مشخصات کتاب
عنوان: آسیا در برابر غرب
نویسنده: داریوش شایگان
ناشر: فرزان روز، امیرکبیر
تعداد صفحات: ۲۹۲
متن پادکست
کتاب آسیا در برابر غرب وقتی در سال ۱۳۵۶ منتشر شد بسیار مورد توجه روشنفکران و البته اقبال انقلابیون قرار گرفت. چون بحث داغ اون روزها بحث غربزدگی و تقصیر غرب در عقبماندگی ایران و آسیبشناسی تفکر غرب بود و مرحوم شایگان تحت تاثیر تفکرات هنری کربن و احمد فردید تلاش کرده بود در این کتاب به این مسائل بپردازد. گرچه شایگان بعدتر و در اثر مهمی چون افسونزدگی جدید دیدی ملایمتر و آشتیجویانه با تفکر غربی پیدا کرد و از مفهومی به نام درهمآمیختگی فرهنگی و هویتی چهل تکه بحث به میان آورد اما ما در این کتاب شاهد ستیزی بین تفکر و تمدن غربی و تمدنهای کهن آسیایی هستیم. ستیزی که به رد و تکفیر تفکر غربی منجر نمیشود اما حاوی دیدی انتقادی متاثر از نیچه و داستایفسکی و متفکران منتقد مدرنیته است.
شاید تصور شود پرداختن به کتابی که چهل و چهار سال پیش در فضای جامعه ایران نوشته شده محلی از اعراب نداشته باشد. نویسندهای که چهار دهه قبل از ما و در این جامعه زندگی میکرده چه تصوری میتوانسته از آینده داشته باشد آن هم در جامعهای که نسل بعدی نسبت به نسل قبلی دچار نوعی عدم تفاهم شده است. اما با اینکه مرحوم شایگان اذعان داشتند که این کتاب مشمول مرور زمان شده و بعضی مسائل آن الان مطرح نیستند اما به نظر من بسیاری از مسائلی که پیرامون آنها در این کتاب بحث شده امروزه بهتر و بیشتر برای ما ملموساند. مطرح شدن مسائلی مثل بیهویتی که امروز هویت ماست یا پیدایش و گسترش جامعه تودهای و ذرهای شده در ایران یا پذیرش فرهنگ غربی بدون هیچ تحلیلی، مسائلیاند که امروز هم قابل طرح و پرسشاند که دلیل نخست من برای پرداختن به این کتاب بود.
دلیل بعدی من برای پرداختن به این کتاب، خود مرحوم شایگان است. ما متاسفانه از لحاظ داشتن روشنفکر متفکر در مضیقهایم، مرحوم شایگان از معدود روشنفکران متفکر معاصری بود که سعی داشت بدور از هیاهوهایی سیاسی دست به تبیین مسائلی بزند که دغدغه روز جامعه بود. متاسفانه برخوردی که با چنین متفکرانی شده برخوردی سلبی یا متعبدانه بوده است. معمولا ما شاهدیم که به جای برقراری دیالوگ با نویسنده و نقدی اصولی و استخوندار بر اثر، نویسنده و اثر یا مورد هجمه و حمله قرار میگیرند یا بدون هیچ تحلیلی و متعصبانه پذیرفته میشوند. نقدی که بیشتر به فحاشی شبیه است، مسئلهای است که شایگان هم در این کتاب به اون اشاره کرده، این نقادی راه رو بر شروع هر دیالوگی که نتیجهاش رشد افراد و نویسنده است میبندد. نقدهایی دراماتیک که با کلماتی مثل زباله همراهن بیشتر شبیه نظر شخصی و حمله به اثرند تا نقدی جدی و سازنده. کتاب آسیا در برابر غرب هم بینصیب از این نقدها و البته پرستشهای بیدلیل نبوده و شاید یکی از دلایلی که باعث شده شایگان از مفاهیمی که در این کتاب مطرح کرده با سرعت بیشتری عبور کند بدفهمی و ستایش بیموردی بوده که از کتاب صورت گرفته.
اما دلیل سوم پرداختنم به این کتاب شخصی است، من اولین بار حدودا هشت سال پیش کتاب آسیا در برابر غرب رو به پیشنهاد یکی از دوستانم خوندم، من در اون دوران مشغول تحقیق درباره انسان کامل در ادیان و فرهنگهای گوناگون بودم. با اینکه آسیا در برابر غرب اشاراتی به انسان کامل خصوصا در فرهنگهای آسیایی داره اما تاثیر کتاب بر من بیش از اینها بود، وقتی کتاب رو برای پادکست دست گرفتم متوجه شدم دلمشغولیهایی که به تاریخ معاصر ایران، جامعهشناسی و فلسفه پیدا کردم و علاقهای که به نویسندگانی چون داستایفسکی، کامو و نیچه در من ایجاد شد تحت تاثیر این کتاب بوده.
به نظرم دغدغه اصلی شایگان در این کتاب نشان دادن سردرگمی روشنفکران و متفکران جوامع آسیایی بوده، سردرگمیای که بواسطه رویارویی تمدنهای آسیایی با تمدن غرب ایجاد شد، این سردرگمی تمدنهای آسیایی رو دچار فترت نه این، نه آن کرده، به این معنا که این جوامع نه با میراث معنوی گذشتهاشان ارتباط دارند نه از مواهب تفکر غربی برخوردار هستند. بخشی از این سردرگمی ناشی از نشناختن تفکر غربی و بخشی ناشی از جدا شدن تمدنهای آسیایی از سنتهاشان است. شاهد این مدعا هم منتقدان مدرنیته و تفکر غربی هستند که عمدتا متفکران غربی بودند، یعنی اگر متفکرانی مثل نیچه، داستایفسکی و مارکس نبودند و تفکر غربی را نقد نمیکردند، احتمالا هیچوقت مشکلات و معضلات مدرنیته توسط متفکران آسیایی درک نمیشد چون ساکنان تمدنهای آسیایی عملا هیچ نقشی در تکوین تفکر غربی نداشتهاند و تنها نظارهگر بودهاند. نظارهای که از زبان عباس میرزا با بهت و سرخوردگی همراه است، آنجا که میگوید: «نمیدانم این قدرتی که شما اروپاییها را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ … مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما میتابد تاثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواستهی شما را بر ما برتری میدهد؟» شایگان سعی دارد به شیوه خودش به این پرسشها پاسخ بدهد، اما نه در مقام پاسخگو بلکه در مقام تبیین کننده تا بستری را برای پرسشهای بیشتر فراهم کند. شایگان معتقد است که تمدن های آسیایی از مرحله مواجهه با تمدنی پیشرفتهتر و بهت ناشی از آن که نزد عباسمیرزا مشهود بود گذر کردهاند و پذیرفتهاندکه باید به راه تمدن غرب بروند ولی در عین حال نمیخواهند میراث فرهنگی و هویتی کهن خودشون رو از دست بدهند. این رویکرد شاید در برابر هجوم مغولها یا ترکها جوابگو بود اما در برابر تمدن غربی جوابگو نیست. علت اینکه تمدنهای آسیایی حتی بعد از شکست از یک تمدن آسیایی دیگر میتوانستند هویت خودشان را حفظ کنند این بوده که تمدنهای آسیایی عموما ریشههای مشترکی داشتند و معتقداتشان تفاوت چندانی با هم نداشت به همین دلیل همآمیزی این تمدنها مشکل چندانی ایجاد نمیکرد اما تفکر غربی اینطور نیست و به طور کلی در جهت نفی تمام این میراث فرهنگی قرار میگیرد که درهمآمیزی فرهنگها را ناممکن میکند.
تمدن های آسیایی دچار این توهمند که هم میتوانند از مواهب تفکر و تکنولوژی غربی بهرهمند شوند و هم میراث فرهنگی و قومی خودشان را حفظ کنند. نزد شایگان این توهم با عنوان توهم مضاعف مطرح میشود. به این معنا که مردم این سرزمینها دچار این توهمند که از طرفی تفکر غربی یا مدرنیته رو به خوبی میشناسند، از طرف دیگه به میراث فرهنگی و قومی خود کاملا اشراف دارند و در نهایت میتونند جلوی تاثیرات مخرب تفکر غربی رو بر میراث فرهنگیشون بگیرند. شایگان میگوید در این جوامع چون نه تفکر غربی درست شناخته شده و نه از میراث فرهنگی اطلاع دقیقی وجود دارد، نمیشود جلوی تاثیرات تفکر غربی رو بر میراث فرهنگی گرفت. اما تمدنهای آسیایی نمیدانند که چنین کاری عملا امکانپذیر نیست و به این ندانستن هم جاهلند در نتیجه به توهم مضاعف گرفتارند. توهم مضاعفی که دو شکل پیدا میکند غربزدگی و بیگانگی از خود.
شایگان میگوید کسانی که به این توهم دچار بودند و فکر میکردند میتوانند با وارد کردن تکنولوژی غربی هم از مواهب تمدن غربی منتفع بشوند و هم هویت قومی خودشان را حفظ کنند در نهایت متوجه شدند که یکی از این دو باید قربانی شود که عموما این میراث و خاطره قومی بود که از دست رفت.
پس چه باید کرد؟ آیا باید به کلی میراث فرهنگی رو کنار گذاشت و تفکر و تکنولوژی غربی رو پذیرفت؟ کاری که مثلا چین کرد یا باید مثل گاندی راهی آسیایی و مطابق با سنتها پیدا کرد، یا باید مثل ژاپنیها فرهنگی دوگانه داشت، به این شکل که در بیرون از منزل مثل یک غربی رفتار کرد و درون خانه مثل یک ژاپنی اصیل؟
شایگان اذعان داره که گاندی شکست خورد و هند هم چارهای جز وارد کردن مدرنیته نخواهد داشت، اسکیزوفرنی فرهنگی ژاپنی هم در طولانی مدت ممکن نیست. شکست هند و پیروزی چین سرنوشت تمدنهای آسیایی را تغییر داد، به این معنا که گریزی از مدرنیته نیست. پس چه باید کرد؟ پیشنهاد شایگان شناخت درست جایگاه خود در تاریخ است، این مهم با اطلاعی دقیق از میراث فرهنگی و شناختی درست از تفکر غربی میسر میشود. وقتی این دو به درستی شناخته شدند اونوقت میتوان تصمیم گرفت که چه راهی انتخاب شود یا حداقل میشود آگاهانه در راه انتخاب شده گام برداشت.
به همین منظورکتاب آسیا در برابر غرب به دو بخش کلی تقسیم شده، بخش اول با عنوان نیهیلیسم و تاثیر آن بر تقدیر تاریخی تمدنهای آسیایی، به آسیبشناسی و شناسایی تفکر غربی و نیهیلیسم اختصاص دارد و بخش دوم با عنوان موقعیت تمدنهای آسیایی در برابر سیر تطور تفکر غربی، به بررسی چهار تمدن بزرگ آسیایی میپردازد و سعی میکند دیدی کلی از آنها به دست دهد و نقاط اشتراکشان با هم و افتراقشان را با تفکر غربی بیان کند.
وقتی نیچه در اواخر قرن نوزدهم مرگ خدا را اعلام کرد و خبر از عصر نیهیلیسم داد و وقتی داستایفسکی تیغ حمله خودش را سمت نیهیلیستها گرفت و راه برون رفت از بیمعنایی را رجوع دوباره به مذهب دانست، شاید کمتر کسی فکر میکرد نیهیلیسم تمام جنبههای زندگی ما را در بر بگیرد. نکته مهم در باب نیهیلیسم این است که ما در جوامع آسیایی بدون اینکه در ظهور و بروز این پدیده دخیل باشیم در معرضش قرار گرفتیم و به زعم مرحوم شایگان داریم میراث معنویمان یا به عبارتی هویتمان رو از دست میدهیم.
مرحوم شایگان در ادامه بحث جالبی رو درباره چگونگی سیر تفکر غربی آغاز میکند و نشان میدهد چه عواملی باعث شد که تفکر غربی در نهایت به نیهیلیسم رسید. نیچه نیهیلیسم رو بی ارزش شدن ارزشها تعریف کرده، در حقیقت نیهیلیسم قدرت نفی و نابودی است و همه چیز را نابود میکند. البته به یک معنا نیهیلیسم در شرق هم وجود داشته اما تفاوت نیهیلیسم شرقی با غربی در این است که بیشتر در عرفانهای شرقی وجود دارد و نفی به معنای نابودی همه چیز حتی وجود انسان در راه رسیدن به مبدا و معبود است. اما نیهیلیسم غربی همه چیز را نفی میکند تا به دنیا برسد و در نهایت دنیا را هم نفی میکند تا به ابزورد برسد.
دو ملتی که روی نیهیلیسم کار کردن روسها و آلمانها بودند. نیچه نیهیلیسم رو سیر نزولی تاریخ تفکر غربی میدانست و پیش بینی کرده بود که تاریخ دویست سال آینده اروپا با سلطه و غلبه نیهیلیسم همراه خواهد بود. مرحوم شایگان هم به تاسی از نیچه و در قیاس با تمدنهای آسیایی، سیر تفکر غربی را نزولی میدانست. نیهیلیسم محصول دیدی دوگانه به مبدا بود، دوگانگیای که در سیر تفکر غربی با تقابل مسیحیت و یونانیت بوجود آمده و باعث پویایی تفکر غربی بود. متفکران مسیحی در تلاش بودند تا بین معتقدات مسیحی به مبدا و میراث فکریای که از یونان به ارث رسیده بود ارتباط برقرار کنندکه نتیجه آن دنیایی شدن مبدا و خدا بود که در قدم اول با اسطورهزدایی تدریجی از پدیدهها رخ داد. در نتیجه این اقدامات، ارزشها به تدریج به ضد ارزش تبدیل شدند تا جایی که نیچه از اون به مرگ خدا تعبیر کرد. نیچه سقراط را آغازگر سیر نزولی تفکر غربی میدانست چرا که سقراط معتقد بود هر حقیقتی را با روش عقلی میتوان به دست آورد و به این ترتیب جهان اسطوره نابود و به تدریج تفکر انسان جایگزین وحی الهی شد.
نیهیلیسم برای نیچه در دو مرحله پدیدار شد اولی نیهیلیسم منفعل و دومی نهیلیسم فعال. عصر نیچه عصر مرحله منفعل نیهیلیسم بود که ارزشها دیگه با غایت سازگاری نداشتند و جنگ ارزشها شروع شده بود. در این مرحله دیگه هیچ آرمانی جز زنده بودن و حفظ حیات وجود نداشت و هدف زندگی در آرمانهای پوچ و فرومایه زندگی خوب و سعادت ظاهری خلاصه میشد.
اما در مرحله نیهیلیسم فعال هیچ چیز جز نیستی نصیب ما نخواهد شد. در آغاز قرن بیستم تکیه بر فردیت و آزادی فردی باعث انکار هر آرمان عینی و هر نظام ارزشی شد. چون هیچ آرمانی مهمتر از آرمانها و آرزوهای فردی نبود و هیچ ارزشی آنقدر ارزشمند نبود که آزادی فرد را تحت الشعاع قرار دهد. به عنوان مثال آنارشیسم انکار همه نظامها و رهایی از بند همه سازمانها از جمله دولت بود که مانع آزادی فرد بودند. بعد از جنگ جهانی اول انسان غربی به بی اساس بودن فردیت و پوچی آرمانهای شخصی پی برد و توجه خود را به نظامهای کلی و استوار معطوف کرد که به توتالیتاریسم منجر شد و به دنبال خود جنگ جهانی دوم را آورد. در حقیقت توتالیتاریسم واکنشی بود به بیبندوباریهای فردگرایی و آزادی فردی که سبب رکود اقتصادی، بیکاری و فروپاشی اجتماعی شده بود. به زعم شایگان تقابل آلمان و روس در نبرد استالینگراد در حقیقت تقابل بین نیهیلیسم روس و نیهیلیسم غربی بود. جنگ جهانی دوم هم باعث ناامید شدن انسان غربی از نظامهای کلی و توتالیتر شد، نظامهایی که با وعده ساخت بهشتی زمینی به قدرت رسیده بودند و جهنمی غیرقابل تصور را برای انسان خلق کردند. آخرین مرحله نیهیلیسم بعد از جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست که نشانههای آن در غیرواقعی شدن واقعیتها، در انزوا و گوشهگیری افراد، در از هم پاشیدن آخرین پیوندهای آرمانی، در تشدید روزافزون شک نسبت به دولتها و ایدئولوژیها و به طور کلی در نفی همه ارزشهای فرهنگی بشر دیده میشود. در این مرحله انسان خودش را پایبند هیچ چیزی نمیداند و هیچ آرمانی ندارد، و وارد دوره فترت نه این نه آن شده است، یعنی انسان نه دیگر به خدا ایمان دارد نه به کفر. دیگر نه خیر برایش معنی دارد نه شر، نه خودش را مسئول میداند نه گناهکار. نه اصلاح طلب است نه انقلابی نه خوشبین است و نه بدبین و در بیتعهدی محض به سر میبرد که حاصل دو نوع نفی است، نفی ارزشهای مبتنی بر نظامهای کلی و نفی ارزشهای فردی. آدم امروزی فقط به یک چیز اعتقاد دارد و آن اینکه همه چیز بیهوده، بیمعنی و پوچ است، مفهومی معادل ابزورد.
در چنین وضعیتی سه نوع گرایش وجود دارد اول به صورت سرکشی و عصیان مکتبهای فکری که اغلب به صورت ضدیت جلوه میکند مثل مکتب ضد روانپزشکی، ضد هنر یا ضد فرهنگ. دوم راههای گوناگون فرار و سوم جهش پارسایانه متفکران بزرگ که میخواهند از این ورطه نیستی راه به جایی دیگر پیدا کنند.
راههای گوناگون فرار عموما در چهار دسته کلی تقسیم بندی میشوند اول پناه بردن به مواد مخدر و روانگردانهاست که باعث فاصله گرفتن فرد از واقعیت و ایجاد تجربههایی شبه اشراقی میشوند، دوم پناه بردن به جنسیت و آزادی جنسی و رهایی امیال نفسانی است چون معتقدند سرکوب خواستهها و امیال انسانی یکی از علل اصلی پوچگرایی است، سوم پناه بردن به ادیان شرقی است مثل بودا و ذن و چهارم پناه بردن به انواع و اقسام مارکسیسمهای افراطی است. در چنین وضعی بیشک همه چیز مجاز است و هرکس در هر زمینهای خودش را صاحب نظر و صاحب مکتب می داند.
اما در تلاش پارسایانه همه متفکران بزرگ برای رهایی از پوچی، شاهدیم که تمامی این تلاشها از لحاظ عقلی و منطقی دچار مشکل میشوند و در نهایت چارهای ندارند جز روی آوردن به نوعی ایمان که کامو از آن به عنوان خودکشی فلسفی یاد میکند.
اما نیهیلیسم روس برخلاف نیهیلیسم غربی که بیشتر فلسفی بود، یک جنبش اجتماعی بود. همه متفکران روس در این فکر بودند که چه باید کرد آیا باید غربی بود یا باید به رسالت قوم روس که ناجی بشریت است روی آورد. تلاشهای متفکران روس یا به افراط انقلابی نچایف ختم میشد یا به آنارشیسم باکونین که تخریب را سرآغاز آفرینشی نو میدانست یا به آنارشیسم مذهبی تولستوی منجر میشد یا به مفهوم بشریت الهی فیلسوفان روس یا در نهایت به برنامه های انقلابی لنین که مخلوطی از باکونین و پتر کبیر بود. داستایفسکی همه این جنبشها رو آزمود و در آثارش نتایج آنها را بیان کرد. و در نهایت سرنوشت نیهیلیسم و سوسیالیسم را همانطور که در مرد زیرزمینی و استاوروگین نشون داد، چیزی جز انکار همه چیز نمیدانست. در حقیقت داستایفسکی انسان را بر سر دوراهی میبیند که یک راه ایمان به مسیح و راه دیگر ایمان به عقل و پذیرش نیهیلیسم است. پیمودن هر دو راه امکانپذیر نیست و این امکانناپذری به روشنی در یادداشتهای زیرزمینی نشان داده شده است. در عین حال داستایفسکی راه ایمان به عقل و پذیرش نیهیلیسم را که راه نچایف بود رد میکند چرا که به آتش زدن و نابودی همه چیز منجر میشود و در عوض راه پیشنهادی او در شخصیت آلیوشا تجلی پیدا میکند. داستایفسکی با خلق شخصیت استاوروگین قدمی فراتر بر میدارد و نه تنها نشان میدهد که انکار خدا به انکار دنیا منجر میشود بلکه در نهایت به انکار همه چیز حتی انکار انکار هم میرسد و مرحله آخر نیهیلیسم محقق میشود.
آخرین مرحله نیهیلیسم دوره فترت نه این نه آن یعنی انکار همه چیز است که به ابزورد معروف شده. تمدنهای آسیایی هم در دوره فترت نه این نه آن هستند اما تفاوتی که بین این دو وجود دارد این است که غرب از آگاهی زیاد دچار فترت شده اما آسیا از عدم آگاهی. اگر تعبیر نیچه را به کار ببریم آسیا در دوره منفعل نیهیلیسم قرار دارد یعنی در جهت نفی تدریجی ارزشها حرکت میکند و تلاش دارد تا معنویت و ایمانی که هنوز کاملا از دست نداده است را با نیهیلیسم پیوند بزند تا هم خدا را داشته باشد و هم خرما را، که نشان از غفلت و ناآگاهی متفکران شرقی از مفاهیم تفکر غربی دارد. چون نمیتوان دست به انتخاب زد و فقط نکات مثبت و تکنولوژی را از غرب اخذ کرد و نه تفکری که منجر به این تکنولوژی شده را.
به زعم نویسنده تمدنهای آسیایی از تاریخ تفکر غرب عقب موندهاند و مفاهیم تفکر غربی چون همراه با امپریالیسم بوده بر سر تمدنهای آسیایی آوار شدهاند و مجالی برای تفکر و تعمق و شناختن ریشه این تفکرات، باقی نگذاشتند. مفهوم خطی عقب ماندگی که مورد نظر نویسنده است ممکنه امروزه چندان مورد تایید و قبول نباشه، خصوصا اگر به شرق شناسی ادوارد سعید توجه کنیم. این مفهوم خطی عقب ماندگی معادل شرقشناسی غربیهاست که غرب متمدن را در برابر شرق عقب مانده و وحشی قرار میدهند، مثلا هگل تاریخ را به سه دوره تقسیم میکرد دوران کودکی که تمدنهای آسیایی نماد آن دوره هستند و در آن فقط خدایگان آزادند، دوران نوجوانی و بلوغ که معادل تمدنهای یونان و روم است که در آن علاوه بر خدایگان شهروندان هم آزادند و در نهایت دوره پختگی و کمال که معادل ملل مسیحی است که در آن همه آزادند. فارغ از اینکه با این مفهوم خطی از پیشرفت و عقب ماندگی موافق باشیم یا نه، شایگان در ادامه میگوید خوب بودن یا بد بودن این عقب ماندگی بسته به نگاه ما دارد. اگر تاریخ را خوشبینانه و بر مبنای مواهبی که غرب به دست آورده نگاه کنیم این عقب ماندگی بد است ولی اگر به تاریخ به شکل بروز نیهیلیسم نگاه کنیم عقب ماندگی تمدنهای آسیایی یعنی آلودگی کمتر به پوچگرایی. ولی چون تمدنهای آسیایی قدرتی در عقب راندن پوچی ندارند در نتیجه این آلودگی کمتر فایدهای ندارد، چون به این آلودگی آگاه نیستند. به عنوان مثال من در قسمتهای زیادی از پادکست به نیهیلیسم پرداختم اما واکنشهایی که تا الان گرفتم نشون میده خیلیها معتقدند پرداختن به نیهیلیسم در زمانه ما کاری بیهوده است و جا دارد به جای پرداختن به این مسائل کهنه درباره مسائل جدیدتری صحبت بشود که دغدغه امروز جامعه ماست اما به نظر من نه تنها نیهیلیسم کهنه نیست بلکه دغدغه پنهان امروز اکثر ماست. نشانههای این دغدغه را میتوان در عطش برای یافتن معنای زندگی دید که روز به روز گستردهتر میشود. معنایی که علیالظاهر تا چند نسل قبل مورد سئوال خیلی از ایرانیها نبود، یا اقبالی که به ثروتمند شدن و موفقیت فردی و شغلی وجود دارد که همه چیز را به پول تقلیل داده است نشان از بیمعنا شدن همه چیز دارد یا توجهی که به اگزیستانسیالیسم میشود، اگزیستانسیالیسم شکوفایی خود را بعد از جنگ دوم جهانی تجربه کرد که همه چیز از بین رفته و بیمعنا شده بود، اینها همه نشاندهنده درگیری ما با نیهیلیسم است و اگر ما به خوبی ریشههای نیهیلیسم رو نشناسیم احتمالا دچار همون اشتباهی خواهیم شد که از عدم شناخت صحیح کمونیسم حاصل شد.
نویسنده نیهیلیسم را محصول چهار حرکت نزولی در سیر تفکر غربی میداند که به تکنیکی کردن تفکر منجر شده است. حرکت اول نزول از بینش شهودی به تفکر تکنیکی است به این معنا که منبع شناخت شهود نیست بلکه علم و منطق است. دومین حرکت، نزول از صور جوهری به مفهوم مکانیکی است که به معنای اسطورهزدایی از پدیدههای طبیعی است. سومین حرکت، نزول از جوهر روحانی به سوائق نفسانی است که به معنای رد همه آن صفات روحانی است که انسان رو موجودی ملکوتی جلوه میداد، در نتیجه انسان به عوامل نفسانی و غریزی تقلیل پیدا کرد و چهارمین حرکت، نزول از غایت اندیشی و معاد به تاریخ پرستی است که به معنای نفی محتوای تمثیلی یا اسطوره زدایی از تاریخ است، تاریخی که هدفش دنیاست و نیروی محرکهاش پیشرفت.
این چهار حرکت نزولی که طبیعت، انسان، تفکر و مبدا رو در برگرفته روی هم نیروی نابود کننده نیهیلیسم است که هیچراه فراری برای انسان باقی نگذاشته. تمدنهای آسیایی در برابر پیشرفت تکنولوژیکی غرب احساس عقبماندگی میکنند و این عقبماندگی باعث ترس این تمدنها از تمدن غربی شده چرا که احتمال سلطهگری غرب را به همراه داره. این ترس باعث شده تفکری که زمینهساز پیشرفت تکنولوژیکی غرب بوده به درستی شناخته نشود و تلاش تمدنهای آسیایی برای رهایی از این ترس موجب غفلت بزرگتری شده که به جای اینکه آنها را به رهایی اقتصادی برساند به تسلیم در برابر فرهنگ غرب واداشته.
به زعم نویسنده در غرب هم دو جریان در مخالفت با نیهیلیسم وجود دارد یک جریان از سمت متفکران بزرگ و دیگری در میان جوانان سرکش که ناآگاهانه این روند رو احساس میکنند و سعی میکنند تا خودشان را نجات دهند، اما تودههای عظیم غربی غافلند و خود مظهر نیهیلیسم، سیاستمداران هم که عموما از بین تودهها انتخاب میشوند نه تنها غافلند بلکه چون گمان میکنند درستترین راه همین است بیشتر به نیهیلیسم دامن میزنند. سلاحی هم که تمدنهای آسیایی مثل چین در تقابل با نیهیلیسم اختیار کردهاند از شکلهای افراطی نیهیلیسم یعنی ایدئولوژیهای چپ انتخاب شدند که نتیجهاش غرق شدن بیشتر در نیهیلیسم است.
مثلا وقتی برای نشان دادن اهمیت سخنان معصومین یا آیههای قرآن سعی میشود از مفاهیمی مثل دموکراسی یا لیبرالیسم استفاده شود از سلاح تفکر غربی کمک گرفته شده که در حقیقت تقلیل دادن مفاهیم دینی به مفاهیم غربی است که اینکار چیزی نیست جز تیشه بر ریشه سنتها و معتقدات زدن. نویسنده مثال جالبی از متون قدیمی چینی میزند که نشان میدهد چینیها خطر ناشی از تفکر سودجویانه رو درک کرده و سعی کرده بودند از آن احتراز کنند. در یکی از این متون وقتی فردی به باغبانی پیشنهاد میکند از ماشین برای آبیاری درختانش استفاده کند، باغبان در جواب میگوید: «استادم گفته است هر که از ماشین بهره گیرد، کارها را نیز به طرز ماشینی انجام میدهد، قلبش نیز مبدل به ماشین خواهد شد، هر که قلب ماشینی داشته باشد، معصومیت خود را از دست خواهد داد، هر که معصومیت خود را از دست بدهد، ذهنش متزلزل خواهد شد، ذهن متزلزل با تائو سازگار نیست. نه اینکه از این امور بیخبر باشم، بلکه از به کار بستن آن شرم دارم.»
اما چه شد که چین دست از فرزانگی کهن خود برداشت و کمونیسم را انتخاب کرد؟ شاید چون گمان میکرد کمونیسم به برون رفت چین از مشکلاتش کمک خواهد کرد و احتمالا به این دلیل که آنها کمونیسم را جلوهای از نیهیلیسم نمیدانستند و گرنه اینقدر راحت دست به نابودی حکمت کهنشان نمیزدند. همانقدر که غربزدگی ناشی از غفلت و ناآگاهی ما از تمدن غربی است حمله به غرب هم جلوهای دیگر از غربزدگی است.
به هر حال ما در جهانی زندگی میکنیم که گریزی از مدرنیته نیست. مثلا هند درگیر فقری فزاینده است و باید برای این فقر کاری انجام بده و این در حالیهکه میراث معنوی هند این فقر رو ترویج میکند، چون فقر و بدبختی در فرهنگ هندو نه بلای آسمانی بلکه باعث آزادی و رستگاری است. هند هم در نهایت ناگزیر خواهد شد میراث معنویاش را قربانی کند تا مردمش به سطح بالاتری از زندگی دست پیدا کنند. معمولا ژاپن را نمونه موفقی از تمدنهای آسیایی میدانند که توانسته سنت و تکنیک را با هم آشتی بدهد. فرق ژاپن با بقیه کشورهای آسیایی در این بود که فهمید وارد کردن تکنولوژی مستلزم وارد کردن اندیشه هم هست برای همین همزمان با ورود تکنولوژی دانشجویانی برای یادگیری اندیشه غربی به غرب فرستاد. اما تعادلی که ژاپن برقرار کرده بسیار شکننده است ژاپنیها زندگی دوگانهای دارند و سعی میکنند در خلوت خانهها طبق سنتها زندگی کنند و در اجتماع غربی باشند که این اسکیزوفرنی فرهنگی در طولانی مدت مشکل ساز خواهد بود.
اما راهی که چین انتخاب کرد کمونیسم بود. نویسنده اذعان دارد که نباید منکر پیشرفتهای چین شد ممکن است چین در آینده بتواند مشکلات توتالیتاریسم و نیهیلیسم را برطرف کرده و راه جدیدی پیدا کند. در مقابل هند به رهبری گاندی سعی کرد تا راهی آسیایی و بر پایه سنت خود برای برون رفت از این بنبست پیدا کند که در نهایت شکست خورد و مجبور شد راهی مشابه بقیه کشورها اتخاذ کند. نویسنده تشبیه خوبی بین گاندی و مائو بکار برده، تشبیه بین مجنون و عاقل که اولی به دنبال تغییر انسان از درون و دومی به دنبال تغییر انسان از بیرون است، اولی به باطن می پردازد و دومی به ظاهر، اولی باعث شکفتگی میشود ولی دومی به زور متوسل میشود. نبرد بین مجنون و عاقل نبرد بین معنویت آسیا و سیطره غرب است که شکست گاندی نشان داد که تاکنون غرب پیروز بوده است.
باید توجه کرد که غربزدگی منحصر به یک اقلیت یا طبقه خاص نیست و تودهها را درگیر کرده است، نویسنده در بخش غربزدگی جمعی در آسیا به جلوههای مختلف این غربزدگی اشاره میکند تا نشان دهد که فاصله گرفتن تمدنهای کهن آسیایی از هویت فرهنگیشان تا چه حد جدی، خطرناک و وسیع است.
اولین جلوه غربزدگی جمعی در آسیا ناسیونالیسم است، ناسیونالیسم سلاحی بود که کشورهای استعمارزده آسیایی علیه جهان متجاوز غرب به دست گرفتن و ملیت را جایگزین قومیت کردند. ظهور ناسیونالیسم به معنای مدرن در اروپا به دنبال جنبشهای عصر روشنگری و پیروزی بورژوازی در انقلاب فرانسه بود که به جمهوری فرانسه منتج شد. با ظهور ناپلئون کشورهای اروپایی که همچنان با سیستم اشرافیت قدیم کار میکردند حیاتشان را در خطر دیدند و در اتحاد با هم ناپلئون را شکست دادند که البته تلاشی مذبوحانه بود چون کمتر از نیم قرن بعد موج آزادیخواهی و بورژوازی اروپا را درنوردید و مفاهیمی مثل آزادی فردی، حاکمیت ملی و استقلال اهدافی شدند که ملتها به دنبال آن بودند.
چنین سیری در تمدنهای آسیایی طی نشد اما ناسیونالیسم که با تاریخ و تمدنهای آسیایی همخوانی نداشت، پذیرفته شد. مرحوم شایگان درباره ایران مینویسند: «ابن سینا و غزالی پیش از آنکه ایرانی باشند، مسلمان بودند. ایرانیت صفتی بود که به این جوهر مشترک رنگ میداد، مشخص میکرد ولی آن را تعیین نمیکرد. اسلام دایره بزرگی بود که همه را در برمیگرفت. هویت ایرانی، عرب و ترک حکم دایرههای کوچکتری را داشت که در دایره بزرگ با هم یکی میشدند و رنگ خاص خویش را نیز حفظ میکردند.»
جلوه دوم غربزدگی جمعی در آسیا در قیام تودهها جلوهگر شده. به وجود اومدن تودهها ادامه روندی بود که بعد از پیروزی بورژوازی در اروپا اتفاق افتاد. هانا آرنت در کتاب خاستگاههای توتالیتاریسم تاریخچه نسبتا جامعی از پیدایش طبقه تودهها ارائه میدهد و میگوید گرچه بسیاری از متفکرین خطر بوجود آمدن جامعه تودهای را احساس کرده و خصوصیات تودهها را در آثارشان بیان کرده بودند اما تودهها به علت برابری روز افزون یا گسترش آموزش عمومی یا پایین آمدن سطح معیارهای آموزشی به وجود نیامدند، به زعم آرنت در آمریکا که میزان برابری و دسترسی به آموزش بیشتر بود جنبشهای تودهای به وجود نیامدند و بررسی این جنبشها نشان داد که نه تنها مردمان عادی بلکه نخبگان هم جذب این جنبشها شدند در حقیقت این جامعه ذرهای شده بود که باعث شد افرادی که به دلایل فردگرایانه جذب هیچ جنبش یا تعهد اجتماعی نشده بودن جذب جنبشهای توتالیتر بشوند. ویژگی اصلی انسان تودهای انزوا و نداشتن روابط اجتماعی بهنجار بود نه سنگدلی و واپسگرایی. شایگان از قول رنه گنون عصر حکومت تودهها را مساوی با عصر کالی نزد هندوان میداند.
هندوان چهار طبقه نظام کاستی داشتند طبقه اول طبقه برهمنان بود که طبقه روحانیون و مظهر معرفت الهی بودند عصری که برهمنان حاکم بودن عصر زرین آغازین نام داشت که انسانها در این عصر در کمال معرفت زندگی می کردند و نظام کاستی وجود نداشت. طبقه دوم یا کشاتریا طبقه جنگاوران و مظهر آئین جوانمردی هستند عصر حاکمیت اینها دواپارا dvapara نامیده میشود که با کشمکش و جنگ اساطیری میان خیر و شر همراه بود. این عصر مظهر آرمانهای جنگجویی و قهرمانی یا پهلوانی است. طبقه سوم وشیاها هستند که مظهر کار و تولیدند. حکومت اینها که به عصر ترتا treta معروف است مترادف است با عصر بورژوازی و ارزشهای آن مثل حرفه، پیشرفت فردی، ثروت و مواردی از این دست اما طبقه چهارم شودراها هستند که مترادف با توده مردم معنی شدند و حکومت تودهها مترادف با عصر کالی یا عصر تاریکی است و چیرگی قدرتهایی است که نه پیرو معرفتند و نه آرمانهای جوانمردی. در توصیف این عصر گفته شده: «فساد بر همه چیز غالب خواهد بود، رذالت یگانه معیار همه ارزشها، شهوت یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت، نظام کاستی واژگون خواهد شد، برهمنان و جنگاوران از مقام خود فرو خواهند افتاد و آخرین طبقه یا شودرا حاکم مطلق روی زمین خواهد بود.»
ممکنه از شباهت عصر کالی با توتالیتاریسم شگفت زده بشویم اما باید توجه کرد که این عصر فقط معرف حکومتهای توتالیتر نیست بلکه چیزی فراتر را نشان میدهد چیزی که نیچه یکسان سازی همه کوهها با درهها و کامو ابزورد نامیدش.
این انسانهای تودهای با ذوق مبتذل خود همه چیز رو در سطح خودشان پایین میآورند و خواستشان را بر دیگران تحمیل و اقلیتها را نابود میکنند مشابه مفهوم قدرت فاسد شده در ادبیات آرنت. انسان تودهای در هر طبقهای پیدا میشود حتی در طبقه دانشمندان، کسانی که به رشته تخصصی خود علم دارند اما انسانهایی میان مایه در اموری هستند که به فرهنگ، تفکر و آرمانهای ممتاز بشریت مربوط میشود. در برابر تودهها افرادی وجود دارند که به زعم شایگان بیگانگان تلخکام نامیده میشوند کسانی که خود را زیر فشار و حمله تودهها احساس میکنند، مثل مورسو در بیگانه که نمیخواهد اسیر قوانین پذیرفته شده جامعه باشد، قوانینی که توسط تودهها نوشته شده.
به زعم شایگان اکثریت مردمان ساکن در تمدنهای آسیایی هنوز تودهای نشدند اما این خطر وجود دارد که روز به روز به تعدادشان اضافه شود و همانطور که آرنت گفته بود جمعیت بسیار زیاد کشورهایی چون هند و چین زمینه بسیار مناسبی برای ایجاد جوامع توتالیتر فراهم میکند.
حکومتهای تودهای یا توتالیتر وحشتناکترین حکومتهایی بودند که بشر تا به امروز به خود دیده اما معتقد نیستم که عصر برهمنان یا جنگاوران هم اعصار ایدهآلی بودند. مثلا اگر دست به همین مشابه سازی بزنیم احتمالا قرون وسطی در اروپا مساوی بوده با عصر جنگاوران که آرمانهای شوالیهها برتری داشتند، آیا میشود آن عصر را که با جنگهای ویرانگر، قتل، غارت و بیماریهای همهگیری چون طاعون سیاه همراه بود، عصری بهتر از عصر فعلی دونست؟
وجه دیگر غربزدگی جمعی در آسیا توریسم، موزهگردی و فولکلور است. نویسنده در این بخش که یکی از خواندنیترین بخشهای این کتاب است، توریسم را به فرهنگ تودهای پیوند میزند و میگوید توریست زائر امروزی است، موزهها برای تودهها ساخته شده و هنرمند اصیل قربانی ذوق تودههاست. اگر در گذشته ساخت مجسمه برای معبد بود و هنرمند پیکرتراش عابد، امروزه توریست برای عبادت به معبد نمیرود بلکه میرود تا از آثار هنری چیزی به خود اضافه کند، در حالیکه هنرمند عابد سعی میکرد با خلق اثر چیزی از خودش کم کند و به معبود نزدیکتر شود. توریست همه چیز را آماده میخواهد، همه چیز باید به سطح شعور و قد و قوارهی او پایین بیاید تا قابل فهمش شود. او زمان و حوصله شاگردی کردن ندارد و میخواهد با دیدن معابد و آثار هنری سهمش را از حکمت و دانش بشری بردارد. این برخورد در مواجهه با فرهنگ بهتر خودش را نشان میدهد، توریست از فرهنگها فقط وجه سرگرم کنندهاش، یعنی فولکلور را میفهمد. در حقیقت فولکلور، فرهنگی است که تا حد سرگرمی تقلیل پیدا کرده.
در پایان این بخش نویسنده نتیجه میگیرد که ما نه تنها در برابر تکنولوژی غرب موضعی انفعالی داریم بلکه در برابر فرهنگ غرب هم که همراه این تکنولوژی وارد شده در انفعال بسر میبریم و انفعال یعنی تسلیم.
حالا که ما نه این هستیم نه آن، نه مدرن هستیم و تفکر غربی رو درست میشناسیم و نه دیگر با گذشته خودمان در پیوندیم، پس ما چه هستیم؟ نویسنده اذعان داره ما چیز تازه ای هستیم که قبل از این وجود نداشته، ما در آستانه تحولی هستیم که ممکن است به هیولای فرانکشتاین یا حتی انسانی برتر منجر بشود. مرحوم شایگان از لفظ موتاسیون فرهنگی که از زیست شناسی گرفته استفاده میکند، چیزی که این روزها به واسطه همهگیری کرونا زیاد میشنویم.
این جهشها ممکنه تبدیل به هیولای فرانکشتاین شود که از فرانکشتاین انتقام میگیرد چنان که شاید چین رو بشود اینطور دید، که تبدیل به ابرقدرتی شده که از اروپا و آمریکا انتقام میگیرد یا جامعه و مردمی سر بربیارند که بتوانند معضلات نیهیلیسم غربی که منجر به ابزورد و توتالیتاریسم شده را حل کنند. نویسنده این تحولات را در چهار سطح تفکر، هنر، رفتارهای ناهنجار اجتماعی و ظهور نوع خاصی از انسان پیگیری میکند.
مثلا در مورد جامعه ایران اشاره میکند که ما امروزه دو نوع تفکر داریم، یکی متعلق به جامعه روحانیت که هنوز بر طبق سنت ها عمل میکند و دیگری تفکری است که از قشر روشنفکر جامعه صادر میشود، قشری که از انقلاب مشروطه به این طرف به وجود آمده. روشنفکر مفهومی غربی است و مبتنی بر جهان بینی غرب که به استقلال فرد، قدرتی که از عقل به دست میآید و رسالت انسان در تغییر دادن عالم برای ساخت جهانی نو معتقد است. به عبارتی روشنفکر آنطور که غرب از این کلمه مراد میکند در برابر هر چیز که مربوط به انسان و سرنوشت انسان است تعهدی ذاتی دارد. با این معیارها ما هنوز روشنفکر نداریم. چرا که روشنفکر، زمانی به تکلیف و وظیفه خودش آگاه میشود که رسالت پرومتهوار خود رو با همه عواقباش بپذیرد و ما این رو در کمتر روشنفکر ایرانی میبینیم. روشنفکر غربی جویای علتهاست و همه چیز برایش جالب است و چون به همه چیز سرک میکشد و دربارهاش تحقیق میکند آنقدر رنگارنگ و جذاب به نظر میرسد. اما غالبا روشنفکران ما چیزی برای عرضه ندارند و قضاوتهاشان بیشتر در جهت رد عقاید پیشین یا اظهار نظرات نپخته و شتابزده است که بوی تقلید میدهد. متفکر شرقی ارزشهای غربی را به عاریت میگیرد چون خودش فاقد ارزش سازی است و تحت هجوم تفکرات و مفاهیم غربی قرار گرفته و تفکرش از مدار خارج شده و قدرت زایندگی ندارد. تفکر میتواند به دو محور تکیه کند، محور اول بهرهمندی از خاطره قومی است که به معنای استفاده از دانستههای پیشین است، به عنوان مثال کسانی که کلی شعر حفظ هستند و در موقعیتهای مناسب از آن استفاده میکنند جز این دسته محسوب میشوند. این نحوه استفاده از دانش از پیش موجود چیز جدیدی خلق نمیکند بلکه از ذخیره موجود دانش استفاده و بهره میبرد. محور دوم تفکر با اتکا به توانایی خلاق عقل ممکن است که همان تفکر انتقادی و تحلیلی استکه ویژگی تفکر غربی است. ما این تفکر تحلیلی و انتقادی را یاد نگرفیتم چون سیستم آموزشی ما سنتی است و بر مبنای یادگیری سینه به سینه. مفاهیم تفکر غربی که باید از طریق تحلیل آموخته شوند حفظ میشوند و به این صورت نه حکمت گذشته را داریم چون معتقدیم باید علم جدید و غربی را آموخت و نه بلدیم چطور باید علم جدید را که بر پایه تفکر انتقادی و تحلیلی است بیاموزیم. این یکی از دلایلی است که تفکر ما امکان زایندگی و ارزشسازی ندارد.
ما از طرفی با غربزدگی، مدام تیشه به ریشه میراثمان میزنیم و از طرف دیگر با بالیدن به تاریخ و گذشتهامان غرب را عامل بدبختی معرفی میکنیم. ما در بن بست گیر کردیم یا باید دست از سنتها برداریم و راهی را برویم که غرب رفت چون این سنتها باعث عقب ماندگی ما با معیارهای غربی شدن، یا باید به همین وضع بن بست گونه خودمان بچسبیم و سنتها را حفظ کنیم چون راه میانهای وجود ندارد و نمیشود هم سنتها را حفظ کرد و هم انتظار پیشرفت به معنای غربی آن را داشت. اما اگر سنتها رو نابود میکنیم چه چیزی جایگزینش کنیم؟ این سئوالی است که سبب موتاسیون فرهنگی میشود. به زعم نویسنده ما در مرحله احتضار خدایانیم، مرحلهای که تقریبا مصادف است با عصر زندگی داستایفسکی و نیچه.ما الان به دوراهیای رسیدیم که داستایفسکی به آن پرداخته بود. نویسنده اذعان دارد که ما نمیتوانیم خدایان را شفا ببخشیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم پرسش کردن است، پرسش از اینکه چه چیزی را میتوانیم جایگزین سنتهای پیشین کنیم تا به ورطه نیهیلیسم نیافتیم.
مثلا در شرق نظامهای طبقاتی وجود داشت، نظام کاستی در هند یا نظام طبقاتی بر اساس حرفه در ایران، این طبقهبندیها انسانها را در جایگاه خودشان قرار میداد. غرب این نظامهای طبقاتی را زیر آرمانهای دموکراسی و برابری از بین برد چون معتقد بود همه انسانها برابرند به این خاطر که قوه تعقل دارند. نیچه از کسانی بود که به این نیروی برابر کنندهی انسانها اعتراض داشت و ابرانسان او، خالق، هنرمند و متمایز از انسانهای معمولی بود. به نظر من یک راهی باید بین این دو دیدگاه وجود داشته باشد، نه سیستم طبقاتی شرق عادلانه بود چنانچه بچه کفاش حق درس خواندن نداشت، نه این سیستم برابر کننده عادلانه است چرا که همونطور که آرنت هم میگوید قدرت سبب نابودی توان فردی است و انسانهایی که واقعا توانا و نخبهاند در سایه طبع مبتذل انسان تودهای مجالی برای عرضه فکر و هنرشان ندارند. این مفهومی است که من از موتاسیون مدنظر مرحوم شایگان میفهمم یعنی امکانی برای ساخت انسانی برتر که زمینههایش در آسیا بیشتر است. من معتقدم این امکان نه فقط در آسیا بلکه امروزه در همه جا وجود دارد. مثلا توجهی که هنر غربی مخصوصا سینما به زنده کردن اسطورهها میکند، و ارباب حلقهها میسازد یا بر اساس اسطورههای اسکاندیناوی ابرقهرمان خلق میکن، نشان دهنده این است که جریانی وجود دارد که متوجه خطا بودن اسطورهزدایی از جهان شدند.
کامو میگفت در برابر دنیایی که به ابزورد تنزل پیدا کرده، سه نوع واکنش میشود نشان داد: خودکشی که راه تلخکامان ناامید است، آفرینش هنری که راه پرومتههای جهان ساز است و جهش متافیزیک که راه متفکران جسور است. اگر هیچ کدام از این سه راه را انتخاب نکنیم باید موفقیت مالی و اجتماعی را انتخاب کنیم. برای روشنفکران پول وسیله آزادی است و برای تازه به دوران رسیدهها تنها هدف زندگی.
به زعم نویسنده هنوز اکثریت مردم آسیا ارتباطشان را با طبیعت و محیط زیستشان از دست نداده اند، این ادعا معلوم نیست امروزه تا چه حد صحیح باشد، چون توصیفی که از انسان تودهای انجام میشود یعنی انسانی همیشه طلبکار،شاکی از محرومیت خود و طالب رفاه که در تعریف اکثر ما رفاه یعنی مصرف. این انسان به انسانی که هر روز میبینیم بسیار شبیه است. به زعم نویسنده انسان تودهای سعی دارد با مصرف خلا درونی خودش را پر کند، مصرف شیره حیات را میمکد و طبیعت را نابود میکند، طبیعت برای انسان تودهای منبع ذخیره نیروست تا به کالایی مصرفی تبدیل شود.
و در ادامه میگوید شاید کمتر قومی به اندازه ایرانیها از خودشان انتقاد میکننداما این انتقادها بیشتر جنبه بیزاری و فحاشی دارد و به یافتن درد کمک نمیکند چون با تحلیلصورت نمیگیرد. میدانیم که یک جای کار میلنگد اما نمیدانیم کجا. بحث دقیق درباره عناصر غالب تفکر یک ملت و خلقیاتشان مستلزم اندکی حوصله و عشق است، که نه حوصله داریم چرا که میخواهیم یک شبه ره صد ساله برویم و نه عشق.
نویسنده در بخش دوم کتاب سعی کرده تا حدودی تمدنهای بزرگ آسیایی را به ما معرفی کند، من در لابلای بحثهای قبلی به خیلی از خصوصیات تمدنهای آسیایی اشاره کردم و در این بخش تنها به آنهایی میپردازم که به نظر خودم شاخصتر هستند، قطعا برای درک بهتر و بیشتر این خصوصیات خود کتاب و منابعی که در اینبار به وفور وجود دارد در دسترس هست. نویسنده ابتدا به این موضوع اشاره میکند که تمدنهای آسیایی در گذشته بسیار با هم در ارتباط بودند اما امروزه این ارتباط بسیار کمرنگ شده. این از دست دادن ارتباط تا حدودی بخاطر برخورد تمدنهای آسیایی با تمدن غرب بوده. سلطه غرب سبب از خودبیگانگی شده و غرب تبدیل به آمال تمدنهای آسیایی. اما رفته رفته و بعد از دو جنگ جهانی، تمدنهای شرقی کمی به خودشان آمدند و از شوک ناشی از شکست رها شده و سعی کردن دوباره هویت خود رو احیا کنند اما سلطه چند قرنی غرب سبب کم رنگ شدن این هویت شده. نویسنده یکی از راههای احیای دوباره هویت تمدنهای آسیایی را ارتباط دوباره آنها با هم معرفی میکند..
چهار کانون بزرگ فرهنگی در آسیا وجود دارد: ایران و اسلام، هند، چین و ژاپن.
مهمترین نکات درباره ایران این است که ایران از یک طرف هم جزئی از دنیای اسلام است و هم با تمدن هند خویشاوند. نکته جالب توجه اینجاست که تمدن اسلامی هم تقریبا به اندازه مسیحیت زیر نفوذ یونانیت قرار گرفت اما سرنوشتی متفاوت از سرنوشت غرب پیدا کرد و به خاطره قومی خودش وفادار ماند. ایران راه ارتباطی بین تمدنهای شرقی و غربی بوده و در تاریخ نقش میانجیگری داشته است. مثلا میشود به حضور سه مغ در هنگام تولد مسیح یا به حضور سلمان فارسی در کنار پیغمبر اسلام، اثراتی که دین زرتشت در یهودیت گذاشت و تاثیر مهرپرستی نزد رومیها اشاره کرد که همه نشان دهنده نقشی است که ایران در ارتباط بین تمدنها بازی میکرده است. به این دلیل ایران هم قدرت تاثیرگذاری در سایر تمدنها داشت و هم به نوبه خود از باقی تمدنها تاثیر میپذیرفت و کار سنتز را بین تمدنهای مختلف انجام میداد.
مهمترین نکات درباره هند مذهب هندو است، دین هندو دربردارنده کثرتی نامحدود است که به واسطه عدم وجود یک نظام عقیدتی منسجم و کتاب مقدس ممکن شده که به همین دلیل هر کس میتواند رویکرد خودش را داشته باشد. اما به طور کلی میشود یکسری معتقدات را مشترکا درباره دین هندو پیدا کرد، مثل اعتقاد به کارما، تناسخ و دارما. این تکثرگرایی فوق العادهای که در دین هندو وجود داشت راه را بر اعتقاد به ملیت، نژاد و رسالت قومی بست و باعث شد که هندیها خصلت جهانگشایی نداشته باشند.
مهمترین نکات درباره چین این است که تفکر چینی از تصاویر شاعرانه و استعاری استفاده میکند. چینیها کشش عمیقی به زیباییهای طبیعت داشتند. سه دین بزرگ در چین وجود داشت یکی آئین کنفوسیوس که اعتدال، بردباری، مناعت و صبر را از خودش به یادگار گذاشت، دومی آئین تائو که به رستگاری، سکوت، اعتکاف و انزوا توجه داشت و برخلاف کنفوسیوس بیعملی را تبلیغ میکرد و سومی آئین بودایی بود که از هند گرفته شده بود. پیروان این سه آئین در کنار هم زندگی میکردند و این اختلاط تا آنجا پیش رفته بود که پیروان تائو بودا را مظهر لائوتسه خالق تائو میدانستند و بوداییها کنفوسیوس و لائوتسه را شاگردان بودا.
اما مهمترین نکات درباره ژاپن این است که ژاپن بسیار وامدار چین است. فرهنگ ژاپن آمیخته با ذوقی هنری است و مثل چینیها بسیار به طبیعت وابسته است، ژاپنیها هم مثل چینیها تلاش نمیکردند مسائل را بسیار غامض و پیچیده ببینند. در ژاپن هم، ما وحدت بین ادیان را میبینیم. وحدتی که بین آئین شینتو و بودا برقرار بود. مهمترین چیز برای ژاپنیها خانواده و تکالیف اجتماعی بود و همین خصیصه بعدتر تبدیل به قومپرستی و کشورگشایی ژاپنیها شد. ژاپنیها حتی خیر و شر را هم در بستر ارتباطات اجتماعی میدیدند، مثلا خوب چیزی بود که برای گروه خوب باشد نه برای فرد. خیر مطلق این بود که آدمی خود را برای خیر خانواده فدای خانواده یا کاست یا اجتماعی که به اون تعلق داشت کند. بعد از اصلاحات میجی (Meiji) این تعاریف شکلی افراطی گرفتند و معطوف به امپراطور و کشور شدند. در ژاپن واحد تشکیل دهنده دولت خانواده است نه فرد. اما مهمترین گروه در ژاپن سامورائیها بودند، از آنجا که آئین شینتو هیچ نظام اخلاقیای ندارد، آئین بوشیدو یا آئین جوانمردی از عناصر موجود در ادیان مختلف آسیایی استفاده کرد و نظامی اخلاقی ساخت که هفت فضیلت اساسی اون اینها بودن: درستی، دلیری، نیکی، ادب، صداقت، شرافت و وفاداری که یک فضیلت هشتم همه اینها رو میسر میکرد یعنی فضیلت تسلط بر نفس. تلاش برای به دست آوردن تسلط بر نفس به سامورائی کمک میکرد ذهنی آزاد و بیغایت داشته باشد که این بیغایتی و بیمنظوری را میشود در ادیان دیگر آسیایی مثل بیعملی در تائو، بیمنظوری در هندو، بیذهنی در بودا و رضا و توکل در اسلام دید.
مشترکا در همه این تمدنها با اینکه احساس میشود که تمدن ایرانی و هندی به هم نزدیکترند و از آن طرف چینیها و ژاپنیها هم همینطور، اما به زعم نویسنده نقاط مشترکی وجود دارد که این تمدنها را به هم متصل میکند مثل اینکه همه به دنبال رهایی و رستگاری بودند و از طریق نوعی اشراق و عرفان قصد داشتند به این رهایی دست پیدا کنند، نکته مشترک دوم توانایی وحدت بخشی این تمدنها بوده و نوع نگاهشان به مبدا، طبیعت و انسان که نوعی یگانگی در آن دیده میشود یعنی همه این تمدنها مبدا، طبیعت و انسان را در هم تنیده میدیدند. که در غرب این سه مقوله از هم جدا هستند. به قول نویسنده آنچه تمدنهای آسیایی را از تفکر غربی جدا کرد از میان رفتن تجربه مبدا نزد تفکر غربی بود. یعنی دیدی که انسان شرقی و حتی یونانی پیش از سقراط از خداوند داشت بیشتر بر بینش اساطیری بود اما با ظهور فلسفه همه چیز به پرسش کشیده شد و کسی که پرسش میکند، نسبت به چیزی که از آن سئوال میکند فاصله میگیرد.
بیدلیل نبود که نیچه در غروب بتها حملهاش را از سقراط آغاز میکند چرا که با سقراط وجود آدمی به فضیلت یا ارزشهای اخلاقی تقلیل پیدا کرد و عقل انسان این قدرت را پیدا کرد که هر حقیقتی را کشف کند. به همین دلیلنیچه تاریخ تفکر غرب را دروغی دو هزار و پونصد ساله خواند. اما در مقابل تفکر آسیایی وجود انسان را به هیچ صفتی تقلیل نمیدهند. و به عقل اعتباری مطلق نمیدادند و همچنین قدرت ناخودآگاه را نادیده نمی گرفتند. آنها تعادل را قانون طلایی هستی میدانستند، تعادلی که بین انسان و طبیعت و درون و بیرون وجود داشت. این تعادل به صورت جمع اضداد جلوه می کرد مثل نماد معروف یین و یانگ در چین باستان. تلاشی که این تمدنها جهت لگام زدن به غرایز انجام دادند نشون میدهد که آنها به خوبی از اثرات آزاد کردن غرایز اطلاع داشتند.
در مقابل اما تمدن غربی کاملا در تضاد با این تمدنهای آسیایی قرار میگیرد هر چقدر تمدنهای آسیایی به وحدت، اعتدال و طبیعت توجه داشتند، تمدن غربی دیدی انتقادی به پدیدهها داشت و خودرای بود و از طبیعت فاصله گرفته بود.
موسیقیهای پادکست
- قطعه پیانو با عنوان ۵۰ Boulevard Voltaire ساخته David Neyrolles (از اینجا بشنوید)
- قطعهای از موسیقی فیلم Amelie با نام Le Moulin ساخته Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
- تم اصلی فیلم Schindler’s List با کاور و اجرای John Williams از آلبوم The Guitar Master.
- قطعهای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
- Field (Lev Knipper Cover) – Evgeny Grinko.
- تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.(اطلاعات بیشتر و دانلود)
- قطعهای از موسیقی فیلم X-Men: Days of Future Past با عنوان Hope ساخته John Ottman. (اطلاعات بیشتر و دانلود)
منوچهر –
بدون هیچ گونه تعارفی عالی بود . واقعا عالی بود . ممنون