مشخصات کتاب
عنوان: مرشد و مارگاریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی
ناشر: نشر نو
تعداد صفحات: ۴۴۳
متن پادکست
برای این قسمت از پادکست سراغ یک اثر داستانی رفتم، مشهورترین رمان میخائیل بولگاکف یعنی مرشد و مارگاریتا، این کتاب هم مانند کتاب قسمت قبل ابتدا در گروه کتابخوانی خوانده شد و من از این بابت بسیار خوشحالم چرا که هدف این پادکست خوانده شدن بیشتر کتابهاست و چقدر خوبه که پادکست قبل از انتشار به قسمتی از هدفش رسیده باشه. از این رمان ترجمههای بسیاری در بازار موجوده که من برای خوانده شدن در گروه و ساخت پادکست ترجمه عباس میلانی از نشر نو رو ملاک قرار دادم.
ساخت خلاصه کتاب برای یک اثر داستانی پیچیدگیهای خاص خودش رو داره و به نظرم رسید تعریف کردن روایت کتاب به صورت خلاصه چیزی نیست که بخوام بخاطرش پادکست بسازم، لذا در این اپیزود بیشتر از اینکه با خلاصه رمان روبرو باشید درباره این رمان صحبت خواهم کرد و همه تلاشم رو کردم تا اپیزود رو جوری بسازم که هم برای کسانی که کتاب رو خوندن جذاب باشه و هم برای کسانی که نخوندن. دلیل مهمتری هم برای اینکار وجود داره، رمان مرشد و مارگاریتا رمانی چند سطحی است و به قول عباس میلانی در مقدمه کتاب این رمان رو میشه در سه سطح مورد بررسی قرار داد. سطح اول بخش انتقادی رمان به شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه در زمان دیکتاتوری استالینه و به زعم جناب میلانی این بخش بیشتر از همه بهش پرداخته شده و دربارهاش صحبت شده.
سطح دوم ارجاعات فلسفی، اخلاقی و واقعیات روزمره زندگی انسانها رو در بر میگیره که من بنابر علاقهام بیشتر به این مباحث میپردازم، گرچه از دو سطح دیگه غافل نیستم. اما سطح سوم رو به نحوی میشه به عنوان اتوبیوگرافی میخائیل بولگاکف در نظر گرفت، به این ترتیب که مرشد همان بولگاکف و مارگاریتا هم کسی نیست جز همسر بولگاکف، یلنا، که از حدود سال ۱۹۳۲ وارد زندگی بولگاکف شد و بنابر قولی شخصیت مارگاریتا اساسا بعد از ورود یلنا به زندگی بولگاکف به رمان اضافه شد. برای درک بهتر و بیشتر این سطح به تاسی از مترجم کتاب ابتدا من هم سعی میکنم زندگینامه کوتاهی از بولگاکف ارائه بدم و بعد به سایر سطوح رمان بپردازم.
میخائیل بولگاکف به سال ۱۸۹۱ در کیف به دنیا آمد، پدرش استادیار آکادمی علوم الهی کیف و متفکر و مترجم علوم دینی بود و مادرش معلم دبیرستان، هر دو پدربزرگش از روحانیان کلیسای ارتدوکس بودن و میخائیل فرزند اول خانوادهای بود که بعد از او ۶ فرزند به آن اضافه شد. از بچگی به تئاتر علاقمند بود و کمدیهایی مینوشت که خواهرها و برادرهاش در اون بازی میکردند.
بولگاکف در دبیرستان با استادی آشنا شد که نقش بزرگی در پرورش فکری و آشناییش با ادبیات بازی کرد. بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان در سال ۱۹۰۹ به دانشکده پزشکی کیف رفت، سال ۱۹۱۳ با همسر اولش تاتیانا لاپا ازدواج کرد و با شروع جنگ جهانی اول به عنوان پزشک برای صلیب سرخ داوطلب شد. در جبهه دو بار جراحت بسیار شدید برداشت و درد حاصله از این جراحات باعث اعتیادش به مورفین شد. سال ۱۹۱۶ از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد و خدمت سربازیش رو در بیمارستان ارتش انجام داد، سال ۱۹۱۸ به کیف برگشت و در خلال جنگ داخلی روسیه که نبردی بین ارتشهای سرخ و سفید و در پی به قدرت رسیدن بلشویکها در روسیه به وجود آمده بود از طرف ارتش اوکراین به عنوان پزشک به شمال قفقاز فرستاده شد تا به درمان مجروحان ارتش سفید بپردازه. دو برادر میخائیل همزمان با او با ارتش سرخ میجنگیدند که بعد از شکست ارتش سفید مجبور به ترک شوروی شدند، اما برای میخائیل که قصد داشت کشور رو به مقصد فرانسه یا آلمان ترک کنه بخاطر ابتلا به تیفوس اجازه خروج صادر نشد و تا آخر عمر هیچ یک از اعضای خانوادهاش رو ندید، اکثر اقوامش هم بعد از جنگ داخلی و تشکیل اتحادیه جماهیر شوروی به پاریس مهاجرت کردند. بعد از اتمام جنگ و بهبود از بیماری، بولگاکف پزشکی رو رها کرد و به نویسندگی که در حین ماموریتش به قفقاز شروع کرده بود، پرداخت. بولگاکف چگونگی نویسنده شدنش رو اینطور تعریف میکنه “شبی در سال ۱۹۱۹ وقتی با قطار در حال مسافرت بودم داستان کوتاهی نوشتم و در ایستگاه آن را برای روزنامهای پست کردم، روزنامه هم آن را چاپ کرد.”کتاب یادداشتهای روزانه یک پزشک جوان هم یادگار ماموریتش در قفقاز بود. در همون سال هم دو نمایشنامه مینویسه که اجرای موفقی دارند.
بولگاکف بعد از اتمام جنگ به مسکو رفت و در خیابان پاتریارک پاندز ساکن شد، خیابانی که اولین صحنه رمان مرشد و مارگاریتا هم در اونجا آغاز میشه. پیدا کردن کار در مسکو برای بولگاکف مشکل بود اما بالاخره به عنوان پاورقی نویس در روزنامه مشغول به کار شد و اکثر داستانهاش مثل گارد سفید رو به صورت پاورقی تو روزنامه منتشر کرد ، داستانهایی که هیچ کدام در زمان خودش اجازه چاپ به صورت کتاب رو نگرفت. بین سالهای ۲۲ تا ۲۶ بولگاکف ۷ نمایشنامه نوشت که هیچ کدام ازاونها مجوز انتشار پیدا نکردن . با اینکه بولگاکف از همان ابتدا استقلال فکریاش را نشان داده بود و به هیچ حزب و تشکیلاتی نپیوسته بوداما به خاطر سابقه خانوادگیاجازه فعالیت وسیع ادبی پیدا نکرد.
سال ۱۹۲۴ بولگاکف از همسر اولش جدا شد و سال بعد با همسر دومش ازدواج کرد.سال ۱۹۲۶ نمایشنامهای بر اساس رمان گارد سفید به روی صحنه برد که با استقبال بینظیری مواجه شد و نقل هست که استالین این اجرا رو بسیار دوست داشت و حداقل ۱۵ بار اون رو دیده بود.
این دوران مصادف با دورانی است که به زعم خروشچف در گزارش محرمانه کنگره بیستم، استالین هنوز تبدیل به دیکتاتور نشده بود. اما دو نمایشنامه بعدی بولگاکف اجازه انتشار پیدا نکردن.
سال ۱۹۲۸ دو نمایشنامه دیگهاش به روی صحنه رفتند اما یکسال بعد زندگی ادبی بولگاکف به کلی نابود شد چون سانسور حکومتی جلوی چاپ و انتشار کلیه کارهای بولگاکف رو گرفت.
در این سال نمایشنامه مولیر که بعدها به بخشی از میراث درامهای کلاسیک روسیه تبدیل شد را نوشت، اما جلوی انتشار و اجرای نمایشنامه گرفته شد، نقل هست در همین سالها بولگاکف بخاطر این همه محدودیت که برای کارش ایجاد شده بود دچار افسردگی و ناامیدی شد و پیشنویس مرشد و مارگاریتا رو سوزاند.
بولگاکف در این سالها سه نامه به دولتمردان شوروی از جمله استالین نوشت و در اونها به سانسور آثار و ممنوعیت فعالیتش اعتراض کرد و از حکومت خواست اجازه بدن تا هنرش رو در خارج از مرزهای شوروی ادامه بده.
این نامهها باعث مداخله شخص استالین شد و در سالن تئاتر مسکو کاری برای بولگاکف در نظر گرفته شد. اما ممنوعیت انتشار آثارش همچنان پابرجا بود. در همین دوران بولگاکف با همسر سومش یلنا آشنا شد،همونطور که قبلتر اشاره شد شخصیت مارگاریتا الهام گرفته از اوست.
یک سال و نیم بعد از اعمال ممنوعیت نمایشنامه مولیر با دخالتهای ماکسیم گورکی ممنوعیت این اثر برداشته شد و برای اجرا روی صحنه رفت. همزمان بولگاکف کار روی مهمترین اثرش مرشد و مارگاریتا رو از سر گرفت و پیش نویس دومش رو آماده کرد. تئاتر مولیر بالاخره به روی صحنه رفت و موفقیت عظیمی رو به دست آورد اما بعد از ۷ شب اجرا و در پی مقاله انتقادی روزنامه پراودا دوباره ممنوع شد.
بعد از این ممنوعیت بولگاکف از تئاتر مسکو کناره گرفت و اونجا رو قبرستان نمایشنامههایش نامید. همه این اتفاقات به نوعی در مرشد و مارگاریتا گنجانده شده، مرشد هم بعد از انتقادات و حملات شدید منتقدان رسمی حکومت نسخه دست نویس رمانش رو میسوزونه و دچار افسردگی و ناامیدی میشه که در نهایت کارش را به تیمارستان میکشونه.
بولگاکف امیدی به چاپ رمان در زمان حیاتش نداشت و حتی گمان نمیکرد این رمان خارج از حلقه خانوادهاش خوانده شود. بولگاکف سال ۱۹۳۸ مرشد و مارگاریتا رو تموم کرد و دو سال آخر زندگیش رو به تصحیح اون مشغول شد اما مرگ کارش رو ناتمام گذاشت و یک سال بعد همسرش یلنا کار ویرایش رمان رو به اتمام رسوند. در نهایت مرشد و مارگاریتا ۲۶ سال بعد از مرگ نویسندهاش با حذف ۲۵ صفحه از کتاب منتشر و به سرعت نایاب شد، طولی نکشید که نسخه سانسور نشده کتاب به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد و تحسین منتقدین رو برانگیخت.
این تکه از رمان گویا آرزوی بولگاکف بود که به وقوع پیوست:
ولند پرسید: بگو ببینم، چرا مارگاریتا تو را مرشد میخواند؟
مرد خندید و گفت: خطایی است قابل بخشش. از رمانی که نوشتهام بیش از حد خوشش میآید.
«کدام رمان؟»
«رمانی درباره پونتیوس پیلاطس.»
«آن را بدهید من ببینم.»
مرشد جواب داد: متاسفانه نمیتوانم آن را به شما نشان بدهم، چون در بخاری منزلم سوزاندمش.»
ولند گفت: «متاسفم، ولی حرفتان را باور نمیکنم. چنین کاری میسر نیست، نسخه دستنویس معمولا نمیسوزد.»
نه تنها این رمان نابود نشد بلکه در کنار آثار کلاسیک جهان قرار گرفت.با دونستن زندگینامه بولگاکف میشه خیلی از وقایع رمان و علل وقوعشون رو فهمید و توضیح داد، انتقامی که بولگاکف از جامعه روشنفکری، نویسندگان حکومتی و تئاتر مسکو میگیره رو درک کرد. فضای سورئالیستی و جادویی رمان به منظور تقابل با جهانی رئال و منطقی مسکو ایجاد شده تا بتونه کارهایی رو انجام بده که در عالم واقع توانایی انجامشون رو نداره. اما این خوانش سوالات بیشماری رو درباره رمان بیجواب میذاره.این خوانش در بهترین حالت تنها میتونه کمی فضای رمان رو برامون قابل فهمتر کنه. در حقیقت ما تا اینجا با روییترین سطح رمان ارتباط برقرار کردیم سطحی که هم جذابه و هم پرکشش اما همه رمان نیست، در ادامه کمی عمیقتر به رمان میپردازیم.
قبل از اینکه به سطوح دیگر رمان بپردازیم لازم میدونم چند کلمهای درباره ساختارش بگم، رمان از ۳۲ فصل و یک موخره تشکیل شده، فصول یک تا نوزده یعنی ابتدای ورود مارگاریتا به رمان بخش اول و از فصل ۱۹ تا انتهای کتاب بخش دوم رمان رو تشکیل میدن. رمان از سه داستان تشکیل شده که دو تای آن در مسکوی زمان استالین و دیگری در اورشلیم زمان عیسی مسیح اتفاق میوفته. شخصیتهای اصلی داستانهای مسکو، مرشد، مارگاریتا، ولند و دستیارانش هستند و شخصیت اصلی داستان اورشلیم پونتیوس پیلاطس حاکم رومی اورشلیم، کل اتفاقات رمان در زمانی حدودا ۷۲ ساعته اتفاق میوفته، شروع داستان اول از بعد از ظهر چهارشنبه تا صبح یکشنبه و داستان پونتیوس پیلاطس و به صلیب کشیدن عیسی هم از صبح چهارشنبه تا غروب شنبه ادامه پیدا میکنه.زمان افعال گذشته است و به صورت سوم شخص روایت میشه، البته سوم شخص ذهنی که به افکار و حالات شخصیتها آگاهی داره، لحن رمان در بیان اتفاقات غالبا گزارشگونه است و در بعضی موارد راوی مستقیما خواننده رو مخاطب قرار میده.
فضای رمان، فضایی جادویی و یا به عبارتی رئالیسم جادوییه، یعنی بر بستری از واقعیات و دنیایی معمولی اتفاقاتی میفته که خرق عادت محسوب میشن و بولگاکف اونقدر خوب این فضا رو برای ما میسازه که بعد از خوندن فصول آغازین انتظار هر چیزی رو در رمان داریم.
و این در کارکرد انتقادی کتاب به خوبی عمل میکنه، در فضای ایدئولوژی زده شوروی استالین که همه چیز با ایدئولوژی تعریف و تمامی سئوالات جواب داده شده و قطعیت همه جا موج میزنه، این عدم قطعیت که توسط شیطان و مریدانش در اتمسفر رمان پخش میشه نوعی مبارزه است. مبارزهای که فقط از عهده کسی مثل بولگاکف بر میومد تا ناامیدانه تلاش کنه این فضای قطعیت زده رو بشکافه و امکان وقوع اتفاقاتی خارج از قلمرو ذهن رو یادآور بشه. بولگاکف در این رمان جهانی رو میسازه که حرص، طمع، تملق و خردگرایی مجازات میشه و هنرمند خسته، عشق و آرامش رو به دست میاره.
این جهانی بود که بولگاکف آرزوش رو داشت، همونطور که در نامههاش به استالین میگفت وظیفه من به عنوان نویسنده دفاع از آزادی هنری است و سکوت برای من مساوی است با نابودی. آزادی مدنظر بولگاکف آزادی در تخیل و خلق دنیاهایی بود یکسر متفاوت با آنچه واقعا هستند، به قولی طغیانی علیه وضع موجود و به اشتراک گذاشتن این طغیان با دیگران.
بولگاکف به معنای واقعی کلمه اثری سینمایی خلق کرده که برای مخاطب امروزی اون با سری فیلمهای مارول و دیسی کمیک قابل مقایسه است. جهانی رئال و واقعی با ابرقهرمانهاییکه قدرتهای ماورائی دارند با این تفاوت که اینجا قهرمانهای ما شیطان و دستیارانش هستند و کارهایی میکنند که برای ما باورپذیرتر از هر واقعیتیایه.
به نظر من مرشد و مارگاریتا چیزی فراتر از یک اثر خوشخوان، انتقادی و سرشار از تخیل و توصیفهای اعجاب برانگیزه، رمانی است پر از تمهای فکری و فلسفی که قراره به مفاهیمی بنیادی مثل خیر و شر، آزادی، بزدلی، هنر، وظیفه، وفاداری و عشق بپردازه.
به همین دلایل تقلیل رمان به انتقاد صرف از سیستم حکومتی استالین و تلاش برای پیدا کردن مابهازای شخصیتهای رمان با شخصیتهای واقعی حکومت شوروی نه تنها درست نیست بلکه باعث خوانشی بس ابتر از این اثر فوقالعاده میشه. همانطور که تقلیل رمان ۱۹۸۴ به حکومت استالینی کاری کاملا اشتباهه و یا تقلیل طاعون به اثری درباره اشغال فرانسه توسط آلمان هیتلری.
این اثر فراتر از زمان و مکان خودش قرار میگیره و چه توجیحی بهتر از این، که بعد از گذشت ۷۰ سال از نگارشش برای ما جذاب و پر از حرفهای ناگفتنی است و دقیقا لطف ادبیات به همینهاست. ادبیات اصیل از مسائلی صحبت میکنه که مسئله اصلی انساناند و تا انسان هست این مسائل قابل بحث، گسترش و داوری هستند.
بولگاکف در این اثر سعی میکنه به جهان تهی شده از معنا، مفهومی تازه بده و به همین خاطر رمان مخاطب رو مرتبا شگفتزده و تخیلش رو تحریک میکنه و اینکار رو با پرش بین سه داستان و با شرح اتفاقات خارقالعاده و جادویی انجام میده. نکته جالب توجه اینجاست که ما به عنوان خواننده انتظار داریم در روایت پونتیوس پیلاطس با جادو و اسطوره طرف باشیم، اما با روایتی روبرو هستیم که بیشتر تاریخیه تا اسطورهای اما در عوض این مسکوی قرن بیستمه که جایگاهی میشه برای جادو و اسطوره.
بولگاکف با این جابهجایی، مفروضات ذهنی ما رو بهم میریزه تا برای مطرح کردن مسائل اصلیش ذهن ما رو فعال و آماده کنه.
اما قبل از پرداختن به این مسائل لازمه کمی بیشتر خط داستانی رمان رو بشناسیم و با شخصیتهای اصلی آشنا بشیم.
اولین و شاید مهمترین شخصیت این رمان پروفسور جادوی سیاه یا پروفسور ولند است که بعدها مشخص میشه شیطانه.
ولند شباهت بسیار غریبی به مفیستوفل Mephistopheles از نمایشنامه فاوست داره. رمان تحت تاثیر این نمایشنامه نوشته شده همونطور که ما در پیشانی کتاب این جملات از نمایشنامه فاوست رو میخونیم:
سرانجام بازگو کیستی
ای قدرتی که به خدمتش کمر بستهام
قدرتی که همواره خواهان شر است
اما همیشه عمل خیر میکند.
اما بولگاکف به مقتضای نیاز شخصیتها رو تغییر داده، صفاتی بهشون اضافه کرده و یا صفات یک شخصیت رو بین چند شخصیت پخش کرده. پس دقیقا نمیشه گفت که بولگاکف اقتباسی نعل به نعل از فاوست گوته داشته و به قولی فاوستی روسی خلق کرده. تفاوتهای بسیاری بین این اثر و فاوست وجود داره مثلا در نمایشنامه فاوست مفیستوفل مساوی با شیطان نیست بلکه نماینده و خدمتگذار شیطانه، اما ولند خود شیطانه و مرشد در جایی از کتاب ولند رو با مفیستوفل یکی میگیره.
مورد بعدی مساوی گرفتن مرشد با فاوست گوته است، این مقایسه درست نیست چرا که فاوست مردی است با هوش، با استعداد و خستگیناپذیر که تا آخر عمر دست از تلاش برنمیداره مثلا در انتهای نمایشنامه میگه: «تنها کسی سزاوار زندگی در آزادی است که پیوسته، هر بامداد، هر دو را به دست آورد.»
اما مرشد همه این خصوصیات رو نداره و در اولین مواجههاش با منتقدین، خودش رو میبازه و اسیر ناامیدی میشه. بولگاکف خصوصیات فاوست رو تواما هم در مرشد و هم در مارگاریتا جاسازی میکنه، مثلا ذوق هنری و استعداد فاوست رو درون مرشد، شجاعت عهد بستن با شیطان و خستگیناپذیر بودن و مبارزه هر روزه رو درون مارگاریتا پیاده میکنه.
اولین مواجهه ما با مرشد در بیمارستان روانی است، فردی که هیچ امیدی نداره و با اینکه امکان فرار داره، تلاشی برای فرار نمیکنه چون به قول خودش جایی برای رفتن نداره. در صحنهای که مرشد از بیمارستان روانی نجات پیدا میکنه میگه: «دیگر رویایی ندارم و منبع الهام من هم مرده است، به جز او یعنی مارگاریتا به کسی علاقه ندارم، کار من تمام است و تنها آرزویم بازگشت به همان زیرزمین است.» منظور از زیرزمین خانهای بود زیر همکف که مرشد برای نوشتن رمانش ازش استفاده میکرد. البته به نظر من زیرزمین اینجا چند معنی میتونه داشته باشه، یکی مفهوم کار زیرزمینی و غیرقانونی و دیگری مرگ. در حقیقت ترس همه وجود مرشد رو فراگرفته، ترس از آینده، ترس امرار معاش و گذران زندگی در کنار معشوقش مارگاریتا و ترس کار کردن دوباره و مواجهه با انتقاد و سانسور.
بغیر از شخصیتهای ولند، مرشد و مارگاریتا، ما با چهار دستیار ولند یعنی بهیموت گربهای که روی دو پا راه میرود و به زبان انسانها صحبت میکند، کروویفKroviev یا فاگت که نقش مترجم را برای ولند بازی میکند، عزازیل که آدم میکشد و هلا پیشخدمت ولند روبروییم که به نیابت از شیطان مسئول انجام جادو، انتقام گیری و هر چیزیه که ولند قصد انجامشون رو داره هستند.
رمان با معرفی دو چهره شروع میشه. اولی برلیوز Berliozسردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رییس کمیته یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو که به اختصار ماسولیت نامیده میشه و نفر دوم شاعری به نام ایوان نیکولاییچ با نام ادبی بزودمنیBezdomny.
سردبیر سفارش شعری بلند و ضد دین داده بود و شاعر هم به سرعت این شعر رو سروده و از مسیح چهرهای منفی ساخته بود اما به دلایلی همین چهره منفی خیلی زنده از کار درآمده بود. برلیوز از شعر راضی نبود چرا که معتقد بود اساسا شخصی به نام مسیح وجود خارجی نداشت. زمانیکه برلیوز سعی میکرد به شاعر توضیح بده که مسیح افسانهای بیش نیست، فردی خارجی که بعدتر متوجه میشیم پروفسور جادوی سیاه یا همان ولنده به بحث این دو نفر میپیونده.
ولند اذعان میکنه که مسیح واقعا وجود داشته چون خودش در زمان پونتیوس پیلاطس شاهد به صلیب کشیده شدن مسیح بوده. در ادامه ولند برای این دو بیخدا استدلال میکنه که انسان نمیتونه حاکم به سرنوشت خودش باشه و در یک کلام خردگرایی رو زیر سئوال میبره. نحوه مرگ برلیوز رو پیشگویی میکنه و اولین شگفتی رو برامون رقم میزنه، شگفتیای که قراره بارها و بارها در این رمان اتفاق بیفته و و تکرارش اونرو ملموس و عادیجلوه بده تا جایی که وقتی با پرواز مارگاریتا توسط جارو مواجه میشیم نه تنها تعجب نمیکنیم بلکه به وجد میایم.
حالا که با شخصیتها، فضا و ساختار رمان و تا حدی خط داستانیش آشنا شدیم به مسائلی بپردازیم که به نظر میرسه بولگاکف قصد مطرح کردنشون رو داشته، مسائلی که این رمان رو تبدیل به اثری میکنه که مکان و زمان مفهومی براش نداره و من سعی میکنم از دیدگاه خودم بهشون نزدیک شم و لذتی که در پس پشت این مفاهیم در رمان دیدم رو باهاتون به اشتراک بگذارم.
اولین مفهومی که به کرات در رمان دیده میشه بحث بزدلی یا ترسه. بولگاکف با بیان «بزرگترین گناه انسان بزدلی است.» از زبان مسیح مصلوب، سعی داره اهمیت و کارکرد بزدلی یا ترس رو برامون دراماتیزه کنه. چرا که بزدلی به نظر من، هم نقدی شخصی به خودشه و هم نقدی اجتماعی به جامعه.
مرشد همانند بولگاکف نویسندهای است با استعداد. اماترس و بزدلی باعث سوزاندن رمانش میشه، کاری که در جهان داستان مساوی است با قربانی کردن فرزند خود، یا به عبارتی فرزند مشترک مرشد و مارگاریتا. بولگاکف بعدها جسارت نوشتن و بازنویسی اثر رو احتمالا تحت تاثیر همسرش به دست میاره اما همچنان امید و جسارتی برای چاپش نداره. وقتی نوشتن رمان رو تموم میکنه در نامهای به همسرش مینویسه: «در مقابل من ۳۲۷ صفحه دستنویس شامل ۲۲ فصل قرار دارد. قسمت با اهمیت کار یعنی ویرایش هنوز مانده و کار سختی خواهد بود، باید به جزییات توجه کنم و بعضی قسمتها را دوباره بنویسم. پرسیدی بعد چه میشود؟ نمیدانم، احتمالا این را هم در کنار نمایشنامههای نابود شده قبلیام نگهداری خواهی کرد. گاهی گوشه ذهنات خواهد بود، کسی از آینده خبری ندارد. قضاوت من درباره کتاب این است که در حال حاضر باید از قلبهای تیره مخفی نگه داشته شود.»
مرشد خیلی دیر و در فصل سیزدهم کتاب وارد داستان میشه، عنوان فصل هست قهرمان وارد میشود، اما ما با قهرمانی سنتی روبرو نیستیم، مرشد مردی در هم شکسته است، مردی بینام و ناامید از آینده یا به گفته خودش: «دیگر اسمی ندارم، اسمم را هم مثل زندگی رها کردهام.»مرشد رمانی بر اساس زندگی پونتیوس پیلاطس مینوسه و برای چاپش اقدام میکنه، ناشر که برای چاپ مردد بوده از مرشد میخواد اجازه بده تا کتاب توسط منتقدین و نویسندههای مورد اعتماد نشر بررسی بشه، مرشد این اجازه رو میده اما در نهایت کتاب توسط ناشر رد میشه اما ماجرا به همین جا ختم نمیشه و مرشد با حجم عظیمی از انتقاد و مقالات کوبنده علیه رمانی که چاپ نشده مواجه میشه، مرشد این دوران رو اینطور تعریف میکنه: «به نظر میرسید شکست مفتضحانه رمانم بخشی از روحم را پژمرده کرده بود. در حقیقت دیگر کاری نداشتم که بکنم و فقط برای دیدن او زنده بودم. کمکم در من اتفاقی افتاد. از افسردگی رنج میبردم و احساس اضطراب عجیبی داشتم. در ضمن، مقالات هم متوقف نشد. اول فقط به آنها میخندیدم و بعد مرحله دوم یعنی شگفتزدگی، شروع شد. به رغم لحن مطمئن و تهدیدآمیز مقالات، در سطر سطرشان عدم اطمینان و ریا دیده میشد. احساس میکردم نویسندگان مقالات حرف دلشان را نزدهاند و همین امر باعث خشمشان شده بود و هر چه بیشتر میخواندم، بر این اعتقاد استوارتر میشدم. و بالاخره مرحله سوم، یعنی ترس شروع شد. سوتفاهم نشود؛ از مقالهها نمیترسیدم. از چیز دیگری میترسیدم که هیچ ربطی به آن مقالات و رمان نداشت. برای مثال، یکدفعه از تاریکی ترس برم داشت. به مرحله جنون نزدیک میشدم. مخصوصا قبل از خواب. احساس میکردم اختاپوسی با چنگالهای سرد و سنگینش، قلبم را میفشارد.»
ترس باعث میشه مرشد خودخواسته به بیمارستان روانی پناه ببره چون حتی جرات خودکشی هم نداره، ترس فلجش کرده. اما این جنبه شخصی ترسه، ترس بغیر از اثرات شخصی، اثرات اجتماعی هم داره، این ترسه که باعث میشه جامعه متصلب بشه و جرات مواجهه با عقاید متفاوت، افکار تازه و حتی تخیل رو نداشته باشه. مثلا پونتیوس پیلاطس از روی ترس حکم اعدام مسیح رو تایید میکنه یا ترسه که باعث میشه منتقدان و هنرمندان دیدگاههای مخالف عرف جامعه رو نپذیرن و با شدیدترین لحن ممکن با نویسندگانی چون بولگاکف و در اینجا مرشد برخورد کنن.نتیجه این ترس ادبیاتی حکومتی،متملق و فاسدیه که جز همفکران کسی را به صحنه خلاقیت هنری راهی نیست.
بولگاکف در مواجهه با این ترس، نوع متفاوتی از ترس را به کمک ولند ایجاد میکند، ترسی متافیزیکی،قدرتی که هیچ کس توانایی مقابله با اون رو نداره و تمام کسانی که با این قدرت مواجه میشن اگر کارشون به بیمارستان روانی نکشه، درخواست حبس شدن در گاوصندوق رو دارن.
گویا بولگاکف به این نتیجه رسیده که برای از بین بردن بزدلی جامعه، وحشتی عظیم لازمه. ولند به خوبی این نقش رو به عهده میگیره و ما رو یاد جمله پیشانی کتاب از فاوست میاندازه: «قدرتی که همواره خواهان شر است، اما همیشه عمل خیر میکند.»
برلیوز نماینده جمود فکری کشته میشه، متملقان تئاتر مسکو به بازی گرفته میشن، کار بعضیشون به تیمارستان ختم میشه و بعضیشون کشته میشن، مردم پولپرست مسکو برای پولهایی که ولند رو سرشون میریزه دست و پا میشکنن، پولهایی که ساعتی بعد تبدیل به کاغذ پاره میشن و زنان تجمل پرستی که لباس خودشون رو با لباسهای اهدایی ولند معاوضه میکنن ساعتی بعد عریان. ولند و دستیارهاش با آشکارسازی آنچه در نهان آدمهاس پوستههای ایدئولوژی کمونیسم رو کنار میزنن و انسان رو عریان در مقابل چشم ما تصویر میکنن.
بولگاکف با این کار از جامعه انتقام میگیره، جامعهای که از سر ترس به دروغگویی و ریا گرفتار شده، جامعهای که به امثال بولگاکف امکان فعالیت ادبی و اجازه جاری شدن تفکری تازه چون خون در رگهای این جهان متصلب و مرده رو نمیده. به همین دلیل هم هست که این کتاب به قول بولگاکف فعلا باید از قلبهای تیره مخفی نگه داشته بشه. اما این مسئولیت بولگاکف رو نفی نمیکنه، بولگاکف خودش رو به عنوان عضوی از این جامعه مقصر میدونه چون خودش هم میترسه و با مفلوک نشون دادن مرشد خودش رو نقد میکنه.
ترس باعث میشه انسانها فقط به فکر خودشون باشن و نیازی به تعامل و ارتباط با دیگران احساس نکنن مگر اینکه منافعشون ایجاب کنه. نقطه مقابل ترس که ثمرهاش سکوت، عدم همدلی و عدم ارتباط بین آدمهاست عشقه. عشق که همدلی، گفتگو و ارتباطات انسانی از مشخصههاشه.
بولگاکف راه نجات جامعه بشری رو در عشق میبینه، ولند جز مرشد و مارگاریتا که عشق، پیونده دهنده اونهاست به هیچ کس رحم نمیکنه. عشق باعث میشه مارگاریتا با شیطان پیمان ببنده چون تنها راه رسیدن دوباره به معشوق رو در این پیمان میدونه و آگاهانه دست به انتخاب میزنه و در نهایت هم این عشق مارگاریتاست که مرشد رو نجات میده. همچون عشق گریتچن Gretchen به فاوست. تنها به واسطه وجود همین عشقه که ولند اونها رو به آرامش ابدی میرسونه.
مارگاریتا زنی باهوش، پرانرژی و با عزمی راسخه، شوهر موفقی داره که تونسته براش در مسکوی استالینی زندگی پر تجملی بسازه، زیباست اما غمگین، بعد از آشنایی با مرشد دیگه توان زندگی در دروغ رو نداره، در واپسین ملاقاتش با مرشد میگه: «آدم تاوان دروغ را اینطور پس میدهد، دیگر نمیخواهم دروغ بگویم.»
مرشد بدون اطلاع مارگاریتا خودش رو تسلیم آسایشگاه روانی کرده و مارگاریتا اصلا نمیدونه که مرشد زنده است یا نه و دنبال راهی میگرده که مرگ مرشد براش قطعی بشه و یا اگر زندهاس پیداش کنه. اینجاست که ولند با فرستادن عزازیل وارد ماجرا میشه.عزازیل از مارگاریتا دعوت میکنه در ازای یک شب خدمت در میهمانی ابلیس از ولند بخواد که عشقش رو بهش برگردونه.
مارگاریتا قبول میکنه و از اینجا به بعد ریتم داستان تغییر میکنه و سریعتر و هیجان انگیزتر میشه. پرواز مارگاریتای عریان بر فراز مسکو چیزی است مساوی رهایی و آزادی، مارگاریتا قبل از پرواز در نامه خداحافظی به همسرش مینویسه: «مرا هر چه سریعتر فراموش کن و ببخش. برای همیشه ترکت میکنم. دنبالم نگرد که فایدهای نخواهد داشت. بدبختی و فلاکت مرا به ساحرهای بدل کرده است. زمان رفتنم فرا رسیده. خداحافظ.»
مارگاریتا به عنوان ملکه ابلیس در مهمانی شرکت میکنه و در پایان به پاس فداکاریهاش ولند ازش میخواد تا خواستهاش رو مطرح کنه، مارگاریتا که خواستهاش رسیدن به مرشد بود درخواستی عجیبی میکنه و به جای مرشد درخواست شفاعت زنی از مهمانان ابلیس به نام فریدا رو میکنه که بچهاش رو با دستمال خفه کرده بود و عذابش این بود که هر روز صبح دستمال رو بالای سرش ببینه. اینجا ما با وجه دیگه عشق یعنی همدلی مواجه میشیم.
ولند به مارگاریتا اجازه میده خودش اینکارو بکنه و این درخواست رو به حساب نمیاره و در نتیجه مارگاریتا که تونسته بود شفاعت زنی که بچهاش رو کشته بود به دست بیاره با خیالی آسودهتر شفاعت مردی رو کرد که بچه معنویش یعنی کتابش رو نابود کرده بود.
اما قبل از اینکه این پادکست رو به اتمام برسونم باید درباره دو موضوع دیگه صحبت کنم یکی نگاهی که بولگاکف در این رمان به خیر و شر داره و دیگری مساله ماه.
ما در این رمان با نماد شر یعنی شیطان روبروییم، اما شیطانِ بولگاکف در پیوند با نیروهای خیر تعریف میشه و همونطور که قبلا اشاره شد قدرتی است که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر میکند. بولگاکف خیر و شر رو در تعامل با هم میدونه تا هرکس به پاداش و مجازاتی که لایقش هست برسه. یکی از درخشانترین و مستقیمترین اعلام موضعهای بولگاکف از زبان ولند اینطور بیان میشه: «از لحن صحبتت فهمیدم. طوری صحبت میکردی که انگار وجود اهرمن و ظلمت را منکری. فکرش را بکن؛ اگر اهرمن نمیبود، کار خیر شما چه فایدهای میداشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا میکرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلا، این سایه شمشیر من است. در عین حال موجودات زنده و درختها هم سایه دارند. آیا میخواهی زمین را از همه درختها، از همه موجودات، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟»
و اما ماه، ماه در این اثر نقش ارتباطی بین داستانها رو بازی میکنه و تقریبا در همهی فصلهای کتاب حضور داره، ماه و مهتاب در نقاط تاثیرگذار داستان حضور پیدا میکنن، مثلا در صحنه پرواز مارگاریتا، یا صحنهای که مرشد سراغ بزدومنی میره و داستان زندگیش رو نقل میکنه. مسیری از نور ماه که پیلاطس همراه با مسیح طی میکنه نقش آفرینی ماه در داستان پونتیوس پیلاطس است. اما در موخره کتاب این نقش ماه بسیار پر رنگتر میشه، من ماه رو تعبیر به امید میکنم، نور امیدی در دل ظلمت که در عین حال خودش تلفیقی از خیر و شر محسوب میشه و البته انعکاسی است از خیر.
مسلما رمان نکات ریز و درشت بسیاری داره که با یکی دو بار خوندن شاید نشه به همه جوانبش پی برد و مسلما در دریافت من و اجرای من کاستیهایی وجود داره. امیدوارم این پادکست اشتیاقی برای خوندن این کتاب در شما بوجود آورده باشه و امیدوارم از شنیدن این خلاصه کتاب لذت برده باشید.
موسیقیهای پادکست
- قطعهای از موسیقی فیلم X-Men: Days of Future Past با عنوان Hope ساخته John Ottman. (اطلاعات بیشتر و دانلود)
- تم اصلی فیلم The Intouchables با نام Una mattina ساخته Ludovico Einaudi آهنگساز ایتالیایی است. (اطلاعات بیشتر و دانلود)
- قطعه Dona Nobis Pacem 2 از موسیقی متن سریال The Leftovers ساخته Max Richter.
- تم اصلی فیلم Lalaland ساخته Justin Hurwitz با نام Mia & Sebastian’s Theme (اطلاعات بیشتر و دانلود)
کامیار شریف –
با سلام و تشکر از بررسی جالب و آموزنده تان از این کتاب ارزنده، نکته ای به نظرم رسید که شاید کمک کوچکی در حرفه ای تر شدن کارتان بکند.
توصیه می کنم در تلفظ اسامی غیر فارسی مثل فاوست، گوته، گودریدرز سعی در تلفظی نزدیک به زبان اصلی داشته باشید. من برای این کار از google translater استفاده می کنم که فرهنگ لغت بدی است ولی تلفظ لغات منبع را نسبتا خوب بیان می کنم. احتمالا روش های بهتری هم هست که من اطلاع ندارم.
موفق باشید.
EpitomeBooks –
ممنون بخاطر پیشنهادتون.
صبا –
با عرض سلام و تشکر ویژه ب خاطر بررسی ارزشمندتان.بسیاار عالی بود.من بار اول کتاب رو خوندم خیلی برام جالب نبود ولی بعد از خواندن این بررسی یکبار دیگ ب کتاب رجوع کردم و خواندم.عالی عالی
متشکرم
EpitomeBooks –
ممنونم لطف دارید. پاینده باشید.
نیما –
پادکست ارائه شده عالی بود
چون کتاب چند لایه ای هست حتما نیاز به تفسیر و بررسی داره تا لذت خوندنش به دل بشینه
EpitomeBooks –
ممنونم، لطف دارید.
امیر –
سلام ،واقعا ممنونم بابت پادکست ،عاالی بود