیسم آنهاست. آنها با رئالیسم خود نمیتوانند یکصدم آنچه را به راستی واقع شده است توضیح دهند. حال آنکه من با ایدهآلیسم خود آنچه را که واقع خواهد شد پیشبینی کردهام.» و به نظر من اوج این پیشبینی رو میشه در رمان شیاطین دید، جایی که به وضوح میشه ۶۰ سال قبل از انقلاب کمونیستی، امکان وقوع این انقلاب و حتی نتایجش رو دید. گرچه پایانی خوشبینانه که داستایفسکی در انتهای شیاطین گنجوند، هیچ وقت محقق نشد.
همونطور که گفتم داستایفسکی در فاصله بین اتمام ابله و شروع شیاطین، رمانی کوتاه با عنوان همیشه شوهرنوشت، کسی که جنایت و مکافات، ابله و حتی قمارباز رو خونده باشه، شاید از خوندن این رمان مایوس بشه. بعضی از منتقدین این رمان رو تقلید داستایفسکی از داستایفسکی دونستن، بعدها هم داستایفسکی از همیشه شوهر به عنوان نفرت انگیزترین رمان کوتاهش نام برد. دلیل این امر هم این بوده که داستایفسکی نیروی چندانی برای این رمان صرف نکرده بود و قصد داشت نیروی خودش رو برای نوشتن پنج رمان با عنوان کلی زندگی گناهکار بزرگ ذخیره کنه، رمانی که یادداشتهای زیادی ازش تهیه کرده بود و قرار بود وصف زندگی انسانی بیخدا باشه که در سیر و سلوکش در نهایت به خدای روسی ایمان میاره. داستایفسکی نیاز داشت برای نوشتن این طرح بزرگ در روسیه باشه و حتی در صومعه زندگی کنه، اما هم غم نان، هم پیشامدهای سیاسی جدید و هم دوریش از روسیه موقتا این طرح رو مسکوت گذاشت تا رمان شیاطین رو بنویسه، رمانی که موضوع صحبت ما در قسمت آینده خواهد بود.
منابع
من برای نوشتن متن این قسمت، از منابع بسیاری استفاده کردم که برای آشنایی بیشتر خدمتتون عرض میکنم.
- داستایفسکی، زندگی و نقد آثار نوشته هانری تراویا با ترجمه حسین علی هروی از نشر نیلوفر
- داستایفسکی جدال شک و ایمان نوشته ادوارد هلت کار با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
- فیودور داستایفسکی نوشته یانکو لاورین با ترجمه سهراب بَرازش از نشر کتاب پارسه
- فیودور داستایفسکی نگاهی به زندگی و آثار نوشته رابرت برد با ترجمه میلاد میناکار از نشر ققنوس
- فلسفه داستایفسکی نوشته سوزان لی اندرسون با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
و کتابهای داستایفسکی
- قمارباز ترجمه حمیدرضا آتش برآب از نشر علمی و فرهنگی
- ابله ترجمه سروش حبیبی از نشر چشمه
- همیشه شوهر ترجمه سعیده رامز از نشر افکار
- داستایفسکی به آنا ترجمه یلدا بیدختی نژاد نشر علمی و فرهنگی
موسیقیهای پادکست
- موسیقی فولک روسی به نام Dark Eyes.
- قطعه Michel Strogoff ساخته Vladimir Cosma.
- موسیقی فولک روسی به نام Katyusha.
- تم اصلی فیلم Spanglish از مجموعه موسیقی فیلم Spanglish اثر Hans Zimmer.
- قطعه À ma fille (به دخترم) از Charles Aznavour.
- قطعه Path 19 از آلبوم From Sleep ساخته Max Richter
- قطعه reflect (time) / tree whispers از موسیقی فیلم Stigmata ساخته Mike Garson و Billy Corgan.
- قطعه The Prophet ساخته و اجرا شده توسط هنرمند ایرلندی Gary Moore که سال ۲۰۰۱ در آلبوم Back to the Blues منتشر شده است.
- قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.
zohre sadr –
سلام ، واقعا ممنون از این کار ارزنده و پر زحمت ، با توجه به این همه منابع متنوع و متعدد ، جدا شایان تقدیره ، من خوش شانس بودم که تو دو روز گذشته رمان قمارباز را شنیدم و این تحلیل ، جذابیت آن را دو چندان کرد. همچنین ترغیب شدم رمان ابله را که مدتهاست ، نیمه کاره رها کردم بخوانم و بقیه آثار داستایفسکی را ، البته جنایت و مکافات و برادران کارامازوف را قبلا خواندم. اطلاعاتی ارائه دادید که واقعا تازگی داشت و جذاب بود . ممنونم وبراتون تندرستی و سربلندی آرزو میکنم.