ما در این سری اپیزودها راه طولانیای پیمودیم و به مسائل مختلفی پرداختیم از ارتباط بین جنگ و انقلاب گرفته تا علل شکست انقلاب فرانسه در نهادینه کردن آزادی. از اگزیستانسیالیسم گفتیم و فردگرایی منتج از آن که به توتالیتاریسم مجال ظهور میداد تا جامعۀ مصرفی که آرمان حیوان زحمتکش بود. از مرجعیت و مشروعیت قدرت مؤسس یا مجلس مؤسسان گفتیم تا به مرجعیت قانون برسیم و دربارۀ آزادی، برابری و عدالت حرف زدیم. من سعی کردم به سوالاتی که در ابتدای این مجموعه طرح کردم با کمک این کتاب و چیزهایی که آموختم پاسخ بدهم، ممکن است این پاسخها قانع کننده نباشند، ممکن است اشتباه باشند اما تلاش خودم را کردم. در قسمت آخر از این مجموعه باید ببینیم که انقلابها چه میراثی برای ما به جا گذاشتند و آیا توانستیم از این میراث برای آینده استفاده کنیم یا نه؟ آیا در فلسفۀ سیاسی به انتهای راه رسیدیم و جمهوریای که در آمریکا یا فرانسه برقرار شده بهترین نوع حکومتی بود که میتوانستیم به آن دست پیدا کنیم یا نه؟ و سوالاتی از این دست.
آرنت در فصل آخر کتاب سعی دارد در قالب فصل میراث انقلاب به این سوالات پاسخ دهد. آرنت کار خودش را از فراموش شدن میراث انقلاب آمریکا شروع میکند و میگوید میراث انقلاب آمریکا نه تنها توسط اروپاییان بلکه توسط خود آمریکاییها هم فراموش شد. آمریکا به جای آنکه در سنت انقلابی جهان نقشی ایفا کند تبدیل به سرزمین موعود تهیدستان و کسانی شده که فقط به دنبال ثروت اندوزی هستند. آرنت مینویسد: «وقتی به ما گفتند مرادمان از آزادی، سرمایهداری آزاد و آزادی سرمایهداری است، هیچکار نکردیم که این دروغ شاخدار را رد کنیم.» (ص ۳۱۲) و این تلقی از آزادی نتیجۀ فراموش شدن اهداف و ثمرات انقلاب آمریکاست. به زعم آرنت ثروت و رفاه اقتصادی در آمریکای پیش از انقلاب هم وجود داشت که نتیجه وفور منابع طبیعی در کنار حکومتی بود که چندان حضورش در جامعه حس نمیشد.
آرنت در این فصل مخالفت شدید خود با سرمایهداری را نشان میدهد مثلاً مینویسد: «شاید روزی معلوم شود که رشد اقتصادی مساوی با خیر و برکت نیست، شر و لعنت است و به هر حال در هیچ وضعی نه امکان دارد به آزادی بیانجامد و نه برهانی است بر اثبات وجود آزادی.» (ص ۳۱۳) که این پیشبینی تا حدی در مورد چین محقق شد و نشان داد که بازار آزاد و رشد اقتصادی به نهادهای سیاسی آزاد منجر نشدهاند. اما آرنت مثال نزدیکتری هم داشت به زعم آرنت تفاوت بین آمریکا و شوروی در این نبود که آمریکا ثروتمندتر است یا فقرای کمتری دارد، بلکه هر دو کشور برای بالا بردن سطح زندگی مردم، سفر به ماه و اکتشافات علمی تلاش میکردند، بحث بر سر این است که کدام حکومت بهتر است؟ حکومتی مبتنی بر زور یا جمهوریای مبتنی بر آزادی؟ یا در مقالۀ انقلاب مجارستان مینویسد: «آزادی در چیزهای مادی و فعالیتهایی نظیر کار کردن و تحصیل معاش نیست که انسان باید ضمن آنها بر مادیات چیره شود، بلکه آزادی فقط در اندیشیدن و عمل کردن است.» (ص ۹۷-۹۸) در نتیجه آرنت معتقد است که دادن امتیازات اقتصادی، به آزادی منجر نمیشود چون حکومتهای مطلقه هم ولو به طور موقت میتوانند این امتیازات را بدهند یعنی تفاوت بین اقتصاد سرمایهداری و سوسیالیستی نشاندهنده تعارض آن با جهان آزاد نیست بلکه اتفاقاً اقتصاد تنها زمینهای است که میتوان در آن امتیاز داد. پس تعبیر از آزادی به آزادی سرمایهداری و سرمایهداری آزاد نه تنها آزادی نیست بلکه میتواند عاملی باشد برای سرکوب آزادی.
یکی از دلایلی که انقلاب آمریکا فراموش شد ولی انقلاب فرانسه نه، این بود که انقلاب آمریکا تئوریزه نشد یعنی بعد از آنکه انقلاب به سرانجام رسید و نظم جدید مستقر شد، در آمریکا علاقه به فلسفۀ سیاسی رنگ باخت و متفکران و فیلسوفان پیرامون مسائل نظری انقلاب کار نکردند در واقع یک بیزاری نسبت به تفکر انتزاعی و کلی در بین آمریکاییها وجود داشت. در حالیکه در انقلاب فرانسه متفکران و فیلسوفان اروپایی دربارۀ انقلاب فرانسه مطالب بسیاری نوشتند. به نظر من این تفاوت را میشود با شوریدگی عشق توضیح داد، تا وقتی که عاشق به معشوق نرسیده مرتباً دربارۀ معشوق خیالپردازی و رویابافی میکند مثل متفکران اروپایی که به بنیادگذاری آزادی نرسیدند. اما وقتی عاشق به معشوق میرسد دیگر از آن شوریدگی و خیالپردازی خبری نیست که این در مورد آمریکاییها صدق میکرد که به بنیادگذاری آزادی رسیده بودند.
روح انقلابی در آمریکا که شامل اصولی چون آزادی همگانی یا خوشبختی همگانی بود تبدیل شد به آزادیهای مدنی و رفاه فردی برای بیشترین عده در کنار افکار عمومی به عنوان بزرگترین نیروی حاکم بر جامعهای دموکراتیک و تساویطلب. روح انقلابی از دو عنصر تشکیل شده بود یکی عمل بنیادگذاری که به شکل جدیدی از حکومت منجر شد که همراه با خود نگرانی از ثبات و ماندگاری این بنای جدید را نیز داشت و دوم حسی از شادی و آگاهی به قدرت آغازگری انسان برای کسانی که به امر ساختن حکومتی نو مشغول بودند. اما همۀ اینها که گفتم یعنی چی؟ یا روح انقلابی چیست؟ روح انقلابی آنطور که من میفهمم یعنی تک تک آدمها احساس میکنند که بر سرنوشت خودشان مسلطند، خودشان باید بدون هیچ چشمداشتی برای ساخت حکومت دست به کار شوند و داوطلبانه و با شور و شوق دست به عمل زده و فعالیت کنند. منظور از بنیادگذاری یعنی ساختن یک بنای جدید و پاسداری از آن و منظور از اینکه حسی از شادی و آگاهی به قدرت آغازگری در انسان وجود دارد یعنی داوطلبانه و از روی شوق و ذوق به ساختن و آباد کردن دست زده میشود. این حس که هر فرد در اداره امور کشور موثر است و به حساب آورده میشود همان حس روح انقلابی است. آرنت میگوید در فلسفۀ سیاسی هر دو این عناصر در تضاد با هم قرار گرفتند، اولی که نگران بود مبادا ثبات بنای جدید مورد خطر قرار گیرد مترادف شد با محافظهکاری و دومی که حس شادی از آغازگری انسان را با خود داشت مترادف شد با لیبرالیسم پیشرو. آرنت ادامه میدهد شاید یکی از نشانههای شکست ما این بوده که این دو عنصر روح انقلابی را با هم در تضاد دیدیم.
این روح انقلابی قبل از وقوع انقلابها در اندیشههای سیاسی و نوشتههای کسانی چون منتسکیو و هرینگتن وجود داشت و سعی میکرد مردم را برای رویدادهای آینده که هنوز مشخص نبود تا چه حد عظیم هستند آماده کند. روح انقلابی به دنبال دوام و ثبات قلمرو عرفی بود. علت اینکه متفکران سیاسی از حکومت جمهوری استقبال میکردند تصوری بود که از دوام این نوع حکومت داشتند نه خصلت برابری طلب آن، مثلاً ستایش از جمهوریهای اسپارت و ونیز به این دلیل بود که تصور میشد این نوع حکومتها باثباتترین و ماندگارترین حکومتها در طول تاریخ بودهاند. همچنین علاقه به واژه سنا نیز به دلیل ثبات و اقتداری بود که این کلمه القا میکرد. اما چرا مردم عصر جدید به دنبال حکومتی بودند که ثبات داشته باشد؟ یک دلیلش انتقال غایت آرزوهای مردم از آن جهان به جهان عرفی است. مردم عصر جدید حکومتی میخواستند که بر روی زمین جاودان باشد مثلاً هرینگتن مینویسد: «کشوری که درست سامان بیابد امکان دارد به هر علت داخلی عمری به درازی خود دنیا پیدا کند یا جاودان شود.» (ص ۳۲۹) این از دنیایی شدن مردم نشات میگرفت مردم بیشتر از آنکه نگران آخرت باشند نگران دنیا بودند حتی مردم بسیار مذهبی هم دنبال حکومتی بودند که آزادشان بگذارد هر طور که خودشان میخواهند راه رستگاری را در پیش بگیرند. از نظر بنیادگذاران آمریکایی دموکراسی به این دلیل مردود بود که تاریخ، بیثباتی آن را نشان داده بود. به نظر بنیادگذاران، حکومت دموکراسی چون تحت تأثیر عقاید عامه مردم و هیجانات تودهای بود و باعث میشد که تحت این هیجانات عقاید همه یکسان شود مورد رغبت و تمایل نبود چون در حالتی که عقاید همه یکسان شود دیگر نمیتوان از آزادی عقیده صحبت کرد چون دیگر عقیدۀ مستقلی وجود ندارد که بخواهد آزاد باشد. اینجا آرنت صراحتاً نشان میدهد که دموکراسی مساوی با جمهوری نیست و مساوی دانستن آنها خطاست چون دموکراسی مساوی است با حکومت جبر و زور. در دموکراسی عدهای از مردم شخصاً حکومت میکنند اما در جمهوری مردم نمایندگانی را انتخاب میکنند که نماینده عقیده و تنوع منافع آنهاست. نکتهای که باید به آن توجه کرد تفاوت بین عقاید و منافع مردم است. در آمریکا نمایندگان عقاید در مجلس سنا جمع شدهاند و نمایندگان منافع در مجلس نمایندگان. منافع در خدمت گروه است که این گروه میتواند اکثریت مردم جامعه باشد اما عقیده فردی است، فردی که با دوراندیشی و آهستگی و آزادی، عقلش را به کار میاندازد. عقیده باید در معرض تبادل نظر آزادانه با دیگران قرار گیرد تا جایی که میشود از سلیقه و هوس شخصی جدا شده و نظری پالوده از آن به دست آید.
عقاید مردم به این خاطر مهم است که در انقلابها مشخص شد اگر چیزی برخلاف نظر مردم باشد ممکن است به سرنگونی حکومت منجر شود. حتی اینکه عوامفریبان میتوانند با سوار شدن بر روی خواست مردم پلههای ترقی را طی کرده و حکومت را به دست بگیرند نشان از قدرتی دارد که عقاید مردم میتوانند داشته باشند. قدرت هم مثل تفکر وقتی تنها باشد کمرو و محتاط است ولی برخلاف تفکر تا دیگرانی نباشند که به آنها تکیه کنند اصلاً وجود خارجی نخواهد داشت. قدرت نیاز به پشتیبانی دارد حتی دیکتاتورها هم نیاز به پشتیبانی و اطاعت دیگران دارند تا قدرت داشته باشند.
پس لازم است که برای عقاید مردم یک صافی قرار داده شود تا از هرج و مرج عقاید جلوگیری شود هرج و مرجی که ما امروز در شبکههای اجتماعی به روشنی و وضوح میبینیم. انواع و اقسام تحلیلهایی که به محض رخ دادن حادثهای در شبکههای اجتماعی توسط همگان منتشر میشود که بسیاری از آنها از ابتداییترین اصول عقل سلیم هم تبعیت نمیکنند و بر پایه حدس و گمانهزنی استوارند از همین دستند. اگر بنا باشد که نظراتی تا این حد متناقض در ادارۀ امور به کار گرفته شوند چیزی جز هرج و مرج نصیب جامعه نخواهد شد پس باید نهادی باشد که این عقاید متضاد را بررسی کرده و نزدیکترین آنها به واقعیت را انتخاب کرده و دربارۀ آنها بحث شود.
به همین دلیل آرنت رجوع به همهپرسی را رد میکند چون به نظر او همهپرسی یعنی سیطرۀ لگام گسیختۀ افکار عمومی و مساوی است با سلب حق اظهار نظر و نظارت بر حکومت. چون وقتی چیزی به رای گذاشته میشود و اکثریت به آن رای میدهند، مبنای کار و عمل میشود اکثریت و این چیزی جز دیکتاتوری اکثریت نیست.
اما تکلیف روح انقلابی چه میشود؟ اگر نهادهایی مثل مجلس سنا و دیوان عالی ایجاد میشوند که نمایانگر ثبات و البته محافظه کاری هستند چه بر سر روح انقلابی که نیروی عمل و حق نوجوئی و آغازگری بود میآید؟
اگر هدف و غایت انقلاب بنیادگذاری باشد پس روح انقلاب باید روحی تلقی شود که فقط مشتاق آغازگری و نوجوئی نباشد بلکه به دنبال بنیاد نهادن چیزی پایدار و دائمی نیز باشد. پس اگر نهادی ماندگار برای حفظ روح انقلابی ایجاد شود نقض غرض کردهایم چون داریم تشویقش میکنیم که دست به کارهای تازهتر بزند و کار تازهتر یعنی از بین بردن نهاد پایدار. یا به عبارت دیگر داریم نهادی پایدار میسازیم که نهادهای پایدار را نابود کند یعنی اول باید خودش، خودش را نابود کند. پس آیا باید آزادی عمل را قربانی نهادهای پایدار کرد؟ به عنوان مثال جفرسن ناراحت بود که چرا فقط نسل خودش باید قادر باشند که دست به عمل بزنند؟ چرا باید قانون اساسی آمریکا آنقدر مقدس باشد که نتوان به آن دست زد. جفرسن اعتقاد داشت که هنوز قانون اساسی به آن درجه از کمال نرسیده که بتوانیم دگرگونیناپذیر قلمدادش کنیم و احتمالاً هیچوقت هم به کمال نرسد. جفرسن تنها حقوق ذاتی و سلب نشدنی انسانها را دگرگونیناپذیر میدانست یکی از این حقوق حق شورش و انقلاب بود. جفرسن اعتقاد داشت: «درخت آزادی گهگاه باید با خون میهنپرستان و جباران آبیاری شود. این خون به منزلۀ کود طبیعی آن درخت است.» (ص ۳۳۴) یعنی آزادی این نیست که یکبار برای همیشه آن را به دست بیاوریم و تمام، بلکه برای آزادی مرتباً باید مبارزه کرد. حکومتها، سنتها و هر آنچه که بعد از یک مبارزه طولانی برای استقرار آزادی به وجود آمدهاند ممکن است در آینده دست و پا گیر شوند یا حقوقی از مردم را به مرور سلب کنند، باید حق شورش و انقلاب محترم شناخته شود تا دوباره شاهد حکومت جبر و زور نباشیم حتی اگر این حکومت ناشی از جبر قانون اساسی باشد که زمانی بسیار مترقی و پیشرو به نظر میرسید، اما امروزه کارکرد خود را از دست داده و شاید خود باعث انواع جدیدی از جبر و زوری شود که در گذشته ناشناخته بود. اما جفرسن این جملات را دو سال قبل از انقلاب فرانسه نوشته بود. وقتی وقایع انقلاب فرانسه اتفاق افتادند از نظر خود برگشت و دیگر قائل به این نبود که برای رسیدن به آزادی باید دست به خشونت زد و با خون انقلابیون و جباران درخت آزادی را سیراب کرد. چرا که متوجه شد خشونت به ایجاد آزادی ختم نمیشود. برای همین پیشنهاد داد که در قانون اساسی پیشبینی شود که به صورت دورهای در آن تجدید نظر صورت گیرد. که این دورهها مساوی بود با عمر یک نسل. جفرسن تلاش داشت تا هر نسل بتواند حکومتی را انتخاب کند که بیشتر از همه به سعادتش کمک میکند. جفرسن میدید که آزادیای که از انقلاب به دست آمده به مردم نرسیده یعنی همه امکان بحث و تبادل نظر و بیان عقایدشان را ندارند و این امکان تنها به نمایندگان مردم اعطاء شده است؛ مردم تنها زمان انتخابات میتوانند نظر خود را ابراز کنند و قدرت داشته باشند بعد از آن قدرت دوباره به نمایندگان مردم برگردانده میشد، از طرف دیگر نمایندگان مردم نمیتوانند از رأی و نظر مردمی که به آنها رأی دادهاند باخبر شوند و امکان این کار وجود ندارد مگر آنکه مرتباً دست به نظرسنجی بزنند که عملاً ممکن نیست. البته در این شکی نیست که دموکراسی مستقیم قابل اجرا نیست. اما در حکومت انتخابی نیز دو حالت وجود دارد اول اینکه مردم نماینده انتخاب میکنند که خودشان مستقیماً دست به عمل سیاسی نزنند و دوم اینکه حکومت انتخابی به معنای حکومت نمایندگان است بر مردم با نظارت خود مردم. در حالت اول حکومت تبدیل میشود به جمعی از متخصصان که کارشان رسیدگی کردن به خواستهای مردمی است که نمایندهاشان هستند و سطح حکومت به ادارۀ کارها و رسیدگی به امور محدود میشود که دیگر نه جایی برای قلمرو عمومی میماند نه عمل کردن، سیاست تبدیل به اموری میشود که کارشناسان باید دربارۀ آن تصمیم بگیرند و جایی برای مشارکت در حکومت باقی نمیماند. اما در حالت دوم که به واقعیت نزدیکتر است باز شاهد فرمانروایان و فرمانبرداران هستیم یعنی حق مشارکت در حکومت باز هم از مردم سلب میشود و در اختیار عدۀ معدودی قرار میگیرد که سیاست را مختص به خودشان میدانند. در واقع تمامی دستاوردهای انقلاب و نظامی که مردم سعی در سرنگونی آن داشتند دوباره ظاهر میشود. در این حالت مردم یا دچار دلمردگی و بیاعتنایی میشوند که آزادی همگانی را به نابودی میکشاند یا باید روح مقاومت را در خود زنده نگهدارند که دوباره به انقلاب ختم خواهد شد.آمریکاییها توانستند سیستمی درست کنند که مانع سوءاستفاده از قدرت بشود اما نتوانستند برای مشارکت عمومی در حکومت کاری بکنند.
به زعم آرنت: «در آمریکا روح انقلابی بر اثر انقلاب پژمرد و از میان رفت و بزرگترین دستاورد مردم آن کشور، یعنی قانون اساسی آمریکا، سرانجام فخیمترین ارمغان انقلاب را از دستشان بیرون آورد.» (ص ۳۴۲) یعنی قانون اساسی که خود به امر مطلق و مقدس تبدیل شد راه را بر حق آغازگری و نوجویی انسانها بست. در فرانسه برعکس بود، روح انقلابی یعنی آن شور و شوق و آغازی تازه و دست به عمل زدن که در آمریکا پیش از انقلاب وجود داشت در فرانسه بعد از انقلاب بوجود آمد. خودگردانی در آمریکا قبل از انقلاب وجود داشت و چون وجود داشت آنقدر بدیهی و واضح بود که بنیادگذاران آمریکا لزومی ندیدند در قانون اساسی از این نهاد حمایت کنند. در نتیجه خودگردانی محکوم به نابودی شد. اما در فرانسه و در آستانۀ انقلاب، خودگردانی در کمون پاریس و انبوهی از انجمنها و محافل دوباره مجال ظهور پیدا کرد.
از نظر روبسپیر هدف از این انجمنها «آموزش همشهریان و تنویر افکار آنان بود بر اساس مبادی حقیقی قانون اساسی و منتشر ساختن نوری که بقای این قانون را امکانپذیر کند.» (ص ۳۴۳) در عوض نمایندگان مجلس اعتقاد داشتند این انجمنها تا پیش از پیروزی انقلاب کارکرد داشتند و الان که انقلاب پیروز شده نیازی به این انجمنها نیست. اما روبسپیر اعتقاد داشت اگر غایت انقلاب حفظ آزادی است، در نتیجه تنها جایی که آزادی میتواند ظهور و بروز داشته باشد و شهروندان از این آزادی برخوردار باشند همین انجمنهاست در نتیجه حمله به انجمنها را حمله به آزادی میدانست. اما به محض دستیابی به قدرت، روبسپیر همانی را کرد که از آن انتقاد میکرد و حمله به انجمنها را آغاز کرد و آنها را انجمنهای به اصطلاح خلقی نامید و برای سرکوب آنها دست به دامن انجمن بزرگتر یعنی ملت فرانسه شد. اما از آنجا که ملت فرانسه آنقدر بزرگ بودند که نمیتوانستند در یک اتاق جمع شوند و عقاید خود را به زبان بیاورند ناگزیر شدند برای خود نماینده انتخاب کنند و انجمنهای محلی کوچک تعطیل شدند و حکومت در دستان عدهای اندک متمرکز شد.
روبسپیر به خوبی خطر انجمنها را فهمیده بود، مردم در بیرون از مجلس انجمنهای سیاسی تشکیل داده بودند و مطالبات خود را میخواستند و این خطر وجود داشت که اگر به این مطالبات رسیدگی نشود باز انقلابی جدید در راه باشد. خواستۀ اصلی این انجمنها رفع فقر بود و به نظرشان وظیفۀ قانونگذار جز این نبود. از طرفی روبسپیر گمان میکرد اگر بخواهد کاری انجام دهد باید وحدت عقیده وجود داشته باشد یا همان اتحاد مقدس بین ملت و فرمانروا، همۀ دیکتاتورها اینطور فکر میکنند، گمان میکنند اگر همه با او نباشند کاری از پیش نخواهد رفت و اگر کسی در این وسط نظر دیگری داشته باشد یا خائن است یا در بهترین حالت نادان. انجمنها مانعی برای این وحدت عقیده بودند. در نطق یکی از اعضای این انجمنها آمده: «همشهریان نام «انجمن خلقی» نامی والاست… اگر بنا باشد حق گرد آمدن در انجمنها ملغی گردد یا حتی تغییر داده شود، از آزادی چیزی جز اسمی بیمسما بهجا نخواهد ماند، برابری به اندیشهای پوچ مبدل خواهد گشت و جمهوری استوارترین سنگر خود را از دست خواهد داد.» (ص ۳۴۸) و همینطور هم شد، مثلاً سنژوست یار غار روبسپیر که تا قبل از به قدرت رسیدن، طرفدار انجمنها بود بعد از به قدرت رسیدن گفت: «جای آزادی در زندگی خصوصی مردم است؛ این آزادی را ابداً نباید بههم زد.»(ص ۳۴۹) و با این حرف فاتحه انجمنها و ارگانهای مردمی را خواند. در نتیجه خودگردانی نابود شد تا حکومت متمرکز بوجود بیاید. نکته اینجاست که خودگردانی محلی و انجمنهای اینچنینی با نظام حزبی نیز همخوانی نداشت. ظهور دولت-ملتها باعث رشد نظام حزبی و شکست نظام شورایی بود. به همین دلیل است که احزاب چپ انقلابی و جناح راست ارتجاعی همیشه با نظام شورایی دشمن بودهاند. آرنت به وضوح طرفدار شوراهاست و طرفدار اینکه کشور باید به اجزای کوچکتر تقسیم شود تا مردم بتوانند در ادارۀ کشور سهم داشته باشند. به زعم جفرسن حکومت فدرال باید بازوی خارجی انقلاب باشد و بازوی داخلی باید در اختیار ایالتها باشد هر چند که به نظر جفرسن ایالتها هم برای مشارکت دادن به مردم بسیار بزرگ بودند، در نتیجه باید جمهوری نواحی تشکیل میشد، جمهوریهایی که اعضایی اندک داشته باشد و هر فرد بر اساس کاری که از او بر میآمد در اداره امور حکومت سهیم باشد. به نوشته آرنت: «هیچ کس خوشبخت یا آزاد نیست مگر آنکه در قدرت همگانی سهیم و شریک باشد.» (ص ۳۶۲)
سهیم بودن در قدرت همگانی با دیدگاهی که انقلاب را عامل کسب قدرت میدانست و قدرت را به معنای استفاده از خشونت در تناقض بود. وقتی انقلاب از راه رسید مشخص شد قدرتی برای به دست گرفتن وجود ندارد و انقلابیون دو راه بیشتر نداشتند یا دوباره قدرت تشکیلات حزبی خود را برقرار کرده و جایگزین قدرتی بکنند که اکنون به واسطۀ انقلاب سرنگون شده یا به مراکز جدید قدرت انقلابی که بدون کمک آنها ایجاد شده بود بپیوندند. به همین دلیل تجلیل مارکس از کمون پاریس موقتی بود چرا که مارکس متوجه شد که این قالب سیاسی چقدر با دیکتاتوری تک حزبی پرولتاریا در تناقض است، دیکتاتوریای که قدرت را کاملاً در اختیار خود میگرفت و برای اعمال آن از ابزارهای خشونت استفاده میکرد. به همین مناسبت دو سال بعد از آنکه اظهار داشت: کمون پاریس ممکن است همان قالب سیاسی باشد که برای رهایی اقتصادی کارگران کشف شده، نوشت: «کارگران باید فعالیت کنند که قدرت به مؤثرترین وجه در دست دولت متمرکز شود و نباید بگذارند صحبتهای دموکراتمنشانه دربارۀ شوراهای کمونی و خودگردانی، آنها را گمراه کند.» (پانویس ص ۳۶۵) در نظر مارکس این شوراها چیزهای موقتی بودند که انقلاب را پیش میبردند نه شکل جدیدی از حکومت و بعد از پیروزی انقلاب باید جای خود را به دیکتاتوری پرولتاریا میدادند. اینجا میبینیم که چه شباهت عجیبی بین روبسپیر و مارکس وجود دارد یا به عبارت دقیقتر مارکس چه الگوبرداری دقیقی از انقلاب فرانسه کرده است. به همین سیاق میبینیم که اتحاد شوروی دروغی بیش نبوده چون عملاً شورایی وجود نداشت بلکه حکومتی تک حزبی بود که با خشونت قدرت را به اقمار خود اعمال میکرد. ولی این عنوان ماند چون شوراها از محبوبیت بالایی نزد مردم برخوردار بودند. لنین هم شوراها را به نفع حزب بلشویک نابود کرد چرا که همچون انقلابیون پیش از خود از نهادهای جدید میترسید و همان ساختاری را برقرار کرد که با انقلاب نابودش کرده بود. احتمالاً شما هم این نقل قول از استالین را شنیده باشید که وقتی مادرش از او پرسید الان دقیقاً چه کاره است؛ او در پاسخ گفته بود تزار یادت هست؟ من الان یک تزار هستم.
آرنت برای اینکه نشان دهد شوراها چه نقش عظیمی در روحیۀ انقلابی ایفا میکنند در مقالۀ بلند انقلاب مجارستان ترتیب سرکوب انقلاب را اینطور شرح میدهد: «اولین و خونینترین ضربهای که به منظور سرکوب وارد آمد، متوجه شوراهای انقلابی بود که نه تنها نمایندۀ کل ملت […] بلکه ارگان واقعی عملکرد ملت نیز به شمار میآمدند. از این طریق بود که ملت دوباره به حالت عجز درآمد و راه برای قدم بعدی که کوبیدن شدید بیقید و شرط دانشجویان و روشنفکران و دیگر ارگانهای خواهان آزادی افکار و عقاید بود، هموار شد. تازه پس از آن به انحلال شوراهای کارگری پرداختند که به دیدۀ دیکتاتوری بیشتر جانشینان سندیکاهای تحت کنترل حزب مینمودند تا آنکه ارگانهای واقعی سیاسی باشند.» (انقلاب مجارستان ص ۹۶) آرنت در ادامه میگوید این نحوۀ سرکوب اتفاقی نبود چرا که در لهستان هم دقیقاً به همین ترتیب عمل شد. آرنت از اینجا نتیجه میگیرد که حکومت مطلقه خطرناکترین دشمن خود را آزادی عمل میداند و آزادی اندیشه دشمن کمخطرتری است.
اما چرا آزادی اندیشه دشمن کمخطرتری است؟ مگر انقلابگران حرفهای که عمر خود را در راه مبارزه صرف کردهاند همان کسانی نیستند که موتور محرکه انقلابها هستند؟ مگر این نیست که آنها هستند که مردم را آگاه میکنند؟ آرنت میگوید انقلابگران حرفهای نقش مهمی در تمامی انقلابها ایفا کردهاند اما در هموار ساختن راه انقلاب تأثیری نداشتند. آنها فروپاشی دولت و جامعه را میدیدند و تحلیل میکردند اما برای تسریع و هدایت انقلاب کار چندانی انجام نمیدادند یعنی در واقع کار چندانی از دستشان ساخته نبود. انقلاب کاملاً خود انگیخته صورت میگرفت و معمولاً اینطور بوده که ابتدا انقلاب رخ داده و انقلابگران حرفهای از کنج زندان یا کتابخانه یا کافه رها شدهاند و به جمع انقلابیون پیوستند. معمولاً اکثر گروهها و احزاب از وقوع انقلاب شگفتزده و غافلگیر شدهاند. به زعم توکویل رژیم سلطنت «پیش از ضربههای فاتحان [سقوط کرد] نه در زیر آن ضربات و غالب و مغلوب هر دو از این پیروزی به شگفت آمدند.» (ص ۳۶۹) نقش انقلابگران حرفهای، انقلاب کردن نیست بلکه به دست گرفتن قدرت است که آن هم وابسته به این است که چقدر بین مردم شناخته شده باشند. این انقلابگران تنها کاری که کردند تقلید عمدی از رویدادهای گذشته بود چون تنها چیزی که میشناختند گذشته بود. در نظر آنها شوراها از پیش محکوم به شکست بودند چون دموکراسی مستقیم امکانپذیر نبود. شورا رویایی رومانتیک است که برای یک لحظۀ زودگذر به حقیقت پیوسته تا نشان بدهد آرزوهای مردمی که نسبت به حقایق زندگی آشنا نیستند سرابی بیش نیست.
اما همینهایی که ادعا دارند نسبت به حقایق زندگی آشنا هستند از پیش نظام حزبی و حکومت انتخابی را انتخاب کرده بودند و به جای آنکه خودجوش باشند از فرمولهایی که قبلتر ساخته شده بود استفاده میکردند. اگر در قرن هجده و نوزده ملت جای پادشاهان و سلطنت مطلقه را گرفت در قرن بیستم حزب جایگزین ملت شد.
نظام حزبی و نظام شوراها تا پیش از عصر انقلابها وجود نداشتند. هر دو از این اندیشه بیرون آمدند که همۀ مردم حق دارند که در امور سیاسی مشارکت کنند. اما نظام شوراها در حین انقلاب و از دل مردم و به صورت خودجوش ایجاد شدند در حالی که احزاب در حین انقلاب به وجود نیامدند، احزاب یا از خلال دستهبندیهای درون مجلس به وجود آمدند یا اگر خارج از مجلس بودند بر طرفداری از مجلس پافشاری میکردند. اگر حزبی دست به مبارزه بزند در واقع از اصول خود که حمایت از مجلس است تخطی کرده است. یکی دیگر از تفاوتهای بین احزاب و شوراها در همین نکته نهفته است. احزاب عملاً نمیتوانند دست به عمل بزنند چون دست به عمل زدن احزاب یعنی فساد و انحراف از هدف اصلیای که حزب برای آن ایجاد شده است یعنی به دست آوردن کرسی در مجلس حکومت فعلی. در حالی که غایت شوراها مشارکت مستقیم در امور همگانی است.
به نظر آرنت وجود حزب بر سه فرض زیر استوار است:
یک: مشارکت شهروندان در امور همگانی باید با استفاده از ارگانهای عمومی که در اینجا حزب است تضمین شود. دو: مشارکت شهروندان در امور همگانی لازم نیست و لایههایی از مردم که به تازگی حق رای پیدا کردند باید به انتخاب نماینده اکتفا کنند و سه: در یک نظام حکومتی که تلاش دارد بهروزی اجتماعی ایجاد کند هر مسألۀ سیاسی نهایتاً باید به یک مسألۀ اداری تبدیل شود که توسط کارشناسان و متخصصان حل و فصل میشود. در واقع مدیریت جانشین سیاست میشود.
مشارکت مستقیم مردم که در شوراها رخ داد برای پیشبرد انقلاب لازم بود اما هیچ حزبی نمیتوانست بعد از استقرار یک جمهوری مبتنی بر شوراها وجود داشته باشد پس در نتیجه احزاب بر این باور بودند که ادامۀ حیات شوراها بعد از پیروزی انقلاب چیزی جز هرج و مرج و اقداماتی خرابکارانه نخواهد بود. باید توجه داشت که انقلابیون حرفهای به دلیل بیصداقتی یا دورویی یا شهوت قدرت سعی در نابودی شوراها نداشتند، هر چند که اینها هم بود اما واقعاً معتقد بودند که هدف حکومت ایجاد رفاه و آسایش مردم است و غرض از سیاست ادارۀ امور است نه اقدام مستقیم و مشارکت همگانی.
تفاوت بین نظام شورایی و نظام حزبی تفاوتی است در نحوۀ ادارۀ حکومت، شوراها به مشارکت مستقیم مردم در امور همگانی معتقدند و نظام حزبی به انتخاب نماینده.
مشکل اینجا بود که از دل شوراها به جای مدیر رجل سیاسی بیرون میآمد. رجل سیاسی در زمینۀ روابط انسانی که بر اصل آزادی مبتنی است باید بداند که چگونه با افراد معامله کند در حالیکه یک مدیر در حیطهای که در آن ضرورت حاکم است باید بداند که چگونه مردم و کارها را اداره کند. هر وقت شوراها خواستند عمل کردن را وارد مدیریت کنند کار به هرج و مرج کشیده است. ناتوانی شوراها در ادارۀ امور به علت خصلت سیاسی آنها است. در مقابل احزاب در ادارۀ امور موفقتر عمل کردند و در همان جا که شوراها شکست خوردند پیروز شدند اما همان دلایلی که به پیروز شدنشان انجامید یعنی بنا را بر قدرتمداری و الیگارشی قرار دادند موجب سلب اعتماد سیاسی از آنان شد.
درست است که جامعۀ امروز جامعهای تودهای است اما دلیلی وجود ندارد که این جوامع به سمت جنبشهای تودهای حرکت کنند مگر آنکه نظام حزبی باعث دشمنی و فاصلۀ مردم از حکومت شود. هر چقدر مردم از نظام حزبی فاصله بگیرند احتمال ایجاد جنبشهای تودهای بیشتر و اقبال این جنبشها نزد مردم بیشتر میگردد.
اما این عدم تفاهم دو سویه بود، همانطور که احزاب نفهمیدند شوراها نوید ظهور شکل جدیدی از حکومت را میدهند، شوراها هم نفهمیدند که حکومت چه وظایف سنگینی را برای ادارۀ امور بر عهده دارد. اشتباه شوراها این بود که نتوانستند تفاوتی که بین عمل مشارکت در امور همگانی با مدیریت و ادارۀ امور وجود دارد به درستی تشخیص بدهند. مطالبات شوراها عمدتاً سیاسی بود و علاقهای به مسائل اجتماعی و اقتصادی نداشتند که به نظر احزاب یکی از نشانههای طرز فکر لیبرالیستی و انتزاعی طبقۀ متوسط بود.
آرنت در انقلاب مجارستان مینویسد: «نمیدانیم که آیا این نظام میتوانست به مرور جوابگوی خواستهای سیاست مدرن باشد، نمیدانیم که به چگونه اصلاحاتی نیاز دارد، توانِ تحمل آن به مثابۀ یک پیکر سیاسی تا چه اندازه است و آیا دموکراسی شورایی و اصول انتخاباتی و گزینشی که اساس آن را تشکیل میدهند، در کشورهای پرجمعیت نیز برای جانشینی دموکراسی الگوی مناسبی هستند؟» (انقلاب مجارستان ص ۹۳-۹۴)
اما با این حال باید توجه کنیم که تفاوتی ماهوی بین حزبها در اروپا و نظام دو حزبی در آمریکا و بریتانیا وجود دارد. در نظام دو حزبی آمریکا و بریتانیا هر دو حزب در نهادهای حکومتی حضور دارند و قدرت بین آنها تفکیک شده است اما نظامهای چند حزبی اروپا دید متفاوتی به قدرت دارند و قائل به تفکیک قوا نیستند. حزبهای امروزی چند خصیصه دارند اول آنکه قدرت را به دست عدهای اندک میدهند دوم آنکه درون حزب دموکراسی وجود ندارد، سوم اینکه حزب سعی دارد قدرت را به کلی قبضه کند و در نهایت ادعای حزب این است که عاری از خطاست. به زعم آرنت احزاب آمریکا و تا حدی بریتانیا از این ویژگیها به دورند. با اینکه این نظام دو حزبی توانسته حقوق و آزادیهای قانونی را تضمین کند اما باز هم نتوانسته مشارکت شهروندان در امور همگانی را ممکن کند. در واقع دموکراسی دو حزبی نیز یک الیگارشی ساخته که خوشبختی و آزادی همگانی را فقط حق عدۀ معدودی میداند که در سیاست حضور دارند. در واقع سعی این نظام فراهم کردن رفاه خصوصی است.
آرنت مینویسد: «تردید ندارم که راه سیاست هرگز راه زندگی عوام نبوده است و نخواهد بود.» (ص ۳۹۱) اما آرنت با حکومت الیگارشی و سلطۀ عدهای قلیل مخالف است و معتقد است که سیاست همان حکمرانی نیست پس با منحصر کردن سیاست به حکمرانی است که راه سیاست از راه زندگی عوام جدا میشود. آرنت ادامه میدهد: «اینکه در سیاست همیشه «نخبگان» مقدرات سیاسی جماعت را تعیین کردهاند و غالباً بر آنها سلطه راندهاند از یکسو نمایانگر نیاز شدید عدهای قلیل به حفظ خود در مقابل عدهای کثیر و حراست جزیرهای است که در دریای ضرورت به منظور آزاد زیستن برای خود درست کردهاند و از سوی دیگر نمودار مسئولیتی است که خود به خود بر دوش کسانی که نگران سرنوشت دیگرانند قرار میگیرد.» (ص ۳۹۱) اما این نیاز و این مسئولیت نیست که جوهر زندگی این عده باشد بلکه آزادی است. یعنی هدف این نخبگان در درجۀ اول این است که با همترازان خود حشر و نشر داشته باشند. نظام حزبی ایجاب میکند که حکومت مردم به دست نخبگان برخاسته از میان مردم جانشین حکومت مردم به دست مردم شود. با اینکه احزاب روند ورود افرادی از طبقات پایینتر به سیاست را تسهیل کردهاند اما نتوانستند که تودۀ مردم را وارد سیاست کنند و به آنها امکان مشارکت در امور همگانی را بدهند. رابطه بین مردم و گروه نخبگانی که توانستند بین خود فضای سیاسی به وجود بیاورند همان رابطۀ بین فرمانروا و فرمانبردار است.
آرنت به دنبال فضایی است که مردم همه به امر سیاست مشغول باشند و از بین همین مردم نخبگان انتخاب شوند. آرنت میخواهد سیاست به حرفه و پیشه تبدیل نشود و نخبگان بر اساس معیارهایی غیرسیاسی انتخاب نشوند.
توصیفی که آرنت از حکومت شوراها ارائه میدهد به این شکل است که ابتدا مردم با جمع شدن دور هم و برای انجام کاری شورایی میسازند. در این شورا همه با هم برابر هستند. بعد از دل همین شوراها نمایندگانی انتخاب میشوند که به شوراهایی بالاتر راه پیدا میکنند، شوراهایی که از همین اعضای منتخب شوراهای پایین دستی ایجاد شده است. در این شوراهای بالادستی هم همه با هم برابرند نه کسی بر کسی دیگر تقدم دارد و نه ارجحیت. اگر همین روند ادامه پیدا کند یک هرم قدرت تشکیل میشود که در راس هرم یک شورا قرار دارد که به همین ترتیب اعضای آن منتخب شوراهای پایین دستی هستند. آرنت میگوید در این حکومت اقتدار نه از پایین سرچشمه میگیرد و نه از بالا و هر کدام از مقاطع هرم خود دارای اقتدار است. به زعم آرنت بزرگترین معضل سیاسی عصر جدید این بود که بین برابری و اقتدار سازش ایجاد کرد نه بین آزادی و برابری. و اعتقاد دارد که این حکومت میتوانست چاره این کار باشد. به عبارتی فردی که از پایینترین لایههای شوراها به بالاترین لایهها منتقل شده با همۀ اعضای شوراها در یک سطح قرار دارد ولی بر اساس شایستگی ذاتی و توان اقنای همگنان خود توانسته منتخب دیگران باشد. در این سیستم هیچ مرجعی برای اعتباربخشی به اعضا وجود ندارد و مرجع اعتبار رفتار و گفتار فرد و اعتمادی است که بین اعضا وجود دارد.
آرنت با نقل قولی از جفرسن نشان میدهد که این نوع از حکومت احتمالا میتوانست نتایجی خارج از تصور به بار بیاورد. جفرسن گفته بود: «با یک هدف آغاز کنید؛ [شوراها] خودشان به زودی نشان خواهند داد که برای کدام مقاصد دیگر نیز بهترین وسیلهاند.» (ص ۳۹۵)
آرنت وظیفۀ یک حکومت خوب را فراهم کردن چنین بستری میداند تا به افرادی که علاقه دارند در امور همگانی سهیم باشند امکان مشارکت در امور داده شود. در این شیوه دیگر رای گیری وجود نخواهد داشت و کسانی ادارۀ امور کشور را به عهده خواهند گرفت که فقط در بند خوشبختی فردی نیستند و غم دیگران را نیز دارند. کسانی که از این سیستم داوطلبانه کنار میروند خودشان خواستهاند و کسی آنها را مجبور نکرده است.
اما آرنت به این سئوال پاسخ نمیدهد که در این سیستم احتمالاً باز هم معضل مدیریت وجود خواهد داشت اگر از دل شوراها رجل سیاسی بیرون میآید پس چه کسی قرار است مملکت را اداره کند؟ البته آرنت این طرح را خیلی خام و به صورت خیالی مطرح میکند و میگوید شاید اگر شوراها ادامه پیدا میکردند به چنین ساختاری میرسید که انتخاب نخبگان سیاسی در آن به این شیوه که شرح داده رخ میداد. اما سئوال همچنان باقی است، چگونه باید کشور را اداره کرد که هم همگان در امور عمومی مشارکت داشته باشند و هم کشور دچار تشدد تصمیمگیری نشود؟ و از همه مهمتر آیا وظیفۀ یک حکومت خوب فراهم کردن بستری برای مشارکت عمومی است؟
به پایان مجموعه اپیزودهای کتاب انقلاب هانا آرنت رسیدیم. در این پنج قسمت دربارۀ بسیاری از مسائل صحبت شد. مسائلی که به نظر من به ما دید میدهند تا پیرامون مسائلی اینچنینی فکر کنیم و ببینیم که هر روش چه ابعاد قابل دید و نادیدنیای دارد که شاید در ابتدا به آنها توجه نکرده بودیم. انتظار دریافت یک پاسخ مستقیم و سرراست یا یک راهحل جمع و جور انتظار بیجایی است. آن اوایل که تازه با فلسفه آشنا شده بودم چنین انتظاری داشتم، دنبال یک نظام فلسفی بودم که پاسخگوی سئوالات و نیازهای من باشد اما رفته رفته متوجه شدم که چنین نظامی وجود ندارد اگر هم هست در نهایت به تعصب و جزمگرایی منتهی میشوند. ما تنها بهرهای که میتوانیم از مطالعۀ آثار و تفکرات دیگران ببریم این است که بدانیم چه میکنیم و اگر با این تفکرات جلو برویم به چه راهی خواهیم افتاد. همانطور که دیدیم این آگاهی هم شمشیر دولبه است، میتواند از ما انسانهایی بسازد که از گذشتگان تقلید میکنند و بگوییم همین است که هست و نمیتواند غیر از این باشد مثل همۀ کسانی که انقلاب فرانسه را الگو قرار دادند یا نه بگوییم چون میدانیم نتیجه فلان عمل مثل خشونت چه شد ما چنین کاری نمیکنیم و راه متفاوتی در پیش میگیریم و به قول آرنت دست به آغازی نو میزنیم. انتخاب با ماست همیشه همینطور بوده ولی در مواقعی فکر میکنیم نیروهای دیگری در کار هستند همانطور که انقلابیون فرانسوی فکر کردند که مقهور نیرویی ماورای قدرت بشر شدهاند پس خود را به جریان وقایع تسلیم کردند و از آغازی نو و نهادینه کردن آزادی دست کشیدند.
فروغ –
بابت تمام تلاش هایتان صمیمانه سپاسگزارم.
پاینده باشید
ابراهیم غلامی –
ممنونم بخاطر وقت و زحمتی که کشیدین برای رشد و آگاهی ما
به امید آغازی جدید