مشخصات کتاب
عنوان: توتالیتاریسم
نویسنده: هانا آرنت
ترجمه: محسن ثلاثی
ناشر: ثالث
تعداد صفحات: ۳۶۳
متن پادکست
قدرت وسیله نیست هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب بر پا نمیکند، انقلاب میکند تا دیکتاتوری را بر پا کند. (جرج اورول رمان ۱۹۸۴)
من در این قسمت همانطور که در قسمت قبل وعده داده بودم به ادامه کتاب توتالیتاریسم نوشته هانا آرنت می پردازم، در قسمت قبل درباره جامعهای که زمینه ساز توتالیتاریسم بود صحبت کردم و به نحوه تبلیغات جنبشهای توتالیتر قبل از به قدرت رسیدن این جنبش ها پرداختم. همانطور که در قسمت قبل هم گفتم حکومتهای توتالیتر بغیر از سازمان جدید و بدیعی که پایهگذاری کردند ایدئولوژی و فکر جدیدی برای بشریت به همراه نداشتند. این حکومتها بر پایه سازمان شکل گرفتند و تبدیل به ماشینهای مخوف جنایت شدند. ماشینی که پیدایشاش وابسته به وجود انسانهایی است که موجودیتشان در حد چرخدنده یا یک مهره تقلیل پیدا کرده است. این انسان محصول دید فایدهگرایانه و به تبع آن تخصصی شدن کارها بود که از عصر روشنگری و بورژوازی به ارث رسیده بود. اما حکومت توتالیتر، ضد بورژوازی و ضد اصول فایده گرایانه است، یعنی توتالیتاریسم از دست آوردهای علمگرایی و بورژوازی بر علیه خودشان استفاده میکند. یکی از ابتکارات سازمانهای توتالیتر قبل از به قدرت رسیدن تمایز قائل شدن بین اعضای حزب و هوادارن بود. هیتلر به فراست دریافته بود که بیشتر مردم ترسواند و حاضر نیستند برای اعتقاداتشان بجنگند، در نتیجه اقلیتی که چنین شهامتی داشتند عضو حزب میشدند و مابقی جز هواداران حزب باقی میماندند که به سازمان پیشگام معروف بود. این سازمانهای پیشگام حلقه ارتباطی بین اعضای حزب و جهان واقعی بودند و از طرفی مثل یک حصار اعضای حزب را دربرگرفته بودند که به اعضای حزب چنین القا میشد که بغیر از دشمنان که توسط حزب طرد شدهاند همه مردم مثل خودشان فکر میکنند و تنها عاملی که باعث شده این هوادارن عضو حزب نشوند این است که هنوز قدرت ذهنی و شخصیتی کافی را پیدا نکردهاند. این هواداران که عمدتا مردمان عادی هستند و مثل اعضای حزب متعصب نیستند علاوه بر کارکردشان برای اعضای حزب، برای مابقی جامعه که هنوز هوادار یا عضو جنبشهای توتالیتر نشدند حکم رقیق کننده و آبرومند کننده تبلیغات توتالیتر را دارند که باعث گسترش عناصر توتالیتر در جامعه میشوند. نکته اینجاست که معمولا هر حزبی، عدهای عضو و عده بسیار بیشتری هوادار دارد اما کاری که جنبشهای توتالیتر کردند این بود که این هواداران که معمولا بی نام و نشان هستند را سازمان دهی کردند.
نکته مهم درباره سازمانهای توتالیتر سلسله مراتب قدرت است. در سیستمهای اقتدارگرا و دیکتاتوری یک ساختار سلسله مراتبی وجود دارد که از بالا به پایین قدرت مطلق اعمال میشود و از پایین به بالا فرمانبرداری مطلق. اما در سیستمهای توتالیتر به جای اینکه ساختار هرمی قدرت وجود داشته باشد ساختار لایه ای وجود دارد که هر لایه نسبت به لایه بیرونی رادیکال تر است. به این صورت رادیکالترین فرد جنبش؛ شخص رهبر است و سپس به ترتیب اطرافیان رهبر، رزمندگان جنبش، اعضای عادی حزب و در نهایت هواداران جنبش.
این ساختار لایهای به رهبر جنبش اجازه میدهد تا درون سازمان اصل پویایی لایهها را اعمال کند یعنی هر لایهای که رفتارهای کمتر رادیکال تر از خود بروز دهد یک لایه پایین میرود و لایه رادیکالتر جایگزینش میشود. به همین ترتیبمی شود از درون لایهها، لایههای رادیکالتر را منشعب کرد، مثلا در آلمان نازی ابتدا اس آ یعنی گروه حمله بوجود آمد بعد از درون اس آ، اس اس ساخته شد که رزمندهتر از قبلی بود و بعدتر واحد مستقلی شد. از درون اس اس گروههای ضربت و واحدهای مرگ بوجود آمدند و بعد از درون این ها لایه اس اسهای مسلح یا WAFEN SS ساخته شد و در نهایت سرویس امنیت ملی که پلیس مخفی ایدئولوژیک حزب بود از درون وافن اس اس ساخته شد. رابطه این لایه ها با هم رابطه ای است که بین هواداران و اعضای حزب وجود دارد یعنی هر لایه حکم جداکننده و ارتباط دهنده لایههای بیرونی و درونی حزب است. این ساختار لایهای به تحکیم ایدئولوژی حزب که سفید و سیاه دیدن جهان است کمک میکند.
رزمندگان جنبش که برای فتح جهان و انقلاب جهانی میجنگند، در چارچوب جهانی که بر پایه سلسله مراتب لایهای شکل گرفته هرگز در معرض ضربه ناشی از تفاوت اعتقادات انقلابی و جهان عادی قرار نمیگیرند. در نتیجه در سلسله مراتب لایهای جنبشهای توتالیتر مرتبا لایه نخبه و مبارز جنبش جای خود را به لایه ای نخبه تر و مبارزتر میدهد و حلقه اولیه حزب به مرور زمان تا سطح اعضای عادی تنزل پیدا میکند و این تنزل مستلزم جاسوسی مدام از اعضا و واحدهاست که به محض اینکه متوجه شوند حلقهای رادیکالیسمش کاهش پیدا کرده به سرعت با لایه رادیکالتری جایگزین شوند. البته باید توجه داشت که رادیکال بودن این لایهها به معنای برتر بودن آنها از لحاظ نظامی نسبت به لایههای قبلی نبود حتی اطلاعات نظامی اینها با اینکه شدت عمل داشتند و شبه نظامی بودند به اندازه ارتش نبود.
در حقیقت لایههایی مثل اس اس تقلیدی از ارتش در جهان واقعی بودند همچون لایه های دیگری که درون حزب ایجاد شده بود و همگی تقلیدی از نهادهای خارج از حزب بودند مثل بخشهای امور خارجی، آموزش، فرهنگ، ورزش و غیره. اهمیت ایجاد این نهادهای موازی وقتی مشخص شد که جنبش به قدرت رسید. بعد از به قدرت رسیدن جنبش این نهادهای موازی به سرعت توانستند جایگزین نهادهای موجود در جهان واقعی بشوند. نازیها نه تنها زندگی سیاسی بلکه ساختار کلی جامعه آلمان را یک شبه دگرگون کردند چرا که از قبل المثنیها را ساخته بودند. همچنین اعضای این واحدها را به دقت از تماس با جهان خارج دور نگه میداشتند مثلا این واحدها اجازه نداشتند در زادگاهشان ماموریت انجام بدهند چون ممکن بود با جهان واقعی ارتباط برقرار کنند و ماموریتها به مکانهای دیگر زیاد طولانی نمیشد تا امکان خو گرفتن به محیط وجود نداشته باشد.
همچنین با اشاره مداوم به جنایتهایی که توسط جنبش صورت گرفته و خشونت سازمان یافته، سعی داشتند از جدا شدن افراد از جنبش جلوگیری کنند، چرا که فرد متوجه عواقب ترک جنبش میشد و این عواقب ترسناکتر از انجام عملی غیرقانونی بود. در نتیجه یکی از وظایف لایههای نخبه این بود که با اعمال خشونت از اعضای حزب در برابر جهان خارج محافظت کند.
در کانون جنبش رهبر قرار دارد که با حلقهای از اطرافیان مورد اعتمادش از لایه نخبه جدا میشود. رهبر زندگی خصوصی اسرارآمیزی دارد طوری که احساس میشود انسانی معمولی نیست. به زعم آرنت این اسرارآمیزی با اصراری که در نمایش دادن جزئیات زندگی رئیس جمهورها و نخست وزیرها در حکومتهای دموکراسی وجود دارد در تناقض قرار میگیرد. قدرت رهبر نه از قدرت عوامفریبی یا شایستگیاش در امر سازماندهی بلکه از تحریک مداوم حلقه نزدیکان علیه هم و همچنین مدیریت کشمکشهای قدرت، درون حزب ناشی می شود. مثلا تروتسکی سازماندهنده بسیار بهتری بود و در مقام فرمانده ارتش سرخ بیشترین قدرت را تحت کنترل داشت اما نبرد قدرت را به استالین باخت.
وقتی اراده رهبر تبدیل به قانون حزب می شود و به راحتی و به سرعت توسط واحدهای تربیت شده حزب اجرا می شود، رهبر در ساختار پیچیده جنبش چنان جایگاهی پیدا میکند که غیرقابل جایگزین به نظر میرسد و اطرافیان رهبر، خالصانه و صادقانه به این اعتقاد میرسند که بدون رهبر همه چیز از دست خواهد رفت.
رهبر توتالیتر خودش را از زیردستهایش جدا نمیکند این خصوصیت یکی از بارزترین تفاوتهایی است که رهبر توتالیتر با رهبر خودکامه دارد. اگر زیر دستهای رهبر توتالیتر مرتکب جنایت یا اشتباهی شوند رهبر توتالیتر این اشتباهات را به گردن میگیرد اما رهبر خودکامه بین خود و زیردستهایش فاصله میاندازد و حاضر است برای محافظت از خود از زیردستها به عنوان سپر بلا استفاده کند مثل کاری که محمدرضا شاه در آخرین سالهای حکومتش کرد. در مواقعی هم که رهبر توتالیتر اشتباهاتش را به گردن افرادی میاندازد این افراد کسانی هستند که رهبر توتالیتر از قبل قصد نابود کردنشان را داشته و این اتهام بهانهای است برای نابودی آنها و سلب مسئولیت از خود. این یکی کردن رهبر با زیردستان یک کارکرد دیگر هم دارد، زیردستان عملا خودشان را مسئول اعمال خویش نمیدانند، بلکه خود را مهره ای میبینند جهت اعمال اراده رهبر. چیزی مشابه مامور و معذور بودن در فرهنگ سیاسی اجتماعی ما.
با اینکه رهبر توتالیتر گرایشات بسیار تندروتری نسبت به اعضای جنبش دارد اما در عین حال سعی میکند ظاهری میانهرو داشته باشد، به همین دلیل جوامع غیرتوتالیتر در برخورد با جنبشهای توتالیتر امیدوارند که بتوانند با رهبر وارد مذاکره بشوند چون به نظر میرسد همه چیز تحت کنترل رهبر است و رهبر فردی میانهروتر از عناصر متعصب جنبش است، که در حقیقت اینطور نیست. دوگانگی رهبر توتالیتر در همین نکته نهفته است. از طرفی همه جنایات زیردستانش را خود به عهده میگیرد و تحمل انتقاد از زیردستانش را ندارد و از طرف دیگر طوری عمل میکند که از سادهترین، شریفترین و بیگناهترین عضو جنبش هم پاکتر به نظر میرسد. از همین جاست که افسانه بیخبری رهبران جنبشهای توتالیتر از اقدامات جنایتکارانه بر سر زبانها میافتد. کسانی که ادعا میکنند هیتلر یا استالین از جنایات بیخبر بودند، یا سعی در بتسازی از این رهبران را دارند یا در واقع فریب ظاهر رهبران توتالیتر را خوردهاند. به عنوان مثال یکی از شاهدان نقل میکند که در ابتدا وقتی خبر اقدامات افراطی گشتاپو به هیتلر میرسید از رفتارش میشد حدس زد که این اقدامات به دستور او نبوده، بعدتر متوجه میشود که خود هیتلر از همه بیشتر به راه حلهای افراطی علاقه دارد.
مشخصه دیگر سازمانهای توتالیتر شباهت آن ها با جوامع سری است. در جوامع سری افراد به دو دسته تقسیم میشوند، برادران قسم خورده و دشمنان قسم خورده. مثلا هیملر در جایی گفته یک تا یک و نیم میلیارد انسان دشمن مطلق ما هستند، در سال ۱۹۴۲ که هیملر این حرف را زده، جمعیت جهان چیزی نزدیک به دو میلیارد و سیصد میلیون نفر بوده. این شباهت به جوامع سری آنقدر زیاد بوده که بعضی جنبشهای توتالیتر را جوامع سری استقرار یافته در روز روشن میدانند. آئین نازیها برای تشرف به حزب در بدو امر بررسی تبار افراد بود که میبایست یهودی نباشند. کسانی که در این آزمون قبول میشدند احساس میکردند جز برادران قسم خورده هستند. در مورد بلشویکها هم تصفیههای متعدد به بازماندگان چنین حسی را القا میکرد. این ساده سازی جهان به دو دسته دوستان و دشمنان بسیار باب طبع تودهها بود که پیچیدگی جهان باعث شده بود جایگاهشان را در جهان گم کنند.
مورد دیگه شباهت جنبش های توتالیتر با انجمنهای سری در تشریفات باشکوهی است که این جنبشها به آن دست میزدند مثل رژههای باشکوه یا جسد مومیایی شده لنین که بت پرستی را القا میکرد. البته تفاوتی هم با جوامع سری وجود داشت اینکه هدف جنبش برخلاف جوامع سری هیچ وقت مخفی نبود و این هدف مدام تبلیغ میشد. حزب نازی از ابتدا مشکلی از جهت دشمنان قسم خورده نداشت چون یهودستیزی در اروپا سابقه داشت و می شد از افسانه توطئه جهانی یهودیان استفاده کرد اما بلشویکها حزبی انقلابی بودند که آرام آرام به سمت توتالیتر شدن حرکت کردند و مشکل اینجا بود که مرتبا باید افسانههایی ساخته میشد که نشان دهنده دشمنان قسم خورده و توطئه علیه حزب باشد. مثلا در ابتدا توطئه تروتسکی ساخته شد، بعد توطئه امپریالیسم و در سال های آخر، استالین هم جذب توطئه جهانی یهود شده بود. بلشویکها به دنبال دیکتاتوری تک حزبی بودند اما استالین ساختار توتالیتر را به حزب تحمیل کرد، همانطور که وقتی ارتش نظام سیاسی را نپذیرد و دست به کودتا بزند خطر به وجود آمدن دیکتاتوری نظامی وجود دارد، وقتی هم که بخش توطئه پرداز حزب قدرت را به دست بگیرد خطر پیدایش توتالیتاریسم وجود دارد.
نازیها با سازمان تودهای شروع کردند و به تدریج سازمانهای نخبه را بوجود آوردند، بلشویکها برعکس ابتدا با تشکلهای نخبه شروع کردند و بعد سازمانهای تودهای را بوجود آوردند. نازیها برای ساخت سازمانهای نخبه از ارتش الگو گرفتند اما بلشویک ها از ابتدا بر پلیس مخفی تکیه کرده بودند، این تفاوتها اما به مرور زمان رفع شدند چرا که رئیس اس اس رئیس پلیس مخفی شد و افراد گشتاپو جای خودشان را به، اس اس هایی دادند که از ابتدا برای مقاصد جاسوسی تربیت شده بودند. رژیمهای توتالیتر که هدفشان فرمانروایی بر کل جهان است و بر مبنای یک توطئه جهانی ساختگی کار میکنند در نهایت تمام قدرت را در دست پلیس مخفی متمرکز می کنند. آرنت در بخش پلیس مخفی، مفصل به نقش پلیس مخفی در سیستم های توتالیتر پرداخته که در ادامه به آن می پردازیم.
نکته قابل توجه دیگر درباره جنبش های توتالیتر وفاداری بسیار زیاد افراد به این جنبشهاست، حتی اگر افراد توسط حکومت محاکمه، زندانی یا به مرگ محکوم شوند. چیزی که توسط افراد خارج از جهان توتالیتر غیرقابل درک است. در توضیح این وفاداری علاوه بر ذرهای شدن تودهها که در قسمت قبل اشاره شد باید گفت چون هدف جنبش فریب، غلبه و در نهایت چیرگی بر کل جهان است، اعضای جنبش به این درک میرسند که محاکمه و حتی اعدام آنها در جهت فریب جهان غیرتوتالیتر انجام میشود و این کار فداکاری و افتخار بزرگی است برای عضوی از جنبش. در نتیجه ارزش عمده ساختار سازمانی حکومتهای توتالیتر در دروغهایی است که تکرارش میکنند نه در وفاداری اعضا.
توده ها در جهان متغیر و ادراک ناپذیر به جایی رسیده بودند که از یک طرف هر چیزی را باور میکردند و از طرف دیگر هیچ چیز را باور نداشتند. رهبران توتالیتر فهمیده بودند که اگر بتوانند در یک روز کاری کنند که مردم عجیبترین دروغ ها را باور کنند و روز بعد با ادله محکم ثابت کنند که اظهارات دیروز دروغ بوده مردم به بدبینی روی میآورند و به جای طرد رهبرانشان اذعان میکنند که آنها از قبل میدانستند که خبر دیروز دروغ بوده شاید به این خاطر که نمیخواهند باور کنند به راحتی فریب خوردهاند. با این استراتژی رهبر همیشه بر حق است چون چیزهایی میداند که دیگران نمیدانند و نمیشود درباره اظهارات رهبر قضاوت کرد
اما فقط هوادارن حزب نازی و هوادارن خارجی حزب کمونیست هستن که گفتههای رهبران را عینا و کلمه به کلمه باور میکنند، همانطور که چپهای ایرانی گفتههای استالین را باور میکردند. اما اعضای حزب لزومی نداشتند که این دروغها را باور کنند چون اینطور به آنها القا شده بود که برتر از بقیه هستند و از چیزهایی خبر دارن که بقیه بیخبرند مثلا وقتی هیتلر سوگند وفاداری به جمهوری وایمار خورد هواداران حزب این سوگند را باور کردند اما اعضای حزب میدانستند که هیتلر دروغ میگوید و همین دروغ گویی آشکار باعث بالا رفتن قدر رهبر در بین اعضای حزب میشد.
بدون لایهبندی سازمانی دروغهای رهبر کارگر نمیافتد، یک سلسله مراتبی از دیرباوری تا زودباوری در جنبش های توتالیتر وجود دارد، کسانی که در لایههای نزدیکتر به رهبر هستند دیرباورتر و کسانی که از رهبر دورترند زودباورتر و ساده لوحترند، طبق این سلسله مراتب هر لایه بالایی لایه پایینتر از خودش را با دیده تحقیر نگاه میکند مثلا در آلمان یک ناسیونال سوسیالیست شهروندان عادی آلمانی را تحقیر میکند، یک عضو اس آ، ناسیونال سوسیالیستها را و یک عضو اس اس، اعضای اس آ را.
این ساختار سلسله مراتبی و ساده لوحی هواداران حزب باعث میشود از یک طرف جهان خارج، دروغ های رژیم های توتالیتر را باور کند و از طرف دیگه رهبر نیازی نبیند که خودش را مرتبا اثبات کند چون اعضای حزب میدانند که این دروغها کارکردی تبلیغاتی دارند و چون واقعیتی خارج از واقعیت جنبش وجود ندارد که یک هوادار جنبش گفتههای رهبر رو با آن بسنجد، هیچ وقت دست رهبر برای مردمش رو نمیشود.
برای تودهها که هنوز پیوندهایی با زندگی معمولی دارند باید دروغ های ایدئولوژیکی در هالهای از دلایل علمی ساخته شوند. از این جهت دلایل علمی مهم است چرا که می خواهند دانش دوستی عامیانه تودهها رو تا اندازهای ارضا کنند و تودهها احساس نکنند در هنگام دفاع از جنبش حرف بیمنطق و پرت میزنند. اما برای لایه نخبه جنبش این دروغها لازم نیست. هدف از آموزش نخبگان از بین بردن توانایی تشخیص راست از دروغ و واقعیت از افسانه است که باعث میشود این توانایی را داشته باشند که هر اظهار نظری را به اهدافی عملی تبدیل کنند. مثلا وقتی گفته میشود یهودیان نژاد پستتری هستند برای تودهها معنا جز این نیست اما برای نخبگان به این معناست که باید تمامی یهودیان کشته شوند یا وقتی گفته میشد که فقط مسکو مترو دارد، تودهها تنها ظاهر قضیه را باور میکردند، به همین خاطر وقتی ارتش شوروی به اروپا رسید و متوجه این دروغها شد شکه شد و میبایست افرادی که متوجه دروغ رهبر شده بودند به عنوان عناصر نامطلوب از جامعه طرد میشدند تا خللی در اعتقادات بقیه بوجود نیاید. اما برای نخبگان جنبش رودرو شدن با واقعیت، شوکه کننده نیست چون این سخن که فقط مسکو است که مترو دارد برای آنها یعنی تمامی متروهای دیگر باید نابود شوند.
قدرت سازمان میتواند بر هر چیزی چیره شود و هر کاری را ممکن کند. همانطور که جنبشهای توتالیتر معتقدند که علیه توطئه جهانی با سازمان یافتن میشود پیروز شد، جهان هم میتواند علیه این جنبشها متحد شده و نابودشان کند.
هانا آرنت تا اینجای کتاب بیشتر درباره چگونگی شکلگیری جنبشهای توتالیتر و خصوصیات آن ها صحبت کرده. اما در ادامه کتاب این جنبش ها را وقتی که در اوج قدرت هستند بررسی می کند و نقاط ضعف و خصوصیاتشان را نشان میدهد که به شناخت بهتر ما از این نوع حکومتها منجر میشود.
حکومتهای توتالیتر را دو خطر عمده و مرگبار تهدید میکند اول تبدیل شدن آنها به حکومت مطلقه و استبدادی و دوم حرکت به سمت ملیت گرایی.
رسیدن به حکومت مطلقه نقطه پایان جنبش است، یعنی اگر هدف رسیدن به دیکتاتوری باشد با برپایی دیکتاتوری هدف محقق شده و دیگر جنبشی وجود ندارد، تلقی اشتباهی که جورج اورول از حکومتهای توتالیتر داشت و در ابتدای پادکست بیان شد، هدف حکومتهای توتالیتر نه برپایی دیکتاتوری بلکه برپایی چیرگی تام است. چیرگیای که از انسانها موجوداتی مسخ شده در حدود خواستهای حیوانی میسازد. همان مفهوم گلهی بی نام و نشان از زبان پیوتر استپانویچ در شیاطین داستایفسکی.
از طرف دیگر ملیت گرایی باعث توقف توسعه خارجی جنبش میشود. هدف جنبش توتالیتر حکومت جهانی و چیرگی تام است و این هدف در شعار انقلاب همیشگی بلشویکها و در حکومت نازیها در گزینش نژادی تجلی پیدا کرده است. مثلا در بینش نازیها ابتدا باید کسانی که صد در صد یهودی بودند، نابود میشدند. در مرحله بعد به ترتیب کسانی که نیمی یهودی بودند و کسانی که یک چهارم یا کمتر یهودی بودند و بعد افرادی که بیماریهای درمان ناپذیر داشتند و در نهایت خانوادههایی که یک بیمار معلول داشتند، باید نابود میشدند، که البته اگر این حکومت تداوم پیدا میکرد ممکن بود باز به این لیست موارد جدیدتری اضافه شود مثلا در برنامه پنج ساله حزب نازی نابودی کل جمعیت اوکراین و روسیه پیشبینی شده بود.
هم استالین و هم هیتلر مرتبا قول تثبیت اوضاع را میدادند تا نیت خود را که ایجاد بیثباتی همیشگی بود پنهان کنند. تناقضی در رژیمهای توتالیتر وجود دارد که از یه طرف باید جهان ساختگی جنبش به عنوان تنها واقعیت موجود پذیرفته شود و از طرف دیگر ثبات وجود نداشته باشد. رهبر جنبش به هیچ عنوان نباید اجازه بدهد که اوضاع عادی و ثبات حکفرما شود چون در این صورت، این امکان وجود دارد که نحوه زندگی در جهان ساختگی توتالیتر به عنوان یک نوع نحوه زندگی در کنار روشهای دیگر زندگی به تثبیت برسد. یعنی مثلا اگر چند نحوه زندگی وجود داشته باشد مثل زندگی زیر لوای حکومت دینی یا حکومت استبدادی یا حکومتهای دموکراسی، زندگی زیر لوای حکومتهای توتالیتر هم همعرض این زندگیها قرار میگیرد. در نتیجه تکثرگرایی پذیرفته میشود. حکومت توتالیتر چنین چیزی را نمیخواهد چرا که معتقد است تنها شیوه زندگی، همان شیوهای است که خود میگوید. به همین منظور نباید این جنبشها خاصیت ملی پیدا کنند که بشود به آنها برچسب حکومت مختص یک ملت را زد که در کنار شیوههای زیستن ملل گوناگون قرار میگیرد. توتالیتاریسم در راس قدرت مدام با مسئله تعارض جهان ساختگی و جهان واقعی روبروست. برای همین بزرگترین خطر برای رژیمهای توتالیتر درز هر گونه اطلاعات ناچیزی است که با جهان ساختگی توتالیتر نمیخواند.
این تناقضات با عقل سلیم همخوانی ندارد چرا که عقل سلیم انتظار دارد که وقتی جنبش توتالیتاریسم به قدرت میرسد و تمامی مخالفان سرکوب میشوند به مرور خصوصیت های انقلابی و آرمانیاش را از دست بدهد و خواستههای شخصی یا عمومی باعث تعدیل شرایط افراطی شوند. قراردادهایی که با هیتلر و استالین بسته شد بر همین اساس بود. امتیاز دادنهای جهان غیرتوتالیتر به رژیمهای توتالیتر نه تنها باعث نشد این رژیمها دوباره به جامعه جهانی برگردند و از شکایت دروغینشان که کل دنیا بر علیهشان صف آرایی کردهاند دست بردارند، بلکه پیروزیهای دیپلماتیک را آغار راهی برای توسل به ابزار خشونت میدانستند چرا که عقبنشینی کشورهای سازش کننده را به معنای ضعف آنها قلمداد میکردند. عین همین تلقی عقل سلیم را میشود در هواداران خیرخواه این حکومتها هم دید که گمان میکردند با سرکوبی مخالفان، ارعاب رژیمهای توتالیتر کاهش خواهد یافت اما بر خلاف انتظار نه تنها کاهش پیدا نکرد بلکه افزایش پیدا کرد. در حقیقت مخالفت سیاسی آخرین سد در برابر اوج گرفتن ارعاب بود.
نکته دیگر در رژیمهای توتالیتر نبود قانون یا در صورت وجود قانون عدم اجرای قوانین بود، مثلا نازیها هیچ وقت قانون اساسی جمهوری وایمار را لغو نکردند و حتی استالین تن به ایجاد یک قانون اساسی داد، اما نازیها هیچ وقت قوانین جمهوری وایمار را اجرا نمیکردند، حتی علاقهای هم به انتشار و عمل به قوانین خودشان نداشتند. استالین هم بعد از تدوین قانون اساسی همه کسانی که در تدوین این قانون دخیل بودند بغیر از یک نفر را کشت. چیزی که در نبود قانون مشهود است تمایل رژیمهای توتالیتر به قرار نگرفتن در یک سیستم است، به عبارت دیگر سیستم بلشویکی و نازی چیزی جز عدم وجود سیستم نبوده است و این با ایده اولیه این جنبشها که علیه وجود هر سیستمی قیام کرده بودند همخوانی داشت.
اما در هر صورت هر رژیمی مجبور است نهادهایی حکومتی داشته باشد. مثلا نیاز است که برای ارتباط با جهان های غیرتوتالیتر وزارت امور خارجه وجود داشته باشد اما نباید یک مامور بلندپایه حزبی تابع بک مقام بلندپایه دولتی باشد. به همین منظور مرتبا برای ادارات مختلف تشکیلات موازی حزبی ایجاد میشد. روابط دوگانهای که بین حزب و دولت یا بین حکومت واقعی و حکومت ظاهری وجود دارد از مشخصههای رژیمهای توتالیتر است.
در آلمان این حکومت ظاهری از قبل وجود داشت و فقط میبایست نهادهای موازی حزبی که قدرت اصلی در دست آنها بود ایجاد شود. اما در روسیه این حکومت ظاهری از بین رفته بود و استالین مجبور بود که به صورت مصنوعی این حکومت ظاهری را ایجاد کند و هدف از تدوین قانون اساسی جدید هم همین بود. اما این وضع دوگانه مطلوب رژیمهای توتالیتر نیست چون در وضع دوگانه امکان بوجود آمدن یک ساختار وجود دارد. وقتی نهادهای حزبی مرجع قدرت هستند کم کم همه به این نتیجه می رسند که باید از اقتدار حزب تبعیت کنند و دولت ظاهری در واقع هیچ کاره است. در این صورت این خطر وجود دارد که رژیم توتالیتر ساختارمند شود و این اصلا مطلوب حکومت توتالیتر نیست.
برای همین واحدهای مختلف حزبی اقتدارهای متفاوت و ناحیههای متفاوتی داشتند مثلا برای مردم مشخص نبود که قدرت واقعی الان در اختیار کیست؟ آیا اس اس بالاترین مرجع اقتدار است یا اس آ یا ، سازمان جوانان هیتلری. مردم در مواقع حساس که مجبور بودند بین دستورهای یکی و دیگری دست به انتخاب بزنند هیچ مرجع درستی برای انتخاب نداشتند و باید به حس ششمشان اعتماد میکردند.
وضع عمال حزب هم بهتر از این نبود و باید خودشان متوجه میشدند که منظور رهبر چیست و چکار باید کرد. در حقیقت رهبر توتالیتر مرتبا قدرت را از واحدی به واحد دیگر انتقال میداد و این وضعیت باعث میشد حتی افراد قدیمی و صاحب نفوذ هم دقیقا نفهمند که الان قدرت در دست کیست و چکار دارد میکند.
یکی از تفاوتهای مهم نازیها و بلشویکها این بود که استالین وقتی دست به این جا به جایی قدرتها میزد سعی میکرد آن ادارهی سلب قدرت شده را به همراه کارکنانش نابود کند اما هیتلر تمامی این تشکیلات موازی را نگه میداشت و در جاهای مختلف از آنها استفاده میکرد.
در شوروی نهادسازی موازی بیشتر درون پلیس مخفی انجام میشد، نهادهای بسیاری تشکیل شده بودند که تنها وظیفهاشان جاسوسی از همدیگر بود. در هر لحظه یکی از این نهادها مجسم کننده اراده رهبری بود مثلا یک روز بخش ویژه پلیس مخفی و فردا بخش محلی پلیس مخفی.
به قول آرنت تنها قاعده مطمئنی که میشد پیدا کرد این بود که هر اندازه موجودیت یک نهاد بارزتر و مشخصتر باشد قدرت کمتری دارد و هر چقدر این نهاد مخفیتر و ناشناختهتر باشد قدرت بیشتری دارد. قدرت واقعی ریشه در اختفا داشت.
این بیشکلی دولت و آشفتگی و تعدد ادارات و رقابتی که بین این ادارات جهت انجام یک کار واحد وجود داشت باعث میشد که عملا بستری برای مخالفت و طغیان شکل نگیرد و وقتی هیچ کس جز حلقه قابل اعتماد هیتلر نمیدانست که مرجع قدرت کدام نهاد است، هیچ نهادی هم تقصیر خودش را نمیفهمید و همه در توهم این بودند که مرجع اقتدارند و باید کاری که به آنها محول شده را به خوبی انجام بدهند.
وقتی نهادهای مختلف و موازی تلاش میکنند وظیفهاشان را انجام دهند عملا وارد حیطه اختیارات نهادی دیگر میشوند و همین تداخل وظایف باعث میشد که هیچ کاری صورت نگیرد و در نتیجه مسئولیت و شایستگی از بین برود. اینجاست که رهبر وارد شده و از طریق نهاد صاحب اقتدارش تمامی مشکلات را حل میکند. این اقدام رهبر باعث میشود که هیچ کس خود را برای حل مسائل شایسته نداند. از طرفی این نحوه مدیریت باعث میشود که افراد به خاطر شایستگیهایشان ترفیع نگیرند بلکه همه چیز به میل و اراده رهبر باشد.
به زعم آرنت ما وقتی متوجه این عدم تطابق ظاهری قدرت میشویم که میشنویم فلان مقام ارشد نازی اعتراف میکند که زیردست منشی اداره کار میکرده. به این صورت میشود فهمید که چرا با شروع جنگ افراد مهمی چون روزنبرگ مشاغل دولتی گرفتند. مشاغلی که به نظر ترفیع میرسید اما در حقیقت اخراج از حزب و خارج شدن از حلقه قدرت بود. چرا که روزنبرگ اعتقاد داشت باید از مردمان سرزمینهای اشغالی اروپای شرقی استفاده فایدهگرایانه کرد اما نمیفهمید که هدف سیاست جمعیتی هیتلر به طور کلی حذف جمعیت این مناطق بود نه استفاده از آنها. به همین دلیل روزنبرگ دیگر به درد حزب نمیخورد.
تفاوت رژیمهای توتالیتر با رژیم های اقتدارگرا در نداشتن سلسله مراتب قدرت و اقتدار است، رژیم های اقتدارگرا آزادیها را محدود میکنند، اما رژیمهای توتالیتر به دنبال لغو کامل آزادی هستند و در این راه ابایی از محدود کردن آزادی ندارند. قدرت در این سیستم ها فقط و فقط از رهبر نشات میگیرد و هیچ سازمان واسطی در این ارتباط دخیل نیست و هیچ سلسله مراتب قدرتی وجود ندارد. و چیزی که این امکان را برای رهبر فراهم کرده است جامعه ذرهای شده بود. در جامعه ذرهای شده هیچ کس با دیگری در ارتباط نیست و همه در انزوا به سر میبرند و این انزوا تا راس ساختار رژیم توتالیتر ادامه دارد. انزوای افراد عملا امکان هرگونه تبانی و تشکل سازی را از بین میبرد و تک تک افراد خودشان را در برابر قدرت رهبر بیدفاع میبینند.
با اینکه به دست آوردن قدرت شخصی وسوسه کننده است اما در رژیمهای توتالیتر ما با توطئههایی در سطح سران حکومت برای براندازی استالین و هیتلر مواجه نمیشویم و این نشان میدهد که بحث قدرت چندان در رژیمهای توتالیتر مطرح نیست یا به عبارت دیگر ما با فرمانروایی یک گروه طرف نیستیم. استالین هر کس که ادعا میکرد جز گروه حاکمه است تیرباران میکرد و افراد نزدیکش را به محض اینکه احساس میکرد در حال خو گرفتن به هم هستند، از هم جدا میکرد. در مجموع ارتباطی درونی بین افراد وجود نداشت تا بخواهند دست به ایجاد دسته و گروه بزنند و خطری برای حکومت باشند. همین عدم وجود طبقه حاکم کار جانشینی در رژیمهای توتالیتر را با مشکلی جدی مواجه میکند چرا که لازم است جانشین رهبر در جریان امور باشد و این یعنی لازم است طبقه حاکمه وجود داشته باشد مثلا هیتلر در یک سخنرانی گفته بود: «با کمال فروتنی باید بگویم که عامل نهایی خود من هستم و من جانشین ناپذیرم… سرنوشت رایش فقط به من وابسته است.»
نکته مهم بعدی درباره رژیمهای توتالیتر این است که این رژیمها اصولا مخالف فایدهگرایی هستند و سیاستهایی که اتخاذ میکنند برخلاف فایدهگرایی است. مثلا در اردوگاههای کار استالین بسیاری از افراد تحصیلکرده و مهندسان وجود داشتند که وجود اینها برای صنعت کشور ضروری بود اما در این اردوگاهها به هدر میرفتند، گفته میشود بازدهی هر کارگر در اردوگاههای کار، نصف بازدهی یک کارگر آزاد بوده و عملا توجیه اقتصادی نداشته است. همینطور تصفیههای دهه ۳۰ یا کشتن افسران برجسته توسط استالین با دلایل فایده گرایانه در تناقض است.
اوضاع در آلمان کمی متفاوت بود چرا که آلمان، بعد از شروع جنگ تبدیل به رژیم توتالیتر شد. نازیها تا قبل از جنگ به بخش خصوصی اجازه میدادند پیشرفت کند و در نتیجه تخصص اهمیت داشت. حتی تدارک برای جنگ هم خلاف اصول فایدهگرایانه نیست چون اشغال و تصرف منابع کشورها توسط ارتش میتواند خیلی ارزانتر از تهیه این منابع تمام شود. مثلا گفته شده آلمان فقط در سال اول جنگ توانست هزینه تدارکات جنگی از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ را به دست بیاورد. اما از ۱۹۴۲ به بعد بود که قوانین چیرگی توتالیتر همه چیز را تحت الشعاع قرار داد.
جنگ باعث شد امکانات و شرایطی فراهم شود که هیتلر به اهدافش که همان تصفیه نژادی بود برسد. حتی شکست در جنگ هم باعث نشد که دست از این اقدامات برداشته شود و اتفاقا باعث تشدید سیاستهای ضد فایدهگرایانه شد. بعد از شکست استالینگراد لایههای نخبه نازی گسترش پیدا کردند و ممنوعیت برای عضو شدن نیروهای مسلح در حزب برداشته شد و فرماندهان نظامی ارتش زیر نظر فرماندهان اس اس قرار گرفتند تا در امر پاکسازی نژادی کمک کننده باشند که گزارشات نشان میدهد افراد ارتش دست کمی از افراد اس اس در میزان وحشیگری نداشتند. هدف جنبش نازی در آخرین سالهای حکومتش و طی برنامهای پنج ساله نابودی مردم لهستان و اوکراین و نابودی ۱۷۰ میلیون جمعیت روسیه بود بعلاوه نابودی روشنفکران اروپای غربی و آلمانیهایی که طبق جدول تندرستی رایش ناشایست بودند. مشابه این ایدهها را در شوروی هم میشود سراغ گرفت.
آرنت می گوید با اینکه رهبران توتالیتر به محض به قدرت رسیدن اعلام میکنند که کشورشان را به منزله نقطه شروعی برای جنبش جهانی در راه فتح جهان در نظر گرفتهاند و پیروزی و شکستشان بر مبنای هزار ها سنجیده می شود و منافع جهانیشان بر منافع محلیشان برتری دارد باز هم توسط جهان غیر توتالیتر باور نمیشوند. نازی ها اعتقاد نداشتند که آلمانیها نژاد برتری هستند که باید بر جهان حکومت کنند بلکه آلمانیها هم باید زیرسلطه نژاد برتر قرار بگیرند، نژادی که هنوز زاییده نشده و سرآغازش افراد اس اس بود. برای رسیدن به این هدف خیالی و موهوم اگر تمامی منافع مادی، انسانی و نظامی قربانی شود هیچ اهمیتی ندارد. در حقیقت حاکم توتالیتر مثل یک فاتح در کشور خود به قدرت میرسد فاتحی که تمامی مصالح ملی و مملکتی را فدای هدفی موهوم و خیالی میکند. همین فاتح وقتی کشور دیگری را فتح میکند همچون کشور خود با آن برخورد میکند چون هدف رژیم توتالیتر سلطه بر جهان است و همه جا خانه اوست. مثلا آلمانیها بعد از فتح سرزمینهای دیگر قانونشان را هم به آن کشورها برده و گفتند هر کس که در گذشته، حال و آینده به پیشوا اهانتی کرده باشد به عنوان خائن مجازات میشود، یعنی قانون توتالیتر همه جا، همه کس و همه دورانها را در برمیگیرد.
برای رژیمهای توتالیتر منابع مادی و اقتصادی مهم نیستند بلکه این کادر حزب یا پلیس مخفی یا اعضای اس اساند که مهماند و سرمایه به حساب میآیند، مثلا گفته میشود وقتی کشور آلمان تبدیل به ویرانه شد هیتلر احساس نکرد که جنگ را باخته، وقتی احساس کرد جنگ را باخته که متوجه خیانت اعضای اس اس شد و آنجا بود که تصمیم به خودکشی گرفت. برای رهبر توتالیتر این لایههای نخبه بودند که باید نسل به نسل ادامه میدادند تا در نهایت به آرمانی که مدنظر جنبش بود برسند و نابودی اینها یعنی نابودی جنبش.
رهبر توتالیتر باید دروغگوی قهاری میبود تا مردم و جهان غیرتوتالیتر را راضی و آرام نگه دارد و اهداف اصلی خود یعنی چیرگی تام و جهانی را پنهان کند. مثلا هیتلر با توسل به ملیتگرایی و اینکه ناسیونال سوسیالیسم صادرشدنی نیست، سعی در فریب جهان غیرتوتالیتر را داشت. اما در عمل به دنبال اصلاح نژاد و حکومت در سراسر جهان بود. استالین هم به همین صورت از سوسیالیسم در یک کشور میگفت و ایده انقلاب جهانی را گردن تروتسکی میانداخت ولی در عمل او هم به دنبال حکومت جهانی بود.
آرنت می گوید اهداف حکومتهای توتالیتر را باید در شعارهایی که قبل از به قدرت رسیدن سر می دادند پیدا کرد چون در این مرحله مقاصدشان مخفی نیست چرا که قصد جذب حداکثری تودهها را دارند. جنبشهای توتالیتر بعد از به قدرت رسیدن لزومی نمیبینند که به این تبلیغات ادامه بدهند چون در حال عملی کردن آنها هستند.
آنهایی که کارایی وحشتناک سازمان و پلیس توتالیتر را به خوبی میفهمند قدرت مادی کشورهای توتالیتر را دست بالا میگیرند و آنهایی که بیفایدگی و بیکفایتی اقتصاد توتالیتر را میبینند قدرت بالقوهای را دست کم میگیرند که بدون در نظر گرفتن منابع مادی امکان ایجاد دارد.
تمام اعترافاتی که این جا بر زبان میآیند، واقعی هستند. آنها را واقعی میکنیم. و بالاتر از همه، نمیگذاریم که مردگان علیه ما قیام کنند. وینستون، تو باید از این خیال که نسل آینده به اثبات بیگناهی تو برخواهد خواست، دست بشویی. خبری از تو به گوش نسل آینده نمیرسد. از جریان تاریخ زدوده میشوی… چیزی از تو برجای نمیماند: نه اسمی در دفاتر ثبت و نه خاطرهای در مغز زندگان. از لوح گذشته پاک میشوی از لوح آینده هم. تو هیچگاه پا به عرصه هستی نگذاشتهای.(جرج اورول رمان ۱۹۸۴)
دیکتاتوریها و رژیمهای تکحزبی با به دست گرفتن قدرت سعی میکنند احزاب دیگر و مخالفان را سرکوب کرده و حکومت را اشغال کنند. حزب با در دست گرفتن دولت عملا نقش مبلغ برای دولت را ایفا میکند و اعضای حزب در همه مشاغل دولتی به کار گرفته میشوند. دیکتاتوری تک حزبی مناسبات قدرت را دست نخورده باقی میگذارد مثلا ارتش و دولت قدرت و نفوذ سابقشان را در اختیار دارند و فقط افراد هستند که تغییر میکنند.
اما در رژیمهای توتالیتر دولت در خدمت حزب قرار میگیرد و اعضای درجه دوم حزب مشاغل دولتی را اشغال میکنن و کانون تصمیمگیری همچنان در حزب قرار دارد. دولت عملا فقط نقشی ظاهری برای جهان غیرتوتالیتر بازی میکند. در کانون قدرت حزب پلیس مخفی قرار دارد. تاکید بر پلیس به جای ارتش به این خاطر است که رژیمهای توتالیتر سودای حاکمیت جهانی در سر دارند و با همه کشورها مثل کشور خودشان برخورد میکنند، وقتی کشوری خارجی وجود نداشته باشد نیازی به ارتش هم نیست. تکیه به ارتش که برای جنگ با دشمن خارجی تربیت شده نمیتواند در جهت سرکوب داخلی موثر باشد. به همین دلیل هیتلر نه با قوای نظامی بلکه با پلیس بر مناطق اشغالی حکومت میکرد.
ممکن است این طور تصور شود که پلیس مخفی در انواع حکومتهای خودکامه وجود دارد که هدفشان شناسایی و سرکوب مخالفان حکومت است. اما تفاوت اصلی توتالیتاریسم با این رژیمها این است که در رژیمهای توتالیتر پلیس مخفی زمانی گسترش پیدا میکنه که عملا مخالفی برای حکومت باقی نمانده است. هم در آلمان و هم شوروی هرگونه مخالفت سیستماتیک با سرکوبهای گسترده و جاسوسیهای داوطلبانه از بین رفته بود این زمان مصادف است با ۱۹۳۵ در آلمان و ۱۹۳۰ در شوروی.
گسترش فعالیت پلیس مخفی بعد از سرکوبی مخالفان یکی دیگر از مواردی است که با عقل سلیم تناقض دارد، به همین دلیل کشورهای غیرتوتالیتر گمان میکنند هنوز مخالفانی وجود دارند که نیاز به گسترش پلیس مخفی را توجیه کند. فرق عمده پلیس مخفی در رژیمهای توتالیتر و حکومتهای خودکامه این است که در رژیمهای خودکامه افراد بخاطر فعالیتشان برای براندازی حکومت دستگیر و مجازات میشوند اما در رژیمهای توتالیتر افراد به خاطر گرایشاتشان خطرناک دونسته و نابود میشوند. یعنی در رژیمهای توتالیتر ممکن است فرد اصلا به فکر براندازی حکومت نباشد، اما وجودش برای حکومت خطرناک باشد. مثل نویسندههایی که مهم نبود چه چیزی مینویسند بلکه باید هر چیزی نوشتند نابود شود و اجازه نوشتن نداشته باشند. بلایی که سر واتسلاف هاول، ایوان کلیما و میلان کوندارا آمد. نکته اینجاست که در رژیمهای توتالیتر این دشمنان عینی مرتبا در حال اضافه شدن هستند مثلا هیتلر بعد از نابودی یهودیها قصد داشت سراغ لهستانیها برود، بعد سراغ معلولان بعد خانواده معلولان و غیره. روسها هم همینطور، ابتدا طبقه حاکم پیشین نابود شد، بعد کولاکها، بعد روسهای لهستانی نژاد، بعد واحدهای اروپا دیده ارتش سرخ و این لیستها مرتبا در حال اضافه شدن بودند. چرا که رژیم توتالیتر در واقع یک جنبش است که مرتبا توسط موانع گوناگون راهش سد میشود و باید بر این موانع غلبه کند و اگر مانعی وجود نداشته باشد به انتهای خط میرسد پس باید مرتبا برای خود دشمنتراشی کند.
پلیس مخفی در واقع بازوی اجرایی حکومت است و هیچ استقلالی از خود ندارد چنانچه استالین حتی واحدهایی از پلیس مخفی را با عنوان دشمنان عینی نابود کرد. وظیفه پلیس مخفی توتالیتر کشف جرم نیست بلکه نیرویی است که اراده رهبر را به اجرا بگذارند. یعنی شایستگی پلیس مخفی هیچ اهمیتی ندارد چون تصمیم گیرنده و یابنده جرم کس دیگری است و پلیس فقط مجری است. تنها شباهتی که بین پلیس مخفی رژیمهای توتالیتر با پلیس مخفی رژیمهای خودکامه و استبدادی وجود دارد روشهای غیرقانونی کسب درآمد است که از رشوه و باجگیری گرفته تا بهرهکشی از زندانیان را شامل می شد.
تمرکز قدرت در پلیس مخفی، تصفیههای مکرر و منظم را در پلیس مخفی لازم میکرد تا از ایجاد همبستگی بین افراد جلوگیری کند و سبب بی ثباتی شود و همچنین راه را برای تزریق نیروهای جوان و تازه نفس به پلیس مخفی باز کند. به این صورت تمامی افراد شغلشان را مدیون تصفیهها هستند و به نوعی در جنایات رژیم دخیلند و از آن نفع میبرند. در نتیجه هر فرد شغلش را از رهبر دارد و به همین دلیل تنها کسی که باید به او وفادار باشد رهبر است. این جریان به یکی شدن مصالح خصوصی و عمومی منجر میشود و به عبارتی مصلحت شخصی فرد، یعنی بیکار نبودن وابسته به مصلحت سیاسی رژیم میشود. این یکی شدن منافع عمومی و خصوصی در نهایت به حذف حیطه خصوصی منجر میشود و حیطه خصوصی را کاملا نابود میکند و وقتی این یکی بودگی فرد با رژیم کم رنگ میشود یا از بین میرود، رژیم مطمئن میشود که در تصفیه بعدی این فرد در عالم زندگان حضور نخواهد داشت.
در این رژیم ناشایست بودن مهم است، نه گناهکاری یا بیگناهی. گناهکاران و جنایتکاران مجازات میشوند اما افراد ناشایست باید از روی زمین و حتی از خاطره کسانی که آنها را میشناختند حذف بشوند و چه راهی بهتر از حذف تمامی کسانی که فرد ناشایست را میشناختند؟ سختی کار برای پلیس مخفی اینجاست که افرادی وجود دارن که فرد ناشایست را دوست دارند، این افراد هم باید شناسایی و نابود بشوند تا هیچ اثری از فرد ناشایست باقی نماند. رویای پلیس مخفی توتالیتر این بود که بتواند یک فرد مظنون را بدون برجای گذاشتن هیچ خاطرهای نزد افراد دیگر به راحتی حذف کند. این حذف از طریق حذف تمامی افرادی که با فرد مظنون در ارتباط بودند انجام میگرفت. رویایی که شاید در آن زمان بخاطر مشکلات فنی صد در صد قابل انجام نبود، امروزه به مدد پیشرفت تکنولوژی به راحتی قابل انجام است. پلیس مخفی توتالیتر چنان با قربانیانش برخورد میکرد که انگار فرد اصلا وجود نداشته و در نهایت هیچ اثری از او باقی نمیماند. به همین خاطر هم هست که وقتی یک مظنون میتوانست صدای خود رو به گوش جهانیان برساند حتی اگر حکمهای سنگین و غیرعادلانه میگرفت نشان از این داشت که آن رژیم دیگر توتالیتر نیست.
درست است که این جنایات از دید مردمان عادی تا حدود خیلی زیادی مخفی نگه داشته میشد و پلیس مخفی حکم یک سازمان سری را داشت که اسرارش به بیرون درز نمیکرد اما همه میدانستند که اردوگاههای مرگ وجود دارند و افرادی که بیگناه به نظر میرسند دستگیر و بازداشت میشوند و خبری از آنها شنیده نمیشود.
آرنت میپرسد سئوال اینجاست که این جنایتها تا چه حد با خواست تودهها انطباق داشته است؟ مثلا چه تعداد از تودهها وقتی با تهدید دائمی بیکاری روبرو بودند از سیاستهای کنترل جمعیت که به نابودی جمعیت مازاد منجر میشد استقبال می کردند؟ یا رژیمی که باعث بشود فرد از خودش رفع مسئولیت کند چطور و چقدر مورد قبول توده ها بوده؟
نکته پایانی درباره پلیس مخفی توتالیتر این است که تفاوت قائل نشدن بین پلیس مخفی رژیمهای توتالیتر و رژیمهای خودکامه باعث گمراهی ماست. همانطور تفاوت قائل نشدن بین حکومت جهانی توتالیتر و امپریالیسم. فرق بین حکومت جهانی توتالیتر با امپریالیسم در این است که در امپریالیسم، کشور استثمار کننده بین کشور خود و باقی کشورها تفاوت قائل است و قصد دارد با استثمار بقیه کشورها، کشور مادر را تقویت کند اما برای حکومت جهانی توتالیتاریسم همه جهان کشور مادر است و هیچ فرقی وجود ندارد و همه منابع مادی، معنوی و انسانی این کشورها باید در خدمت اهداف جنبش قرار گیرند.
زمانی که کارشان را ساخته بودیم، جز پوسته آدمیزاد نبودند. چیزی جز تاسف از کردار خویش، و عشق به ناظر کبیر، در آنان برجای نمانده بود. عشق آنان به ناظر کبیر، آدم را تحت تاثیر قرار می داد. التماس می کردند که در دم تیرباران شوند، تا با ذهنی پاک بمیرند. (جرج اورول رمان ۱۹۸۴)
چیرگی تام تلاش دارد تا انسانها را به صورتی سازمان دهد که تکثر و تمایز نامحدودشان از بین برود و کل انسانیت، به صورت فردی واحد درآید. برای این منظور لازم است انسانهایی ایجاد شوند که در برابر یکسری محرک خاص واکنشهای مشخصی بروز بدهند. ساخت چنین انسانی بسیار دشوار بود، به همین دلیل اردوگاههای کار اجباری به وجود آمدند، این اردوگاهها فقط به منظور شکنجه یا نابود کردن افراد ساخته نشده بودند بلکه برای پیادهسازی واقعی جامعه توتالیتر ساخته شده بودند. در این اردوگاهها طبقه اس اس یا نژاد برتر حاکم بودند و یاد میگرفتند که چطور بقیه نژادها را تبدیل به اشیائی کنند تحت حاکمیت خودشان. همانطور که ماندگاری رژیم توتالیتر وابسته به انزوای جهان ساختگی جنبش از جهان خارج است، تجربه چیرگی تام در اردوگاهها هم وابسته به جدا نگه داشتن این اردوگاهها از جهان زندگان است. آرنت میگوید یکی از دشواریهای فهم چیرگی توتالیتر این است که ما نمیتوانیم بپذیریم که این اردوگاهها در حقیقت همان جامعه آرمانی حکومتهای توتالیتر است.
به زعم آرنت در گزارشهایی که از این اردوگاهها رسیده و آن هایی که موثقترند و تلاش نمیکنند شعار یا بیانیه بدهند طوری نیستند که خشم یا همدردی دیگران را تحریک کنند. افراد حتی بعد از بازگشت به دنیای زندهها شک میکنند که آیا واقعا این اتفاقات افتاده یا کابوس بوده است. مثلا یکی از این قربانیان میگوید: «انگار قانع شدهام که این تجارب هراسناک و خفت آور، برای من به عنوان یک شخص واقع نشدند بلکه به عنوان یک شی با آنها برخورد داشتم. این تجربه با گفتههای زندانیان دیگر هم تایید شده. انگار من شاهد رخدادن چیزهایی بودم که به طور مبهمی در آنها شرکت داشتم. زندانیان میبایست به خودشان بقبولانند که این چیزها به راستی اتفاق افتاده و کابوس نبوده است اما در اکثر مواقع موفق نمیشدند چنین کاری انجام دهند.»
آرنت میگوید درون هر کدام از ما وسوسه شدیدی وجود دارد که امور ذاتا باورنکردنی را با دلیل تراشی لیبرالی باور نکنیم. خیلی از چیزهایی که الان از خصوصیات حکومتهای توتالیتر شدهاند در تاریخ سابقه داشتهاند مثل جنگهای تجاوزگرایانه یا کشتار شکست خوردگان. قرنهاست که استعمار آمریکا، استرالیا و آفریقا با کشتار مردمان بومی این کشورها همراه بوده، بردگی سابقهای طولانی در تاریخ بشر داشته و حتی اردوگاههای توتالیتر هم اختراع حکومتهای توتالیتر نبوده بلکه یکی از اولین نمونههای این اردوگاهها توسط انگلیسیها در جنگ بوئر ساخته شد تا افرادی که مظنون بودند اما نمیشد جرم آنها را ثابت کرد از جامعه جدا کنند. حتی اصل همه چیز مجاز است هم از قدیم به ارث رسیده بود. اما تفاوتی که رژیمهای توتالیتر با تمامی این شیوههای جنایتکارانه دارند این است که اصل همه چیز مجاز است که هنوز طنینی فایده گرایانه و بر پایه عقل سلیم داشت تبدیل به اصل همه چیز امکان پذیر است میشود.
در این اردوگاهها سلسله مراتب رفتار با زندانیان هم متفاوت بود و آنها به دقت از هم جدا نگه داشته میشدند مثلا رفتار با یهودیها که قرار بود نابود بشوند از همه بدتر بود بعد از یهودیها، لهستانیها، روسها و اوکراینیها قرار داشتند که قرار بود در آینده نزدیک نابود بشوند و بعد مردمان اروپای غربی بودند که هنوز تصمیمی برای آنها گرفته نشده بود. میشد همین بیتصمیمی را در زمینه نبرد دانکرک هم دید و جوابی به این سوال داد که چرا هیتلر اجازه داد سربازهای انگلیسی و فرانسوی فرار کنند، چون هنوز قصدی برای نابودی آنها نداشت. اما در روسیه اردوگاهها کمی متفاوت بودند، در درجه اول کارگرهایی بودند که مجبور به کار اجباری بودند اما آزادی نسبی داشتند، دسته دوم در اردوگاههای کار ساکن بودند، در این اردوگاهها از نیروهای انسانی بهرهکشی میشد و نرخ مرگ و میر در آنها بسیار بالا بود. و دسته آخر ساکنان اردوگاههای مرگبودند که به طور منظم کشته میشدند.
وجود این اردوگاهها خصوصا در بحبوحه جنگ جهانی که کمبود نیروی انسانی غوغا میکرد از دید جهان غیرتوتالیتر که دیدی فایدهگرایانه داشت جنون محض بود، به همین دلیل هم هست که وجود این اردوگاهها اغلب باور نمیشود. اردوگاههای دسته جمعی را تنها میشود با تخیلات مربوط به جهان پس از مرگ توصیف کرد چرا که مقاصد دنیویشان را از دست دادهاند. مراحل مختلف اردوگاهها رو میشود با هادس، برزخ و دوزخ مشخص کرد، هادس اردوگاههای نسبتا آسانی بودند که برای دفع شر انواع عناصر نامطلوب به کار میرفتند. ساکنان اینها عموما جنگ را به سلامت پشت سر گذاشتند، برزخ مشابه اردوگاههای کار شوروی بود که افراد بخاطر سهل انگاری یا کار اجباری تلف میشدند ولی دوزخ اردوگاههایی بودند که نازیها تکمیل کرده بودند تا سراسر زندگی قربانیان را با در نظر گرفتن شدیدترین عذاب ممکن برای آنها سازمان بدهند . نکتهای که در مورد هر سه دسته این اردوگاهها وجود دارد این است که در آنها با انسان طوری رفتار میشد که گویی دیگر وجود ندارند و از جهان زندگان خارج شده و روحی اهریمنی در مرز بین مرگ و زندگی آنها را به بازی گرفته است. برای همین نابود کردن کسانی که قبلا نابود شدهاند برای زندانبانان اهمیتی نداشت.
درون اردوگاهها افراد به دستههای مختلف تقسیم میشدند تا امر مدیریت آنها آسانتر شود. این دستهبندی برای زندانیها آخرین بقایای شخصیت حقوقیشان را تشکیل میداد و طبیعی بود که بعد از آزادی، یک کمونیست، کمونیستتر از موقع ورود بود و یک یهودی، یهودیتر. هدف این اردوگاهها نابودی حقوق مدنی و کشتن شخصیت حقوقی همه مردم کشور بود.
تبدیل انسانها به مردههایی متحرک ابتدا با نابودی شخصیت حقوقیشان انجام میشد و بعد با نابودی شخصیت اخلاقیشان. نازیها اینکار را با دو راهیهای اخلاقی انجام میدادند که نمونه سینماییاش را میشود در فیلم انتخاب سُوفی دید. در اردوگاهها بخش اعظم مدیریت اردوگاه به ساکنان واگذار میشد و آنها مرتبا باید بین کشته شدن هم کیشان خود مثل یهودیها یا کشته شدن غریبهها دست به انتخاب میزدند و این کار آنها را شریک جرم در قتل میکرد در نتیجه قربانیها آگاهانه همدست جنایتهای سیستم توتالیتر میشدند .
بعد از نابودی شخصیت اخلاقی نوبت به هویت فردی میرسید این کار از همه مشکلتر بود چون فرد در تنهایی و انزوای خود هم میتوانست هویتش را حفظ کند. نازیها برای نابودی هویت فردی اولین کاری که میکردند یکسان سازی همه بود یعنی لباسهای یکسان، سر و شکلی یکسان و برخوردی یکسان با همه. اساسها در کنار شکنجههای بی هدف، مرگ را تا زمان نامعینی عقب میانداختند و هدفشان این بود که جسم قربانیها را تغییر دهند و از این طریق هویتشان را از بین ببرند. آرنت در این باب توضیح بیشتری نمیدهد چرا که معتقد است در صورتی که فرضا بشود هویت را با این روشها نابود کرد به محض از بین رفتن سلطه دوباره بازسازی خواهد شد. وقتی هویت افراد نابود میشد چنان هراسی ایجاد میشد که افراد مطیعانه و سر به زیر حتی به سمت قتلگاه میرفتند، این جامعهی آرمانیای بود که نازیها قصد ساختنش را داشتند و در اردوگاهها به این هدف رسیدند. مثلا گفته میشود که برای تازه واردان مهمترین چیز حفظ هویتشان بود اما برای قدیمیترها تنها زنده ماندن مهم بود. هویت فردی در اردوگاهها به حداقلترین وجهش یعنی زنده ماندن تقلیل پیدا کرده بود. در واقع نازیها موفق شده بودند خودانگیختگی و اراده انسان را نابود کنند، اینطور نابود کردن انسان قبل از مرگ دست یافتن به چیرگی تام است. هر کسی که بیش تر از واکنشهای حیوانی انجام بدهد برای رژیمهای توتالیتر زائد است و توتالیتاریسم نه برای فرمانروایی خودکامه بر انسانها بلکه به دنبال نظامی است که در آن انسانی وجود نداشته باشد و همه به سطح حیوان تقلیل پیدا کرده باشند.
این اردوگاهها نشان داد که انسان میتواند جهنم خلق کند اما آسمان به زمین نیاید. شرورترین انسانها دیگر از خشم الهی نمیترسیدند چرا که دیدند هر کاری شدنی است و بهترین انسانها امیدشان را از دست دادن چون این جنایتها جزایی نمییافتند. اما با وجود این تجربیات هشدار دهنده باز هم ممکن است جوامع توتالیتر ظهور کنند چرا که تودهها رو به افزایشند که از نظر اجتماعی بیریشه و از نظر اقتصادی زائدند، راه حل توتالیتر همانقدر که هشدار دهنده است جذاب هم هست به طوری که میشود جمعیت اضافی را به راحتی حذف کرد. به زعم آرنت «در هر زمان که التیام بینوایی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به شیوهای انسانی امکان ناپذیر شده باشد، راه حلهای توتالیتر میتوانند به صورت وسوسههایی قوی حتی پس از سقوط رژیمهای توتالیتر همچنان مطرح باشند.»
توتالیتاریسم همه سنتهای اجتماعی، حقوقی و سیاسی کشور را نابود میکند، طبقات را به توده تبدیل میکند و نظام حزبی را از بین میبرد و به جای آن نه دیکتاتوری حزبی بلکه جنبش تودهای برقرار میکند. کانون قدرت را از ارتش به پلیس منتقل میکند و در سیاست خارجی در جهت چیرگی جهانی حرکت میکند.
اما این حکومت چطور بوجود آمده، بعضی اعتقاد دارند که توتالیتاریسم محصول بحرانی است که آن سالها اروپا از سر گذرانده و دیگر تکرار نخواهد شد. اینجا این سئوال پیش میآید که شیوههای ارعاب و خشونت حکومتهای توتالیتر از کجا میآید، از صورتهای سیاسی استبدادی، دیکتاتوری و خودکامگی؟ یا نه وجودش را به شکستهای تاسف بار نیروهای سیاسی سنتی مثل لیبرالها، محافظهکارها، ملیها، سوسیالیستها، جمهوریخواها و حتی اقتدارگراها مدیون است؟ یا نه اصلا خود توتالیتاریسم قائم به ذات است و نمیشود با صورتهای حکومتی دیگر مقایسهاش کرد؟
در تاریخ اندیشه سیاسی از افلاطون تا آغاز قرن بیستم،توتالیتاریسم وجود نداشته. اما وقتی توتالیتاریسم را با بقیه سیستمها مقایسه میکنیم وسوسه میشویم که آن را صورت تازهای از استبداد بدانیم، حکومتی بیقانون که قدرت آن در دست یک فرد قرار دارد. اما در حکومتهای توتالیتر قانون وجود دارد و مورد تبعیت هم قرار میگیرد اما جنس قانون متفاوت است، قانونی که حکومتهای توتالیتر مدعی اجرای اون هستند قانون طبیعت و تاریخ است. توتالیتاریسم ادعا دارد که راه استقرار عدالت بر روی زمین را کشف کرده است و قصد دارد از این طریق نوع بشر جدیدی را به عنوان محصول نهایی به وجود بیاورد. وقتی طبیعت و تاریخ را قانون مسلط بر بشریت بدانیم، آنوقت گناه و بیگناهی معنای خودشان را از دست میدهند. آن کسی که میکشد گناه کار نیست چون طبق قانون طبیعت و تاریخ عمل میکند وآن کس که کشته میشود هم گناهکار نیست چون کار اشتباهی علیه رژیم انجام نداده بلکه بر سر راه پیاده شدن قانون طبیعی یا تاریخی ایستاده است. به همین جهت فرمانروایان توتالیتر نه دادگسترند نه خردمند فقط سعی میکنند جنبشی را بر اساس قوانین ذاتیاش محقق کنند. هدف این جنبش نه رفاه یا مصلحت انسان بلکه ساخت نوع جدیدی از انسان بر مبنای قوانین تکامل است. تکامل داروینی در آلمان و تکامل مارکسی در شوروی.
هدف آموزش توتالیتر نه تزریق اعتقاد بلکه نابودی استعداد شکلگیری هر گونه اعتقاد است. در واقع رژیم توتالیتر انسانها را به دو دسته جلاد و قربانی تقسیم میکند، جلادان و قربانیانی که طبیعت یا تاریخ از قبل انتخابشان کرده است. تنها وظیفه ایدئولوژی توتالیتر آماده کردن مردم برای به عهده گرفتن این نقشهاست. و زمانی امکان پذیر می شود که انسانها ارتباطشان را با همنوعان خود و با واقعیت از دست بدهند چرا که با این قطع تماس استعداد کسب تجربه و اندیشه را هم از دست میدهند و در نتیجه نه میتوانند تمایزی بین واقعیت و افسانه قائل شوند و نه تمایزی بین راست و دروغ.
از آن جا که قدرت از انسانهایی به وجود میآید که با هم عمل میکنند، انسان منزوی انسان بیقدرت است. انزوا عدم توانایی انجام هر عملی است. حکومت توتالیتر که در ابتدا با منزوی کردن انسانها کار خود را آغاز میکند در نهایت قصد دارد کل شئون انسانها اعم از حوزههای سیاسی، عمومی و خصوصی را زیر سیطره بگیرد و انسانها را تنها کند. انسان وقتی تنها میشود همه را علیه خودش میبیند و توانایی ارتباطش را با دیگران و حتی با خودش از دست میدهد چرا که هویت فرد از طریق معاشرت و دوستی با دیگران تصدیق میشود. خطری که ما را تهدید میکند این است که انسانها روز به روز در حال تنهاتر شدن هستند و این تنهایی که ارتباط به بیریشهگی یعنی نداشتن جایی در جهان دارد زمینههای پیدایش حکومتهای توتالیتر را فراهم میکند چون انسانها در این وضعیت به مرحلهای میرسند که این امکان وجود دارد که تحت ارعاب قرار بگیرند و با از دست دادن ارتباطشان با انسانها و واقعیت به جهان ساختگی ایدئولوژیهای توتالیتر پناه ببرند.
علاوه بر دلایلی که در مقدمه قسمت اول در چرایی مطالعه کتاب توتالیتاریسم گفتم، در انتهای این قسمت لازم میدانم به دلایلی اشاره کنم که شاید تکراری به نظر برسند اما تکرارشان خالی از فایده نیست. شاید شما هم شنیده باشید یا خوانده باشید که بعضی اعتقاد دارند استالین و هیتلر انسان های بزرگی بودند که باعث رشد کشورشان شدند، خصوصا این تصور درباره هیتلر قوی تر است. این تصور مختص مردم بی اطلاع یا بدون مطالعه نیست، مثلا ذیل همین کتاب در سایت گودریدز فردی که به زعم خودش حدود ۱۴۰۰ جلد کتاب خوانده در دفاع از هیتلر قلمفرسایی کرده و آرنت را متهم کرده که در مورد هیتلر احساساتش بر منطق و سوادش غلبه کرده است. یا در مورد استالین هم سفیر گرجستان در ایران معتقد بود استالین باعث پیشرفت روسیه شده است. شاید لازم به توضیح مجدد نباشد که هدف حکومت های توتالیتر هیتلر و استالین پیشرفت کشورشان نبوده بلکه آنها به معنای واقعی کلمه درصدد پیاده سازی حکومتی جهانی بودند و اگر پیشرفتی هم در کشوری که جنبش از آنجا شروع شده اتفاق افتاده صرفا به دلیل نیاز جنبش برای چیرگی در جهان بوده. از این افراد باید پرسید منظورشان از پیشرفت چیست؟ مثلا طی جنگ جهانی دوم، هیتلر حدودا ۷ میلیون آلمانی را به کشتن داد و عملا آلمانی ویران شده به جا گذاشت و اگر خیانت اس اس ها نبود احتمالا هر آنچه از آلمان باقی مانده بود را نابود می کرد. به همه این ها باید زجر و درد مردم آلمان شرقی را که از سال پایان جنگ تا ۱۹۹۰ تحت اشغال شوروی بودند را اضافه کنیم. این فقط گوشه ای از بلایی است که هیتلر بر سر مردمان کشور خودش آورد، معنای پیشرفت مد نظر این افراد از نظر من چیزی جز نابودی نیست. این وضعیت در مورد شوروی بدتر هم هست، مثلا در کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم، می فهمیم که پیشرفت فقط در زمینه های نظامی و هسته ای رخ داده، حکومت های کمونیستی از تولید ساده ترین و ابتدایی ترین نیازمندی های مردم کشور مثل دستمال کاغذی یا نوار بهداشتی عاجز بودند. همه چیز در پیشرفت های نظامی خلاصه می شد. حکومت شوروی چنان بلایی سر ادبیات و فرهنگ و هنر آورد که نسل ها باید بگذرد تا یکی مثل بولگاکف دوباره ظهور کند، کشوری که یک قرن قبل داستایفسکی، تولستوی، لسکوف و تورگنیف داشت الان چیزی برای عرضه ندارد. غرض من از گفتن این ها و همچنین ساخت این دو قسمت اشاره دادن به کسانی بود که هنوز معتقد به یک دیکتاتور خوب در اداره سرزمین هستند. بعضی این دیکتاتور خوب را هیتلر می بینند و بعضی استالین. در این خواست دلایلی جامعه شناختی وجود دارد، وقتی افراد احساس بی قدرتی سیاسی می کنند و اجازه پیدا نمی کنند یا نمی خواهند در امور اجتماعی و سیاسی دخیل باشند، نیاز پیدا می کنند تا دیکتاتوری خوب قدرت را به دست گرفته و با عصای جادویی اش یک شبه همه مشکلات را حل کند.
موسیقیهای پادکست
- یکی از اجراهای آهنگ Polyushko polye یا کر ارتش سرخ Red Army Choir ساخته Lev Konstantinovich Knipper.
- قطعهای از موسیقی فیلم Joker با نام Defeated Clown ساخته Hildur Guðnadóttir.
- قطعهای از موسیقی فیلم Braveheart با عنوان A Gift of a Thistle ساخته James Horner.
- تم اصلی سریال West World ساخته رامین جوادی.
- قطعه Nocturne in C sharp minor Op.posth. از شوپن Chopin که در فیلم Pianist ساخته رومن پولانسکی استفاده شده.
- قطعهای از موسیقی متن فیلم Pan’s Labyrinth با نام Long, Long Time Ago ساخته Javier Navarrete.
- تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.(اطلاعات بیشتر و دانلود)
- قطعه بنبست از گروه The Ways.
ناشناس –
توضیحاتتون عالی بود