درباره نویسنده
آلن دو باتن (Allain de Botton) یک نویسنده سویسی تبار است که عمده زندگی خود را در انگلستان گذرانده است.
او که اواخر دهه پنجم زندگی خود را میگذراند از علاقمندان فلسفه است و البته اصرار و تاکید دارد که فلسفه را در خدمت زندگی میخواهد.
او تحصیلات دانشگاهی خود را ابتدا در زمینه تاریخ و سپس فلسفه انجام داد و برای مقطع دکترا، تحصیل در رشته فلسفه فرانسه را در دانشگاه هاروارد آغاز کرد. اما بعداً تصمیم گرفت ترک تحصیل کند و وقت خود را برای نوشتن کتابهای فلسفی به زبان ساده اختصاص دهد.
کتابهای آلن دو باتن به زبانهای زیادی ترجمه شده اند و در ایران هم، کتابهای متعددی از او ترجمه شدهاند که از جمله آنها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- کتاب هنر سیر و سفر (ترجمه گلی امامی)
- کتاب پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند (ترجمه گلی امامی)
- کتاب خوشی ها و مصائب کار (ترجمه مهرناز مصباح)
- کتاب یک هفته در فرودگاه (ترجمه مهرناز مصباح)
- کتاب تسلی بخش های فلسفه
- کتاب هنر همچون درمان (ترجمه مهرناز مصباح)
آلن دوباتن به صورت جدی خودش را به بهبود کیفیت زندگی از طریق اندیشیدن و فلسفه متعهد میداند و در همین راستا در نقاط مختلف جهان مدارسی را به عنوان مدرسه زندگی یا School of Life تاسیس کرده است.
برگرفته از سایت بهترین پاسخ
درباره مترجم
گلی امامی (گلرخ ادیب محمدی) در سال ۱۳۲۱ در تهران متولد شد. به واسطه شغل پدر در شهرهای مختلفی زندگی کرد و دیپلم خود را در دبیرستان ۲۱ آذر اصفهان گرفت. سپس به تهران نقل مکان میکند و دانشجوی دانشکده هنرهای تزئینی تهران میشود. او سپس به اصرار پدر به آلمان میرود و در مدرسه مترجمی اشمیت مشغول به تحصیل میشود. ۲ سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۴ (۱۹۶۵) برای تکمیل دوره تحصیلش در آلمان به انگلستان عزیمت و همانجا با کریم امامی ازدواج میکند و پس از ازدواج راهی ایران میشود. از آثار او میتوان به ترجمهی رمانهای «باغ فردوس» (آناهیتا همافیروز)، «حباب شیشهای» (سیلویا پلات)، «دختری با گوشوارههای مروارید» (تریسی شوالیه)، «اتوبوس مدرسه» (مریک. هریس)، کتاب«پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند» (آلن دو باتن) و «زندگی کوتاه است» (یوستین گاردر) اشاره کرد. امامی بهخاطر ترجمهی رمان «سرافینا» از طرف یونسکو برندهی جایزهی بهترین ترجمهی سال برای نوجوانان شده است. همچنین برای ترجمهی مجموعه داستان «پیپی جوراببلند» از طرف شورای کتاب کودکونوجوان موفق به دریافت جایزهی بهترین ترجمهی سال برای نوجوانان شد.
برگرفته از ویکیپدیا
فصل اول: تقدیرگرایی عاشقانه
شاید در حین تجربهی یک رابطهی عاشقانه این سوال برایمان پیش آمده باشد که آیا دست تقدیر بوده که باعث آشنایی ما شده یا فقط تصادف بوده؟ آیا برای یک بار هم که شده نمیتوان منطق را کنار گذاشت و این موهبت الهی را بخشی اجتناب ناپذیر از تقدیر عاشقانهمان دانست؟
ببینیم آلن دو باتن با این کتاب به این سوال جواب میدهد یا نه؟
نیمروزی در اوایل ماده دسامبر بدون هیچ تصوری از عشق و ماجراهایش، با هواپیما از پاریس عازم لندن بودم، مسافر کنار دستم که داشت کارت دستور عملیان نجات را میخواند، بدون اینکه کسِ خاصی مخاطبش باشد پرسید: اگه این ابوطیاره سقوط کنه، هممون میمیریم، این مزخرفات چیه اینجا نوشتن؟ و چون ظاهرا من تنها مخاطبش بودم گفتم: فک کنم برای اطمینان مسافراس.
موهایش فندقی رنگ و کوتاه بود، چشمان سبز درشت و آبداری داشت که از نگاه کردن به چشمهام پرهیز میکرد، بلوز آبی به تن داشت و ژاکتی روی زانوانش انداخته بود. خودش رو معرفی کرد اسمش کلوئه بود، بعد از معرفی خودش تا وقتی که هواپیما فروذ بیاید اطلاعاتی دربارهی زندگیهامان رد و بدل کردیم، کلوئه طراح مجلهی مُد بود و در آپارتمانی تنها زندگی میکرد و من قبل از اینکه از گمرک رد شوم، عاشقِ کلوئه شده بودم. برای اکثر ما بسیار دشوار است که تا قبل از ساعات آخر زندگیمان، اعلام کنیم که کسی عشق زندگیمان بوده.
در بازگشت به لندن چندین بار همدیگر را دیدیم و هر روز با هم تلفنی صحبت میکردیم، حرف خاصی هم نداشتیم، فقط به این دلیل که احساس میکردیم تا پیش از این با کسی اینطوری صحبت نکرده بودیم و در نهایت قادر بودیم درک کنیم و درک شویم. من در او زنی را دیدم که همهی عمر دنبالش گشته بودم، موجودی که لبخندش، چشمهاش، طنزش، سلیقهاش در کتاب، هیجانها و هوشمندیاش به شکلی معجزهآسا با آرمانهای من همسان بود.
از اونجا که فکر میکردیم برای هم آفریده شدیم، فکر نمیکردیم که این ملاقات به سادگی فقط یک تصادف بوده باشد و نتیجه گرفتیم دست سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده است و روی برخی جزئیات دست میگذاشتیم مثل اینکه هر دو حوالی نیمهشب دنیا اومده بودیم، هر دو کلاس کلارینت رفتهبودیم، هر دو عادت داشتیم به هنگام عطسه رویمان را سمت آفتاب کنیم و سس کچآپ را با کارد از شیشه بیرون میآوردیم. اینها ممکن است جزئیاتی پیشپا افتاده به نظر برسند اما این دلایل کافی نبود که مومنان بتوانند بر مبنای آن مذهبی جدید بنا کنند؟
البته باید معقولانهتر فکر میکردیم، نه من و نه کلوئه مسافر دائمی این پرواز نبودیم. کلوئه در آخرین لحظات به دستور مجلهاش عازم شده بود، چون معاون سردبیر به طور غیرمنتظرهای مریض شده بود و من که برای شرکت در کنفرانس معماری به یک شهر دیگر فرانسه رفته بودم، به دلیل زودتر تمام شدن کنفرانس به پاریس رفتم تا دوستم را ببینم.
بین ساعت ۹ صبح تا ظهر ۶ پرواز برای ما بود و ما در آخرین لحظه تصمیم گرفتیم با کدام پرواز سفر کنیم پس شانس اینکه ما در یک پرواز باشیم ۱ به ۶ بود. بعد از آن کامپیوتر ترتیبی داده بود که من و کلوئه در صندلیهای ۱۵آ و ۱۵ب کنار هم بنشینیم، که این تصادف هم احتمالش میشود ۱ به ۱۶۴,۹۵۵ که با احتساب یک از شش پرواز میشود یک به ۹۸۹,۷۲۷. یعنی احتمال اینکه من و کلوئه در چنین موقعیتی قرار بگیریم تقریبا یک به یک میلیون بوده است. اگر شانس موفقیت بسیار بعید باشد و به هر حال اتفاق بیفتد، اینکه برایش توضیح قضا و قدری درست کنیم، گناه چندان بزرگی نیست، با دست خودمان سرنوشتی را میبافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگیمان ساخته خودمان است، نجات پیدا کنیم.
جبرگرایی عاشقانه مانع از این میشد که گمان کنیم اگر جریان طوری دیگر اتفاق میافتاد ممکن بود عاشق کس دیگری میشدیم. یعنی اینکه چون کلوئه بود من عاشق شدم، اگر کس دیگری بود عاشق نمیشدم و اشتباه من این بود که سرنوشت عاشق شدن را با سرنوشت عاشق شدن به شخص خاص یکی گرفته بودم و وقتی درک کردم که دیدار من با کلوئه تصادفی بودهاست، لحظهای بود که دیگر عاشقش نبودم.
فصل دوم: آرمانگرایی
در عشق نوعی آرمانگرایی هست، وقتی عاشق میشویم ورای آدمها را نمیبینیم. چیزی که وحشتناک است، بتسازی ما از دیگران است، در حالیکه برای تحمل خودمان مشکل داریم و چون چنین مشکلی داریم باید متوجه میشدم که کلوئه هم انسانی معمولی است. اما عشق پیروزی امید بر دانش شخصی است، ما به این امید عاشق میشویم تا چیزهای منفیای که در ما هست در دیگری وجود نداشته باشد. با این وجود عاشق میشویم اما بدون اینکه دقیقا بدانیم عاشق چه کسی شدهایم. شور اولیه بدون تردید بر مبنای بیخردی استوار است.
فصل سوم: مفهوم نهفته اغواگری
برای کسانیکه با اطمینان عاشقند، هر لبخند و کلامی منجر به دهها، اگر نه هزاران معنا میشود. برای اغوا کننده، تردیدها به پرسشی اساسی تبدیل میشوند، همانند دلهرهی مجرمی که منتظر اعلام حکم است: آیا او مرا میخواهد یا نه؟
فکر کلوئه در روزهای بعد یک لحظه رهایم نکرد و تصاویر بصری از کلوئه به ناخودآگاهم هجوم میآوردند مثل کلوئه در قاب پنجرهی هواپیما یا چشمان سبز آبدارش اما اگر همین دقت نظر را در حفظ کردن تلفنش به کار برده بودم چه میشد؟ بعد از کلی تماس اشتباه روز بعد کلوئه را سرکارش پیدا کردم، برخوردش خیلی رسمی بود و تو ذوقم خورد و گفت سرش خیلی شلوغ است و بعد خودش به من زنگ میزند. وقتی معشوق زنگ نمیزند، تلفن در دستان شیطانی او به ابزار شکنجه تبدیل میشود. چند روز بعد کلوئه تلفن کرد و قرار شد با هم به موزه برویم. در راه رفتن به موزه در رفتارش هیچ چیز فراتر از فرصتی برای یک ملاقات دوستانه دیده نمیشد. برای من که بین احساس معصومیت و دسیسه معلق مانده بودم، هر حرکت کلوئه پراهمیت و معنیدار جلوه میکرد، آیا حق داشتم در پایان هر جمله و لبخندش نوعی لوندی تشخیص بدهم یا نه این فقط تمایلات من بود. بعد از تماشای تابلوهای نقاشی به کافه تریا رفتیم و مشغول صحبت از نقاشیها شدیم و بعد به زیبایی و بعد به عشق رسیدیم. اولین روش غلط قانون عشقبازی این است که هر چه گفته میشود، معنی خودش را نمیدهد.
تردید ما یک بازی بود، بازیای که رنجاندن طرف غیردرگیر را به حداقل میرساند و طرف درگیر را آرام به جهت تمایل مشترک میراند. ساعت حدود ۶ بعدازظهر بود و با تمام این حرفها آیا حاضر بود با من شام بخورد؟ لبخندی به پیشنهادم زد و گفت: «نه، متشکرم. واقعا نمیتونم.» و بعد درست در لحظهای که داشتم ناامید میشدم، صورتش از شرم سرخ شد. معشوق تمایل دارد ولی از گفتنش شرم دارد.
فصل چهارم: اصالت
اغوای کسی که کمتر به او جذب شدیم کار آسانتری است و این یکی از طنزهای تلخ عشق است. در راه رستوران و در رستوران مطلقا حرفی نمیتوانستم بزنم، سکوت کشنده بود. سکوت با شخصی ناخوشایند به این معناست که طرف کسالت آور است، اما سکوت با آدمی جذاب بلافاصله این مفهوم را القا میکند که تو طرف خستهکننده هستی. از راه بدر کردن کسی که برایت بیتفاوت است کار آسانی است، اصالت اغواگران دستوپاچلفتی را معمولا به راحتی میتوان تشخیص داد. یک عاشق واقعی قاعدتا دچار افکار پریشان است و جملات زیبا را فراموش میکند.
باید بیشتر درباره کلوئه اطلاعات مییافتم و در مدت صرف غذا با سوالهای مصاحبهطور حسابی کار را خراب کردم. ورای این قبیل پرسشهای پیشپا افتاده مثل از چه نویسندهای خوشت میآید؟ یا دوست داری آخر هفتهها چکار کنی؟ از شناختنش دورتر میشدم. ولی سوال اصلیای که میخواستم بپرسم این بود که «تو کی هستی؟» و در مقابل «من باید کی باشم؟»
به این نتیجه رسیده بودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هرگونه خصوصیات شخصی بود، خود واقعیام، لزوما در مقابل کمال معشوق با خود در جدال بود و اصولا ارزشی نداشت.
در راه برگشت همچنان ترافیک بود و خطر اغواگری هنوز وجود داشت و فضا را سنگین کرده بود، هنوز لحظهی مهم دعوت به قهوه نرسیده بود که معدهام اقتضای دیگری کرد، از کلوئه اجازه گرفتم که از دستشویی آپارتمانش استفاده کنم. چند لحظه بعد مثل مردی متین و خوددار کتم را برداشتم تا از آپارتمان بیرون بزنم و اعلام کردم شب خوشی را با او گذراندم و برایش شب خوشی آرزو کردم، اما … *
*بخشهایی از کتاب در ترجمه نیامده است، اگر به متن علاقمندید متن اصلی کتاب را از سایت کتابناک که در بخش لینک تهیه کتاب قرار داده شدهاست، بخوانید.
فصل پنجم: ذهن و جسم
چیزهای اندکی بهقدر روابط جنسی با تفکر تناقض دارند. رابطهی جنسی، غریزی و خودانگیخته است، فکر کردن در حین انجام عمل جنسی عملا انجامش را غیرممکن میکند.
فصل ششم: مارکسیسم
وقتی به کسی احساس عشق یکطرفه داریم و سعی میکنیم در او تمام آنچیزی که خودمان نیستیم را ببینیم، ناخودآگاه نکتهای را نادیده میگیریم، اگر او هم عاشق من شد چه؟ اگر او تا این حد فوق العاده است چطور عاشق من شده؟
عشق یکطرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمیزند اما به محض دوطرفه شدن باید حالت انفعالی و ساده صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم.
یک شوخی قدیمی از مارکس هست که گفته، باشگاهی که فردی مثل او را به عضویت بپذیرد لیاقت عضویت او را ندارد. حقیقتی که در مورد عشق هم صادق است. آلبر کامو گفته ما عاشق افراد میشویم، زیرا بهظاهر کامل بهنطر میرسند، جسما کاملند و از نظر عاطفی منسجمند، حال آنکه خود ما باطنا مغشوش و بههم ریختهایم. اگر کمبودی نداشتیم عاشق نمیشدیم، اما کشف کمبود در معشوق برای ما گران میآید. این قضیه میتواند توجیه کند که چرا بیتوجهی به فرد میتواند باعث عاشق شدن فرد شود.
در هر رابطهای لحظهای مارکسیستی وجود دارد، لحظهای که آشکار میشود عشق دوجانبه است و راه حل آن بستگی به ایجاد تعادل میان عشق به خود و نفرت از خود دارد. اگر نفرت از خود برنده شود عاشقی که عشق را از معشوق دریافت کرده اعلام میکند که معشوق لیاقت او را ندارد و اگر عشق به خود برنده شود هر دو طرف ممکن است بپذیرند که تا چه اندازه دوستداشتنی هستند.
فصل هفتم: نکتههای اشتباه
مدتها قبل از آنکه فرصت کنیم با معشوق آشنا شویم، ممکن است بر این باور باشیم که او را به خوبی میشناسیم. جذابیت زندگی با کلوئه در سازگاری میان خُلقیات ما بود. سرانجام کسی را پیدا کرده بودم که شوخیهایش را میفهمیدم و دیدگاههایش مشابه من بود، کسی که متوجه شدم بارها به او میگویم: «خیلی عجیبه، منم میخواستم همینو بگم.»
اما تفاوتهایی هم وجود دارند، محققان پیشنهاد میکنند قبل از عاشق شدن باید نقطه نظرات در مورد پدر و مادرها، سیاست، هنر، علم و غذاها را دانست و بعد عاشق شد، اما در عمل عشق قبل از شناخت متولد میشود.
این تفاوت در مورد من و کلوئه وقتی اتفاق افتاد که کلوئه من را به یک جفت از کفشهایش معرفی کرد، به نظر من اون کفش نازل بود و اینکه کلوئه در عین حال که جذب من و عشق من شده، جذب این کفشها هم شده دردناک بود. میزان این تفاوت وقتی بیشتر شد که دعوت پدر و مادر کلوئه را برای ناهار پذیرفتم و متوجه شدم من در دنیایی کاملا متفاوت با کلوئه بزرگ شدم. در راه بازگشت به این فکر میکردم که کلوئه را باید از نو بشناسم و خودم را با این تفاوتها وفق بدهم.
فصل هشتم: عشق و لیبرالیسم
اما تنگنظری هیچگاه یکجانبه نبود. هزاران نکته هم در مورد من بود که کلوئه را دلخور میکرد. اینها مسائل اردوگاه اجباری خانگی بود و تلاش روزانه برای وصل کردن هرچه نزدیکتر ما به آرمانهایمان. خب، چه بهانهای برای این وجود داشت؟ هیچ، جز همان بهانهی قدیمی که پدر و مادرها و سیاستمداران پیش از به دست گرفتن چاقوی جراحیشان میگویند: من به سرنوشت تو علاقهمندم، در نتیجه ترا میرنجانم، من این افتخار را به تو دادهام که به تو تصویر چیزی که باید باشی را بدهم، در نتیجه ترا میرنجانم. من و کلوئه ارتباط نزدیک و شخصی را چیزی معادل مالکیت و سند تملک گرفته بودم. با هم مهربان بودیم ولی دیگر مودب نبودیم.
آغاز انقلابها از جنبه روانشناختی بسیار شبیه برخی روابط عاطفی است: تاکید بر اتحاد، حس قدرت مطلق، تمایل به از بین بردن اسرار و ترس از مخالفت. اگر سیاست و عشق آغازی سرخوشانه داشته باشند، پایانشان معمولا خونین میشود. آنجا که حاکم باور دارد منافع واقعی ملتش را بهتر میفهمد و بدون تردید حکم قتل مخالفانش را صادر میکند مشابه رفتار عاشق رمانتیکی است که گرایش دارد سرخوردگیهایش را نسبت به مخالفین بروز بدهد.
مهمترین حامی آزادی و لیبرالیسم، جان استورات میل در کتاب رساله در باب آزادی مینویسد: « تنها نوع آزادی که لیاقتِ نامش را دارد آن است که، به روش خودمان خیر خود را دنبال کنیم، منوط بر اینکه مانع آزادی دیگران نشویم، یا در راه بهدست آوردن آن سدی بهوجود نیاوریم. تنها مورد کاربرد درست قدرت بر هر یک از افراد جامعه متمدن، زمانی است که مانع آزار رساندن آن فرد به دیگران بشود. منافع شخصی آن فرد، اعم از جسمانی یا اخلاقی، دلیلی کافی برای آزردن دیگران نمیشود.»
علت اینکه من و کلوئه توانستیم بر برخی از تفاوتهایمان غلبه کنیم، این بود که قادر بودیم به نقطهضعفهایی که داشتیم بخندیم.
فصل نهم: زیبایی
آیا زیبایی مادر عشق است؟ یا عشق مادر زیبایی؟ من عاشق کلوئه بودم چون زیبا بود یا زیبا بود چون من عاشق او بودم؟ کلوئه باور داشت که زیبایی را میتوان بر حسب معیارهایی عینی اندازهگیری کرد، و این معیاری بود که او به سادگی از امتحانش مردود بیرون میآمد و این همان اعتقاد افلاطون است که زیبایی را دارای نوعی بنیان ریاضی میدانست پس چهرههای روی جلد مجلات مُد الزاما جذاب هستند.
معمولا چهرههای جذاب، بین بانمک بودن و عیب داشتن نوسان دارند، اما در کمال گونهای بی دادگری و حتی شقاوت وجود دارد و به قول پروست، زنان زیبای کامل را باید به مردان بدون تخیل واگذاشت.
فصل دهم: عشق سخنگو
نزدیکیهای تولد کلوئه بود و من برای تولدش پولوور خریده بودم، وقتی میخواستم کارت تبریک بنویسم متوجه شدم که هرگز به کلوئه نگفتهام که دوستش دارم. به دو دلیل این واژه هنوز میان ما رد و بدل نشده بود یا هنوز قابل بیان نبود و نتوانسته بودیم احساسات خود را به زبان ترجمه کنیم و یا آنقدر آشکار بود که لازم نبود به زبان بیاید.
کلوئه به زبان بیاعتماد بود و عقیده داشت «آدم میتونه با حرف زدن مشکل بوجود بیاره» اما همانطور که زبان میتواند مشکل ایجاد کند، میتواند حس خوب هم بوجود بیاورد.
ناامیدانه بهدنبال واژهای بودم تا احساساتم را به زبان بیاورم، از کلمه عشق نمیتوانستم استفاده کنم چون آنقدر در کتابها و فیلمها و موسیقیها از آن استفاده شده بود که معنای خودش را از دست داده بود و آنقدر شخصی نبود که به درد من بخورد، ناگهان چشمم به ظرف راحتالحلقوم افتاد و گفتم من راحتالحلقوم توام و کلوئه در کمال تعجب من مطلب را گرفت و گفت این شیرینترین چیزی است که تاکنون کسی به او گفته و بعد از آن عشق برای ما چیز نرم و شیرینی بود که به خوشمزگی در دهان آب میشد.
فصل یازدهم: در او چه میبینید؟
اما من در کلوئه چه میدیدم؟ در فرضیه سراب، مرد تشنه تصور می کند، آب، نخلستان و سایه را میبیند، نه به دلیل آنکه شاهدی برای آن دارد، بلکه به دلیل نیازی است که به آن دارد. آیا من هم قربانی چنین توهمی شده بودم؟ با زنی در اتاق بودم که چهرهاش میتوانست کمدی الهی را تدوین کند، حال آنکه عملا مشغول خواندن ستون طالع بینی مجله بود.
فصل دوازدهم: تردید و ایمان
شک و تردید درباره مشروعیت عشق کم از جهنم نیست، عاشق نمیتواند مدت زیادی فیلسوف باقی بماند، باید در مقطعی به مذهبی بودن تسلیم شود، که همانا باور و ایمان داشتن است، در مقابل غریزهی فلسفی که شک و پرسش است. باید خطر خطا کردن و عاشق بودن را بر تردید داشتن و عاشق نبودن ترجیح داد.
ممکن است عشق ما به کسی توهمی باشد که ذهن ما ساخته است اما توهمها به خودی خود زیان آور نیستند، فقط وقتی آزار میدهند که در باور آنها تنها باشیم، تا وقتی که من و کلوئه میتوانستیم این حس را حفظ کنیم چه اهمیتی داشت که واقعیت چه بود.
فصل سیزدهم: خودمان شدن
ما کمکم اصطلاحات و عاداتی را از هم میگرفتیم، مثلا من نحوه گفتنش از «نه، هرگز» به جای هرگز و یا گفتن جملهی «مواظب خودت باش» قبل از قطع تلفن را از او گرفتم و کلوئه هم اصطلاحاتی مثل «کامله» یا جمله «اگه تو اینطور فکر میکنی» رو از من گرفته بود. من به تاریکی مطلق در اتاق خواب عادت کرده بودم و او هم نحوهی تا کردن روزنامه را از من یاد گرفته بود. این بده بستانها، باعث خودمانی شدن ما شد. بهراحتی میتوانستیم مدتها کنار هم سکوت کنیم و فکر نکنیم اگر حرف نزنیم خیانت کردهایم. تجربههای مشترک نیز یکی از عوامل این خودمانی شدن بود، اتفاقاتی که فقط من و کلوئه از آن باخبر بودیم و این تجربیات هرچند کوچک و جزئی این حس را به ما میداد که دیگر با یکدیگر بیگانه نیستیم، که با هم در ماجراهایی زندگی کردهایم و مفهوم مشترک ناشی از آنها را به یاد میآوریم.
فصل چهاردهم: «من»، تأیید
یک روز ابری از افسردگی بر دلم سایه انداخته بود، کلوئه روزنامه میخواند و من از پنجره ترافیک را تماشا میکردم، ناگهان کلوئه خم شد و بوسهای بر گونهام زد و در گوشم گفت: «دوباره قیافهی بچههای مادر مرده رو به خودت گرفتی.» هیچکس تاکنون چنین توصیفی از من نکرده بود. چهبسا حقیقت این است که، تا کسی ندیده باشدمان، وجود نداریم؛ تا وقتی کسی به حرفمان گوش ندهد، نمیتوانیم درست حرف بزنیم و در یک کلام، کاملا زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته شویم. اینکه میگویند انسان حیوانی اجتماعی است به این معناست که ما به دیگران نیاز داریم تا خود را تعریف کنیم. بدون عشق ما هویت خود را از دست میدهیم، در عشق تأییدی مدام از خود ما وجود دارد و این را در ادیان هم میشود دید، در ادیان خدایی وجود دارد که همهجا ما را میبیند و این دیده شدن یعنی اینکه ما وجود داریم.
به لطف درکی که کلوئه از شخصیتام پیدا کرده بود، این فرصت به من داده شد که جا بیفتم و بالغ شوم. خصوصیت یک معشوق لازم است، تا بر جنبههایی از شخصیت ما انگشت بگذارد که بهسادگی برای دیگران اهمیتی ندارد.
فصل پانزدهم: دخالتهای قلب
وقتی آلیس دوست کلوئه جمعه شبی ما را برای شام دعوت کرد، کلوئه پذیرفت و پیشبینی کرد که من عاشق او میشوم. با تماشای آلیس متوجه شدم دارم قربانی غم غربتی احساساتی میشوم، احساسی که در برخورد با کسی که میتوانست معشوق ما باشد ولی ممکن است هرگز نشناسیمش، روبرو میشویم. عشقی دیگر یادآور این است که زندگی کنونی ما، تنها یکی از هزاران گزینه ممکن است، و ناممکن بودن بقیه ما را دچار اندوه میکند.
اگر فیلسوفها بهگونهای سنتی همواره زندگی مبتنی بر منطق را توصیه میکنند، علتش این است که منطق بستر تداوم است، بر خلاف رمانتیکها، فیلسوفها اجازه نمیدهند تمایلشان از کلوئه به آلیس و باز به کلوئه منعطف شود و در نتیجه فیلسوفها میتوانند از هویت ثابتی برخوردار باشند زیرا «کی هستم» تا حد زیادی تعیین کننده «چه میخواهم» است.
این خطر همیشه وجود داشت که عشق با همان سرعتی که شروع شده بود، پایان بیابد. با دستآویز قرار دادن سرنوشت مشترک کوشیدیم زمان حال را تقویت کنیم، درباره اینکه کجا زندگی کنیم، چند فرزند داشته باشیم و خانهای را که دیده و پسندیده بودیم چطور تزیین کنیم، هیچ دلیلی وجود نداشت که فکر کنیم نمیتوانیم برای همیشه کنار هم بمانیم. اما عشقهای گذشته یادآور این بودند که زمانی تصور میکردم همیشگی هستند و ثابت کرده بودند که نیستند. این تصور که کسی را که امروز حاضری جانت را برایش بدهی، چندماه بعد برای ندیدنش راهت را در خیابان کج میکنی، انزجار آور است.
فصل شانزدهم: وحشت از شادی
یکی از دردسرهای عشق این است که، دست کم برای مدتی، این خطر را دارد که بهطور جدی خوشبختمان کند. من و کلوئه تصمیم گرفتیم برای تعطیلات به اسپانیا برویم، کلبهای روستایی اجاره کردیم و وقتی به آنجا رسیدیم گویا بهشت موعود همانجاست، اما وقتی من و کلوئه در ایوان مشغول تماشای غروب بودیم، کلوئه سردرد عجیبی گرفت. بیماریای وجود دارد به نام آنهدونیا که انجمن پزشکی بریتانیا، آن را واکنش نزدیک به بیماری کوهستان، تعریف کردهاند، بیماریای ناشی از وحشت ناگهانی روبرو شدن با خطر خوشبختی. این بیماری در میان توریستهایی که به اینجا میآمدند شایع بود، اینها را دکتری که آمد بالاسر کلوئه گفت. کسانی که هنگام روبرو شدن با مناظر بسیار زیبا ناگهان احساس میکنند بهشت برین در دسترسشان قرار دارد، دچار واکنش جسمانی شدیدی میشوند، که برای مقابله با این امکان دلهرهآور (یعنی به دست آوردن خوشبختی) در ذهن تعبیه شدهاست.
از آنجا که خوشبختی، ناخودآگاه، چنین دلهرهآور و تشویشآمیز است، من و کلوئه همیشه تمایل داشتیم به آن نقطه نرسیم. هرچند به دنبال خوشبختی بودیم اما معتقد بودیم فقط در آیندهای خیلی دور محقق خواهد شد. زندگی در زمان آینده کامل بدین معنی است که زندگیای آرمانی، خلاف زندگی زمان حال داشته باشیم، زندگیای که ما را از متعهد شدن به موقعیتمان نجات میدهد. الگویی مشابه برخی از مذاهب که زندگی در زمین را فقط پیشدرآمدی برای زندگی بهشتی و ابدی در جهانی دیگر میدانند.
پذیرش خوشبختی زمانیکه از طریق عوامل قابل کنترل به دست میآید، آسانتر است تا آنکه با تلاش و منطق فراوان حاصل شود. لیکن خوشبختیای که من با کلوئه به دست آورده بودم حاصل هیچ دستاورد شخصی یا تلاشی نبود. اضطراب ناشی از عاشق بودن به کلوئه، بخشی به این دلیل بود که دلیل خوشبختیام میتوانست به راحتی ناپدید شود، ممکن بود ناگهان علاقهاش را از دست بدهد، بمیرد یا با کس دیگری ازدواج کند. در هر داستان عاشقانهای این تفکر وجود دارد که چگونه پایان مییابد، درست مانند این است که در اوج سلامتی به مرگ فکر کنیم با این تفاوت که این آسایش وجود دارد که بعد از مردن چیزی را حس نخواهیم کرد اما چنین آسایشی در عشق وجود ندارد. پایان یک رابطه لزوما پایان عشق است ولی پایان زندگی نیست.
فصل هفدهم: تخفیف پیدا کردن
از اسپانیا که برگشتیم احساس کردم کلوئه در رابطهی خصوصیاش با من تظاهر میکند و مثل همیشه نیست و بهجای اینکه با خودش مطرح کنم با یکی از همکاران مردم به نام ویل مطرح کردم، اونم گفت نگران نباش همیشه همهچی عالی نیست.
من و ویل در محوطه پذیرایی شرکت ایستاده بودیم، شرکت به مناسبت بیستمین سالگرد تأسیسش میهمانی داده بود و کلوئه اولین باری بود که به شرکت من میآمد، کلوئه وقتی دوری زد و نمایشگاه طرحها را تماشا کرد، پیش ما آمد و کلی از کارهای ویل تعریف کرد و کارهای مرا نادیده گرفت، بخشی از آداب معاشرت حکم میکند معیارهای پذیرندگی عشق دیگری را زیر سئوال نبریم. رویاییاش این است که بدانی نه بخاطر معیارهایت، بلکه به دلیل آن کسی که هستی، دوستت داشتهاند.
روزی به همراه کلوئه از کنار زنی فقیر رد شدیم، کلوئه از من پرسید: «اگر یک ماه گرفتگی بزرگ روی صورتم داشتم، مثل مال این زن، باز هم دوستم میداشتی؟» توقع این است که پاسخ مثبت باشد، پاسخی که عشق را فراتر از نقصهای پیشپا افتاده جسمی قرار میدهد یا بهویژه نقصهایی که غیرقابل تغییر است.
آن شب در آن میهمانی شرکت، ابتدا حس کردم کلوئه از من دور میشود، تحسیناش را نسبت به کارم از دست میدهد و ارزشم را در مقایسه با دیگران مردان زیر سئوال میبرد. چون خسته بودم و کلوئه و ویل سرحال بودند، به خانه رفتم و اونها هم به کافهای رفتند تا نوشیدنی بنوشند. کلوئه به من گفت به محض رسیدن به خانه به من زنگ میزند اما زنگ نزد، تمام آن شب ترجیح میدادم تصادفی را تجسم کنم تا خیانت کلوئه را. صبح روز بعد وقتی کلوئه را دیدم تظاهر کردم که متوجه چیزی نشدم و گفت که دیشب چون دیروقت شده بود به من زنگ نزده و شب را در خانه دوستش مانده. تمایل داشتم که باور کنم و در آغوشش گرفتم و شروع به نوازشش کردم اما او مرا پس زد.
در طی روزهای بعد به موجود آزاردهندهای تبدیل شده بودم، کسی که برای جبران حاضر بود هرکاری بکند، برایش کتاب میخریدم، کتش را به خشکشویی میبردم و … لیکن تحقیر، تنها نتیجه عشق یک طرفه بود. میتوانست با من قهر کند، سرم داد بزند، ندیدهام بگیرد، مسخرهام کند و من همچنان واکنشی نشان نمیدادم و ناگزیر به موجودی منفور تبدیل شدم.
فصل هجدهم: تروریسم رمانتیک
ممکن است عشق در نگاه اول رخ بدهد، ولی با همان سرعت از بین نمیرود. کلوئه حتما نگران بود ترک کردن من تصمیمی عجولانه باشد. وقتی تصمیم گرفتن دشوار میشود، تصمیمی گرفته نمیشود. زمانیکه یکی از طرفین رابطه، تمایلاش را از دست میدهد، ظاهرا طرف مقابل کار زیادی برای متوقف کردن این فرآیند نمیتواند انجام دهد. عاشق در تلاش مذبوحانهاش در بازگرداندن معشوق ممکن است به تروریسم رمانتیک متوسل شود، مجموعهای از دوز و کلکها مانند قهر کردن، حسادت، احساس گناه که میکوشد با بزرگنمایی مثل اشک ریختن، ابراز خشم و کارهای دیگر طرف را به عشق متقابل و واکنش وادارد. عین این رفتار در عالم سیاست هم اتفاق میافتد، ممکن است طرف شکست خورده دست به تروریسم بزند. منفی بودن تروریسم، علائم خشم کودکانه پشت هدف آن را آشکار میکند، خشمی نسبت به ناکارآمدی خود در مقابل حریفی قدرتمندتر.
ما برای جشن گرفتن سالگرد آشناییمان به پاریس رفتیم، موقعیتی پیش آمد که کلوئه در آن مقصر بود و فرصت مناسبی به من داد تا با کلوئه قهر کنم. تأخیر در حل و فصل اختلافها بلافاصله بعد از وقوع آن به عقدهی تلخی تبدیل میشود. نشان دادن خشم، بلافاصله بعد از آنکه اختلافی رخ داد، بهترین کاری است که میشود کرد، چون بار گناه مورد قهر قرار گرفته را سبک میکند و قهر کننده را از موضع جنگجویانهاش فرود میآورد. نکته اصلی تروریسم در وهلهی اول جلب توجه است و برای تفهیم منظوری انجام میگیرد که ربطی به موضوع مورد قهر ندارد.
آدم قهرو موجود پیچیدهای است، محتاج کمک و توجه است ولی اگر توجه دریافت کند آن را رد میکند. عشق کلوئه را به دست آوردم ولی این عشق خودانگیخته نبود، عشق زنی بود که احساس گناه میکرد در نتیجه موفقیت به دستآمده پوچ بود. عشق مرده را نمیتوان احیا کرد.
فصل نوزدهم: فراسوی نیک و بد
در راه بازگشت و در موقعیتی شبیه پرواز آشناییمان، کلوئه گفت: «تو از سر من زیادی.» و اعتراف کرد که با ویل رابطه دارد. زمانیکه به اتفاق کلوئه اسبابهایمان را گرفتیم و از بازدید گذرنامه عبور کردیم، رابطه رسما مختومه اعلام شده بود. میکوشیدیم دوستان خوبی برای هم باشیم، میکوشیدیم احساساتی نشویم و میکوشیدیم نه مظلوم باشیم و نه ظالم. جالب اینجاست که اغلب طرد شدن در عشق چارچوبی اخلاقی پیدا میکند و آنکه طرد میکند عملی شیطانی انجام داده است و آنکه طرد میشود مظهر نیکی از آب در میآید و به همین خاطر است که فرد طرد کننده خود را قابل نمیداند. هم من و هم کلوئه اینطور فکر میکردیم.
امانوئل کانت عمل اخلاقی را در این میداند که از روی وظیفه و بدون در نظر گرفتن رنج یا لذت ناشی از آن، انجام میگیرد، طبق این فلسفه، عاشق شدن زمانی اخلاقی است که بدون هیچ قید و شرطی عرضه شود و در قبالش چیزی خواسته نشود؛ در نتیجه چون در عشق ما بر اساس فلسفهی فایدهگرایی عمل میکنیم و عشقی که نثار میکنیم وظیفه نیست و برای لذت خودمان است پس اخلاقی نیست. من اشتباه کلاسیک یک اخلاقگرا را مرتکب شده بودم، که چنین جذاب توسط نیچه بیان شده است: «اولا، انسان اعمال مشخص را، مطلقا بدون در نظر گرفتن قصد آنها، و تنها به سبب نتایج مفید یا مضرشان، نیک یا بد مینامد. چیزی نمیگذرد که فرد اساس این القاب را فراموش میکند و میپذیرد که کیفیت نیک و بد در ذات خود اعمال نهفته است، بدون در نظر گرفتن نتایج حاصل از آنها.»
فصل بیستم: تقدیرگرایی روانی
من که از شدت اندوه مات و متحیر و بی رمق شده بودم و مرتب از خودم میپرسیدم، چرا من؟ چرا این؟ چرا حالا؟. مدام گذشته را زیر ذربین مرور میکردم تا علل، نشانهها، دلخوریها، یا هرچیزی را که میتوانست توجیهی برای زخمی که برداشته بودم، باشد. چارهی دیگری هم نداشتم، رفتن کلوئه اعتمادم را نسبت به همه چیز سست کرده بود. با فکر کردن به سرنوشتم به این نتیجه رسیدم که بازیچه دست الهه عشق شدم و حالا که تا حد ممکن تنبیه شده بودم، کوشیدم گناهم را بیابم، بیآنکه مطمئن باشم چه خطایی کردهام، به همه چیز اعتراف کردم و بعد واژهای پیدا کردم که بیانگر حال من بود، وسواس مکرر که تعریفش در فرهنگ روانشناسی این بود: « فرآیندی غیرقابل کنترل که ریشه در ناخودآگاه دارد. و در نتیجه فعالیتهای آن ، فرد داوطلبانه خود را در موقعیتهای ناخوشآیند قرار میدهد و طی آن تجربهای قدیمی را تکرار میکند اما الگوی آن را به یاد نمیآورد، برعکس، قویا معتقد است که موقعیت را شرایط لحظهای بهوجود آورده است.»
با مشاهده این که هرچه داشتم از چنگم رفته بود، نتیجه گرفتم که تنها راهی که بتوانم تا حدودی بر خودم مسلط شوم، خودکشی است.
فصل بیستویکم: خودکشی
کریسمس رسید، من و کلوئه قرار بود آخر هفته کریسمس به مسافرت برویم، بروشورهایش هنوز روی میز بود. دو روز قبل از کریسمس و ساعاتی پیش از مرگم، ویل با من تماس گرفت، میخواست مطمئن شود این قضیه روی رابطهاش با من تأثیری نگذاشته و اینکه با کلوئه قصد دارند بروند کالیفرنیا، من هم برای آنها سال خوبی آرزو کردم و به حمام رفتم و هر چه قرص داشتم جمع کردم و روی میز آشپزخانه چیدم. چه واکنشی از این منطقیتر بود؟ اگر کلوئه تمام زندگی من بود باید ثابت میکردم زندگی بدون او ممکن نیست. تنها با مرگم میتوانستم اهمیت و اخلاقستیزی عشقم را ثابت کنم و به جهانی که از تراژدی حوصلهاش سررفته بود، یادآوری کنم که عشق مقولهای جدی مثل مرگ است.
اما به لحظه موعود که رسیدم، متوجه نامفهومی خودکشی شدم: دلم نمیخواست میان مردن و زنده بودن، انتخاب کنم. فقط میخواستم به کلوئه حالی کنم که نمیتوانم بدون او زندگی کنم، اما طنز قضیه این بود که بعد از مرگ نمیتوانستم تأثیر کار خود را در کلوئه ببینم و خشمم فروکش کند. کسانی که خودکشی میکنند احتمالا به بعد از مرگ فکر نمیکنند و مرگ را به عنوان تداوم زندگی مینگرند. پس به سمت ظرفشویی رفتم و همه قرصها را بالا آوردم.
فصل بیستودوم: عقدهی عیسی مسیح
آیا باید همچنان به سرزنش خودم ادامه بدهم چون کلوئه مرا درک نکرده بود؟ او مرا بخاطر یک کالیفرنیایی درجه سه ترک کرده بود فقط به این خاطر که سطحیتر از آن بود که مرا درک کند. شروع کردم به مرور دوباره شخصیتاش و اینبار بیشتر بر جنبههای ناخوشآیندش تمرکز میکردم در نتیجه او ذاتا خودخواه، سبک سر، گاه بی توجه، اغلب بیفکر، گهگاه بیادب و زمانی که خسته بود، بیحوصله بود، وقتی میخواست حرف خود را به کرسی بنشاند کله شق بود و در تصمیماش برای طرد من هم بیملاحظگی کرده بود و هم بیشعوری. حال که در تحمل زنج به شدت خردمند شده بودم، میتوانستم او را ببخشم و برایش دل بسوزانم.
شبیه عیسی مسیح شده بودم، مسیح مردی مهربان و کاملا عادل بود که به او خیانت شده بود، عقدهی عیسی مسیح هم مانند مارکسیسم مرا بیرون باشگاه نگاه میداشت ولی بخاطر خودخواهی بیش از حد، چون فرد خاصی بودم. اینها نشاندهنده این بود که در تعائل ظریف بین عشق به خود و نفرت از خود، عشق به خود پیروز شده است که در هنگام ترک کلوئه نفرت از خود بود.
فصل بیستوسوم: حذف کردن
زمانِ گذشته تنها موقعیت قابل زندگی شده بود. در مقایسه با آن، زمان حال، یادآوری مضحک کسی بود که دیپر وجود نداشت، آینده هم جز غیبتهای دردناک بیشتر چیزی برای عرضه نداشت. گاهی توهم میزدم که هنوز با کلوئه هستم و کافی است به او تلفن کنم تا برای دیدن فیلمی یا قدم زدن در پارکی برویم. تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم اما جایجای شهر و خانه او را به خاطرم میآورد. مقایسه دردناکی بین گذشته و حال جریان داشت. جهان مادی بیرون نمیگذاشت فراموش کنم و در این نکتهای بود که جهان پیرامون فارغ از من و بر حسب حال من تغییر نمیکند و به روند خودش ادامه میدهد.
اما فراموشی ناگهان اتفاق افتاده بود، اما فراموشی در عین آرامبخش بودنش، نوعی یادآور خیانت نسبت به احساسی بود که زمانی چنان برایم عزیز بود.
فصل بیستوچهارم: درسهای عشق
وقتی از غیرقابل علاج بودن رنجهای عشق به فردی ناامید تبدیل شدم، تصمیم گرفتم کل قضیه را ببوسم و بگذارم کنار و تنها راه عاقلانه این بود که دیگر عاشق نشوم. از این پس دست از جهان برمیداشتم، کسی را نمیدیدم، درویشانه میزیستم و خود را تمام و کمال وقف پژوهشم میکردم.
اما شبی سر میز شامی، غرق در چشمان راشل که داشت برایم از فرآیند کارش در ادارهاش تعریف میکرد، شگفتزده شدم که چه آسان میتوانم زندگی زاهدانه را ترک کنم و تمام اشتباههایی را که با کلوئه کرده بودم، تکرار کنم.
هرچند عشق هرگز نمیتواند بدون تحمل رنج باشد و طبعا عاقلانه هم نیست به همان اندازه هم نمیشود فراموشش کرد. میبایست عشق را پذیرا شد، بدون فروافتادن در یأس یا امیدواری جزمی، بدون تدوین فلسفهای برای ترسها یا سرخوردگیهای اخلاقیمان. عشق به ذهن تحلیلگر، نوعی فروتنی میآموزد، درسی که هرچند برای رسیدن به قطعیتهای ثابت راه دشواری دارد و تحلیل هرگز نمیتواند خالی از خطا باشد.
این آموزشها وقتی مناسبت بیشتری پیدا کرد که راشل دعوت هفته بعد مرا به شام پذیرفت و این فقط یک معنی داشت اینکه من بار دیگر داشتم عاشق میشدم.
موسیقیهای پادکست
- موسیقی ابتدایی پادکست اثری است از آهنگساز مشهور انیو موریکونه (ENNIO MORRICONE) با عنوان Mystic and Severe که متعلقه به فیلم Death Rides a Horse محصول سال ۱۹۶۷
- موسیقی بعدی عنوانش هست Cielito lindo که یک موسیقی بسیار معروف مکزیکی است که توسط Quirino Mendoza y Cortés درگذشته ۱۹۵۷ ساخته شده و اجراهای بسیاری از اون موجوده، اجرای استفاده شده در پادکست متعلقه به گروه Divididos که یک گروه راک آرژانتینیه. محسن نامجو هم از این اثر در آلبوم آخ یا Oy استفاده کرده. Cielito به معنای زیبا، بانمک، دوست داشتنی و شیرین و lindo هم به معنای دلبر میتونه ترجمه بشه.
- موسیقی بعدی آهنگ دو موج سیاه متعلق به گروه راک ایرانی منهای یک یا Minus 1 هستش.
- موسیقی چهارم از Cat Power با عنوان The greatest از Cat Power خواننده آمریکاییه که در فیلم My Blueberry Nights که فیلمی عاشقانه با بازی Norah Jones, Jude Law و Natalie Portman و با کارگردانی Kar-Wai Wong اجرا شده.
- Hallelujah توسط لئونارد کوهن (Leonard Cohen) خواننده کانادایی ساخته شده و اولین بار در آلبوم Various Positions و در سال ۱۹۸۴ منتشر شد.
- موسیقی بعدی تم اصلی موسیقی فیلم In The Mood Of Love باز هم ساخته Kar-Wai Wong است.
- موسیقی بعدی با نام Come Here از Kath Bloom خواننده آمریکایی است که در آلبوم Moonlight و در سال ۱۹۸۴ منتشر شد. این موسیقی رو من اول بار در فیلم Before Sunrise شنیدم به کارگردانی Richard Linklater که شروع سهگانه بسیار بسیار عالی این کارگردانه که دو تای بعدیش به نامهای Before Sunset و Before Midnight به فاصله هر ده سال و با همان هنرپیشههای اصلی ساخته میشه یعنی Ethan Hawke, Julie Delpy.
- موسیقی فیلم چهارشنبه سوری ساخته پیمان یزدانیان، فیلم چهارشنبه سوری هم ساخته اصغر فرهادی است با تم خیانت و دروغ.
- آهنگ Dance Me To The End Of Love متعلق به لئونارد کوهن و از آلبوم Various Positions ساخته شده در ۱۹۸۴.
محمد –
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
.
تحلیل عشق راهی به جایی نمی بره
تنها فایده اش شاید برای همین آقای دوباتن باشه
با سودی که از فروش کتابهاش میبره بدون اینکه
فکری منسجم یا چیزی درخور (که نمیدونم اسم اون چیز چیه) از نوشته هاش دستگیر خواننده بشه
لیلا –
موافقم
حیدر آقابابا –
بنظرم کتاب دوباتن تحلیل عشق نیست. دوباتن بر مواجهه ما با عشق می پردازه. بعبارتی اختلال هایی که شخصیت انسان ها در عشق ایجاد میکنه رو مورد بررسی قرار میده. آسیب شناسی عشقه تا شرح و بیان آن. و البته بعقیده بنده تا حدود زیادی موفق بوده. وگرنه در تایید جمله اول شما:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
آرین –
کاملا موافقم
بنظرم زمانی میشه این کتاب رو درک کرد که عشق بزرگی رو تجربه کرده باشی و به پایان رسانده باشی
واقعا دردناکه تصور پایان عشق حقیقی ولیکن ناگزیر..