مشخصات کتاب
عنوان: چهار مقاله درباره آزادی
نویسنده: آیزایا برلین
مترجم: محمدعلی موحد
ناشر: خوارزمی
تعداد صفحات: ۳۵۹
متن پادکست
مدتها بود که قصد داشتم درباره آزادی تحقیق کنم چرا که متوجه شدم نیاز دارم شناخت درستی از این مفهوم خصوصا آزادی فردی داشته باشم. به همین خاطر سراغ آیزایا برلین رفتم. آیزایا برلین حدود ۲۰۰ تعریف از آزادی رو در آثارش جمع آوری و بیان کرده که بعضی از اونها اونقدر حوزه گستردهای رو در بر میگیرن که درک درستی از این مفهوم تقریبا غیرممکن میشه. گرچه مفهوم آزادی رو شاید بشه یکی از قدیمیترین مسائل بشری دونست چون ارتباط تنگاتنگی با مسئله جبر و اختیار داره اما مفهوم آزادی سیاسی در معنای مدرنش ریشه در یونان باستان داره. مفهوم آزادی در عصر روشنگری مورد توجه متفکرین عصر مثل روسو، مونتسکیو، جان لاک، هابز و جان استوارت میل قرار گرفت و با شروع ترجمه در ایران این مفاهیم وارد تفکر و اندیشه سیاسی ما شد. در همین راستا بعضی از روشنفکران ما آزادی رو مترادف با بیبند و باری و هرج و مرج دونستن و بعضی دیگه آزادی رو فقط در چارچوبهای اجتماعی دیدن مثل آزادی بیان، آزادی مطبوعات و از این دست موارد و هیچ توجهی به آزادیهای فردی نکردن. شاید بشه گفت اولین ظهور و بروز مبارزات ملت ایران جهت به دست آوردن آزادی و عدالت از انقلاب مشروطه شروع شد. جنبش مشروطه که به قول ادوارد براون ناشی از بیداری ایرانیان بود در ابتدا چند خواسته محدود بیشتر نداشت که مهمترینهاش عزل حاکم تهران و تاسیس عدالتخانه بود. اما روشنفکران دوران مشروطه علاوه بر عدالت خواهی، به مفاهیمی مثل آزادی هم توجه داشتند و در آثارشون به این مفهوم پرداختن. گرچه جنبش مشروطه پیروز شد اما مبارزه برای به دست آوردن آزادی و خصوصا آزادی فردی در صد سال اخیر ایران ادامه داشته و هر بار با شکست روبرو شده. یکی از دلایل عمده این شکستها رو میشه در عدم دریافت صحیح مفهوم آزادی دونست. آزادی، ناسیونالیسم، پیشرفتهای فنی و اقتصادی، مفاهیمی بودن که در تقابل ایران با غرب و البته شکستهای نظامی ایران به فکر متجددین راه پیدا کردن. از نخستین افرادی که به فکر اصلاحات در ایران افتاد عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه بود که بعد از او راهش توسط قائم مقام، امیرکبیر، سپهسالار و حتی رضاخان ادامه پیدا کرد. اما همه اینها فقط ظاهر پیشرفتهای غرب رو میگرفتن و گمان میکردن با وارد کردن صنعت و قانون اونها، ایران هم مثل کشورهای اروپایی پیشرفته میشه.
دیدگاهی که همین الان هم در بین روشنفکران ما رواج داره. در حقیقت متفکرین و روشنفکران ما نگاهی ابزاری به غرب داشتند و در این فکر بودن چطور میشه از غرب استفاده کرد نه اینکه چیزی از غرب یاد گرفت. بزرگترین ایرادی که می توان به سیر تجدد خواهی در ایران وارد کرد یکی توجه نکردن به عمق مفاهیم مطرح شده در غرب و دو دیگر نیازی است که باعث بوجود اومدن این تکنولوژی و پیشرفت بود. این دیدگاه ابزاری باعث شده که درک درستی از چرایی این پیشرفت به دست نیاد و مفاهیمی مثل لیبرالیسم بدون پیشزمینه تاریخی، اجتماعی و فرهنگیای که سبب بوجود اومدنشون بود، وارد عرصه فکر و اندیشهامون بشن و بدون شناخت درست، کارکرد درستی هم نداشته باشن، به قول خشایار دیهیمی: ” «لویاتان» هابز و «رساله در حکومت» لاک در ایران ترجمه میشود اما گویی برای هیچکس اهمیتی ندارد که این کتابها در بستر انقلاب ۱۶۴۸ انگلستان نوشته شدهاند و کسی برای شناخت این زمینه سراغ ترجمه تاریخ انقلاب انگلستان نمی رود.”
این عدم شناخت صحیح از آزادی خصوصا آزادی فردی رو میشه در آرا و نظرات سیاستمدارن و فعالان اجتماعی پاکدست، صادق و خیرخواه ایرانی از جمله دکتر مصدق و خلیل ملکی دید. مثلا دکتر مصدق معتقد بود که «جبهه ملی را باید مرکز احزاب کشور دانست که همه به یک اصل معتقد باشند و آن آزادی و استقلال مملکت است.» و در این راه باید نظرات شخصی رو کنار گذاشت. یعنی به عبارتی باید آزادی فردی رو قربانی مصالح اجتماعی کرد و نوع حکومتی که در نظر داشت یک حکومت خیرخواه و در ارتباط مستقیم با مردم بوده همونطور که میگه: «قبول بفرمائید که هیچ جمعیتی بدون یک رهبر مطلع و فداکار نمیتواند کاری انجام دهد و رهبر مورد اعتماد هم کسی است که هر چه اظهار کند اجتماع آن را بپذیرد و جامعه از آن پیروی کند و تاریخ هم چنین نشان میدهد که هر وقت رهبری بوده که اجتماع با او موافقت کرده، جامعه هم از عمل اجتماع منافع بیشماری برده است.»
خلیل ملکی هم که در پاکی و صداقت و روشنبینی در بین سیاستمداران ایرانی کمیاب بود در مرامنامه جامعه سوسیالیستها عنوان میکنه: «برای عدهای آزادیخواهی به معنای بیبند و باری و عملا توام با هرج و مرج است. به نظر جامعه سوسیالیستها این گونه آزادی، مقدمهای ضروری برای پیدایش دیکتاتوری است. بدین لحاظ جامعه به انضباط ارادی تودههای مردم اهمیت خاصی میدهد. جامعه در عین حال که دخالت دولت یا ارگانهای اجتماعی را در امور اقتصادی لازم میشمارد، برای آزادیهای شخصی و ابتکار خصوصی نیز اهمیت قائل است. دخالت و ممیزی جامعه یا دولت در امور اجتماعی، هرگز نباید آزادیهای فردی را از میان ببرد. به همین سبب جامعه سوسیالیستها برای مقامات منتخب محلی اهمیت زیادی قائل است..» یعنی مرحوم ملکی آزادیهای فردی و استقلال عمل رو فقط برای مقامات منتخب محلی به رسمیت میشناخته نه عموم مردم چون به هرج و مرج و بیبند و باری منجر میشده.
در کل به نظر میرسه در جنبشهای اصلاحی ایران و تجدد خواهی توجه چندانی به آزادی فردی نشده و اگر توجهی به آزادی میبینیم بیشتر به آزادی از قید استبداد و آزادیهای اجتماعی محدود بوده.
به همین دلیل به نظرم رسید شناخت صحیح از مفهوم آزادی و آزادیخواهی مهمه. در تاریخ اندیشه سیاسی بعد از جان لاک و جان استوارت میل، آیزایا برلین به عنوان مهمترین متفکر آزادی شناخته میشه، به همین منظور برای سوالاتی که در مورد آزادی داشتم سراغ برلین رفتم. سئوال در مورد اینکه اساسا آزادی به چه معناست؟ حدود آزادی انسان کجاست؟ آیا اعمال و انتخابهای ما اساسا آزادانه است یا به عبارت دیگه ما اراده آزاد داریم یا نه؟ و در نهایت چه تفاوتی بین آزادی فردی و آزادی از قید استبداد وجود داره؟
خوشبختانه من در کتاب چهار مقاله درباره آزادی تا حدود زیادی در مورد این سئوالها مطلب پیدا کردم و همونطور که از یک کتاب خوب انتظار میره که بجای جواب دادن به سئوالاتمون، سئوالهای بیشتری برامون مطرح کنه، برلین درباره همه این سئوالات وجوه بیشتری رو مطرح و باز میکنه و نشونمون میده که موضوع به این سادگیهایی که فکر میکنیم نیست. اگر برای شما هم این مسائل مهمه نظرتون رو به بخش اول از خلاصه کتاب چهار مقاله درباره آزادی جلب میکنم.
گمان میکنم برای ورود به بحث بهتر باشه اول ببینیم آیا اراده آزاد در انسان وجود داره یا توهمی بیش نیست؟ این مسئله ما رو به یکی از بغرنجترین مسائل فلسفی میرسونه، یعنی بحث جبر و اختیار. به این معنا که آیا ما در اعمالمون اختیار داریم یا زیر سلطه جبر به سر میبریم و اعمالمون از قبل تعیین شدهاس؟
برلین این بحث رو در مقاله دوم کتاب یعنی ناگزیری تاریخ باز میکنه، مقالهای که در اصل به بحث پیرامون تاریخیگری میپردازه، یکی از معانی تاریخیگری یا اصالت تاریخ اینه که بتونیم یک سری الگوهای کلی یا نظم و ترتیبهایی در جریان حوادث تاریخی کشف کنیم که در نهایت به ما کمک کنه هم گذشته رو خوب بفهمیم و هم آینده رو پیشبینی کنیم.
این مفهوم در زمانهای مطرح شد که علوم طبیعی مرتبا در حال کشف فرمولها و الگوهایی برای طبیعت بود و میتونست با توسل به اونها فرآیندهای طبیعی رو پیشبینی کنه. اگر خاطرتون باشه از کتاب وضع بشر هانا آرنت گفتم که بعد از گالیله فلسفه همیشه یک گام عقبتر از علم حرکت کرده و شکگرایی دکارتی محصول پیشرفتهای علمی گالیله بود. اینجا هم مفهوم تاریخیگری تحت تاثیر علم و پیشرفتهای اونه. خصوصا اینکه در وقایع تاریخی میشه شباهتهایی پیدا کرد، این شباهتها در کنار توفیق علوم طبیعی، میتونه این امید رو در مورخ یا محقق تاریخ زنده کنه که شاید از دل این بینظمیها بشه نظم و الگویی خاص رو کشف کرد و مثلا به این سئوالات پاسخ داد که چرا بعضی ملتها پیشرفت کردند و بعضی نه؟ چرا در جاهایی دموکراسی و آزادی حاکم میشه و در بعضی جاها نه؟ یا پرسشهای کلیتر که اساسا چرا بشر اینطور رفتار میکنه و طور دیگهای رفتار نمیکنه؟
چندین نظریه در این باره وجود داره، یکی از اونها به نقش افراد تاثیرگذار در سرنوشت ملتها و جامعهها میپردازه و میگه اتفاقات تاریخی که سرنوشت یک قوم یا ملت رو تعیین کرده بخاطر وجود انسانهای بزرگ بوده، نظریه دیگه این نقش رو به افراد نامعین بیشماری منسوب میکنه و اعتقاد داره مقاصد گروهی افراد باعث تغییر و تحول در تاریخ شده.
در مقابل این نظریات که نقش انگیزههای فردی و جمعی در اون پررنگه، نظریههایی هم وجود داره که توجه به انگیزه افراد رو گمراه کننده میدونه و اعتقاد داره رفتار انسانی حاصل عواملیه خارج از کنترل فرد، مثل عوامل جسمانی، محیط، عادات و رسوم، نژاد، مذهب، فرهنگ و عواملی از این دست. این نظریهها عملا مسئولیت رفتار انسانها رو از رو دوششون برمیداره و جوری درباره مفاهیمی مثل نژاد یا روح ملت یا فرهنگ صحبت میکنن که انگار موجودیت مستقلی از انسانها دارن. انسانهایی که خودشون این مفاهیم رو بوجود آوردن و مسئولیت رفتار انسانی با اونهاست. این تفکر تا اونجا پیش میره که مفاهیمی مثل فرهنگ حتی از انسانهای تشکیلدهنده اون عینیتر میشه و انسانها در حکم مهرههایی انتزاعی و قابل جایگزین در فرهنگ به نظر میرسن.
در مارکسیسم این مفهوم در طبقه تعریف شده، و میگن رفتار انسانها متاثر از طبقهای است که به اون تعلق دارن، نه به اوضاع و احوال زندگی فردی یا تفکر و اراده شخصی. به این ترتیب اون چیزی که اهمیت پیدا میکنه تاریخ تطور و تحولات طبقه است نه انسانها. این روش در نهایت به این فکر منجر میشه که اجتماع بزرگ زندگان و مردگان مقاصدی والاتر از تک تک افراد دارن، مقاصدی که زندگیهای ما پارهای ناچیز از اون به حساب میاد و ما در واقع به اون وحدت بزرگتر تعلق داریم.
این دیدگاه به زعم برلین علمی نیست، چون اگه به نیرویی خارج از آزادی انتخاب و اراده انسان معتقد باشیم که رفتار انسان رو هدایت و کنترل میکنه، عقبگردی کردیم به انسانی که هنوز با علم و تفکر علمی آشنا نبوده و اعتقاد به ارواح و نیروهایی داشته که زندگیش رو کنترل میکردن. این مفهوم که تاریخ از قوانینی پیروی میکنه و اتفاقات زندگی از الگوهایی جبری پیروی میکنن ریشه مابعد الطبیعی داره و ریشه در این دیدگاه داره که همه موجودات در این دنیا غایتی دارن و این غایات رو یا خدا در موجودات قرار داده یا توسط خود موجودات در حین تکامل بوجود اومده. در نتیجه ما برای دونستن چرایی و چگونگی اتفاقات تاریخی کافیه این غایات رو بشناسیم و الگوی تاریخ رو که در جهت رسیدن به این غایات حرکت میکنه، کشف کنیم. وقتی این الگو کشف بشه و جایگاه همه چیز در اون مشخص بشه، اونوقت میتونیم توضیح بدیم که چرا افراد، سازمانها، نهادها و ملتها اینطور رفتار کردن. به این ترتیب تاریخ روندی میشه از رفتارهای ناگزیر افراد و ملتها که طبق یک الگوی مشخص به سمت سرنوشتی که از قبل براشون مقدر شده حرکت میکنن، دقیقا مثل تراژدیهای یونانی، که هر چند افراد سعی میکنن به اون سرنوشت دچار نشن اما در نهایت همون اتفاقی میافته که از قبل پیشبینی شده. نکتهای که در این روش باید بهش توجه بشه اینه که شناخت این غایات تقریبا غیرممکنه، یعنی چه کسی میتونه بگه بهترین چیز برای انسانها و برای جوامع چیه؟ و یا هدف از وجود عالم یا وجود انسان چیه؟
در مقابل دیدگاه دیگهای هم وجود داره که بسیار شبیه همین دیدگاهه با این تفاوت که به جای توجه به غایات، به حقیقت توجه میکنه، حقیقتی که ما و جهان رو در برگرفته، برتر از همه، بیرون از همه و فراتر از همه. همون حقیقتی که قسمت عمده فلسفه، تاریخ و سیاست رو در برگرفته و درک نکردن حقیقت توسط ما، از ضعف ما در شناخت حقیقت نشات میگیره نه از نبود حقیقت.
شناخت حقیقت رو هم مثل شناخت غایات باید تقریبا غیرممکن دونست، هیچ دو فیلسوف بزرگی رو پیدا نمیکنید که درباره چیستی حقیقت حرف یکسانی زده باشن. اما وسوسه پیدا کردن یک راه مشخص، یک فرمول که همه چیز رو توضیح بده و بشه با اون هم گذشته رو فهمید و هم آینده رو پیشبینی کرد دست از سر دانشمندان علوم انسانی برنداشت. اینها با دیدن پیشرفتهای علوم طبیعی مثل فیزیک درصدد بودن قوانینی که در طبیعت صدق میکنه رو درباره انسان هم پیدا کنن، و توجیهشون این بود که انسان هم بخشی از این طبیعته پس باید قوانینی طبیعی در موردش وجود داشته باشه. کاری که امروزه محققان در رشتههای جامعهشناسی، مردمشناسی، روانشناسی و رشتههایی از این دست با تحلیل دادههای آماری بزرگ قصد انجامش رو دارن و آرزوی قلبی کسی مثل آگوست کنت بود، وقتی اسم کتاب جامعهشناسیاش رو در ابتدا فیزیک اجتماعی گذاشته بود.
منظور نظر برلین درباره بیان این دیدگاهها اینه که همه اینها در نهایت به جبر و جبرگرایی ختم میشن یعنی تلویحا آزادی انتخاب بشر رو توهم میدونن، توهمی که ناشی از عدم شناخت انسان به خودش و جهان پیرامونشه، اگر کسی همه چیز رو بدونه یا به عبارت دیگه به غایات یا حقیقت انسان و جامعه مسلط باشه و بدونه که هدف انسان در این جهان چیه و همچنین آگاه باشه که چرا انسان دست به چنین عملی زده و چرا این انتخابها رو کرده، متوجه میشه که هیچ عملی غیر از اونچه اتفاق افتاده ممکن نبوده و در نتیجه مفاهیمی مثل مسئولیت، گناه، اشتباه، بخشش، گذشت، پشیمانی، ستایش، نکوهش، تنبیه و تشویق هیچ معنایی نخواهند داشت.
معتقدان به این دیدگاههای جبرگرایانه هم خودشون به دو دسته تقسیم میشن، خوشبینان و بدبینان. خوشبینان معتقدن که انسان رو به پیشرفت و کمال حرکت میکنه، چرا که انسان اگر آگاه بشه و دانش داشته باشه جز خوبی نمیخواد و بدی و شر نتیجه جهل انسان به اهداف و کمالشه، اینها معتقدن با آموزش و پیشرفت علم، بشر روز به روز به آگاهی بیشتری میرسه و در نتیجه به کمال نزدیکتر میشه، مثلا کوندورسه فیلسوف فرانسوی شک نداشت که سعادت، معرفت علمی، فضیلت و آزادی با یک زنجیر ناگسستنی به هم متصل هستن و پیشرفت علم، حماقت، فساد، بیعدالتی و بدبختی رو برای همیشه ریشهکن خواهد کرد.
اما تاریخ نشون داده که علم شمشیری دو لبه است، یا به قول مرحوم صنعتیزاده علم مثل دسته کلید میمونه، هم میتونه در جهنم رو باز کنه، هم بهشت رو. علم همونطور که میتونه در خدمت انسانیت باشه، میتونه بمب اتم هم بسازه یا از قول داستایفسکی در کتاب یادداشتهای زیرزمینی: «چه کسی بود که نخستین بار اظهار کرد و بشارت داد انسان تنها به این سبب دست به رذالت میزند که منافع واقعیاش را نمیشناسد. و اگر او را روشن کنند و چشمش را به منافع حقیقی و طبیعیاش بگشایند، بیدرنگ از رذالت دست برمیدارد و آدمی نیکنهاد و شرافتمند میشود؟ چرا که اگر روشن شود و سود حقیقیاش را درک کند، سود شخصیاش را در خوبی میبیند، و چون میدانیم که هیچ آدم صاحب شعوری نمیتواند ضد سود شخصیاش عمل کند، در نتیجه آیا او به ضرورت به نیکی رو نخواهد آورد؟ و لطف میکنید خیلی دقیق توضیح دهید که سود انسان در چیست؟ و اگر بر حسب اتفاق، سود بشر به ناچار در این باشد که نه چیزی سودمند، بلکه چیزی پلید را بخواهد، آن وقت چه؟ و یک چیز دیگر: این آقایان همه چیزدان از کجا میدانند که انسان نیازمند ارادهای طبیعی و نیکوکار است؟ تنها چیزی که انسان بدان نیاز دارد داشتن ارادهای مستقل است، فرقی نمیکند که این استقلال چه هزینهای برایش داشته باشد و او را به کجا رهنمون شود. میبینید آقایان، عقل چیز خوبی است، شکی در این نیست؛ اما عقل فقط عقل است و تنها به کار تواناییهای عقلانی انسان میآید، در حالیکه اراده، تجلی کل زندگی است، یعنی کل زندگی انسان افزون بر عقل و همه تمنیات آن… عقل فقط قادر به شناخت آن چیزی است که امکان شناختش را دارد (برخی چیزها احتمالا برای همیشه از حیطه تجربهاش بیرون است؛ این مایه تسکین خاطر نیست، اما چرا باید کتمانش کنیم؟) اما طبیعت بشری در کلیتش در حال تکاپو است، با همه چیزهایی که در آن است، خودآگاه و ناخودآگاه، و گرچه دچار اشتباه هم میشود، حیاتش قطع نمیشود.»
اما جبرگراهای بدبین مثل هگل و مارکس اعتقاد دارن که تنها عدهای خاص از نیروهای بزرگ اجتماعی اطلاع دارن و بقیه مردم نمیتونن حقیقت رو ببین. تفاوت اصلی بین خوشبینان و بدبینان همین نکته ظریفه، خوشبینها توانایی فهم حقیقت رو در اختیار همه میدونن و بدبینها در اختیار اقلیتی خاص. بدبینها اصولا پیرو جامعه آرمانی افلاطون هستن که شناخت حقیقت رو منحصر به فیلسوفشاه میدونست. به همین خاطر هم هست که جناب پوپر وقتی داره به دشمنان جامعه باز میپردازه، افلاطون رو در کنار هگل و مارکس قرار میده و نقدشون میکنه. این نیروهای بزرگ اجتماعی که هگل و مارکس ازش صحبت میکنن به صورت انقلابهای ویرانگر ظاهر میشن که عموما با خشونت همراهن و نظمی نو رو بوجود میارن. در حقیقت اینها منتظر شکست انسانهایی هستند که قادر به دیدن حقیقت نیست. هگل و مارکس از انسانها چهرهای ابلهانه و مصلحتجو ترسیم میکنن که از نقششون در تاریخ بیاطلاعن.
لحن و دیدگاه جبرگراها در هر مسلکی که باشن، چه جبر علمی یا بشردوستانه یا بدبینانه، نتیجه یکیه، همه اونا اعتقاد دارن که جهان هدفی داره و قوانینی بر اون حاکمه. این قوانین رو میشه با توسل به عقل به دست آورد، کارکرد این قوانین جاییه که باور داشته باشیم زندگی و رفتار فردی انسانها تحت مفاهیمی مثل مذهب، فرهنگ، طبقه و مفاهیمی از این دست قرار میگیره. این مفاهیم نیروهایی رو بوجود میارن که مسیر و جهت علمی تاریخ رو مشخص میکنن.
مثلا اگر بخوایم بدونیم فلان فرد یا ملت چرا اونطور عمل کردن ابتدا باید ببینیم نهادهایی که فرد زیرمجموعه اونهاست کدومها هستن و چطور عمل کردن، به عنوان مثال در تحلیل اینکه چرا ایران از ابتدا امپراطوری بوده نظریهای وجود داره که به اقلیم و کمبود آب مربوط میشه. طبق این نظریه چون ایران منابع آبی کمی در اختیار داشته نیاز بوده حکومتی مقتدر وجود داشته باشه تا قناتهایی وسیع برای آبیاری ایجاد و مدیریت کنه. در این دیدگاه چیزی که اهمیت نداره انسانها، آزادی انتخاب اونها و مسئولیتشونه. اگه تاریخ جهان رو محصول عملکرد نیروهایی بدونیم که خارج از تاثیر اراده و انتخاب آزادانه انسانه، در این صورت مسئولیت هر اتفاقی به عهده همون نیروهاست نه انسان. مثلا من در شرایط خاصی پا به دنیا گذاشتم، قیافه، جنسیت، خانواده، سالی که به دنیا اومدم و کشورم به انتخاب خودم نبوده، یعنی رنگ، نژاد، ملیت، مذهب، طبقه، وضع سیاسی و جغرافیایی به انتخاب خودم نبوده، اینها نیروهایی تاثیر گذار در زندگی هر فرد محسوب میشن و اگر با این دیدگاه جلو بریم من هیچ اختیار و اقتداری درباره عمل و انتخابم نمیتونم داشته باشم، چون همه چیز از پیش تعیین شده است. پس در نتیجه من هر کاری که بکنم تحت تاثیر این نیروهاست و نباید ملامت یا تشویق بشم. چون ستایش و نکوهش تنها جایی معنی میده که من انتخاب آزاد داشته باشم و بتونم بین چند راه یکی رو انتخاب کنم. حالا اگر همین دیدگاه رو درباره گذشتگان تعمیم بدیم افرادی مثل اسکندر، هیتلر و گاندی هم شایسته ستایش و نکوهش نیستند، ما فقط میتونیم از اونها بدمون بیاد یا خوشمون بیاد، چون اونها هم مثل طلوع خورشید یا کوهها و درهها پدیدههایی ناگزیر هستن. وقتی همه چیز ناگزیر باشه و مسئولیتی وجود نداشته باشه، انسان دیگه تکلیف اخلاقی هم نداره و هرچیزی که هست خوبه، چون داره در جهتی که براش مقدر شده حرکت میکنه. اگر اعتراضی هست، اگر فسادی وجود داره و اگر چیزهایی هست که فکر میکنیم نادرسته بخاطر اینه که نمیتونیم کل و حرکت کلی رو ببینم. حرکتی که به سمت خوبی در جریانه. اکثر متفکران بزرگ مثل اسپینوزا، تولستوی و آگوست کنت و نِحلههای فکری مثل اهل عرفان و اصحاب عقل، الهیون و مادیگراها، جامعهشناسا، مارکسیستها و تاریخ پرستان آلمانی در نهایت به این دیدگاه رسیدن. همه اینها معتقدن که الگویی وجود داره و فقط اونها تونستن این الگو رو تشخیص بدن. اما دیگران قادر به شناخت این الگوها نیستند چون به قدر کافی آموزش ندیدن یا از عقلشون استفاده نکردن. اینها شعارشون اینه که بدانید تا گمراه نشوید، اما اینکه چه چیزی رو باید بدونیم از متفکری به متفکر دیگه فرق میکنه. شکی نیست که آزادی با مسئولیت همراهه و اکثر ما دوست داریم از زیر بار هر دو شانه خالی کنیم. این تفکرات علمی و غیرعلمی کار رو برامون راحتتر میکنن، تا بهجای اینکه خودمون رو مسئول وضع موجود بدونیم، نهادها و نیروهایی که مسبب این وضع بودن رو مسئول بدونیم.
در مقابل جبرگراها گروه دومی هم وجود دارن که برعکس این رو معتقدن و میگن انسان خیلی نمیتونه بدونه و دانش بشری برای فهم پدیدهها، تاریخ و اهداف انسان و جهان کافی نیست. جالب اینجاست که با اینکه فرضیات این گروه دوم کاملا خلاف گروه اوله اما به نتایج یکسانی میرسن. بعضی مورخان که تحت تاثیر این رویکرد قرار گرفتن شدیدا اعتقاد دارن که ما نباید برای ارزشهامون اعتبار جهانی قائل بشیم، یعنی نباید از ارزشهای خودمون برای قضاوت در مورد گذشتگان استفاده کنیم، چون گذشتگان هم مثل ما ارزشهایی برای خودشون داشتن که ممکنه با ارزشهای اونها ما محکوم باشیم. چون علم ما محدوده و گرفتاری نوع بشر نتیجه عوامل پیچیدهایه که بعضی از اونها رو میشناسیم و خیلیهاش رو نمیشناسیم، پس باید در حد و اندازه خودمون وقایع رو بیان کنیم.و از قضاوت درباره دیگران دست برداریم. تفاهم و گذشت بیشتری نشون بدیم. به نظر میرسه چنین دیدگاهی رو در نوشتههای تولستوی و معتقدان به آیین تسلیم و رضا مثل رواقیون هم میشه دید. در نظر اونها زندگی مثل رودخانهایه که در مسیر معینی جاری است و ما سوار بر قایق روی این رودخونه در حال حرکتیم، اینکه ما بخوایم با دانش ناقص خودمون تغییری اساسی در مسیر رودخانه ایجاد کنیم واقعگرایانه نیست، تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که در مقابل جریان اصلی قرار نگیریم و سعی کنیم با نهادهای تثبیت شده جهانی مثل قوانین طبیعی و فیزیکی و همچنین نهادهای بزرگ بشری که ریشههایی قوی در گذشته دارن مثل امپراطوریها، کلیساها، اعتقادات و رسوم جا افتاده برخورد نکنیم. وگرنه زندگی خودمون رو تباه کردیم. اونها معتقدن آینده خواه ناخواه روزی از راه میرسه و این آینده وابسته به تلاشهای ما نیست.
با اینکه دعوت به تفاهم و گذشت و تهمت نزدن و تهمت نخوردن به نظر بسیار مثبت میرسه و شکی در این نیست که عیبجویی و تهمت و تعصب فکری و اخلاقی مذموماند، اما راهی که اینها پیشنهاد میکنن به جزماندیشی و جبرگرایی ختم میشه و تقصیر رو گردن ضعف و جهل انسان میاندازه. این دیدگاه به این معنا که چون همه چیز رو نمیدونیم پس نمیتونیم قضاوت کنیم و حکمی عادلانه بدیم ما رو به بیعملی میکشونه. نکته اینجاست که خود این متفکرین به داوری و مسئولیت اخلاقی باور داشتن، اما چون اعتقاد به جبر رو تا انتها پیگیری نکردن به این مفاهیم و پیامدها نرسیدن و متوجه نشدن که اعتقاد به جبر باعث نفی مسئولیت اخلاقی انسانها میشه، مثلا اگر به جبر معتقد باشیم نمیتونیم جنایات هیتلر یا استالین رو محکوم کنیم.
طبق این دیدگاه مورخ نباید در نقل وقایع تاریخی دست به داوری اخلاقی بزنه، چون انسانها، جوامع و نهادها هر طور که عمل کردن مجبور بودن و طور دیگهای نمیتونستن عمل کنن. جالب اینجاست که این دیدگاه از یک طرف میگه هر کس هر کاری میکنه مجبور بوده و کار دیگهای نمیتونسته بکنه و از طرف دیگه از مورخ میخواد اینطور عمل نکنه، در حقیقت با این درخواست متناقض اذعان داره که مورخ حق انتخاب داره و میتونه داوری اخلاقی بکنه و این با ادعای مجبور بودنش ناسازگاره.
سئوالی که ممکنه اینجا پیش بیاد اینه که چرا این متفکرین بزرگ قائل به چیزی شدن که در زندگی روزمره ما قابل پذیرش نیست و حتی در درون خودش متناقضه؟
اگر اپیزودهای مربوط به کتاب وضع بشر رو گوش داده باشین متوجه شدین که چرا دیدگاههای جبرگرایانه توسط این متفکرین پذیرفته و بیان شده، به قول آرنت انسان عمل کننده هیچ وقت نمیدونسته که دقیقا چه کاری انجام میده و از پیامدهای عمل خودش بیخبر بوده، همچنین انسان توانایی خنثی کردن نتایج عملش رو نداره. برای جلوگیری از اعمالی که نتایج فاجعهباری داشتن لازم بوده این آشفتگی تحت قوانینی در بیاد، اما خود این قوانین و کسانی که سعی کردن این قوانین رو کشف کنن یا ایجاد کنن دست به عمل زدن، عملی که نتایجش باز هم نامشخص بوده، مثل عملی که مارکس و انگلس انجام دادن که در دستان لنین و بعدتر استالین تبدیل به فاجعه شد.
شکی نیست که بعضی نیروها، مثل فرهنگ، طبقه یا حتی بیماری بر رفتار انسان تاثیر گذاره. برلین هم به دنبال نفی جبر نیست، بلکه میخواد بگه این طرز تفکر در زندگی روزمره ما قابل پیادهسازی نیست. اونچه مشخصه اثری از قبول این عقیده در میان اکثر مردم، حتی مورخان دیده نمیشود. مثلا برلین اشاره درستی به زبان میکنه و میگه اگر جبر بر زندگی ما حاکم بود نباید بعضی جملات در زبان وجود میداشت، مثل این جملهها: چرا اشتباه کردید؟ یا شما نباید اینکار رو میکردید یا من میتونم اینکار رو انجام بدم ولی نمیخوام. خود وجود این جملهها نشون دهنده اینه که انسان از آزادی انتخاب برخورداره.
نکته دیگه اینکه وقتی داریم درباره خیرخواهی پاستور و جنایات هیتلر حرف میزنیم احساس نمیکنیم چیزی عجیب و غریب یا مشکوکی گفتیم، چون تلویحا معتقدیم که هیتلر میتونست جنایت نکنه اما کرده و پاستور میتونسته به بشریت خدمت نکنه اما کرده، این یعنی انسانها از آزادی گزینش برخوردارن و این با جبرگرایی سازگار نیست.
در دفاع از جبرگرایی گفته میشه که اعتقاد به مسئولیت اخلاقی و آزادی انتخاب افسانهای ماقبل علمی است که باید امیدوار بود با پیشرفت علم این اشتباهات از زبان حذف بشن. اگر جبرگرایی درست باشه خیلی از چیزهایی که بی چون و چرا قبول داریم غلط از آب درمیان، در حالیکه هیچ دلیل منطقیای فعلا برای پذیرش جبرگرایی در دست نداریم، از زمانی که برلین این سخنرانی رو رد ۱۹۵۳ ایراد کرده تا امروز پیشرفتهای زیادی در علوم انسانی، عصبشناسی و نوروساینس بوجود اومده اما هنوز هم هیچ دلیلی نداریم که جبرگرایی رو به طور کامل بپذیریم.
در کنار اینها باید توجه کنیم که سطح دانش خودشناسی و تمایل به نکوهش از خود با هم نسبت مستقیم دارن، وقتی متوجه اشتباهاتی میشیم که قبلتر از اشتباه بودنشون بیخبر بودیم میگیم کاش طور دیگهای عمل کرده بودیم و دچار پشیمانی و ندامت میشیم. پس اینکه افزایش علم باعث میشه کمتر به ستایش و نکوهش اقدام کنیم غلط از آب درمیاد. و وقتی خودمون رو اینطور ملامت میکنیم، دیگران رو هم ملامت خواهیم کرد.
درکل به نظر میرسه انسان برای فرار از انتخاب و تشویش حاصل از اون جبرگرایی رو میپذیره چرا که فراغتی خوش رو به جای مسئولیت قرار میده. برخی انسانها آرامش و امنیت زندان رو بر برخوردهای دردناک و گرفتاریهای دنیای پرآشوب آزادی ترجیح میدن و احساس میکنن بالاخره جای مناسب خودشون رو در این جهان آشفته پیدا کردن.
اصل مطلب به نظر برلین تمایل به شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیته، ما از قضاوت درباره دیگران خودداری میکنیم تا دیگران هم درباره ما قضاوت نکنند یا به عبارت دیگه ناگزیر به قضاوت ما نباشن. و این در واقع تمایل به فرار و پناه گرفتن در یک کل غیر مشخص و بیاعتنا به اخلاقه، کلهایی مثل طبیعت، تاریخ، طبقه، نژاد یا واقعیتهای سخت روزگار. فرار این افراد از مسئولیت به این خاطره که یا زخم اونها از زندگی و جهان اونقدر عمیقه که از زندگی کردن میترسن یا از ارزشهای دروغین و ضوابط اخلاقی جامعه متنفرن و نمیخوان در ارتباط با این جهان و جامعه زندگی کنن.
برای همین اونها از دنیایی که ازش متنفرن به دنیایی خیالی پناه میبرن که موجوداتی نامشخص انتقامشون رو از ستمگران واقعی یا خیالی میگیره و همه چیز رو اصلاح میکنه.
من تا اینجا تقریبا به یک سوال پرداختم و اون این بود که آیا ما اراده آزاد داریم یا نه؟ برلین بجای جواب دادن به این سئوال، تفکراتی رو نقد کرد که به این سئوال جواب نه داده بودن و به جبرگرایی رسیده بودن. همه اینها تا وقتی در عالم نظر یا درون کتابها هستن خطری ندارن اما اگر پیاده بشن چطور؟
قرن بیستم زمانی است که این دیدگاهها در جامعه پیاده شدن و نکته اینجاست که به اسم آزادی و آزاد کردن انسان هم پیاده شدند.
آیزایا برلین برای تبیین آزادی و تکوین اون در قرن بیستم ابتدا سراغ دو حرکت آزادی بخش قرن نوزدهم میره که عبارت بودند از فردگرایی و ناسیونالیسم که علی رغم اختلاقات فاحشی که با هم داشتن در یک نکته مشترک بودن، هر دو دیدگاه معتقد بودن که حل مسائل فرد و اجتماع با توسل به عقل و فضیلت قابل انجامه. مکتبهای مختلف فردگرا و ناسیونالیست راه حلهای مختلفی برای حل مسائل انسانی پیشنهاد میکنن، مثلا لیبرالها معتقدن که با آموزش میشه بر بدبختیها و نابرابریها پیروز شد، برعکس سوسیالیستها معتقدن که بدون تغییر اساسی در نحوه توزیع و نظارت بر منابع اقتصادی هیچ تغییر و تحولی ممکن نخواهد بود. محافظهکارها و سوسیالیستها معتقد به گسترش قدرت و نفوذ نهادها هستن و وجود این نهادها رو برای تامین امنیت در برابر هرج و مرج، بیعدالتی و خشونت حاصل از فردگرایی لجام گسیخته لازم میدونن. در مقابل اما آنارشیستها، رادیکالها و لیبرالها به این نهادها بدگماناند و اونها رو موانعی بر سر راه تحقق جامعه آزاد میبینن.
میزان تعهد متقابل فرد و جامعه، مسالهای است که بحثهای زیادی درباره اون شده اما به زعم برلین این مسئله ریشه در مسئله دیگهای داره که هم برای لیبرالها و هم محافظهکارها به یک شکل مطرحه.
انسان از نظر گروهی موجودی است آزاد و ذاتا خوب که عوامل خارجی مانع از رسیدنش به کمال و فضیلت انسانی میشه. در نظر گروهی دیگه انسان نه کاملا آزاده و نه تماما بد یا خوب و نیاز داره از بیرون کمک بگیره. این کمک از جانب نهادهایی مثل دولت یا کلیسا تامین میشه تا انسان امنیت داشته باشه و از شر آزادیهایی که ممکنه به نابودیش منجر بشه رهایی پیدا کنه.
هر دو گروه اما در یک چیز مشترکن یعنی معتقدن که این مسائل حقیقتا وجود دارن و برای طرح اونها نیازه که انسان از هوش و آموزش خاصی برخوردار باشه. برای پیدا کردن راه حلهای صحیح و پیاده کردن اونها به انسانهایی نیازه که تسلط کاملی بر واقعیات و نیروی اراده و تفکر داشته باشن.
هر دو این جریانها یعنی فردگرایی و ناسیونالیسم به انحراف کشیده شدن، اولی به کمونیسم منجر شد و دومی به فاشیسم.
اینجا هم ما دوباره با جریانهایی روبرو هستیم که به نظر به شدت متضاد میرسن و طرفداران این نظریهها مثل کمونیستها و لیبرالها راه و روش خودشون رو کاملا متفاوت و حتی متضاد با روشهای رقیب میدونن. اما چون هر دو مبتنی بر خردگرایی هستن در عمل به نتیجه واحدی میرسن.
این ادعا رو میشه در نحوه مواجهه این جریانهای خردگرا با متفکران و فیلسوفانی که مخالف خردگرایی بودن سنجید. مثلا کارلایل، داستایفسکی، بودلر، شوپنهاور و نیچه در این امر توافق داشتن که اعمال سیاسی که متکی بر ملاحظات خردگرایانه است اهمیتی ندارند و خردگرایی از تحلیل غلط سرشت آدمی ناشی میشه.
لیبرالها با اینکه استعداد ادبی این متفکران رو تمجید میکردن، معتقد بودن اینها تصویر منحرفی از انسان ارائه میکنند و در نتیجه باهاشون مخالفت میکردن، محافظهکارا با این که این متفکرین و هنرمندان را به شکل متحد خودشون در برابر خردگرایی میدیدن اما به عنوانی مردمانی غیرعادی و کمی سبک عقل طردشون میکردن. سوسیالیستها هم اونها رو در دسته مرتجعین دیوانه دستهبندی میکردن که مقابله و مبارزه با اونها بیفایده است.
در نگاه اول هیچ حرکتی به اندازه مارکسیسم از لیبرالیسم فاصله نداره اما وقتی اعتقادات اصلی اونها رو مورد توجه قرار میدیم متوجه مشترکات اونها میشیم. هر دو این جریانها به قابلیت کمال انسانی، امکان به وجود آوردن جامعهای هماهنگ و همساز و غیر قابل تفکیک بودن آزادی و برابری اعتقاد داشتند.
اما سئوالی که اینجا مطرح میشه اینه که چطور شد این اعتقادات عقلانی و به ظاهر بیضرر تبدیل به جوامعی توتالیتر یا به زعم هاول پساتوتالیتر در قرن بیستم شد؟
برلین در جواب به این سئوال اشاره به واقعه مهمی در کنفرانس حزب سوسیال دموکرات سال ۱۹۰۳ داره، جایی که این سئوال مطرح شد که سلسله مراتب انضباط حزبی تا کجا باید رعایت بشه، آیا تاکیدی که سوسیالیستهای تندرو مثل لنین بر لزوم قدرت و نظارت کامل بر هسته انقلابی حزب دارن، با آزادیهای اساسی منافات نداره؟
جوابی که به این سئوال داده شد رو میشه آغازگر عصر جدیدی در جنبشهای آزادیبخش دونست. جواب این بود: «سلامت انقلاب بالاترین قانون است، اگر انقلاب بخواهد همه چیز، دموکراسی، آزادی و حقوق فردی باید قربانی شود. انقلاب مارکسیستی را کسانی که ذهنشان آکنده از دغدغه اصول مورد علاقه لیبرالهای بورژوازی است، نمیتوانند انجام دهند. بیشک، طبقه پیروزمند کارگر سرانجام آنچه را لازم باشد تحقق خواهد بخشید، لیکن در دوران انقلاب دلمشغولی به چنان آرمانها دلیل جدی نگرفتن کار خواهد بود.»
گرچه لنین کار خودش رو با اعتقاد به برابری انسانها شروع کرد و معتقد بود از طریق آموزش میشه مسائل انسانی رو حل کرد اما در عمل مثل مرتجعی غیرعقلانی رفتار میکرد که مردم رو موجوداتی وحشی، بد، کودن و افسار گسیخته میدید که باید همیشه تحت نظارت قرار بگیرن. اونچه که لنین میخواست، قدرت نامحدود برای گروه کوچکی از انقلابیون حرفهای بود که تنها به خاطر یک هدف تربیت شدن. چرا که روشهای دموکراتیک تا اون روز جواب نداده بود و جواب ندادن این روشها رو به ناکارآمدی اونها نسبت میدادن. بر طبق نظر مارکس عمل آدمی تابع علم و اعتقاد آگاهانه فرد نیست که بشه با بحث و استدلال اون رو عوض کرد، بلکه ناشی از طبقه اجتماعی اون فرده.
لنین از این هم جلوتر رفت و معتقد بود که نه تنها گفتگو و بحث فایدهای نداره بلکه حتی طبقه پرولتاریا هم جاهلتر از اونیه که نقش تاریخیاش رو درک کنه، پس در نتیجه بین آموزش و آگاه کردن طبقه پابرهنگان یا تبدیل کردن اونها به نیرویی مطیع، راه دوم رو انتخاب کرد، تا با انضباطی نظامی و فرمولی یکسان مردم رو متحد کنه و راه رو بر هرگونه تفکر مستقل ببنده.
لنین میخواست وضعی رو بوجود بیاره که انسانها بر مبنایی عقلانی رشد کنن، چرا که اعتقادش این بود که انسانها غالبا به دنبال روشهایی غیرعقلانی هستند و احمقتر و ناآگاهتر از اونی هستند که بتونن راه درست رو انتخاب کنن. انسانها بردگانی در چنگال فقر و وضع طبقاتیشون هستن و نجات اونها تنها زیر لوای نظمی خشن و به دست رهبرانی آگاه که میتونن این بردگان آزاد شده رو به سمت جهانی آرمانی هدایت کنن، میسره. این تفکر بیشتر نزدیک به برداشت هابزه تا لاک، به اعتقاد هابز برای مردم امنیت مهمتر از آزادی و خوشبختی است، بر طبق دیدگاه لنین ارسطو هم حق داشت که میگفت: «بسیاری از مردم طبعا بردهاند و اگر زنجیرشان فروبگسلد مایه فکری و اخلاقی لازم را برای مقابله با مسئولیتهای خود نخواهند داشت و بنابراین با فروشکستن زنجیر در پی زنجیر دیگری خواهند بود، یا خود زنجیری تازه ابداع خواهند کرد.»
این دیدگاه بر پایه این اصل بوجود اومد که ریشه انتخابهای انسان نه در دانش و آگاهی او بلکه ناشی از طبقه اجتماعی و شرایط زندگی اوست، نه تنها مارکس بلکه فروید هم اعتقاد داشت دلایل واقعی اعتقادات انسان اونچیزی نیست که خودش فکر میکنه، بلکه ناشی از حوادث و جریانهایی است که نه از اونها اطلاع داره و نه میخواد اطلاع داشته باشه. درسته که این تلاشها، خصوصا تلاشهای فروید در جهت تضعیف مبانی خردگرایانه انجام میشد و قصد داشت ثابت کنه که عقل به تنهایی برای سعادت بشر کافی نیست اما نادانسته خود این تلاشها بر همون مبنای خردگرایانه استوار بود.
از این نقطه گامی کوتاه باید برداشته میشد تا به رویکردی جدید رسید ، رویکردی که معتقده مسائلی که ذهن رو دائم به خودش مشغول کرده دارای راه حل امکان پذیر نیست، بلکه بهتره این مسائل رو به کلی کنار گذاشت تا قدرت و توان ذهن انسان وقف مسائل کم اهمیتتری بشن که قادر به حل اونهاست. به زعم برلین نفوذ این دیدگاه در جریان چپ که بر پایه دیدگاههای سنتگرایان، مخالفان اصالت عقل و دستراستیها بود، شاید بهترین نمود فاصله عظیمیه که قرن نوزدهم رو از قرن بیستم جدا کرده.
مارکس هم مثل هر متفکر دیگهای به مسائل اساسی انسان باور داشت، مسائلی مثل کشف حقیقت و ادعای مکاتب مختلف در کشف حقیقت یا اینکه زندگی درستی که انسان باید در پیش بگیره چیه و چطور باید بهش رسید؟ و آیا انسان اساسا هدفی داره یا باید داشته باشه و اگر هدفی داره اون هدف چیه؟ یا حتی سئوال اساسیتر که آیا اصلا میشه به این سئوالات جواب داد و علم و عقل راهی برای پاسخ دادن به این مسائل داره؟ مارکس هم مثل اکثر متفکرین قرن نوزدهمی در جستجوی جواب به این سئوالات بود و گمان میکرد برای بعضی از اونها جوابی پیدا کرده و این جوابها به ادعای خودش علمی بودن. اینکه چقدر این ادعا درست بوده یا نه یا چقدر در حل این مسائل موفق بوده یا نه مسئله دیگهایه، مهم اینه که مارکس به اصالت این مسائل باور داشت.
اما چیزی که در کشورهای کمونیستی و فاشیستی اتفاق افتاد نه حل این مسائل بلکه حذف به یکباره اونها بود، حذف کردن نه به این معنا که از روشهای عقلانی نشون بدن که این مسائل جوابی ندارن یا قابل طرح نیستن بلکه به این صورت که طوری با شخص سوال کننده برخورد میشد تا مسائلی که تا امروز براش بسیار مهم و لاینحل بودن همچون کابوسی وحشتناک از خاطر فرد پاک و فراموش بشن. اگر رمان ۱۹۸۴ رو خونده باشین این کاری بود که در وزارت عشق با مجرمان انجام میشد و کاری باهاشون میکردن که با هر نوع انحراف فکری و مخالفت در نهایت به برادر بزرگتر عشق بورزند.
یا به عنوان مثال دیگه در حکومت دموکراسی اگر متوجه بشیم آزادیهای فردی با دموکراسی اکثریت تطابق نداره، و این اکثریت، دیکتاتوری به وجود آوردن که نظر خودشون رو به اقلیت تحمیل کنن، و در عین حال هم دموکراسی رو بخوایم و هم آزادی فردی رو، به عنوان یک بیمار باید درمان بشیم تا این مسائل برامون مطرح نباشن.
این روش جسورانه باعث نوعی همسانی و همرنگی سیاسی و عقیدتی در جامعه میشد. اما چرا ما به این همسانی و همرنگی سیاسی نیاز داریم؟ موضوع فقط رنج انتخاب یا به قول نیچه علاقمندی اکثریت انسانها به برده بودن نباید باشه، گرچه اینها هم به نوبه خودشون شایان توجهن و باید دربارهاشون تحقیق مفصل کرد، اینکه قاطبه انسانها ترجیح میدن از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنن و با واقعیتها مواجه نشن رو میشه در آثار خیلی از متفکرین خصوصا اگزیستانسیالیستها دید و به نظر من مفهومی است به قدمت بشر و موضوع امروز و دیروز نیست. اما اون دوران به خصوص که منجر به روی کار اومدن فاشیسم و کمونیسم شد چه خصوصیاتی داشت؟ آیا نقش مسائل اجتماعی رو نباید در ساخت این جوامع در نظر گرفت؟ من در قسمت قبل که درباره خلیل ملکی صحبت میکردم اشاره کردم که رکود بزرگ اقتصادی اروپای غربی و آمریکای شمالی، خصوصا در آلمان باعث شکافی شده بود که حداقل سرمنشاش رو به نزدیکترین واقعه یعنی جنگ جهانی اول میتونیم عقب ببریم، وضع اسفبار اقتصادی آلمان و محدودیتهایی که بعد از جنگ از طرف قوای پیروز بر ضد آلمان اعمال شده بود در کنار قدرت ضعیف جمهوری وایمار این امکان رو به ناسیونال سوسیالیستها داد تا قدرت رو به دست بگیرن. خیلی از مردم تورم افسارگسیخته، بیکاری و شرایط اقتصادی وخیم آلمان رو نتیجه اعمال سیاستهای لیبرالی جمهوری وایمار میدونستن و عملا در سالهای آخر این حکومت دموکرات، لیبرالیسم برای جوانهای کشور مرده بود.
پس میشه در کنار مفاهیم فکری مثل رنج انتخاب و دنبالهرو بودن قاطبه مردم، به وضع واقعی زندگی انسانها هم توجه کرد. مردم اگر نگیم به دنبال رفاه، حداقل به دنبال امنیت اقتصادی هستند و اینجا نظر هابز صائبتر از نظر لاک و دیگر طرفداران آزادی به نظر میرسه، تا وقتی امنیت نباشه نیاز به لویاتانی (احتیاج به توضیح نداره؟؟) است که امنیت رو برقرار کنه. مثلا در ایران اواخر قاجار اگر امنیت در کشور برقرار بود و هرج و مرج حاکم نبود، رضاخان نمیتونست بدرخشه و مدارج ترقی در قدرت رو طی کنه.
به قدرت رسیدن هیتلر به نظر من بیشتر معلول وضع اقتصادی بود تا مفاهیمی چون اضطراب انتخاب و ترس از آزادی فردی. بارها دیده شده وقتی یک موضوع یا یک جنبه از حیات بشری مورد توجه جامعه قرار میگیره، خواستی وجود داره تا بقیه جنبهها مسکوت گذاشته بشه و یا سرکوب بشه، آزادی فردی، آزادی مطبوعات و تکثر انسانی اولین قربانیان جوامعی هستند که امنیت جانی و اقتصادی در اونها حاکم نیست. مشابه همین وضعیت رو میشه در روسیه هم دید، روسیه تزاری با اون شکافهای عظیم بین فقرا و ثروتمندان و جامعه طبقاتیاش با درگیر کردن خودش در جنگ جهانی اول عملا ورشکست شد. این ورشکستگی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی فضایی رو برای مخالفین فراهم کرد تا انقلاب بلشویکی رو به پیروزی برسونن. آرمانی که نوید جامعهای یکدستتر، برابرتر و عادلانهتر رو میداد.
آیزایا برلین به عمد و برای طولانی نشدن مطلب به این وقایع اشارهای گذرا میکنه و مینویسه: «بیشک، فصلی از این داستان در تشریح این واقعیت خواهد بود که چگونه نابرابری در شتاب و گستره رشد فنی از یک سوی و تحول اجتماعی از سوی دیگر، به بروز بحرانهای اقتصادی انجامید که روز به روز شدیدتر و وخیمتر گشتند و ظاهرا راهی برای جلوگیری از آنها پیدا نبود.»
پس متوجه میشیم که ملاحظات سیاسی تحت تاثیر عوامل اجتماعی و اقتصادی هستن و از طرف دیگه دیدیم که آزادی سیاسی اگر توام با قدرت اقتصادی نباشه ارزشی نخواهد داشت. مجموع اینها به این معناست که در آینده مسئولیت دولتها در قبال شهروندان افزایش پیدا خواهد کرد، چون باید امنیت مردم رو تامین کنن و تامین امنیت وابسته به قدرت داشتن از لحاظ اقتصادی است. این وضعیت علیرغم به دست آوردن برابری اجتماعی برای مردم و فواید دیگهاش، یک ضرر عمده هم داره و اون از بین رفتن آزادیهای فردی است. پیاده کردن الگوهایی برای رفتار و تفکر درست برای فرد و جامعه در حقیقت تبدیل کردن جامعه است به ماشینی عظیم که افراد در اون به مثابه قطعات این ماشین قرار گرفتن.
اینها تقریبا مشابه همون حرفهایی که هانا آرنت در کتاب وضع بشر گفت، آرنت با تحلیلی زبانشناسانه و اشاره به از بین رفتن مرز بین حیطه خصوصی و عمومی و آزاد کردن بردهگان به این نتیجه رسید، برلین با دنبال کردن دو جنبش آزادی بخش سده نوزدهم. برلین میگه در چنین جامعهای کنجکاوی محض و بیطرفانه محلی از اعراب نداره و هر هنری که فایدهای برای جامعه نداشته باشه نوعی حماقته که یا نامربوطه یا پرخرج و تحریک کننده یا وقتگذرانی بیهوده.
کلماتی چون حقیقت، افتخار، تعهد یا زیبایی در این جوامع تبدیل به سلاح میشن، همونطور که وطنپرستی از نگاه دیوید فاستر والاس بعد از حملات یازده سپتامبر چنین کارکردی رو در آمریکا پیدا کرد. این سلاحها توسط دولت یا حزب برای ایجاد جوامعی به کار میرن که هنوز به طور کامل تحت نظارت قرار نگرفتن و میزانی از آزادی بیان در اونها وجود داره. به مرور و با گسترش نظارت همه سرچشمههای احتمالی تکثر انسانی خشک میشه. به زعم برلین اینکار توسط کارشناسان، مهندسین، روانشناسان، جامعهشناسان و برنامهریزان اقتصادی و اجتماعی که خودشون رو در خدمت گروه حاکم قرار دادن انجام میشه.
به عبارت دیگه به نظر میرسه ما در جامعهای به سرکردگی متخصصان و در یک محیط فکری و علمی زندگی میکنیم اما در اصل راه و روش این نظام محدود کردن کلیه بحثها به مسائلی فنی و تلاش جهت رسیدن به بیشترین حد رضایت اجتماعی است. در جامعهای که همه از وضع موجودشون راضی هستن فرد عملا توانایی شک کردن به نحوه اداره جامعه رو نخواهد داشت. نمونه بسیار عالی یک همچین جامعهای رو میتونید در رمان دنیای قشنگ نو پیدا کنید، رمانی که قبل از ۱۹۸۴ نوشته شده و پادآرمانشهری رو به تصویر میکشه که شدیدا طبقاتی است و همه در اون خوشحالن، و هیچ کس به فکر تغییر سیستم نمیافته. بی دلیل نبود که استالین هنرمندان خلاق رو مهندسان روح بشر مینامید. انسان در دست این متخصصان تبدیل به نمونهای آزمایشگاهی میشه که میتونن به هر شکلی که میخوان دربیارنش.
این نگاه در اروپای غربی اون زمان ملایمتر بود، به این صورت که به جای تاکید بر اختلافاتی که ناشی از تکثر انسانی و تفاوت در دیده، بحث سر این بود که کدوم راه بهتر میتونه ما رو به ثبات و یکدستی جامعه برسونه. اینطوری بحث درباره اصول بنیادی و هدف زندگی رو بحثی نامربوط به نیازهای انسان جلوه دادن و محصورش کردن به دانشگاهها و محیطهای آکادمیک. به زعم برلین ادامه این روند در درازمدت به بیعلاقگی روز افزون انسانها نسبت به مسائل سیاسی منجر میشه و عمده علاقه انسان معطوف به جریانهای روزمره اقتصادی و اجتماعی میشه، نه مسائلی کلی که باید دربارهاشون اندیشید. اتفاقی که در حال حاضر در دنیا افتاده.
واقعیت اینه که هر روز انسانهای بیشتری حاضر میشن بخاطر امنیت و ثباتشون دست از آزادیهاشون بردارن و اجازه میدن بخش وسیعی از زندگیاشون تحت نظارت قرار بگیره. نظارت کنندگان هم آگاهانه یا ناآگاهانه روز به روز حلقه این آزادیها رو تنگتر میکنن تا راحتتر دیگران رو کنترل کنن. این جریان در جوامع مختلف با یک سرعت یکسان حرکت نمیکنه، مثلا در زمان چاپ کتاب یعنی ۱۹۶۹، برلین اعتقاد داره آمریکا یا کشورهای اسکاندیناوی هنوز در فضای قرن نوزدهم اروپای غربی قرار دارن.
این از دست دادن روز به روز آزادی به بهانه در امان بودن از شک، یاس، وحشت و ناراحتی در قطعه مفتش اعظم برادران کارامازوف داستایفسکی به خوبی تصویر شده، مفتش اعظم اعتقاد داره اون چیزی که بیشتر از همه مردم رو به وحشت میندازه آزادی انتخابه، وحشت از اینکه تنها بمونن تا در تاریکی راه خودشون رو انتخاب کنن، کلیسا با برداشتن مسئولیت از رو دوش مردم اونها رو به بردگانی خوشحال، شاکر و راضی تبدیل میکنه. یک نمونه از کلیساهای امروزی رو به نظر من میشه در کتابهایی پیدا کرد که با چگونه یا چطور شروع میشن. کتابهایی که در نظر دارن چطور زیستن یا چگونه موفق شدن رو در قالب چند اصل یا فرمول کلی برای همه انسانها صورت بندی کنن.
البته دیدگاه دیگهای هم وجود داره و این دیدگاه از سمت نهادهایی مطرح میشه که در کار تخفیف دردهای بشری و کم کردن فاصله طبقاتی و فقر هستن. فعالیتهایی انسان دوستانه که به رفع سریع معضلات اجتماعی و انسانی اعتقاد دارن، فارغ از اینکه معمولا این فعالیتها بخاطر عشق به انسان و زندگی انجام میشه و متخصصان بیشماری رو درگیر فعالیتهای انساندوستانه میکنه، این تصور رو هم بوجود میاره که همه معضلات انسانی رو میشه با همین روشها حل یا کم کرد. نمادی دیگه از عقلگرایی و تخصصگرایی در حل مسائل انسانی. این دیدگاه خطرناکه و میتونه فعالیتهایی که به شدت انسانمحورانه و انساندوستانه است رو تبدیل به فعالیتی کنه که آزادیهای فردی رو از بین ببره و جایی برای عقل و درک همه انسانها باقی نمیگذاره. به طور سادهتر ممکنه این نهادها به جایی برسن که ادعا کنن حقیقت و روش درست اونچیزی است که ما میگیم نه اون چیزی که شما درک میکنین.( بهترین تعبیری که راجع به این چیزا خوندم)
شاید اینطور بهنظر برسه تمامی این مفاهیمی که برلین سعی داره به عنوان مشخصههای قرن بیستم بیان کنه، چیزی جز بازتولید نهادهای مذهبی مثل کلیسا نیست. کلیسا هم با شک و تردید مقابله میکرد و تفکرات مخالف و مزاحم رو طرد و سعی میکرد با آموزش کاری کنه که انسانها اصلا چنین مسائلی رو طرح نکنن.
اما دو تفاوت عمده بین کاری که نهادهایی مثل کلیسا میکردن با این جریان قرن بیستمی وجود داره ، اول اینکه کلیسا هیچوقت مسائلی که باید به اونها جواب داده میشد رو رد نکرد و اهمیت اونها رو منکر نشد. کلیسا جواب خودش رو به این مسائل داشت و جاهایی که توانایی توضیح عقلی و منطقی نداشت به ایمان متوسل میشد. اما در قرن بیستم سعی شد که این مسائل به کلی حذف و نادیده گرفته بشن. دوم اینکه تا قبل از قرن بیستم مرزبندی مشخصی بین دشمنان عقل و آزادی فردی و طرفدارانش وجود داشت. اما در قرن بیستم تمایل به نظارت و محدود کردن آزادی فردی هم از طرف مرتجعین مطرح میشه و هم از طرف لیبرالها. به گفته برلین: «نه تنها علم مورد شکنجه و تعقیب است، بلکه شکنجه و تعقیب به وسیله علم و به نام علم صورت میگیرد.»
در دنیای کنونی و با حضور رسانههای مجازی ، انسانها اگر سرشون به کار خودشون باشه و سعی نکنن در چالشها، جنبشها و حرکات سازمان یافته شرکت کنن از طرف همه مورد حمله قرار میگیرن. این مشابه حرفی است که کامو در سخنرانی جایزه نوبل درباره هنرمندان گفت و امروز گویا برای همه افراد صدق میکنه. فشار زیادی توسط اطرافیان وجود داره که شما رو وادار به اظهار نظر درباره مسائل روز میکنه و در اکثر موارد فرد مجبور میشه علیرغم میل باطنیش در حرکتهایی شرکت کنه که نه به اونها باور داره و نه لزومی برای انجام اونها احساس میکنه، مثل حرکت نمادین تعویض عکس پروفایل به صورت یکشکل یا استفاده از یک هشتگ خاص برای بیان خواستهای.
مسئله تقریبا غیرقابل حل به نظر میرسه، نه میتونیم آزادی رو قربانی کنیم و نه میتونیم از نهادهایی که برای دفاع از همون آزادی ایجاد کردیم چشمپوشی کنیم و نه میتونیم به از دست دادن حداقل سطح رفاه در زندگی تن بدیم. پس راه حل در برقراری توازنه ، توازنی که هم مبهم و هم انعطافپذیره. دوران ما مدارا و تساهل بیشتری رو طلب میکنه، ما نمیتونیم دستاوردهای عقلی انسان رو کنار بگذاریم. در عین حال باید به تکثر انسانی و خواستههای اقلیت جامعه بها بدیم. پس باید در روشهای عقلی و منطقی خشک و متعصب نباشیم و سعی نکنیم الگوهای دقیقی برای زندگی ارائه کنیم. انسان هم باید احساس آزادی کنه و هم خودش رو رها شده نبینه، اگر جا برای ابتکارات و خلاقیتهای فردی باز باشه میشه امید داشت که انسانها و ملتها بهترین لحظات زندگیاشون رو تجربه کنن.
به پایان بخش اول از کتاب چهار مقاله درباره آزادی نوشته آیزیا برلین رسیدیم. من در این بخش درباره دو مقاله اول این کتاب صحبت کردم و در قسمت بعدی ادامه بحث رو پی میگیرم که هفته آینده منتشر خواهد شد.
ممکنه براتون سئوال پیش اومده باشه که چرا در ابتدای پادکست نگفتم خلاصه کتاب و گفتم درباره کتاب. گمان میکنم درباره کتاب صحبت کردن واژه درستتری از خلاصه کتاب باشه، من از دیدگاه خودم به کتاب نزدیک میشم و بعضا در بعضی قسمتها از چند کتاب استفاده میکنم. مثلا برای ساخت این قسمت علاوه بر کتاب چهار مقاله درباره آزادی که مرجع اصلی مباحث بود من از کتاب اندیشه آزادی نشر دنیای اقتصاد و بخشهایی از کتابهای داستایفسکی هم استفاده کردم. صد البته که اطلاعات خودم و تطبیق دادن بعضی مسائل با تاریخ ایران هم در تهیه متن پادکست موثر بوده. مسلما فهمی که من از این کتاب و کتابهای مشابه دارم فهم کامل یا شاید درستی نباشه و لزومی به وفادار بودن به متن کتاب هم احساس نمیکنم چون این پادکست محصول درک و فهم من از کتابه. پس در نهایت به این تصمیم رسیدم که لفظ درباره کتاب رو به کار ببرم نه خلاصه کتاب.
نکته بعدی درباره طولانی شدن و فاصله بین قسمتهاست. خیلی ممنونم از دوستانی که در این مدت پیگیر انتشار پادکست بودن، باید عرض کنم که ساخت پادکست منوط به اینه که من در حین مطالعهام کتابی رو پیدا کنم که اولا ازش لذت ببرم و ثانیا قابلیت تبدیل شدن به پادکست رو داشته باشه، علاوه بر سختخوان بودن این کتاب و فهم درست مطالبش، چندین کتاب که از قبل انتخاب شده بودن برای ساخت پادکست در مرحله مطالعه رد شدن و با توجه به زمان محدودی که برای مطالعه دارم باعث به تعویق افتادن ساخت پادکست میشه.
موسیقیهای پادکست
- Field (Lev Knipper Cover) – Evgeny Grinko.
- موسیقی بعدی، موسیقی فیلم Brokeback Mountain محصول سال ۲۰۰۵ با بازی Heath Ledger و Jake Gyllenhaal است که این موسیقی هم ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هستش من از موسیقیهای ایشون توی قسمتهای مختلف پادکستم استفاده زیادی کردم. کلا یکی از آهنگسازهای مورد علاقه من هستن ایشون.
- یکی از قطعات موسیقی متن فیلم ۲۱ گرم که ساخته Alejandro González Iñárritu هست انتخاب شده، این موسیقی ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هست و به نام do we lose 21 grams.
- قطعهای از موسیقی فیلم The Grey با عنوان Writing the Letter ساخته Marc Streitenfeld.
- Swan Lake یا دریاچه قو از چایکوفسکی.
- تم اصلی فیلم The 3-10 to Yuma ساخته Marco Beltrami, Frankie Laine.(اطلاعات بیشتر و دانلود)
- قطعه Nocturne in C sharp minor Op.posth. از شوپن Chopin که در فیلم Pianist ساخته رومن پولانسکی استفاده شده.
- موسیقی فولک روسی به نام Korobeiniki.
امیر قائدی –
با سلام
خیلی ممنون از از زحمتی که میکشید. من روزانه حداقل ۲ ساعتی پادکست گوش میکنم. عمده اون در زمان رفت و برگشت به محل کار هست و گاهی هم وقت های مُرده دیگه. قبلا فوق العاده عذاب وجدان بابت عدم استفاده از این زمان داشتم. با رونق گرفتن پادکست چندتای اونها رو بصورت جدی پیگیر هستم که شما جزو ۳ تای اول هستید. (قبلا کتاب صوتی بود ولی معمولا موقع گوش کردن خوابم میگرفت بخاطر اینکه یه روخوانی بی روح بود)
دمتون گرم که هستید و باعث شدید امثال من از این زمانهاشون استفاده کنن. به امید روزایی که جامعه ایرانی به هر طریقی مطالعه آثار جدی در برنامه روزانه اش قرار بگیره.
EpitomeBooks –
جناب قائدی عزیز، از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم
امیر حاتمی –
با سلام و خسته نباشید و همچنین تقدیم تشکر و سپاسگذاری جهت زحمتی که می کشید. راستش من هم مدتیست که به موضوع مورد بحث علاقمند شدم و چند کتاب از برلین تهیه و مطالعه کردم.کتاب آزادی و خیانت به آزادی ایشون ساده فهم تر بود اما در فهم کتاب چهار مقاله درباره آزادی با مشکل برخوردم و از اونجا که در این زمینه تخصصی ندارم واقعا مستاصل شدم اما با خلاصه نویسی و توضیحات شما تا حدودی مشکلم حل شد. مخصوص در مقاله اول… ممنون