متن پادکست
همونطور که در قسمت قبل گفتم داستایفسکی مدتی که در اروپا ساکن بود سه رمان نوشت که دو تا از اونها یعنی ابله و همیشه شوهر رو در قسمت قبل بررسی کردیم. من در این قسمت ابتدا به رمان شیاطین و مابقی آثار مهمش مثل جوان خام و رویای آدم مضحک می پردازم و در قسمت بعدی که آخرین قسمت از ویژه نامه داستایفسکی است درباره آخرین رمان بزرگش یعنی برادران کارامازوف صحبت خواهیم کرد.
رمان شیاطین مانند باقی آثار داستایفسکی بسیار وامدار تجربیات شخصی نویسنده است. جرقه نوشتن درباره سوسیالیستها و نیهیلیستها از کنگره اتحادیه صلح و آزادی ژنو در سپتامبر ۱۸۶۷ زده شد. البته باید توجه کرد که داستایفسکی از یادداشتهای زیرزمینی به این طرف دغدغه پرداختن به نیهیلیستها و سوسیالیستها رو داشت، اما در شیاطین این مضمون، به عنوان مضمون اصلی رمان انتخاب شد. در جنایت و مکافات و ابله تفکر نیهیلیستی موضوعی است فردی. مثلا میشکین درباره روانشناسی قاتلانی صحبت میکنه که خودشون را جنایتکار نمیدونن و فکر میکنن اگر جنایتی مرتکب شدن کار درستی انجام دادن. اگر راسکولنیکف در مقیاس فردی با تفکر ابرانسان بودنش دست به جنایت میزنه و خودش رو برحق میدونه، در شیاطین انسانهایی شبیه راسکولنیکف در مقیاس اجتماعی دست به انقلاب میزنن. در حقیقت داستایفسکی انقلاب رو مساوی با جنایت میدونه و نتایج جنایت و انقلاب فرق چندانی با هم ندارن، اگر جنایت باعث شد که راسکولنیکف متوجه بشه نه تنها ابرانسان نیست بلکه آزادیاش رو هم از دست داده، جامعه هم با انقلاب متوجه میشه نه تنها به آرمانشهر نمیرسه بلکه آزادیاش رو از دست میده. مثلا داستایفسکی در همین رمان و از زبان شیگایلف نظریهپرداز انقلاب میگه من از آزادی نامحدود شروع کردم و به استبداد نامحدود رسیدم. منظور شیگایلف از آزادی نامحدود همون شعار همه چیز مجازه و تفکر ابرانسان بودن امثال راسکولنیکف هاست، این نوع آزادی سرانجامی جز هرج و مرج و سلطه و استبداد قویترها نداره. به زعم داستایفسکی نیهیلیستها و سوسیالیستها دقیقا از همین راه یعنی ایجاد هرج و مرج سعی دارن به قدرت برسن. به نظر میرسه داستایفسکی با مشاهده جامعه روسیه تونسته بود انقلاب کمونیستی رو پیشبینی کنه و در رمان شیاطین نسبت به اون هشدار بده، همونطور که انحطاط طبقه اشراف روسیه رو در ابله بیان کرده و هشدار داده بود. در کنار اینها هوشمندی داستایفسکی تا این حد بود که تونست تشخیص بده سوسیالیسم روسی دینی جدید خواهد بود و قراره که جایگزین ادیان موجود بشه. داستایفسکی ریشه نیهیلیسم و انقلابیون دهه شصت قرن نوزدهم رو در آزادیخواهی لیبرالهای غربگرای دهه چهل میدونست، یعنی نسل بلینسکیها و این اعتقاد رو به صورتی سمبولیک در شخصیت استپان ترافیمویچ پیاده سازی کرد. استپان ترافیمویچ از یک طرف پدر شورشی اصلی رمان یعنی پیوتر استپانویچ است و از طرف دیگه استاد استاوروگین شخصیت اهریمنی رمان.
داستان رمان شیاطین تا حد بسیار زیادی برگرفته از جنایتی واقعی است که در سال ۱۸۶۹ توسط دانشجویی به نام نچایف در روسیه صورت گرفته بود که طی اون نچایف به همراه چند نفر از همفکرانش یکی از اعضای سابقشون به نام ایوانوف رو به این خاطر که دیگه اون شور انقلابی گذشته رو نداشت به قتل رسوندند. این قتل سیاسی سر و صدای زیادی در روسیه اون دوران ایجاد کرد و داستایفسکی رو عمیقا تحت تاثیر قرار داد که منجر به نوشتن شیاطین شد. خیلی از جزییات این قتل انقلابی و البته نحوه فعالیت نچایف عینا توسط داستایفسکی در رمان آورده شده حتی نحوه کشته شدن شاتوف که مابه ازای داستانی ایوانوفه برگرفته از واقعیته. داستایفسکی درباره رمان شیاطین به تزار آینده، آلکساندر سوم مینویسه: «در آن کوشیدهام توضیح بدهم که چطور پدیدهی باورنکردنی همچون جنبش نچایف در جامعهی عجیب و غریبها امکان حضور مییابد… میخواستم این خویشاوندی و استمرار عقاید را که از پدران به پسران رسیده، در اثرم بیان کنم.»
بغیر از شالوده اصلی داستان، شخصیت استپان ترافیمویچ هم برگرفته از شخصیتی واقعی به نام گرانوفسکی است، شخصی که در هنگام نوشتن این رمان در قید حیات نبود. داستایفسکی با این مواد اولیه امیدوار بود رمان رو خیلی زود به اتمام برسونه و سرگرم کاری بزرگتر بشه که مدتها دربارهاش تحقیق کرده و یادداشتهای مفصلی تهیه دیده بود. همونطور که در قسمت قبل هم اشاره کردم قرار بود این طرح در قالب پنج رمان به هم پیوسته با عنوان کلی زندگی گناهکار بزرگ نوشته بشه که درونمایه مذهبی داشت. مذهب در دهه آخر زندگی داستایفسکی وجه غالب پیدا کرده بود که در اپیزود بعدی به هنگام بحث درباره برادران کارامازوف بیشتر بهش میپردازیم. . نزد داستایفسکی شیاطین به هیچ عنوان در حد و اندازه طرحی که در ذهن داشت نبود، اما چارهای جز نوشتنش نداشت چون برای پیادهسازی طرح گناهکار بزرگ لازم داشت حتما در روسیه باشه و برای بازگشت به روسیه پول لازم بود. داستایفسکی این توانایی رو نداشت که همزمان هم به شیاطین فکر کنه هم به طرحی که در سر داشت، لاجرم قسمتهایی از گنارهکار بزرگ وارد شیاطین شد، مثل شخصیتهای استاوروگین،کیرلیف و همسر پنهانی استاوروگین که در ادامه معرفی شون خواهم کرد.
استاوروگین که در طرح اولیه رمان شیاطین جز شخصیتها نبود، بعد از یک سوم ابتدایی رمان تبدیل به شخصیت اصلی رمان میشه و مشابه ابله مابقی شخصیتها حول و در ارتباط با اون شکل میگیرن. اما استاوروگین برخلاف میشکین شخصیتی منفعل، پر رمز و راز، رمانتیک و منفی داره که به خاطر ظاهر مطبوع و کلام دلنشیناش این قدرت رو داره که هر فکر ضد و نقیضی رو به طرفداراش تلقین کنه. این در حالیه که خودش تو بنبست گیر کرده و نمیدونه که هدفش در زندگی چیه. شاید بهترین توصیف از استاوروگین رو هانا آرنت انجام داده اونجا که میگه: «چه بسیار کنشهای استاوروگین که عاری از انگیزش و ناموجه مینمایند یا به دیگر سخن، به دور از هرگونه نیروی جبر و در عین حال، فاقد آزادی واقعیاند.»
همونطور که گفتم استاوروگین شخصیتی منفعل داره و ما در رمان عملی ازش نمیبینیم، اما در عین حال استاوروگین منشا عمل باقی شخصیتهاست و اینطور به نظر میرسه که شخصیتهای مهم داستان هر کدام جلوهای از شخصیت استاوروگیناند ، از یک طرف تو ذهن پیوتر استپانویچ افکار انقلابی میکاره از طرف دیگه تو ذهن کیریلف افکار پوچ گرایانه و در ذهن شاتوف افکار اسلاوپرستانه، همه این وجوه در شخصیت استاوروگین وجود داره اما خودش توانایی تمیز دادن بین این تفکرات ضد و نقیض رو نداره چنانچه در جواب سرزنش یکی از طرفداراش میگه: «هنگام مجاب کردن شما شاید بیشتر هدفم مجاب کردن خودم بود.»
داستایفسکی به عمد طوری این شخصیت رو شکل داده که در عین منفعل بودن، محرک اصلی تمام جنایاتی است که در رمان اتفاق میافته. در اینجا باز میشه این تفکر رو نزد داستایفسکی تشخیص داد که احساس پلید و فکر پلید رو بدتر از عمل پلید می دونست. در حقیقت داستایفسکی میخواد غیرمستقیم به این وسیله به تاثیر ایدئولوژی و تفکرات اشاره کنه. تفکراتی که ممکنه در ظاهر کاملا بیخطر به نظر برسن و جملاتی باشن در کتاب یا روزنامه اما وقتی این ایدئولوژی چون ابزاری در دست افرادی عملگرا چون پیوتر استپانویچ قرار بگیره تبدیل به جنایاتی بسیار وحشتناک میشن، جنایاتی که بشر در قرن بیستم شاهدشون بود. مثل تفکر ناسیونال سوسیالیست و جنبش بهنژادی در دستان هیتلر یا سوسیالیسم در دستان حزب بلشویک. این مسائل حتی باعث می شه مثلا هانا آرنت علم به ظاهر بی ضرر آمار رو هم خطرناک بدونه چون اگه در دست انسان های صلاحیت دار قرار نگیره سبب حذف تکثر انسانی می شه.
برای فهم درست شخصیت استاوروگین باید قسمت حذف شده اعترافات استاوروگین رو خوند، مجله پیک روسی در زمان چاپ رمان بدلیل غیراخلاقی تلقی کردن این اعترافات از چاپشون خودداری می کنه چون در قسمتی از این اعترافات استاوروگین به تجاوز به دختر بچه ای به نام ماتریوشا اعتراف می کنه، اما سالها بعد در هنگام چاپ دوباره رمان این بخش به صورت کتاب، این اعترافات هم به رمان اضافه شد و دیدی بهتر در شناخت شخصیت استاوروگین به دست داد. استاوروگین اعترافات خودشون رو نزد تیخون که عارفی مذهبی بود انجام میده و قصد داشته چاپ و علنی شون کنه. این اعترافات در حقیقت خلاصهای از مباحثی است که داستایفسکی به شکلهای مختلف در این رمان بیان کرده یعنی نبرد بین ایمان و الحاد. تیخون نماینده ایمانه و استاوروگین نماینده الحاد. استاوروگین اعتراف میکنه که به شیطان ایمان داره و از تیخون میپرسه آیا میشه بدون اعتقاد به خدا به شیطان ایمان داشت و تیخون در جواب میگه: «بله این چیزی است که بسیار میبینم.» استاوروگین خودش رو خدا میدونه چون احساس پشیمانی از جنایاتی که مرتکب شده نداره و اعتراف میکنه: «من خوبی و بدی را از هم تمیز نمیدهم و تفاوت آنها را حس نمیکنم. نه فقط این احساس را از دست دادهام بلکه میدانم که خیر و شری وجود ندارد. هر چه هست فقط پیشداوری است. من میتوانم از هرگونه پیشداوری آزاد باشم. اما اگر به این آزادی دست بیابم تباه خواهم شد.» در واقع داستایفسکی به وسیله استاوروگین، راسکولنیکفی خلق کرده که عملا ابرانسان یا انسان-خداست و انسان-خدا هم در دید داستایفسکی چیزی جز اهریمن یا شیطان نیست، در حقیقت استاوروگین از دید داستایفسکی نه خدا بلکه شیطانه و به خودش اعتقاد داره. اما چون خیر و شر براش معنایی نداره، همه چیز براش علی السویه است و اگر دست به جنایت می زنه بخاطر خارج شدنش از دام ملاله، مثلا اگر با انقلابیها ارتباط میگیره بخاطر لذت بردن از شور ویرانگریاشونه. استاوروگین دست به هر کاری میزنه تا از بیمعنایی و ملال نجات پیدا کنه، بیمعناییای که بعد از دست زدن به جنایت بر او مستولی شده. در نهایت میبینیم که او هم مثل راسکولنیکف درگیر رنجهایی روحی است که راه خلاصی از اونها نداره و تنها راه چاره اش اعتراف و درخواست مجازاته. اما تیخون متوجه حیله استاوروگین میشه چون اعتراف استاوروگین مثل اعتراف مرد زیرزمینی در مقابل مردمه نه خدا و در نتیجه اثری شفابخش نخواهد داشت، به همین دلیل پیشنهاد میکنه این اعترافات رو چاپ نکنه و نزد عارفی بره و مرید او بشه تا از شر شیطان وجودش رهایی پیدا کنه. اما استاوروگین قبول نمیکنه و تیخون متوجه میشه استاوروگین اصلا قصد نداشته اعترافاتش رو چاپ کنه و این اعترافات بهانه ایه برای انجام جنایتی تازه تا جلوی اعتراف کردنش رو بگیره. به عبارت دیگه بخاطر غلبه شیطان در وجود استاوروگین هر راه نجاتی بسته است. به نظر من استاوروگین قویترین شخصیت ابرانسانی است که داستایفسکی خلق کرده و نمادی است از خون آشامان آینده بشریت و هشداری است که ابرانسان مسبب چه فجایع وحشتناکی خواهد شد. پیشگویی داستایفسکی دقیقا در همینجا اتفاق میافته نه پایان رمان که دیدی خوشبینانه به وقایع داره.
استاوروگین به نوعی دون ژوان روسی هم هست و ارتباطش با زنهای داستان تعیین کننده است، استاوروگین بزرگترین جنایتش رو علیه یک زن انجام میده، یعنی ماتریوشا. عجیبترین کار استاوروگین در قبال یک زنه یعنی ازدواج با زنی نیمه دیوانه به نام ماریا. از عشق لیزا انتظار رستگاری داره و در روزهای آخر عمر از داشا انتظار محبت و مهر مادری. البته ارتباط دیگهای هم با ماریا زن شاتوف داره که در رمان چندان باز نمیشه اما بچهای که ماریا به دنیا میاره فرزند استاوروگینه که هم به کار تقویت خصلت دون ژوانی استاوروگین میاد و هم بار دراماتیک رمان رو در مورد شخصیت شاتوف بالا میبره.
داستایفسکی در این روابط باز به ایده قدیمی خودش یعنی رستگار شدن به واسطه تن دادن به عشق یک زن متوسل میشه و وقتی لیزا عشق استاوروگین رو نمیپذیره، استاوروگین راهی جز تباهی و نابودی نداره.
تحلیل بسیار جالبی آقای کنستانین ماچولسکی از رابطه بین استاوروگین و همسر نیمهدیوانهاش ماریا انجام داده که باعث روشن شدن حلقههای ارتباطی بین آثاری میشه که احتمالا مطالعه کردید یا دیدید. آقای ماچولسکی ادعا میکنه که استاوروگین در حقیقت فاوست روسی است، فاوستی که نجات پیدا نمیکنه و ماریا نمادی از زمینه، زمینی که همه شخصیتهایی که خدا رو انکار میکنن بهش بیحرمتی کردن، ماریا منتظره شاهزادهای است که آزادش کنه و بهش عشق بورزه اما استاوروگین به جای عشق به زمین به آزادی خدایگونهاش عشق میورزه و با این کار زمین رو نابود میکنه.
این رمان بغیر از استاوروگین که شخصیتی بسیار قابل توجهه، شخصیت های مهم و به یاد ماندنی زیادی داره. مثلا کیریلف یکی ازاین شخصیتهاست که حتی کامو در جستار افسانه سیزیف بخشی جداگانه به این شخصیت اختصاص داده.کیریلوف شخصیتی مذهبی است که تحت تاثیر آموزههای استاوروگین گمراه میشه و به نوعی ضد مذهب روی میاره، استدلال کیریلوف در رمان اینه: «اگر خدا وجود داشته باشد، همه چیز تحت اراده اوست و از ارادهاش نمیتوان گریخت. اگر خدا نباشد، همه چیز تحت اراده من است و من ناچارم اراده آزادم را به نمایش بگذارم. چون کل اراده متعلق به من شده است.»
کیریلف در واقع چیزی جز ادامه منطقی مرد زیرزمینی نیست، کیریلف مثل مرد زیرزمینی در دل نمیتونه خدا رو انکار کنه اما با عقل هم نمیتونه به خدا باور داشته باشه. کیریلف در تضاد گیر کرده و میگه: «خدا واجب است، بنابراین باید باشد. ولی من میدانم که خدا نیست و نمیتواند باشد، زندگی با این دو فکر متضاد ممکن نیست.» داستایفسکی با خلق شخصیت کیریلف تلویحا به ما میگه ادامه راه مرد زیرزمینی چیزی جز خودکشی نیست. کیریلوف در فلسفهبافیهای متناقضش به این نتیجه میرسه که برای بیان اراده آزادش باید خودکشی کنه تا ثابت کنه هیچ ارادهای بالاتر از اراده خودش در جهان وجود نداره، و وقتی اراده خودش بالاتر از هر اراده ای قرار بگیره بلافاصله بعد از خودکشی تبدیل به خدا خواهد شد. منطق مضحکی که داستایفسکی با جدیتی تمام بیانش می کنه.
نظرات کیریلف در باب خودکشی هم جالبه، کیریلف میگه دو دلیل وجود داره که انسانها خودکشی نمیکنن، اول احساس رنجی است که ممکنه به خاطر خودکشی به وجود بیاد، یعنی ترس از نحوه مردن و دوم دنیای پس از مرگه و در ادامه میگه آزادی کامل برای انسان وقتی به دست میاد که زنده بودن یا مردن فرقی براش نداشته باشه و این آزادی کامل هدف همه انسانهاست و انسانی که مردن و زنده بودنش یکی باشه خداست و تبدیل به انسانی میشه که بر ترس و درد حاکمه. وقتی این انسان یا به زعم کیریلف انسان نو پا به زمین بگذاره تاریخ به دو بخش تقسیم میشه از گوریل تا نابودی خدا و از نابودی خدا تا ظهور انسان-خدا. منشا این تفکرات باطل و غیرمنطقی استاوروگینه، جایی که شاتوف خطاب به استاوروگین میگه: «همان وقتی که شما جرثومه فکر خدا و میهن را در دل من میکاشتید در همان وقت و شاید در همان روز دل این کیریلف بینوا را به زهر الحاد میآلودید و دل او را با دروغ و تهمت پر میکردید و عقلش را پریشان میکردید و به دیوانگیاش میانداختید.»
کامو درباره کیریلف میگه: «خودکشی کننده خود را میکشد چون سرش از متافیزیک به سنگ خورده است. از پارهیی جهات میتوان گفت خودکشی کننده از خود انتقام میگیرد و این راهی است برای آنکه نشان دهد در اختیار کسی نیست.» اما به زعم کامو وقتی کیریلف به این عصیان یا گناه متافیزیکی میرسه که جز خودش، کسی تصمیمگیر زندگیش نیست، در نتیجه دیگه نیازی به خودکشی نیست چون کیریلف آزادیش رو به دست آورده. کامو در ادامه میگه کیریلف خودکشی میکنه تا به بقیه انسانها راه رو نشون بده و خودکشیاش، خودکشی تربیتی است. چیزی که محرک کیریلف به سمت مرگه، نه نومیدی بلکه عشق به آینده است. کیریلف به وضوح عاشق زندگی و بچههاست و تا دم مرگ سعی میکنه با دیگران مهربان باشه و بهشون کمک کنه. مشکل کیریلف اینه که به جای پیروی از احساسات از عقلش پیروی میکنه و مدام در حال فکر کردنه، اینجا دوباره داستایفسکی به ما نهیب میزنه که خردگرایی انسان رو به بیراهه و جنایت سوق میده، چه جنایت علیه دیگران چه جنایت علیه خود.
شخصیت مهم بعدی رمان ایوان شاتوف نام داره، شخصیتی که خیلی از خصوصیات داستایفسکی رو به ارث برده از جمله ظاهرش، جذب شدن اولیهاش به سوسیالیسم و بازگشتش به مردم روسیه و مذهب ارتدوکس. حتی تقلای شاتوف در زمان زایمان همسرش و شادیاش در تولد فرزند، یادآور تقلاها و شادی داستایفسکی بعد از به دنیا اومدن دخترش سونیاست.
داستایفسکی حتی تردیدهاش درباره ایمان رو هم در دهان شاتوف گذاشته جایی که استاوروگین از شاتوف میپرسه به خدا ایمان دارید؟ و شاتوف در جواب میگه ایمان خواهم داشت. شاتوف برابرنهاد ایوانوف در جهان واقعی است، فردی که توسط گروه نچایف ترور سیاسی شد. احتمالا داستایفسکی خودش رو مثل ایوانوف قربانی نیهیلیسم و سوسیالیسم میدونسته و دچار همذاتپنداری با این شخصیت شده که بسیاری از خصوصیات شخصی خودش رو به این فرد نسبت داده. به جرات میتونم بگم صحنه ترور شاتوف یکی از تکان دهندهترین، تلخترین و شاید غیرقابل تحملترین صحنههای مرگی باشه که تا بحال در ادبیات دیدم و دقیقا جایی اتفاق میافته که شاتوف بر تردیدهاش چیره شده و واقعا احساس خوشبختی میکنه. شاتوف با دنیا اومدن بچه احساس میکنه همه چیز زیباست و در بهترین حالت ممکن، احتمالا همون احساساتی که داستایفسکی هنگام به دنیا اومدن اولین فرزندش تجربه کرده. اما در همین لحظه است که داستایفسکی بیرحمانه خواننده رو دچار شک و عذاب میکنه. چند ساعت بعد از به دنیا اومدن بچه، شاتوف بیرحمانه و خونسردانه توسط همفکرهای سابقش کشته میشه. لحن داستایفسکی گزارشگونه و یادآور لحن ادگار آلن پو است که تاثیرگذاری روایت رو دو چندان میکنه. داستایفسکی این لحن رو انتخاب می کنه تا خشونت رو در شکل عریانش به ما نشون بده تا ما زجر بکشیم و از خشونت این صحنه ابراز انزجار کنیم. کاری که از یک هنرمند متعهد به اخلاق انتظار میره.
سومین شخصیت تحت تاثیر استاوروگین، پیوتر استپانویچ انقلابی است، پسر استپان ترافیمویچ استاد استاوروگین. این شخصیت بر خلاف دو شخصیت قبلی سویه ایدئولوژیک نداره و بیشتر عملگراست و در سطح پایینتری از کیریلف و شاتوف قرار میگیره، پیوتر از الحاد به اصل همه چیز مجاز است رسیده که معنای اون برای پیوتر استپانویچ چیزی جز حق انجام جنایت، فریب، ریاکاری و تخریب نیست. آزادی اراده برای پیوتر استاپنویچ آزادی عمل سیاسی است که به جنایت و تخریب آلوده شده. مثلا در جایی پیوتر استپانویچ به کیریلف توصیه میکنه که برای نشون دادن ارادهاش به جای خودکشی کس دیگری رو بکشه، اما کیریلف در جواب میگه کشتن کس دیگر نمایش پستترین جلوه استقلال اراده من است. داستایفسکی سوسیالیسم و انقلاب رو نتیجه طبیعی الحاد میدونه و برای تکمیل کردن شخصیت خالی پیوتر استپانویچ که برابرنهاد نچایف در دنیای واقعی است، شخصیت چهارمی خلق میکنه به نام شیگایلف.
شیگایلف طرحی رو برای اداره امور جامعه طراحی کرده که طبق اون، یک دهم جمعیت باید از آزادی فردی حداکثری برخوردار باشن و نود درصد بقیه باید تبدیل به گلهای بیهویت بشن که تحت انقیاد این ده درصد قرار گرفتن. شیگایلف اذعان داره که این طرح بر اساس واقعیتهایی طبیعی بنا شده و بسیار منطقی است. او از آزادی بیحد شروع کرده و به استبداد بیانتها رسیده و میگه من بهشت زمینی رو به بشریت پیشنهاد میکنم، غیر از این بهشتی نمیتونه وجود داشته باشه. در این بهشت زمینی همه جاسوسند و برده. پیوتر استپانویچ در شرح این بهشت زمینی خطاب به استاوروگین میگه: «اول سطح آموزش و علوم و ذوق را پایین میآوریم. چون فقط کسانی به سطح بالای علوم دست مییابند که استعداد عالی دارند، و ما به این گونه صاحبان استعداد احتیاجی نداریم. صاحبان استعداد همیشه قدرت را در دست گرفتهاند و حکام خودکامه شدهاند. آنها را باید تبعید یا اعدام کرد. در گله باید برابری وجود داشته باشد.» و در ادامه میگه: «آموزش لازم نیست. کار علمی هم دیگر کافی است… فقط باید روح اطاعت را تقویت کرد. در دنیا فقط یک چیز کم است و آن اطاعت است. عطش آموختن عطشی اشرافی است. همین که خانواده و عشق پیدا شد میل به مالکیت پشت سر آن میآید. ما این میل را از ریشه میکنیم و مستی و بیهوده گویی و جاسوسی را تشویق میکنیم. فساد را چنان رواج میدهیم که هرگز سابقه نداشته است. هر شرار نبوغی را همین که پیدا شد خاموش میکنیم. همه چیز با یک مخرج مشترک، یعنی برابری کامل. جز آنچه ضروری است لازم نیست. از این به بعد این شعار زمینیان خواهد بود. اما تشنج نیز لازم است و این کاری است که ما، فرمانروایان بر عهده میگیریم، زیرا بندگان باید فرمانروایانی داشته باشند. اطاعت کامل و سلب تشخص از همگان. اما شیگایلف هر سی سال یک بار تشنجی را جایز میشمارد و آن وقت همه به جان هم میافتند و یکدیگر را میخورند و این حال تا حد معینی ادامه مییابد و این فقط به این قصد که یکنواختی زندگی ملال آور نباشد. ملال احساسی اشرافی است. در شیگایلویسم میل و هوس هیچ جایی ندارد. میل و لذت و رنج فقط برای ماست و برای بندگان فقط شیگایلویسم.»
این ویرانشهر بسیار شبیه وضعیتی است که بعد از انقلاب اکتبر در روسیه پیاده شد و اگر اپیزودهای چهار مقاله درباره آزادی رو شنیده باشید کاری است که لنین و بعدتر استالین عملی کردن. دونستن اینکه برادر بزرگتر لنین در سازمان نچایف عضو بوده و خود لنین بسیار تحت تاثیر اقدامات انقلابی این فرد قرار داشته خالی از لطف نیست.
اما این طرح به زعم پیوتر استپانویچ طرحی آرمانی است و تا رسیدن به این بهشت باید مدتها صبر کرد، پیوتر استپانویچ راه دیگهای رو پیشنهاد میده و اعتراف میکنه که سوسیالیست نیست بلکه نیهیلیست و شیادی رذله که میخواد آشوب به پا کنه و روسیه رو در دود آتش چنان پنهان کنه که زمین بر خدایان کهن خود اشک بریزه. هدف از این آشوب اینه که استاوروگین رو به جای پسر سوم تزار به قدرت برسونه. استاوروگین گمان میکرد پیوتر استپانویچ مست یا دیوانه شده اما استپانویچ ادامه میده: «خواهیم گفت که پنهان است. میدانید این عبارت پنهان است چه معنی دارد؟ یعنی ظاهر خواهد شد. ظهور خواهد کرد. ما افسانهای شایع خواهیم کرد بهتر از مال اختگان: او هست اما هیچ کس او را ندیده است.» و در ادامه میگه: «سوسیالیسم برای ما چه آورده است؟ قدرتهای قدیمی را از میان برده اما قدرت جدیدی برقرار نکرده است. حال آنکه این قدرت بزرگی خواهد بود و چه قدرت بینظیری! قدرتی بیسابقه! ما همین یک بار به آن احتیاج داریم تا به صورت اهرمی از آن استفاده کنیم و زمین را از جا بکنیم.» اگر شنونده قسمتهای وضع بشر بوده باشید متوجه این جمله آخر خواهید شد، اهرمی که زمین را از جا بکند همان نقطه اتکای ارشمیدسی است که به بیگانگی انسان از زمین منجر شده.
تنها شخصیت مهمی که باقی موند و باید دربارهاش صحبت کرد شخصیت استپان ترافیمویچ نمونهای از لیبرالهای دهه چهل قرن نوزدهمه که داستایفسکی معتقد بود نسل نیهیلیستها و سوسیالیستها پسران معنوی این لیبرالها بودن. استپان ترافیمویچ قهرمان یک سوم ابتدایی رمانه و در انتهای رمان هم دوباره به مهمترین شخصیت رمان بدل میشه داستایفسکی با این توصیفات از ترافیمویچ رمان رو آغاز میکنه: «گیسوانش را میگذاشت بلند شود تا روی شانه. موهایش خرمایی بود که در این اواخر داشت اندکی جوگندمی میشد، ولی ریش و سبیلش را میتراشید. میگفتند در جوانی بسیار زیبا بوده است، اگر از من بپرسید در پیری هم بسیار جذاب بود، هر چند مردی پنجاه و سه ساله را کجا پیر میتوان شمرد! گیرم او به قصد نوعی دلربایی و کسب محبوبیت سیاسی نه فقط در بند جوان نمایی نبود، بلکه گفتی از راه سالمند نمودن خودنمایی میکرد… تابستان در باغ روی نیمکتی زیر یاس بنفش شکوفه پوشی مینشست و دستها را بر عصایش تکیه میداد و کتابی گشوده در کنار خود میگذاشت و غرق حال و خیال، غروب آفتاب را تماشا میکرد. گفتم کتابی گشوده در کنارش بود، اما باید اضافه کنم که این کتاب همیشه در کنارش میماند، زیرا در این اواخر دیگر رغبتی به مطالعه کتاب نداشت، خاصه در سالهای آخر عمر.»
هر چند داستایفسکی با بیرحمی دانش علمی ترافیمویچ رو زیر سئوال میبره و رندانه مورد استهزا قرارش میده اما به وضوح این شخصیتش رو دوست داره و باهاش مهربانه، و تبدیل به صدای داستایفسکی می شه در جنگ با نیهیلیستها. مثلا در سخنرانیای که ترافیمویچ خطاب به نیهیلیستها انجام میده تفکرات چرنیشفسکی مبنی بر فایدهگرایی رو زیر سئوال میبره و از زیبایی دفاع میکنه و میگه: «بشریت میتواند بی نان زنده بماند ولی بیزیبایی زندگی ممکن نیست.» چرا که آثار هنری و هنرمند رو ثمره راستین بشریت میدونه.
در نهایت هم داستایفسکی پیشبینی پیامبرگونهاش رو در دهان استپان ترافیمویچ میگذاره و میگه: «و همه شیاطین دستهایشان رو خواهد شد، همه ناپاکیها، همه تباهیها، که چرکهایشان بیرون میزند… و آنان خود خواهند خواست که به درک بروند… اما بیمار شفا خواهد یافت و پای مسیح خواهد نشست، و همه با شگفتی به او خواهند نگریست.»
شیاطین رمان پر نکتهایه، یکی از این نکات میزان هجو و استهزائی است که در این رمان وجود داره و نسبت به باقی آثار داستایفسکی بیماننده. خیلی از این هجویات برای خواننده امروزی قابل فهم نیستن چرا که ریشه در وقایع اون دوران روسیه دارن. اما کاریکاتور تورگنیف در این رمان به راحتی قابل تشخیصه، داستایفسکی با ساخت شخصیت کارمازینف، سخت به این رقیب ادبیاش تاخته و مسخرهاش کرده.
نکته دوم در این رمان وجود نماد عنکبوته که در قسمت قبل قول داده بودم درباره اش صحبت کنم، تقریبا هر کجا که صحبت از جنایت میشه، نماد عنکبوت هم حضور داره، مثلا در جایی که تصمیم به قتل شاتوف گرفته میشه، اعضای اجرا کننده این تصمیم احساس میکنند چون مگس در تار عنکبوتی مهیب گرفتار شدن. عنکبوت نمادی از تقدیر و در یونان باستان نماد انسانی فانی است که قصد خدا شدن داره. تار عنکبوت هم نمادی از سرنوشت مقدر شده است که بسیار سست و بی بنیانه. همه این مفاهیم رو میشه به استفاده داستایفسکی از عنکبوت و تار عنکبوت نسبت داد. مثلا در صحنهای که ایپولیت با عنکبوت روبرو میشه نمادی از غلبه تقدیر بر انسان معنی میده، یا وقتی اعضای حلقه پیوتر استپانویچ خودشون رو گرفتار در تار عنکبوت میبینن در حقیقت میشه تقدیری که راه گریزی ازش نیست رو از این عبارت مراد کرد همچنین نماد عنکبوت به عنوان انسانی که قصد خدا شدن داره رو میشه در صحنههای خودکشی رمان دید.
شیاطین آنچنان خوب نوشته شده و آنچنان به روشنی و وضوح عقاید انقلابیون رو بیان کرده که قسمتی از رمان که به بیان تفکرات انقلابی می پرداخت به عنوان نامهای ممنوعه در دست مردم میچرخید و پلیس مخفی روسیه رو به دردسر انداخته بود تا اینکه در نهایت متوجه شدن این متن نه متنی انقلابی بلکه بخشی از رمانی است که علیه انقلاب نوشته شده.
واکنش چپها نسبت به این رمان بسیار شدید بود، مثلا یکی از منتقدین چپ نوشت: «در شیاطین، ورشکستگی ادبی مولف بیچارگان اعلام میشود.» یا در جایی دیگه گفته شد: «اگر شما حوصله کردید که اثر یکی از نویسندگان ما را که قبلا بسیار مردمی بوده، تا آخر بخوانید، در همان حال که دچار خشم و غضب میشوید، نوعی احساس ترحم، شاید هم احساس حزن و اندوه، به شما دست میدهد، یعنی از اینکه سقوط یک نویسنده را مشاهده میکنید متاثر میشوید.» چپ ها عموما چه چپ های ایرانی و چه غیر ایرانی تحلیل های غلطی داشتن و من گمان می کنم ریشه این تحلیل های غلط نگاه ایدئولوژیکشون به مسائل بوده. گذشت زمان نشون داد کسی که سقوط کرد داستایفسکی نبود.
کامو در کتاب عصیانگر میگه: «نیست انگاران، به طرزی عجیب، تعصبات ایمان را به خرد میافزودند. انتخاب عوامانهترین شکل علم باوری همچون الگوی اصلی خرد، کمترین تناقضی نبود که در کار این فردگرایان وجود داشت. آنها همه چیز را نفی میکردند مگر ارزشهایی را که یکسر محل تردید بود.» و در ادامه میگه: «آنها اعتقادی به هیچ چیز، به جز خرد و نفع شخصی، نداشتند. اما به جای شکاکیت به تبلیغ آیین روی آوردند و سوسیالیست شدند. تناقض بنیادی آنان در همین است. این گروه نیز، مانند همه کسانی که ذهنی نوجوان دارند، در عین حال هم دستخوش شک بودند و هم نیازمند باور داشتن.»
خانواده داستایفسکی به پشتوانه اقبال عمومی و موفقیت شیاطین به روسیه برگشتن. بعد از بازگشت از اروپا با وضعیت مالی اسفباری در پترزبورگ ساکن شدند. همه اثاثیهای که چهار سال قبل گرو گذاشته بودن به خاطر تسویه نشدن بدهیها از بین رفته بود. در این بین طلبکارها هم که متوجه بازگشت داستایفسکی شده بودند برای گرفتن طلبشون سراغش اومدن و بعضیشون حتی تهدید کردن که داستایفسکی رو زندانی میکنن. آنا که ناتوانی همسرش رو در مواجهه با طلبکارها دید، رتق و فتق مسائل مالی رو برعهده گرفت و طلبکارها رو راضی کرد تا به صورت اقساط مطالباتشون رو دریافت کنن. آنا آرام آرام وضعیت مالی خانواده رو سر و سامان داد. همچنین دست به ریسکی پر سود زد، از اونجا که پایان چاپ شیاطین در مجله پیک روسی تقریبا با دستگیری و دادگاه نچایف مصادف شده بود ، تصمیم گرفت خودش شیاطین رو به صورت کتاب چاپ و منتشر کنه. با موفقیتی که اینکار به همراه داشت، آنا چاپ و انتشار بقیه آثار داستایفسکی رو هم به عهده گرفت.
همچنین داستایفسکی سردبیری روزنامه همشهری که سه هزار روبل در سال براش درآمد داشت رو به عهده گرفت، با اینکه داستایفسکی بسیار محافظه کار بود و روزنامه هم گرایشات محافظه کارانه داشت، اداره سانسور به شرط نظارت کامل بر فعالیتهای این نویسنده با سردبیری داستایفسکی موافقت کرد. یادداشتهای روزانه یک نویسنده محصول کار داستایفسکی در این روزنامه است. اما این موقعیت شغلی دوام چندانی نداشت و داستایفسکی بعد از پانزده ماه از کار در روزنامه استعفا داد به این دلیل که کار روزنامه خیلی وقتش رو میگرفت و زمانی برای نوشتن رمان باقی نمیگذاشت. دیدار با نکراسوف شاعر هم مزید بر علت شد، نکراسوف در ملاقات با داستایفسکی که ده سالی بود همدیگه رو ندیده و در جوانی و با ناراحتی از هم جدا شده بودن درخواست کرد داستایفسکی برای مجله یادداشتهای سرزمین پدری رمان بنویسه. اگه خاطرتون باشه این مجله همون مجلهای بود که داستانهای داستایفسکی رو در جوانی چاپ کرده بود و گرایشات چپگرایانه داشت. نکراسوف پیشنهاد کرد به ازای چاپ هر دو صفحه ۲۵۰ روبل بپردازه، پیک روسی برای این مقدار رمان ۱۵۰ روبل پرداخت میکرد. داستایفسکی در برابر این پیشنهاد گفت اول باید با پیک روسی صحبت کنه و ببینه برای سال آینده رمانی ازش میخوان یا نه و اگر نمیخواستن برای اونها مینویسه و دوم اینکه باید نظر آنا رو در اینباره بدونه. آنا موافق بود و پیک روسی هم قرار بود آنا کارنینای تولستوی رو چاپ کنه، وقتی داستایفسکی فهمید به ازای هر دو صفحه به تولستوی ۵۰۰ روبل میدن بسیار ناراحت شد. همچنین کار در روزنامه باعث شد برای بار دوم دستگیر بشه، اینبار به این خاطر که سخنان تزار رو بدون اجازه وزارت دربار در روزنامه چاپ کرده بودن و سردبیر مسئول بود. این بازداشت ۴۸ ساعت بیشتر طول نکشید، در این مدت کوتاه، داستایفسکی دوباره بینوایان رو خوند و گفت: «چقدر خوشحالم که بازداشت شدهام، زیرا در زندگی عادی روزانه هرگز فرصت بازخوانی این اثر استادانه را نداشتم. و با چه علاقهای خواندم.» محل بازداشت داستایفسکی هم اداره پلیسی بود که راسکولنیکف در اون به جرم خودش اعتراف کرده بود. بعد از بازداشت، داستایفسکی از سردبیری همشهری استعفا داد و شروع به نوشتن جوان خام کرد.
در زمستان سال ۱۸۷۴ ریههای داستایفسکی دچار عفونت شد و در تابستان برای معالجه به امس رفت، وقتی بعد از شش هفته از امس به پترزبورگ برگشت، آنا پیشنهاد کرد به استارایاروسا برن که هم اجاره خانه ارزانتر بود و هم میشد داستایفسکی در آرامش و دور از هیاهو به کارهاش برسه. آنا هم میتونست به خواستهاش برسه و داستایفسکی رو انحصارا پیش خودش داشته باشه مثل چهار سالی که در اروپا بودن. به این ترتیب کار روی رمان جوان خام شروع شد، رمانی که بنا به اتفاق منتقدین ضعیفتر از چهار رمان بزرگی است که داستایفسکی بعد از دوران تبعید نوشته و من سعی میکنم در ادامه کمی درباره اون صحبت کنم.
با توافق داستایفسکی و نکراسوف جوان خام در مجلهای چاپ شد که با عقاید داستایفسکی همخوان نبود، به همین دلیل داستایفسکی نگران بود مبادا نکراسوف به دلیل تمایلات سیاسیاش دست به سانسور رمان بزنه، این نگرانیها باعث شد جوان خام برعکس چهار رمان بزرگش کمتر به مسائل اساسی ای مثل اخلاق، سیاست و مذهب که دلمشغولی های اصلی داستایفسکی بودن بپردازه و جلوی بلندپروازیهای نبوغش گرفته شد، یا به عبارت دیگه دست به خودسانسوری زد. با این حال این اثر در جای خودش قابل تامل و بررسی است. خصوصا اینکه این رمان بیش از بقیه رمانها حاوی تحلیلهای روانشناسانه داستایفسکی است. من تا اینجا به عمد درباره بعد روانشناسی آثار داستایفسکی صحبت نکردم، داستایفسکی بین اکثر کسایی که دستی در کتاب خوندن دارن به عنوان روانشناس شناخته میشه و این تعریف بیشتر ناظر به نقل قولی از نیچه است که گفته بود از هیچ کس به اندازه داستایفسکی روانشناسی نیاموختم. اما باید بگم تقلیل داستایفسکی به یک روانشناس بسیار ساده انگارانه است. اگر داستایفسکی رو به جای هنرمند یا فیلسوف، روانشناس متبحری بدونیم در نتیجه جوان خام جایگاه بالاتری نسبت به چهار رمان دیگهاش پیدا می کنه، که به نظر من اینطور نیست و جوان خام برای من بسیار سخت خوان و غیرجذاب بود. درونمایهی جوان خام رو شاید بشه تا همزاد پی گرفت، جایی که اولین بار در آثار داستایفسکی با مفهومی شبیه به ناخودآگاه مواجه میشیم، ناخودآگاهی که خود انسان از وجودش بیخبره و منشا بعضی رفتارها و اعمال ماست که وقتی بهشون فکر میکنیم دقیقا متوجه دلیل رخ دادن اونها نمیشیم مثلا در رمان شیاطین وقتی استاوروگین بینی گاگانف رو میکشه در توضیح عملش میگه: «راستش نمیدانم چطور هوسش به دلم افتاد که این کار را بکنم.» این مفهوم و حتی ارتباط اون با میل جنسی قبلتر از اینکه فروید خیلی سازمانیافته و جدی مطرحش کنه توسط داستایفسکی مطرح شده بود، مثلا عشق در آثار داستایفسکی همیشه با نفرت همراهه، یعنی به نظر داستایفسکی نه تنها هر انسان همزاد یا ناخودآگاهی داره بلکه هر حس در وجود انسان با نقیض خودش همراهه. برای همین میشکین نه تنفر و نه عشق بلکه فقط ترحم رو میشناسه. این تلقی از عشق و نفرت منو یاد جمله جالبی از چنین گفت زرتشت نیچه میندازه اونجا که درباره دوستی صحبت میکنه و میگه: «آنکه دوست را خواهان است باید در راهاش جنگ برپاکردن را نیز بخواهد. و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت. میباید دشمنی را که در دوست نیز هست، پاس داشت. به دوست چه گونه میتوان نزدیک شد بی آن که در مرزهای او پا گذاشت؟»
دغدغه اصلی قهرمان جوان خام مثل باقی آثار داستایفسکی آزادی است، اما اینجا قهرمان رمان یعنی آرکادی دالگورکی می خواد آزادیاش رو از طریق ثروتمند شدن بدست بیاره و فکرش اینه که به اندازه روتشیلد ثروتمند بشه. روتشیلد بانکداری یهودی بود که ثروت افسانهایش باعث شده بود به عنوان نماد ثروتمندی در اروپا شناخته بشه. دالگورکی فرزندی نامشروع و جوانی مغروره که تا ۱۹ سالگی پدر و مادرش اون رو نزد یک فرانسوی به نام توشار پانسیون کرده بودن. این پانسیون یک موسسه اشرافی و مخصوص شاهزادگان و سناتورها بود. توشار به دلیل نامشروع بودن دالگورکی از پدرش درخواست پول بیشتری کرده و چون این مبلغ پرداخت نشده بود، دالگورکی رو تحقیر میکرد و کتک میزد، اما دالگورکی تحقیر رو میپذیرفت و به قول خودش مثل نوکرها رفتار میکرد چون در آخرین درجه حقارت هم نوعی غرور وجود داشت. دالگورکی از مردم متنفر بود و وقتی احساس میکرد ممکنه کسی از او بهتر باشه بلافاصله باهاش قطع ارتباط میکرد. این فرزند نامشروع و کسی که باهاش مثل نوکر برخورد میشد حالا میخواست ارباب باشه، ثروت میتونست این قدرت رو بهش بده تا هر کاری دوست داره بکنه و مردم رو به احترام یا ترس از خودش وادار کنه. پس مساله اصلی اینجا نه ثروت بلکه قدرتیه که بوسیله این ثروت به دست میاد. به این ترتیب شاید دالگورکی ادامه منطقی شخصیت گانیا در ابله باشه.
داستایفسکی بعد از نوشتن این رمان اذعان کرد که میخواست به طرح بزرگش بپردازه و خوب شد که اینکار رو شروع نکرده چون هنوز آمادگیش رو نداشته. به زبان دیگه خودش به خوب نبودن جوان خام اذعان داره. داستایفسکی در نامهای مینویسه: «کاش میدانستی نویسنده بودن چقدر مشکل است، منظورم پذیرفتن و بر دوش کشیدن طالع نحس نویسندگی است! باور کن برایم مثل روز روشن است که اگر میتوانستم مثل ایوان تورگنیف، ایوان گانچاروف و لف تولستوی دو سه سال برای رمانم وقت بگذارم، چنان داستانی مینوشتم که حتی پس از گذشتن صد سال هنوز نقل محافل باشد.» تا حدودی میشه به این اظهار نظر داستایفسکی شک کرد چون آثاری مثل جنایت و مکافات، ابله و شیاطین در دورانهایی خلق شدن که داستایفسکی با مشکلات عدیده دست و پنجه نرم میکرد. در عین حال هم میشه این اظهار نظر رو باور کرد چرا که اثر خارقالعادهای چون برادران کارامازوف که نمونه به کمال رسیده ابله و شیاطین بود در دوران عافیت و آرامش نسبی داستایفسکی خلق شد.
نقل مکان به استارایاروسا بغیر از جوان خام حاصل دیگهای هم داشت. سومین فرزند داستایفسکی و آنا در ۱۸۷۵ به دنیا اومد، پسری به نام آلکسی. بعد از تولد آلکسی خانواده به پترزبورگ برگشتن و داستایفسکی دوباره کار نوشتن یادداشتهای روزانه یک نویسنده رو از سر گرفت اینبار اما در ماهنامهای از آن خود و به همین نام. با این یادداشتها بود که داستایفسکی واقعا به شهرت رسید.
داستایفسکی نویسندهای بسیار بزرگ اما روزنامهنگاری میانمایه بود. مطالب این یادداشتها برای خواننده امروزی هیچ جذابیتی ندارن ولی اونموقع باب طبع و سلیقه مردم بود. این یادداشتها داستایفسکی رو تا مقام پیامبر برای ملت روس بالا برد. داستایفسکی در این یادداشتها به مسائل روز، وقایع سیاسی، تاملات تاریخی و آثار و شخصیتهای ادبی میپرداخت. در بین این مباحث چهار داستان با عنوانهای درخت کریسمس بچههای فقیر، نازنین، ماری دهقان و رویای آدم مضحک هم منتشر کرد. یکی از مسائلی که داستایفسکی به کرات در این یادداشتها مطرح میکرده بحث جدایی مردم از طبقه روشنفکران روسیه است. گر چه خودش نمونه بارز همچین روشنفکری بود و شناخت درستی از مردمش نداشت اما درد روسیه رو درست تشخیص داده و تبیین کرده بود. داستایفسکی گمان میکرد چون طبقه روشنفکر روسیه از مذهب و خدا دست برداشته از خلق روسیه جدا شده اما عملا اینطور نبود و خلق روسیه هم دست از مذهب رسمی کشیده بودن. داستایفسکی به دلیل عدم ارتباط با مردم روسیه متوجه این قضیه نشده بود. همانطور که قبلتر اشاره کردم ارتباط و شناخت داستایفسکی از مردم روسیه شناختی بود که در زندان و از مجرمان به دست آورده بود و این شناخت برای تحلیل روستاییان ساده و فقیر یا طبقه زجرکشیده شهری شناخت غلطی بود. این تحلیلهای غلط و عدم شناخت صحیح از مردم روسیه و خواستهاشون، باعث شد وقتی روسیه وارد جنگ با عثمانی شد بر طبل جنگطلبی بکوبه و از خونریزیهای جنگ دفاع کنه. گرچه همه اینها در فضایی هیجانی و به دنبال پیروزی اولیه روسیه بر ارتش عثمانی نوشته شده ولی به هیچ عنوان قابل دفاع نیستن، مثلا مقایسه کنید با مشقتهای کامو در جهت صلح الجزایر و تلاشهایی که برای جلوگیری از اعدام مبارزان الجزایری کرد. کامو بر عکس داستایفسکی روزنامهنگاری کارکشته بود چون نویسندگی رو با روزنامهنگاری شروع کرده بود و مقالات ابتدائیاش با فضاسازیهای تلخ و گزنده حملهای علیه بیعدالتی مقامات فرانسوی در الجزایر بود. داستایفسکی اما از توجه به مردم روسیه هدف اصلاحی نداشت و توجهش بیشتر اخلاقی بود تا اجتماعی و سیاسی. توقع چهرهای اصلاحطلب یا مبارز اجتماعی از داستایفسکی روزنامهنگار توقعی بیجاست. همچنین در این یادداشتها پررنگتر شدن نقش مذهب رو میشه دید.
در کل این یادداشتها شاید به اندازه آثار ادبی داستایفسکی اهمیت نداشته باشن اما با موفقیت و محبوبیت بین مردم مواجه شدند. داستایفسکی به واسطه این یادداشتها مورد اقبال روز افزون قرار گرفت و یکسال بعد عضو افتخاری آکادمی علوم شد.
با اینکه زندگی زناشویی و مالی داستایفسکی روز به روز بهتر میشد اما وضع سلامتیاش رو به افول بود، حملات صرع کمتر اما شدیدتر شده و از ناراحتی مزمن ریه در رنج بود که مجبورش می کرد هر سال برای درمان به شهر امس بره، آخرین باری که به امس رفت، دکترش بهش گفت بیماری قابل درمان نیست اما پیشرفتش کند شده و در جواب داستایفسکی که پرسیده بود چند سال عمر می کنه گفته بود اگر در جایی خوش آب و هوا باشه ۱۵ سال دیگه زنده می مونه. رفتن به امس برای داستایفسکی اصلا خوشایند نبود. در طول سالها علاقهاش به آنا روز به روز بیشتر شده بود. نامههایی که داستایفسکی به آنا در این سالها میفرستاد بیشتر شبیه نامههای جوانی عاشق و غرق احساسات بود تا مردی به سن و سال او.
داستایفسکی در سال ۱۸۷۷ نوشتن یادداشت های روزانه یک نویسنده رو رها کرد چون هم بیمار بود و هم پروژه های دیگه ای در ذهن داشت، پروژههایی که به این ترتیب در دفترچه یادداشتش لیست کرده بود: «یک: نوشتن کاندید روس، دو: نوشتن خاطراتم، سه نوشتن یک کتاب درباره مسیح، چهار نوشتن قصیدهای از سوروکووین (Sorokovine) فراموش نشود که انجام گرفتن این کارها مستلزم ده سال وقت است و من اکنون ۵۶ سال دارم.» داستایفسکی برای ده سال آینده اش برنامه ریخته بود چرا که احساس می کرد حرف های زیادی برای گفتن داره و واقعا هم هنوز مثل تولستوی یا تورگنیف چشمه نبوغش خشک نشده بود. آخرین اثری که در دوران یادداشت ها نوشت و به نظر من حائز اهمیته داستان کوتاه رویای آدم مضحکه.
رویای آدم مضحک داستان مرد جوانی غیرمتعارف است که بشریت و زندگی چنان باعث انزجارش شدن که هیچ چیز براش ارزشی نداره. جوان از اصلاح جامعه و انسانها ناامید شده و تصمیم به خودکشی گرفته اما در شبی که قصد اینکار رو داره، دختری هشت ساله و فقیر به دنبالش راه میفته و ازش درخواست کمک میکنه، جوان دختر رو از خودش میرونه و وقتی به خونه میرسه شرمگین میشه و فکر میکنه که اگر همه چیز این دنیا برام بی اهمیته چرا باید برای این دختر فقیر احساس ناراحتی کنم. در همین احوالاته که ناگهان خوابش میبره و تو خواب می بینه که خودکشی کرده و وارد سیاره دیگهای شبیه زمین شده اما زمینی قبل از گناه نخستین. همه ساکنان این سیاره جدید، زیبا، بیگناه و در شادی زندگی میکنند و خوشبختند. همان بهشتی که انسان قبل از شناختن گناه در اون زندگی می کرد. در این زمین علم و دانش زمینی به کار نمیومد و نوع دیگهای از شناخت وجود داشت، نوعی از شناخت که پرنس میشکین نمونه بارز اون بود. مردمان این دنیای اتوپیایی به وحدتی کامل با طبیعت رسیده بودن و دین خاصی نداشتن ولی از وحدتی با کل عالم برخوردار بودن.
اما ورود این آدم به این دنیا همه چیز رو خراب میکنه، مرد جوان علت سقوط اونها رو خودش میدونه چون بعد از ورود او به این دنیاست که همه چیز به تباهی کشیده میشه، اما نمیدونه که چطور این اتفاق افتاده. جوان مشاهده میکنه که اول دروغ بوجود اومد بعد حسادت و شهوت و بعد اولین خون به زمین ریخت. قبیله گرایی شروع شد و شرم بوجود اومد و در نهایت رنج ارج و قرب پیدا کرد و مردمان معصوم این سیاره معتقد شدن که حقیقت رو تنها با رنج می شه به دست آورد. اوضاع اونقدر بد شد که تصور خوشبختی گذشته به نظرشون خیالبافی میرسید، کم کم سر و کله علم هم پیدا شد و دیگه اثری از شناخت گذشته باقی نموند، در جایی از داستان مردمان این زمین به مرد جوان میگن: «دروغگو و بی رحم و ظالم هستیم؟ این را می دانیم و بخاطرش متاسفیم… اما ما صاحب علم هستیم و با کمک علم باز حقیقت را کشف خواهیم کرد و البته حقیقت را هم فقط هنگامی می پذیریم که با عقلمان درکش کنیم. شناخت برتر از احساس است و آگاهی بر زندگی برتر از خود زندگی. علم به ما قوه تمیز داد، قوه تمیز هم قوانین را بر ما آشکار خواهد کرد و شناخت قوانین خوشبختی برتر از خوشبختی است.» بعدتر در این جامعه بردگی بوجود اومد، تصویری که داستایفسکی از بردگی می ده بسیار گیراست، داستایفسکی میگه: «ضعفا با اشتیاق خود را تسلیم اراده اقویا می کردند، به این امید که اقویا به آنها برای ظلم به ضعیفترها کمک کنند.»
در نهایت مرد جوان دید که «هر شخص، چنان با حسادت بر مسائل شخصیاش نظارت میکرد که کل تلاشش صرف آن میشد که فردیت دیگران را تا آنجا که میتواند تحقیر کند و از وسعت آن بکاهد. تا جایی که این به صورت هدف آنان درآمده بود. اینجا بود که اندوه با چنان شدتی روحم را آکند که قلبم منقبض شد و احساس کردم بهتر است بمیرم. و بعد بیدار شدم.»
جوان بعد از بیدار شدن دیگه به خودکشی فکر نکرد چون فهمیده بود که انسان میتونه خوشبخت باشه او مصمم شد که برای تحقق این خوشبختی تلاش کنه و هر جا که رسید از رویاش و اون دنیا گفت. معتقد بود شاید هیچ وقت نشه به اون معصومیت اولیه برگشت اما میشد به اون جامعه آرمانی نزدیک شد. جامعهای که همه انسانها در وحدتی کامل و با عشق به همدیگه زندگی میکنن. مرد جوان خطاب به مردم می گه: «این نکته اصلی است، همه چیز است، به هیچ چیز دیگری احتیاجی نیست آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد، این حقیقتی است قدیمی که بارها و بارها گفته شده ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانیده. آگاهی بر زندگی برتر از خود زندگی است، شناخت قوانین خوشبختی برتر از خوشبختی است. این است چیزی که باید با آن بجنگیم و من علیه آن خواهم جنگید، اگر همه ما می خواستیم همه چیز را می شد بلافاصله درست کرد.» اما مردم مسخرهاش میکنن و مرد مضحک می نامنش.
منابع
من برای نوشتن متن این قسمت، از منابع بسیاری استفاده کردم که برای آشنایی بیشتر خدمتتون عرض میکنم.
- داستایفسکی، زندگی و نقد آثار نوشته هانری تراویا با ترجمه حسین علی هروی از نشر نیلوفر
- داستایفسکی جدال شک و ایمان نوشته ادوارد هلت کار با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
- فیودور داستایفسکی نوشته یانکو لاورین با ترجمه سهراب بَرازش از نشر کتاب پارسه
- فیودور داستایفسکی نگاهی به زندگی و آثار نوشته رابرت برد با ترجمه میلاد میناکار از نشر ققنوس
- فلسفه داستایفسکی نوشته سوزان لی اندرسون با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
و کتابهای داستایفسکی
- شیاطین با ترجمه سروش حبیبی از نشر نیلوفر
- جوان خام با ترجمه رضا رضایی از نشر اختران
- رویای آدم مضحک با ترجمه رضا رضایی از نشر ماهی
- داستایفسکی به آنا ترجمه یلدا بیدختی نژاد نشر علمی و فرهنگی
موسیقیهای پادکست
- موسیقی فولک روسی به نام Dark Eyes.
- قطعهای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
- قطعه Path 19 از آلبوم From Sleep ساخته Max Richter
- قطعه reflect (time) / tree whispers از موسیقی فیلم Stigmata ساخته Mike Garson و Billy Corgan.
- تم اصلی فیلم Spanglish از مجموعه موسیقی فیلم Spanglish اثر Hans Zimmer.
- موسیقی فولک روسی به نام Katyusha.
- قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.
منوچهر –
سلام . سال خوبی را برای شما ارزومندم . جناب عشوری عزیز ، بدیهی است که پادکستهای شما حاصل مطالعه و پژوهش است . علاوه بر آن تبدیل این مطالعات به پادکست ، زمان و زحمت زیادی برده است . مضاف به آنکه اشخاص و موضوعات انتخابی شما عالی عالی عالی است . از سخاوت و لطف شما بینهایت سپاسگزارم . بهترین ها را برایتان آرزومندم
EpitomeBooks –
سلام بنده هم سال خوبی برای شما آرزومندم، امیدوارم در سال جدید کارهای بهتری برای ارائه داشته باشم. ممنونم از پیام پر از مهر و محبتتون. من هم بهترینها را براتون آرزو میکنم.