مشخصات کتاب
عنوان: وضع بشر
نویسنده: هانا آرنت
مترجم: مسعود علیا
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۴۸۸
متن پادکست
امروزه ما انسانها با دو نوع فعالیت روبروییم: از یک طرف با پیشرفتهای عظیم علمی از طبیعت جلو افتادهایم، به حدی که ساخت انسانی جدید که به نامیرایی نزدیک باشه دور از ذهن نیست و از طرف دیگه چنان درگیر ضروریات زندگی و حفظ حیاتیم که به زحمت میشه خواستها و غرایزمون رو از هم جدا کرد، غرایزی که نقطه مشترک ما و دیگر حیواناته.
آینده به طرز نگران کنندهای مبهمه، آیندهای که یا ممکنه به نابودی حیات در کره زمین منجر بشه یا جایی باشه بدور از جنگ، بیماری و انواع بلایای طبیعی. انسان به کمک علم و تکنولوژی بر طبیعت مسلط شده. هم قدرت نابود کردنش رو داره و هم قدرت ساختنش رو.
از طرف دیگه همین علم مدام به انسانها یادآوری میکنه که اونها چیزی جز حیوانات تکامل یافته نیستن و مثل همه حیوانات درگیر ضروریات و حوائج زندگی. هر کاری که میکنن ریشه تکاملی داره و کسانی در این چرخه باقی میمونن که بتونن بیشترین انطباق رو با محیط داشته باشن. پس اصلیترین هدف انسان باید حفظ حیات باشه و حفظ حیات چیزی نیست جز رفع ضروریات زندگی، ضروریاتی که در چرخه بیپایان تولید و مصرف گرفتار شده، جامعه مصرفی که این روزها بسیار دربارهاش حرف میزنن محصول این دیدگاه به انسانه.
در حقیقت ما با دو قسم متضاد فعالیت بشری مواجهیم، فعالیتی که ما رو در جایگاه سروری طبیعت قرار میده و محصول کار انسان سازنده است و فعالیتی که از ما حیوانی زحمتکش و مقهور طبیعت میسازه.
این تضاد یک شبه بوجود نیامده و کاری که آرنت میکنه دنبال کردن این تضادها تا سر منشا اونهاست. آرنت در حین این جستجو دست روی مسائلی میگذاره که علیرغم گذشت بیش از ۶۰ سال از انتشار کتاب، برای انسان امروزی قابل طرح و مهماند، مسائلی مثل این، که چطور شد انسان مدرن گولاگ و آشویتس رو خلق کرد؟ چی شد که در عصر مدرن حکومتهای تمامیتخواه یا توتالیتر بوجود اومدن و چرا انسان امروزی به رغم پیشرفتهای عظیم ارتباطی تنهاتر از همیشه است؟
آرنت در این کتاب بدیهیترین دریافتهای ما رو به چالش میکشه و جاهایی حتی خوانندهاش رو آزار میده، آرنت از ما دعوت میکنه به آنچه میکنیم فکر کنیم.
کتاب وضع بشر نوشته هانا آرنت موضوع این قسمت از پادکسته، این کتاب فلسفیترین و شاید سختترین اثر آرنت محسوب میشه که عصاره دیدگاههای فلسفی و سیاسیاش رو دربرمیگیره.
وضع بشر با شرح دو رویداد ظاهرا بیربط شروع میشه، جلوتر متوجه میشیم که چرا به زعم آرنت رویدادها مهمتر از تفکرات هستن. این رویدادها شامل پرتاب اولین ماهواره ساخت انسان به فضا در سال ۱۹۵۷ و ظهور اتوماسیون یا خودکاری است. رویدادهایی که به زعم آرنت هم سرنوشت سازن و هم تهدید کننده.
آرنت پرتاب اولین ماهواره به فضا رو حتی مهمتر از شکافتن اتم میدونه و میگه اینکار به جای اینکه شادی و غرور رو در انسانها بوجود بیاره، خیال انسانها رو راحت کرد چون اولین گام رو برای رهایی از زندان زمین برداشته بودن. نفس راحتی که انسانها بعد از این اتفاق کشیدن، نشون میداد که انسان امروزی هیچ شک و شبههای برای سازگار کردن خودش با علم نداره بلکه حتی از علم جلوتر هم افتاده. فرار از زمین خیلی قبلتر در ادبیات علمی تخیلی بیان شده بود، ادبیاتی که هیچ کس به عنوان محملی برای انتقال احساسات و امیال جمعی بهش توجهی نمیکرد.
دیدن زمین به چشم قفسی انسانی از اون جهت قابل تامله که هیچ سابقهای در تاریخ بشر نداشت، در تاریخ اندیشه بشر نمونههایی وجود داره که حیات مادی یا بدن تحقیر بشه اما این نگاه یعنی تصور زمین به عنوان زندان تا پیش از این بیسابقه بود. شاید یکی از دلایل خواست فرار از زمین، این بود که در عصر اتم، هر آن امکان داشت جهان با جنگی هستهای نابود بشه. بشر نیاز داشت در صورت نابودی زمین جایی برای زندگی داشته باشه و هر قدرتی که زودتر میتونست این امکان رو فراهم کنه آقای جهان میشد. اما آرنت موضوع رو خیلی عمیقتر میبینه، انسان سازنده جهانی ساخته بود که انسان رو از طبیعت جدا میکرد، ما در میان سازهها و محیطی زندگی میکنیم که خودمون ساختیم، اما زندگی در پیوند با طبیعت باقی مونده، تلاشهای زیادی شده تا این پیوند با ساخت انسان مصنوعی یا انسانی که در آزمایشگاه متولد میشه بریده بشه. چرا که این امید وجود داشت تا با جدا کردن انسان از ذات طبیعیش، انسانی ساخته بشه با عمری طولانی و پاسخی باشه به میل جاودانگی انسان. آرزوی فرار انسان از زمین در همین امید به جاودانگی نهفتهاس. تا شاید در جهانی ساخته خودش و با قطع وابستگیاش از طبیعت به جاودانگی برسه. به عبارت دیگه انسان چنان خودش رو سوار بر طبیعت میبینه که در جایگاه خالق میشینه و قصد داره همه چیز رو از نو خلق کنه، خلقتی که در اون انسان نامیراست.
اما این تصمیم رو نمیشه به عهده دانشمندها گذاشت، چون دانشمندا خیلی وقته ارتباط خودشون رو با جهان انسانی از دست دادن. مشکل این نیست که دانشمندا ساده لوح یا بیبصیرتن و نمیشه بهشون اعتماد کرد مشکل اینه که اونها به زبان ریاضی صحبت میکنن نه به زبان متعارف انسانها و هرکس که ریاضی بلد نباشه، قادر به درک گفتههاشون نیست. انسانها هر کاری که میکنند یا چیزی رو میشناسند یا تجربه میکنند تنها تا جایی بامعنیه که بتونن دربارهاش حرف بزنن. انسانها در حالت تکثر فقط جایی میتونن معناداری رو تجربه کنن که قادرن با همدیگه حرف بزنن و برای دیگران و خودشان معنی بدن و مفهوم باشند. به زعم آرنت این تصمیم یعنی ساخت انسان برتر یا کوچ به سیاره دیگه، به عهده دانشمندان یا سیاستمدارن نیست و باید همه درباره اون تصمیم بگیرن.
اما رویداد دوم یعنی ظهور اتوماسیون برعکس فرار از زمین، بیان دیرینهترین خواست انسان یعنی رهایی از زحمت و ضرورتهای زندگی بود. امتیازی که قبلتر نصیب اقلیتی از جامعه بود، اقلیتی که به زعم برتراند راسل منشا تولید آثار هنری و فکری بودن. اتوماسیون این دورنما رو به انسان میداد که روزی خواهد رسید که انسان نیازی به زحمت کشیدن برای رفع ضروریات زندگیاش نداشته باشه. کارهایی که قبلتر با زحمت و زور بازو انجام میداد رو به ماشینها بسپره و اوقات فراغت بیشتری داشته باشه. اما باز هم به زعم آرنت این ظاهر ماجراست، عصر مدرن با ستایش از زحمت جامعهای رو بوجود آورده که از جنس جامعه زحمتکشانه.
رهایی این جامعه از زحمت هیچ فایدهای براش نداره چرا که اعضای این جامعه دیگه فعالیتهایی والاتر، معنادارتر و ارزندهتر رو نمیشناسن. برابری طلبی انسان امروزی همه انسانها رو شبیه هم کرده و باعث شده هیچ طبقهای وجود نداشته باشه.
حتی رییس جمهورها، شاهان و نخستوزیران هم مقام و منصبشون رو شغلی میدونن که برای حیات جامعه ضروریه. آزادی این انسان از قید زحمت، یا آزادی از تنها فعالیتی که توانایی انجامش رو داره بسیار سخت و ناگواره. برای مثال کارمندهایی رو در نظر بگیرین که بعد از ۳۰ سال کار بازنشسته میشن، بسیار دیده شده که این افراد دچار افسردگی میشن چون هویتشون با شغلشون تعریف شده و وقتی بازنشسته میشن احساس میکنن دوران کارایی و سودمندیشون به اتمام رسیده. یا مثال دیگه که در محاورههای روزمرهمون به کرات استفاده میشه اینه که برای شناخت کسی میپرسیم فلانی چی کارهاست؟ یعنی شغل فرد تعیین کننده شخصیت و هویت فرده و خیلی وقتها اصلا نمیدونیم به جای اینکه از شغل فرد سوال کنیم، چه سوالی میتونه به ما شناختی بده از فردی که نمیشناسیم و این منو یاد جملات درخشانی از شازده کوچولو میندازه.
البته آرنت به دنبال پرداختن به این مسائل نیست، اینها مسائلی هستن که در جهان مدرن اتفاق میافتند، جهانی که بعد از انفجارهای اتمی به وجود اومد و به تعریف آرنت این جهان مدرن با عصر مدرن که در قرن هفدهم شروع شد و در آغاز قرن بیستم تمام شد متفاوته.
آرنت این شان رو برای خودش قائل نیست که یک تنه برای حل این مسائل راه حل بده چون این مسائل رو چیزهایی میدونه که باید مورد توافق جمع کثیری از انسانها باشه. عمده توجه آرنت به فعالیت بشری است، یعنی فکر کردن به اونچه که انجام میدیم تا بفهمیم چرا و چطور به اینجا رسیدیم که زمین رو به شکل قفسی انسانی نگاه میکنیم یا جامعهای تشکیل دادیم از خیل تنهایانی که باهمند.
انسانها سه فعالیت بنیادین دارن، فعالیت زحمت یا labor، فعالیت کار یا Work و فعالیت عمل یا Action. آرنت این سه فعالیت رو تحت مفهوم vita activa به معنی زندگی عملی بررسی میکنه. زندگی عملی انسان تا قبل از عصر مدرن، معادل زندگی سیاسی یا Bios Politikos ارسطویی بود، یعنی زندگیای که وقف امور عمومی و سیاسی شده. به عبارت دیگه زحمت و کار جز فعالیتهای انسانی شمرده نمیشدن.
ارسطو سه شیوه زندگی یا Bios رو برای رسیدن به خوشبختی معرفی میکنه، اولی زندگی لذتجویانه، دومی زندگی سیاسی و سومی زندگی نظرورزانه است. وجه مشترک این سه زندگی پرداختن اونها به امور زیباست، یعنی با چیزهایی سر و کار دارن که نه ضروریاند و نه مفید. به زعم ارسطو اولین و پایینترین سطح این زندگیها، زندگی لذتجویانهاس که امور زیبا رو مصرف میکنه. سطح دوم زندگی، وقف امور سیاسی میشه که کردارهای زیبا رو میسازه. اما بالاترین سطح زندگی نزد ارسطو، زندگی نظرورزانه یا به عبارتی زندگی فیلسوف است، که در کار کشف و تامل در امور زیباست.
ارسطو مابقی روشهای زندگی مثل زندگی بردگان یا زندگی صنعتکاران رو روشی برای رسیدن به خوشبختی نمیدونست. زندگی بردگان نزد آرنت مترادف با زحمت و زندگی صنعتکاران مترادف با کاره. ارسطو معتقده این زندگیها، زندگی مردمان آزاد نیست، چرا که باعث میشن به طور موقت یا دائمی انسان آزادیش رو از دست بده. این از دست دادن آزادی در مورد بردگی مشخصه اما در مورد صنعتکار مادامی که با کارفرمایی قرارداد داره آزادی خودش رو فدای ضروریات زندگی کرده. با معیار ارسطو تقریبا زندگی اکثر ما آزادانه نیست و به خوشبختی منجر نمیشه. چون یا درگیر ضروریات زندگیایم یا درگیر ساخت و تولید.
اما با زوال دولتشهرهای یونانی تعریف زندگیای که به خوشبختی منجر میشد تغییر کرد. زندگیهای سیاسی و لذتجویانه از این دستهبندی خارج شدن و به دایره حوائج و ضروریات زندگی رونده شدن. تنها شکلی از زندگی که به خوشببختی منجر میشد، زندگی نظرورزانه یا زندگی فیلسوف بود. از این تاریخ تا عصر مدرن زندگی نظری به عنوان والاترین شکل زندگی انسان دونسته میشد که دانش و حقیقت رو در انحصار داشت.
اما قبل از زوال دولتشهرهای یونانی، زندگی نظری یا زندگی فیلسوف در آثار ارسطو و افلاطون به عنوان برترین نوع زندگی شناخته شده بود. ارسطو زندگی سیاسی رو مترادف با بیقراری میدونست و بیقراری مخالف با سکون و آرامشی بود که در حالت تفکر فیلسوفانه وجود داشت. افلاطون هم از کشته شدن سقراط توسط دولتشهر یونانی احساس خطر کرده بود. شاه فیلسوف افلاطون نسخه بدیلی بود برای دولتشهر که در اون نه تنها فیلسوف امنیت جانی داشته باشه بلکه حاکم هم باشه.
تجربه فیلسوف از امر زیبا در دیدگاه افلاطون ناگفتنی و در دیدگاه ارسطو عاری از کلام بود، این تجربه تنها وقتی امکان پیدا میکنه که در سکوت و سکون و بیرون از قلمرو بشری و تکثر انسانی باشه.
با این تعریف اگر مرگ رو خارج شدن انسان از جهان بشری بدونیم، تجربه فیلسوف بسیار نزدیک به مرگه چون هم از فعالیتهای انسانی به دوره و هم از مصاحبت با انسانها. زندگیای که تمام فعالیتهای مربوط به زحمت، تولید، امور عمومی و سیاسی مخل رسیدنش به خوشبختی است.
اما ما در این کتاب با زندگی نظری کاری نداریم و همونطور که گفتیم عمده توجه آرنت به زندگی عملی انسانه. زندگی عملیای که مدنظر آرنته مترادف با زندگی سیاسی نیست. بلکه به بعد از چرخشی مربوط میشه که عمل یا امر سیاسی رو در کنار زحمت و کار قرار داد. عملی که در دولتشهرهای یونان والاترین فعالیت بشری بود تبدیل به کاری از جنس ضرورت و ساختن شد.
مفاهیم ساختن جامعه، ساختن حکومت و ضرورت وجود داشتن دولت که بعدها در گفتمان سیاسی رایج شد، از دل همین چرخش اتفاق افتاد. عمل، ذاتی متفاوت از کار و زحمت داره. کار و زحمت فعالیتهایی هستن که در تنهایی و انزوا ممکناند اما عمل اینطور نیست و نیاز به حضور انسانها داره. انسان چه تنها و چه در جمع باید ضروریات زندگیش رو فراهم کنه، انسان ابزار ساز هم میتونه در تنهایی دست به ساخت اشیا بزنه، اما عمل به تنهایی ممکن نیست و باید با دیگران و در کنار اونها انجام بشه مثل سخن گفتن.
بعد از زوال دولت شهرهای یونانی و از بین رفتن دموکراسی شورایی، فعل سیاسی که مترادف با عمل بود از حیطه عمومی حذف شد و در انحصار عدهای خاص قرار گرفت. انسانها هنوز در حیطه عمومی با هم در ارتباط بودن اما نوع ارتباطشون تغییر کرده بود، آرام آرام مفهومی به نام انسان اجتماعی شکل میگرفت. این انسان اجتماعی که بعدها در آثار متفکرین رومی دیده شد ترجمه تعریف معروف ارسطو از انسان بود. ارسطو دو تعریف معروف از انسان داره، یکی مفهوم Zoon Politikon که در فارسی به حیوان سیاسی ترجمه شده. اما ترجمه دقیقترش میشه انسان موجودی مدنی بالطبعه، یعنی انسان موجودی است که در شهر و با دیگر انسانها زندگی میکنه. پولیتیک اینجا از پولیس یا دولتشهر میاد. این مفهوم در روم باستان به حیوان اجتماعی ترجمه شد. واژه سوشیال ریشه رومی داره و معادلی در یونانی نداره. ما Zoon Politikon رو زمانی به درستی میفهمیم که اون رو در کنار تعریف دیگه ارسطو از انسان بگذاریم یعنی مفهوم Zoon Logon Ekhon که در فارسی به حیوان ناطق ترجمه شده. به زعم ارسطو انسان موجودی است ناطق که در شهر و با دیگران زندگی میکنه. البته منظور ارسطو از این تعریف بیان برترین خصوصیات آدمی نبوده و صرفا انسانی رو تعریف کرده که مورد قبول دولتشهر بوده. تصوری که در زمان دولتشهر از انسان وجود داشته، انسانی سیاسی بوده که با دیگران سخن میگفته. در پولیس بین سخن گفتن و عمل کردن تفاوت وجود داشت. منظور از سیاسی بودن این بود که تکلیف همه چیز از طریق سخن گفتن و قانع کردن معلوم میشده نه از طریق اعمال زور یا خشونت.
اثرات مساوی گرفتن حیطه سیاسی با حیطه اجتماعی وقتی خودش رو نشون داد که وارد عصر مدرن شدیم. تا قبل از عصر مدرن بین زندگی خصوصی و زندگی عمومی که معادلهاش میشد حیطه خانوادگی و حیطه سیاسی مرز مشخصی وجود داشت، با ظهور حیطه اجتماعی یا جامعه در عصر مدرن این مرزبندی مخدوش شد. جامعه نه خصوصی بود و نه عمومی و شکل سیاسیاش رو در دولت ملی و ملت پیدا کرد. ما جامعه رو به صورت خانواده درک میکنیم. اصطلاحاتی مثل خانه به جای وطن یا پدر ملت به جای حاکم سیاسی نمونههایی از این دریافت ما از جامعه به مثابه خانواده است.
وقتی ما به جامعه به شکل خانواده نگاه کنیم طبیعیه که خصوصیات دیگه خانواده هم وارد جامعه میشن، مثلا رتق و فتق امور جامعه شبیه رتق و فتق امور در خانه میشه و یا به عبارت دیگه کار اجتماعی به مثابه خانهداری عظیم در ابعاد ملی در میاد. تفکر علمی متناظر با این وضعیت علم سیاست نیست و آرنت برای این منظور از دو واژه Social Economy و National Economy استفاده میکنه. Economy که ما امروزه به معنای اقتصاد ازش یاد میکنیم ریشه در ترکیب دو کلمه یونانی Oikos به معنای خانه یا منزل و nemein به معنای مدیریت یا تدبیر داره، ترکیب اینها میشه Oikonomia به معنی تدبیر منزل. یعنی اقتصاد که امروزه امری عمومی است و توسط حکومتها کنترل میشه قبلا به کارهایی اطلاق میشده که در انحصار حریم خصوصی و خانواده بوده. پس جامعه در حقیقت جمعی از خانوادهها است که به صورت یک خانواده بسیار بزرگ در اومده.
خانه و محیط خصوصی جایی بود که ضرورت در اون حاکم بود، یعنی فعالیتهای مربوط به بقا در اون انجام میشده. در نتیجه جامعه جایی شد برای رفع ضروریات زندگی. همونطور که قبلتر اشاره شد، در عصر باستان انسان آزاد به کسی گفته میشد که از بند ضرورتهای زندگی رها شده باشه. این آزادی در خانه و محیط خصوصی ممکن نبود و در نتیجه در جامعه هم ممکن نیست.
اما حیطه پولیس که در اون ضرورت حاکم نبود، قلمرو آزادی بود یا به عبارت دیگه آزادی در حیطه سیاسی قرار میگرفت. در عصر مدرن و در آرای هابز و لاک آزادی در چارچوب قانون تعریف میشه، یعنی ما اجازه داریم هر کاری بکنیم منتها تا جایی که دولت بهمون اجازه میده. این آزادی بیشتر شبیه حق انتخابه تا آزادی، یعنی ما آزادیم بین روشها یا سبکهای مختلف زندگی دست به انتخاب بزنیم، با گسترش تعداد راههای قابل انتخاب این توهم به وجود میاد که ما قادریم هر جور که میخوایم زندگی کنیم در حالیکه واقعا اینطور نیست. آزادی در دوران باستان به این معنا به کار نمیرفته، آزادی به این معنا بود که تابع ضرورت یا فرمان دیگری نباشیم و در عین حال خودمون هم فرمانروا نباشیم. چون فرمان دادن به حکم ضرورت انجام میشه، در نتیجه حاکم تا وقتی حاکمه مقهور ضرورته پس آزاد نیست.
وقتی ما نه حاکمیم و نه محکوم، آزادیم. آزادی به این معنا به برابری نزدیکه، یعنی انسانهایی که در کنار هم و با همن، نه حاکم هستن و نه محکوم، در نتیجه هم برابرن و هم آزاد. اما این باعث نمیشد که در عرصه پولیس رقابت سختی بین شهروندان وجود نداشته باشه. اونها خودشون رو با سخنوری و عمل از دیگران متمایز میکردن و نشون میدادن که سرآمد دیگرانند، به همین دلیل هم بود که همه شهروندان فعالانه در امور عمومی شرکت میکردن چون پولیس صحنه هنرمندی انسانها بود، شهروندان با عمل خودشون هویت پیدا میکردن و از خودشون یادگار باقی میذاشتن. در حالیکه امروزه مردم سیاست یا شرکت در امر عمومی رو به سیاستمداران واگذار کردن. این تعریف از برابری با تعریفی که امروزه ازش وجود داره متفاوته، برابری امروزه به معنای عدالته تا آزادی.
اما در جامعه، آزادی در حیطه امر اجتماعی قرار میگیره و زور و خشونت به انحصار حکومت درمیآید. زور و خشونت مشخصه سازمان خانوادگیه چرا که انسان برای غلبه بر ضرورت و بدست آوردن آزادیش مجبور بوده از تنها ابزارش یعنی خشونت استفاده کنه. مثلا مجبور بوده به بردههاش فرمان بده تا کارهاش رو انجام بدن و اگه بردهای نافرمانی کرد مجازات بشه. مفهوم خوشبختی که یونانیها ازش حرف میزدن در درجه اول مبتنی بر سلامت و ثروت بود و در درجه دوم تابع هیچ خشونت بشری نبودن. برده بودن یعنی تابع خشونت بشری بودن. یعنی زندگی زیر لوای ترس از خشم ارباب. عشق به زندگی و زندگی کردن به هر قیمتی از انسانها برده میساخت. کسانی که شجاعت به خطر انداختن جانشون رو نداشتن برده کسانی میشدند که این شجاعت رو داشتن.
وقتی زور و خشونت در انحصار حکومت قرار میگیره و مردم جامعه تابع این زور و خشونت میشن، یعنی حکومت جایگزین ارباب شده و مردم جایگزین برده، بردگانی که در بند تامین ضروریات زندگی هستن و تنها چیزی که براشون اهمیت داره، حفظ خود زندگیه. منظور آرنت از جامعه زحمتکشان دقیقا همین مفهومه.
اما ممکنه دریافت ما از دولت ملی این نباشه و مثل هابز معتقد باشیم که باید قدرت و خشونت در انحصار حکومت قرار بگیره تا از جنگ همه علیه همه جلوگیری بشه، به زعم هابز لازمه همه از قدرتی قویتر بترسن تا حقوق همدیگه رو رعایت کنن.
اگه اپیزودهای کامو رو گوش کرده باشین، این مفاهیم از دید کامو هم بیان میشه و میتونیم رد تفکرات یونانی رو در نگاه کامو ببینیم. کامو میگه: اونچه که امروز باید باهاش مبارزه کنیم ترس و سکوته چرا که این ترس و سکوت روح و نفس انسانها رو از هم جدا کرده و از اون چیزی که باید دفاع کنیم گفتگو و تعامل جهانشمول میان انسانهاست.
همونطور که گفتیم با از بین رفتن مرز بین حیطه خصوصی و عمومی جامعه بوجود میاد، حیطههایی که در عصر باستان و حتی قرون وسطی تعاریف و مرزبندی مشخصی داشتن. پس برای فهم بهتر جامعه و چگونگی پیدایش جامعه زحمتکشان، ابتدا لازمه حیطه عمومی و خصوصی رو اونچنان که در عصر باستان بودن بشناسیم.
داشتن زندگی کاملا خصوصی بیش از هر چیز به معنای محروم بودن از چیزی است. کلمه Private یا Privacy قبل از هر چیز به معنای نوعی محرومیت و نداشتن نقش یا جایگاه در حیطه عمومیه. زندگی کاملا خصوصی یعنی محروم بودن از ارتباط با دیگران. اما امروزه این مفهوم محروم بودن به عنوان اولین معنی حیطه خصوصی بیان نمیشه، حیطه یا حریم خصوصی در عصر مدرن به شکل حقی دراومده که انسانها باید به اون احترام بگذارن.
انسان منزوی به دیدار و شنیدار دیگران در نمیاد، یا به عبارتی نمود پیدا نمیکنه. پس انگار اصلا وجود نداره. وجود دیگرانی که هر آنچه میبینیم، میبینند و هر آنچه که میشنویم، میشنوند، باعث میشه از وجود جهان و وجود خودمون مطمئن بشیم. هر کاری که انسان منزوی انجام میده فاقد اهمیت و اعتبار برای دیگرانه. در جهان مدرن این محرومیت به صورت پدیده تودهای تنهایی دراومده که افراطیترین و ضد بشریترین شکل این محرومیته. امروزه مفهوم حریم خصوصی در تقابل با امر اجتماعی یا جامعه تعریف میشه. یعنی حریم خصوصی جایی است که انسانها از شر جامعه به اون پناه میبرن، جامعهای که مجالی برای بروز تفاوتهای انسانی فراهم نمیکنه. امروزه بر خلاف عصر باستان انسانها در انزوا احساس آزادی میکنن نه در حیطه عمومی یا اجتماع.
نقطه مقابل حیطه خصوصی، حیطه عمومی است. آرنت دو تعریف از حیطه عمومی به دست میده. اول اینکه حیطه عمومی جای است که بشه چیزهایی که قابلیت عمومی شدن دارن رو در اون به اشتراک گذاشت. چیزهایی قابلیت عمومی شدن دارن که توسط دیگران دیده بشن، شنیده بشن یا خونده و درک بشن و در یک کلام نمود داشته باشن. مثلا آرنت از درد جسمانی مثال میاره و میگه درد جسمانی رو نمیشه منتقل کرد چون نمودی نداره. تجربیات شخصی اگه در قالب قصه، نوشته یا موسیقی یا سایر شیوههای انتقال مفاهیم در نیان قابلیت نمود ندارن.
دومین تعریف آرنت از حیطه عمومی، جهانی است که ما انسانها میسازیم، منظور از این جهان، هم اشیایی است که میسازیم و به جهان اضافه میکنیم و هم جهانی است که انسانها در اون با هم در ارتباطن و زندگی میکنن.
انسان به این خاطر وارد حیطه عمومی میشه تا چیزی از خودش به یادگار بگذاره، چیزی که بعد از مرگش زنده بمونه و پایدار باشه. به همین خاطر بردگی علاوه بر درد و رنجهای فراوانی که داشت، این درد عظیم رو هم داشت که انگار برده هیچ وقت در زمین نبوده چون با محروم شدنش از حیطه عمومی، هیچ یادگاری از خودش به جا نمیذاشت.
این حیطه مشترک یا عمومی دیگه وجود نداره و جامعه جاش رو گرفته، اجتماعی از تنهایان که جهان مشترکی بغیر از اشیا برای بهم پیوستنشون وجود نداره. تلاشهای زیادی شده تا از مفاهیمی برای ارتباط دادن این انسانها استفاده بشه مثل مفهوم محبت یا عشق در دین مسیحیت یا ناسیونالیسم، اما هیچکدوم از این تلاشها نتونسته جای حیطه عمومی رو بگیره و جایگزینی باشه برای نیاز به جاودانگی در انسان، انسانی که میتونه با نقشی که در حیطه عمومی بازی میکنه، نام خودش رو تا سالها بعد از مرگش زنده نگه داره.
چیزی که ارتباط دهنده بین حیطه خصوصی و حیطه عمومی بود، مالکیت خصوصی بود. مالکیت خصوصی قبل از هر چیز به معنای تعلق داشتن به جایی معنی میداد، بین مالکیت و ثروت در دوران باستان تفاوت وجود داشت، فردی که مالک بود شهروند بود چون به جایی تعلق داشت. مالکیت یا از طریق تصرف و تسخیر، یا از طریق پیروزی یا از طریق تقسیم قانونی به وجود میاومد و مالکیت به معنای داشتن حقوقی نسبت به زمین بود که نسل اندر نسل انتقال پیدا کرده بودن. این تکه از جهان که تحت مالکیت خانواده بود، از خانواده جدا نبود، چنان که به نقل از کولانژ مورخ فرانسوی واژه Familia به معنای خانواده قبل از هر چیز به ملک اطلاق میشد، این کلمه بر خانه، زمین، پول و بردگان دلالت میکرده. ملک به خانواده وابسته نبوده بلکه خانواده وابسته به خانه و کاشانه بوده و خانه و کاشانه وابسته به زمین. از این جهت مالکان به دنبال ثبات جهان بودن چون ثبات جهان باعث ثبات خانواده میشده. مالکیت تبدیل به دژ مستحکمی برای حفظ تمدن بود. همین خصوصیت مالکیت دلیلی بود برای مبارزه باهاش چون مالکان حتیالمقدور سعی میکردن جلوی تغییرات رو بگیرن. تغییراتی که ممکن بود ثبات جهان رو به خطر بندازه.
ثروت تحت هیچ شرایطی جایگزینی برای مالکیت نبود، مثلا در عصر باستان بردههایی با ثروتهایی عظیم وجود داشتند اما ثروتشون باعث شهروند شدنشون نمیشد. در مقابل روسای خانوادههایی بودند که فقیر بودن اما همچنان شهروند بودن. فرد اگر جا و مکان خودش رو از دست میداد شهروندی رو هم از دست میداد. یعنی مالکیت خصوصی شرطی بدیهی برای ورود به حیطه عمومی محسوب میشد.
اما فقر در نهایت فرد آزاد رو مجبور میکرد مثل برده عمل کنه. بنابراین پای ثروت به این معادله باز شد و تبدیل شد به شرطی برای ورود به زندگی عمومی. اما این ثروت فقط تضمین کننده این بود که فرد نیازی به زحمت کشیدن برای امرار معاش نداره. اگر فرد بجای استفاده از ثروتش، تلاش میکرد به ثروتش اضافه کنه، مثل این بود که خودخواسته آزادیاش رو قربانی کرده و تن به بردگی داده، یعنی خودش رو تبدیل کرده به خادم ضرورت.
تا آغاز عصر مدرن ثروت محترم شمرده نمیشد و فقط جایی محترم بود که مالکیت و ثروت یکی میشدن مثل کشاورزی. اما در عصر مدرن مالکیت با ثروت یکی شدن. انباشت ثروت با سلب مالکیت شروع شد چرا که مالکیت خصوصی مانعی برای انباشت ثروت در کل جامعه بود. مثلا در جامعه فئودالی که چندین مالک بزرگ قسمت اعظم داراییها رو در دست داشتن، قاطبه جمعیت کشور برای این مالکان کار میکردن و حکومت قدرت مقابله با این مالکان رو نداشت و به عنوان نماینده اونها کار میکرد. این وضعیت ناعادلانه به دلایل بسیاری که خارج از بحث ماست نمیتونست ادامه پیدا کنه، سلب مالکیت از طبقات روستایی و کلیسا شروع شد و رفته رفته مالکیت از رونق افتاد و جای خودش رو به ثروت داد. ثروت محترم شد و هر جا که مالکیت خصوصی با انباشت ثروت نمیخوند، مالکیت قربانی شد. از بین بردن مالکیت خصوصی ممکن بود برای فقر چاره ساز باشه اما به احتمال زیاد باعث بوجود اومدن استبداد بود. چرا که در جامعه فئودالی قدرت پادشاه بین بقیه مالکان بزرگ تقسیم میشد و قدرت منحصرا در اختیار یک فرد یا نهاد قرار نمیگرفت.
مالکیت تبدیل به مفهومی اجتماعی شد یعنی تمامی چیزها فقط وقتی ارزشمندن که بشه معاملهشون کرد. تنها مالکیتی که باقی موند در خود انسان ریشه داشت یعنی مالکیت بر بدنش و نیروی کارش یا به قول مارکس نیروی زحمتش.
همونطور که گفتیم قبل از عصر مدرن تمامی ضروریات زندگی که در خدمت ادامه حیات و بقای نوع بودند در حیطه خصوصی انجام میشد. زنان و بردگان در یک ردیف جای میگرفتند نه به این معنا که دارایی کسی بودند بلکه به این معنا که زندگیشان وقف زحمت بود و باید از انظار دور نگه داشته میشدند. اما عصر مدرن که اهمیت زیادی برای انباشت ثروت عمومی قائل بود، به هر کاری و هر کسی که بتونه به افزایش ثروت کمک کنه نیاز داشت. با آزاد کردن زنان و بردگان نشون داد که دغدغههای زیستی دیگه نباید پشت حصار حیطه خصوصی مخفی بمونن.
برعکس مالکیت که ملک دوامی بیشتر از صاحبانش داشت، ماهیت ثروت مصرف شدنه و اگه ثروت تبدیل به سرمایه نشه از بین میره. به همین دلیل ثروت نمیتونه بین همه مشترک باشه چون به سرعت مصرف میشه، در نتیجه ثروت خصوصی باقی موند. وقتی ثروت محترم شد، هر کار و زحمتی که به انباشت ثروت منجر میشد هم محترم شد. کار و زحمتی که در دوران باستان خوار شمرده میشد، در عصر مدرن تبدیل به والاترین فعالیت بشری شدن.
جامعه اقتضا میکنه همه اعضاش مثل اعضای یک خانواده بزرگ، یک عقیده و یک منفعت مشترک رو دنبال کنن. یکی از نمونههای ورود خصوصیات خانواده به اجتماع تشکیل سازمانها و ادارات بود که به صورت واحد خانوادگی اداره میشد، هنوز هم این تعبیر رو خیلی از شرکتها، کارخانجات و ادارات دارن و افتخار میکنن که مثل یک خانواده هستن. در این سازمانها یک نفر و یا جمع کوچکی از چند نفر مثل رئیس خانواده منافع و عقاید رو مشخص میکنه و دیگران مثل اعضای خانواده اونها رو اجرا میکنن. اگر تفاوتی هم هست تفاوت بین اعضای یک خانواده است. به همین خاطر هم هست که اکثر استخدامها به صورت رابطهای انجام میشه، دقیقا مانند زمانی که قراره عضوی جدید در خانواده پذیرفته بشه.
جامعه با وضع قوانین بیشمار اعضای خودش رو بهنجار میکنه و رفتار رو به جای عمل قرار میده. رفتار بر خلاف عمل قابل پیشبینی است، رفتار در حقیقت پاسخی است به محرکهای بیرونی که قابل تعییناند، اما عمل اینطور نیست، عمل امری منحصربفرد، خارق عادت و غیرقابل پیشبینی است و این برای جامعه که یکدستی میخواد خوب نیست.
نیازی نیست که جامعه مانند خانواده توسط یک نفر اداره بشه، حکومت دیوان سالاری یا بوروکراتیک این امکان رو فراهم میکنه تا ما با حکومت هیچ کس مواجه باشیم. جامعهای که اعضای اون نه عمل دارن و نه منحصربفردن، جامعهای است که همه اعضا در اون برابرن و این برابری به معنای همسانی است نه آزادی. آرنت اسم این جامعه رو جامعه تودهای میگذاره. در چنین شرایطی اگر تمایزی هم وجود داره در حیطه خصوصی آدمهاست نه در حیطه عمومی. این همرنگ شدن آدمها و اینکه آدمها رفتار میکنن نه عمل پایه علم اقتصاد و آمار شد. اقتصاد زمانی تبدیل به علم شد که انسانها اجتماعی شده بودن و بر طبق الگوهای مشخصی رفتار میکردن به طوری که اگر کسی از این الگوها پیروی نمیکرد غیراجتماعی یا نابهنجار خوانده میشد. در علم آمار عملها و رویدادها به صورت انحراف یا نوسان خودشون رو نشون میدن، اموری استئنایی که چون به ندرت اتفاق میافتن باید کنار گذاشته بشن چون اهمیتی ندارن.
مثلا فرض کنید جهان انسانی چه شکلی پیدا میکرد اگر امریکا هیچوقت کشف نمیشد یا مخترعین یا نقاشان یا موسیقیدانانی وجود نداشتند، یا کسانی مثل داوینچی یا گالیله وجود نمیداشتند. علم آمار این نوادر رو کنار میگذاره چون به ندرت اتفاق میوفتن و عمومی نیستن. در حالیکه معناداری زندگی در همین امور نادر به وجود میاد.
هر چقدر جمعیت آماری بیشتر باشه انحراف آماری کاهش پیدا میکنه و بیشتر احتمال داره که حیطه عمومی تبدیل به امری اجتماعی بشه، یعنی یکدستتر باشه. به همین دلیل یونانیها که دولتشهر رو ساختن متوجه بودن که پولیس با تاکیدی که بر عمل و سخن داره تنها زمانی میتونه دوام داشته باشه که شمار شهرونداش محدود باشن. انسانهای زیاد اگر کنار هم جمع بشن تمایل به استبداد پیدا میکنن چرا که نیاز دارن کسی به نمایندگیاشون عمل کنه. این استبداد میتونه فردی یا جمعی باشه. هر چه تعداد افراد بیشتر باشن احتمال اینکه رفتار کنن بیشتر میشه و احتمال کمتری وجود داره که عملی خارج از رفتار رو تحمل کنن. این یعنی وقتی فرد در جمعی قرار میگیره احتمال اینکه همون کاری رو انجام بده که دیگران انجام میدن خیلی بیشتره چون برخلاف اکثریت بودن شجاعت خیلی زیادی میخواد. و وقتی همه سلام هیتلری میدادن خیلی شهامت میخواست که دست به سینه بشینی و کاری نکنی.
اما از طرفی شالوده علم کلاسیک اقتصاد با علم آمار نمیخوند و بر این مبنا استوار بود که منافع متضاد میتونن نوعی هماهنگی در اقتصاد بوجود بیارن، یعنی افراد بنا به منافع خودشون چیزی رو شکل بدن که در کل به نفع همه است. اما این تضاد منافع رو به سختی میشه با علم آمار تطبیق داد، به همین خاطر برای فرار از این تناقض مفهومی خلق شد به نام خیر جمعی که این خیر جمعی یا به تعبیر آدام اسمیت دست نامرئی، موجب هماهنگی منافع متعارض میشه. آرنت از مفهوم خیر جمعی با عنوان پندار کمونیستی یاد میکنه و میگه قبل از اینکه مارکس پندار کمونیستی رو مطرح کنه، این اقتصاددانهای لیبرال بودن که اینکار رو کردن. یعنی نطفههای جامعه کمونیستی از قبل در دولتهای مدرن وجود داشت. مارکس پیشبینی کرده بود که با انقلاب میشه دولت رو از بین برد و با از بین رفتن دولت و تشکیل سازمان اجتماعی بدون طبقه، انسان به آزادی میرسه. اما به زعم آرنت مارکس اشتباه میکرد، نیازی به انقلاب نبود و جوامع امروزی عملا دولتی ندارند و با حکومت هیچ کس اداره می شوند اما مردم این جوامع آزاد هم نیستند.
دریافت مدرن از حیطه عمومی جایی نبود که انسانها بتونن در اون کار خارق عادت بکنن، بدرخشن و تحسین بشن، تحسین عمومی در دریافت مدرن چیزی شبیه دستمزد بود ولی خیلی بدرد نخورتر از دستمزد، چرا که دستمزد حداقل چیزی عینی و ملموسه اما تحسین به سرعت مصرف میشه و نمیشه اون رو ذخیره یا سرمایهگذاری کرد. در این دیدگاه عصر مدرن جایی است که شکوه و عظمت جایگاهی نداره. وقتی به جهان از یک منظر نگاه کنیم و دیدهای دیگه رو حذف کنیم یا به عبارت دقیقتر عمل رو حذف کنیم و به جاش رفتار رو بگذاریم، جهان مشترک رو از دست دادیم. جهانی که در اون مخرج مشترک ارضای همه نیازها پوله، در حقیقت به همه چیز از تنها یک منظر یعنی پول نگاه میکنه. ما در این جهان در کنار همیم و به ظاهر در یک جهان زندگی میکنیم اما هیچ چیزی که ما رو به هم ارتباط بده وجود نداره جز اشیایی که در میان اونها زندگی میکنیم، مثل مترویی که هر روز سوار میشیم. ما خودمون رو جز بر نزدیکانمون و دوستانمون آشکار نمیکنیم چون میترسیم به عنوان یک ناهنجاری اجتماعی باهامون برخورد بشه. وقتی عمل و منحصربفردی انسان از جامعه حذف میشه با جهانی مواجهیم که به هیچ وجه انسانی نیست و به صورت تودههایی گلهوار در کنار هم دیده میشن.
من به دلیل مفاهیم بسیار زیادی که در کتاب وضع بشر وجود داره، تصمیم گرفتم این خلاصه کتاب رو به سه قسمت تقسیم کنم و شما تا اینجا قسمت اول اون رو شنیدید. دو قسمت بعدی این خلاصه کتاب به فاصله چند ساعت از هم منتشر میشه. من در این قسمت درباره چگونگی پیدایش جامعه که به زعم آرنت مفهومی مدرنه صحبت کردم، حیطه عمومی و خصوصی رو توضیح دادم و گفتم چطور جامعه با حمله به هر دو حیطه موجودیت پیدا کرد. تفاوت بین ثروت و مالکیت رو شرح دادم و اشارهای کوتاه کردم که چطور کار و زحمت خودشون رو به والاترین سطح فعالیت بشری ارتقا دادن.
در قسمت بعد میبینم که چرا و چطور عمل از دایره فعالیتهای انسانی خارج شد و کمی هم درباره کار و انسان سازنده صحبت میکنم. در قسمت آخر ادامه بحث در مورد انسان سازنده و حیوان زحمتکش رو پی خواهم گرفت و در نهایت جمع بندی میکنم.
موسیقیهای پادکست
- قطعه پیانو با عنوان ۵۰ Boulevard Voltaire ساخته David Neyrolles (از اینجا بشنوید)
- قطعهای از موسیقی فیلم Amelie با نام Le Moulin ساخته Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
- تم اصلی فیلم Schindler’s List با کاور و اجرای John Williams از آلبوم The Guitar Master.
- قطعهای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
- Field (Lev Knipper Cover) – Evgeny Grinko.
- آهنگ Time از مجموعه موسیقی فیلم Inception اثر Hans Zimmer.
محمد آموزگار –
بهترین سایتی که تا حالا دیدم. سالها بود به دلیل علاقمندی به موضوعات علوم انسانی وبویژه تاریخ معاصر در جستجوی چنین سایتی بودم. از سازندگان آن کمال سپاس و تشکر را دارم و امیدوارم موجب ارتقاء ورشد فکری مخاطبین علاقمند گردد.
EpitomeBooks –
لطف دارید و ممنونم جناب آموزگار
محمد –
سلام
واقعا عالی بود بنده یکبار کتاب وضع بشر رو خونده بودم و با پادکستی شما دادید بسیار لذت بخش تر و آموزنده تر شد . اگر در توانتان بود به کتاب حیات ذهن هانا ارنت هم یه مختصر میپرداختید.
ولی عالی بود این پادکستتون از همه لحاظ مخصوصا صدای گوینده و موزیک که هر از گاهی پخش میشد خستگی و ذهن را برای مدتی به تفکر وا میداشت .
EpitomeBooks –
ممنونم محمد جان، همونطور که به کتاب های انقلاب، توتالیتاریسم و آیشمن در اورشلیم هانا آرنت پرداختم، حتما به حیات ذهن هم خواهم پرداخت تا پروژه آرنت رو تکمیل کنم.