درباره کتاب
عنوان اصلی کتاب قهرمان ایرانی یا Patriot of Persia است، مترجم بنا به دلایل شخصی خودش این عنوان را مناسب خواننده ایرانی ندانسته و آن را تغییر دادهاست. اما با مطالعه کتاب متوجه میشویم که عنوان انتخابی مترجم خیلی دقیق نیست و بهتر بود از همان عنوان اصلی کتاب استفاده میشد چرا که این کتاب صرفا زندگینامهی سیاسی مرحوم مصدق نیست و تقریبا کل زندگینامهی مصدق را در برمیگیرد.
کتاب از ۱۵ فصل و یک مقدمه و یک موخره تشکیل شدهاست، نثر بسیار روان و شوخ و شنگی دارد که مترجم به خوبی توانسته این شوخطبعی نویسنده را منتقل کند. دو ترجمه متفاوت از این کتاب در بازار موجود است یکی همین ترجمه و دیگری با ترجمه هرمز همایونفر از نشر کندوکاو است.
درباره نویسنده
آقای دوبلگ متولد سال ۱۹۷۱ در لندن هستند ، تحصیلاتشان را در دانشگاه کمبریج با فرهنگ ، زبان و ادبیات هندی شروع کردند ، بعد به طرف زبان فارسی گرایش پیدا کردند و دو سالی فارسی می خواندند ولی هنوز کار جدی روی فرهنگ ایران را آغاز نکرده بودند . بعد از شش سال که در ترکیه به عنوان خبرنگار کار کردند برای سفری به ایران می آیند و خبرنگار مقیم مجله ” اکونومیست (Economist)” در تهران می شوند و در همین دوره است که با هنرمند نقاش و کارشناس هنری ، خانم بیتا قزل ایاغ آشنا می شوند و ازدواج می کنند و حاصل این زندگی تابه حال دو فرزند است به نام های جهان و کیان دخت.
برگرفته از مجله بخارا
درباره مترجم
بهرنگ رجبی متولد ۱۳۶۰، تهران. مترجم. از آثار ترجمهشدهی او به فارسی میتوان به مجموعهداستانهای «بعد از زلزله» و «موسیقی برای آفتابپرستها»، رمانهای «پستچی همیشه دو بار زنگ میزند» و «پینبال ۱۹۷۳» و نمایشنامههای «مامورهای اعدام» و «شب در رستوران تاکهاس» اشاره کرد.
برگرفته از سایت داستان
متن پادکست
درآمد: پدر ملت
مصدق آدم عجیبی بود، با سری کاملا تاس و بینی درازش سوژهی خوبی برای کاریکاتوریستها بود، یک دهه پیرتر از سنی که داشت به نظر میرسید و ایران را که کشوری بزرگ و پیچیده بود، پیژامه به پا اداره میکرد. در مواقعی که اوضاع به نفعش نبود، در مقابل همه غش و گریه میکرد. چرچیل مصدق را جوری تلفظ میکرد که به انگلیسی معنی اردک کثیف میداد، اما برای مردمش هیچکس دیگری بهتر از مصدق نتوانست کشور را صاحب شخصیت کند و جرات کند عظیمترین دارایی بریتانیا را ملی کند.
سالها بعد از کودتا مقامهای ایالات متحده علنا قبول کردند که در سرنگونی دولت دکتر مصدق نقش مهمی داشتند و این نقشآفرینی به فرآیند توسعهی سیاسی ایران و در بلندمدت ضربهی عظیمی به منافع غرب وارد کردهاست. با سرنگونی دکتر مصدق، آمریکا سیاست حمایت از مستبدان حقیر منطقه را در پیش گرفت که اولین شکستش را در سال ۱۳۵۷ از انقلاب اسلامی خورد و در نهایت و در بهار عربی سال ۲۰۱۱ به طور کامل از هم پاشید.
یک: شرق ایستا
محمد مصدق طبق شناسنامه ۲۹ اردیبهشت ۱۲۵۸ یا ۲۶ خرداد ۱۲۶۱ طبق محاسبه برخی مورخین در محله سنگلچ تهران متولد شد. در عصر طلایی پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، قرنی سرشار از افت و خیزها و تغییر و تحول، ایران آزمایشگاه غرب را تماشا میکرد و منتظر بود ببیند آیا بالاخره این اندیشهی مدرن است که بر سنتها پیروز میشود یا نه. کمکم در اواخر قرن سیزدهم شمسی و همزمان با پادشاهی ناصرالدین شاه، این تماشاگران تصمیم گرفتند در این پیشرفت سهیم باشند و نتیجهاش موجی از جنبشهای سیاسی و فرهنگی تقلیدی از غرب بود که رنگ سنتهای بومی خورده بود و هدفش ارتقای شأن آدمی، آزادی و رونق و شکوفایی بود. این جنبشها خیلی زود با موانع نیرومندی چون رسم و رسومات بومی یا منافع قدرتهای غربی که الگو و الهام همین جنبشها بودند مواجه شدند.
ایران تحت نفوذ دو قدرت بزرگ آن دوران یعنی روسیه و بریتانیا بود که به همسایگان شمالی و جنوبی معروف بودند. به چشم این قدرتها نتیجه هر اصلاحات داخلی، کاسته شدن از میزان قدرت و تأثیرگذاری در ایران بود. روسیه میخواست با تسلط بر ایران به آبهای آزاد و شبهقاره هند برسد و بریتانیا تمام تلاشش بر این بود که خواسته روسیه را ناکام بگذارد. نتیجه این کشمکش و درگیری بین قدرتهای بزرگ و بیکفایتی شاهان قاجار برای ایران، کشوری عقب مانده بود که بیش از ۸۰ درصد جمعیتش در روستاها زندگی میکردند، شبکه حمل و نقل وجود نداشت و سوادآموزی مختص طبقهی فرادست جامعه بود.
این تصویر از ایران در بحبوحهی تغییرات بزرگ یک کشور شرقی ایستا ساخته بود که بسیار مورد علاقهی توریستهای خارجی بود. اما قرار نبود وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، کمکم تعداد افراد تحصیلکرده افزایش پیدا میکرد و شاه نمیتوانست جلوی ورود آگاهی و دانش را بگیرد. افراد به خارج از کشور سفر میکردند و متوجه عقبماندگی کشور میشدند، فرقهها و تشکلات و انجمنهایی در گوشه و کنار کشور به وجود آمد و رشد کرد و روزبهروز بر میزان نارضایتی شهرنشینها افزوده میشد، تا اینکه در نهایت یکی از اعضای همین تشکلات مخفی ناصرالدینشاه را ترور کرد.
دو: قاشق نقره
مصدق که قرار بود بعدها مخالفانش به رویش بیاورند از همین خانواده قاجار بود، مادرش نجمالسلطنه نتیجهی فتحعلی شاه و نوهی عباس میرزا ولیعهد بالیاقت قاجار بود، دخترعموی بزرگ ناصرالدینشاه و خواهرزن مظفرالدین شاه و داییاش شاهزاده میرزا عبدالحسین میرزا فرنمانفرما است. مادر مصدق ۳ بار ازدواج کرد و مصدق ثمره ازدواج دوم او با پدر مصدق میرزا هدایتالله وزیردفتر آشتیانی از خاندان مستوفیان آشتیانی است. پدر مصدق مانند تمامی مستوفیان قاجاری به امور مالی اشتغال داشت و برخلاف مستوفیان که به دزدی شهره بودند، میرزا هدایتالله انسانی درستکار و غیرقابل خریدن بود.
محمد بعد از مرگ پدر لقب مصدقالسلطنه و شغل پدر را به ارث برد و شد محمد مصدقالسلطنه. بعد از قتل ناصرالدینشاه و شاه شدن مظفرالدینشاه، نجمالسلطنه به واسطهی خواهرش توانست قدرتی در دستگاه قاجار بهدست بیاورد و بهواسطهی آن محمد ۱۵ ساله را مسئول عایدات خراسان و بلوچستان کند. با تمام تعاریفی که از مصدق در این دوران شده که به سرعت همه چیز را یاد گرفته و مسلط شده است، اما اسناد نشان میدهد که اشتباهاتی مرتکب شده و هزینههایی خلاف قانون را تأیید کرده است.
برخلاف تصویر مرد ریاضتکشی که مصدق سعی کرد از خودش ارائه دهد، در دوران جوانی و نوجوانی و در فاصله ۱۵ تا ۲۵ سالگی، صاحب چندین ملک در جاهای مختلف کشور شد و از درآمد همین املاک توانست هزینه زندگی و تحصیل در فرانسه و سوییس را تأمین کند.
مصدق در ۱۶ سالگی توسط مادر مجبور میشود با دختر مظفرالدینشاه یعنی دخترخالهاش نامزد کند اما حساب بیملاحظگی فرمانفرما را نکرده بودند، ادعا شد که فرمانفرما بهدنبال خلع قدرت پادشاه بود، شاهزاده به کل حاشا میکند اما فایدهای ندارد و به ۳ سال تبعید به خارج از کشور فرستاده میشود. مصدق هم نامزدش را به پسر رییسالوزرا یعنی محسن امینالدوله میبازد. به نظر میآید واکنش مصدق به همهی این اتفاقات خونسردانه و بافاصله بوده است چرا که هیچ علاقهای به ازدواج نشان نمیداده، مصدق ازدواج را نه یک قضیهای عشقی بلکه رسمی میدانسته که آدمی با پسزمینهی خانوادگی او از آن گریزی نداشتهاست.
چند سال بعد مادر مصدق، زهرا ضیاءالسلطنه دختر امام جمعهی تهران را به همسری مصدق درمیآورد، مصدق تا قبل از شب عروسی زهرا را ندیده بود، زهرا دختر زیبایی بود با قدی بلند، لاغر و پوستی روشن. بعد از مراسم عروسی زهرا پوشیهاش را بالا میدهد تا مصدق او را ببیند، گویا به دلیل آرایش زیاد که رسم عروسیهای ایرانی بوده، نتیجهی کار خیلی رضایتبخش نبوده و مصدق از زهرا میخواد زود برود و دست و صورتش را بشوید. اما زیبایی زهرا برای مصدق مهم بود و این را از قطار بچههایی که بعدها متولد شدند میشد فهمید.
زهرا سنتی و دیندار بود و برخلاف مصدق به سیاست علاقهای نداشت و بیشتر عاشق گل . گیاه بود. اما با همهی این تفاوتها زندگی مشترک زهرا و محمد ۶۰ سال ادامه پیدا کرد.
مصدق ۲۴ ساله بود که انقلاب مشروطه اتفاق افتاد و با عضویت در یکی از انجمنهای مخفی یکی از مشروطهچیها محسوب میشد، اما مشروطهچیهای تندرو به خاطر نسبت فامیلیاش با قاجارها و مخصوصا فرمانفرما به او اعتماد نداشتند و وقتی مصدق توانست از شهر اصفهان برای مجلس رأی بیاورد، بسیار خوشحال شدند که میتوانند مصدق را به دلیل صغر سن رد کنند، چرا که شرط نمایندگی داشتن حداقل ۳۰ سال بود.
در تیرماه ۱۲۸۷، محمدعلیشاه مجلس را به توپ بست و استبداد صغیر آغاز میشود، برخی از مشروطهچیهای تندرو اعدام میشوند و برخی هم فرار میکنند، مصدق هم در مخفیگاهی پنهان میشود، اما بعدتر مصدق به واسطه برادر ناتنیاش حشمتالدوله به مجلس جعلیای که محمدعلیشاه ایجاد کرده بود دعوت میشود و مصدق با اجبار مادر قبول میکند پس از شرکت در یک جلسه از این مجلس از طریق همان حشمتالدوله درخواست گذرنامه میدهد و به همراه ابوالحسن برادر ناتنی دیگرش در اواخر سال ۱۲۸۷ ایران را به مقصد پاریس و برای تحصیل ترک میکند.
سه: فُکُلی
مصدق ۲۶ ساله بود که با پاریس رسید، در پاریس دانشجوی مدرسهی عالی علوم سیاسی شد. درس خواندن در فرنگ افق دید آدم را باز میکند و احتمالش قوی بود که مصدق در پایتخت جهانی گناه حد و حدود اخلاقیاش را زیرپا بگذارد، همانطور که بسیاری از تحصیل کردگان قبل از او کرده بودند. اما ذات مصدق نه شیادی که درس خواندن بود، در حقیقت جدیت زیادش، آمیزهای از کمرویی و راه ندادن غیر در خودش و نحوهی ریاضت زندگیاش بود که عشق او را به دل رنه ویلار ۲۱ ساله انداخت.
رنه، دختر یک نظامی درس خوانده و هوادار حقوق زنان و شیفتهی جهان اسلام بود. جدا از درس و مطالعاتش سردبیر و ویراستار مجلاتی با محوریت حقوق زنان و شرقشناسی بود. حربه قدیمی رومانتیک به کار آمد و قرار شد رنه در درسها مصدق را کمک کند و به او فرانسوی یاد بدهد. رنه بعدترها مصدق رو به یاد میاورد که موخرمایی و لاغر با چشمهایی غزال مانند و همیشه آرام و کمحرف بود و با همکلاسیهایش قاطی نمیشد.
رنه مجبور بود بر کم حرفی مصدق غلبه کند تا بتواند راضیاش کند دربارهی ایران با او حرف بزند و اجازه بدهد رنه آن را چاپ کند، رنه گفتوگو را با اسم مستعار آ.دِروشبِرن در روزنامهی پاریسی لِهنوِول با عنوان گفتوگو با یک مشروطهی ایرانی، مصدقالسلطنه منتشر کرد. احتمالا مصدق اصرار داشت که رنه از نام مستعار استفاده کند تا جنسیتش مشخص نشود و برای مصدق متأهل با ۳ بچه دردسر درست نشود.
در اینکه رنه ویلار برای مصدق مهم بود شکی نیست. لحظات شخصی دونفره بسیاری باهم داشتند و تأثیر رنه در زندگی و درس مصدق هم مثبت بود، چون در نخستین دورهی امتحانات درسیاش، نمره درس اصلیاش یعنی مبانی تعاملات مالی ۱۶ از ۲۰ شد که خوب بود. پنج سال بعدش وقتی رنه در مصر بود، مصدق رسالهی دکترایش را که تازه چاپ کرده بود برای رنه فرستاد. اما مصدق در عرصهی عمومی هیچ وقت اعترافی به رابطهاش با رنه نکرد، جز اینکه در خاطراتش از او به عنوان آدمی بسیار باهوش نام میبرد که در تابستان اقامتش در پاریس در درسها کمکاش کردهاست. البته پژوهشگرانی که بعدها رفتند تا مصاحبه را پیدا کنند متوجه شدند که تنها نسخهی گم شدهی روزنامه دقیقا همان شمارهای بوده است که مصاحبه در آن چاپ شده و بعید نیست که مصدق آن را از بین برده باشد.
نوع کارکردن مصدق از همان زمان سهمگین و کشنده بود و بالاخره از پا انداختش، کلاسهایش را متوقف کرد و ماری ترز که بعدها مهرِ مادرگونی به مصدق پیدا کرد را به عنوان پرستار استخدام کرد. ماری ترز کمکاش کرد به ایران برگردد و تا ایران همراهیاش کرد. مصدق وقتی به ایران رسید که محمدعلیشاه از سلطنت خلع و به جایش احمدشاه فرزند نابالغش نشسته بود. ایرانی که مصدق به آن برگشت دیگر از اکسیر مشروطه جوان و شاداب نبود، درگیریهای داخلی و دخالتهای نابجای قدرتهای بزرگ کشور را از نفس انداخته بود.
بخاطر همین شرایط بود که مصدق تصمیم گرفت بعد از بهبودی دوباره به فرنگ برگردد و درسش را تمام کند و احتمالا خبر دوستی مصدق با یک خانم فرانسوی به خانه رسیده بود که وقتی در پاییز ۱۲۸۹ قصد ادامه تحصیل کرد افسار خیلی سختی به گردنش انداختند، همسر و فرزندان و مادرش هم با او به نوشاتل سوییس آمدند.
به نوشاتل که رسید هنوز نجیبزادهای بود که هویتش را از خانواده میگرفت و زمانیکه نوشاتل را ترک کرد، دکترای حقوق داشت و تفاوت خودش را با جامعهاش از کار زیاد میگرفت. آنها تنها ایرانیان ساکن نوشاتل بودند و مصدق سعی داشت تصویر خوبی از ایرانیها بهجا بگذاره، همیشه آراسته لباس میپوشید، قبضهایش را بهموقع پرداخت میکرد و بعد از دفاع از بچههایی که بخاطر میوه دزدی بازداشت شده بودند، احترام همسایهها را بیشتر به دست آورد. هیچ مدرکی وجود ندارد که مصدق در مدت اقامتش در سوییس خواسته باشد مثل آنها شود و اگر آنها متفاوت از او عمل میکردند متعجب نمیشد. یکبار در رستورانی که بارها در آن غذا خورده بود و میشناختنش، فراموش کرده بود پول همراه ببرد، صاحب رستوران ساعتش را گرو گرفت. در ایران این رفتار بسیار خصمانه به نظر میرسد اما مصدق مشکلی نداشت چون فهمیده بود روش سوییسیها این است که با غریبه همانطور رفتار کنند که با آشنا.
سوییس آنقدر برایش آرامش خیال داشت که تصمیم گرفت اگر روزی از آینده ایران ناامید شد (که قرار بود بارها برایش پیش بیاید) به آنجا برگردد و اگر همراه غلامحسین و زهرای باردار برای یک سفر کوتاه به تهران نمیآمد میتوانست اقامت بگیرد و به هدفش برسد. در آستانهی جنگ جهانی اول به تهران رسیدند ولی جلوی بازگشتشان گرفته شد و تقدیر این بود که تا پایان درگیریها جدا از دو فرزندش در تهران بماند.
چهار: ویران کردنِ قیصریه
بعد از سالهای ۱۲۸۰ بود که دارسی با امتیاز انحصاری کشف و استخراج نفت که توسط مظفرالدینشاه دریافت کرده بود به نفت رسید. این قرارداد برای بریتانیا بسیار باارزش بود چرا که میترسید اگر آن را از دست بدهد، روسها به دستش خواهند آورد، به همین علت جلوی ورشکستگی دارسی را گرفتند، در گیرودار شروع جنگ جهانی اول و رقابت تسحیلاتی بریتانیا با آلمان، وینستون چرچیل اولین فرمانده نیروی دریایی بریتانیا، دستور داد سوخت کشتیها از ذغالسنگ به نفت تغییر کند، چون کشتیهایی که با نفت کار میکردند سریعتر و سبکتر از ذغالسنگیها بودند و امکان حمل سلاحهای سنگینتر و سوختگیری روی آب برایشان فراهم میشد. اما عیب این طرح این بود که بریتانیا معائن عظیم ذغالسنگ داشت اما باید نفت را از خارج وارد میکرد. بدین منظور چرچیل باید مطمئن میشد این منابع بدون مشکل در اختیارش قرار میگرفت. پس از سخنرانی در مجلس عوام، مجلس تصویب کرد که دولت بریتانیا بیش از ۵۰ درصد سهام شرکت دارسی را بخرد تا خیالش از بابت تأمین نفت کشتیها آسوده باشد. همین اقدام باعث برتری نیروی دریای بریتانیا در کل جنگ شد و در پیروزی بریتانیا نقش بسزایی داشت.
جنگ مانع از برگشتن مصدق به سوییس و گرفتن تابعیت سوییسی شد اما خیلی طول نکشید که مصدق دوباره وارد سیاست شد، منصب بازرسی بودجه را پذیرفت که برای کوتاه کردن دست بلژیکیها از اقتصاد ایران ایجاد شده بود. سال ۱۲۹۶ به زور مادر راضی شد که معاونت وزارت مالیه زیر نظر قوامالسلطنه را قبول کند، در این زمان وزارت مالیه یکی از اهداف تجددخواهان بود. مصدق هم با انتشار رسالهای علیه کاپیتولاسیون تمایلات اصلاحطلبانهاش را نشان داده بود. اما قوام و مصدق قرار نبود دوست هم باشند، مصدق خودش را خیلی دست بالا میگرفت و طوری رفتار میکرد که انگار رییس او است، اختیارات بیشتری میخواست و تا دیروقت شب کار میکرد، برعکس قوام نمادی از سکون و بیعملی بود. قوام تعدی معاون به قلمروش را نمیپسندید و در نهایت تنشها بالا گرفت و مصدق استعفا داد، اما خواستند که برگردد و قوام را مجبور به استعفا کردند.
مصدق بعد از قوام شروع به اصلاحات اساسی در وزارت کرد و با اتهام فساد و بیقانونی مقامهای بلندپایهی وزارت را تحت تعقیب قرار داد. با این کارش باعث سرنگونی دولت و رنجیده شدن شاه شد، اما مصدق دست بردار نبود و آماج انتقادات شدیدی قرار گرفت به سردستگی سیدضیا که زبان تند و گزندهای داشت. در نهایت با پیگیریهای مصدق کار به دادگاه کشید و چهار نفر از مقامهاشون معلق شدند، اما دولت این تعلیقها را رد کرد. مصدق روی کاغذ شکست خورد اما برای خودش نزد عموم وجههای ساخت.
جنگ که تمام شد مصدق به سوییس برگشت. همزمان با برگزاری اجلاس صلح ورسای، سرپرسی کاکس وزیرمختار بریتانیا در ایران همراه با ۳ تن از اشراف ایران یعنی وثوقالدوله رییس دولت، شاهزاده فیروز پسر فرمانفرما و صارمالدوله وزیر مالیه و البته شاه که صدای سکههای انگلیسی را شنیده بود مشغول مذاکراتی بودند که به قرارداد ۱۹۱۹ معروف شد. مصدق از این قرارداد آنقدر به خشم اومد که تصمیم گرفت خانه خودش را در سوییس بسازد و با پولی که از مادرش قرض گرفته بود به بازل رفت و لوازم بهداشتی و سرگرمی خرید و به تهران فرستاد، بخت با مردم ایران یار بود که محموله در راه گم شد و مصدق از صرافت تاجر شدن بیرون آمد، مصدق هم مجبور شد یکی از املاکش را بفروشد تا قرض مادر را بپردازد.
خرداد ۱۲۹۹ مصدق تلگرافی از دوستش مشیرالدوله دریافت کرد که از مصدق خواسته بود وزارت عدلیه را قبول کند، مصدق نقشههایش را برای مهاجرت رها کرد و به ایران برگشت. مصدق و خانواده در بندر بوشهر از کشتی پیاده شدند و به سمت شیراز حرکت کردند. اوضاع استان تحت فرمانداری فرمانفرما دایی مصدق به شدت آشفته بود، مصدق پاییز ۱۲۹۹ به شیراز رسید، بزرگان استان از مشیرالدوله خواستند بجای فرمانفرما، مصدق فرماندار فارس شود و او هم قبول کرد، دستاوردهای مصدق در فارس چشمگیر بود، میان ایلات و عشایر صلح برقرار کرد، جادههای شیراز را امن کرد، حقوقهای معوق را پرداخت و مدرسه ساخت. اوایل دوران فرمانداری به رفتار گستاخانهی کنسول بریتانیا واکنش نشان داد و گفت اگر انگلیسیها بخواهند اینطور رفتار کنند، ممکن است استعفا دهد، کنسول بریتانیا عقب نشینی کرد، این اولین بار بود که مصدق مورد توجه بریتانیا قرار گرفت. جای کنسول از خودراضی بریتانیا را خیلی زود دبلیو ال مید میهنپرستی ایرلندی گرفت که شخصیتی بسیار شفیق و دلسوز داشت و حامی اصلاحات و تلاشهای مصدق برای برقراری صلح بین قبایل بود.
هرچقدر اوضاع در شیراز خوب بود، مسائل در کشور رو به وخامت میگذاشت و کودتای اسفند ۱۲۹۹ اتفاق افتاد و حدود ۸۰ نفر از طبقهی حاکم دستگیر شدند، اگر مصدق هم تهران بود جز دستگیرشدگان میبود. مصدق دولت جدید را به رسمیت نشناخت و سیدضیا تهدید به مرگش کرد. امید مصدق به احمدشاه بود تا خودش را از شر رییسالوزرای جدید راحت کند، اما احمدشاه نامهی استعفای مصدق را پذیرفت و دستور داد که به تهران برگردد. مصدق در راه برگشت خبردار شد که سیدضیا قصد بازداشتش را دارد پس به اقامتگاه تابستانی ایل بختیاری در اصفهان رفت و آنجا مخفی شد تا سیدضیا سرنگون شد و توسط رضاخان از کشور تبعید شد.
پنج: زوالِ قاجاریه
ایران در جوش و خروش بود که رضاخان سیر صعودیاش را برای کسب قدرت شروع کرد، از آن دورانهایی بود که انتظار برای به قدرت رسیدن مردی قدرتمند که بتواند کشور را از این منجلاب نجات بدهد اوج منطق و عقل سلیم به نظر میرسید. بریتانیا بعد از شکست قرارداد ۱۹۱۹ تصمیم گرفت اصلاحات خودش را از طریق رضاخان در ایران پیاده کند.
مصدق در این اوضاع دست از احتیاط جوانیاش برداشت و آرمانهای سیاسیاش را آشکار کرد که عبارت بودند از استقلال بیقید و شرط از قدرتهای جهانی، دموکراسی و دولتی مقتصد و میانهرو که از پس مخارجش برمیاد. صداقت و صراحت مصدق مورد نیاز دولتهای ضعیفی بود که بعد از سیدضیا سرکار میآمدند، چندباری وزیر مالیه شد، وزیر امور خارجه و نیز فرماندار استان آذربایجان و هربار که سر کار میآمد به حقوق و امتیازات انحصاری، فساد و قدرتهای بزرگ حمله میکرد. مصدق در مقام وزارت مالیه اولین بودجه سروساماندار تاریخ ایران را پیشنهاد کرد و وقتی حقوق ولیعهد را قطع کرد و مجلس برای توضیح احضارش کرد، برای اولین بار جلوی همه غش کرد.
وقتی دولت سقوط کرد قصد داشت دوباره به سوییس برگردد که دوباره دوستش مشیرالدوله رییسالوزرا شد و فرمانداری آذربایجان را به مصدق سپرد. وقتی مصدق به تبریز رسید، رضاخان به تازگی شورشی را در تبریز سرکوب کرده بود و شورشیان در انتظار اجرای حکم حبس یا اعدام خود بودند. شوروی به شدت مشغول تبلیغ بود و طبیعتا آذربایجان را جز منطقه تحت نفوذ خودش میدانست. مصدق در جا خون کنسول روس را به جوش آورد، یک تبعه شوروی را که دردسر درست کرده بود، دستگیر کرد.
مهمترین آدمی که در اصلاحات مصدق خلل وارد میکرد سردار عشایر، رهبر ایل بود که از جنگجویان رضاخان و از متحدانش در نبرد علیه سیمیتقو بود و یکی از مقامهای بدهکار شهر را در خانهاش پناه داده بود. مصدق دستور دستگیری مقام بدهکار را صادر کرد و در مقابل سردار راه رسیدن گندم به شهر را بست، شهر در آستانه شورش قرار گرفت چون نان کمیاب شده بود. مصدق جلسهای با بزرگان و خوشنامان شهر گذاشت تا مشکل نان را حل کند، سردار هم به آن جلسه دعوت بود، همین باعث شد فرمانده نظامی شهر بتواند سردار عشایر و همینطور شهردار را که در شورش دست داشت دستگیر کنند و هم مشکل نان حل شد و هم مصدق توانست امنیت را به شهر برگرداند.
اما تهران در واکنش به این دستگیری بهم ریخت و رضاخان دستور داد سردار به تهران فرستاده شود. کمکم موج انتقادات از مصدق چنان افزایش یافت که کنترل امنیت شهر از دست مصدق خارج شد و مجبور به استعفا گردید. در بازگشت به تهران وزیر امور خارجه شد اما دولت مشیرالسلطنه توان مقابله با رضاخان را نداشت و در سال ۱۳۰۲ رضاخان رییسالوزرا شد.
مصدق ظهور و صعود رضاخان را با ترس و بدگمانی زیرنظر داشت، از کاهش بیقانونی و راهزنی خوشحال بود، باجنبش جمهوری خواهی همدل نبود و همیشه پادشاهی مشروطه را بهترین نوع حکومت برای ایران میدانست. در نهایت سال ۱۳۰۴ رضاخان طرح انقراض قاجاریه را به مجلس برد، مجلسی که مصدق هم در آن حضور داشت. در مجلس حمایت از رضاخان شدید بود و هر نمایندهی مخالفی که خودی نشان میداد در معرض حملهی فیزیکی قرار میگرفت. فضا به شدت امنیتی بود و مصدق شنید که خانواده یکی از نمایندههای مخالف تهدید به مرگ شدند. مصدق یکی از پنج نمایندهای بود که میخواستند علیه لایحه صحبت کنند. قبل از شروع نوبتش به دستشویی مجلس رفت و حسابی گریه کرد، نوبت به مصدق که رسید با رنگی پریده رفت که به جنگ استبداد برود. قبل از او مدرس و تقیزاده علیه لایحه حرف زده بودند اما هیچکدام قدرت کلام مصدق را نداشتند، استدلال اصلی مصدق همانی بود که تا آخرین روز حیات سیاسیاش به آن پایبند ماند، در نظام مشروطه شاه مقامی تشریفاتی است و نباید قدرت و مسئولیتی داشته باشد.
بعد از شاه شدن رضاخان، مصدق به مجلس بعدی راه پیدا کرد ولی در جلسه نهایی مجلس موسسان که به تأسیس سلسله پهلوی منجر شد شرکت نکرد و به مأمور دولت گفت حالش برای شرکت در جلسه خوب نیست. در مجلس هم قسم به وفاداری رضاشاه نخورد.
اما تا جایی که به مصدق مربوط میشد، او تحت تأثیر نیرو و توانایی رضاشاه برای انجام کارها بود، تلاش رضاشاه برای ساخت ارتش مدرن را تحسین میکرد و به شدت طرفدار اصلاحات علی اکبر داور در سیستم قضایی بود. مختصر اینکه مصدق حامی بیشتر اصلاحات رضاشاه بود ولی همزمان تند و تیزترین منتقد حکومت هم بود.
مصدق مخالف اقداماتی بود که به ضرر ایرانیت و اسلامیت کشور بودند چون معتقد بود اینها پایههای هویت ایرانی هستند، مصدق دلبستهی روح قانون منتسکیو بود که در آن برای اولین بار بحث تفکیک قوا مطرح شده بود.
سال ۱۳۰۷ در انتخابات مجلس دست بردند، مصدق به حضور شاه رفت و از او خواست انتخابات را بدون هیچ مانعی برگزار کند، شاه تیمورتاش را خواست و تیمورتاش به شاه اطمینان داد انتخابات به صورت آزادانه در حال برگزاری است. تیمورتاش دور از گوش شاه به مصدق پیشنهاد مصالحه داد و گفت جلوی شاه نمیتوانستم چیز دیگری بگویم، لیست ۶ نفر از دولت و ۶ نفر از ملت را به مصدق پیشنهاد داد، اما مصدق قبول نکرد. از بین نامزدها مدرس یک تک رای هم نیاورد و در همین انتخابات بود که مدرس جمله معروفش را گفت که آن یک رایی که خودم به خودم دادم چه شد؟
شش: عزلت
مصدق ۴۵ ساله حالا دیگر به این نتیجه رسیده بود که باید از سیاست کنارهگیری کند و بهجای تکیه زدن بر منصبهای مهم و بلندپایه، ۱۳ سال بعدی را عمدتا در خانه گذراند. زهرا سال ۱۳۰۲ آخرین بچهاش دختری به نام خدیجه را به دنیا آورده بود و در سال ۱۳۰۴ هم اولین نوه هم متولد شد، پسری به نام مجید از ضیااشرف. مصدق با عشق و علاقه به این بچهها و نوه میرسید و جبران سالهایی را میکرد که وقت برای فرزندانش نداشت. مصدق از پارتیبازی و تنبلی و بیبندوباری منزجر بود و از جوانها انتظار داشت برای جامعهشان مفید باشند. انتظار صرفهجویی داشت و ریختوپاشهای مالی را نمیپسندید.
وضعیت مالی مصدق هیچوقت مانع از رفاه و راحتیشان نشد، اما وقتی از سیاست کنار کشید مجبور شد بیشتر زمینهایش را برای خرج تحصیل بچهها بفروشد. یکی از کارهای مصدق در دوران انزوا و خانه نشینیاش سرکشی به املاک احمدآباد بود و اوقاتش را بین تهران و احمدآباد تقسیم میکرد و مابقی وقتش را هم برای کمک به مادر به بیمارستان نجمیه میرفت.
نجمالسلطنه در محل زندگی خودش اولین بیمارستان مدرن ایران را ساخته بود و برای نیازمندان وقفش کرد که هنوز هم این بیمارستان فعال و مشغول بهکار است. بعد از مرگ مادر در سال ۱۳۱۱ مسئولیت نگهداری از بیمارستان سنگینتر هم شد.
استبداد رضاخانی که شدیدتر شد تلفات هم بالا رفت، مصدق هر روز منتظر بود دستگیرش کنند، کلی زحمت کشید تا مقامات مملکت را راضی نگه دارد که آدم بی ضرری است و بهانهای به دست مأموران رضاشاه برای دستگیری و حبسش ندهد، حتی کتابخانه شخصی خودش را که حدس میزد در آن کتابهای ممنوعه پیدا شود را به کتابخانه دانشگاه تهران هدیه داد.
تا اوایل ۱۳۱۰ مصدق بیشتر وقتش را در احمدآباد میگذراند و همین دوری از پایتخت باعث شد مقامات کاری به کارش نداشته باشند. بعد از امضای توافقنامه جدید نفتی که در حقیقت همان قرارداد قبلی بود که مدت اعتبارش بیشتر شده بود حال مصدق هم رو به وخامت گذاشت و در نهایت به اصرار غلامحسین در سال ۱۳۱۴ مقامات به مصدق اجازه دادند که به منظور درمان به برلین برود.
مصدق خیلی سریع از آلمان برگشت چرا که میترسید رضاشاه او را به جنبش مخالفان تبعیدی ربط بدهد که در برلین حضور داشتند.
هفت: تراژدیِ خدیجه
اما تقدیر این نبود که مصدق طعم زندان رضاشاه را نچشد، گرگ و میش غروب یک روز داغ تابستان ۱۳۱۹ رییس شهربانی به همراه دو پاسبان سراغ مصدق رفتند، دلیل اینکه چرا مصدق دستگیر شد هیچوقت مشخص نشد اما دلایل زیادی وجود داشت که به نوعی به ارتباط با خارج از کشور مربوط میشد. مهمترینش نامهای بود که رنه ویلار در همان سال برای مصدق فرستاده و برگشت خورده بود، روی نامه نوشته بودند ارتباط با آقای م.مصدق مقدور نیست.
مصدق در شهربانی بازداشت و به زندان منتقل شد. همزمان پاسبانها هم به خیابان کاخ رفتند و همهی مدارک و اسناد را با خود بردند، فقط یک مدرک مجرمانه پیدا کردند ، اساسنامهی یک حزب سیاسی منحل شده که میتوانست به قیمت جان مصدق تمام شود، اما مأمور تجسس به صورت پنهانی مدرک را به غلامحسین داد تا مخفیاش کند. وقتی علیه مصدق مدرکی پیدا نشد تصمیم گرفتند مصدق را به بیرجند تبعید کنند. به خانواده خبر دادند تا برای زندانی غذا و لباس اضافی بیاورند، خانواده هم که از قضیه باخبر شدند از مقامات اجازه گرفتند تا جواد آشپز خانواده با مصدق برود تا مواظبش باشد.
دوستی در اداره شهربانی به احمد پسر مصدق زمان دقیق انتقال پدر رو گفت، مصدق باید با ماشین خودش میرفت و هزینههای زندانی هم به عهدهی خودش بود. همهی اعضای خانواده بهموقع بیرون شهربانی طوری که مأموران نتوانند آنها را ببینند حاضر شده بودند که حدود ساعت ۶ بعدازظهر دیدند مرد مسنی را دست و پا بسته هل دادند وسط خیابان، حتی با اینکه ضعیف و ناتوان بود تقلا و مقاومت میکرد که نبرندش، آژانها با لگد میزدندش و مصدق فریاد میکشید: “دولت هر کاری میخواهد با من بکند، همین جا بکند!” خودش را روی زمین پرت کرد و آژانها کشیدندش سمت ماشین، مصدق چنگ زد به چرخهای ماشین اما دستانش را از لاستیک جدا کردند و انداختندش در ماشین.
با دیدن چنین صحنهای میشد حدس زد که خانواده دچار چه احساساتی شدند اما در این میان خدیجه دختر کوچک مصدق بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفت و اندوه و ناراحتیاش تمام نشدنی بود، برای آرام کردن خدیجه، خانواده تصمیم گرفت مدتی پیش عمویش در شمیران زندگی کند، اما خدیجه سعی کرده بود نصفهشبی از پیش عمویش فرار کند و چون هوا سرد بود و لباس مناسبی به تن نداشت وقتی دربان پیدایش کرد و به خانه برش گرداند، به اغما رفت، چهار روز بعدتر به هوش آمده بود اما دیگر از دست رفتهبود. اکثر مواقع در خودش بود و حرف نمیزد، اما هر وقت یاد پدر میافتاد، آشفته میشد، جیغ میزد و تشنج میکرد، تنها کسی که در این مواقع میتوانست کمی آرامش کند مجید بود.
از آنطرف وقتی مصدق را به شرق کشور میبردند، در راه سعی کرد با بلعیدن مقدار زیادی از داروی آرامبخشی که بیشترش تریاک بود خودکشی کند، اما ناهمواریهای راه باعث شد همهاش را بالا بیاورد، به قلعه که رسیدند ارتباطش را با کل جامعه و خانواده از دست داد. ضعف بدنیاش با اعتصاب غذای کوتاهی که کرده بود بدتر شد و اگر جواد و خانم پرستاری که از تهران داوطلب شده بود از مصدق نگهداری کند نبودند، جان سالم بدر نمیبرد.
رفتار مصدق در دورهای که روحیهاش در پایین حد ممکن بود، روشنکننده خیلی چیزهاست، سایر زندانیها آشپز و پرستار نداشتند و مصدق به جواد میسپرد بیشتر غذا درست کند تا به بقیهی زندانیها بدهد. اما بخت با مصدق یار بود، غلامحسین اوایل سالهای ۱۳۰۰ در سوییس با ولیعهد آشنا شده بود و ارتباط دوستانهاش را حفظ کرده بود. محمدرضا دوستی سوییسی به نام ارنست پرون داشت که همان سال بخاطر مشکل رودهاش در بیمارستان نجمیه بستری شده بود، غلامحسین از هزینههای درمان پرون صرفنظر کرده بود و یکی از دفعاتی که ولیعهد برای عیادت پرون به بینمارستان آمده بود از او آزادی مصدق را خواست، محمدرضا هم با کسب اجازه از پدر دستور داد مصدق از تبعید به احمدآباد در حبس خانگی انتقال داده شود.
ولیعهد قرار بود بعدها طنز وساطتش برای مردی را بفهمد که بزرگترین چالش حکومتش را بهوجود آورد. اما مصدق از حبس سلامت بیرون نیامد و روماتیسم گرفت، عارضهای که باعث شد دیگر هیچوقت نتواند بدون عصا جایی برود. مصدق بعد از آزادی متوجه بیماری خدیجه شد، امیدها برای درمان خدیجه، کم و زیاد میشد، مصدق، خدیجه را برای درمان تا بیروت برد، اما متوجه شد کاری از دست هیچ متخصصی برنمیآید. سال ۱۳۲۶ خدیجه را به درمانگاهی در سوییس فرستادند جاییکه دکترها مهربان بودند و داروها خوب بود و مجید عزیزش میتوانست به او سر بزند. در نهایت مصدق و غلامحسین پیشنهاد پزشکان آمریکایی برای جراحی برش مغزی خدیجه را قبول کردند که بعد پشیمان شدند چرا که همان اندک فروغی که در چشمان خدیجه باقی مانده بود هم از بین رفت، خدیجه سال ۱۳۸۲ در همان آسایشگاه فوت کرد، شاید آخرین قربانی رضاشاه.
هشت: غنیمت
در شهریور ۱۳۲۰ کشور به اشغال متفقین درآمد. متنفقین خیلی زود شروع به مذاکره برای تعیین جانشین رضاشاه کردند. رضاشاه استعفا داد و به جزیرهی موریس و بعد به آفریقای جنوبی تبعید شد و سه سال بعد درگذشت. محمدرضا بهجای پدر نشست، مصدق یک ماه بعد به دیدار شاه جوان رفت تا بخاطر آزادیاش از او تشکر کند و شاه جوان را نصحیت کرد مثل احمدشاه باشد تا پدرش، اما محمدرضا خیلی زود رو کرد که ترجیح میدهد در قدرت نباشد تا احمدشاهی دیگر. برای متفقین ایران پل پیروزی در جنگ جهانی دوم بود ولی مشخصا برای بریتانیا اشغال ایران چیزی نبود که مشتاقش باشند و تلاشهای بولارد وزیرمختار بریتانیا برای بهبود تصویر کشورش میان مردم ایران شکستی قابل پیشبینی بود.
بولارد به مقامهای مافوقش نوشت: “ایرانیها حالا دیگر از دزدی و بالا کشیدن قیمتها لذتی مضاعف میبرند، تا حدی که قحطی شود، همیشه هم دارند تقصیرها را گردن بریتانیا میاندازند، هیچوقت هم اشارهای به روسها نمیکنند، احتمالا چون روسها یکهوا نخراشیده و خشناند.”
مصدق تا پاییز ۱۳۲۱ به تهران برنگشت و اشتیاقی برای ورود به سیاست از خودش بروز نمیداد اما محبوبیتش بخاطر کنار نیامدن با رضاشاه در بین مردم در حال افزایش بود، جوانها به سراغش میآمدن و اصرار داشتند که در انتخابات مجلس چهاردهم شرکت کند. بازگشت مصدق به سیاست پیروزمندانه بود، به عنوان نماینده اول تهران وارد مجلس شد و در نطق افتتاحیهاش گفت: “من بیست سال است مردم ایران را ندیدهام، به مردم ایران احترام میکنم.”
کشور درگیر مشکلات بسیار زیادی بود، از یک طرف هنوز در اشغال متفقین بود و از طرف دیگر شوروی که استانهای شمالی کشور را در اختیار داشت با استفاده از حزب توده و ارتشاش دولت ساعد را تحت فشار قرار داده بود تا امتیازنامهی نفت شمال را بگیرد. اما ساعد زیربار نرفت و گفت تا قبل از پایان جنگ خبر از اعطای امتیاز به هیچ کس نیست. حزب توده راهپیمایی عظیمی از محل حزب تا مجلس به راه انداختند و خواستار استعفای ساعد شدند، وقتی کامیونهای پر از سرباز ارتش سرخ برای حمایت از راهپیمایان رسیدند، تصویر شوروی از کشوری مظلوم که بهخاطر منافع غربیها همیشه نادیده گرفته میشد تبدیل شد به یک مشت گردنکلفت قلدر. به نظر میآمد کشور در یک موازنهی شوم بین حزب توده و اوباش طرفدار سیدضیا گیر افتاده است، ولی همینجا بود که مصدق وارد میدان شد و بعد از راهپیمایی سخنرانی مهمی کرد که با اقبال گسترده عمومی مواجه شد و طرحی را به مجلس برد و تصویب گرفت که به موجب آن دولت اختیار مذاکره و دادن امتیاز به دولتهای خارجی را بدون اجازه مجلس ندارد و در نتیجه حزب توده به جمع مخافان مصدق اضافه شد.
همزمان مصدق به دنبال راهی میگشت تا امتیازنامهی دارسی را هم لغو کند اما میدانست که باید بهجای شرکت نفت ایران و انگلیس جایگزینی پیدا کند. پیشنهاد مصدق ایجاد صنعت نفت بومی بود با سرمایهی پیشپرداختهای فروش آتی نفت و استخدام متخصصان خارجی در کنار مدیران ایرانی. این پیشنهاد جذاب ولی به شدت سادهانگارانه بود چون صنعت نفت داشت بهگونهای تغییر میکرد که تحقق طرحش غیرممکن بود. کنترل و توزیع نفت در انحصار هفت خواهران نفتی بود که پنجتا از آنها آمریکایی، یکی هلندی-انگلیسی و دیگری شرکت نفت ایران و انگلیس بود که با پشتیبانی دولتهایشان، کنترل توزیع نفت را راهی برای جلوگیری از فراگیری کمونیسم میدانستند. در این نظام توزیع ندای استقلال طلبی کشوری مثل ایران اصلا تحمل نمیشد.
با وجود این شرایط تلاش شوروی برای بهدست آوردن امتیاز نفت شمال قابل فهم میشود. بدین منظور شوروی با حمایت از خودمختاری آذربایجان و تجزیهی کشور سعی داشت به هر قیمتی که شده این امتیازنامه را تصاحب کند. مجلس در آخرین روزهای قانونی خود قوام را نخستوزیر کرد و خود به فترت رفت، قانون به قوام اجازه میداد تا زمانیکه سربازان خارجی هنوز در خاک ایران هستند انتخابات برگزار نکند، متفقین بغیر از شوروی خاک ایران را ترک کرده بودند. قوام بلافاصله مذاکرات خود با شوروی را شروع کرد و به شوروی قول تأسیس شرکت سرمایهگذاری مشترک برای بهرهبرداری از نفت شمال را داد به این شرط که شوروی نیروهایش را از خاک ایران خارج کند و مجلس جدید این طرح را تصویب کند. شوروی با فشار آمریکا این طرح را پذیرفت و نیروهایش را از خاک ایران خارج کرد، قوام هم با دست بردن در انتخابات سعی کرد خواسته شوروی را محقق کند، اما مجلس قوام یک صدا با طرح مخالفت کرد و برای رعایت انصاف، دولت را موظف کرد تا در مورد قرارداد دارسی هم مذاکره کند تا حقوق ملت را به دست بیاورد. آذربایجان آزاد شد و قوام دولت را از دست داد، شاه ترور شد ولی جان سالم بهدر برد و حزب توده غیرقانونی اعلام شد. مصدق که بعد از تقلبهای قوام در انتخابات دوباره به احمدآباد برگشته بود نظارهگر قدرت گرفتن شاه جوان بود.
نُه: یا پیروزی یا مرگ
شرکت نفت ایران و انگلیس تحت فشار مطبوعات و فضای عمومی کشور راضی شده بود سهم بیشتری به ایران بدهد اما خواستهی دولت سهم پنجاه-پنجاه و تجدید نظر قانونی هر ۱۵ سال یکبار در قرارداد بود، روزهای آخر مجلس بود و شاه راضی شده بود سهم بیشتر را بگیرد، فشار مهیبی بر مجلس میآورد تا طرح در همین مجلس تصویب شود چون هیچ کس انتظار نداشت مجلس بعدی کمتر ملیگرا باشد. حسین مکی و دیگر ملیگراهای مجلس سعی میکردند با طولانی کردن صحبت جلوی مطرح شدن لایحه برای رأی گیری را بگیرند، اما مکی نیاز به حمایت سیاستمداری استخواندار داشت پس سراغ مصدق رفت و از او خواست نامهای سرگشاده خطاب به نمایندههای مجلس بنویسد و بخواهد که با لایحه مخالفت کنند. اما مصدق در دوران ناامیدیاش به سر میبرد و مکی را دست خالی برگرداند. پیش از اینکه مکی مصدق را ترک کند گفت: “وای به حال مملکتی که ۵۰ سال صرف تربیت سیاستمداری کند که در وقت ضرورت به کارش نیاید.”
مکی با این جمله دست گذاشت روی نقطه حساس مصدق و بعد از رفتنش مصدق کلی فکر کرد و در نهایت نامه را نوشت و از آنجا که مکی از ترس کشته شدن مخفی شده بود، نامه را به حائریزاده داد تا به مکی برساند، مکی در آخرین روز کاری مجلس شروع به خواندن نامهی مصدق کرد و ده ساعت تمام با حال نزار حرف زد تا ساعت از نیمهشب گذشت و آخرین روز کاری مجلس تمام شد.
شاه و بریتانیا همهی امید خودشان را به مجلس بعدی بستند و از آنجا که مصدق هیچوقت بازنشستهی خیلی فعالی نبود در این انتخابات شرکت کرد، حالا در راه مبارزه با استبداد شریک دیگری هم داشت، آیتالله کاشانی. خبرهای برگزاری انتخابات در شهرستانها حاکی از این بود که تقلبات گستردهای اتفاق افتاده است، مصدق برای اعتراض به این تقلبات راهی کاخ مرمر شد، از خانه که خارج شد دید چندهزار نفر اطراف خانه جمعند و مصدق را تا کاخ همراهی کردند. به کاخ که رسیدند مصدق نامهی اعتراض خودش را به هژیر وزیر دربار داد و خواست که این جمعیت تا آمدن جواب در کاخ متحصن شوند. اینجا شاه و هژیر تدبیری به کار بردند و فقط بیست نفر از جمله مصدق را به داخل کاخ راه دادند، مصدق اشتباه کرد و از مردم خواست آنجا را ترک کنند. با اینکار مصدق خلع سلاح شد و متوجه شد که اینکار نتیجهای نخواهد داشت و فریب خوردند. به تحصن پایان دادند و وقتی در خانه مصدق دور هم جمع شدند جبههی ملی متولد شد.
بعد از شمارش دوسوم آراء، مصدق و کاشانی و ۵ نفر دیگر از رهبران جبههی ملی در آستانه تصاحب ۷ کرسی از ۱۲ کرسی تهران بودند، حکومت که دید اوضاع وارونه شده است، کار شمارش رأی را به ساختمانی دیگر انتقال داد و نمایندههای ناظر بر انتخابات جبههی ملی را راه ندادند. از اینجا بخت کاندیدهای طرفدار حکومت افزایش پیدا کرد و فقط مصدق توانست به عنوان آخرین نفر به مجلس راه پیدا کند. مصدق ناامید شد و میرفت که جبههی ملی شروع نشده تمام شود.
اما فدائیان اسلام خودشان را تابع قانون نمیدانستند، حسین امامی هژیر را ترور کرد و شاه مورد اعتمادترین شخصش را از دست داد. فدائیان درخواست انتخابات مجدد اما آزاد تهران را دادند. شاه دستور داد مخالفان دستگیر شوند اما دستور انتخابات مجدد تهران را هم داد. در انتخابات مجدد مصدق به عنوان نفر اول و کاشانی و ۶ نفر دیگر از ملیگراها رأی آوردند.
با اینکه تعداد ملیگراها در مجلس کم بودند اما چون اکثرا نمایندهی تهران بودند نفوذ زیادی بر سایر نمایندهها داشتند و مصدق هم توانست خیلی از نمایندههای محافظهکار را با خودش همنظر کند. از طرفی دیگر با اینکه کشورهای همسایه مثل عراق و عربستان به توافقهای بهتری رسیده بودند شرکت نفت ایران و انگلیس که حالا تحت فشار دولت بریتانیا هم بود حاضر نبود سهم بیشتری به ایران بدهد. بالاخره در ۴ آذر ۱۳۲۹ لایحه در کمیسیون نفت بررسی و رد شد و مصدق پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را داد که به موجب آن تمام عملیات کشف، استخراج و بهرهبرداری در دست دولت قرار بگیرد. از اینجا به بعد اتفاقات خیلی سریع و خشن میشوند. در ۶ آذر آیتالله کاشانی فتوا میدهد و در آن درخواست ملی شدن صنعت نفت را میکند. ۱۳ اسفند رزم آرا به مجلس میآید و توضیح میدهد که ملی شدن غیرعملی است و ایران توانایی کنترل صنعت نفت را ندارد. ۳ روز بعدش رزمآرا دیگر زنده نبود. ترور کار فدائیان بود و شواهدی وجود دارد که مصدق از قبل مطلع بوده است، اما مصدق صراحتا این ادعا را رد میکند.
فدائیان با کشتن هژیر و رزمآرا راه را برای ملی کردن صنعت نفت هموار کردند و از مصدق انتظار داشتند که بخاطر این خدمات قانون اسلام را اجرا کند، اما مصدق بی هیچ عذاب وجدانی به آنها پشت کرد و هیچ اقدامی برای جلوگیری از انحلال فدائیان و بازداشت رهبرانش نکرد. میشد گفت مصدق از کشته شدن رزمآرا نه ناراحت بود و نه خوشحال.
صنعت نفت در ۲۹ اسفند ۱۳۲۹ و با تصویب سنا ملی شد ولی هنوز ساز و کار ملی کردن مشخص نشده بود، روز ۵ اردیبهشت ۱۳۳۰ کمیسیون نفت طرحی را به مجلس پیشنهاد داد که به موجب آن از شرکت انگلیسی خلع ید و شرکتی ایرانی تأسیس میشد که اساسنامهاش را مجلس تصویب میکرد. بریتانیا برای نجات شرکت نفت تصمیم گرفت سیدضیا را نخست وزیر کند، مجلس علیرغم ملیگراها کلی نماینده طرفدار انگلیس داشت. بعد از استعفای علا از نخستوزیری مجلس باید قبل از بررسی طرح خلع ید، نخستوزیر انتخاب میکرد و به نظر میرسید بدیلی برای نخستوزیری سیدضیا نیست اما جلال امامی چون ساستمدار باتجربهای بود نمیخواست کسی باشد که سیدضیا را پیشنهاد میدهد پس به مصدق پیشنهاد داد و چون مصدق قبل از این علاقهای به گرفتن منصب نشان نداده بود، گزینهای جز سیدضیا باقی نمیماند. اما مصدق با درک شرایط حساسی که ممکن بود به شکست ملی کردن صنعت نفت ختم بشود، نخست وزیری را قبول کرد به این شرط که همین امروز طرح خلع ید تصویب شود، امامی که از تمهیدش نتیجه عکس گرفته بود سعی کرد جلوی تصویب طرح را بگیرد اما موفق نشد.
ده: مصدقیسم
حالا زمان آن رسیده بود که ایران در مرکز سیاست جهان باشد، اگرچه عنوان مرد سالی که مجلهی تایم به مصدق داد بیشتر نوعی ابراز خشم و گیجی بود تا به رسمیت شناختن دستاوردهایش. اگر برای ایرانیها پیروزی حق بر باطل بود، برای بریتانیاییها نوعی دزدی و نقض عهد بود. بریتانیا یر روی این طغیان و ناسپاسی اسمی گذاشت که به سرعت فراگیر شد: مصدقیسم و خطر این بود که مصدقیسم در جهان گسترش پیدا کند. حالا حجم عظیمی نوشته تولید میشد که به این شرقیِ موی دماغ میپرداخت. تقدیرنامهی هفتهنامهی تایم از مرد سالش تقلیدی بود از افسانههای هزار و یکشب، و اینطور شروع میشد که روزی روزگاری در سرزمینی کوهستانی بین بغداد و دریای خاویار، نجیبزادهای زندگی میکرد، سلاح او تهدیدش بود، به اینکه خودش خودکشی سیاسی میکند و مثل بچهی کوچک کله شقی میگوید: “اگه چیزی که میخوام بهم ندین اونقد نفسمو نگه میدارم تا جونم به لبم برسه و اونوقت خودتون پشیمون میشبن” و دنیا را منتر حرفها و کارهایش کرده بود، شوخیهایش، اشک ریختنهایش، کج خلقیهایش.
اواسط خرداد مصدق، مکی و بازرگان را برای تحویل گرفتن تأسیسات نفت جنوب عازم آبادان کرد. شرکت کارکنان خود را از آبادان خارج و تأسیسات تحویل دولت ایران شد. مقدر بود ایران و بریتانیا، اکثر دو سال و نیم بعدش را درگیر مذاکرات نفتی باشند اما هیچوقت به فهم متقابلی نرسند، برای مصدق نفت کشور نماد زندگی، امید و آزادی بود اما برای بریتانیا نفت نماد انگلستانی قدرتمندتر و بیباکتر بود، چیزی که در زمان اضمحلال امپراطوری بریتانیا میشد به آن چنگ زد. برای آمریکا هم که در شروع منازعه نقش واسطهی صلح را ایفا میکرد، هیچ چیز مهمتر از حفظ ایران برای دنیای آزاد نبود، نه شرکت نفت و نه حتی دکتر مصدق.
یازده: پیروزی در آمریکا
بریتانیا شروع به مقابله کرد و همه گزینهها را هم روی میز داشت، از حمله نظامی به آبادان گرفته تا راه حلهای دیپلماتیک، آمریکا به دلیل خطر حملهی متقابل شوروی جلو حمله نظامی بریتانیا را گرفت. در حوزهی اقتصادی هم نفت ایران تحریم شد و کشور در آستانهی ورشکستگی قرار گرفت. بریتانیا به دادگاه لاهه شکایت کرد، مصدق در دادگاه حاضر شد و استدلال کرد که چون این دعوا، دعوای بین دو کشور نیست و بین یک شرکت خصوصی و دولت ایران است، دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد.
در کنار این تلاشها هم سعی میکردند با مذاکره ایران را مجبور کنند دست از ملی کردن صنعت نفت بردارد. مصدق هم از طرف دیگر سعی میکرد بین بریتانیا و آمریکا تضاد منافع ایجاد کند تا حمایت آمریکا را به دست بیاورد.
بریتانیا در ادامه تلاشهاش برای به زانو درآوردن ایران سعی کرد قطعنامهای علیه ایران در شورای امنیت به تصویب برساند، مصدق هم تصمیم گرفت به دو دلیل به آمریکا سفر کند، هم در جلسهی شورای امنیت شرکت کند و هم با مقامات آمریکایی برای رسیدن به یک توافق مناسب مذاکره کند.
مصدق در جلسهی شورای امنیت بسیار زبردستتر از نمایندهی بریتانیا عمل کرد و شورا را تحت تأثیر قرار داد، بریتانیاییها که میدیدند در حال از دست دادن برتری اخلاقیشان هستند، راه فراری را که فرانسه پیشنهاد داد را پذیرفتند و ادامه بحث شورا را موکول کردند به اعلام نظر دادگاه لاهه. این عقبنشینی پیروزی بزرگی برای مصدق و جامعهی ملل محسوب میشد، در سرتاسر دنیا نشریات خبری پر شدند از نام مصدق، در ایران روزنامهها مغرور و سرمست از این پیروزی بودند و شاه برای مصدق تلگراف تبریک فرستاد.
اما هنوز قراردادی در کار نبود، مصدق به همراه آمریکاییها به توافقی مطلوب رسیدند و آن را به بریتانیا فرستادند، اما بریتانیا به رهبری چرچیل این قرارداد را رد کرد.
دوازده: سوار بر خر شیطان
تهرانی که مصدق بعد از بازگشت از آمریکا دید، آکنده از تهدید، جعلیات و بدگمانی بود. تحریمها تاثیر گذاشته بودند و اقدامات ریاضتی سفت و سختی شروع شده بود. تلاشها برای سرنگونی دولت دکتر مصدق شدت گرفته بود. مصدق بریتانیا را متهم به سوء نیت در مذاکرات میکرد اما بعد از سفر آمریکا دیگر به دنبال رسیدن به توافق نفتی نبود بلکه نیاز یه کسب پولی در کوتاه مدت برای حل مشکلات کشور داشت.
انتخابات مجلس هفتم شروع شده بود و مصدق که میدید در بسیاری از حوزهها به دلیل دخالت ارتش اوضاع از کنترل خارج شده است، بعد از اعلام نتایج شهری که حامیان مصدق بیشترین رای را داشتند انتخابات باقی حوزهها را معلق کرد. مصدق از مجلس درخواست اختیارات ویژه قانون گذاری کرد، این مصدق بود که داشت از نهادی که بسیار دوستش میداشت رو میگرداند، مصدق کشور را در شرایط جنگ میدید.
بریتانیا بعد از شکستهای پیاپی از مصدق سعی کرد به شاه برای عزل مصدق فشار بیاورد، اما شاه به خاطر ترس از فضای ملیگرایی کشور حاضر به این کار نمیشد تا اینکه مصدق از شاه درخواست تصدی وزارت جنگ را کرد. از دست دادن وزارت جنگ برای شاه برابر بود با از دست دادن قدرت، برای همین پیشنهاد مصدق را قبول نکرد و مصدق هم گفت در غیر این صورت استعفا میدهد. شاه از فرصت پیش آمده استفاده کرد و قوام را به عنوان نخست وزیر انتخاب کرد. قوام با بیانیه شدیداللحنی کارش را شروع کرد که نتیجه آن قیام مردم در ۳۰ تیر بود. در نهایت شاه مجبور شد مصدق را به نخست وزیری برگرداند در حالی که وزارت جنگ را هم به مصدق باخته بود. هم زمانی این قیام با اعلام رای دادگاه لاهه به نفع ایران، پیروزی بزرگی بود اما شهرها ملتهب بودند و بی نظمی و آشوب اتفاقی کم و بیش معمول یود. بعد از قیام ۳۰ تیر همپیمانان مصدق مثل کاشانی،مکی،حائری زاده و بقایی طلب قدرت بیشتر کردند اما مصدق به خواستههای آنها توجهی نکرد و آنها به دشمنان مصدق تبدیل شدند.
سفارت بریتانیا به شدت مشغول توطئه چینی بود و از شکاف بین ملیون حداکثر استفاده را میکرد. با دستگیری یک سرلشگر و دوتا از برادران رشیدیان به اتهام توطئهچینی به نفع یک سفارت خانه خارجی روابط دیپلماتیک بین ایران و بریتانیا قطع شد. دی ماه ۱۳۳۱ موعد اختیارات ویژه قانون گذاری مصدق تمام شد و وی درخواست تمدید آن به مدت یک سال دیگر را کرد. مکی در واکنش به این درخواست از مجلس استعفا داد و کاشانی هم به عنوان رئیس مجلس گفت:که این اختیارات خلاف صریح قانون اساسی است. اشتباه کاشانی آنجا بود که فکر میکرد خیزش مردمی ۳۰تیر به خاطر خودش بوده است، اما بلافاصله در مناطق نفتی اعتصاباتی در هواداری از مصدق شکل گرفت و در تهران کفن پوشانی برای راهپیمایی جمع شدند، بازار تعطیل شد و میدان بهارستان از حامیان مصدق پر شد. مکی استعفایش را پس گرفت و کاشانی بیانیه ای داد تا اوضاع را آرام کند و در نهایت درخواست مصدق تصویب شد.
شاه خسته از این وضعیت تصمیم گرفت کشور را برای مدتی ترک کند. مصدق با اینکه مخالف خروج شاه بود صبح ۹اسفند ۱۳۳۱ روزی که برای عزیمت شاه در نظر گرفته شده بود برای آرزوی سلامتی و بدرقه شاه به کاخ رفت. شایع شد که مصدق میخواهد شاه را از مملکت بیرون کند.مخلفان مصدق از فرصت استفاده کردند و عده ای اوباش را به رهبری شعیان بی مخ اطراف کاخ مستقر کردند. نزدیک بود مصدق کشته شود اما فراریاش دادند. شاه بعد از این واقعه تصمیم گرفت سفر خود را عقب بیندازد، از این واقعه به بعد مصدق یه شاه بی اعتماد شد و قانع شد که همه اینها دسیسهای بوده برای کشتناش ولی از هیچ مدرکی برنمیآید که شاه جرات طرح چنین نقشهای را داشته است.
سیزده: کودتایی علیه خودش
رابطهی بین شاه و مصدق تیره و تار شد و آخرین پیشنهاد آمریکا و انگلیس،که به نظر پیشنهاد خوبی میرسید از سمت مصدق و مشاورانش رد شد و دیگر یرای آمریکا و انگلیس جز سرنگونی مصدق راهی نمانده بود.
به درست یا غلط آمریکا به دلیل افزایش فعالیت حزب توده کشور را در آستانهی کمونیست شدن میدید، مصدق هم با آزاد گذاشتن تودهایها بر این آتش بیشتر میدمید تا به آمریکا نشان دهد که دولت او تنها سد مقابل کمونیستهاست. اسناد نشان میدهند که حزب توده قدرت چندانی نداشته و آمریکا دست مصدق را خوانده بود. اما آمریکا و انگلیس از ترس کمونیست شدن مملکت، بر علیه مصدق استفاده میکردند یعنی برای عامه مردم طوری صحنهسازی میکردند که کشور در آستانه کمونیست شدن است. همهی اینها برای عملیات تبلیغی CIA مفید بود، عملیاتی که تحت نظارت دونالد ویلبر اداره میشد. افرادی با تظاهر به تودهای بودن به مساجد حمله میکردند و روحانیون را تهدید میکردند که اگر به مخالفت با مصدق اقدام کنند مکافات سختی در انتظارشان است. در اردیبهشت ۱۳۳۲ افشار طوس ریاست کل شهربانی ربوده و کشته شد. سرلشگر زاهدی و بقایی از جمله متهمان پرونده بودند. زاهدی توسط کاشانی در مجلس پناه داده شد و بقایی تا ۲۵مرداد فراری و مخفی بود. از طرف دیگر آمریکا و انگلیس مشغول خریدن نماینده های مجلس بودند تا مصدق را استیضاح و از حکومت خلع کنند. مصدق پیش دستی کرد و رفراندومی برای انحلال مجلس برگزار کرد. مردم در انتخابات به انحلال مجلس رای دادند. به نظر عدهای این امکان برای شاه فراهم شد که در نبود مجلس به صورت قانونی مصدق را برکنار کتد،اما طبق قانون، رفراندوم تعیین کننده انحلال مجلس نبود و حتما باید به امضای شاه میرسید.
به موازات این اقدامات تلاش های آمریکا نتیجه داد و در نهایت شاه راضی شد در کودتا علیه مصدق شرکت کند. شاه دو فرمان یکی عزل مصدق و دیگری نصب سرلشگر زاهدی به عنوان نخست وزیر را امضا میکند و به رامسر میرود تا هنگام کودتا تهران نباشد.
چهارده: شکار مصدق
شب ۲۵مرداد حدود ساعت یک و نیم نیمه شب، نصیری با تعداد زیادی نیرو به خیابان کاخ میروند تا فرمان عزل مصدق از نخست وزیری را ابلاغ و مصدق را دستگیر کنند. مصدق که از قیل خبر کودتا را از طریق خبرچینی در ارتش شنیده بود، نامه را تحویل گرفت و به نصیری رسید داد و بلافاصله نصیری دستگیر شد و کودتا شکست خورد. با رسیدن خبر شکست کودتا، شاه به همراه ثریا از رامسر به خارج کشور فرار میکند.
مردم به خیابانها میریزند و کسانی مانند فاطمی در خواست اعدام کودتاچیان را میکند و در نبود شاه طالب تغییر حکومت از سلطنتی به جمهوری میشوند. اما مصدق اعتقادی به جمهوری نداشت و برخورد با کودتاچیان را کار قوهی قضائیه میدانست نه دولت. در نهایت پس از سه روز آشوب در خیابانها و پایین کشیدن مجسمههای شاه از میادین مصدق برای جلوگیری از بلوا دستور سرکوب تظاهرکنندگان را میدهد تا آرامش و نظم را به خیابانها برگرداند.
کودتاچیها که اکثرشان هنوز شناسایی نشده بودند به رهبری روزولت استاد کودتا، توانستند خودشان را سازماندهی کنند. روز ۲۸مرداد عدهای از الواط تهران با حمایت نیروهای ارتشی و کاشانی و برادرزاده مصدق که اکنون رئیس تازه شهربانی شده یود به خانه مصدق رسیدند. مجموعه ای از خیانتها،اشتباهات مصدق و اطرافیانش و عدم اطلاع رسانی به مردم باعث شد ۲۸ مرداد دولت دکتر مصدق سقوط کند.
بعد از فراری دادن مصدق، خانه توسط کودتاچیها تسخیر شد و تمامی اموالش به غارت رفت و خانه تخریب شد. خانههای احمد و غلامحسین نیز دچار همین فرجام شدند. غلامحسین چند هفته بعدتر که دستگیر شد به دادستان نظامی گفت: “لابد شما اطلاع دارید که روز ۲۸مرداد خانه و زندگی من،پدر و برادرم را غارت کردند،حال با تعجب میبینم یکی از قالیهای خانهام در این اتاق زیر پای شماست!|
پانزده: تبعید به نیستی
فردای کودتا مصدق دستگیر شد و شاه که به ایران برگشته بود تصمیم گرفت محاکمه مصدق علنی برگزار شود. شاه فکر میکرد برگزاری علنی دادگاه به نفعش است و باعث اثبات حقانیتش میشود، اما مصدق از دادگاه برای افشای کودتاچیان استفاده کرد. چون نمیخواستند از مصدق شهید بسازند، حکم شدیدتری به او ندادند و مصدق به سه سال حبس انفرادی محکوم شد.
مذاکرات بر سر توافق نفتی به سرعت شروع شد و نیکسون به تهران آمد که با اعتراض دانشجویان مواجه شد و حادثه ۱۶آذر به وجود آمد. اکثر ملیگراها حکم زندان گرفتند به غیر از حسین فاطمی که روز ۱۹آبان ۱۳۳۳ اعدام شد. مصدق پس از آزادی به احمدآباد تبعید شد و آنجا در حصر خانگی به سر برد. تنها ارتباطاتی که داشت با خانواده و مکاتبات و نظارت بر امور بیمارستان نجمیه بود. صدها نامه از هواداران و دوستداران مصدق قاچاقی به احمدآباد میرسید که هیچ کدام بدون جواب نمیماند. در تهران زمانی که زهرا برای خرید می رفت غریبه هایی با احتیاط به او نزدیک میشدند و از او عکسی امضا شده از مصدق میخواستند، زهرا به شوخی میگفت:”مردم خیال می کنن این مردیکه پیغمبره، مرتب پیغام میفرستن و ازمن عکسشو میخوان!”
سال ۱۳۴۴ زهرا همسر مصدق درگذشت، بعد از آبتنی در خانه ییلاقیشان سینهپهلو کرده بود. شاه اجازه نداده بود که مصدق زمان بستری بودن زهرا در بیمارستان نجمیه به دیدنش برود. زهرا که مرد مصدق کنارش نبود.
از دست دادن زهرا مصدق را از پا انداخت. مصدق در جایی نوشته است:”زهرا همه اتفاقاتی را که بهسر من آمد، تحمل کرد…و وقتهایی که به احمدآباد می آمد، تسلایی بود و تاثیر عظیمی روی من میگذاشت، آرزوی من بود که پیش از او این جهان را ترک کنم، اما حالا ماندهام و او رفته است و دیگر هیچ کاری نمیشود کرد جز اینکه از خدا بخواهم جان من را هم هر چه زودتر بگیرد و از این هستی رقت بار خلاصم کند.”
پاییز ۱۳۴۵ کسانی که به ملاقات مصدق میرفتند متوجه ورمی روی گونه چپش شدند، به او اجازه دادند که برای دادن آزمایش به تهران بیاید. ورم سرطانی بود. عمل موفقی کردند و غده را درآوردند اما بعدش دورهای پرتو درمانی را شروع کردند که اثر فاجعه باری داشت. خونریزی داخلی قدیمی که از جوانی به آن مبتلا بود عود کرد و باعث مرگش شد. مصدق کمی پیش از ساعت ۷صبح روز ۱۴اسفند ۱۳۴۵ درگذشت.
موسیقیهای پادکست
- Light of the Seven موسیقی سریال Game of Thrones که توسط رامین جوادی ساخته شده، این موسیقی مربوط به فصل شش سریال بازی تاج و تخت هستش.
- Itzhak Perlman – Scent Of A Woman Tango موسیقی فیلم Scent of A Woman محصول ۱۹۹۲ ساخته Martin Brest و با هنرنمایی آل پاچینو.
- موسیقی سوم متعلق به Indila خواننده فرانسویه و اسم آهنگش هم هست Dernière danse به معنای رقص آخر.
- موسیقی چهارم، تم اصلی موسیقی فیلم Good Bye Lenin محصول سال ۲۰۰۳ به کارگردانی Wolfgang Becker آلمانیه. این موسیقی ساخته Yann Tiersen فرانسویه که اگه اسمش براتون آشناست به این خاطره که موسیقی فیلم امیلی Amélie رو هم ساخته.
- موسیقی بعدی، موسیقی سریال The Leftovers است که بین سالهای ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷ و در سه فصل ساخته و پخش شده و تم اصلی داستان ناپدید شدن یکباره ۲ درصد از جمعیت زمینه، سریال بسیار عجیبیه و موسیقی بسیار فوق العادهای داره که ساخته Max Richter آهنگساز انگلیسی آلمانی تبار هست.
- موسیقی بعدی از موسیقی متن فیلم ۲۱ گرم که ساخته Alejandro González Iñárritu هست انتخاب شده، این موسیقی ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هست و به نام did this really happen
- Le Moulin موسیقی فیلم Amélie ساخته Jean-Pierre Jeunet در سال ۲۰۰۱ هستش، موسیقیهای بسیار زیبای این فیلم رو هم Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی ساخته.
- موسیقی فیلم Terminator 2: Judgment Day که ساخته Brad Fiedel آهنگساز بازنشسته آمریکایی است.
- موسیقی بعدی و بعدیش از مجموعه موسیقیهای رایگان سایت Bensound انتخاب شده.
- Yumeji’s theme که از مجموعه موسیقی فیلم My Blueberry Nights که فیلمی عاشقانه با بازی Norah Jones, Jude Law و Natalie Portman و با کارگردانی Kar-Wai Wong انتخاب شده که ساخته آهنگساز ژاپنی Shigeru Umebayashi است و در آلبوم In the Mood for Love در سال ۲۰۰۰ منتشر شده است.
- موسیقی بعدی تم اصلی موسیقی فیلم In the Mood for Love باز هم ساخته Kar-Wai Wong است. که در حقیقت همون موسیقی بالاست ولی نسخه ارکسترالش.
- موسیقی انتهایی پادکست هم از داریوش اقبالی و با نام ولایت هستش.
M.sh –
نفستون گرم دوست عزیز ممنون
EpitomeBooks –
ممنون از شما، پاینده باشین.
امیررضا نصیری –
دم شما گرم!
حقیقتاً لذت بردم 🙏
EpitomeBooks –
خیلی ممنونم.
رضا –
توی پادکستای فارسی کم نظیرید…
لطفا باقدرت ادامه بدید…
رضا –
توی پادکستای فارسی کم نظیرید.
لطفا با قدرت ادامه بدید….
ارادتمند.