مشخصات کتاب
عنوان: واژگونه خوانی استبداد ایرانی
نویسنده: آرش حیدری
ناشر: مانیاهنر
تعداد صفحات: ۳۷۰
متن پادکست
همانطور که در مقدمه اشاره شد اکثر نویسندگان ایرانی، استبداد را به عنوان علت اصلی عقبماندگی ایران و خلقیات ناپسند ایرانیها معرفی میکنند و چنان این ادبیات در بین متفکران ما شایع است که جای بسیار کمی برای شک و شبهه باقی میماند. اما در غالب این آثار ما با بنبست مواجهیم و راهکاری عملی برای خروج از این بنبست ارائه نمیشود. مثلا اگر بپرسیم چرا ایران عقبمانده است در جواب میشنویم که چون حکومت استبدادی است و وقتی میپرسیم چرا حکومت استبدادی است جواب میشنویم چون کشور عقبمانده است و مردم ایران هنوز به بلوغ کافی نرسیدهاند، روحیهای استبدادزده دارند و مرتبا استبداد را بازتولید میکنند. در حقیقت یک چرخه معیوبی ایجاد شده است که تقریبا امکان خروج از آن وجود ندارد. استبداد در طول دویست سال اخیر معانی متفاوت و بسیار گستردهای به خود گرفته و تبدیل به ساختاری شده است که عملا امکان شکست و تغییر آن وجود ندارد.
من در کتاب واژگونهخوانی استبداد ایرانی نوشته آرش حیدری دیدی متفاوت نسبت به مقوله استبداد در ایران دیدم، دیدی که به استبداد نه به عنوان یک ساختار، بلکه به عنوان یک مقوله تاریخی نگاه میکند.
در بین متفکرین ایرانی سه نوع رویکرد به مقوله استبداد و عقبماندگی ایران را میشود دید. رویکرد اول بیشتر به تاریخ اندیشهها توجه میکند. در این رویکرد محقق سعی میکند تاریخ را از خلال اندیشه روشنفکران یا متفکران فهم کند. به همین دلیل بیشتر هم و غم محقق پرداختن به تاریخ اندیشه و آگاهی است. این رویکرد که بسیار تحت تاثیر ایدهآلیسم آلمانی خصوصا هگل است به روح زمانه و آگاهی نگونبخت ایرانی توجه نشان میدهد. به این معنا که چون روشنفکران بواسطه روح زمانه نتوانستهاند تعریف دقیقی از مفاهیم ارائه بدهند در نتیجه ما با بحران آگاهی مواجه شدیم. یعنی نسبت به آن چیزی که باید باشد علم نداریم، و به جای گذر از حکومت استبدادی، مرتبا این نوع حکومت را بازتولید میکنیم، چون اساسا چیزی نداریم که جایگزینش کنیم. نکته نادیده گرفته شده در این رویکرد این است که رویدادهای تاریخی عمدتا از طریق اندیشهورزی روشنفکران و متفکران ساخته نمیشوند، بلکه این اندیشهها هستند که از دل وقایع تاریخی بیرون میآیند. مثلا در ایران صد و پنجاه سال پیش که اکثریت مردم حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند، اندیشهورزی متفکران نمیتوانست منشا تغییرات عظیم تاریخی باشد. در بین متفکرین ایرانی که به این رویکرد پرداختند میشود به سیدجواد طباطبائی یا حسین آبادیان اشاره کرد.
رویکرد دوم دیدی ساختارگرایانه به تاریخ دارد، یعنی متفکر تلاش دارد تا تاریخ را با توجه به ساختارها و نهادها فهم کند. در این رویکرد علت تداوم حکومت استبدادی عدم وجود ساختارهایی مثل جانشینی در راس قدرت، عدم وجود طبقات و اصناف و عدم انباشت سرمایه دانسته میشود. البته این رویکرد حکومت استبدادی را باعث و بانی عدم وجود ساختارها میداند. به عبارت دیگر هم استبداد معلول عدم وجود ساختارهاست و هم عامل آن. مثلا در مقایسه ایران با کشورهای پیشرفته اروپایی مرتبا به وجود ساختارهایی چون بانک، طبقات و اصناف قدرتمند و انباشت سرمایه اشاره میشود و وجود این ساختارها را عامل گذر اروپا از استبداد به مشروطه و در نهایت به دموکراسی میدانند. متفکرین این رویکرد تلویحا میپذیرند که عامل پیشرفت، دموکراسی است، در حالیکه به نظر میرسد دموکراسی اگر نه معلول پیشرفت دستکم همزمان با پیشرفت تکوین پیدا میکند. نکته دیگر در این رویکرد مقصر دانستن مردم است، چرا که عمدتا این ساختارها توسط مردمی بوجود آمده که خارج از حلقه حکومت بودند، و به مرور قدرت گرفته و توانستند قدرت حاکمه را محدود کنند. مثلا طبقه بورژوازی به واسطه مبارزات طولانیمدت توانست نظم قبلی را به هم زده و نظم جدیدی را برقرار کند. این رویکرد که تحت تاثیر شیوه تولید آسیایی مارکس و استبداد شرقی ویتفوگل است، رویکرد غالب متفکران ایرانی در فهم استبداد است. و به استبداد همچون یک ساختار نگاه میکند، ساختاری که گویا از ازل بوده و تا ابد هست و تنها راه تغییر آن ایجاد ساختارهایی است که حکومت استبدادی را محدود کند و این منوط به خواست مردم است. اصطلاحاتی مثل “تا همه یکی نشویم هیچ تغییری رخ نخواهد داد” از دل این رویکرد بیرون میآید. همچنین ادبیات خلقیات ایرانی هم از زیرشاخههای این رویکرد محسوب میشود که ایرانیها را متهم میکند به بازتولید کننده استبداد و هزاران رذیله اخلاقی دیگر. راه حل این رویکرد برای از بین بردن استبداد تغییر دادن ایرانیهاست و چون اصولا اینکار به آسانی و سرعت امکانپذیر نیست تلویحا وجود یک دیکتاتور خوب را برای پیشرفت فرض میگیرد. این تناقض دومی است که این رویکرد با آن روبروست، تناقض اول این بود که استبداد هم عامل و هم معلول نبود ساختارهاست و تناقض دوم اینکه هم دموکراسی را عامل پیشرفت میدانند و هم دیکتاتور خوب را. شاید بشود حلقه روشنفکران حول رضاخان را از طرفداران این رویکرد دانست. طرفداران افراطی این رویکرد وقتی از اصلاحات اجتماعی و سیاسی سرخورده میشوند در کل به این نتیجه میرسند که ایرانیها اصلاحپذیر نیستند و هیچ چیز قابل اصلاح نیست. کم نمیشنویم که گفته میشود ایرانیها لیاقت دموکراسی و آزادی را ندارند و هنوز بالغ نشدهاند. از بین متفکران ایرانی که در این رویکرد صاحبنظرند میشود به احمد اشرف، همایون کاتوزیان، یرواند آبراهامیان و حسن قاضی مرادی اشاره کرد. در کل هم رویکرد اول و هم رویکرد دوم در نهایت به بنبست میرسند، بنبستی که یگانه مانع پیشرفت کشور، مردم هستند.
اما رویکرد سومی هم به مقوله استبداد وجود دارد، رویکردی که در این کتاب با آن بیشتر آشنا میشویم. این رویکرد به استبداد همچون یک مقوله تاریخی نگاه میکند و دیدی تبارشناسانه به استبداد دارد. به این معنا که تلاش دارد به تعریفی از استبداد در یک بستر تاریخی برسد که چطور شد این مفهوم خلق شد و معنایی چنین گسترده پیدا کرد. آنقدر گسترده که همه چیز را توضیح میداد، از ناکارآمدی دولت و عقبماندگی کشور گرفته تا خلقیات ناپسند ایرانیها. این رویکرد تحت تاثیر فوکو و دریدا است و از متفکران این رویکرد میشود به عباس ولی، محمد توکلی طَرقی و نویسنده این کتاب اشاره کرد.
نویسنده اذعان دارد که استبداد در یک بستر تاریخی تبدیل به علت اصلی عقب ماندگی ایران شده است. یک اتفاق یا مجموعهای از اتفاقات باعث شدهاند که تغییری بزرگ در منطق زندگی ایرانیها ایجاد شده و نظم پیشین را بهم بزند. این اتفاقات تاریخی باعث شدند که نحوه حکومت به عنوان علت اصلی گرفتاریهای ایران دیده شده و از همینجاست که تغییر در نوع حکومت تبدیل به مسئله میشود. یعنی این درک که عقب ماندگی ما محصول حکومت استبدادی است و برای ترقی باید حکومت استبدادی را تغییر داد. اما این نقطه تاریخی به زعم نویسنده در تاریخنگاری رسمی با غفلت روبرو شده و به جای اینکه از ریشه اتفاقات باخبر باشیم درگیر نامهای بزرگ، انسانهای بزرگ و وقایع بزرگ شدهایم، مثلا بسیار رایج است که از مشروطه به عنوان نقطه عطفی در آزادیخواهی ایرانی نام ببریم بدون آنکه توجه کنیم چه اتفاقاتی و چه زمینههایی منجر به این انقلاب شد. و اگر توجه نکنیم که قبل از ایجاد هر تغییری میبایست این تغییر در دیدگاه مردمان به وجود آمده باشد، نمیشود صرفا با مبدا قرار دادن اتفاقات بزرگ به فهم درستی از تاریخ رسید. اتفاقات بزرگ مثل انقلابها در سایه وقایعی امکانپذیر شدند که چنان تکاندهنده بودند که باعث فروپاشی نظم و گفتمان قبلی شده و راه را برای نظمی جدید فراهم کردهاند. این وقایع که به ایجاد گسست در تفکر و بینش مردم منجر شده به زعم نویسنده از تیررس تاریخنویسی رایج به دور مانده.
نویسنده برای پیدا کردن گسست در تفکر و بینش مردم، ابتدا سراغ مفهوم استبداد در تاریخ پیشامدرن میرود و نشان میدهد که استبداد در ادبیات پیشامدرن در دو معنا به کار میرفته که هر دو تعریف ویژگیهایی شخصی و اخلاقی داشتند و به معنای اداره سرزمین یا جمعیت نبودند. یعنی قبل از اینکه استبداد به معنای شکلی از حکومت تعریف شود به معنای خصوصیات شخصی پادشاه یا حکمران تعریف میشده و حکومت استبدادی هنوز شناخته شده نبود. حکومتداری در آثار پیشامدرن بر محور خصوصیات شخصی پادشاه میگشت و قالبی نصیحتگونه داشت که هدفش اصلاح فردی و شخصی است. استبداد در آثار پیشامدرن به معنای صفتی برای یک شخصیت کاربرد داشت اما در آثار مدرن استبداد صفتی است که برای یک وضعیت استفاده میشود.
اگرچه استبداد به معنای خودرای بودن بیشتر معنایی مذموم داشت و به عنوان صفتی نکوهیده برای شخص پادشاه به کار میرفت، اما در متونی هم استبداد با همین معنا به عنوان خصوصیت خوب پادشاه مطرح شده که خودرای بودن پادشاه و ثبات قدم داشتن را از بهترین خصوصیات پادشاه میدانسته. در عصر صفوی یک معنای دیگر برای استبداد هم بکار برده میشد و آن جدایی طلبی و تمرد از حکومت مرکزی بود که باز هم معنایی شخصی داشت و به یک شخص اطلاق میشد که مثلا فلانی مستبد شده یعنی از حکومت مرکزی سرپیچی کرده.
ساختار حکومت در ایران پیشامدرن بر پایه ایل بود، یعنی یک ایل مثل قاجار حکومت را به دست میگرفت ولی این به دست گرفتن حکومت به معنای عدم حاکمیت ایلهای دیگر نبود. به این معنا ساختار قدرت تا قبل از عصر مدرن که با رضاشاه شروع شد فاقد آن تمرکزگرایی است که در دولتهای امروزی وجود داشت. ارتش هم تا قبل از ایجاد ارتش مدرن ساختاری ایلیاتی داشت. به این صورت که در موقع جنگ از سران ایلات نیروی جنگی درخواست میشد. ساختار ارتش ایران به این صورت بود که هر فوج به رهبری سرکرده خود میجنگید و سازماندهی متمرکزی وجود نداشت. همین ساختار ارتش باعث میشد علیرغم تعداد بسیار بالای رزمندگان ایرانی و شهامت و دلاوری آنها، ارتش ایران در برابر ارتشهای منظمی چون ارتش روس مرتبا شکست بخورد.
دامنه نفوذ قدرت مرکزی هم به حدی نبود که بتواند در همه جای کشور اعمال نفوذ کند، اصولا ایلات تنها موظف بودند به رئیس ایل غالب مالیات و در مواقع جنگ نیروی نظامی بدهند و دست به شورش نزنند. لشکرکشیها و دخالت حکومت هم تنها در مواقعی رخ میداد که یک ایل دست به شورش زده باشد. در مابقی موارد اداره امور نواحی زیر نظر ایلات انجام میشد نه حکومت.
ساختار سیاسی کشور به صورت هرمی بود یعنی شاه در راس قرار داشت و سلسله مراتب قدرت از بالا به پایین تنفیذ میشد. اما شاه قدرت مطلق را در اختیار نداشت، نویسنده اذعان دارد که شاه قدرت بیحد و حصر نداشته چرا که اعمال قدرت شاه نیاز به نیروی اجرایی قدرتمندی داشت که در قالب نیروهای نظامی، امنیتی و پلیس خود را نشان میداد که در ایران پیشامدرن چنین بازوهایی وجود نداشتند، اما باید توجه کرد که به طور کلی در ساختارهای هرمی حتی ساختارهایی که نفوذ حکومت به همه جای کشور رسوخ میکند و بازوهایی چون ارتش و پلیس و نیروهای امنیتی در اختیار دارد، باز هم قدرت شاه یا فرمانروا قدرت مطلق نیست. تنها شکلی از حکومت که قدرت مطلق فرمانروا را ممکن میکند حکومت توتالیتر است.
این عدم قدرت مطلق پادشاه در تقابل با نظریههای استبداد شرقی قرار میگیرد که وجود یک حکومت مرکزی و قدرتمند را فرض میگیرد. نویسنده قصد دارد از این عدم قدرت مطلق پادشاه نتیجه بگیرد که جایگاه شاه جایگاهی نمادین بوده که حکم تنظیم کننده روابط بین منابع مختلف قدرت در ایران را بازی میکرده، منابعی که عبارت بودند از روسای ایلات، زمینداران بزرگ، بازاریان و روحانیان. نویسنده با نشان دادن جایگاه نمادین شاه توضیح میدهد که چرا استبداد در ادبیات پیشامدرن ایران تعریفی اخلاقی و صرفا معطوف به شخصیت شاه داشته و مینویسد: «حکومت یا عادل است یا جائر، و این عدل و جور، خصلت اخلاقی شاه است نه خصیصه نظام حکمرانی. به این ترتیب اطلاق نام استبدادی به رژیمهای پیشامدرن، پیشاپیش خطایی در شناخت وضعیت تاریخی است.» به نظر من نویسنده تا جایی که درباره ساختار حکومت صحبت میکند درست میگوید، شاه قدرت مطلق نداشت، منابع قدرت گوناگونی وجود داشت اما نقش شاه هم نقشی نمادین نبود. نویسنده در ادامه مینویسد «از آنجا که منطق نیروهای نظامی نیز منطقی قبیلهای بود، که هر قبیله از سرکرده خود فرمان میبرد، این نیروها توان نظامی مقابله با حکومت مرکزی را نیز داشتند و شاه نمیتوانست بیقید و بند با این نیروها مواجه شود.» اما باید توجه کرد قبیلهای که به قدرت رسیده، قبیله پیروز بود یعنی تمامی قبایلی که ادعای پادشاهی داشتند را شکست داده و در هم کوبیده بود، پس عملا این امکان که هر کدام از قبایل بتوانند قدرت مرکزی را تهدید کنند وجود نداشت، در واقع ایل پادشاه با شکست مدعیان حکومت و توافق زمینداران، روحانیان و بازاریان حکومت را قبضه میکرد. احتمالا ضعف حکومت مرکزی خصوصا در زمان قاجار که دوران زوال حکومتهای قبیلهای بود، نویسنده را به اشتباه انداخته، یعنی زمانیکه قبیلههای محلی امکان و نیروی کافی برای مقابله با حکومت مرکزی را داشتند. گرچه ضعف قاجارها خصوصا در زمان احمدشاه به هرج و مرج منجر شد اما شاهان قاجار پیش از احمدشاه از پیش فکر این مشکل را کرده بودند و اغلب با تفرقه افکنی بین قبایلی که کمی قدرتمند میشدند سعی در تضعیف این قبایل داشتند. برخلاف ادعای نویسنده من معتقدم که شخص شاه نقشی نمادین نداشته بلکه یکی از قدرتمندترین افراد در کشور بود و از همین جاست که ادبیات استبداد که به خصوصیات فردی شاه میپردازد معنا پیدا میکند، چرا که شاه میتوانست با عادل یا جائر بودناش حکومتی خوب یا بد را شکل دهد. به نظر من چیزی که باعث شده استبداد در تاریخ پیشامدرن صفتی فردی باشد از قدرت پادشاه نشات میگرفته و سیستم حکومتی چیزی نبوده جز اراده پادشاه. اگر پادشاه عادل بود، عدالت در کشور فرانروا میشد اما اگر پادشاه ظالم بود، ظلم. در ایران پیشامدرن استبداد صفتی فردی برای حاکم بوده و به قدرت رسیدن حاکم مستبد نتیجه گناه و کفران نعمت مردم. اما بعدتر این تعاریف تغییر کرد و استبداد صرفا صفتی شخصی برای حاکم نبود بلکه تبدیل به صفت نوعی حکومت بیقانون و ظالم شد و بعدی اجتماعی پیدا کرد.
نویسنده در ادامه سعی دارد که نقطه تغییر معنای استبداد در ایران را پیدا کند، یکی از اولین رسالاتی که به آن میپردازد نوشتهای است از رستم الحکما به نام احکام که در سال ۱۲۰۷ شمسی در بحبوحه شکست ایران از روس نوشته شده. رستم الحکما در این رساله دست به نقد پادشاه میزند و وظایفی را برای پادشاه بیان میکند، وظایفی مثل تربیت رعیت و سپاه، ساخت دارالشفا یا بیمارستان امروزی و ساخت مدرسه و آبادانی مملکت و میگوید شاه از همه اینها غفلت کرده و به خودکامگی افتاده. در جایی دیگر مینویسد که وزیر کافر اما با تدبیر بهتر از وزیر مسلمان اما بیتدبیر است. با اینکه در این رساله خودکامگی صفتی است برای پادشاه اما در نسبت با حکومتداری بیان میشود و نشاندهند تغییری است که در معنای این کلمه در حال وقوع است. رستم الحکما خودکامگی یا استبداد را باعث فقر و فلاکت مردم و شکست ایران از روس میداند و حکومت بر اساس عقل و تدبیر را راه چاره برای برون رفت از این معضلات.
رساله دوم دو سال بعد در سال ۱۲۰۹ توسط جعفر کشفی نوشته شده، کشفی در رساله میزان الملوک اصطلاح ظلالله یا سایه خدا را برای پادشاه به چالش کشیده و میگوید هیچ کس خلیفه خاص خداوند بر روی زمین نیست و همه موجودات سایه خداوند هستند. کشفی معتقد است که کار و شغل شاه باید عدالتخواهی باشد و ویرانی مردم، اخلاق و سرزمین را محصول بیتدبیری میداند. او شاه را به شایسته سالاری دعوت میکند و پیشنهاد میکند ساز و کاری وجود داشته باشد تا مردم بتوانند شاه ناکارآمد را عزل کنند. در حقیقت وارد کردن مردم در تعیین سرنوشت سیاسی که تبلور اصلی خودش را در انقلاب مشروطه نشان داد از پیامدهای شکست ایران از روسیه بود.
رساله مهم دیگری که نویسنده به آن اشاره میکند رساله مجدیه از مجدالملک سینَکی جد علی امینی است. این رساله که بعد از قتل امیرکبیر و در سال ۱۲۴۹ شمسی نوشته شده، هم از لحاظ ادبی و هم نوع نگاه انتقادی به قدرت، سیاست و حکومت اثری باارزش و مهم است. نکته اینجاست که هنوز گفتمان استبداد در این رساله شکل نگرفته ولی خصوصیاتی که بعدها به استبداد نسبت داده میشود همگی در این رساله جمعند، مثل عدم وجود قانون، نبودن امنیت، عدم آیندهنگری، ظلم حکام محلی و عدم وجود ارتش مدرن در مقابله با عثمانی.
این ادبیات انتقادی به مرور از صراحت بیشتری برخوردار شد و روز به روز بر تعداد این گونه رساله ها اضافه شد. بعدتر در رساله منهاج العلی که در سال ۱۲۵۳ نوشته شده، انتقادات با صراحت بیشتری بیان میشود و نویسنده رساله خواستار جدایی سلطنت از قانون میشود، چیزی که بعدها به جدایی سلطنت از حکومت معروف شد. در این رساله تعریف استبداد مشابه چیزی است که امروز به کار برده میشود، مثلا در جایی مینویسد، هر نظامی که اختیار سلطنت و قانون: «در دست یک نفر است که آن یک نفر عبارت است از پادشاه یا امپراتور یا سلطان، آن را سلطنت مطلقه خوانند. و سلطنت مطلقه بر دو قسم است یکی سلطنت مطلقه منظمه مثل روس و عثمانی … و دیگری سلطنت غیرمنظمه مثل ایران که آنها را به اصطلاح فرنگ دیسپوتی مینامند… یعنی سلطنت جائر ظالم.» منظور از منظمه و غیرمنظمه هم وجود یا عدم وجود قوانینی است که حاکم طبق آنها عمل کند. در این رساله استبداد معضل اصلی کشور و دوای درد آن مشروطیت نامیده میشود. این گفتمان بعدتر تثبیت بیشتری پیدا کرد و سلطنت مشروطه توسط عدهای از متفکران و نویسندگان عصر به عنوان بهترین نوع حکومت برای ایران معرفی شد. این زمان حدودا مصادف است با سالهای ۱۲۵۰ شمسی به بعد.
مثلا در رساله دستور الاعقاب از میرزا مهدی نواب طهرانی که در سال ۱۲۶۰ شمسی نوشته شده، نقد تند و تیزی بر دولت میبینیم. نویسنده اذعان دارد که شاید این اولین رسالهای باشد که در آن تمایز بین دولت-حکومت و ملت-رعیت به وضوح نشان داده شده. تمام این رساله سرشار است از حکایاتی که در آنها توسط حکومت به مردم ظلم شده و تاکید رساله بر تظلم خواهی و فقدان عدالت قضایی در ایران است. در همین دوران است که آرام آرام دیدی شرقشناسانه در آثار انتقادی شکل میگیرد و گزارههایی مثل دول آسیا، دول شرقی و استبداد شرقی برای اشاره به نوع حکومت ایران استفاده میشود. چاره کار در این رسالات غربی کردن نوع حکومت است، با این استدلال که اگر ما فنون غربی را بلد نیستیم و یاد میگیریم، در امور حکومت داری هم باید غرب را الگوی خود قرار دهیم تا از این وضعیت مصیبتبار نجات پیدا کنیم.
نکته جالب در این رسالات این است که جمهوری و حکومت دموکراسی همچون استبداد مطلقه رد میشوند چرا که معتقدند مردم ایران هنوز به آن بلوغی نرسیدند که در سیاست دخالت کنند مثلا در رساله “در اصلاح امور” آمده: «مردم غافل دقایق امور ندانند، اسباب مرارت و تعطیل شوند و بنیان سیاست آن متزلزل است.»
در کنار این رسالات، از دو طریق دیگر گفتمان استبداد به عنوان منشا تمامی معضلات ایران جا افتاد، طریق اول از سمت بعضی از روحانیون بود و طریق دوم از سمت محصلانی که به غرب رفته بودند و با استفاده از روزنامهها دست به ترویج ادبیات انتقادی زده و سعی داشتند مردم را آگاه کنند. در حقیقت در آن سالها تمامی کسانی که دغدغه اصلاح امور ایران را داشتند این سئوال در پس ذهنشان بود که چه باید کرد؟ و تقریبا همگی به این نتیجه میرسیدند که باید بنیان استبداد را از ریشه کند و به جای آن حکومت قانون را مستقر کرد. در این بین بعضی از روزنامهنگاران به نقد مردم ایران که در جایگاه مظلوم نشسته بودند هم پرداختند و بخاطر پذیرا شدن ظلم آنها را شریک در استبداد دانستند مثلا در روزنامه مساوات میخوانیم: «در هر طایفهای که ظلم و استبداد جریان دارد، به ناچار آن طایفه به دو قسمت متقابل تقسیم میشود: ظالم و مظلوم. به حکم عقل و شهادت وجدان نه ظالم را شرفی باشد و نه مظلوم را.» یا در جایی دیگر در همین روزنامه میخوانیم: «اگر ظالمین خون آشام ایران از ظلمهای خود بکاهند و مظلومین بیچاره در قبول ظلم کمتر تن دهند، ما با یک قوت قلبی از طرف کل دانشمندان عالم به شما اطمینان کامل میدهیم که ایرانیان هم آدم خواهند شد.» این ادبیات یعنی استبداد را به مثابه مادر تمامی مشکلات ایران دیدن و مردم را استبدادزده، هنوز که هنوز است به عنوان ادبیات غالب روشنفکران ایرانی مطرح است.
اما سئوال اینجاست، چه اتفاق یا اتفاقاتی باعث شد تعریف استبداد از امری شخصی به امری اجتماعی و حکومتی تغییر کند؟ نویسنده با بیان این تغییر در تعریف استبداد و در نقطهای خاص از تاریخ ایران، به دنبال ریشهیابی علت این تغییر است، ریشههایی که به گفته نویسنده باید در تاریخ سکوت به دنبالشان گشت، تاریخی که عموما مغفول مانده و تاثیرات سیاسیاش نادیده انگاشته شده، یعنی تاریخ جنگ، بیماری و قحطی.
اکثر مورخان، تقابل ایران با غرب و آشنایی ایرانیان با تمدن غربی را یکی از علتهای اصلی بیداری ایرانیان میدانند. اگر از تاریخنویسانی که جنبش مشروطه را فقط نتیجه فعالیت روحانیون میدانند و نقش روشنفکرها را نادیده میگیرند، بگذریم، معمولا نقش روشنفکران و روزنامهنگارانی که با تمدن غربی آشنا بودند بسیار پررنگ توصیف میشود. اما سئوال اینجاست، برای اکثر مردم ایران که سواد خواندن یا نوشتن نداشتند و احتمالا از استدلالات تجددخواهان ایرانی سردرنمیآوردند، غرب را ندیده و با مفاهیم غربی آشنا نبودند، آیا صرف فعالیت روشنفکران و روحانیون برای خیزش انقلابی و درخواست مشروطه کافی بود؟ یا زمینههای دیگری باید وجود میداشت تا مردم را حول یک رهبری، متحد و همصدا کند؟ مردم به دنبال تغییر وضع موجود بودند و نقش روشنفکران و علمای دین در این وضعیت تاریخی، تنها نشان دادن راه این تغییر بود که از حکومت قانون و ایجاد عدالتخانه میگذشت. اما چه چیزی باعث شد که مردم نیاز به تغییر را احساس کنند؟ باید دید که چه اتفاقی افتاد که نظم قدیم دیگر کارایی نداشت و نیاز بود تا نظمی جدید مستقر شود. به زعم نویسنده این زمینهها که توان ایجاد اتحاد بین اقشار مختلف مردم را داشت و نیاز به تغییر را در مردم ایجاد کرد، جنگ، وبا، طاعون و قحطی بود.
ایران در زمان فتحعلی شاه دو بار با روسیه جنگید که هر دو بار شکست خورد و این شکستها به عهدنامههای گلستان و ترکمانچای منتهی شد. در جنگ اول ایران و روس، ابتدا ارتش ایران به پیروزیهایی دست پیدا کرد اما سپاه ایران در نهایت در جنگ اصلاندوز شکست خورد و آذربایجان محاصره شد. باید توجه کرد که روسیه در آن زمان کشور چندان قدرتمندی نبود و چون همزمان در چند جبهه مشغول جنگ بود، توان تمرکز بر روی جبهه ایران را نداشت. اما ارتش ایران، گرچه از لحاظ نفرات بسیار بیشتر از ارتش روسیه بود اما توان مقابله با همین ارتش کوچک را هم نداشت و غالبا با شکست روبرو میشد که بخش اعظم آن به دلیل عدم نظم و سلاح مناسب بود و ایران را مجبور کرد دست به دامن انگلیسیها شود. انگلیسیها که در آغاز قول حمایت داده بودند بعد از متحد شدن با روسیه علیه ناپلئون به ایران پشت کردند، ایران اینبار به سراغ فرانسویها رفت اما فرانسویها هم بعد از مدتی با روسیه به توافق رسیدند و ایران را در برابر روسیه تنها گذاشتند. بریتانیا برای حفظ منافع هندوستان ایران را ترغیب به پذیرش عهدنامه صلح گلستان کرد. شکست ایران از روسیه چند دلیل عمده داشت، اول عدم وجود سپاهی منظم و متشکل در برابر ارتش منظم روسیه بود. ارتش ایران ساختاری سنتی داشت و ترکیبی بود از افراد مسلح ایلات مختلف که هر کدام فرمانده خود را داشتند و فرماندهی متمرکز نبود. این عدم تمرکز در فرماندهی باعث بینظمی میشد و رشادتهای فردی که در بین سربازان ایرانی کم هم نبود در برابر نظم ارتش روسیه کارکردی نداشت. دلیل دوم عدم وجود تسلیحات مناسب بود، ارتش روسیه از تسلیحات مدرنتری بهره میبرد که ارتش ایران فاقد آن بود و دلیل سوم شورشهایی بود که در اقصی نقاط کشور اتفاق افتاد. این شورشها بخاطر فلج شدن اقتصاد کشور رخ داد. دوره اول جنگ ایران و روسیه از ۱۱۸۴ شمسی تا ۱۱۹۲ که قرارداد گلستان امضا شد ادامه پیدا کرد و هم هزینههای جنگ و هم استفاده از نیروی ایلات به عنوان سرباز اقتصاد کشور را با بحران روبرو کرده بود. ارتش ایران هم باید با روسیه میجنگید و هم شورشهای داخلی را سرکوب میکرد. همه این عوامل در کنار وضعیت سیاست جهانی دست به دست هم دادند و ایران مجبور شد به عهدنامه گلستان تن در بدهد. این شکست اما فقط عدهای مثل عباس میرزا و جمعی از الیتهای آذربایجان را به فکر واداشت، چون این عباس میرزا بود که از نزدیک شاهد وقایع بود و علت شکست ایران در برابر روسیه هنوز به مسئلهای عمومی تبدیل نشده بود. تحیر عباس میرزا از شکستهای ایران در برابر روسیه در جملاتی که خطاب به فرستاده ناپلئون گفته مشخص است، آنجا که میگوید: «سبب پیشرفتهای شما و ضعف همیشگی ما چیست؟ شما با فن فرمانروایی، فن پیروزی و هنر به کار گرفتن همهی تواناییهای انسانی آشنایی دارید، در حالی که ما در جهلی شرمناک محکوم به زندگی گیاهی هستیم و کمتر به آینده میاندیشیم.» بیش از دو قرن از بیان دغدغههای عباس میرزا میگذرد و هنوز این دغدغهها برای ما دغدغههایی آشناست.
بعد از شکست در جنگ اول، گفتمان سنتی که علت شکست ایران را در عدم غیرتمندی و سلحشوری میدید سعی کرد با فتوای جهاد شکست بلاد اسلام را در برابر بلاد کفر جبران کند، و این در حالی بود که مشکل ارتش ایران کمبود نفرات یا عدم سلحشوری نبود. عباس میرزا به خوبی کارکرد نظم در ارتش را فهمیده بود و تلاش داشت تا شاه را متقاعد کند تا از اروپاییها برای ساخت ارتشی مدرن کمک بخواهند. در همین زمان است که با پیگیری عباس میرزا اولین سری از دانشجویان ایرانی به اروپا میروند. دو شکست ایران از روس گرچه امروزه به عنوان آغازی بر بیداری ایرانیان قلمداد میشوند اما فقط الیت جامعه را درگیر کرده بود و هنوز تبدیل به دغدغهای عمومی نشده بود.
عواملی که کمک کرد تا ناکارآمدی نظم پیشین تبدیل به دغدغه عمومی شوند قحطی و همهگیریهای وبا و طاعون بود. در مجموع هفت همهگیری عمده وبا در ایران بین سالهای ۱۱۹۸ تا ۱۲۸۳ رخ داد که منجر به کشته شدن عده زیادی از مردم شد. اولین همهگیری در سال ۱۲۰۰ شمسی در خلیج فارس رخ داد که به اصفهان و شیراز کشیده شد و بنا به گفته شاهدان دو سوم مردم شهر شیراز که بیست هزار نفر تخمین زده میشود در این همهگیری کشته شدند. این زمان مصادف است با فاصله بین دو جنگ ایران و روس. مابقی همهگیریهای عمده وبا در ایران بعد از جنگ دوم ایران و روس اتفاق افتادند که سختترین آنها در سال ۱۲۷۱ شمسی رخ داد که روزانه ۸۰۰ نفر را در تهران میکشت. بغیر از وبا، طاعون هم مرتبا در ایران شایع میشد، مثلا لرد کرزن در سال ۱۲۱۰ از طاعونی میگوید که بیست هزار نفر از اهالی شوشتر را کشت.
همزمان با این همهگیریها ایران دچار قحطی هم میشود، مثلا در سال ۱۱۹۴ در فاصله جنگ اول و دوم ایران و روس قحطیای اتفاق میافتد که به آدمخواری منجر میشود، به گزارش شاهدان فقط در کاشان ده هزار نفر از گرسنگی کشته شده بودند. در اغلب موارد وبا، طاعون و قحطی همزمان بر سر مردم ایران نازل میشدند. اینکه کدام علت اصلی دیگری بوده مشخص نیست. غالب قحطیهایی که در ایران اتفاق افتاده به دلیل کم آبی بوده. اما فجیعترین قحطی در ایران که در سال ۱۲۵۰ رخ داد بخشی به عدم بارندگی و بخشی به دلیل احتکار غله توسط مالکان بزرگ و تجار بود. این قحطی همزمان است با پادشاهی ناصرالدین شاه و صدرات میرزا حسین خان سپهسالار. شدت این قحطی به حدی بود که مردم به علف خوری و خوردن اسبها، قاطرها، سگ و گربه و در جاهایی آدم خواری افتادند و داد و ستد چندین سال مختل شد، چون هیچ حیوان چارپایی برای ارسال محصول به شهرها پیدا نمیشد. در همین دوران مرتبا شورشها و تجمعاتی برای درخواست کمک از حکومت در گوشه و کنار مملکت به راه میافتاد به گفته نویسنده همانطور «که وبا بیشتر فقرا را میکشت، قحطی نیز فقرا را در برمیگرفت و فقر از معنایی صرفا اخلاقی و تقدیرگونه بدل به مسالهای سیاسی و امنیتی شد.»
وبا باعث بسته شدن بازار شد و کاهش نیروی کار، اقتصاد شهرها را مختل کرد. در این دوران بود که آرام آرام مسئله وظیفه دولت در قبال مردم به مسالهای فراگیر تبدیل شد و این مسئله که دولت مسئول جان، سلامت و رفاه مردم است در حال شکل گیری بود.
نابودی بخشی از جمعیت، بزرگترین تاثیرش را در نظام مالیاتی کشور گذاشت. کمبود نیروی کار باعث کاهش صادرات و کاهش مالیات شد و عملا کشور را تا آستانه فروپاشی پیش برد. در ضمن اقتدار نظامی کشور را هم مورد تهدید و کاهش قرار داد چرا که بخش اعظم ارتش ایران که از ایلات و عشایر تامین میشد در جریان قحطی و وبا دچار کاهش نفرات شده بود. برآورده شده که ایل قشقایی در این دوران از شصت هزار خانوار به دوازده هزار خانوار کاهش پیدا کرده بود.
اما واکنش حکومت در برابر این فجایع سرکوب و نجات خود بود، به عنوان مثال محمدشاه از ترس وبا به شمیرانات فرار کرده بود یا ناصرالدین شاه هنگام قحطی بزرگ در کربلا بود. حکومت در مواجه با این بحرانها هیچ راه حلی نداشت و عملا خودش را مسئول نمیدانست. هیچ سیاست مشخصی جهت مبارزه با بیماری و قحطی وجود نداشت. قحطی ضربه سختی به جمعیت کشور زد، تخمین زده میشود یک و نیم میلیون نفر در قحطی بزرگ کشته شدند که حدود بیست تا بیست و پنج درصد جمعیت کشور بود. وضعیت کشور آنچنان آشفته بود که سلطنت ناصرالدین شاه را با سلطنت ضحاک مقایسه میکردند و میگفتند باز ظلم ضحاک از روی یک قانونی بوده و حدودی داشته اما ظلم ناصرالدین شاه به علت بیقانونی نهایتی ندارد.
همزمانی تاریخی این فجایع با گسترش گفتمانی که نوع حکومت را مقصر اصلی میدانست تصادفی نیست. هرچند به زعم نویسنده در آثاری که بعدتر در نقد حکومت نوشته شد اشارات کمی به این فجایع میشود اما این فجایع مبنایی بود برای شکلگیری گفتمانی جدید که استبداد را عامل اصلی تمام بدبختیهای ایران معرفی میکرد.
ایرادی که به کتاب وارد است این است که نویسنده احتمالا تحت تاثیر فوکو بیش از حد به بحرانهایی مثل بیماریهای واگیردار و قحطی بها میدهد و اذعان دارد که این فجایع سبب به وجود آمدن کلیتی به نام ایران شدند، که درست نیست، مفهوم ایران سابقهای بس قدیمیتر دارد، حداقل در معنای قومی، فرهنگی و مذهبی به دوران هخامنشیان برمیگردد و در معنای سیاسی و کلیت سرزمینی به عهد ساسانیان میرسد. گرچه هویت ملی به معنای مدرن آن از دوران رضاخان به این طرف شکل گرفت اما کلیت ایران محصول فجایعی چون بیماری و قحطی نبوده مگر اینکه منظور نویسنده هویت ملی به معنای مدرن آن باشد که باز با تاریخی که این فجایع رخ داده همخوانی ندارند.
در اینکه این فجایع ایران را بدنمند کردند با نویسنده همدلم، یعنی این فجایع باعث شدند که ایران به مثابه انسانی دیده شود که بیمار است و نیاز به درمان دارد. این درمان حکومت قانون بود و دولتی مرکزی و قدرتمند که در مواجهه با فجایع به جای فرار به فکر چاره باشد و مسئولیت را به عهده گیرد.
در کنار نقد حکومت که ناتوان از اداره مملکت بود، جهل ملت هم به ریشه عقب ماندگی کشور اضافه شد و مورد نقد قرار گرفت. همچنین مقایسه بین مردمان شرق و غرب تبدیل به الگویی برای نشان دادن این عقب ماندگی شد که دست به مقایسه روحیات شرقیها و غربیها میزد یا به عبارتی همان گفتمان شرقی عقب مانده و غربی پیشرفته را مطرح میکرد. یکی از مصادیقی که برای عقب ماندگی شرقیها آورده میشود اعتقاد به قضا و قدر است که میگوید شرقیها به جای استفاده از عقل ترجیح میدهند خودشان را به سرنوشت بسپارند.
ساختار حکومت که شاه در مرکز قرار داشت و حکام محلی و منصوبان شاه و روسای ایلات، کشور را اداره میکردند و روحانیون نظام معنایی این حکومت را میساختند در مواجهه با این بحرانها سرگردان شده بودند و کارایی خودشان را از دست داده بودند. اینجا بود که سئوال مهم وظیفه دولت در قبال این بحرانها چیست مطرح و تبدیل به گفتمانی عمومی میشود. در گفتمان پیشین بروز این بلایا محصول فسق و فجور بود و راه مقابله با آن دست به دعا برداشتن و صدقه دادن و در مواردی مداخله حکومت. اما این بار به شورشهای بزرگ منجر شد که پایه حکومت را میلرزاند. دولت بواسطه نداشتن درآمد و ارتش از پا افتاده بود. تا قبل از این جمعیت کشور مسئله نبود ولی همهگیریها و قحطی جمعیت را تبدیل به مسئله کرد. وبا مساله قرنطینه و مرزها را جدی کرد و بهداشت جمعیت تبدیل به مسالهای سیاسی شد. پزشکی سنتی در مقابله با وبا ناکارآمدیاش را نشان داد و گرایش به پزشکی مدرن هم تبدیل به مسئله شد. قحطی هم راهها و نحوه توزیع محصولات کشاورزی را تبدیل به مسئله کرد. از اینجا به بعد حاکم علاوه بر عادل بودن باید عاقل هم میبود، عاقل به معنای درست اداره کردن مملکت.
علاوه بر مشکلات داخلی و شورشهایی که در اقصی نقاط کشور رخ میداد، ایران تحت فشار حکومتهای بزرگ هم بود. ایران به واسطه حضور در مسیر هندوستان جایگاه ویژهای داشت و تحت فشار سه قدرت بزرگ روسیه، بریتانیا و عثمانی بود و باید تلاش میکرد موجودیت خود را حفظ کند. شکست ایران در جنگ با روسیه که بیشتر بواسطه ضعف تکنولوژیکی بود پای قدرتهای استعماری دیگر مثل فرانسه و بریتانیا را به ایران باز کرد. ناصرالدین شاه که سعی کرده بود جدا شدن هرات را جبران کند مجبور شد بعد از اشغال خارک و بوشهر توسط بریتانیا عهدنامه پاریس را امضا کند، هزینههای جنگ کمرشکن بود و این شکست بار دیگر ثابت کرد که ایران نیازمند مدرنیزاسیون جدی در ارتش است. در زمینه اقتصادی هم بعد از گذراندن قحطی و وبا تولیدات داخلی به شدت کاهش پیدا کرد و ایران به جای صادرات محصولات تولیدی مجبور شده بود مواد اولیه صادر کند، از طرفی بواسطه کاهش تولید، اجناس مورد نیاز باید از خارج وارد میشد. اقتصاد ایران مبتنی بر گمرکات و مالیات بود که عایدی گمرکات از تجار روس طبق عهدنامه ترکمانچای بسیار افت کرده بود و مالیات هم به دلیل کاهش جمعیت و نیروی کار کاهش یافته بود. قراردادهای ایران با کشورهای غربی که در ابتدا بیشتر نظامی بود بعد از ضعیف شدن ایران به قراردادهای اقتصادی کشیده شد. در همین زمان بود که بزرگترین و مطرحترین قراردادهای استعماری با ایران بسته شد.
از طرف دیگر چون غالب این بیماریها مثل وبا و طاعون از هندوستان به ایران و از ایران به سایر نقاط جهان انتقال پیدا میکرد، باعث میشد کشورهای همسایه ایران یعنی روسیه و عثمانی در کنار کشورهای دیگر مثل بریتانیا که در جنوب ایران منافع داشتند در هنگام بروز طاعون و وبا یا مرزهای خود را ببندند یا مثل بریتانیا در مناطق تحت نفوذشان قرنطینه برپا کنند تا جلوی همهگیری بیماری را بگیرند. از طرفی به حکومت مرکزی فشار وارد میکردند تا اقدامات بهداشتی و قرنطینه را اجرا کند. این اقدامات غالبا در ایران موجب خشم و نارضایتی و در مواقعی به شورش هم منجر میشد.
مجموع این فشارها باعث افزایش وظیفه و مسئولیت حکومت شد، حکومت باید سلامت و رفاه مردم را تامین میکرد، در مواقع بروز بیماری اقدامات لازم برای قرنطینه و بستن مرزها را انجام میداد، در هنگام بروز فجایعی چون قحطی باید کشور را مدیریت میکرد و دست به اصلاحاتی در ارتش میزد. این وظایف جدید حکومت که تا قبل از این شناخته شده نبود، سنت را ناکارآمد نشان میداد و روز به روز تمایل بیشتری برای عبور از سنتها و شروع مدرنیزاسیون پیدا میشد.
اتفاقاتی به بزرگی وبا و قحطی باعث بوجود آمدن تعریف جدیدی از ایران شد، ایرانی که بیمار است و احتیاج به پزشک دارد. این پزشک را باید پدر یا همان شاه به بالین مادر یا وطن بیاورد. دیگر در قالب نظم پیشین نمیشد پاسخی درخور به این فجایع داد. نمیشد وبا را صرفا به بدی آب و هوا یا گناه مردم نسبت داد و نمیشد با ورد خواندن و چرخش ستارگان در آسمان وبا را درمان کرد و نیاز بود تا راه حلی جدید پیدا شود.
در پیدا کردن این راه جدید بود که افرادی چون عباس میرزا، قائم مقام، امیرکبیر و سپهسالار دست به اصلاحات زدند، اصلاحاتی که عموما با مخالفت بخشهای دیگری از جامعه روبرو میشد. به زعم نویسنده در اکثر تاریخنگاریها این مخالفتها به جهل و عقبماندگی جامعه ایران تقلیل داده میشود، اما باید توجه کرد که این اصلاحات عمدتا غربی در چه جامعهای انجام میشد، فضای گفتمانی موجود چه فضایی بود. فضایی که امثال عباس میرزا و امیرکبیر دست به اصلاحات زدند فضایی نبود که هنوز مردم نیاز به تغییر را احساس کرده باشند. این اصلاحات فرمایشی بود، کسی مثل امیرکبیر از طریق مردم و با حمایت مردم به صدرات نرسیده بود، این آگاهی و این نیاز به تغییر فقط در قشر الیت جامعه گسترش پیدا کرده بود آن هم نه همه آنها. وقتی نیاز به تغییر احساس نشود یا باید با دیکتاتوری چنین اصلاحاتی انجام میشد یا باید از خیر اصلاحات گذشت و از شر قائم مقام و امیرکبیر راحت شد.
عباس میرزا اولین سری از دانشجویان ایرانی را به خارج فرستاد تا تکنولوژی غربی را یاد بگیرند، نگاهی به رشتههای تحصیلی نشان دهنده منطق کاربردی عباس میرزا بود، مثلا میرزا صالح شیرازی برای آموختن زبان فرانسوی، انگلیسی و لاتین فرستاده شد، میرزا سید جعفر برای پزشکی، میرزا رضا برای مهندسی توپخانه و استاد محمدعلی چخماقساز برای قفل و کلید سازی. این سیاست بعد از مرگ عباس میرزا توسط محمدشاه دنبال شد اما اصلاحات دیگر عباس میرزا متوقف ماند. به دنبال همین سیاست بود که بعضی از اشراف و ثروتمندان فرزندان خود را با هزینه شخصی به اروپا فرستادند که میرزا حسین خان سپهسالار، میرزا یحیی خان مشیرالدوله و میرزا ملکم خان ناظم الدوله از شاخصترین این افراد بودند که بعدها هر کدام تلاشهای زیادی برای اصلاحات کشور انجام دادند، خصوصا میرزا ملکم خان که در اپیزود جداگانهای به اون خواهیم پرداخت. برخورد اینها با غرب و آنچه که با خود آوردند بذر انقلاب مشروطه را در زمین آماده ایران پاشید و استبداد را به عنوان موثرترین عامل در عقب ماندگی ایران معرفی کرد.
همانطور که اشاره شد بعد از این فجایع و فشارهای بین المللی، سلامت، بهداشت، راهها و آموزش تبدیل به مسائلی شدند که حکومت باید برای آنها برنامهای تدارک میدید. دو رساله مهم یکی تنظیمات و دیگری حفظالصحه نمادی از تلاش حکومت در قانونگذاری پیرامون بهداشت و سلامتند. مثلا احتسابیه که شکل قدیم شهرداری بود دو وظیفه اصلی داشت یکی تنظیم قیمتها و کنترل آذوقه و دیگری بهداشت و نظافت شهر، یعنی دقیقا دو وظیفهای که با وبا و قحطی پیوند داشتند. نکته مهم در رساله حفظالصحه و دستورالعمل نظمیه که بعد از تشکیل نظمیه نوشته شد اقداماتی است که باید در جهت سلامت و بهداشت شهر انجام میشد و در کنار آنها باید تولید قدرت و ثروت میکرد. مثلا در رساله دستورالعمل نظمیه پیشبینی اخذ مالیات از فواحش و مشروبات الکلی شده بود. یعنی هدف نظمیه مبارزه با انحراف یا ناهنجاری نبود بلکه کسب درآمد از این ناهنجاریها بود. در رساله تنظیمات نوشته سپهسالار هم با قوانینی روبرو هستیم که تلاش دارد دستورالعملهایی برای اداره جامعه به دست دهد و مردم را در اداره امور جامعه سهیم کند. اما اغلب این دستورالعملها در عمل با شکست روبرو میشدند، بیشتر به این دلیل که مردم همکاری لازم را نمیکردند و اینجا بود که مسئله آموزش مطرح شد، چون مردم نسبت به لزوم این اقدامات اصلاحی آگاه نبودند و باید آگاه میشدند تا مشکل ایجاد نکنند. اما به نظر من همین دید نسبت به مردم باعث شد یا آموزش به درستی انجام نشود یا اگر انجام میشد خاصیتی تعبدی داشته باشد، یعنی به جای اینکه به مردم یاد داده شود که خودشان به این نتیجه برسند که باید اقدامات اصلاحی انجام گیرد، یاد میگرفتند که چگونه از عمال قدرت در جهت انجام این اصلاحات تبعیت کنند و چوب لای چرخ حکومت نگذارند. از طرف دیگر انجام این اصلاحات نیازمند زیرساخت مناسب بود و بدون توسعه اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ممکن نبود. کنترل بیماریها بدون توسعه سایر جوانب امکان پذیر نبود.
با اینکه فشارهای بین المللی وجود داشت و ایران را ملزم به قرنطینه، بستن مرزها و فراهم کردن خدمات سلامت میکرد اما عملا کاری انجام نمیشد تا اینکه در سال ۱۲۵۴ نهایتا ایرانیان تسلیم شدند آن هم بخاطر همهگیری دیفتیری در تهران، وبا در سیستان و طاعون در خوزستان. این همهگیریها باعث شد که رابطه پزشکی با مردم و حتی خود پزشکی دچار تغییر شود. هرمز ابراهیم نژاد در مقالهای درباره پزشکی در دوران قاجار تغییر پزشکی را بواسطه پیشرفت علمی نمیداند بلکه بواسطه افزایش تعداد پزشکان و تغییر دید پزشکی نسبت به عوام میداند. پزشکان برای اولین بار عوام را به چشم مردم دیدند و این بواسطه تبدیل بهداشت عمومی به موضوع نگرانی حکومت بود. درمان فقرا یکی از مهمترین معضلات حکومت بود چون این فقرا بودند که بیشترین آسیب را از همهگیریها میدیدند و به تبع آن حکومت بیشترین آسیب را از همین محل میخورد. در نتیجه فقر در پیوند با بیماری برای حکومت تبدیل به بحرانی امنیتی می شد، فقر به شکل بیماری فهم میشود که باید درمان شود. بعدتر وقتی خدمات بهداشتی و درمانی به وظایف حکومت تبدیل شد، جنون هم به بیماریهایی که باید با آن مبارزه میشد اضافه شد. بعد از اینکه قدرت بدن فقرا را مدیریت کرد تا به بحران تبدیل نشوند حالا نوبت ذهن بود، ذهنها هم باید مدیریت میشدند تا بحران ایجاد نکنند، مبارزه با جنون هم مثل خدمات پزشکی ابتدا به نظمیه سپرده شد. به قول نویسنده: «همه جا را باید ضدعفونی و پاستوریزه کرد تا قدرت دوام آورد.» نهاد نظمیه که برای مبارزه با وبا ایجاد شده بود، بعد از نابودی وبا همچنان به حیات خود ادامه داد و باید برای حفظ موجودیت خودش هم که شده بیماری جدیدی پیدا یا حتی خلق میکرد تا با آن مبارزه کند. به این ترتیب بود که جنون، تکدیگری و دستفروشی تبدیل به بیماریهایی شدند که باید با آنها مبارزه کرد.
جمعیت وبازده و قحطیزده نمیتوانست مالیات بدهد، در آستانه شورش بود، اقتصاد جهانی را تهدید میکرد و درخواست زیادی از حکومت داشت که در صورت عدم مهار این بحرانها ممکن بود به فروپاشی حکومت منجر شود.
اما فقط بیماریها و آذوقه نبود که باید مدیریت میشد، برای مقابله با قحطی راهها هم باید مدیریت میشد. سه سال بعد از قحطی بزرگ قراردادی برای تاسیس راه آهن بین ارس و تبریز با مهندسان روسی بسته شد. حاجی محمدمیرزا کاشف در سال ۱۲۶۷ شمسی رسالهای در مورد فواید راه آهن مینویسد و بدبختی و عقب ماندگی ایران را در نبود راه و راه آهن میداند. نکته جالب توجه در این رساله تشبیه ایران به بدن انسان است. مثلا در جایی راهها را تشبیه به رگها میکند که کار خونرسانی به اندامهای مختلف را انجام میدهند. در نبود راهها هستی کشور به خطر میافتد چنانچه در قحطی بزرگ چنین اتفاقی افتاد. از جهت دیگر وجود راه عاملی است برای تغییر الگوی حکومتداری یعنی حکومت بر همه سرزمین. شاید این رساله جز اولین رسالاتی باشد که مفهوم دولت متمرکز در فحوای آن مستتر است. نکته مهم دیگر در این رساله دادن راهکاری است تا با حداقل هزینه و بدون امتیاز دادن به خارجیها در کشور راه ایجاد شود. این راهکار به اینصورت بود که همه اقشار ملت میبایست چند روز کار رایگان میکردند بغیر از عدهای خاص که توان کار کردن نداشتند یا آن را در شان خود نمیدانستند، که اینها باید هزینه آن چند روز را به دولت پرداخت میکردند.
این راهکارها مستلزم وجود دولتی است که بتواند این برنامهریزیها را انجام بده و جمعیت را مدیریت کند که شامل مدیریت کار فقرا و ثروت اغنیاست. در نتیجه نظم جدیدی لازم بود، نظمی که در قالب مفهومی چون دولت ترقیخواه بیان میشود که متضاد حکومت استبدادی است.
اما نکته اینجاست که برای پیشرفت کردن پول لازم بود، تا وقتی پول و سرمایه وجود نداشته باشد عملا کاری انجام نخواهد شد. بسیاری از متفکرین این دوره به این مساله توجه کرده و سعی داشتند با دادن راهکارهایی جهت انضباط مالی و ایجاد نهادهایی جدید چون بانک و رواج اسکناس در ایران برای حل این مشکل راهحل بدهند.
تفکرات فایدهگرایانه بواسطه آشنایی نخبگان ایرانی با غرب وارد ادبیات انتقادی شد و مفاهیم خوب و بد مساوی سود و زیان قرار گرفت. قانون خوب، کار خوب و تصمیم خوب چیزی بود که فایده داشته باشد و بد هر آن چیزی بود که زیانده باشد. طبیعی بود که این نحوه دید به مسائل به مرور به شکل حکومت هم کشیده شد، حکومتی که عاجز از اداره جامعه باشد زیانده است و در نتیجه بد. پس باید نظم جدیدی ساخت که سودده باشد. نکته مهم در بررسی این رسالهها شکل گیری مثلثی است که سه راس آن علم، ثروت و قدرت است و این سهگانه میتوانند کشور را به ترقی برسانند. نکته اینجاست که غالب این رسالات برگرفته از تفکر غربی است یعنی مرتبا ایران با کشورهای غربی مقایسه شده و در مقایسه با آنهاست که راهکار ساخته میشود.
همانطور که اشاره شد ارتش هم جز مواردی بود که توجه زیادی به آن میشد، اولین اقدامات در سر و سامان دادن به ارتش را عباس میرزا انجام داد. در آثاری که به ارتش پرداخته شده بود این گزاره دیده میشد که کشوری قوی است که ارتش منظم داشته باشد. یکی از رسالاتی که در این دوره نوشته شده رساله امیریه نوشته محمدحسن خان اعتمادالسلطنه است که در نوشتنش از ارتش فرانسه الگو گرفته بود. یکی از نکات جالب این رساله خرید سربازی است، ثروتمندان میتوانستند سربازی خود را بخرند به این شرط که پول اینکار از فروش زمین و ابزار آلات کشاورزی حاصل نشده باشد یعنی از مازاد درآمد باشد. ارتش از این جهت اهمیت داشت که بتواند امنیت را هم در داخل و هم در مقابل هجوم دشمنان برقرار کند، ، در سایه امنیت است که کسب و کارها رونق میگیرند و تولید ثروت در کشور افزایش پیدا میکند.
بعد از مطالعه این کتاب دو پرسش اساسی ذهن من را به خود مشغول کرد. اول اینکه چه اتفاقی افتاد؟ ما هر چه بدی بود به استبداد و حکومت استبدادی نسبت دادیم و هر چه خوبی بود به دولت ترقیخواه و این دو نوع حکومت در تقابل با یکدیگر قرار گرفتند. اما این دوگانه صحیح بود؟ یعنی استبداد شر مطلق و دولت ترقیخواه خیر مطلق بود؟ موجودیت دولت ترقیخواه با به عهده گرفتن مسئولیت تعریف شده است، یعنی دولت میبایست در مورد سلامت، بهداشت، مدیریت راهها، ارتش، تامین امنیت، افزایش ثروت و تامین آذوقه مردم مسئولیت به عهده میگرفت، مسئولیتی که نیازمند نظارت، بازرسی و در مواردی اعمال قدرت بود. نیاز بود حکومت مرکزی قدرتمندی وجود داشته باشد که دامنه نفوذ و قدرتش را تا دورافتادهترین مناطق کشور گسترش بدهد. لازم بود نظامی قضایی وجود داشته باشد تا مردم با خیالی آسوده تخلفات و ظلمهایی که در حقشان میشد را پیگیری کرده و دادخواهی کنند. همه اینها نیازمند وجود قدرت بود، قدرتی که فراتر از همه باشد. اسم این قدرت را قانون گذاشتند و دولت موظف بود این قوانین را اجرا کند. اما در واقعیت چیزی که اتفاق افتاد این نبود، وقتی اختیارات و مسئولیتهایی چنین وسیع به دولت ترقیخواه واگذار شد و وقتی دولت تمامی ابزارهای لازم مثل ارتش و پلیس را برای اعمال نظارت و خشونت به دست گرفت و هیچ نهاد نظارتیای جز مجلس بر عملکرد دولت وجود نداشت، طبیعی بود که اولین اقدام این دولت حذف تدریجی نظارت مجلس و فرمایشی کردن آن باشد تا به جای استبداد بیقانون، استبدادی قانونی مستقر شود. اتفاقی که با حمایت روشنفکران از رضاخان شاهدش بودیم. اینجا سئوال دوم مطرح میشود که به تاریخ امکانها مربوط است، آیا ما میتوانستیم از گذر این فجایع و برخورد با غرب به گفتمانی متفاوت برسیم؟ یعنی به جای گذر از استبداد بیقانون به استبداد قانونی، چیزی یکسر متفاوت خلق کنیم؟ دولتی که ترقیخواه باشد اما قدرتی کنترل شده داشته باشد؟ شاید امروز که درگیر همه گیری کرونا هستیم این موضوع ملموس تر به نظر برسد، الان خواستی جدی وجود دارد که دولت باید در بحران کرونا اعمال قدرت کنه و کنترل امور رو به دست بگیره. اما بعد از بحران چی؟ آیا باید اجازه داد دولت از نهادهای قدرتی که برای مقابله با بحران ایجاد کرده بود همچنان استفاده کنه؟ مثل نظمیه که در مواجهه با وبا ایجاد شده بود؟ به نظر من اینجا بحث ساختارها مطرح میشود، یعنی بحث دسته دوم متفکران حوزه استبداد. ما مثل اروپا ساختارهای مناسب برای محدود کردن قدرت دولت در اختیار نداشتیم و اگر قرار بود اروپا را الگوی خود قرار بدهیم باید این ساختارها قبل از ایجاد دولت ترقیخواه در کشور ایجاد میشد، ساختارهایی مثل طبقات و اصناف قدرتمند و فعال، تشکیل جامعه مدنی، سیستم آموزش انتقادی و مواردی از این دست که جلوی اعمال نفوذ و قدرت بیش از حد حکومت را تا حدی بگیرد. شکلگیری این ساختارها در اروپا محصول بیش از ششصد سال فعالیت و مبارزه بود، خصوصا اینکه اقلیم اروپا بواسطه وجود آب و زمینهای حاصلخیز ثروت بیشتری داشت و خود به خود زمینههای انباشت سرمایه و استقلال نسبی فئودالها وجود داشت. با گسترش شهرها طبقه بورژوازی مستقل از نجبا و روحانیون هم بوجود آمد که به مرور با افزایش ثروت منبع قدرتی هم شدند که با کش و قوسهای فراوان در انقلابات بورژوازی قرن نوزدهم قدرت را به دست گرفتند. ما در ایران سابقه شکلگیری طبقه بورژوازی شهری را نداشتیم که به مرور با تشکیل اصناف قدرتمند منبعی برای تهدید قدرت شاهان و نجبا باشند. غالب طبقه روحانیت هم عموما یا از امور حکومتی خود را کنار میکشیدند یا حکومت را تایید میکردند. پس عملا بستری برای ایجاد ساختارهای جامعه مدنی در کشور وجود نداشت. رشد و بالندگی این ساختارها متکی بر اندیشه و آگاهی است و این آگاهی در خلال ارتباط مردم با یکدیگر، گفتگو و تعامل آرام آرام شکل میگیرد و این رشد آگاهی ما را به دسته اول متفکران حوزه استبداد میرساند. مثلا بعضی معتقدند شاید اگر دخالت قدرتهای خارجی مثل بریتانیا و روسیه در ایران نبود ما به این آگاهی و به تبع آن به ساختارها میرسیدیم اما به نظر من نقش دولتهای خارجی بیشتر تسریع این روند بود نه تغییردهنده آن، روشنفکران ما از ابتدا خشت را کج گذاشتند و به نظر من اگر امروز نمایندگان اصلی این سه دیدگاه متفاوت به استبداد، تلاش کنند همه عاملها را در کنار هم ببینند و دست به تعامل بزنند شاید از خلال این دیدگاهها سنتزی رخ داده و راهی جدید و البته مختص خودمان پیدا کنیم.
خوشبختانه نویسنده کتاب در دامی که اکثر متفکرین دسته سوم به آن دچار شدند، گرفتار نشده و صراحتا اعلام میکند که بلایایی چون جنگ، قحطی، وبا و طاعون بارها در کشور اتفاق افتاده اما چیزی که باعث شد این بلایا در برههای خاص منجر به تغییر گفتمان و تغییر نگاه در ایران بشود همزمانی این بلایا در مواجهه با تفکر غربی بود.
کتاب واژگونهخوانی استبداد ایرانی تحقیقی مبسوط درباره برههای از تاریخ ایران است که به درستی توسط نویسنده تاریخ سکوت نام گرفته. من بارها حین مطالعه این کتاب به نویسنده غبطه میخوردم که فرصت و البته همت آن را داشته که از خلال رسالهها، کتابها و نشریات دست به جمعآوری این اطلاعات پراکنده زده و اثری قابل اعتنا خلق کرده. اما در کنار اینها انتقاداتی هم به کتاب وارد است، اول اینکه حجم کتاب و تکرار در کتاب بالاست، به راحتی میشد با حذف مطالب تکراری دستکم یک سوم از حجم کتاب را کاهش داد. دوم اینکه زبان کتاب بسیار سخت و آکادمیک است. از قدیم گفتن یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به دیگران، بارها به من گفته شده که پادکست سختی میسازم، متنها مشکلند و سرعت انتقال اطلاعات از سرعت دریافت بسیار بالاتر است. من هم همیشه بهانه آوردم که بعضی مسائل را نمیشود خیلی آسان گفت و نیاز به تحقیق و مطالعه بیشتر از طرف شما دارد. اما در مورد این کتاب به نظرم اینطور نبود و میشد کمی آسانتر هم گفت، مثلا وسعت استفاده از کلمه پروبلماتیک که من به عمد در این پادکست از آن استفاده نکردم یکی از آنهاست. این کتاب تز دکترای جناب حیدری بوده، شاید نثر کتاب برای استادان جامعهشناسی که با نثرهای سخت و پیچیده فوکو و دریدا مانوسند، نثر مشکلی نباشد اما برای مردمی بدون تحصیلات دانشگاهی جامعهشناسی که فکر میکنم این کتاب بیشتر به درد آنها میخورد، فهم نثر کتاب مشکل است.
موسیقیهای پادکست
- قطعه The Departure از موسیقی متن سریال The Leftovers ساخته Max Richter
- قطعه Written On The Sky از آلبوم The Blue Notebooks ساخته Max Richter.
- قطعه The Nature of Daylight ساخته Max Richter.
- قطعه درباره الی ساخته Andrea Bauer که در فیلم درباره الی اصغر فرهادی استفاده شده است.
- قطعهای از موسیقی فیلم Amelie با نام Comptine D’Un Autre Ete – L’Apres Midi ساخته Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
- قطعهای از موسیقی فیلم Amelie با نام Le Moulin ساخته Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
ناشناس –
مطالب بسیار مفید و آموزنده
ممنون از شما