مشخصات کتاب
عنوان: آینهای در دوردست، قرن مصیبتبار چهاردهم
نویسنده: باربارا تاکمن
مترجم: حسن افشار
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: ۸۰۰
متن پادکست
قرن چهاردهم بنا به تقسیمبندی مورخان اروپایی آغاز سدههای پایانی قرون وسطی هم بود، قرونی که با عصر رنسانس به انتها رسید و شروعی بود بر عصر مدرن.
قرون وسطی به دورهای هزار ساله از قرن پنجم تا پانزدهم میلادی اطلاق میشود که در پی فروپاشی امپراتوری روم غربی در اروپا برقرار شد.مشخصات این دوره فقدان قدرت سکولار مرکزی، فئودالیسم، حکومت کلیسا و جامعه طبقاتی بود. فئودالیسم نظامی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بود که با فروپاشی امپراتوری شارلمانی در قرن نهم در اروپا غالب شد. در فئودالیسم قدرت سکولار مرکزی وجود نداشت و قدرت سیاسی بین زمینداران بزرگ تقسیم شده بود. کلیسا تنها نهادی بود که این جامعه پراکنده را متحد میکرد و جلوی هرج و مرج را میگرفت. اما در قرنهای یازدهم تا سیزدهم میلادی قدرت سکولار مرکزی و بورژوازی آرام آرام در حال تکوین بودند. قدرتهای سکولار مرکزی که به شکل پادشاهیها ظهور کردند با دو حریف قدر روبرو بودند یکی کلیسا و دیگری قدرت اربابان. پادشاهان چون نیروی نظامی ثابتی نداشتند مجبور بودند به تعهد فئودالی تیولداران برای تامین سرباز تکیه کنند و همین قدرت شاه را محدود میکرد. اما هم کلیسا و هم طبقه نجبا یا اربابان رو به انحطاط گذاشته بودند. کلیسا روز به روز بیشتر درگیر قدرت و ثروت میشد تا جایی که به مرور اعتبار خودش را نزد پیروانش از دست میداد و نجبا بواسطه درگیری در جنگهای صلیبی در حال ضعیف شدن بودند، چون جنگهای صلیبی که در ابتدا پیروزمندانه و پرمنفعت بودند تبدیل به جنگهایی بیهوده و هزینهبر شده بودند. درکنار ضعیف شدن تدریجی طبقه روحانیون و نجبا، طبقه نوظهور بورژوازی شهری بواسطه سود حاصل از تجارت در حال قدرت گرفتن بود. طبقه بورژوازی شهری از هر نهادی که آزادی تجارتشان را تضمین میکرد حمایت میکرد، خواه این نهاد شاهان باشند یا اسقفان یا اربابان و به این وسیله نقش مهمی در توازن قدرت در قرون وسطی بازی میکردند.
همانطور که اشاره شد نظام قرون وسطی طبقاتی بود، این نظام طبقاتی بر اساس دین مسیحیت تعیین شده بود تا همه از کار همدیگر منفعت ببرند. طبقه اول روحانیان بودند که وظیفهاشان دعا و طلب رستگاری برای همه بود ، طبقه دوم نجبا بودند که اصل و نسبشان معرف جایگاه طبقاتیشان بود اما «لازم بود نوعی زندگی شکوهمندانه هم بر آن مهر تایید بزند یعنی زندگی از راه شمشیر»، اینها برای دفاع از همه میجنگیدند و طبقه سوم رعایا بودند که شامل کارگر، کارفرما، پزشک، وکیل، صنعتگر و شهرنشینان میشد. وظیفه طبقه سوم یا عوام کار کردن برای رفع نیازهای همه بود.
نجبا باید در دفاع از دو طبقه دیگر میجنگیدند و عدالت، امنیت و فضایل انسانی را رواج میدادند. نجبا به واسطه به خطر انداختن جان و مالشان برای امنیت مردم از پرداخت مالیات معاف بودند. نجبا بواسطه مالکیت بر زمین و درآمدهای مالیاتی به خود حق میدانند که بغیر از روحانیان و شهروندان شهرهای آزاد حاکمیتشان را بر تمام افراد قلمرو خود اعمال کنند.
البته باید توجه کرد که همه نجیبزادگان ثروتمند نبودند. درآمد نجبا از مالیات و سهمی بود که از رعایاشان گرفته میشد و همچنین غنیمتهایی که از جنگ به دست میآوردند. نجبا بغیر از جنگیدن حق انجام کار دیگری را نداشتند و اگر مثلا صنعتگری یا کشاورزی میکردند از امتیازات نجیبزادگی محروم میشدند چرا که نباید شمشیرشان را برای مقاصد دنیوی زمین میگذاشتند.
طبقه نجیبزاده اما به مرور زمان رو به اضمحلال بود، چرا که از یک طرف طبقه ثروتمند نوظهوری بوجود آمده بودند که میتوانستند تیول بخرند و توسط شاه به طبقه نجبا راه پیدا کنند و از طرف دیگر با پیچیده شدن اداره کار کشورداری مقام نجیبزاده به افراد متخصص یا کسانی که خدمتی بزرگ برای شاه انجام میدادند اعطا میشد. در نتیجه مقام نجیبزادگی که در اختیار چند خانواده خاص بود که ارتباطی خونی با هم داشتند را میشد خرید یا پاداش گرفت جهت سوم ضعیف شدن طبقه نجیبزادگان ناتوانی در ادامه نسل از طریق وارثان مذکر بود. نرخ کاهش تعداد خانوادههای نجیبزاده را پنجاه درصد در هر قرن تخمین زدند و میانگین دوام هر خانواده را سه تا شش نسل یا صد تا دویست سال. این آماری که خانم تاکمن ارائه میدهند از این جهت جالب است که متفکری چون جناب کاتوزیان با اتکا به بلندمدت بودن جامعه اروپایی ادعا میکند جامعه ایران کوتاهمدت یا کلنگی است. اما به نظر نمیرسد این ادعا حداقل در بین ایلات ایران چندان درست باشد چون طوایفی وجود داشتند که از دوامی طولانیمدت در ایران برخوردار بودند، مثلا قدمت ایل قاجار به عهد مغولان میرسد یا قدمت ایل کلهر دستکم به دوران ساسانی میرسد. جناب کاتوزیان به سه ویژگی عمده جهت کوتاه مدت خواندن جامعه ایرانی اشاره میکند که یکی از آنها مشکل مشروعیت یا جانشینی است. به این صورت که در اروپا قوانین جانشینی بسیار مشخص و بر نخستزادگی استوار بود اما در ایران بر مبنای فر ایزدی پادشاه، مشکل جانشینی یا مشروعیت حل میشد. تفاوت اینها در این است که اولی را میشود با دلایلی عقلی ثابت کرد اما دومی را نمیتوان و تنها معیاری که بر داشتن فر ایزدی پادشاه صحه میگذاشت پیروزی و به قدرت رسیدن فرد مدعی بود. این موضوع شاید در مورد پادشاهیهای بعد از اسلام که بر پایه ایل پیروز بود صدق کند اما در مورد پادشاهیهای قبل از اسلام مثل اشکانیان و ساسانیان صادق نیست. در زمان اشکانیان ما حتی با یک شبه دموکراسی که احتمالا الگوبرداری از دولت-شهرهای یونانی بود مواجهیم، مجلس مِهستان در زمان اشکانیان از اختیار تعیین ولیعهد یا عزل پادشاه برخوردار بود.
نخستزادگی حداقل در سلسلههای ساسانی و اشکانی ملاکی برای جانشینی محسوب میشد و به زعم جناب کاتوزیان فقط کمک کننده نبود. نکته بعدی اینجاست که جنگ قدرت در سلسلههای اروپایی هم وجود داشت، در این کتاب ما شاهد نبرد بین مدعیان پادشاهی هستیم، مثلا به زعم خانم تاکمن یکی از دلایل ضعیف شروع جنگ صدساله اختلاف بر سر پادشاهی فرانسه بود. این اختلافات در مواردی بروز میکرد که نخستزادگی به وضوح قابل تشخیص نبود، در نتیجه هر کدام از طرفین که توانایی بیشتری برای جلب حمایت نجبا داشتند میتوانستند ادعای پادشاهی خود را به اثبات برساند.
قرن چهاردهم با یخبندان شروع شد که بعدها به عصر یخبندان کوچک معروف شد، یخبندان باعث کاهش تولید محصولات کشاورزی شد. در سال ۱۳۱۵ میلادی بارانی سیل آسا بارید که به توفان نوح تشبیه شده بود و تمام خرمنها را در سراسر اروپا نابود کرد. به دنبال این نابودی خرمنها، اروپا دچار قحطی شد به طوری که در بعضی مناطق مردم به آدمخواری افتادند. در کنار این شرور طبیعی، شرور انسانی هم بود، پادشاه فرانسه بدون هماهنگی با پاپ بر روحانیون فرانسه مالیات بست و پاپ فتوا داد که هیچ روحانیای نباید به یک غیرروحانی مالیات پرداخت کند. این کش و قوسها به نفع پادشاه فرانسه تمام شد و نشان از تغییری بزرگ در کلیسا بود. چون یک روحانی فرانسوی به نام کلمنت پنجم با حمایت فیلیپ پادشاه فرانسه به مقام پاپی رسید و به جای رفتن به رم در پرووانس در خاک فرانسه اقامت کرد.در این دوره که مصادف است با حکومت شش پاپ فرانسوی، کلیسا بیشتر و بیشتر درگیر مادیات شد، دیگر با پول همه چیز قابل خریداری بود، کلیسا از هر چیزی پول درمیآورد از انتصابها، ترفیعها، معافیتهای قانونی، دعواها و از هر عفو و توبه و آمرزشی. حتی تکفیر و نفرین که از قویترین ابزارهای کلیسا بود و میبایست در مورد ارتداد و جنایتهای وحشتناک به کار میرفت در مورد بدهکاران به کلیسا استفاده میشد و روز به روز از اثر این ابزار کاسته میشد. بغیر از اینها چون پول ملاک همه چیز شده بود، کلیسا آرام آرام از افراد متخصص و باسواد خالی میشد و منصبها به کسانی سپرده میشد که پول بیشتری میپرداختند.
درست است که این وضعیت باب طبع خیلیها نبود و شهری که پاپ در آن سکونت داشت «مزرعه غرور، طمع، هوس و فساد» شمرده میشد اما همه به دیدن این شهر میآمدند و درآمدی که در این شهر وجود داشت در حمایت از هنرمندان، نویسندگان، اندیشمندان، حقوقدانان و پزشکان به کار میرفت. با اینکه روز به روز کلیسا بیشتر در مادیات و فساد غرق میشد و داستانهایی از فساد کشیشان بر سر زبانها میافتاد اما نهاد کلیسا همچنان نهادی پابرجا بود، دین بخشی جداییناپذیر از زندگی مردم را تشکیل میداد. در این بین سودجویان از مردم سو استفاده و جیب خود را پر میکردند و خرافات میفروختند. خرافاتی که به بهانه رستگاری فروخته میشد و به زعم خانم تاکمن: «آنچه گناهکار از کلیسا دریافت میکرد نه عدالت، که مغفرت بود.» بیرون از کلیسا هیچ رستگاریای وجود نداشت و کلیسا هدف و معنی زندگی را تعریف میکرد. این نیاز به رستگاری با تبلیغ دوزخ شدت پیدا میکرد، مثلا در آثار هنرمندان آن دوره دوزخ بسیار وحشتناک و واقعی تصویر شده که هدفش ترساندن مردم بود. همچنین این باور وجود داشت که عده کمی رستگار و مابقی به عذاب دوزخ گرفتار خواهند شد. همین ترس دائمی علتی بود در اهمیت رستگاری. مثلا یکی از درآمدهای عمده کلیسا از محل وقفیات بود، در اروپای قرن چهاردهم وقف اموال در هنگام مرگ به زیارتگاهها، نمازخانهها، صومعهها و راهبان امری رایج بود، اینکار برای کسب آمرزش و رستگاری انجام میشد. اکثر ثروتمندان و نجبا چون محل درآمدشان نامشروع بود در آخرین ساعات عمر املاکشان را وقف میکردند تا رستگار شوند. در ایران هم عمدتا وقفیات به همین دلیل انجام میشد. کلیسا میگفت هیچ غیرمسیحیای رستگار نخواهد شد اما گناهکاران مسیحی این فرصت را دارند تا با توبه رستگار شوند.
اما اوضاع تغییر کرده بود، نه تنها مردم از فساد دستگاه کلیسا به جان آمده بودند بلکه درون روحانیون هم جنبشهایی بر ضد تجملگرایی کلیسا شروع شده بود، اینها اعتقاد داشتند مسیح فقیرانه زندگی کرده و کلیسا میبایست راه مسیح را دنبال کند و روحانیون باید از تمامی لذات دنیوی چشمپوشی کنند. واکنش کلیسا به این جنبشها ابتدا اعلام انحراف عقیده آنها، بعدتر تکفیر آنها و در نهایت دستگیری و سوزاندانشان بود.
دشمن دیگر کلیسا جنبشهایی بودند که حق حکومت کردن را متعلق به دولت میدانستند نه پاپ. این جنبشها و افراد هم توسط پاپ تکفیر میشدند. دشمن سوم کلیسا انسان اقتصادی بود که نه به صورت نظری بلکه به طور عملی با کلیسا مخالفت میکرد، پول از نظر مسیحیت پلید بود و به دست آوردن پول بیش از نیاز، طمع. تولید ثروت از رباخواری و تجارت امری بود که بعید بود به رستگاری فرد منتهی شود. در نتیجه تاجر و بانکدار و بازرگان مرتبا در حال ارتکاب گناه بودند. اما جامعه به وام و تجارت نیاز داشت پس در نتیجه کار خودش را میکرد و در عوض جریمهاش را به کلیسا میپرداخت. کلیسا با نوآوری و تلاش برای به دست آوردن ثروت مخالف بود اما انسان اقتصادی کاری به این کارها نداشت و کار خودش را میکرد.
این موازنهای بود که در قرن چهاردهم بین پادشاهان، نجبا و کلیسا وجود داشت و آغازی بود بر قدرت گرفتن پادشاهان و ضعیف شدن نجبا و کشیشان.
نکته دیگر که موازنه قدرت را کمی روشنتر میکند فاصله بین فقیر و غنی بود، فاصله ای که روز به روز بیشتر میشد و شورشهای مکرر فقرا علیه اغنیا را سبب میشد. فقرا و مردمان عادی در آن دوران که جامعه هنوز ذرهای نشده بود این شانس را داشتند که با هم انجمنهایی تشکیل بدهند. به قول خانم تاکمن: «انسان در هیچ دورانی چنین از تنهایی در امان نبود.» البته کمی در این جمع بودن افراط شده بود طوری که عملا حریم خصوصیای باقی نمانده بود. مزیت اصلی این انجمنها حمایتی بود که اعضا از هم میکردند چون عملا هیچ نهادی متولی اینکار نبود و فقرا باید از خودشان مراقبت میکردند. مثلا وقتی یکی از اعضا بیمار میشد انجمن هزینه زندگیاش را میپرداخت یا وقتی یکی از اعضا فوت میکرد انجمن سعی میکرد از زن و فرزندان فرد متوفی نگهداری کند. این حمایتها و وجود انجمنها باعث میشد که امکان مقاومت دستهجمعی در برابر ظلم اربابان وجود داشته باشد.
فیلیپ پادشاه فرانسه بعد از پیروزی در برابر کلیسا که سبب تسریع در تحولات کلیسا شد، سراغ شوالیههای معبد رفت، شوالیههای معبد که بواسطه جنگهای صلیبی قدرت، ثروت و نفوذ زیادی به دست آورده بودند، مانعی برای قدرت رو به رشد پادشاهی محسوب میشدند، البته به زعم خانم تاکمن انگیزه اصلی فیلیپ از دستگیری و نابودی شوالیههای معبد تصاحب ثروت بسیار زیاد آنها بود. این دستگیرشدگان که عمدتا سالخورده بودند زیر شکنجههای وحشتناک اعتراف به جادوگری و اعمالی از این دست کرده و اکثرشان سوزانده شدند. فیلیپ سعی کرد تاییده پاپ را برای اینکار بگیرد و موفق شد و اینکار باعث شد که نه تنها نهاد شوالیههای معبد از کل اروپا جمع شود بلکه این محاکمات و زنده به آتش کشیدن شوالیههای معبد با اتهام بدعت در دین، راه را برای جنایاتی این چنینی در آینده باز کرد. به طوری که طبق آمار خانم تاکمن در طول سی و پنج سال بعدی حدود هزار نفر از بدعتگذاران و البته کسانی که میشد اموالشان را مصادره کرد دستگیره شده و ششصد تن از آنها سوزانده شدند. این هم نمونهای دیگر از در امان نبودن جان و مال مردم در قرون وسطی که البته نمونههای بیشتری از آن بعدتر و در جریان جنگ صدساله فرانسه و انگلیس موجود است که نشان میدهد بر خلاف دیدگاه جناب کاتوزیان در اروپای قرون وسطی هم جان و مال مردم چندان در امان نبوده.
بنابر پیشگویی معروفی در روزگار قحطی یعنی بین سالهای ۱۳۱۵ تا ۱۶ روزی میرسید که فقرا بر ثروتمندان میشوریدند و کلیسا و پادشاهی نامعلومی را بر میانداختند و پس از سیلابی از خون، عصر وحدت تازهای حول یک صلیب واحد طلوع میکرد. این پیشگویی با تحریک یک کشیش خلع لباس شده باعث شد دهقانان و بیخانمانان شمال فرانسه به سمت جنوب حرکت کنند و در راه قلعهها و دیرها را تصرف، زندانیان را آزاد کرده و در جنوب یهودیان را مورد حمله قرار بدهند. اعتقاد به خدانشناس بودن یهودیان ریشه در ژرفای کلیسا داشت و هر چه ایمان یک فرد مسیحی بیشتر بود باید یهودیان در نظرش منفورتر میرسیدند، بنابراین کشتن آنها و غارت اموالشان عملی خداپسندانه محسوب میشد. در سال ۱۳۲۰ این شورش که پاستورو نام گرفته بود با حکم تکفیر پاپ که هر گونه کمک به شورشیان را مسحق مرگ دانسته و سرکوب قهرآمیز آنها را مجاز میدانست، سرکوب شد.
پس در بیست سال اول قرن چهاردهم چند اتفاق افتاد اول یخبندان و باران سیل آسا که به قحطی منجر شد، دوم حمله فیلیپ به پاپ که باعث شروع دگرگونی در کلیسا بود، سوم شورش پاستورو و در نهایت کشتار شوالیههای معبد. اما فجایع اصلی این قرن هنوز شروع نشده بودند فجایعی چون جنگ صد ساله و طاعون.
اما قبل از اینکه به جنگ صدساله و طاعون بپردازیم فکر میکنم اندکی شناخت از جامعه قرون وسطی کمک کننده باشد تا فضایی که این فجایع در آن رخ دادند را بهتر بشناسیم.
به زعم خانم تاکمن یکی از خصوصیات قرون وسطی این بود که به کودکان توجه بسیار اندکی میشد و بیعاطفگی نسبت به کودکان رواج داشت، خصوصا در هنر قرون وسطی. در اغلب آثار هنری به جا مانده از قرون وسطی که تقریبا همه حالات انسانی را به تصویر کشیدند کمتر تصویری از رابطه بین مادر و فرزند یا کودکان وجود دارد. تنها کودکی که در نقاشیها ظاهر میشود مسیح است. خانم تاکمن گمانهزنی میکند شاید به این خاطر مهر به فرزندان کم بود چون به طور متوسط از هر سه کودک یک یا دو کودک میمردند و به محض مردن کودک، کودک دیگری جایگزینش میشد. این مرگ و میر بسیار زیاد کودکان احتمالا باعث میشد مهرورزیدن به نوزادان بیهوده به نظر برسد. و در ادامه خانم تاکمن نتیجه میگیرد که شاید این بیعاطفگی نسبت به کودکان باعث میشد که در قرون وسطی جان انسانها ارزش چندانی نداشته باشد. نگاه به زنان هم دستکمی از نگاه به کودکان نداشت، آنها کمتر به شکل مادر تصویر میشدند، «آنها یا اغواگرند یا بدکاره یا همسران فریبکار قصههای عامیانه، یا قدیسان و شهیدان نمایشنامهها یا آماج دستنیافتنی عشقهای سودایی و نامشروع قصههای عاشقانه.» یا در جایی دیگر مینویسد: «زن وظیفه داشت عشق شوهر را به دست آورد و با توجه پیوسته، تیمار نیکو، طینت خوش، فرمانبرداری، تسلیم و رضا، شکیبایی و پرهیز از غرولند، آسایشی را فراهم سازد که در این جهان میتوان در زندگی زناشویی بدان دست یافت. یا در یک جمله: “بهترین راه برای افسون کردن مرد این است که هر چه را دلخواه اوست برایش فراهم سازد.” » این نگاه به زن در قرون وسطی، بسیار شبیه نگاهی است که متاسفانه بعضیها امروزه در کشور خودمان به زنها دارند.
تخمین زده میشود سن حدود نیمی از جامعه زیر بیست و یک سال و سن یک سوم جامعه زیر چهارده سال بود و خانم تاکمن حدس میزند که شاید علت رفتارهای کودکانه و نسنجیده در قرون وسطی همین سن کم بیشتر افراد جامعه بوده است.
نحوه تربیت و آموزش هم به این صورت بوده که پسران نجیبزاده تا هفت سالگی در اختیار زنها بودند تا به آن ها قدری آداب و ادبیات بیاموزند. از هشت سالگی تا چهارده سالگی به خانه ارباب مجاور میرفتند تا خدمت ارباب همسایه را بکنند و در مقابل ارباب به او آموزش میداد. آموزشهایی چون سوارکاری، جنگیدن، قوشپرانی و هنرهایی چون شطرنج و نرد و رقص و آواز. سواد خواندن و نوشتن و تعلیمات دینی هم داده میشد و شاید کمی لاتین، آموزشها اکثرا مبتنی بر کتاب نبود و زنهای قرون وسطایی از این لحاظ از مردها جلوتر بودند. زنها لاتین، فرانسوی، موسیقی، نجوم، کمی پزشکی و کمکهای اولیه را یاد میگرفتند.
پیشرفت هم در جهان قرون وسطی معنایی نداشت چرا که طبق آموزههای مسیحیت جهان متغیر بود و محل گذر، فرد فقط باید تلاش میکرد در طول زندگی به فضایل خود اضافه کند و جهان تا ظهور دوباره مسیح قرار نبود که بهتر شود. جهان هنوز اساطیری دیده میشد و علم دست به توضیح و افسون زدایی از همه چیز نزده بود. انسان قرون وسطایی خودش را بین انواع و اقسام معماها میدید اما چون هنوز خدا را داشت میپذیرفت که علتها پنهانند و انسان حکمت همه چیز را نمیداند.
نکته دیگر درباره ازدواجها بود، روابط کشورها و فرمانروایان نه بر اساس مرزهای مشترک یا منافع طبیعی بلکه بر مبنای ارتباط خانوادهها و دودمانها بود. ازدواجهایی که در اروپا بین نجبا صورت میگرفت مبنایی بود برای جانشینی و حکومت. مثلا یک شاهزاده مجار میتوانست پادشاه ناپل شود و یک انگلیسی میتوانست ادعای پادشاهی فرانسه را کند، امری که در واقعیت هم اتفاق افتاد. ادوارد سوم پادشاه انگلستان نوه فیلیپ بود و همین نسبت فامیلی به ادوارد سوم این اجازه را میداد که خود را پادشاه فرانسه بداند. چیزی که در این ازدواجها مهم نبود خواست زن و شوهر و البته مردم بود. اساسا مفهومی به نام ملت یا هویت ملی هنوز مطرح یا شناخته شده نبود، وفاداری هم بیشتر به اشخاص بود تا سرزمین. مثلا نجیبزادهها سوگند وفاداری به پادشاه میخوردند، اینکه منافع پادشاه شاید با منافع سرزمینی همخوانی نداشته باشد مشکلی در وفاداری نجبا ایجاد نمیکرد. نجبا میتوانستند به پادشاهان مختلف سوگند وفاداری بخورند، فقط وقتی این وفاداریها مشکلساز میشد که دو پادشاهی که نجیبزاده به آنها سوگند وفاداری خورده وارد جنگ میشدند، در این صورت هم اولین پادشاهی که نجیبزاده به او سوگند وفاداری خورده در ارجحیت قرار میگرفت.
این معضل با شروع جنگ صد ساله بین فرانسه و انگلیس در سال ۱۳۳۷، دامن بسیاری از نجیبزادگان را گرفت. خاندان سلطنتی انگلستان ریشههایی فرانسوی داشتند و حتی زبان رسمی دربار انگلستان فرانسوی بود. پیوندهای عمیقی بین اشراف انگلستان و اشراف فرانسه وجود داشت و انگلیسیها در فرانسه املاک و تیول داشتند. به زعم نویسنده کتاب علت اصلی شروع جنگ تسلط کامل بر نواحی پر سودی در خاک فرانسه بود که جز تیول خاندان سلطنتی انگلستان حساب میشد. اما چون پادشاه فرانسه هنوز حق حاکمیت نهایی در این مناطق را در دست داشت و اصل استقلال و استیناف در این ناحیه حاکم بود، رعایا در موارد بروز اختلاف میتوانستند شکایت به پادشاه فرانسه ببرند و پادشاه فرانسه هم در مقابل ارباب انگلیسی طرف مردم خودش را میگرفت. وجود این اصل همیشه باعث کشمکش در این ناحیه بود. از طرفی هم سودآور بودن این ناحیه باعث خشم پادشاه فرانسه بود و نمیخواست سود این منطقه حاصلخیز به جیب پادشاهی انگلستان سرازیر شود.
جنگ دلیل دیگری هم داشت و آن ادعای پادشاهی فرانسه توسط ادوارد سوم پادشاه انگلستان بود. ادوارد سوم خواهرزاده شارل چهارم پادشاه تازه درگذشته فرانسه بود. شارل چهارم آخرین پسر فیلیپ چهارم بود که بدون برجا گذاشتن هیچ وارث مذکری مرده بود. گزینههای اصلی جانشینی یکی ادوارد سوم نوه دختری فیلیپ چهارم و دیگری آن هم به نام فیلیپ برادرزاده فیلیپ چهارم بودند. اکثر اشراف فرانسه ترجیح دادند بجای یک انگلیسی از یک فرانسوی حمایت کنند در نتیجه فیلیپ ششم به پادشاهی فرانسه رسید، اما اشرافی هم بودند که از ادوارد سوم حمایت میکردند. ادوارد با توجه به این ادعا میتوانست متحدانی در فرانسه برای خود بدست آورد و البته توجیه مناسبی برای شروع جنگ داشته باشد. ادوارد وقتی راهی جنگ با فرانسه شد بیست و پنج ساله بود. با اینکه در اولین نبرد پیروز شد اما این پیروزی عایدی چندانی نداشت چون نتوانست در خاک فرانسه نیرو پیاده کند و دست به غارت یا اسیر گرفتن بزند. در نهایت این نبرد بدون هیچ دستاورد مهمی در سال ۱۳۴۲ به آتش بس ختم شد. در حقیقت ادوارد خودش را آماده میکرد تا دست به یک حمله گسترده و همه جانبه بزند و این آتش بس فرصتی بود تا هم بدهیهایش را بپردازد و هم تجدید قوا کند. ادوارد که برای تامین هزینههای جنگ از بانکهای فلورانسی وام گرفته بود وقتی نتوانست با گرفتن اسیر یا غارت فرانسه درآمدی داشته باشد، باعث ورشکستی بانکهای فلورانسی در سال ۱۳۴۳ و به تبع اون بحران اقتصادی در اروپا شد، کارگاهها و فروشگاهها بسته شدند و بیکاری افزایش پیدا کرد، این بحران اقتصادی با قحطی ۱۳۴۷ و بعد طاعون همراه شد.
ادوارد که مترصد فرصت دیگری برای حمله به فرانسه بود و از طرفی نبرد اولش فایده چندانی برایش نداشت نمیتوانست بدون جلب حمایت طبقات هزینه جنگ را فراهم کند. دو سال بعد از آتشبس ادوارد به نمایندگان طبقات اطلاع داد که فرانسه آتشبس را شکسته و توافق آنها را برای جنگ به دست آورد و در سال ۱۳۴۶ دوباره به فرانسه حمله کرد. اینبار اما غنائم آنقدر بود که هزینه جنگ تامین شود و ادوارد تا نزدیکیهای پاریس پیشروی کرد و در راه پاریس «بیرحمانه حمله آوردند و تباه کردند و به یغما بردند.»
پادشاه فرانسه فرمان بسیج عمومی صادر کرد و ادوارد که به دنبال درگیری نبود راه برگشت را در پیش گرفت اما علیالظاهر جنگ غیرقابل اجتناب بود و دو طرف در کِرِسی با هم رودررو شدند، جنگی که به شکست سنگین فرانسه منجر شد و بعدتر کاله را از دست فرانسویها بیرون آورد. شکست در نبرد کرسی و از دست دادن کاله مسائلی بودند که لزوم ادامه جنگ را برای فرانسه ثابت میکرد اما اروپا ابتدا باید با فاجعهبارترین بلای خود یعنی طاعون مواجه میشد.
هر چند خانم تاکمن در پیشگفتار کتاب انگیزه اصلیاش از پرداختن به قرن چهاردهم را طاعون اعلام میکند اما به انگیزه خود وفادار نمیماند و تنها یک فصل از بیست و هفت فصل کتاب به طاعون اختصاص پیدا کرده. بلایی که به گفته خودش «مرگبارترین بلای ثبت شدهی تاریخ» بود.
سال ۱۳۴۶ شایعه ظهور طاعونی به اروپا رسیده بود که از چین شروع شده، به هند، ایران، بین النهرین و مصر رسیده و چنان مرگ و میری راه انداخته که هند خالی از سکنه شده بود. پاپ کلمنت ششم از آمارهای گزارش شده از مرگ و میر به عدد بیست و سه میلیون و سیصد و هشتاد و چهار هزار نفر رسیده بود، با این حال اروپاییها درکی از این همهگیری نداشتند و احساس خطر نمیکردند.
تا اینکه در اکتبر ۱۳۴۷ طاعون از طریق دریانوردان کشتیهای بازرگانی جنوایی به سیسیل رسید. طاعون خیارکی دو نوع بود یا خون را آلوده میکرد یا ریهها را و از این دو طریق بیماران را میکشت. در نوع اول تماس با بیمار به انتقال طاعون منجر میشد و در نوع دوم از راه تنفس ولی هیچکدام این روشها در آن زمان شناخته شده نبود. سرعت انتقال بیماری آنچنان زیاد بود که میگفتند یک بیمار میتوانست کل دنیا را بیمار کند و در بعضی موارد چنان سریع افراد را میکشت که فرد شب سالم به بستر میرفت و صبح جسدش در رختخواب پیدا میشد. مشکل اینجا بود که نه راه پیشگیری از طاعون شناخته شده بود نه راه درمانش. مرگ و میر آنقدر شدید بود که زندهها فرصتی برای دفن مردهها نداشتند، اجساد را از خانه بیرون میکشیدند و جلوی در رها میکردند. خانوادهها خویشان خود را چنان شتابزده و سطحی دفن میکردند که سگها اجساد را درمیآوردند و میدریدند. مردم بدون دعا و آمرزش کشیشها میمردند، پاپ کلمنت ششم لازم دید طی فرمانی گناهان تمامی قربانیان طاعون را بخشوده اعلام کند. میزان کشته شدگان در هر کجا متفاوت بود از یک پنجم جمعیت تا نه دهم یا کل جمعیت فرق میکرد اما به طور کلی گفته میشود که یک سوم جمعیت اروپا کشته شدند که میشد تقریبا بیست میلیون نفر. طاعون به هر جا که میرسید چهار تا شش ماه کشتار و بعد فروکش میکرد. طاعون وقتی به مکانهای سربستهای مثل دیرها و زندانها میرسید تقریبا همه را میکشت. گاهی فقط چند نفر یا حتی یک نفر زنده میماندند که برای بازماندگان اینطور به نظر میرسید که نسل بشر نابود خواهد شد. من این صفحات کتاب را که میخواندم به یاد فیلم I am legend ساخته فرانسیس لارنس با بازی خوب ویل اسمیت افتادم که در آن فیلم یک بیماری یا همه را کشته بود یا آنها را تبدیل به زامبی کرده بود و ویل اسمیت همراه با سگش تنها بازماندگان شهر نیویورک بودند.
در بعضی مناطق جنگ، قحطی، ورشکستگی بانکها، شورشها و طاعون کافی نبود و زمینلرزه هم اضافه شد، زمین لرزهای که ایتالیا را درنوردید. خانم تاکمن از قول رویدادنگاری مینویسد: «این روزها، خاکسپاریها بدون گریه است و عروسیها بدون خنده.» یا رویدادنگار دیگری از بیماری هراسی نوشت: «پدر از فرزند دوری میجست، زن از شوهر و برادر از برادر، چون گویا طاعون با نفس و نگاه نیز انتقال مییافت و آنها میمردند و کسی پیدا نمیشد که به خاطر پول یا رفاقت مردهای را دفن کند.» مثل اکثر بلایا این فقرا و مردمان عادی بودند که بیشترین تلفات را میدادند، اغنیا میتوانستند از شهرها فرار کرده به روستاها یا قلعههایی دور از جمعیت پناه ببرند.
نکته اینجا بود که این بیماری نام نداشت و صرفا به بلا و مهلکه بزرگ معروف بود، بعدها آن را مرگ سیاه نامیدند و منشا آن به احتمال زیاد چین نبود، طاعون در چین در سال ۱۳۳۰ رخ داد اما این طاعون در سال ۱۳۴۶ در هند همهگیر شد. نظریه غالب برای انتقال طاعون هوای مسموم بود که بعدها به نگاه تغییر کرد، یعنی بیماری از طریق نگاه کردن به فرد بیمار منتقل میشد. پزشکی زیر نفوذ ستارهشناسی بود و نمیتوانست علت بیماری را تشخیص دهد، پانصد سال باید میگذشت تا باسیل طاعون در سال ۱۸۹۴ کشف شود. در نظر مردم طاعون علتی نداشت جز خشم خداوند و با توفان نوح مقایسه میشد، مردم برای آرام کردن خشم خداوند کاروانهای توبه راه انداختند اما چون همین کار باعث گسترش همهگیری میشد از طرف پاپ ممنوع شد. طاعون بلایی آسمانی و نتیجه گناهان دانسته میشد، چنانکه احتمالا آلبر کامو بعدها با الهام از متون به جا مانده از این دوران آن سخنرانی معروف پدر پانلو را در رمان طاعون خلق کرد. اما کدام گناه؟ کلیسا آنقدر گناهان گوناگون خلق کرده بود که مشخص نبود کدام گناه منجر به خشم خداوند شده است. گناهانی چون حرص و طمع، رباخواری، دنیادوستی، زناکاری، کفرگویی، فریبکاری، تجملپرستی و خدانشناسی بر وجدان قرن چهاردهم سنگینی میکرد.
پزشکی هنوز در بند خرافات و جادوگری اسیر بود و هر کس تجویز خودش را برای طاعون داشت که بعضی ممکن بود تصادفا جواب بدهند، مثلا به پاپ توصیه کرده بودند همواره در کنار آتش باشد که اینکار باعث شده بود ککها که یکی از عوامل انتقال طاعون بودند از او دور بمانند. البته قرنطینه هم جز کارهایی بود که انجام شده بود که در بعضی موارد بسیار خشن بود، مثلا ویسکونتی حاکم میلان دستور داده بود در هر خانهای که طاعون در آن مشاهده میشود گل بگیرند تا ساکنان آن خانه سالم و مریض زندهبگور شوند.
وقتی دعاهای مردم بیاثر شد طاعون اولین بارقههای شک را هم بوجود آورد، شخصی نوشت: «این روزها خدا ناشنوا شده یا عزم نشنیدن کرده است، هیچ دعایی از عهده طاعون برنمیآید.»
مردم سراسر خشم بودند، خشمگین از بلایی که بر سرشان نازل شده بود. همانطور که چندین سال قبل جذامیان را مسئول همهگیری یک بیماری دانسته و قتلعامشان کرده بودند، اینبار سراغ یهودیان رفتند. چون علت همهگیری طاعون مشخص نبود، یهودیان متهم شدند که در چاهها و چشمهها زهر میریزند تا مسیحیان را نابود کنند. یهودیان در طول تاریخ مسیحیت متهم بودند که قصد دارند مسیحیت را ریشهکن کرده و حکومتی جهانی برپا کنند. پس عجیب نبود که شعارهای جنبشهای توتالیتر برای جذب تودهها در قرن بیستم از ریشهدارترین خواستهای تودهها یعنی نابودی یهودیان و برابری همگان نشات بگیرد. یهودیان از حقوق مدنی محروم بودند و در دادگاه شهادت فردی مسیحی به شهادت یک یهودی ارجحیت داشت و چون به چشم قاتلان مسیح دیده میشدند از نظر کلیسا تا ابد محکوم به نوکری بودند. اما چون یهودیان همیشه پول داشتند و شاه به این پول نیاز داشت جایگاه خودشان را در جامعه حفظ کرده بودند. یهودیان اجازه کار در هیچ حرفه یا تجارتی را نداشتند به همین دلیل مجبور بودند یا تبدیل به کاسبانی خردهپا شوند یا رباخواری در پیش بگیرند. مسیحیت ثروت اندوزی را امری مذموم میدانست، به همین دلیل نجبا و اسقفها پولشان را به یهودیان میدادند تا نزول دهند. اکثر درآمد حاصل از نزول به جیب صاحبان پول میرفت اما یهودیان مورد خشم و نفرت عمومی بودند. با رونق کسب و کار در قرون دوازدهم و سیزدهم نیاز به یهودیان کاهش پیدا کرد، با تاسیس بانکها دیگر نیازی به وام یهودیان نبود و همین مسئله جایگاه یهودیان را در جامعه متزلزل کرد. در همین سالها بود که انواع و اقسام شایعات که باعث کشته شدن بسیاری از یهودیان شد بر سر زبانها افتاد مثل نوشیدن خون کودکان مسیحی توسط یهودیان. البته احتمالا انگیزه اصلی این کشتارها نه مسائل مذهبی بلکه مصادره اموال یهودیان بود.
باید توجه داشت که پاپ در این دوران سعی کرد از یهودیان دفاع کند و تهمت زهر ریختن در آبها را بیاساس خواند و کسانی که این تهمت را باور کرده بودند فریبخوردگان شیطان نامید اما صدای پاپ در این گیر و دار شنیده نشد و مردم خشمگین کار خودشان را میکردند، مثلا در بازل خانهای چوبی ساختند و چند صد یهودی را در آن حبس کرده و خانه را به آتش کشیدند. در این دوران یهودیان مجبور بودند روی لباسهای خود علامتی شبیه سکه بدوزند تا از دیگر اقشار مردم قابل تشخیص باشند کاری که بعدها نازیها در اروپا تکرارش کردند.
به زعم تاکمن بعد از طاعون انسانها بهتر نشدند بلکه گذشته را چنان فراموش کردند که انگار هیچوقت اتفاق نیوفتاده. ولی جامعه تغییر کرده بود، بواسطه کم شدن جمعیت پول و اجناس زیاد شده بود و املاک بدون وارث یا بدون وصیتنامه توسط دیگران تصرف میشدند. طاعون اگرچه فروکش کرده بود اما تا پایان قرن چند بار دیگر همهگیر شد و باز هم قربانی گرفت، تخمین زده میشود حدود پنجاه درصد جمعیت اروپا از ابتدای قرن چهاردهم تا پایان آن از بین رفته بودند. این کاهش جمعیت کاهش مالیات را به همراه داشت، در نتیجه حاکمان مجبور بودند نرخ مالیات را افزایش دهند که موجب نارضایتیها و شورشهای بعدی شد. همچنین کمبود نیروی کار باعث بالاتر رفتن دستمزدها و کاهش زمینهای کشاورزی شد، چرا که در نبود کشاورز کافی زمینها زیرکشت نمیرفتند و کمکم بایر میشدند. این کاهش جمعیت ضربه اصلی خود را به طبقه اشراف و زمینداران میزد و آغازی بود بر پایان عصر شوالیهها.
«تنها در صورتی میتوان مصیبتی بزرگ را تاب آورد که گمان رود آن بلا جهانی بهتر به ارمغان آورد. اگر چنین نشود، چنانکه پس از فاجعه عظیم جنگ جهانی اول رخ داد، سرخوردگی ریشه میدواند و اعتماد بنفس را از آدمی میگیرد و انسان را از خود بیزار میکند.»
طاعون یا بلای آسمانی تمام شد اما شر زمینی و انسانی نه، بعد از فروکش کردن طاعون، دوباره جنگ بین فرانسه و انگلیس از سر گرفته شد. قرون وسطی سرشار از خونریزی و جنایت بود. شکنجههای فیزیکی از طرف کلیسا مجاز دانسته میشد و مردم در زندگی روزمره مرتبا با اعدام و سوزاندن انسانها روبرو بودند، حتی نقاشیهای کلیسا حاوی شکنجههای وحشتناک جسمانی بود. برای همین میشد انتظار داشت وقتی انگلستان متوجه ضعف فرانسه شد و متحدانی در نورماندی پیدا کرد دست به حملهای گسترده و ویرانگر بزند. انگلستان در این حمله بسیاری از مناطق فرانسه را نابود کرد، ابتدا هر چه میتوانستند غارت میکردند، مردم غیرنظامی را میکشتند و بعد شهرها را به آتش میکشیدند و باغها و درختان را نابود میکردند. پرنس سیاه فرمانده این عملیات نوشته: «ویران کردیم و چپاول کردیم. پلِزانس و شهرهای خوب دیگر و همه اراضی اطرافشان را هم به آتش کشیدیم.»
پادشاه فرانسه به دلیل ضعف منابع مالی و البته شکستهای پیاپی و یکسری اشتباهات که منجر به عدم محبوبیتاش در بین اشراف شده بود، موضعی انفعالی در برابر این حملات داشت. اما وقتی نجبا متوجه شدند که انگلیسیها در خاک فرانسه جولان میدهند و حالا حالاها قصد رفتن ندارند، فراخوان شاه برای بسیج عمومی و مقابله با انگلیسیها را پذیرفته و وارد جنگ شدند، جنگی که برای فرانسه دوباره تبدیل به فاجعه شد. در این نبرد نابرابر که قوای فرانسه حدودا دوبرابر قوای انگلیس بود باز هم فرانسه شکست خورد و جالب اینجا بود که پرنس سیاه فرمانده سپاه انگلستان هم مثل ادوارد هیچ علاقهای به درگیر شدن با ارتش فرانسه نداشت و تنها هدفش حفظ غنائم به دست آمده بود. پادشاه فرانسه با لشکر بزرگش برد را حتمی میدانست و استراتژی درستی در تقابل با ارتش انگلیس به کار نبرد، ارتش فرانسه تلفات بسیار بالایی داد و تعداد کشتهشدگان از اسرا بیشتر بود که نشاندهندهی از خودگذشتگی و سلحشوری آنها بود. شکست در نبرد پواتیه سرشکستگی بزرگی برای فرانسویها رغم زد و به کلی اعتمادبنفس نیروهای فرانسوی را از بین برد. حادثه بسیار مهم این جنگ بغیر از شمار بسیار زیاد نجبایی که اسیر شدند، به اسارت رفتن پادشاه فرانسه بود. تعداد اسرا آنقدر زیاد بود که پرنس سیاه توانایی بردن همه آنها را به منطقه تحت نفوذ انگلستان نداشت. اسرایی که آزاد شدند قول دادند بهای آزادیشان را بپردازند و این قولها در قرون وسطی از اهمیت زیادی برخوردار بود. پرنس سیاه اسرا و غنائمی که به دست آورده بود را به همراه شاه فرانسه حدود ۲۴۰ کیلومتر در خاک فرانسه انتقال داد تا به بوردو که تحت کنترل انگلستان بود برسند. به هر دلیلی یا از عدم اعتماد بنفس یا ترس از ارتش انگلستان هیچ کدام از نجبا سعی نکردند در این فاصله شاه خود را نجات دهند.
واکنش مردم فرانسه به این شکست شبیه واکنش مردم ایران بعد از شکست در جنگهای ایران و روس بود. مردم نمیتوانستند باور کنند که جنگ را باختهاند و به این باخت به چشم خیانت اشراف نگاه میکردند، خشم مردم وقتی خودش را نشان داد که نجبا برای پرداخت سربهای خود از مردم درخواست پول کردند. جا به جا شورشها و اعتراضاتی در گرفت و در مواردی مردم اربابها را مورد حمله قرار دادند. به حدی که خیلی از اشراف مجبور شدند دار و ندار خود را بفروشند تا سربهای تعیین شده از طرف انگلیسها را خود بپردازند. اما مهمتر از همه اینها سربهایی بود که باید برای آزادی پادشاه به انگلستان پرداخت میشد. تامین این هزینه بود که به خیزش بورژوازی در پاریس منجر شد.
طبقه بورژوازی به مرور در پاریس گسترش پیدا کرده بود و بعضی از آنها آنقدر ثروتمند شده بودند که از نجبا زندگی بهتری داشتند و علاوه بر این لازم نبود که مثل نجبا بجنگند. بورژواها از تصمیمات شاه و مشاوران پادشاه ناراضی بودند چرا که شاه مرتبا برای تامین هزینههای جنگ ارزش پول را کاهش داده و اینکار به اقتصاد صدمه زده بود. طبقه بورژوازی از نبود شاه استفاده کرد و ولیعهد را تحت فشار گذاشت تا اصلاحات پیشنهادی آنها را بپذیرد. این پیشنهادات به قول خانم تاکمن «به دست دادن الگویی فاخر و نوین برای کشورداری نبود، بلکه آنها خواهان اصلاحاتی در راستای رفع نارواییهای موجود بودند که بر پایه سه اصل سیاسی مطرح شده بود: ۱- شاه نباید بدون رایگیری از مجلس طبقات مالیات وضع کند؛ ۲-مجلس حق دارد به تناوب و به اراده خود جلسه تشکیل دهد و ۳- باید شورای عالی سی و شش نفرهای از نمایندگان مجلس برای رایزنی با شاه انتخاب شود که هر طبقه دوازده عضو در آن داشته باشند.»
ولیعهد در برابر این اصلاحات مقاومت کرد اما وقتی مارسل رهبر جنبش، کارگران را به خیابان کشید و تشویقشان کرد مسلح شوند عقب نشست و فرمان را امضا کرد، در نتیجه طبقه بورژوازی حداقل روی کاغذ موفق شد قدرت شاه را محدود کند. کشور را آشوب فراگرفته بود، بخشهایی از فرانسه هنوز در اشغال انگلیسیها بود و دستههای راهزن که بخشی از شهسواران فرانسوی و بخشی سربازان انگلیسی بودند مرتبا روستاها و شهرها را مورد حمله قرار داده، غارت و نابود میکردند. حکومت هیچ عزم و توانی برای مقابله با این راهزنیها نداشت، تلاشهای بورژوازی برای محدود کردن قدرت سلطنت در چنین وضع آشوبزدهای نمیتوانست از حمایت روحانیون و اشراف برخوردار باشد چرا که تقویت حکومت در این وضعیت از واجبات بود، به همین دلیل این خواستهها روی کاغذ باقی ماند.
اما وقتی ولیعهد تلاش کرد تا قدرت را دوباره قبضه کند و کنترل اوضاع را به دست گیرد اینبار هم طبقه بورژوازی پاریس به رهبری مارسل به کاخ شاه حمله کرده و با کشتن دو نفر از فرماندهان ارشد نظامی در برابر چشمان ولیعهد، او را تهدید کردند که به خواست مردم تن بدهد، ولیعهد به ناچار قبول کرد. این حمله باعث شد که اشراف به این نتیجه برسند که نفعشان در حمایت از سلطنت است.
در چنین اوضاع آشوبناکی جنبش خودجوشی هم بین دهقانان ایجاد شد که به جنبش ژاکری معروف شد، این جنبش که از آغاز تا پایان یک ماه بیشتر طول نکشید و بسیار وحشیانه سرکوب شد، شورشی بود علیه ظلم طبقه اشراف. دهقانانی که مرتبا زیر حمله راهزنان بودند و دار و ندارشان از بین میرفت، حالا مجبور بودند هر چه پس انداز کردند برای سربها به اشرافی که وظیفه اصلیشان حمایت از دهقانان بود بدهند، اما همین اشراف نه تنها کاری در مقابله با راهزنان انجام نمیدادند بلکه در بعضی موارد با راهزنان شریک بودند. یکی از اشتباهات مارسل متحد شدن با ژاکریها بود، ژاکریها با حمله به اشراف، آنها را به همراه خانواده کشته و خانههایشان را به آتش میکشیدند، این اقدامات باعث متحد شدن اشراف علیه ژاکریها شد و به تبع آن اتحاد علیه مارسل.
ولیعهد که باطنا مایل به محدود شدن قدرتش نبود، ابتدا خانوادهاش را از پاریس خارج کرد و بعد خود به حومه شهر رفت تا به پاریس حمله کند. مارسل سعی کرد استحکامات شهر را تقویت کرده و حمایت شارل دو ناوار که مخالف ولیعهد بود را به دست بیاورد، غافل از اینکه شارل دو ناوار نقشی دوگانه بازی میکرد هم با ولیعهد مذاکره میکرد هم با مارسل. از طرفی چون دو ناوار متحد انگلیسیها بود و همه از انگلیسیها متنفر بودند، اتحاد مارسل با دو ناوار عملا مارسل را در موضع ضعف قرار داده و متحدانش را از دست داد. در این شرایط خیلیها به این نتیجه رسیدند که حمایت از ولیعهد تنها راه چاره است و دسیسه چیدند تا مارسل را حذف کنند و اینکار را هم کردند و مارسل به دست هواداران سابقش کشته شد. با کشته شدن مارسل اصلاحات عقیم ماند و مردم نشان دادند هنوز آمادگی لازم برای محدود کردن سلطنت را ندارند. هنوز شخص شاه و نهاد سلطنت مقصر اصلی مشکلات کشور نبود و تقصیر اصلی به زعم مردم گردن اشراف و اطرافیان شاه بود.
شکست این قیام و قیامهایی اینچنینی نشان میدهد که هنوز گفتمان سنتی، گفتمانی بیرقیب بود و سالها باید میگذشت تا گفتمان رقیب از قدرت مواجهه با گفتمان سنتی برخوردار شود. تغییر در جامعه نیازمند سالها صبر، فداکاری و بیداری بود و یک شبه نمیشد حتی اصلاحاتی کوچک بوجود آورد چه برسد به تغییر در ساختار. ساختاری که معمولا با انقلابها و یک شبه تغییر کند یا از ابتدا ساختار نبوده یا اساسا تغییر نکرده است.
شاه فرانسه که اسیر انگلیسیها شده بود در این گیر و دار به لندن انتقال پیدا کرد و در لندن زندگی شاهانهای داشت، شاه اجازه داشت از فرانسه مهمان داشته باشد و وفاداران به سلطنت با پول و هدایا سراغش میرفتند. شاه در حالیکه کشورش در آشوب فرو رفته بود، دهقانان کشته میشدند و زمینها و دامها و باغاتشان نابود میشد و نصف مملکت در تصرف انگلستان بود، پولها را خرج تجملاتی مثل شطرنج و قوش و چنگ میکرد یا از فرانسه اسب و شراب وارد میکرد و در انگلستان میفروخت.
مذاکرات صلح و بازپس دهی شاه فرانسه بین فرانسه و انگلستان در جریان بود، یا دقیقتر بین شاه اسیر و انگلستان در جریان بود، شاه فرانسه قبول کرد که نیمی از فرانسه یعنی غرب را به انگلستان بدهد و مبلغ هنگفتی را برای سربها به صورت قسطی پرداخت کند، ضمانت این سربها هم چهل نفر از درباریان و اشرافزادگان بودند که باید در انگلستان گروگان نگه داشته میشدند. انگلستان این حق را داشت تا در صورت سرپیچی فرانسه از این قرارداد به فرانسه نیرو اعزام کند و هزینه لشکرکشی را نیز باید فرانسه میپرداخت. ولیعهد به دنبال این توافق شاه مجلس طبقات را فراخواند و از آنها مشورت خواست، آنها هم اعلام کردند که این قرارداد را قبول ندارند و به انگلستان اعلان جنگ دادند.
ادوارد که بسیار خوشحال شده بود با لشکری بزرگ عازم فرانسه شد، اما اینبار ولیعهد هوشمندی به خرج داد و به جای راه افتخار که به فاجعه پواتیه منجر شد راه درست را انتخاب کرد و بجایی رویارویی با ارتش انگلستان در شهرها و استحکاماتش ماند، حمله در زمستان بود و ادوارد عملا هیچ کاری از پیش نبرد و در نهایت صلحی بین این دو کشور منعقد شد که وسعت سرزمینهای اشغالی انگلستان را به جای نیمی از فرانسه به یک سوم کاهش داد و همچنین مقدار سربهای شاه کاهش پیدا کرد. اما فرانسویها علیرغم این موفقیت همچنان ناراضی بودند و حق هم داشتند، یک سوم فرانسه و کلی پول باید بخاطر برگشت شاهی که هیچ به فکر مردمش نبود پرداخت میشد و در عین حال هنوز کشور در سیطره راهزنان بود. دفع راهزنان خیلی مهمتر از برگرداندن شاه بود.
به هر حال شاه وقتی به کشور نابود شدهاش برگشت و چندین بار تلاشش برای سرکوب راهزنان نافرجام ماند و حتی با فروش دخترش نتوانست بدهی سربهاش را برای انگلستان فراهم کند داوطلبانه به انگلستان برگشت و چندی نگذشت که در همان انگلستان مرد.
بعد از مرگ شاه، شارل پنجم به سلطنت رسید که همونطور که گفتم بر خلاف پدرش مردی سیاستمدار بود و توانست بسیاری از متصرفات انگلیسیها را به مرور پس بگیرد. یکی از اولین اقداماتی که شاه جدید میبایست انجام میداد مبارزه با راهزنان بود. راهزنانی که علیرغم دو حکم تکفیر پاپ علیه آنها بازهم کار خودشان را میکردند. غالب این راهزنان سربازان مزدوری بودند که در ارتش انگلستان به قتل و غارت خو گرفته و بعد از مرخص شدن به این کار ادامه میدادند، بعضی از آنها هم شهسوارانی بودند که برای به دست آوردن سربها دست به غارت و نابودی کشور خودشان میزدند. تنها راه مقابله با راهزنان وجود یک ارتش ثابت بود که فرانسه نه عزم و نه توان مالیاش را داشت. تنها راهی که میشد این دستههای راهزن را از کشورها دور کرد اعلان یک جنگ صلیبی دیگر علیه ترکان عثمانی بود که در عمل ناکام ماند. این راهزنان که بلای جان اروپا شده بودند در نهایت دامن انگلستان را هم گرفتند. شاید بشود همین روحیه راهزنی را در آینده اروپا تشخیص داد، اروپاییهایی که آنقدر با هم جنگیده بودند که در جنگ خبره شده بودند قرار بود با این روحیه جنگ طلبی کل دنیا را به زیر سلطه ببرند و ملتهای ضعیف را استثمار کنند.
خانم تاکمن در این کتاب به جنگهای بسیاری میپردازد، اروپای قرن چهاردهم به ندرت سالی را بدون جنگ، غارت و چپاول پشت سر گذاشته بود و برای مورخ نقل کردن این وقایع ضروری است. با اینکه وجود جنگها باعث رونق کسب و کار بعضی صنعتگران میشد اما هزینه این جنگها بار سنگینی بود بر دوش کشاورزان چون اروپای قرون وسطی بیشتر کشاورزی بود تا صنعتی و هزینه جنگ از درآمدهای مالیاتی تامین میشد. این مالیاتهای گزاف برای جنگهایی غالبا بینتیجه جا به جا منجر به شورشهای دهقانان و طبقات فرودست جامعه میشد اما چون کشاورزان از حمایت هیچ طبقهای برخوردار نبودندد توسط اشراف و با حمایت یا سکوت بورژوازی و روحانیان سرکوب میشدند. سرکوبهایی که غالبا بسیار شدید و همراه با کشته شدن بسیاری از دهقانان بود و البته توجه میشد تا غرور و شخصیت آن دسته از دهقانان و خانوادهاشان که کشته نمیشدند چنان لگدمال شود که دیگر فکر شورش به سرشان نزند و اصلا توجه نمیشد که این دهقانان و کارشان است که چرخ اقتصاد را میگرداند و نابودی آنها یعنی نابودی منابع انسانی مورد نیاز برای ریخت و پاشهای شاهانه. این سرکوبها متاسفانه الگویی است که در طول تاریخ مرتبا در همه کشورها تکرار شده است. در مواردی هم که این شورشها موفق میشدند و حاکمیت یک شهر را به دست میگرفتند چون برنامهای برای حکومتداری نداشتند در نهایت راه به جایی نمیبردند.
اما جنگ صدساله با تمامی فجایعی که به بار آورد به نظر من منشا اصلی پیشرفت در تکنولوژی و صنعتی شدن اروپای غربی خصوصا انگلستان بود. اروپا دو واقعه مهم را بعد از قرون وسطی پشت سر گذاشت یکی رنسانس و دیگری انقلاب صنعتی بود، به نظر من ریشههای انقلاب صنعتی را احتمالا باید در جنگ صدساله جستجو کرد و ریشههای رنسانس را در شقاق پاپی. اینکه کدام علت بود و کدام معلول شاید به راحتی نشود اظهار نظر کرد، رنسانس بیشتر جنبشی فرهنگی و علمی بود اما مثلا داوینچی علاوه بر هنرمند بودن صنعتگر هم بود، کنجکاوی و خلاقیت از مشخصات کهن الگوی فرد رنسانسی محسوب میشد، اما از لحاظ زمانی رنسانس مقدم بر انقلاب صنعتی است هرچند فرد رنسانسی تمایل به مهندسی و صنعتگری هم داشت.
اگر رنسانس را به عنوان نقطه عطفی در تاریخ اروپا و جهان به حساب بیاوریم در نتیجه شقاق پاپی تبدیل به مهمترین واقعه در قرن چهاردهم میشود، از لحاظ تاریخی هم این اتفاق بسیار نادر و حائز اهمیت است چرا که در طول تاریخ همواره جنگها، مالیاتهای سنگین، طاعون، ناامنی جان و مال مردم، بیتدبیری حاکمان و شورشها وجود داشته و غالبا به تغییراتی بنیادین منجر نشده اما شقاق پاپی از نظر منحصربفرد بودن این امکان را داشته است. اما منظور از شقاق پاپی چیست؟ همانطور که اشاره شد در دستگاه کلیسا تمایلاتی برای برگشت به سادگی و سنتها وجود داشت. این عده معتقد بودند که جابهجایی دستگاه پاپ از رم به فرانسه علت اصلی انحراف کلیسا از سنتها بوده و مجدانه تلاش داشتند تا جایگاه پاپی را به رم برگردانند. خصوصا اینکه رم و در کل ایتالیا بعد از رفتن پاپ دچار افول شده بود و جمهوریها که یادگار روم بودند به دیکتاتوریهایی بر پایه زور تبدیل شده و ایتالبا از رونق و شکوفایی افتاده بود.
کشمکش بین سنتگرایی و وضعیت فعلی کلیسا در نهایت منجر به این شد که یک پاپ در رم ادعای رهبری جهان مسیحیت را کرد و پاپ دیگر در فرانسه. فرانسه و متحدانش پاپ ساکن در فرانسه را به رسمیت میشناختند و انگلستان و متحدانش پاپ ساکن در رم را. مردم این وسط سرگردان بودند که بالاخره کدام پاپ بر حق است. خصوصا اگر به خاطر بیاوریم که آمرزش چقدر برای مردم قرون وسطی اهمیت داشت، مردم نمیدونستند که کدام کشیش صلاحیت آمرزش دارد و در نتیجه سردرگم شده بودند. جدال این دو پاپ که بیشتر جدال بر سر قدرت و ثروت بود به سست شدن ایمان مردم و رویگردانی آنها از کلیسا کمک کرد. در این دوران کسانی مثل جان ویکلیف در مواجهه با این معضل، رستگاری دادن توسط کلیسا را کلا منکر شده و آن را به عهده فرد گذاشت و گفت: «زیرا بندهای که به لعنت خدا گرفتار گردد به سبب گناه خود گرفتار شده است و بندهای که آمرزیده شود نیز به سبب شایستگی خود آمرزیده گشته است.» امثال ویکلیف پدران و آموزگاران کسانی شدند که بعدها مذهب پروتستان را پایه گذاشتند. انتقادات اینها از کلیسا راه را برای جنبش روشنگری باز میکرد. رفته رفته ایمان به عقل انسان جایگزین ایمان به کلیسا و خدا میشد، زمینههای این تغییر هم در شقاق پاپی و هم در طاعون دیده میشد. این شقاق چهل سال طول کشید و به نوشته خانم تاکمن: «در پایان قرن، این گفته دهان به دهان میگشت که از زمان آغاز شقاق هیچکس به بهشت نرفته است.»
مهمترین اتفاقات سالهای پایانی قرن چهاردهم مواجهه اروپا با بربرها و جنگ صلیبی نیکوپولیس در مواجهه با عثمانی بود که در هر دو جنگ شکست خورد و اروپای خسته از جنگ میرفت که سرزمینهای زیادی را به امپراتوری عثمانی واگذار کند.
فرانسه بعد از چند تلاش بزرگ نظامی برای تسخیر انگلستان و رم به زوال افتاد و انگلستان در قرن پانزدهم توانست فرانسه را عملا تسخیر کند تا اینکه با ظهور ژاندارک ورق برگشت و نهایتا در سال ۱۴۵۳ فرانسویها توانستند برای همیشه انگلیسیها را از خاک فرانسه بیرون کنند و به این ترتیب جنگ صد ساله به اتمام رسید. شارل هفتم که پادشاهی فرانسه را از ژاندارک داشت در عمل پادشاهی خوبی از کار درآمد و به جای تکیه بر طبقه نجبا بر طبقه بورژوازی تکیه کرد و همین امر باعث نوآوری در جنگ و تسلیحات نظامی شد، کم کم شمشیر جای خودش را به سلاح گرم داد و سلحشوری شهسواری کارکرد خودش را در جنگ از دست میداد. زمینه برای قدرت گرفتن بورژوازی و ظهور دولت مرکزی فراهم میشد.
مطالعه این کتاب برای من علاوه بر آشنا شدن با بخشی کمتر گفته شده از تاریخ اروپا، سئوالات زیادی هم در بر داشت، شباهت رفتار پادشاهان و در کل وضعیت اجتماعی قرن چهاردهم با دوران قاجارها این فرضیه را تقویت میکند که گویی ایران و البته بسیاری از کشورهای شرقی در یک انجماد تاریخی به سر برده و از قافله پیشرفت عقب ماندند. اما آیا مقایسه ایران با کشورهای اروپایی اساسا مقایسه درستی است؟ مثلا اینکه مثل جناب زیباکلام کتابی بنویسیم که غرب چگونه غرب شد کمکی میکند تا از الگوهای موجود در تمدن غربی استفاده کرده و همان راهی را برویم که غرب طی کرده؟ آیا شرایط جغرافیایی یکسانی بر ایران و اروپا حاکم بوده که اجازه بدهد هر منطقه نیروی نظامی و قلمرو مخصوص به خود داشته و تا حدی از خودمختاری برخوردار باشد؟ آیا افزایش جمعیت در اروپا که به گسترش شهرنشینی و ایجاد طبقه بورژوازی منجر شد در ایران هم امکانپذیر بود؟ آیا زمینههای انقلاب صنعتی و رنسانس در ایران وجود داشت و دهها سئوال دیگر که برجسته کننده تفاوتهای ریزی است که در عین شباهتها وجود دارد. همه این مسائل باعث میشود که فکر کنم مقایسه ما با اروپا اساسا مقایسه غلطی است، مقایسهای است که از تقابل ما با غرب ایجاد شد و در گفتمان ما باقی ماند. حتی امروزه هم دست از این مقایسه برنمیداریم و مثلا ایران را با کشورهای اسکاندیناوی یا آلمان و فرانسه مقایسه میکنیم. ما با مطالعه این کتاب متوجه بذرهایی میشویم که بعضی صد سال بعد و بعضی پانصد سال بعد به بار نشستند. مثلا رنسانس همزمان با شقاق پاپی و طاعون شروع شد و در دو قرن بعد به اوج رسید، یا جنگ صدساله به پیشرفت در تکنولوژی و صنعت که در ابتدا نظامی بود منجر شد، یا تلاشهای مردمان فرودست برای برابری در قرن هجدهم و نوزدهم به سوسیالیسم اروپایی و بعدتر به کمونیسم رسید، حتی ریشههای اومانیسم و امپریالیسم را در همین قرن میشود دید. از این جهت عنوان اصلی کتاب یعنی آئینهای در دوردست عنوان بامسمایی است، خانم تاکمن در طلیعه کتاب نقل قولی از جان درایدن آورده که میگوید: «چرا که هر چه عوض شود، آدمیزاد عوض نمیشود و ذاتش همان که هست میماند.» با این نقل قول موافق باشیم یا نه، به نظر من مطالعه این کتاب در حکم شناختن سرآغازهایی است از آنچه اروپا و دنیا پشت سرگذاشته است.
موسیقیهای پادکست
- قطعه Downpour اثر April rain.
- قطعه In The Dark Hours اثر Anon Berg.
- قطعه Falling Together اثر Chad Lawson.
- قطعه Goodbye Brother اثر رامین جوادی.
- قطعه Theme from Dead Man اثر Neil Young.
- قطعه Last Year’s Man از لئونارد کوهن.
نقد و بررسیها
Clear filtersهنوز بررسیای ثبت نشده است.