مشخصات کتاب
عنوان: چهار مقاله درباره آزادی
نویسنده: آیزایا برلین
مترجم: محمدعلی موحد
ناشر: خوارزمی
تعداد صفحات: ۳۵۹
متن پادکست
در قسمت قبل درباره دو مقاله اول کتاب صحبت کردم، مقاله اول با عنوان “عقاید سیاسی در قرن بیستم” درباره دو جنبش آزادیبخش قرن بیستم صحبت میکنه یعنی فردگرایی و ناسیونالیسم که هر دو به انحراف کشیده شدن و به کمونیسم و فاشیسم منتهی شدن. برلین با نقد این دو جریان نشون میده که چطور با نام آزادی میشه آزادی رو سر برید. در مقاله دوم که به مراتب معروفتر از مقاله اوله و بحثهای زیادی پیرامونش در گرفته، برلین به نقد جبرگرایی میپردازه و محور اصلی بحثش اینه که ما نمیتونیم جبرگرایی رو بپذیریم چون اولا دلایل محکمی براش نداریم و در ثانی با واقعیات روزمره زندگیمون تطابق نداره. پذیرش جبرگرایی مستلزم نفی مسئولیت و نفی ستایش و نکوهش از عمل انسانه. من به تفضیل در اینباره در قسمت قبل صحبت کردم. اما بپردازیم به دو مقاله دیگر کتاب که اولی جز معروفترین مقالات درباره آزادی است که برلین در اون مفاهیم آزادی مثبت و منفی رو شرح میده و دومی ادای دینی است به جان استوارت میل که من خیلی گذار بهش اشاره میکنم چون تصمیم دارم در اپیزود جداگونهای به جان استوارت میل بپردازم و از این مقاله در اونجا استفاده خواهم کرد.
قبل از اینکه مفاهیم آزادی مثبت و منفی رو از نگاه برلین تعریف کنم، با یک مثال دم دستی سعی میکنم کمی این مفاهیم رو سادهتر کنم. که گرچه خیلی دقیق نیست اما گمان میکنم کمک کننده باشه. مثلا در زمینه اتومبیل، طبق محدودیتهایی که قانون گذاشته حق داشتن اتومبیل میشه آزادی منفی، یعنی هر کسی حق دارد اتومبیل داشته باشد اما اینکه چه اتومبیلی داشته باشم و آیا اصلا اتومیبل داشته باشم یا نه میشه آزادی مثبت، هر چقدر قدرت و تنوع انتخاب بیشتر باشه، آزادی مثبت بیشتری وجود داره.
آزادی مثبت یعنی تمایل ما برای آقا و سرور خود بودن، یا به عبارت دیگه یعنی زندگی و تصمیماتی که میگیریم تحت اراده خودمون باشه و به هیچ نیروی خارجیای وابسته نباشه. در حقیقت تمایل به خودگردانی خود و اینکه دلایل و اهداف زندگیام تحت تشخیص خودم باشه رو آزادی مثبت میگن.
آزادی منفی به وضعیتی گفته میشه که در اون ما از دخالت دیگران در امانیم و محدودهای داریم که دیگران در زندگیمون دخالت نمیکنن. آزادی منفی در حقیقت تعریف محدودهایه که ما در چارچوب اون عملا آزادیم و هر کاری بخوایم میکنیم و هر کسی بخوایم هستیم.
این دخالت دیگران میتونه مستقیم یا غیرمستقیم باشه، مستقیم به این معنا که دیگران مانع انجام کاری توسط من بشن و غیرمستقیم به این معنا که دیگران شرایطی رو برای من فراهم کنن که من نتونم به خواستهام برسم، مثلا در جامعه شرایطی حاکم بشه که من به دلیل فقر نتونم به خواستههام برسم.
فیلسوفان سیاسی کلاسیک در انگلستان وقتی کلمه آزادی رو به کار میبردن منظورشون همین آزادی منفی بوده و گرچه در حدود این آزادی اختلاف داشتن اما در اینکه این آزادی باید محدود باشه متفق القول بودن. این فیلسوفان در کنار آرمان آزادی به آرمانهایی مثل عدالت، سعادت و امنیت هم توجه داشتن و حتی حاضر بودن آزادی رو بخاطر رسیدن به این آرمانها محدود کنن. در ضمن آزادی نامحدود به خود آزادی لطمه میزنه و باعث میشه دیگران از آزادی محروم بشن و جامعه دستخوش هرج و مرج یا استبداد بشه. به طوری که دستیابی به حداقل نیازهای انسانی غیرممکن بشه. برای همین متفکران آزادی به این نتیجه رسیدن که باید حدود آزادی توسط قانون محدود بشه ولی یک حداقلی از قلمرو آزادی وجود داشته باشه که به هیچ عنوان نباید مورد تعرض قرار بگیره.
در نتیجه باید میان حد عمل فرد و حد عمل قانون یا دولت مرزی وجود داشته باشه. در مورد حدود این مرز که دقیقا کجا باید قرار بگیره اختلاف نظرهای زیادی وجود داره.
نکته بعدی اینکه ممکنه اینطور استدلال بشه که آزادی برای فردی که در کشورهای توسعه یافته زندگی میکنه با کشاورزی که در کشوری عقب مانده زندگی میکنه متفاوته، ممکنه برای اون کشاورز آزادی اصلا در اولویت نباشه و مسائلی مثل غذا و دارو اهمیت بیشتری داشته باشه. پس در نتیجه آزادی فردی جز ضرورتهای اولیه همه نیست. و اگر آزادی من به بهای استثمار و بیچارگی ملتها و افراد دیگه باشه، اون نظامی که باعث چنین امری میشه نظامیه که با عدالت و اخلاق منافات داره، اما اگر من حاضر باشم آزادی خودم رو فدا کنم تا این استثمار و بیچارگی تخفیف پیدا کنه، خدمتی به آزادی دیگران نکردم.
برلین در اینجا تاکید داره که ارزشها رو نباید با هم خلط کرد، مثلا نباید به بهانه به دست آوردن آزادی اجتماعی یا عدالت، آزادی فردی رو قربانی کرد. شکی در این نیست که آزادی بعضی افراد باید محدود بشه تا آزادی برای دیگران به دست بیاد ولی باید دید این محدودیت بر اساس چه اصلی باید انجام بشه؟ اون حداقل آزادیای که هر فرد برای رشد استعدادهاش و در نتیجه پیشرفت تمدن نیاز داره کجاست؟ و آیا به کار بردن زور و اجبار برای تامین این حداقل آزادی توجیه داره؟
جان استورات میل بکار بردن اجبار رو برای تامین حداقل آزادی برای هر فرد درست میدونه و میگه باید جلوی افرادی که آزادی دیگران رو محدود میکنن با زور و اجبار گرفت، میل میگه: «اگر انسان آزاد نباشد که بتواند به دلخواه خود زندگی کند و هر راهی را که میپسندد در پیش گیرد پیشرفت تمدن امکانپذیر نخواهد بود و آنجا که اندیشهها در بازار آزاد عرضه نشود حجاب از چهره حقیقت برنخواهد افتاد و جایی برای ابتکار و خودجوشی و نبوغ و قدرت فکری و شجاعت اخلاقی نخواهد ماند. چنین اجتماعی در زیر بار فشار ابتذالات گروهی در هم خواهد شکست. آنچه غَنا و تنوع است زیر سنگینی بار رسوم و عادات و به تبعیت از تمایل طبیعی مردم به همرنگی با جماعت، خرد و نابود خواهد شد و حاصلی جز استعدادهای فرو مرده و مردمی کوته اندیش، له شده، فسرده و کج و معوج به بار نخواهد آورد. تمام خطاهایی که آدمی به رغم اندرزها و هشدارها در معرض ارتکاب آن است در برابر این شر که به زور وادار به عملی بشود که دیگران آن را خوب میدانند هیچ است. دفاع از آزادی عبارت است از این هدف منفی؛ یعنی جلوگیری از مداخلات غیر. تمام درها را جز یکی به روی او بستن گناهی در برابر این حقیقت به شمار میرود که او یک انسان است و حق دارد به نحوی که خود میخواهد زندگی کند.»
در این تکه از مقاله میل سه نکته وجود داره نکته اول: میل دو مطلب جدا از هم رو با هم خلط کرده، اول اینکه هر نوع مداخله و اجباری که مانع رسیدن انسان به آرزوهاش بشه رو نامطلوب میدونه در حالیکه این امر نامطلوب ممکنه برای جلوگیری از فساد و شرهای دیگه لازم و مفید باشه. دوم اینکه میل شرط رسیدن به سجایای اخلاقی رو در شرایط وجود آزادی مقدور میدونه. تاریخ نشون داده که اینطور نیست و سجایای اخلاقی در جوامعی که آزادی در اونها وجود نداره هم میتونن رشد کنن.
نکته دوم: اساسا مفهوم آزادی فردی و حقوق فردی مفاهیمی جدیدن و ردشون رو میشه تا رنسانس پیدا کرد نه بیشتر پس اینکه آزادی باعث پیشرفت تمدن بوده کمی غیرواقعگرایانه است.
و نکته آخر: این شرایط آزادی که میل ازش دفاع میکنه ربطی به نوع حکومت نداره، چون آزادی در این معنا با محدوده نظارت در ارتباطه یعنی آزادی منفی. ممکنه میزان آزادی فرد در جوامع دموکراسی کمتر از دیکتاتوری باشه. با این تعریف هیچ رابطه مستقیمی بین آزادی و دموکراسی وجود نداره چرا که جواب سوال چه کسی بر من حکومت میکنه؟ با جواب سوال حکومت تا کجا در زندگی من دخالت میکنه؟ منطقا جداست. و اینجاست که تقابل بین آزادی منفی و آزادی مثبت خودش رو نشون میده. یعنی لزومی نداره که اختیار ما دست خودمون باشه یعنی خودمون بر خودمون حکومت کنیم، همین که کسی تو کار ما دخالت نکنه آزادیم، آزادیای که در چارچوب قانون تعریف شده و محدودهاش حریم خصوصی آدمهاست و ضمنی میخواد بهمون بگه، هر کاری دوست دارید بکنید اما به حکومت کاری نداشته باشین.
آزادی منفی در ظاهر به معنای مختار بودن انسان به نظر میرسه، مختار برای انتخاب کردن. اما هر انتخابی از روی اختیار نیست یا دست کم درجات این اختیار فرق میکنه. مثلا اگر کسی بخاطر ترس از شکنجه یا از دست دادن شغلش همکارش رو لو بده این کارش از روی اختیار انجام نشده، درسته که در عالم نظر میتونیم بگیم میتونسته اینکار رو نکنه و شکنجه و زندان رو انتخاب کنه. اما این انتخاب از روی اختیار نبوده، بسیار محتملتره که اگر انتخابی داشته باشه ترجیح بده اصلا در چنین شرایطی قرار نگیره. بنابراین حدود آزادی هر فرد بستگی به یه سری ملاحظات داره، مثل تعداد انتخابها، میزان دسترسی به انتخابها و اهمیت هر انتخاب در زندگی و مواردی از این دست. پس صرف اینکه فرد بین این راه و راه دیگه حق انتخاب داره لزوما تعیین کننده آزادی نیست.
به نظر میرسه آزادی در معنای منفی اون، چیزی بوده که متفکرین ایرانی از معنای آزادی فهمیدن، آزادیای که قانون تعیین کننده حدود اونه. مبارزات مشروطه و بعدتر مبارزات ضد استبدادی و ضد استعماری در راستای آزادی منفی صورت گرفته تا بتونن با توسل به قانون، آزادی حاکم مستبد رو محدود کنن و یک آزادی حداقلی برای افراد بوجود بیارن.
اما همونطور که برلین به خوبی اشاره میکنه مبارزه در این راه ما رو از توجه به آزادی مثبت دور نگه داشته، آرزوی اینکه زمام حکومت به دست خودمون باشه یا در اونچه که زندگیمون رو اداره میکنه سهمی داشته باشیم به همون اندازه آرزوی آزادی عمل ریشه دار و عمیقه. اما این دو خواسته به زعم برلین دو چیز مجزا و متفاوتن که در روزگار ما برخورد بین ایدئولوژیها رو به دنبال داشتن.
تعارضی که برلین از اون حرف میزنه به نظر تعارضی میرسه که بین کمونیسم و لیبرالیسم در اون دوران وجود داشت و البته ترکشهاش هنوز هم وجود داره. اما برلین رو نمیشه طرفدار لیبرالیسم دونست که اعتقاد داره آزادی مثبت لیبرالیسم مهمتر و درستتر از آزادی منفی کمونیسمه. چون نقدی که وارد میکنه به هر دو ایدئولوژی است و صفات مثبت و منفی به معنای بهتر بودن یا بدتر بودن نیست. صفت منفی رو میشه به معنای نفی کننده دخالت دیگران و مثبت رو میشه به معنای افزایش حق انتخاب و اراده فرد دونست.
برلین در ادامه مقاله به انحرافاتی که در آزادی مثبت بوجود اومده اشاره میکنه و میگه آقا و ارباب خود بودن، به سادگی میتونه معنی نوکر کسی نبودن بده. در همین مفهوم ارباب خود بودن نکتههایی وجود داره، اول اینکه ممکنه من بنده کسی نباشم اما بنده هوی و هوس خودم باشم. احتمالا برای شما هم پیش اومده که وقتی تصمیم میگیریم عادت بدی رو ترک کنیم با دو نوع خود روبرو میشیم، یک خود عقلانی یا آرمانی یا والا در برابر خود پستتر که بنده لذتهای آنی است.
در جریان مبارزه خود والا با خود پستتر آزادی خلق میشه و وقتی من موفق به ترک این عادت بد میشم احساس آزادی میکنم.
خطری که اینجا وجود داره اینه که امکان داره کسانی پیدا بشن و بگن انسان در حالت عقلانی و درست دنبال یکسری اهداف خاصه اما قادر به دیدن این اهداف نیست، چون ناآگاه یا فاسده، پس در نتیجه از درک این اهداف والا عاجزه. پس لازمه که انسانها رو مجبور کنیم تا به این اهداف والاتر برسن و این الزام و اجبار به خاطر خود اونهاست. اینجا فرد یا حکومت اجبارکننده ادعا میکنه که نیاز واقعی مردم رو بهتر از خودشون تشخیص میده. یعنی میگه اگه مردم مثل حاکم، عاقل و فرزانه باشن میتونن منافع خودشون رو تشخیص بدن و در نتیجه با حاکم مخالفت نکنن. مثل محمدرضا شاه که در اواخر سلطنتش واقعا براش سئوال بود که چرا مردم نمیخوانش و دلیل مخالفت مردم رو نمیفهمید چون اعتقاد داشت هر چه کرده برای منافع این مردم بوده. برلین از این هم جلوتر میره و میگه فرد یا حکومت جبار میتونه به این جمعبندی برسه که مردم در باطن دنبال همین اهداف هستن و همینها رو انتخاب کردن اما در ظاهر و بخاطر نادانی با اون مخالفن.
اما چرا فرد اجبارکننده یا جبار به این دیدگاه میرسه؟ برلین میگه به این خاطر که معتقده درون هر انسان دو خود وجود داره، خود والاتر و خود پستتر یا به عبارتی انسان دوگانه است، بخشی روحانی و بخشی جسمانی و اختیار انسان باید دست خود والاترش باشه تا به آزادی و سعادت برسه.
وقتی این دید اتخاذ بشه، خواستهای افراد یا جامعه نادیده گرفته میشه و مردم به نام خود والاترشون در معرض آزار و ستم قرار میگیرن. در این وضعیت اگر فردی انتخابش همونی نباشه که خود والاترش انتخاب میکنه، میگن این فرد به صلاح خودش جاهله، اگر آگاه بشه لاجرم انتخابش چیزی جز این که جبار میخواد نخواهد بود.
قبول این دیدگاه که ما دو خود، یکی متعالی و دیگری پست داریم از لحاظ تاریخی به دو شکل مهم جلوهگر شده. اولی اینکه آدمی برای به دست آوردن آزادی کامل باید نفس خودش رو انکار کنه و دوم اینکه برعکس از طریق تکمیل نفس و اتصال خودش در آرمانی به این آزادی کامل برسه. که در ادامه هر دو رو توضیح میدم.
در مورد حالت اول یعنی انکار نفس برلین میگه وقتی مانعی بر سر راه من و رسیدن به خواسته یا هوسم وجود داشته باشه احساس میکنم اوضاع از کنترل خارج شده و آزادی من محدود شده. پس باید سعی کنم این مانع رو از جلوی پام بردارم تا آزادیم رو به دست بیارم. اما مواقعی هست که این موانع خارج از کنترل من هستن، مثل قوانین طبیعت یا برخی نهادهای انسانی. مقابله با این نیروها از توان انسانی من خارجه، پس تنها راهی که برای به دست آوردن آزادیم باقی میمونه اینه که خواستهام رو محدود یا حذف کنم. دنبال چیزهایی که فکر میکنم بهشون نخواهم رسید نرم و حتی بعدتر یاد میگیرم چیزهایی که نمیتونم بهشون برسم رو نخوام. مطابق این تعریف اگر حاکمی جبار بتونه مردم رو مجبور کنه تا خواستهای اصلیشون رو فراموش کنن و به نحوه زندگیای که براشون تدارک دیده شده بپردازن و خودشون رو با این روش تطبیق بدن، آزاد شدن. در این حالته که برده خودش رو از اربابش آزادتر میبینه همونطور که رواقیون اینطور بودن. ولی وضعی که حاکم بوجود آورده ضد آزادی سیاسیه، دقیقا شبیه دنیای قشنگ نو که همه شادن و فکر میکنن آزادن.
این آزادی، آزادی رواقیون، زاهدان، صوفیان و افراد منزویه، کسانی که از جهان کناره گیری میکنند تا از شر جهان و مردم جهان در امان باشن. در انزواطلبیهای سیاسی، خودکفایی اقتصادی و استقلالطلبی هم عناصری از این برداشت وجود داره. این دیدگاه به ما میگه برای اینکه با موانعی در راه برخورد نکنیم بهتره که اصلا در اون راه قدم نذاریم.
به زعم برلین این امکان وجود داره که دلیل طرح و بسط چنین دیدگاههایی بخاطر وضعیت اجتماعی و سیاسی جامعه باشه. زمانهایی که پیگیری آرمانهایی مثل عدالت یا آزادی میسر نبوده.
وقتی انسان میبینه عملا کاری ازش ساخته نیست، از جهان پیرامونش جدا میشه و به درون خلوت خودش پناه میبره. مثلا فلسفه رواقی در یونان بعد از سقوط دولتشهرهای یونانی رونق گرفت و در روم بعد از فروپاشی جمهوری.
البته باید توجه کرد شمار نیروهایی که در کنترل انسان نیستن بسیار زیادن و چیزهای زیادی در طبیعت وجود دارن که ممکنه به انسان آسیب بزنن، پس انسان اگر بخواد مطابق با این دیدگاه رفتار و زندگی کنه هیچوقت از امنیت و آزادی کامل برخوردار نخواهد بود و آزادی کامل در این معنا فقط با مرگ امکانپذیر خواهد بود. بخاطر همین هم هست که روش اول به انکار نفس ختم میشه.
اما در مورد حالت دوم؛ این ادعا وجود داره که انسان میتونه با خردگرایی به آزادی برسه، یعنی انسانها اگه دانش کافی داشته باشن دست از هوا و هوسهای زودگذرشون برمیدارن و آزاد میشن. طرفداران و متفکران این دیدگاه ادعا میکنن که هر مسئله سیاسی یا اخلاقی اگر اصالتی داشته باشه، قابل حله و فقط یک راه و یک جواب براش وجود داره. اینها معتقدن که هرکس که از موهبت عقل و اندیشه برخوردار باشه قادر به کشف هر حقیقتی هست. در این جامعه آرمانی همه آزادن چون از عقلشون استفاده میکنن و راهی که برای حل مسئله پیدا میکنن مورد قبول همه است. در این جامعه جنگ، تعارض و تقابل وجود نداره چون اینها نتیجه فقدان خرده و هوس تسلط بر دیگران از بین خواهد رفت یا بسیار کم خواهد شد. تا اونجا که هر کس بتونه با استفاده از عقلش خود حقیقیاش رو بشناسه و هدفش رو در زندگی پیدا کنه، تعارضی در جامعه پیش نمیاد. در چنین جامعهای هر کس بر اساس نقشی که براش تعیین شده بازی میکنه و به قول اسپینوزا: «الزام و اجبار، کودکان را تبدیل به برده نمیکند چه کودک از اوامری اطاعت میکند که به نفع خود اوست.» دقیقا لب کلام جامعه عقلانی آرمانی در همین جمله اسپینوزا نهفته است، یعنی انسانها به شکل کودکانی دیده میشن که نیاز به راهنمایی، اجبار و الزام دارن، نه موجودات مستقلی که خودشون میتونن برای خودشون تصمیم بگیرن. چرا؟ چون اکثریت مردم کنترلشون دست عقلشون نیست پس نیاز دارن تا کسی که مصلحتشون رو بهتر از خودشون میدونه براشون تعیین تکلیف کنه.
این تعیین تکلیف در جهان مدرن با قانون صورت میگیره و طبق این نظر اطاعت از قانون عین آزاد بودنه یا بقول روسو: «زیرا این وابستگی کار خود من است که به خواست خود و در مقام قانونگذار بر خود مقرر داشتهام.» به زعم برلین در این دوران یعنی قرن هجدهم میلادی تنها کسی که اعتقاد داشت قانون اعمال محدودیت بر آزادی است جرمی بنتام بود که میگفت: «هرقانونی تجاوزی است بر آزادی.» حتی اگر این تجاوز در کل به نفع آزادی تموم بشه.
به مرور در این جامعه آرمانی و با رشد عقلانیت در جامعه، این قوانین و مقررات هم الزامی نخواهند داشت، چرا که همه خودشون رو مسئول میدونن وکسی مرتکب جرم یا خلاف نمیشه. این دیدگاه بسیار به آنارشیسم نزدیکه. اما چالش اساسی اینه که چطور مردم رو عقلانی کنیم؟ مسلما اولین جوابی که به ذهن میرسه آموزشه، ما با آموزش میتونیم مردم رو خردمند کنیم. اما بلافاصله طرفداران آموزش استدلال میکنن انسان جاهل ارزش این آموزشها رو درک نمیکنه. پس باید این آموزش با اجبار صورت بگیره و هنر اطاعت کردن رو باید به مردم یاد داد. مصلح اجتماعی که برای نجات مردم دست به عمل زده، نمیتونه با مردم مشورت کنه، چرا که اونها نمیتونن مصلحت خودشون رو تشخیص بدن. در نتیجه دولت، حکیم، مصلح اجتماعی و دیگران که ادعا میکنن مردم رو بهتر از خودشون میشناسن، اهداف و روش رسیدن به اونها رو تعیین میکنن و اجبار رو با این بهانه توجیه میکنن که مردم در آینده متوجه این اجبار خواهند شد. این استدلالیه که هر دیکتاتور و هر سانسورچی برای توجیه اعمال خودش به کار میبره.
به قول برلین ما در واقع از همان آغاز راه لیبرالیسم سرگردان بودهایم. متفکران آزادی یا با انکار نفس به کنارهگیری از جهان و در نهایت به خودکشی میرسن یا به دیکتاتوری و استبداد بهترینها. اینها توضیح میده چرا حرکات آزادیبخش قرن بیستم به فجایعی مثل کمونیسم شوروی و نازیسم آلمان ختم شد. برلین میگه بیاین یه بار دیگه مقدمات این استدلال رو بررسی کنیم ببینیم کجای راه رو اشتباه رفتیم که به اینجا رسیدیم، مقدمات این استدلال اینها بودن: یک: انسان یک هدف بیشتر نداره و اون اینه که خودش رو عقلانی اداره کنه، دو: مقاصد همه انسانهای عقلانی با الگویی واحد و هماهنگ انطباق داره و این الگو رو بعضی از مردم بهتر درک میکنن و متوجه میشن و سه: تعارض و تقابل بخاطر برخورد خرد با بیخردی به وجود میاد و انسانها بر حسب طبیعت مشترکشون اگر به خردمندی و کمال برسن از قوانین عقلانی پیروی میکنن و اینطوری با اینکه مطیع قانونن به آزادی کامل هم دست پیدا میکنن.
برلین سوال میپرسه که «آیا نمیتوان فضیلت را از دانش، و آزادی را از هر دو جدا دانست؟» و با این سئوال عملا میخواد بگه مشکل ما اینه که درکمون از آزادی با مفاهیمی مثل عدالت، فضیلت و سعادت مخلوط شده، در حالیکه حرف از آزادی میزنیم در حقیقت منظورمون عدالت اجتماعی، استقلال یا فضیلته، نه خود آزادی. و در پایان این بخش از مقاله میگه شاید با اینکه این نظریه مشهور بر زندگی تعداد زیادی از انسانها حکومت میکنه اما از مفروضات و مقدماتی تشکیل شده که نه قابل اثباتن و نه حتی درست.
تا اینجا تقریبا تمامی تعاریف به فرد مربوط میشده پس برای فهم بهتر مسئله شاید بد نباشه بدونیم که فرد اساسا چیه؟ تا اونجا که من در جامعه زندگی میکنم هر عمل من تحت تاثیر دیگرانه و در دیگران تاثیر میگذاره. علاوه بر اینها تعریف و شناختی که من از خودم دارم به نوعی حاصل شناخت و دستهبندی دیگران از منه، مثلا اگر از من بپرسن من کی هستم، میگم من دانشجوام یا خبرنگارم یا ایرانی هستم. یا حتی اگر خصوصیات اخلاقی مثل بخشنده یا مغرور بودن رو در تعریفی که از خودمون میکنیم به دست بدیم، این شناخت هم دوباره بازتابی است از شناخت دیگران از من. البته نه اینکه همه شناختی که من از خودم دارم ناشی از شناخت دیگران از خودمه بلکه باید توجه داشت در اون چیزی که به عنوان تعریف از خودمون میگیم این بازخورد دیگران هم نقش داره و در شناخت ما از خودمون تاثیرگذاره.
تا الان تعاریفی که از آزادی شد رو به خاطر بیارید، یکی از این تعریفها این بود که بتونم اون کاری که دوست دارم رو انجام بدم، تعریف دیگه این بود که با در اختیار گرفتن نفس خود سعی کنم بر هوی و هوسم مسلط بشم و خود حقیقیام رو پرورش بدم. اما شاید آزادی اینها نباشه و صرفا این باشه که من نادیده گرفته نشم و مورد تحقیر و بیاعتنایی قرار نگیرم. به عنوان انسانی منحصربفرد دیده بشم نه به عنوان یک واحد آماری. شاید خواست من از آزادی این باشه که مسئولیت، خواست و اراده من به حساب بیاد. حتی اگر باعث بشه که بخاطر اونچه که هستم و اونچه که انتخاب میکنم مورد تعرض و آزار قرار بگیرم.
طبق این تعریف و دیدگاهه که کسی مثل سارتر در دوران اشغال فرانسه احساس آزادی بیشتری میکرد یا مبارزان علیه کمونیسم، بعد از آزادی وقتی به گذشته نگاه میکنن احساس میکنن توی اون چاپخونههای زیرزمینی مطالب بهتری مینوشتن و آزادی بیشتری داشتن چون به عنوان فردی مسئول و صاحب اراده دیده میشدن و حتی بخاطر اعتقاداتشون مورد تعقیب و آزار قرار میگرفتن.
اینها نه تنها در مورد فرد صدق میکنه بلکه در مورد اجتماع هم صادقه، مبارزات ملتها و جوامع در راه آزادی نه برای به دست آوردن آزادی بی قید و شرط و نه برای به دست آوردن برابریهای اقتصادی یا اجتماعی است. این مبارزات نه حتی صرفا برای ساخت جامعه ای است که توسط قانونگذاری خردگرا ایجاد شده باشه، البته ممکنه همه اینها جز خواستههای آزادیخواهان باشه اما به نظر مهمترین دلیل این مبارزات شناخته شدن به عنوان موجودی مسئول و با اراده شخصی است. موجودی که میخواد به خواست خودش عمل کنه، هر چند این خواست اشتباه باشه یا کاملا منطبق بر اهداف خردگرایانه نباشه. از اینجا میشه نوری دیگه به حکومتهای توتالیتر یا پساتوتالیتر انداخت. طبقهای که توسط حاکمان نادیده انگاشته شده مثل طبقه کارگر یا دهقان علیه حکومت دست به مبارزه میزنن و حکومتی رو سر کار میارن که حتی ممکنه از حکومت قبلی بدتر و وحشیانهتر عمل کنه. در واقع ترجیح میدن زیر لَوای حکومتی زندگی کنن که اگر چه وحشیتر، خونریزتر و ناعادلانهتره اما از خودشونه.
مثلا داستایفسکی در کتاب خاطرات خانه مردگان از این عدم شناخت و درک متقابل طبقات نجیبزاده و مردمان عادی صحبت میکنه. نجیبزادگان مورد تنفر و در بهترین حالت بیاعتنایی مردمان عادی قرار میگرفتن و داستایفسکی که خودش جزئی از طبقه اشراف محسوب میشد بی نصیب از این تنفر و عدم درک نبود، عدم درکی که بعدها زمینه ساز انقلاب اکتبر شد.
اما این اشتیاق برای کسب هویت رو نباید با آزادی چه در معنای مثبت و چه در معنای منفی اون یکی دونست، تلاش برای هویت داشتن، احساسی است شبیه به آزادی اما آزادی نیست. اگر چه مفهوم آزادی منفی رو برای جامعه به همراه داره ولی بیشتر به مفاهیمی مثل برادری، تفاهم متقابل و نیاز به مشارکت در شرایط مساوی ارتباط داره تا آزادی. آزادی یعنی مصون بودن از انواع تجاوزات و زورگوییها. اینکه در حکومتهای توتالیتر مبارزان احساس آزادی بیشتری میکنن خلط مبحثی است بین آرمان آزادی از یک طرف و آرزوی داشتن هویت و تفاهم از طرف دیگه.
یکی از مهمترین انقلابهایی که در راستای به دست آوردن آزادی به وقوع پیوست و به دموکراسی منتهی شد انقلاب فرانسه بود، اما برقراری حکومت دموکراسی منجر به دیکتاتوری اکثریت شد و نه تنها باعث بوجود اومدن آزادیهای بیشتر نشد بلکه آزادیهای قبلی رو هم محدودتر کرد. بنژامن کنستان به روشنی این وضعیت رو شرح میده و میپرسه «چه اهمیتی دارد که انسان به وسیله حکومتی ملی مورد تجاوز قرار گیرد یا بهوسیله شخصی به نام سلطان؟ یا حتی این تجاوز در قالب مشتی قوانین اختناق آور صورت پذیرد؟» به نظر کنستان مسئله اصلی این نیست که چه کسی حکومت رو در اختیار داره، بلکه مسئله اصلی اینه که چه مقدار قدرت باید دست هر یک از گروهها قرار بگیره. چرا که قدرت نامحدود و مطلق در اختیار هر کس که قرار بگیره دیر یا زود آزادی رو به خطر میندازه و باعث نابودی دیگران میشه.
کنستان در مقالهای مینویسه: «برخورداری از حقوق برابر، برای تجاوز و تعدی، به معنای برخورداری از آزادی نیست. از دست دادن آزادی ولو با رضایت و موافقت عمومی باشد، به صرف اینکه توام با رضایت بوده باعث حفظ و صیانت از آزادی نمیشود.» این از دست دادن آزادی با میل و رغبت خود مثل این میمونه که من دست به خودکشی بزنم و چون با میل خودم اینکار رو کردم، انتظار داشته باشم کمتر بمیرم. از دست دادن آزادی چه با میل خود باشه چه نه، محرومیت از آزادیه.
پس در نتیجه از حکومت دموکراسی نمیشه انتظار داشت که ضامنی برای آزادی باشه چون ممکنه به دیکتاتوری اکثریت یا دیکتاتوری قوانین منجر بشه. اینجاست که به نظر من برلین نه تنها به کمونیسم حمله کرده بلکه به لیبرالیسم هم حمله کرده و اشتباهات و انحرافات هر دو رو نشون داده. پس اگر نه کمونیسم و نه لیبرالیسم و نه فاشیسم راهی برای پیاده کردن آزادی نیستن، پس چطور میشه آزادی راستین رو در جامعه پیاده کرد؟ متفکران آزادی از جمله کنستان و میل معتقدند که هیچ جامعهای آزاد نیست مگه اینکه این دو شرط رو داشته باشه: اول به جای قدرت مطلق، حق مطلق بشینه، بهطوریکه همه افراد مطلقا حق داشته باشند که زیر بار رفتار غیرانسانی قدرت حاکم نرن. دوم اینکه مرزهایی طبیعی برای آزادی وجود داشته باشد که افراد در اون محدوده از تعرض مصون باشن. این مرزها باید توسط قواعدی تعیین بشن که طی مدتی طولانی مورد قبول همه باشه و رعایت اون جز مفاهیمی باشه که از انسان عادی انتظار میره. این قواعد که برای تشخیص اعمال غیرانسانی بهکار میره نباید مثلا با دستور فلان دادگاه یا فلان سازمان حکومتی قابل لغو شدن باشه. میزان آزادی هر جامعه رو میشه از میزان قدرت و استحکام این مرزها و همچنین تعداد و اهمیت راههایی که برای عده زیادی از افراد جامعه وجود داره، سنجید.
این تعریف از آزادی در تقابل با مفهوم مثبت اون یعنی حق حکومت بر خود قرار میگیره، چون فرض رو بر این میگیره که حکومت مردم بر مردم میتونه نتایج فاجعه باری بوجود بیاره و باید توسط سنتها یا همون مرزهای طبیعی محدود بشه.
اعتقاد دیگهای وجود داره که به زعم برلین بیش از هر اعتقادی انسانها رو در راه آرمانها نابود کرده، آرمانهایی مثل عدالت، کمال، سعادت، آزادسازی ملت یا طبقهای خاص یا آزاد کردن آزادی.
این اعتقاد مبتنی بر این باوره که تمامی ارزشهای مثبت انسانی در نهایت با هم توافق دارن و وجود یکی مستلزم وجود دیگری است. برلین میگه واقعیت اینه که عدالت اجتماعی، برابری سیاسی و ایجاد نهادهایی کارآمد سازگاری چندانی با آزادی فردی ندارن و خیلی از ارزشهای انسانی ممکنه در تعارض با هم قرار بگیرن مثل تمایلات شخصی و خواستهای اجتماعی یا عدالت و بخشندگی. پس در نتیجه همه چیزهای خوب با هم جور در نمیان. اما این اعتقاد وجود داره که باید ارزشها با هم جور در بیان چون در غیر این صورت کمال انسانی وجود نخواهد داشت. وقتی تحقق ارزشها در تعارض با هم باشن، وجود یک سیستم یا نظمی که بشه در اون تمامی تناقضات رو حل کرد، امکانپذیر نیست. سیستمی که از افلاطون به این طرف اکثر متفکرین بزرگ به دنبال تحقق اون بودن. از طرف دیگه با تحقق انسان کامل ضرورت انتخاب هم از بین میره. چون انسان زمانی دست به انتخاب میزنه که بین دو یا چند ارزش گیر میکنه. چرا که ممکنه تحقق بعضی ارزش ها به نابودی بقیه منجر بشه. مثلا من مجبور میشم جایی بین عدالت و بخشندگی یکی رو انتخاب کنم.
اما انسان کامل که هیچ تعارضی بین ارزشهاش نداره نیازی هم به انتخاب نداره و همه چیز براش همانطوره که باید باشد، در نتیجه آزادی انتخاب اهمیتی نخواهد داشت و برای رسیدن به چنین کمالی هر مقدار آزادی که لازم باشه باید قربانی بشه چون انسان کامل اصلا نیازی به آزادی نداره.
برلین میگه: «تردیدی ندارم که همین نحوه اطمینان جزمی بوده است که در ذهن برخی از بیرحمترین جباران و شکنجهگران تاریخ رسوخ کرده و مایه این اعتقاد شده که هدف را برای توجیه اعمال خود کافی بدانند.» البته برلین نمیگه که تلاش برای رسیدن به کمال انسانی تلاشی مذمومه، بلکه قصد داره بگه که این مفهوم از آزادی مثبت در بطن همه خواستهای ملی یا اجتماعی که به نام استقلال و خردگرایی مطرح میشن وجود داره و همین مفهوم موتور محرک نهضتهای بزرگ و نیرومند و مقبول عصر ما است. اصولا اشتباهه اگه فرض کنیم با یک فرمول مشخص میشه اهداف و ارزشهای انسان رو هماهنگ و محقق کرد. و این خودش متر و معیاری به دست ما میده که هر کس ادعا کرد من با این روش بهشت زمینی خلق میکنم میشه با درصد خیلی بالایی مطمئن بود بجای بهشت، جهنم خلق خواهد کرد. همینطور از همین استدلال میشه استفاده کرد تا باهاش نظریات و افکار دیگران رو بسنجیم، مثل نویسندهای که ادعا میکنه با به کار بردن این فرمولها میشه به موفقیت رسید.
در نهایت برلین کثرتگرایی رو در کنار مقداری آزادی منفی انسانیتر و درستتر میدونه و میگه: «من کثرتگرایی را آرمانی انسانیتر میدانم زیرا که بر خلاف روشِ شیفتگان سیستم، نمیخواهند آدمی را، به نام آرمانی دوردست و ناهماهنگ، از چیزهایی که در زندگانی او ضرورت دارد محروم گرداند.»
به زعم برلین کسانی که آزادی دیگران رو سلب میکنن سه انگیزه بیشتر ندارن اول اینکه میخوان اراده خودشون رو بر دیگران تحمیل کنن. دوم اینکه به دنبال همرنگی و یکدستی در جامعه هستن یا به عبارتی نمیخوان برخلاف دیگران فکر کنن و نمیخوان دیگران بر خلاف اونا فکر کنن. سوم اینکه اینطور فکر میکنن که سئوال چطور باید زندگی کرد یک جواب بیشتر نداره و این جواب رو میشه یا از طریق عقل یا شهود یا وحی یا پیروی از مسلک خاصی بدست آورد.
جان استوارت میل دو انگیزه اول رو مردود و خارج از بحث میدونه، چون عقلانی نیستن و نمیشه براشون دلیل عقلانی اقامه کرد. تنها انگیزه سومه که میل در ردش استدلال میکنه. چون این نظریه بر این مبنا استواره که اگه کشف جوابی برای چطور زندگی کردن انسان ممکنه، پس باید با کسانی که مخالف کشف این اهداف هستن، برخورد و ساکتشون کرد.
میل میگه انسان معصوم نیست پس نظریهای که امروز اشتباه به نظر میرسه ممکنه فردا درست از کار دربیاد و نمونههای زیادی از اون در تاریخ وجود داره، مثل دادگاه گالیله و امثال اون. اما بعضی تفکرات هستن که خطرناکن، با اونها باید چطور برخورد کرد؟ آیا باید اجازه بدیم هر فکری در جامعه طرح بشه؟ مثل دعوت به نژادپرستی یا خشونت؟ جواب میل اینه که ما میتونیم اجازه ندیم که انسانهای بد جامعه رو به فساد بکشونن اما اینکار مستلزم اینه که مردم بتونن آزادانه در مورد اونچه که به نظر بد میرسه بحث کنن و به این نتیجه برسن که اون چیز بد یا فاسده و باید جلوش گرفته بشه.
اما این استدلال ایراد داره، مثلا لینچ کردن سیاهپوستان در آمریکا رو در نظر بگیرین، اینکار با اشتیاق و حمایت مردم و عموما به دست خود مردم انجام میشد. مفاسد زیادی در تاریخ وجود داره که مردم روش مهر تایید زدن. نکته دیگه اینکه خیلی وقتها نمیشه گذاشت عمل یا تفکری باطل تبلیغ بشه و بعد منتظر شد و دید که آیا در نهایت حقیقت بر باطل پیروز میشه یا نه؟ حقیقت ممکنه علیرغم همه تلاشهای ما و بحث و تبادل نظر خودش رو نشون نده و باطل پیروز بشه.
به زعم برلین، این استدلالات جان استوارت میل ریشه در تجربهگرا بودنش داره. میل معتقده هیچ حقیقت ثابتی وجود نداره و هر چیزی که با آزمایش و تجربه حقانیتش ثابت نشده رو نمیشه پذیرفت. این روشی بود که در علوم طبیعی کاربرد داشت و میل معتقد بود باید در علوم انسانی هم بکار بسته بشن. میل اعتقاد داشت اگه آزادی کامل عقیده و بحث مجاز نباشه هیچ چیز رو نمیشه به طور عقلانی ثابت کرد.
در نظر برلین استدلال میل تا اونجا درسته که میگه دانش بشری ناقصه و در نتیجه هیچ حقیقت یکتایی برای همه وجود نداره. هر فرد، هر ملت و هر تمدنی میتونه راه خودش رو بره و این راه لزومی نداره با بقیه یکی باشه. چرا که انسانها مدام در حال تغییرن و در نتیجه حقایقی که به اون باور دارن به مرور تغییر میکنه. این جمله یعنی به اعتقاد برلین انسانها طبیعت یا فطرت یکسانی ندارن. و وقتی طبیعت یکسانی نداشته باشن نمیشه برای همه هدفی مشخص تعیین کرد. چه این هدف از سمت علم تعریف شده باشه یا ایدئولوژیهای مختلف.
در ادامه میل حدود آزادی فردی رو اینطور تعریف میکنه: «فرد از جهت اعمال خود، تا آنجا که عمل او ربطی به دیگران نداشته باشد، مسئولیتی در برابر اجتماع ندارد.» و تنها وقتی میشه از زور استفاده کرد که فرد بخواد به حریم دیگران تجاوز کنه. به عبارت دیگه هیچکس حق نداره در اموری که خصوصی هستن و به اجتماع مربوط نمیشن دخالت کنه.
همین اصل ساده باعث حمله منتقدان به لیبرالیسم میل شد. چرا که در حقیقت خیلی سخته که بشه مرز دقیقی بین حوزه خصوصی و حوزه عمومی تعیین کرد. اصولا هر عملی که از انسان سر بزنه ممکنه روی زندگی دیگران هم تاثیر بگذاره. اما میل توجهی به این مسائل نداشت چون هدفش فایدهگرایی یا عدم دخالت دولت در قلمرو فردی نبود، بلکه تنها چیزی که براش ارزش داشت این بود که انسان وقتی انسانه که توانایی انتخاب داشته باشه، حتی اگر این انتخاب بد باشه. میل اعتقاد فراوانی به تکثر انسانی داشت و میدونست که راه حلی ساده برای امر پیچیدهای مثل زندگی وجود نداره.
کانت در جایی گفته از چوب کج انسانی هرگز چیز سرراستی در نیامده است و میل این گفته رو عمیقا باور داشت و لذا نمیتونست باور کنه که راهحلی یگانه برای حل کلیه مفاسد اجتماعی وجود داشته باشه. اونطور که فایدهگراها میگفتن یا سوسیالیسم دنبالش بود. میل میگه بجای اینکه سعی کنیم نظر جامعه رو به سمتی بکشیم که با فلان طرح یا فلان اصلاح اجتماعی هماهنگتر باشه، تکثر انسانی رو بپذیریم و تحمل کنیم. تا انسانها اونطور که میخوان زندگی کنن نه طبق مصلحتی که دیگران براشون تعیین کردن.
به اعتقاد آیزایا برلین سیاست شعبهای است از فلسفه اخلاق و این فلسفه از کشف یا به کار بستن مفاهیم اخلاقی در زمینههای سیاسی مایه میگیره. اقوال و افکار و حرکات سیاسی فقط در صورتی قابل فهمن که به زمینههای فکری و اختلاف نظر کسانی توجه داشته باشیم که با اونها سر و کار دارند. بنابراین مادام که مسائل مهم روزگار خود را نفهمیدهایم مواضع و فعالیتهایی که داریم حتی برای خود ما روشن نخواهد بود.
آزادی مفهومی پیچیده است و همونطور که شنیدید همه جوره میشه تعریفش کرد و ازش سو استفاده کرد، امیدوارم تونسته باشم با این دو اپیزود کمی مباحث پیرامون آزادی رو باز کرده باشم. آیزایا برلین هم همانند هانا آرنت آنچه براش اهمیت داره تکثر انسانی است و راواداری و اونچه با اون مبارزه میکنه یکسان سازی و عدم تسامح و تساهله.
کتاب چهار مقاله درباره آزادی توسط انتشارات خوارزمی و با ترجمه محمدعلی موحد چاپ و منتشر شده، البته چاپ جدید این کتاب توسط انتشارات آکسفورد در سال ۲۰۰۲ علاوه بر این چهار مقاله، مقالات دیگهای رو هم از آیزایا برلین درباره آزادی در بر میگیره که کسانی که علاقمندن میتونن اون مقالات رو هم مطالعه کنن.
موسیقیهای پادکست
- Field (Lev Knipper Cover) – Evgeny Grinko.
- موسیقی بعدی، موسیقی فیلم Brokeback Mountain محصول سال ۲۰۰۵ با بازی Heath Ledger و Jake Gyllenhaal است که این موسیقی هم ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هستش من از موسیقیهای ایشون توی قسمتهای مختلف پادکستم استفاده زیادی کردم. کلا یکی از آهنگسازهای مورد علاقه من هستن ایشون.
- یکی از قطعات موسیقی متن فیلم ۲۱ گرم که ساخته Alejandro González Iñárritu هست انتخاب شده، این موسیقی ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هست و به نام do we lose 21 grams.
- قطعهای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
- موسیقی متن فیلم Papillon ساخته Jerry Goldsmith.
- Swan Lake یا دریاچه قو از چایکوفسکی.
- تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.(اطلاعات بیشتر و دانلود)
- تصنیف ای شادی آزادی با صدای محمدرضا شجریان.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.