متن پادکست
تقریبا میشه گفت کمتر کسی وجود داره که با آثار یا نام داستایفسکی آشنا نباشه، صنعت ترجمه ما هم در این زمینه بسیار فعال بوده و اکثر آثار این نویسنده بزرگ روس به فارسی ترجمه شده. در ترجمه آثار داستایفسکی ما بیش از همه مدیون سروش حبیبی این مترجم سترگ و خستگیناپذیر هستیم. مترجمی که بیشتر آثار بزرگ و حجیم داستایفسکی رو ترجمه کردن. اما به نظر میرسه افکار و زندگی داستایفسکی برخلاف آثارش، چندان شناخته شده نیستن. اینکه بعد از گذشت دو قرن از تولد داستایفسکی هنوز آثارش خونده میشه، دربارهاش بحث میشه و ترجمههای جدیدی ازش چاپ میشه نشون دهنده زنده و امروزی بودن افکار و ادبیات این نویسنده بزرگ در جامعه ما و حتی در جهانه. بزرگی و تاثیرگذاری داستایفسکی رو میشه از میزان تاثیری که بر روی نویسندگان بعد از خودش گذاشت فهمید، نویسندههایی مثل آلبر کامو، ژان پل سارتر، نیچه، ویلیام فاکنر، دیوید فاستر والاس و حتی آیزایا برلین. هرچند داستایفسکی به عنوان نویسندهای بزرگ در زمینه آثار داستانی شناخته شده است اما منتقدانی هستن که معتقدن داستایفسکی در کنار آفرینش آثار بزرگ ادبی، فیلسوف هم بوده، این ادعا ممکنه در آغاز کمی عجیب به نظر برسه اما با بررسی آثار داستایفسکی متوجه میشیم که اینطور نیست. این ادعا به این خاطر عجیبه چون میبینیم که اکثر فلاسفه از طریق نوشتن مقاله یا متنهای غیرداستانی افکارشون رو بیان کردن چون فرم مقاله به وضوح بیشتر بیان افکار کمک میکنه. این باعث میشه ما گمان کنیم چون داستایفسکی به غیر از یادداشتهای روزانه یک نویسنده و یادداشتهای زمستانی درباره تاثیرات زمستانی هیچ اثر غیرداستانیای خلق نکرده، در نتیجه فیلسوف نیست. گرچه این دیدگاه بعد از ظهور فیلسوفهایی مثل سارتر کمی تعدیل شد، اما سارتر برخلاف داستایفسکی برای بیان فلسفهاش، هم از مقالات فلسفی استفاده کرد و هم نمایشنامه و هم رمان. تنها شخصی که شاید بشه گفت از این لحاظ به داستایفسکی نزدیکه آلبر کاموست که میگفت: «رمان چیزی نیست مگر فلسفهای در قالب داستان.» برخلاف مقالات فلسفی، آثار داستانی فلسفی به این خاطر که غیرمستقیم مباحث فلسفی رو بیان می کنند تاثیرگذاری بیشتری دارن، چون خواننده رو فعالانه درگیر استدلال میکنن و نتیجهگیری رو به عهده فرد میگذارن.
البته باید توجه کرد که آثار داستانی فلسفی بسیار نادرند و بعضی فلاسفه که به تاثیر آثار داستانی واقف بودن، سعی کردن فلسفه رو وارد اثر داستانی کنن که نتیجه کارشون معمولا اثر داستانی سطح پایینی از کار دراومده. مثلا برایان مگی یکی از این فلاسفه بود که به تاثیر آثار داستانی واقف بود اما در تنها اثر داستانیش یعنی مواجهه با مرگ ما با نویسندهای توانا و رمان نویسی قهار مواجه نمیشیم. برایان مگی سعی کرده مفاهیم فلسفی مورد نظرش رو وارد داستان کنه که نتیجهاش داستانی ضعیف، شخصیتهایی کاغذی و بدون عمق و روایتی نه چندان دلچسب شده که به زور خواننده رو تا انتها میکشونه. در حالی که آثار فلسفی برایان مگی برای وارد شدن به فلسفه بسیار عالیاند، رمان فلسفیاش این کارکرد رو نداره و خواننده رو دلزده میکنه. نویسندههایی چون مگی و یوستین گوردر در واقع فیلسوفهایی هستن که قصد دارن از قالب داستان برای بیان نظراتشون استفاده کنن. اینها عموما داستاننویسانی توانا نیستن. اما داستایفسکی رماننویسی قهاره، شخصیتهایی که خلق کرده در تاریخ ادبیات نظیر ندارن و هر کدوم در خودشون دنیایی دارن که به مرکز و اصل داستان ارتباط داره، در مطالعه آثار داستایفسکی به طور قطع نمیشه گفت کدوم شخصیت عمل اصلی رو در رمان انجام میده، چون همه شخصیتهای اصلی در دو طیف قدیس و اهریمن قرار میگیرن و به گونهای ابرانساناند. همین مفهوم ابرانسان قبل از اینکه توسط نیچه در چنین گفت زردتشت بیان بشه در جنایت و مکافات از زبان راسکولنیکف به ادبیات راه پیدا کرد. آثار داستایفسکی قبل از هر چیز به خواننده لذت خوندن اثر داستانی گیرا و جذاب رو میده و در لابلای گفتگوهایی که به درستی و به جا در دهان شخصیتها گذاشته میشه دغدغههای فلسفیاش رو بیان میکنه. به عبارتی داستان پر ادعا نیست و مفاهیم از اون بیرون نمیزنه. به همین خاطر هم هست که آثار داستانی فلسفی بسیار نادرند.
به سه دلیل کسانی که دغدغههای فلسفی و انسانی دارن باید آثار داستایفسکی رو بخونن دلیل اول اینکه داستایفسکی دلمشغول مسائل فلسفی بود و براش مسائل انسانی و چطور زندگی کردن با این مسائل بسیار مهم بود. این مسائل داستایفسکی رو درگیر مفاهیمی چون اختیار، ماهیت ذات فردی، وجود خدا و اخلاق میکنه. مهمترین مسئله اخلاقی در آثار داستایفسکی، مسئله آزادی انسانه، که به دنبالش حل مسئله شر در جهان رو به همراه داره. در حقیقت داستایفسکی از مفهوم آزادی انسان به مساله کلاسیک تقابل خیر و شر میرسه.
دلیل دوم تاثیرش بر سایر فیلسوفها خصوصا اگزیستانسیالیستهاست. مثلا والتر کافمن یادداشتهای زیرزمینی رو “بهترین پیشدرآمد بر اگزیستانسیالیسم در همه دورانها” میدونه. نیچه هم با داستایفسکی احساس نزدیکی میکرد و بعد از خوندن یادداشتهای زیرزمینی نوشت: «تا چند هفته پیش حتی اسم داستایفسکی به گوشم نخورده بود. در کتابفروشی تصادفی دستم را دراز کردم و کتاب روح زیرزمینی را برداشتم، اثری که به تازگی به فرانسه ترجمه شده بود. بلافاصله غریزه خویشاوندی در من بیدار شد؛ شادی من حد و حصری نداشت.» نیچه دو سال بعد از آشنایی با داستایفسکی سلامت عقلش رو از دست داد اما برای عدهای از پژوهشگران محرزه که در همین مدت کوتاه داستایفسکی تاثیر بسیار زیادی رو نیچه گذاشت و اگر نیچه میدونست که زمانهایی داستایفسکی از لحاظ مکانی یک ساعت باهاش فاصله داره و این دو با هم دیدار میکردن ممکن بود نتایج عجیبتری به بار بیاره.
اما دلیل آخر اینکه رمانهای داستایفسکی پر از نقدهای جدی به دیدگاههای فلسفی و دینیه، اثر شک دکارتی در نوشتههاش دیده میشه و به طور کلی معتقد بوده که نمیشه تنها با استفاده از عقل و منطق به حقیقت دست پیدا کرد، به ایمان مسیحی باور داشت اما شاید خودش مومن به اون معنا نبود، مثلا در نامهای مینویسه: «درباره خودم میتوانم بگویم که شخصا فرزند زمانهام هستم، فرزند بی اعتمادی و شک؛ تاکنون اینگونه بودهام و میدانم که تا لحظهای که در گورم بگذارند، همین گونه خواهم بود. عطشی که در نیل به ایمان دارم، چه رنجها که برایم به بار نیاورده و در آینده به بار نخواهد آورد؛ هر چه دلایلم علیه این ایمان فزونی میگیرد، روحم از آن سرشارتر میشود.» و در ادامه میگه: «اگر کسی به من ثابت کند که مسیح حقیقت ندارد و به واقع حقیقت چیزی غیر از مسیح است، ترجیح خواهم داد طرف مسیح را بگیرم تا طرف حقیقت را.»
زندگی داستایفسکی هم مثل رمانهاش خارق العاده و جذاب بود و از این بابت بیوگرافی نویسهای داستایفسکی مشکل چندانی برای بیان روایتی جذاب از زندگیاش نداشتن. تاثیر این زندگی روی آثارش بسیار زیاد بود و در لابلای داستانهاش میشه رد تجربیاتی که در زندگی از سر گذرونده بود رو دید.
در کنار ارج و قربی که داستایفسکی در بین نویسندگان بعد از خودش داره، نظرات منفیای هم دربارهاش وجود داره مثلا فروید چهار شخصیت براش برمیشمره، هنرمند خلاق، فرد روانرنجور، موعظه گر و مفسده جو، یا استراخوف در نامه ای به تولستوی مینویسه: «بی گمان تاکنون زندگینامه ای که من از داستایفسکی نوشته ام به دستتان رسیده است؛ لطفا بردبارانه آن را بخوانید و برایم بگویید نظرتان درباره آن چیست… در تمام مدتی که آن را می نوشتم با نفرتی که در من اوج می گرفت در مبارزه بودم… داستایفسکی در نظر من آدم خوب یا خوشبختی نبود. او بداندیش، حسود و هرزه بود؛ و همه زندگی اش در حالتهای هیجان عصبی گذشت که او را ترحم آور می کرد و اگر آن همه بداندیش و آن همه زیرک نبود مسخره جلوه اش می داد.»
من در این ویژهنامه سعی کردم در خلال بیان زندگی و تجربیات داستایفسکی، به ترتیب به آثار و تفکراتش بپردازم تا کمی عمیقتر با این نویسنده بزرگ آشنا بشیم و اگه می ترسیم سمت رمانهای بزرگ و حجیم این نویسنده بریم، امیدوارم این پادکست بهتون کمک کنه تا راحتتر و با کنجکاوی و علاقه بیشتر سراغ این رمانها برید.
فیودور میخایلاویچ داستایفسکی دومین فرزند خانوادهای با شش خواهر و برادر بود. او در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در یکی از ساختمانهای جنبی بیمارستان مارینسکی مسکو که مخصوص افراد بیبضاعت بود به دنیا اومد. بیمارستانی که پدرش در اون پزشک بود. داستایفسکیها از تبار خانواده اشرافی و زمیندار بودن که ثروت و مقامشون رو از دست داده بودن، یکی از اجدادشون دهکده داستایوو رو به همراه چند ده دیگه پاداش گرفته بود، این دهکده اون زمان در لیتوانی قرار داشت. اواسط قرن هفدهم شاخهای از خانواده به اوکراین مهاجرت کردن به این دلیل که افراد این شاخه بر خلاف بقیه خانواده که کاتولیک بودن به ارتدکس گرایش داشتند و اکثر اعضای اونها روحانیان ارتدوکس بودن. داستایفسکی از نسل این شاخه مهاجر به اوکراینه که متاسفانه اطلاع دقیقی از اجدادش در دست نیست، همینقدر میدونیم که پدربزرگ داستایفسکی کشیش بود و همین شغل رو هم برای پسرش میخاییل در نظر گرفته بود، اما پسر به پزشکی علاقه داشت و با حمایت مادر به مسکو مهاجرت کرد و وارد دانشکده پزشکی شد. در ۱۸۱۲ پدر فیودور به خدمت نظام فراخونده شد و ۸ سال در بیمارستانهای ارتش جراحی و قطع عضو کرد و به دلیل سر و کار داشتن با قربانیان جنگ شور و شوق زندگی رو از دست داد. در نهایت با درجه ممتاز افسر پزشک از خدمت مرخص شد و در بیمارستان مارینسکی به کار مشغول شد.
پدر داستایفسکی سال ۱۸۱۹ با ماریا فیدورونا (Maria Fyodorovna) دختر یک بازرگان ازدواج کرد. یکسال بعد اولین پسرشون میخائیل به دنیا اومد و سال بعدش فیودور. پدر بسیار خسیس بود و در تربیت بچهها خشن، مقرراتی بود و مستبدانه رفتار میکرد، اما خوشبختانه از تنبیه بدنی خبری نبود. در مقابل مادر بسیار مهربان و دلسوز بود و همسرش رو عاشقانه میپرستید.
کار هر شب خانواده داستایفسکی این بود که بخشهایی از کتاب تاریخ روسیه، قصاید درژاوین یا اشعار پوشکین رو بخونن، پدر قصد داشت فرزندانش رو بافرهنگ و با احترام به ادبیات و هنر تربیت کنه.
روزهای تابستان سر ساعت معینی به گردش میرفتند، گردشهایی که بیشتر تکلیف بود تا تفریح، در طول گردش پدر اطلاعات زیاد و سطح بالایی به بچههاش میداد، دویدن و بازیهای معمول بچهها و معاشرت با بچههای ناشناس ممنوع بود، چرا که این رفتار رو مناسب بچههای دکتر نمیدید. از طرف دیگه، فیودور در دوران کودکی هیچ دوست و همبازیای نداشت، همه چیز محدود بود به خانواده. حتی خانواده هم معاشرتی با دیگران نداشت و ارتباطات انسانی تنها در حدود خانواده جاری و ساری بود. شاید یکی از دلایلی که روابط انسانی برای داستایفسکی تبدیل به روابطی عمیق و صمیمی در حد خواهر و برادری شد همین باشه، چنانچه در ادامه میبینیم که صمیمیترین فرد در زندگیاش برادرش میخائیل بود. در ضمن این نحوه تربیت شدن میتونه دلیلی باشه برای کم شخصیت بودن آثارش، شخصیتهایی که بسیار خوب پرداخت شدن، به طوری که احساس میشه نویسنده سالها باهاشون زندگی کرده.
پدر داستایفسکی در سال ۱۸۲۷ به درجه سرگردی ارتقا پیدا کرد، این ارتقا بهش اجازه میداد تا بتونه در سلسله مراتب جامعه روسیه مانند اشراف املاک داشته باشه. چند سال بعد یعنی در۱۸۳۱ املاکی روستایی خرید اما به دلیل مشغله پزشکی خیلی به اونجا سر نمیزد.
فیودور تا ده سالگی بجز یکی دوبار که با خانواده برای زیارت به صومعهای در هشتاد کیلومتری مسکو رفت، پاش رو از شهر بیرون نگذاشته بود و این املاک به خانواده این شانس رو داد که سه ماه تابستان اونجا باشن و بچهها بتونن کودکی کنن، فیودور علاقه خاصی به ارتباط با مردم روستایی داشت همونطور که در شهر علاقه زیادی به گفتگو و ارتباط با بیماران فقیر بیمارستان داشت. روستاییها هم علاقه خاصی به فیودور داشتن، این عشق به مردم روسیه تا آخر عمر با داستایفسکی موند و در جایی نوشت: «ملت روس را از روی کارهای زشتی که غالبا مرتکب میشود قضاوت نکنید بلکه از اعمال عظیم و مقدسی که در عمق جهالت خود پیوسته به آنها توجه دارد و آرزو میکند قضاوت کنید. از او نوری ساطع میشود که راه ما را روشن میسازد.» بغیر از این سه ماه، فیودور اغلب در شهر و در خانهای کوچک برای این خانواده پرجمعیت زندگی میکرد، به قول آندریی برادر کوچکتر فیودور: «در ایام قدیم خانههایی که به کارمندان داده میشد فضایی بس تنگتر از امروز داشت.» این نحوه زندگی شاید مایهای به دست بده که چرا در آثار داستایفسکی به ندرت با توصیف مناظر وسیع و روستایی مواجهیم و در عوض توصیفات بسیار زیادی از خیابانهای شهری یا از اتاقهای زیرشیروانی تنگ و خفه داریم. حس تنگی و خفگی شاید خاطرهای باشه که بعد از خوندن رمانهای داستایفسکی باهامون باقی بمونه.
داستایفسکی خیلی زود با رنج و مصیبت روبرو شد و در شانزده سالگی مادرش رو بر اثر بیماری سل از دست داد، سرنوشت بازیهای عجیبی باهاش داشت و بارها در زندگی اوج و حضیض رو تجربه کرد و رنج برد. مراسم مادر مصادف شد با حادثه دوئل پوشکین و کشته شدن او، آندریی نقل میکنه: «چیزی نمانده بود عقل از سر برادرم بپرد؛ فیودور در گفتگو با برادر بزرگترش بارها میگفت اگر خودمان سوگوار نبودیم، از پدرم اجازه میگرفتم برای پوشکین لباس عزا به تن کنم.» البته این اظهار نظر در جامعه اون روز روسیه چیز عجیبی نبود، حیرت و پریشانی گستردهای بعد از مرگ پوشکین کشور رو فرا گرفته بود. گوگول در اینباره مینویسه: «خدای من، روسیه بدون پوشکین، چه چیز غریبی است. حیات من، لذتهای عالی من با او مردهاند. آن بسیار بزرگ دیگر وجود ندارد.» بعد از مرگ مادر، پدر، فیودور و برادرش رو برای تحصیل در رشته مهندسی به پترزبورگ فرستاد و خودش به املاک روستاییش نقل مکان کرد. این آخرین دیدار پدر و فرزندان بود. پدر چنان در اداره امور آنجا سخت گرفت که دو سال بعد به دست رعیتهاش کشته شد.
این دومین مصیبت تاثیر عمیقی رو داستایفسکی گذاشت و شاید بشه گفت اولین بحران اخلاقی رو پس از مرگ پدر احساس کرد، فیودور که از خست، بداخلاقیها و انضباط نظامی پدر به جان آمده بود و حتی نهانی از سر خشم آرزوی مرگ پدر رو میکرد وقتی فهمید پدرش کشته شده، دچار عذاب وجدان شد. این اتفاق یک بار دیگه هم در زندگی داستایفسکی تکرار میشه و بعدها این مضمون در برادران کارامازوف هم دیده میشه که در بخش مربوط به خودش بهشون میپردازم.
گزارشی که از داستایفسکی شانزده ساله به دست ما رسیده جوانی بی دست و پا، چاق، موبور و پریده رنگ بود که از کلاسهای رقص و دیگر جنبههای شادتر زندگی در دانشکده پرهیز میکرد. این گزارش با گزارشی که بعدها از داستایفسکی به ما رسیده بسیار متفاوته، اغلب توصیفاتی که از داستایفسکی جوان، میانسال و پیر وجود داره از لاغری و نحیف بودنش حکایت میکنه، مثلا به این توصیف که از او در هنگام ورودش به جهان ادبیات شده توجه کنید: « با اولین نگاه به داستایفسکی میتوان پی برد که جوانی به شدت مشوش و احساساتی است. جوانی ترکهای و ریزهاندام با موهایی بور که رنگ رخسارش به بیماران میمانست: چشمهای ریز خاکستریاش محتاطانه از شیئی به شی دیگر میپریدند و لبهای پریدهرنگش مضطربانه میلرزیدند.»
اغلب شرححال نویسان و همراهان داستایفسکی به سرعت متوجه تفاوت عظیمی میشدند که بین اندام نحیف و مردهوار با نگاه نافذ و قدرت کلماتش وجود داشت، یکی از افراد در زمان خطابه پر شور داستایفسکی به مناسبت پرده برداری از بنای یادبود پوشکین تعریف میکنه: «مردی ریزه، نحیف، مغموم و با موهایی بور؛ رنگباختگی از سر و پایش فرومیریخت. به راستی که شبیه پیامبران بود. اما ناگاه شکفت و فوران کرد! نطقش را خواند و همگان با نفسهایی حبس شده گوش سپردند. با طمانینه تمام شروع کرد و پیامبروار پایانش داد. در بن صدایش طنین تندر نهفته بود و هر لحظه شدت بیشتری مییافت.»
داستایفسکی بسیار علاقمند به ارتباط با دیگران بود اما روحیاتش باعث میشد سریعا از ارتباط با دیگران کنارهگیری کنه و دوباره در خود فرو بره، تنها دوستش برادرش بود که بخاطر بیماری نتونست در امتحان ورودی مدرسه مهندسی قبول بشه و لاجرم دو برادر از هم جدا شدند، فیودور بعدها در یادداشتهای زیرزمینی شاگردهای مدرسه مهندسی رو اینطور توصیف میکنه: «از همان شانزده سالگی رفتم توی اخم و تخم؛ همان وقت هم حقارت افکارشان، احمقانه بودن دانش، بازی و حرفشان مبهوتم میکرد. بدیهیترین مسائل را درک نمیکردند و به چیزهای شگفتانگیز و جذاب علاقهای نشان نمیدادند؛ این بود که ناخودآگاه ایشان را پایینتر از خودم میدیدم…. آنها بدیهیترین واقعیت را به شکل ابلهانه و خیالپردازانهای درک میکردند و از همان وقت بود که عادت کردند بنده موفقیت باشند و در مقابلش سر فرود بیاورند.»
داستایفسکی هنرمندی بود که اشتیاقی فراوان برای پرداختن به اسرار ضمیر انسانها داشت، وقتی هجده ساله بود تو نامهای به برادرش میخاییل نوشت: « باید به راز شخصیت بشری پی برد و اگر زندگیات را سر این کار مهم بگذاری، نگو که وقتت را هدر دادهای. این راز علاقهام را جلب میکند، چون آرزویم این است که انسان شوم.»
شاید آشنایی با یک دختر میتونست کمی اوضاع رو برای فیودور آسونتر کنه اما پدر به شدت پسرانش رو تحت نظر داشت. همونطور که گفتم پدر بسیار خسیس بود و تا شونزده سالگی، پسرها حتی پول تو جیبی هم دریافت نمیکردن. هر دو برادر تا زمان مرگ پدر در فقر زندگی میکردن. فیودر در نامهای به میخائیل مینویسه: «تو از بیپولی خودت شکوه میکنی، اما من هم پولدار نیستم. اگر به تو بگویم که در تمام مانورها یک کپک توی جیبم نداشتم باور کن. بین راه از سرما و گرسنگی بیمار شدم و پولی نداشتم که بتوانم با آن یک لیوان چای داغ بخورم.» بعد از مرگ پدر گشایشی که در اوضاع مالی داستایفسکی بواسطه ارث پدر بوجود اومد، عادت خرج کردن بیحساب و کتاب رو درش تقویت کرد که با خلق و خوی نامنضبطش همخوانی زیادی داشت. این اخلاق باعث شد تا در همه دوران زندگیاش بغیر از چند سال آخر عمر علیرغم درآمدهای خوبی که داشت همیشه در فقر و بدهی دست و پا بزنه.
داستایفسکی عاجز از ارتباط با دیگران، به دنیای ادبیات و نوشتن پناه برد، آثار پوشکین، گوگول، لِرمونتُف، شکسپیر، بایرون، بالزاک، دیکنز، گوته و خیلی از نویسندگان و شعرای مطرح رو خونده بود.
در نامهای به برادرش مینویسه: «شیلر را از بر کردهام، مدام از او سخن میگویم، با شور و شوق ستایشش میکنم و گمان میکنم بهترین لطفی که سرنوشت در حق من کرده، این است که به من کمک کرد تا این شاعر بزرگ را بشناسم.» داستایفسکی در این مدت جذب ادبیات فرانسه و آلمان هم شده و تقریبا تمام آثار مطرح رو خونده بود.
داستایفسکی پس از اتمام تحصیل در ۱۸۴۳ به عنوان نقشه کش فنی در وزارت جنگ مشغول به کار شد اما هر شغلی که منظم بود و ساعت کاری از قبل تنظیم شده داشت با سرشت بی قید و بندش سازگار نبود. خصوصا اینکه نه تنها حقوق ارتش کفایتش رو نمیکرد بلکه به سرعت سهم الارثی هم که بهش میرسید رو بر باد میداد. روزهایی میرسید که جز نان و شیر چیزی برای خوردن نداشت. زندگیاش اونقدر اسفبار و بیقیدانه بود که برادرش میخائیل، دکتری آلمانی رو فرستاد تا با داستایفسکی زندگی کنه و جلوی ولخرجیهای بیحد و حسابش رو بگیره، این دوست آلمانی در نامهای به میخائیل مینویسه: «فیودور در نامههایش به تو مینویسد در فقر زندگی میکند در حالیکه اطرافیانش خوب و راحت زندگی میکنند. او را غارت میکنند.» اما دکتر هم در نهایت نتونست کاری از پیش ببره.
داستایفسکی به ادبیات علاقه داشت پس کارش رو رها کرد و تصمیم گرفت از راه ادبیات پول دربیاره، نگاهش به ادبیات تغییر کرده بود و در کنار علاقه میتونست منبع درآمدی هم باشه. اوضاع هم خوب بود و ادبیات در روسیه از سرگرمیای برازنده تبدیل به تجارت شده بود. داستایفسکی با ترجمه اوژنی گرانده بالزاک شروع کرد، اما در ترجمه خیانت کرد، روایتها و شخصیتهایی که براش بیرنگ و لعاب بودن تغییر داد، مثلا چهره اوژنی که در نوشته بالزاک، مثل یک گل نشکفته در پرتوی از نور محصور بود در ترجمه به یک هاله آسمانی مزین شده بود. داستایفسکی از ترجمهاش راضی بود، شاید چون از نوشتن راضی بود پس خیلی زود دست به کار نوشتن اولین رمانش شد. شب و روزش رو به نوشتن میگذروند ولی به همهخونهاش دیمیتری گریگورویچ چیزی دربارهاش نمیگفت. بعدتر به برادرش مینویسه: «من اکنون یک امید دارم، رمانی به حجم اوژنی گرانده را تمام کردهام. رمان نسبتا اصیل و ابتکاری است. اکنون مشغول بازنویسی آن هستم.» و بعدتر مینویسه:«من از رمان خود بسیار راضی هستم. این یک کار جدی و روشن است. درست است که بعضی نقایص جدی هم دارد.» عاقبت داستایفسکی بعد از جرح و تعدیلهای بسیار راضی میشه دستنویس رمانش رو به دیمیتری نشون بده، دیمیتری اون رو پیش نکراسف شاعر برد و اونها شب تا سحر رمان رو خوندن و ساعت چهار صبح به سمت خونه داستایفسکی راه افتادن تا هیجانشون رو از خوندن رمان نشون بدن. نکراسف دست نوشته رو به منتقد ادبی مشهور اون دوران یعنی بلینسکی نشون میده و اضافه میکنه: «گوگول جدیدی ظهور کرده» بلینسکی بی اعتنا به این تملق، قبول میکنه رمان رو بخونه و علی رغم انتظارش بسیار از رمان خوشش میاد و البته بعدها اون رو حتی نخستین تلاش در زمینه رمان اجتماعی در ادبیات روس میدونست.
رمان در قالب نامهنگاری بین ماکار دِوُوشکین میرزا بنویس مفلوک اداری و واروارا دختر فقیری که روبروی آپارتمان او زندگی میکنه است که ظاهرا ارتباطی فامیلی دارن. این رمان در محله فقیرنشین پترزبورگ جریان داره جایی که گوگول در داستان شنل چهار سال پیش توصیفش کرده بود. نگاه گوگول به شخصیتها از بیرونه اما داستایفسکی شخصیتها رو از درون مورد بررسی قرار میده و باهاشون همدردی داره. این همدردی به مخاطب هم سرایت پیدا میکنه. بلینسکی درباره این رمان مینویسه: «نتیجهای که او به دست میآورد حاصل اطلاعش از زندگی و آمال بشر نیست که بر اثر تجربه یا مشاهده به دست آورده باشد. او از اینها آگاه است و عمیقا هم آگاه است، اما به گونهای پیشین و بنابراین با روح زیباشناختی و خلاقه ناب.»
بلینسکی بعد از خوندن رمان به سرعت دنبال داستایفسکی میفرسته تا اونو از نزدیک ببینه و بهش میگه: قریحه و استعداد داره و تا وقتی به این قریحه وفادار بمونه نویسنده بزرگی خواهد شد. ورود داستایفسکی به دنیای ادبیات درست شبیه رمانهاش همینقدر دراماتیک بود، این توجهات شدید و به یکباره توسط بلینسکی و اطرافیانش برای جوان بیست و سه چهار سالهای که تا روز قبلش هیچ کس نبود شکه کننده و سرگیجهآور بود، به طوری که در دام خودبزرگ بینی گرفتار شد.
داستایفسکی که تا اون موقع به رسم و رسومات اجتماعی خو نگرفته بود، تشویق این نویسندگان و ادبا رو با ستایش، و تعارفها رو با طرفداری و عشق اشتباه گرفت. ساده دلی داستایفسکی کار دستش داد و اعضای این محافل همونطور که میتونستن یک شبه جوان ناشناسی رو مشهور کنن، میتونستن نابودش هم کنن. پای فیودر به محافل و مهمانیهای مختلف باز شد، آدمی که تا چندی قبل همدمهاش کتابها بودن به یکباره با هجوم ستایشگران مرد و زن مواجه شد، اما کم کم این جو تغییر کرد، یکی از اعضای این محافل مینویسه: «چیزی نمانده بود که در مقابل این مرد، که قهرمان دوران شده بود، دچار سرگیجه شویم؛ اما سرانجام او خود آغاز به هذیان گوئی کرد. به زودی از نظرها افتاد و در فراموشی فرو رفت، بیچاره. ما او را نابود کردیم.» این وضعیت تا اونجا ادامه پیدا کرد که بعضی از ستایشگران قریحهاش مثل نکراسف و تورگنیف هجویهای براش سرودن که گزنده ترین بیتش این بود:
بر چهره ادبیات
تو چون جوشی چرکین شکوفه کردهای.
آرام آرام در مجالس داستایفسکی رو دست میانداختن که سر دسته اونها تورگنیف بود، مادام پانایف از اون دوران نقل میکنه: «مخصوصا تورگنیف در این بازی استاد شناخته شده است. او با داستایفسکی بحث میکند فقط به قصد اینکه او را از کوره بدر کند.»
داستایفسکی از ترس اینکه مورد حمله قرار بگیره، حمله میکرد و از ترس اینکه تحقیر بشه لاف میزد. بلینسکی بارها داستایفسکی رو از این رفتار برحذر میداشت و توصیه میکرد به جای اینکه خودش رو درگیر حواشی کنه، کار کنه اما این نصایح در داستایفسکی سرمست از غرور تاثیری نداشت.
علاوه بر اینها جوانی و ناپختگیاش باعث شد در دام ناشر مجله یادداشتهای سرزمین پدری بیفته. ناشری که از بیپولی داستایفسکی خبر داشت و پیشنهاد کرده بود ۵۰۰ روبل بهش وام بده، این جریان چند بار تکرار شد و طولی نکشید که داستایفسکی مجبور شد قلم به دست نشریه باشه و حاصل فعالیتهای ادبیاش رو در ازای وامهایی که گرفته بود به ناشر بفروشه. در همین اثنا بلینسکی که مدتها از نویسندگان ثابت این نشریه بود با ناشر بر سر دستمزد اختلاف پیدا کرد و از نشریه جدا شد. همه این مسائل دست به دست هم داد تا داستایفسکی از محفل بلینسکی جدا بشه. بعدها داستایفسکی علت این جدایی رو اعتقادات مذهبیاش عنوان کرد و گفت چون بلینسکی ملحد بود دیگه نمیتونست باهاش در ارتباط باشه اما به نظر میرسه این دلیل اصلی جداییشون نبوده چرا که بعد از جدایی به محفلی پیوست که تمایلات رادیکالتری نسبت به محفل بلینسکی داشت.
داستایفسکی در همان سال در نشریه یادداشتهای سرزمین پدری رمان دومش یعنی همزاد رو منتشر کرد، این رمان باعث سرخوردگی منتقدان و عموم مردم شد. دلیل اصلی این سرخوردگی میزان بسیار بالای شباهت این رمان با داستان دماغ گوگول بود، مثلا منتقدی در نقد همزاد نوشته: «نمیدانم چگونه اجازه دادهاند که این رمان منتشر شود. مردم روسیه گوگول را میشناسند. اصلا نوشتههای او را تقریبا از بر دارند و اکنون آقای داستایفسکی آنها را به حساب خود گذاشته است. این آقا جملههای گوگول را عینا تکرار کرده. او قطعاتی از لباس فاخر یک هنرمند را دزدیده، از آن برای خود پوشاک زینتی ساخته و در کمال بیپروایی خود را در این لباس به مردم عرضه داشته است.» انتقادها به همین شدت و سختی بود، طوری که داستایفسکی مجبور شد در چاپ جدید رمانش کلی از این ردپاها رو از بین ببره اما شباهت اونقدر زیاد بود که اینکار عملی نبود و این رمان به صورت رمانی تقلیدی باقی موند. با اینحال به نظر میرسه همزاد آنچنان که باید و شاید توسط منتقدین شناخته و فهمیده نشد، همزاد آغازی بود برای آفرینش هنری داستایفسکی، ما این همزاد شرور رو تقریبا در تمامی آثار مهم بعدی داستایفسکی میبینیم، مثل اسمردیاکوف همزاد ایوان کارامازوف در رمان برادران کارامازوف، یا سویدریگایلف همزاد راسکولنیکف در رمان جنایت و مکافات یا پیوتر استپانویچ آشوبگرا و انقلابی همزاد استاوروگین در رمان شیاطین. در کنار اینها تکگوییهایی که از گالیادکین در رمان آورده شده بسیار شبیه جریان سیال ذهنه. همزاد اولین تلاش نویسنده برای نشون دادن خودآگاهی دوپاره شده انسان مدرنه و داستان مردی است به نام گالیادکین که نمیخواد بیش از این توسط اطرافیان و جامعه تحقیر بشه و سعی میکنه با سر و وضعی آراسته و آبرومند به مهمانی رئیس ادارهاش بره که به اون دعوت نشده. گالیادکین رو به مهمانی راه نمیدن، اما بالاخره راهی پیدا میکنه و وارد مهمانی میشه، اینجا افتضاح اصلی اتفاق میافته، گالیادکین وارد سالنی میشه که همه مهمانان همکارانش هستند. همکارانی که گالیادکین اونها را به چشم دشمن میبینه و احساس میکنه همه به او با نگاهی تمسخرآمیز نگاه میکنن. گالیادکین قصد داره تحمل کنه و خودش رو با محیط وفق بده اما نمیتونه و تحت تاثیر رفتار اهل مجلس قرار میگیره، میخواد مجلس رو ترک کنه اما دلش هم به رفتن نیست. این وضعیت بسیار شبیه وضعیت نویسنده است وقتی که در محافل ادبی حضور پیدا میکرد. در نهایت گالیادکین همراه با تحقیر و خورد شدن شخصیت از مجلس بیرون انداخته میشه. گالیادکین بعد از این اهانت و تخریب شخصیت نمیتونه با خودش کنار بیاد پس همزادی میسازه که تمام خصائص بدش رو گردن اون بندازه، گالیادکین در جایی از رمان میگه: «خب، او رذل است، پس من باید شریف باشم و همه خواهند گفت آن گالیادکین رذل است، محلش ندهید، و او را با این یکی گالیادکین اشتباه نکنید؛ این گالیادکین شریف است، پاکدامن است، فروتن است، نجیب است، و جدا میتوان در کارها به او اعتماد کرد و شایسته ارتقا است. بله همینطور خواهد شد.» اولین نشانه از خلق این همزاد در ابتدای رمان اتفاق میافته، جایی که گالیادکین در کالسکه اجارهای همراه با مستخدمش که لباسی فاخر به تن کرده با رییس ادارهاش روبرو میشه و با خودش میگه: «این شخصی که او در کالسکه میبیند من نیستم، بلکه شخص دیگری است که شباهت عجیبی با من دارد.»
بلینسکی در نقد همزاد مینویسه: «گالیادکین میتوانست در این دنیا راحت و آسوده زندگی کند، اما سوءظن و حساسیتی بیمارگونه به توهین و تحقیر، شیاطین تیره شخصیت او هستند، و این شیاطین زندگی را دوزخی میکنند.» نقد بلینسکی بر همزاد این بود که واقعگرایانه نیست و دلیلی نداره گالیادکین انقدر ناراحت باشه که دست به این کارها بزنه.
علت اینکه منتقدان اون زمان این مفاهیم اگزیستانسیالیستی رو متوجه نشدن بخاطر تازه بودن این مفاهیم بود، دید غالب اون دوران تجربهگرایی بود که توسط جان لاک پرورش پیدا کرده بود، جان لاک معتقد بود که انسان در هنگام تولد لوحی سفیده و به مرور و با تجربیات مختلف پرورش پیدا میکنه، گرچه احتمالا این فکر متعلق به خود لاک نبود و از رساله حی بن یقظان نوشته شده در قرن ۱۲ میلادی الهام گرفته شده بود، که خود این رساله هم گویا تحت تاثیر نوشتههای ابن سینا بوده. لوح سفید و تجربهگرایی تاکید زیادی بر روی محیطی داشت که انسان در اون زیست میکرد، یعنی عوامل محیطی رو در شکلگیری شخصیت انسان برجسته میدونست، به عبارت دیگه در این دیدگاه انسان موجودی است که در قبال محیط و تجربه وضعیتی انفعالی داره. اما این دیدگاه با ظهور کانت تغییر کرد، کانت بین عقلگرایی و تجربهگرایی راه سومی رو خلق کرد که در فلسفه به انقلاب کوپرنیکی کانت معروف شد. کانت به همکاری بین حواس و عقل معتقد بود و فاعل شناسا رو به انسان برگردوند، به زعم کانت این انسانه که با حس و عقل به درک جهان نائل میشه و فعالانه در این امر مشارکت داره. معرفتشناسی کانت بعدها الهام بخش فیلسوفانی مثل سورن کیرکگور شد که جز پیشگامان فلسفه اگزیستانسیالیسم محسوب میشه. طبق نظر کیرکگور همه ما از دستگاه ادراکی یکسانی برخورداریم و میتونیم آزادانه باورهامون رو انتخاب کنیم و برای زندگیمون دلیل موجهی داشته باشیم.
نیچه اما نیروی دیگهای رو هم دخیل میدونست و اون خواست قدرت یا طبق بیان رایج اون اراده معطوف به قدرت بود. نیچه معتقد بود انسانها در دو دسته کلی قرار میگیرن، کسانی که ارادهای قوی دارن و خواست قدرت در اونها به صورت تلاش برای استفاده حداکثری از تواناییهاشون جلوهگر میشه. اینها ارزشهای خودشون رو میسازن و قوانین خودشون رو دارن. اما دسته دوم کسانی هستند که اراده ضعیفی دارن و خواست قدرت در اونها به صورت همدستی برای به زیر کشیدن دسته اول متجلی میشه. این همدستی شبیه مفهوم قدرتیه که در بحث کتاب وضع بشر آرنت از اون با عنوان قدرت منفی یاد کردم که نابود کننده توان فردی است. البته باید توجه داشت که داستایفسکی با تفکرات نیچه آشنا نبود و همونطور که گفتم این دستهبندی قبل از نیچه توسط داستایفسکی مطرح شده بود.
داستایفسکی به آزادی ذهنی و فعالانه انسان در انتخاب باورهاش معتقد بود و به این مجموعه انگیزه میل به عزت نفس رو هم اضافه کرد. علاوه بر اینها دو مضمون دیگه رو هم مطرح کرد که در فلسفه سارتر بسیار بهشون توجه شده یکی اینکه چون ما موجوداتی اجتماعی هستیم، نظر دیگران بر اینکه خودمون رو چطور میبینیم تاثیر گذاره. مثلا اینکه ما عزت نفس داشته باشیم یا نه یا خودمون را محترم بشمریم یا نه تا حدودی به نگاه دیگران به ما مربوطه. که بعدها نزد چارلز کولی به نظریه خود آیینه سان معروف شد. این دیدگاه در جمله معروف سارتر یعنی “جهنم دیگری است.” تجلی پیدا کرده.
دومین مضمون هم مربوط میشه به نفی آزادی توسط انسان، یعنی انسان تمایل داره آزادیاش رو نفی کنه تا از بار مسئولیتی که آزادی رو دوشش میگذاره شونه خالی کنه که به مفهوم ایمان بد یا بیصداقتی در فلسفه سارتر نزدیکه و مفهومیه که آیزایا برلین رو به داستایفسکی علاقمند کرده.
گالیادکین از تصویرش نزد دیگران راضی نیست و عزت نفسش رو لگدمال شده میبینه، همه اینها تقصیر محیط نیست، محیط میتونه شدیدتر یا ضعیفترش کنه ولی گالیادکین همه اینها رو به تقدیر نسبت میده و آزادی خودش رو نفی میکنه. روش او برای انسانی بهتر شدن ساخت همزادی است که همه بدیها رو به اون نسبت بده اما در نهایت شکست میخوره.
همزاد اگرچه توسط منتقدین زمان خودش فهمیده و شناخته نشد اما نسل بعدی توجه فراوانی رو نثارش کرد و در سینما هم آثار بسیاری از روی این رمان ساخته شد که معروفترین اونها پارتنر ساخته برناردو برتولوچی است. داستایفسکی همیشه مورد توجه کارگردانان و فیلمنامهنویسان بوده بطوری که طبق سایت IMDB ، تاکنون ۲۸۱ فیلم کوتاه و بلند و سریال بر اساس رمانهای داستایفسکی ساخته شده.
آثار بعدی داستایفسکی مثل آقای پروخارچین، دزد شرافتمند و بانوی میزبان رو نمیشه جز آثار مهمش به حساب آورد، درسته که داستایفسکی در نامهای به برادرش صراحتا اعلام میکنه که نمیخواد برای پول بنویسه اما امرار معاش محرکی قوی در خلق این داستانها بوده. آقای پروخارچین نمونه بارز آدم حقیری است که از ترس فقر روی تشکی پر از اسکناس میخوابه و تا سر حد مرگ گرسنگی میکشه. داستان دزد شرافتمند، داستان فردی است که علیرغم صداقت ذاتیاش نمیتونه در برابر دزدیدن شلوارهای دوستش مقاومت کنه، و وقتی اینکار رو میکنه از لحاظ روانی بهم میریزه. اما بدتر از همه اینها بانوی میزبان بود که حتی بلینسکی رو درباره استعداد ادبی داستایفسکی به شک انداخت. بلینسکی درباره بانوی میزبان مینویسه: «این بدترین سفاهتی است که در همه عمر از این مرد سرزده است. هر کدام از کتابهای تازه او مرحله دیگری است در سقوط. ما اشتباه میکردیم که تصور میکردیم نبوغی در این مرد وجود دارد.» این رمان به زعم بلینسکی شبیه رمانهای عامهپسند بود و البته ظهور مجدد و بنجل رمانتیسیسم. داستایفسکی بعد از موفقیت بیچارگان، دیگه رنگ موفقیت رو در نویسندگی ندید و در نامهای به میخائیل مینویسه: «این سومین سال کار نویسندگی من است. مثل اینکه زندگی واقعی را درست نمیبینم. دقت ندارم. گوئی جهان را از ورای پردهای از مه میبینم. برادر باید همینجا توقف کنم. چه معرفی سرد و تلخی از من کردهاند. نمیدانم این دوزخ که برای خود ساختهام تا کی مرا خواهد سوزاند؟» داستایفسکی دیگه در نگاه منتقدین اون نویسنده جوان پر استعداد نیست، جوانهای دیگهای مثل گانچاروف هم دارند از راه میرسن و داستایفسکی با چاپ چندین رمان ناموفق حتی در استعداد خودش هم شک میکنه و دچار ناامیدی میشه، سعی میکنه در زندگیاش تغییر ایجاد کنه، خونهاش رو عوض میکنه، دوستان جدید پیدا میکنه اما نومیدیاش از بین نمیره. این اولین حضیض بعد از اولین اوجش بود. داستایفسکی آرام آرام فراموش میشه.
شبهای روشن سومین داستان مهم داستایفسکی است، داستانی مازوخیستی از مردی که به رقیب عشقیش کمک میکند تا دختر مورد علاقهاش رو به دست بیاره بیاره. ما در شبهای روشن با گالیادکینی پرسهزن روبروییم که برای فرار از جهان واقعی، جهانی خیالی برای خودش ساخته. این رمان بخاطر تم مازوخیستی و رمانتیکش بسیار مورد توجه فیلمسازان قرار گرفته که حتی نسخه وطنی اون ساخته فرزاد موتمن هم موجوده. هر سه داستان بیچارگان، همزاد و شبهای روشن تلاشی جهت نشان دادن بلایی است که فشارهای زندگی مدرن بر انسانها وارد میکنن و اونها رو به جهانی خیالی سوق میدن، تا مفری از جهان خرد کننده مدرن پیدا کنن. یا به عبارتی دیگه آزادیاشون رو به دست بیارن، آزادیای که تحت فشارهای اقتصادی در بیچارگان، تحقیر و نادیده گرفته شدن در همزاد و محرومیت از عشق در شبهای روشن از بین رفته، قهرمانهای این سه داستان برای به دست آوردن آزادی و خوشبختی دست به دامن زنان میشن و هر سه ناکام باقی میمونن. اما برخلاف همزاد که دنیای خیالیش تیره و تار باقی میمونه، در بیچارگان و شبهای روشن مفری درون خیال همچنان وجود داره. در بیچارگان از قول واروارا به ماکار میخونیم: «من آن کتاب، آن کارگاه گلدوزی، آن نامهای را که شروع کرده و ننوشته بودم برای شما میگذارم؛ وقتی به آن سطرها نگاه کنید، در خیال خودتان آن کلماتی را که میخواستهاید برایتان نوشته باشم، مجسم خواهید کرد.» یا در شبهای روشن میخونیم: «یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی هر انسانی کافی نیست؟»
رمان بعدی که ناتمام ماند نیهتوچکاست، داستان رشد دختری بسیار حساس از طبقهای فقیر که از روی خیرخواهی به طبقهای ثروتمند راه پیدا میکند، داستایفسکی با استادی تمام شکاف طبقاتی بسیار بزرگی که در شهر پترزبورگ وجود داره رو تصویر میکنه، در یک طرف فقرایی که از شدت فقر تباه میشن و از طرف دیگه اشرافی که هیچ درکی از فقر ندارند.
در کل بغیر از این سه کتاب داستانهای بعدی داستایفسکی که اکثرا از غم نان نوشته شده بودن، برای خواننده امروزی چندان جذاب نیستن. اما برای محققان ادبیات جذابن چرا که رد ویژگیهای آثار بعدیش رو میتونن در نوشتههای اولیه داستایفسکی پیدا کنن اما این ویژگیها آنچنان نیستن که بشه آثار بعدی داستایفسکی رو تکامل آثار اولیهاش دونست.
داستایفسکی بعد از جدا شدن از محفل بلینسکی عضو محفلی مخفی شد که تمایلات سوسیالیستی داشت. این محفل که به محفل پتروشفسکی معروف شده بود در واقع چیزی نبود جز جمعی از جوانان فرهیخته که حرفهای توطئه آمیز میزدن، حکومت رو نقد میکردن، سیگار میکشیدن و چای مینوشیدند. با اینکه داستایفسکی به هیچ عنوان فردی انقلابی نبود اما تحت تاثیر انقلابات ۱۸۴۸ اروپا و شورش سرفها قرار گرفت. سرفها به دنبال آزادی از قید اربابان زمیندارشون بودن اما جنبشهای ۱۸۴۸ جنبشهایی بورژوازی بودن به منظور نابودی نظام فئودالی و برقراری سرمایهداری که از فرانسه شروع شد و به سرعت در کل اروپا و حتی آمریکای لاتین گسترش پیدا کرد. در چنین حال و هوایی داستایفسکی به همراه عدهای درصدد انجام کار عملی براومدن. این کار تهیه ماشین چاپی بود برای انتشار افکار انقلابیشون. تزار نیکلای اول که از انقلابهای اروپا ترسیده بود و همچنین خاطره شورش دکابریستها علیه سلطنت خودش رو به خاطر داشت، دستور داد هرگونه اقدام توطئه آمیز کشف و سرکوب بشه، و به همین منظور سازمانی جدید در پلیس روسیه تشکیل شد که وظیفهاش کشف و خنثی کردن این اقدامات بود. به دنبال فعالیت پلیس مخفی، محفلی که داستایفسکی یکی از اعضاش بود کشف شد و در سال ۱۸۴۹ همه اعضای اون بازداشت شدن. اما به طرز معجزهآسایی دستگاه چاپ کشف نشد. در ابتدا به اشتباه آندریی برادر کوچکتر فیودور به جای میخائیل بازداشت شده بود که به سرعت آزاد شد و بعدتر میخائیل هم تبرئه شد. اتهام اصلی داستایفسکی خواندن نامهای مشهور و ممنوع در جمع بود. نامهای تند و سیاسی که بلینسکی خطاب به گوگول نوشته بود و در اون به کلیسای ارتدوکس توهین کرده بود.
بازجوییها پنج ماه طول کشید، بازداشتشدگان در دو ماه اول نه حق مکاتبه با خانواده رو داشتن و نه حق مطالعه. تحمل این وضعیت برای بعضی سخت بود و کارشون رو به بیمارستان روانی کشوند، اما برای داستایفسکی که به تنهایی عادت داشت چندان سخت نبود گرچه در اواخر دوره پنج ماهه تحمل او هم داشت به پایان میرسید.
داستایفسکی در حین بازداشت برای نیفتادن در دام ناامیدی داستان قهرمان کوچک رو نوشت، داستانی مملو از آرامش، روشنایی و کمی هم شهوت که بعد از سالها در سال ۱۸۵۷ به چاپ رسید.
کمیسیون تحقیق ابتدا همه متهمان رو بیگناه تشخیص داد چرا که نمیشد دلیلی پیدا کرد که این جماعت بغیر از حرف زدن اقدام انقلابی دیگهای کرده باشن، همونطور که داستایفسکی در بازجوییهاش گفته بود: «من هرگز چیزی ابلهانهتر از مفهوم یک حکومت انقلابی روسیه نیافتم.»
اما در نهایت برای اینکه درس عبرتی برای دیگرانی بشه که به این محفلها میپیوستند و سخنان توطئه آمیز میزدند برای هفت نفر تبعید، یازده نفر اعدام و شش نفر تبرئه در نظر گرفته شد.
صبح روز بیست و دوم دسامبر محکومان رو برای اجرای حکم به میدان سیمیونف بردن. داستایفسکی در نامهای به برادرش ماجرا رو اینطور شرح میده: «امروز بیست و دوم دسامبر، همه ما را به میدان سیمیونف بردند. آنجا احکام اعدام را برایمان خواندند، صلیب را برای بوسیدن به دستمان دادند، بالای سرهایمان شمشیر را شکستند و لباس تدفین تنمان کردند. بعد سه نفر از ما را جلوی تیرها قرار دادند، جایی که اعدام در آن انجام میشد. من نفر ششم بودم. ما را به صورت گروههای سه نفره صدا میزدند و من در گروه دوم بودم و تنها یک دقیقه از زندگیام باقی مانده بود. هنوز وقت داشتم تا پلشچیف و دوروف را که کنارم ایستاده بودند، در آغوش بگیرم و با آنان وداع کنم. سرانجام همه چیز منتفی شد، آنانی را که به تیرها بسته بودند، برگرداندند و برایمان اطلاعیهای خواندند که عالیجناب شاهنشاه زندگیمان را به ما هدیه کرده است.»
واقعیت این بود که حکم اعدام تایید نشده بود اما تصمیم بر این بود که به صورت نمایشی حکم رو اجرا کنن تا شاید درس عبرتی برای این جوانها باشه. این واقعه اثری ماندگار بر داستایفسکی گذاشت بطوریکه از قول میشکین قهرمان رمان ابله مینویسه: «اعدام انسان به جرم قتل مجازاتی بس فراتر از خود جنایت است. اعدام شدن بس وحشتناکتر از کشته شدن به دست راهزنی است. انسانی که به دست راهزنی کشته میشود، که مثلا گلویش را شبانه در جنگلی میبرند، یقینا تا لحظه آخر امید آن دارد که از مهلکه خواهد گریخت… اما در اعدام این آخرین امید، که مرگ را ده بار آسانتر میکند، به یقین گرفته میشود؛ حکمی قطعی داده شده است، و بزرگترین شکنجه در همین یقین است که میدانید راه گریزی نیست؛ و از این شکنجه بزرگتر بر روی زمین شکنجهای نیست.»
حکم اعدام داستایفسکی به چهار سال حبس با اعمال شاقه و تبعید و خدمت به عنوان سربازی ساده تقلیل داده شد و این تمام مرحمتی بود که تزار معروف به نیکلای تازیانه زن در حق این جوانها اعمال کرد.
داستایفسکی به همراه باقی اعضای گروه به سیبری فرستاده شد، تا چهار سال محکومیتش رو بگذرونه. اطلاعاتی که ما از این دوران داریم از نامههایی است که بعد از دوران محکومیت به اعضای خانواده نوشته و البته رمان بینظیر یادداشتهایی از خانه مردگان که به تفضیل در قسمت بعد دربارهاش صحبت میکنم. داستایفسکی در این چهار سال محروم از خواندن و نوشتن بود، تنها چیزی که زندانیها اجازه داشتند بخوانند و با خود داشته باشند انجیل بود و احتمالا کتب مقدس دیگه. انجیل رو هم بیوه یکی از دکابریستها بهش داده بود. بعد از سرکوب دکابریستها توسط نیکلای اول، احکام شدید تبعید و زندان در سیبری براشون صادر شده بود و این زنان به دنبال شوهرانشون به سیبری رفته بودن، وقتی داستایفسکی به سیبری رسید بیست و پنج سال از این واقعه گذشته بود. این زنها خودشون رو وقف خدمت به زندانیهایی کرده بودن که به اونجا میرسیدن و وقتی متوجه شدن این جوانها به سیبری رسیدن سعی کردن در حد بضاعتشون به اونها کمک کنن.
دورانی که میرفت داستایفسکی رو برای همیشه از صحنه روزگار محو کنه از او شخصیتی ساخت که امروزه میشناسیم. به قول هنری تراویا داستایفسکی در سیبری برخوردی سه جانبه رو تجربه کرد، برخورد با توده مردم، برخورد با روسیه و برخورد با انجیل. اون هم در جایی که همه فکر میکردن داستایفسکی برای همیشه نابود شده. داستایفسکی چهار سال در میان کسانی زندگی کرد که به هیچ وجه او رو از خودشون نمیدونستن، داستایفسکی ارباب و آقا بود نه سرف یا فردی عادی. مردمان عادی داستایفسکی رو در بین خودشون نپذیرفتن چرا که یک آقا نمیتونست سرف باشه و همینطور برعکسش امکانپذیر نبود. قبلتر داستایفسکی در حلقه روشنفکران قصد داشت به میون توده مردم بره اما به قصد الغا بردگی، از بین بردن تنبیه بدنی و نشر تعلیم و تربیت. با ورود به تبعیدگاه و زندگی زیر سلطه توده مردم قضیه فرق کرد. همینجا بود که نطفههای آثاری مثل یادداشتهای زیرزمینی ریخته شد. کتابی که در اون به نبرد با خردگرایی رفت و بجاش دینداری رو تبلیغ کرد. داستایفسکی توده مردم رو طبیعیتر و به خدا نزدیکتر میدونست، گرچه ایمانش تا آخر عمر دستخوش شک و تردید باقی موند و حتی لازم میدید بارها این ایمان رو به خودش ثابت کنه. او ایمان کلیسایی رو نمیپذیرفت چون چیزی است تودهوار و آسان و داستایفسکی از هر چیز آسان روگردان بود.
دوران قبل از محکومیت، دوران خامی داستایفسکی بود دوران پسرکی که همبازی نداشت و نمیتونست با دیگران به طور طبیعی معاشرت کنه و هر روز بیشتر به لاک خودش پناه میبرد، این تمرکز بر خویشتن شاید باعث رشد نبوغش شد اما در اون زمان بر قریحه و شادکامی اش اثری منفی گذاشت. به قول ادوارد هلت کار: «از آن دسته آدمهای بدبختی بود که حتی در لحظه ارتکاب حماقت از عمق آن آگاهند.» داستایفسکی بعدها در نامهای به برادرش میخاییل مینویسه: «حاضرم زندگیام را برای تو و خانوادهات فدا کنم، اما گاهی وقتها که قلبم سرشار از عشق است، حتی یک کلمه محبت آمیز هم بر زبانم نمیآید. من مهار اعصابم را در چنین لحظاتی در دست ندارم.»
او به خوبی میتونست پدیدهای که خارج از مهارش بود توصیف کنه و علل بوجود اومدنشون رو هم به خوبی تحلیل کنه، چرا که علت این رفتار رو بعدها در نامهای اینطور شرح میده: «خودت را در انزوایت حبس نکن، خودت را به طبیعت مشغول کن، خودت را حتی اگر شده اندکی به جهان بیرونی و چیزهای بیرونی مشغول کن.»
و حالا میرفت که چهار سال در زندان بدون لحظهای خلوت و حریم خصوصی، زندگیای اشتراکی داشته باشه. زندان برای داستایفسکی دریچههای جدیدی باز کرد، زندگی کردن در شرایط غیر انسانی و در کنار محکومانی که نسبت به اشراف نفرت بیحد و حصری داشتن، باعث شد طبیعت انسانی رو به صورت عریان مشاهده کنه. دیگه امکان نداشت به نیکی و تعقل بیآلایش بشری باور داشته باشه و بشر رو مخلوطی از خیر و شر میدید که هر وقت موانعی براش وجود نداشته باشه غلبه با شر بود. برای اینکه درک کنیم چه بر داستایفسکی در زندان گذشت باید کتاب یادداشتهایی از خانه مردگان رو بخونیم، بغیر از اون کتاب نامههایی هم در دسترسه که دیدی شخصیتر و رکتر در اونها وجود داره مثلا در نامهای درباره زندانیها مینویسه: «جماعت بینزاکتی هستند، کلافه و عصبانی. نفرتشان از اصیلزادگان و نجبا حد و حصری ندارد و لذا، رفتار خصمانهای با ما دارند و در برابر رنجش و غممان، شادی رذیلانهای از خود نشان میدهند.» تنها امیدواری او معنویت و ارزشهای اخلاقی ریشه داری بود که در انسان وجود داشت. داستایفسکی به این باور رسیده بود که تنها انقلابی درونی میتونه بشر رو به خودآگاهی بالاتر برسونه، انقلابی که ریشه در خوشبینی معنوی و روحانی نسبت به زندگی داشته باشه و این خوشبینی رو در مذهب و خدا که ریشه تمامی ارزشهای والاتر بود، جستجو میکرد. اما این مسیر برای داستایفسکی مسیر آسانی نبود و تا آخر عمر درگیر کشمکش و شک بود.
در مدت زندان بود که دچار حملات صرع شد، گرچه بعضی ادعا میکنن که این حملات قبلتر و بعد از مرگ پدر رخ داده و فروید هم در مقاله معروفش با عنوان داستایفسکی و پدرکشی با استناد به این حملات ادعا میکنه که داستایفسکی روان رنجوری بوده که حملات صرعش تنبیه بود برای خواست درونی مرگ پدر. خود داستایفسکی در نامهای به میخائیل در سال ۱۸۵۴ به این حملات اشاره میکنه و اون رو پدیدهای جدید میدونه در حالیکه از مرگ پدر سالها گذشته بود. گرچه به نقد روانشناسانه فروید ایراداتی وارده و به نظر میرسه فروید فریب داستایفسکی رو خورده، اما خوندنش رو خالی از لطف نمیدونم چرا که باعث میشه به قدرت داستایفسکی حتی در فریب اذهان بزرگ پی ببریم. در کل این حملات صرع حالا از هر کجا که شروع شده باشه تا آخر عمر رهاش نکرد.
به پایان بخش اول ویژهنامه داستایفسکی رسیدیم، من در قسمت بعدی که دو هفته دیگه منتشر خواهد شد ادامه روایت زندگی داستایفسکی رو پی خواهم گرفت.
منابع
من برای نوشتن متن این قسمت، از منابع بسیاری استفاده کردم که برای آشنایی بیشتر خدمتتون عرض میکنم.
- داستایفسکی، زندگی و نقد آثار نوشته هانری تراویا با ترجمه حسین علی هروی از نشر نیلوفر
- داستایفسکی جدال شک و ایمان نوشته ادوارد هلت کار با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
- فیودور داستایفسکی نوشته یانکو لاورین با ترجمه سهراب بَرازش از نشر کتاب پارسه
- فیودور داستایفسکی نگاهی به زندگی و آثار نوشته رابرت برد با ترجمه میلاد میناکار از نشر ققنوس
- فلسفه داستایفسکی نوشته سوزان لی اندرسون با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
- مقاله داستایفسکی و پدرکشی نوشته زیگموند فروید با ترجمه حسین پاینده
و کتابهای داستایفسکی
- بیچارگان با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نی
- همزاد با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی
- بانوی میزبان با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی
- داستان آقای پروخارچین، دزد شرافتمند از مجموعه رویای آدم مضحک با ترجمه رضا رضایی از نشر ماهی
- نیه توچکا با ترجمه محمد قاضی از نشر نیلوفر.
موسیقیهای پادکست
- موسیقی فولک روسی به نام Dark Eyes.
- قطعه Michel Strogoff ساخته Vladimir Cosma.
- قطعه The Prophet ساخته و اجرا شده توسط هنرمند ایرلندی Gary Moore که سال ۲۰۰۱ در آلبوم Back to the Blues منتشر شده است.
- Swan Lake یا دریاچه قو از چایکوفسکی.
- آهنگ reflect (time) / tree whispers از موسیقی فیلم Stigmata ساخته Mike Garson و Billy Corgan.
- قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.
- قطعه Ambre ساخته Nils Frahm. (اطلاعات بیشتر و دانلود)
تابان منتظر –
ممنون از زحمتی که کشیدید. بسیار پادکست خوبی بود و خیلی اطلاعات جالبی داشت. این اولین پادکستی بود که من از شما شنیدم و همین امروز هم عضو کانال تلگرامتون شدم. موفق باشید و دست شما درد نکنه.