نیچه در این کتاب مفاهیم اصلی فلسفهی خود را خلاصه کردهاست، خلاصه کردن خلاصهی فلسفهی نیچه کار آسانی نیست. نیچه در همین کتاب میگوید: “بلندپروازی من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید.” برای فهم این کتاب لازم است که با تاریخ فلسفه و آثار فیلسوفان قبل از نیچه آشنا بود ولی جای نگرانی نیست چون هر کجا که احساس کردم بعضی مسائل نیاز به توضیح دارند، اضافه کردهام اگرچه کامل نیست اما امیدوارم علاقهای در شما به وجود بیاورم که خودتان مطالعه کنید. نیچه با این کتاب به جنگ همهی ارزشها میرود، نام غروب بتها طعنهای است بر کتاب غروب خدایان اثر واگنر و بتها نماد ارزشها هستند. ابتدا نشان میدهد که این بتها چه میکنند و چه میگویند و سپس آنها را نقض میکند یا به تعبیر خودش: “این نوشتار کوچک اعلام جنگی است بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بتها، آنچه اینبار به صدا درمیآید نه بتهایِ زمانه که بتهای جاودانهاند.”
ما خصوصاً در این کتاب و در کل در مابقی کتابهای نیچه با نثری شعرگون، گزین گو و بسیار عمیق طرف هستیم و من سعی کردم با میزان درک و فهمِ خودم، کمی متن کتاب رو ساده تر کنم پس اگر جایی متن نامفهوم بود، خواهش من از شما اینه که چند بار متن را بخوانید تا به معنای جملات پی ببرید کاری که خودم بارها کردم. نکته دیگه هم اینکه هدف من از خلاصه کردن این کتاب تایید کتاب نیست، اصلا من کسی نیستم که بخواهم کتابی را تایید یا نفی کنم. هدف من آشنایی خودم در درجه اول با تمامی افکار ضد و نقیض متفکران است و در درجه دوم و از همه مهمتر نتیجه گیری از آنها به نحوی که با من، سرشت من و روحیات من سازگار باشند، پیشنهاد من هم به شما همین است چون اعتقاد دارم با خواندن و دانستن تفکرات مختلف اولاً به غنای ذهن بشری پی میبریم ثانیاً متعصبانه با افکار و نظرات مختلف و مخالف برخورد نمیکنیم و یاد میگیریم دلایل و دیدگاه های مختلف را در نظر بگیریم و در نهایت کمک میکند آن راهی را که به نظرمان درست است برای خودمان انتخاب کنیم.
این کتاب از ده فصل تشکیل شده است، فصل اول گزینگویههایی از نیچه است که در جملاتی کوتاه بعضی مفاهیم را توضیح میدهد و به دلیل اینکه قابل خلاصهسازی و تعریف نیستند در این خلاصه یا اپیتومی به آن نمیپردازم. نیچه در فصل دوم سراغ سقراط و یا اولین بتی میرود که قصد دارد با ضربات پتکش نابودش کند. در فصل سوم به داستان عقل در فلسفه میپردازد و نشان میدهد چطور فلسفه به سمت عقل کشیده شد و حواس را کنار گذاشت و جهانی حقیقی آفرید که با جهان واقعیای که در آن زندگی میکنیم متفاوت است. در فصل چهارم سراغ این جهانِ حقیقی میرود با عنوان «چطور این جهانِ حقیقی افسانه از کار درآمد». در فصل پنجم سراغ اخلاق میرود، در فصل ششم با عنوانِ «چهار خطای بزرگ»، خطاهای شناختی و داوری ما را مطرح میکند، فصل هفتم با عنوان بهبود بخشان بشریت به رویکردهایی میپردازد که در طی تاریخ برای بهبود انسانها طراحی شدند، فصل هشتم با عنوان «آنچه آلمانیان از دست میدهند» و مربوط به جامعه آلمانی آن روزهاست و به آسیب شناسی این جامعه میپردازد که من در این خلاصه به این دلیل که ممکن است جذابیتی برای خواننده نداشته باشد به آن نمیپردازم، در فصل “پویندگی های مرد نابهنگام” به انواع و اقسام باورها، هنرمندان، عقاید، متفکران و … می تازد و در فصل آخر با عنوان «آنچه من وامدار باستانیان ام» از اندک کسانی می گوید که آثارشان ارزشمند است.
درباره نویسنده
فریدریش ویلهِلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ – درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق برفلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشتهاست.
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کُرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل دست یافت که جوانترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه بهشمار میرود. در سال ۱۸۷۹ به خاطر بیماریهایی که در تمام طول زندگی با او همراه بود، از سمت خود در دانشگاه بازل کنارهگیری کرد و دههٔ بعدی زندگانیاش را به تکمیل هستهٔ اصلی آثار خود که تا پیش آن به نگارش درآورده بود، اختصاص داد. او بیماری خود را موهبتی میداند که باعث زایش افکاری نو در وی شدهاست. در سال ۱۸۸۹ در سن ۴۴ سالگی، قوای ذهنیاش را بهطور کامل از دست داد و دچار فروپاشی کامل ذهنی گردید. او سالهای باقیمانده عمر را تحت مراقبت مادرش (تا زمان مرگ او در سال ۱۸۹۷) و پس از آن خواهرش الیزابت فورستر-نیچه گذراند و سرانجام در سال ۱۹۰۰ در گذشت.
شاکلهٔ اصلی نوشتههای نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن بهطور گستردهای نیز به هنر، لغتشناسی، تاریخ، دین و دانش پرداخته شدهاست. نوشتههای او در عین آنکه سرشار از جملات قصار و گوشه کنایه است، شامل مباحث بسیار دیگری همچون اخلاق، زیباییشناسی، تراژدی، معرفتشناسی، خداناباوری و خودآگاهی نیز میگردد. بنیانهای اصلیِ فلسفهٔ او عبارتند از نقدهایی تند علیه حقیقت مطلق در دفاع از منظرگرایی، انگارهٔ «آپولونی و دیونیسی»، نقدهایی تبارشناسانه بر دین و اخلاق مسیحی و نظریه او در این رابطه تحت عنوان «اخلاق ارباب-بردهای»، تصدیق زیباییشناسانهٔ هستی و وجود در واکنش به پدیدهٔ «مرگ خدا» و بحران عمیق هیچانگاری، و تعریف سوژه بشری به عنوان تجلیگاه ارادههای متنازع و در-کشاکش که در مجموع با عنوان «اراده قدرت» شناخته میشود. نیچه در آثار بعدیاش مفاهیم تأثیرگذاری همچون «اَبَر-مرد» و «بازگشت جاودان» را مطرح کرد و بهطور فزایندهای با قدرتهای خلّاقهٔ فرد به عنوان نیرویی برای غلبه بر پیشفرضهای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی و نیل به ارزشهای نو و سلامتِ زیباییشناسانه درگیر شد و به غور و تفحّص در بابِ آنها پرداخت.
پس از درگذشتِ نیچه، خواهر او الیزابت فورستر-نیچه متصدّی و ویراستار دستنوشتههای او شد و شماری از آثار منتشرنشدهٔ او را جهتِ تطابق با ایدئولوژی ملیگرایانهٔ آلمانیِ شخصیاش بازنویسی کرد، و در عین حال دیدگاههای صریح او را که به روشنی در تضاد با یهودستیزی و ملیگرایی بودند دچار واگردانی، پیچیدگی و غموض کرد. آثار نیچه در ویراستهای چاپی الیزابت به فاشیسم و نازیسم ارتباط داده شد، اما شماری از پژوهشگران قرن بیستم چنین خوانشی از آثار نیچه را به چالش کشیدند و ویراستهای اصلاحشدهٔ آثار او به زودی عرضه گردید. اندیشههای او در دههٔ ۱۹۶۰ بار دیگر به محبوبیت رسید، و از آن زمان تاکنون تأثیری عمیق بر اندیشمندان حوزههای فلسفه (به خصوص مکاتب فلسفه قارهای همچوناگزیستانسیالیسم، پستمدرنیسم و پسا-ساختارگرایی)، هنر، ادبیات، روانشناسی، سیاست و فرهنگ عامه در قرن بیستم و بیست و یکم گذاشتهاست.
از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفهٔ امروزی بر مبنای سؤالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق بودهاست. نوشتههای وی سبک تازهای در زبان آلمانی محسوب میشد؛ نوشتههایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گوییها مینامید. یکی از مشهورترین جملات او «خدا مردهاست» میباشد که بحثهای فراوانی را پدیدآورده است.
برگرفته از ویکی پدیای فارسی
دربارهی مترجم
داریوش آشوری (زاده ۱۱ مرداد ۱۳۱۷ تهران) نویسنده، اندیشمند، زبانشناس و مترجم ایرانی است. کارِ او در علوم سیاسی، جامعهشناسی، سخنسنجی، فلسفه و زبانشناسی است.
آشوری در قلمرو علوم اجتماعی و فلسفهٔ مدرن به توسعهٔ زبان فارسی از نظر دامنهٔ واژگان و بهبود سبک نگارش یاری فراوان کردهاست. آشوری در آثار خود واژگان نوترکیبی چون گفتمان، همهپرسی، آرمانشهر، رهیافت، هرزهنگاری، درسگفتار و مانند آن را بهکار برد که معادلی برای آن در زبان فارسی وجود نداشت. فرهنگ علوم انسانی او شامل صدها ترکیب و واژهٔ اشتقاقی تازه برای گسترش زبانِ فارسی در زمینهٔ علوم انسانی و فلسفهاست.
برگرفته از ویکی پدیای فارسی
مسئلهی سقراط
نیچه فلسفیدن با پتک خود را ابتدا با سقراط شروع میکند، اما چرا سقراط انقدر برای نیچه مهم است که یک فصل کتاب را به نام او اختصاص داده است؟ سقراط از مهمترین فلاسفهی غرب است که شاگردانش خط سیر فکری فلاسفهی بعد از خودشان را تعیین کردند، یکی از مهمترین شاگردان سقراط یعنی افلاطون کسی است که بیشتر آثار به جا مانده از سقراط را در کتابهایش آورده است، محققان معتقدند کتابهای اولیه افلاطون بیشتر نظریات سقراط بودند و کتابهای متأخرتر افلاطون حاوی نظرات خودش هستند، شاگرد افلاطون یعنی ارسطو یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفان روی زمین است، فلسفهی او هم در مسیحیت و هم در فلسفهی اسلامی بیشترین تأثیر را داشته است. مواجه شدن با این میراث فکری و نفی تفکرات این فیلسوفان و یا به تعبیر نیچه فرزانگان، عواقب خطرناکی داشته است، همهی ما داستان گالیله را شنیدهایم. حمایت کلیسا از فلسفهی ارسطو و به تبع آن فلسفهی افلاطون و سقراط منجر به صدها سال جمود فکری در فلسفهی غرب شد. نیچه هنوز اثرات این جمود فکری را در جامعه تشخیص میداد و همین امروز هم با گذشت ۱۱۸ سال از مرگ نیچه هنوز هم هستند کسانی که ارج و قرب زیادی برای سقراط و شاگردانش قائل هستند و چون بُت می پرستندش. نیچه سقراط را از دید اینها “فرزانهترین مردمِ همهی روزگاران” مینامد و میگوید این فرزانگان در یک دیدگاه مشترک بودند و آنهم این که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
در کنار این دیدگاه، باوری هم وجود دارد که میگوید چیزی که خیلی از متفکران و فیلسوفان یکسره اعلام میکند حتماً حقیقت دارد پس زندگی واقعاً ارزش زیستن ندارد. نیچه ما را دعوت میکند که این باور را مردود کنیم و دیدگاه بی ارزش بودن زندگی را به چالش بکشیم. نیچه در این باره میگوید: “ارزش زندگی را ارزیابی نمیتوان کرد، نه هیچ زندهای در این باره داوری میتوان کرد نه هیچ مردهای. زیرا زنده طرفِ ماجراست، یا همان موضعِ دعواست نه داور آن؛ و مرده هم به دلیلِ دیگر. فیلسوفی که در ارزش زندگی مسئلهای ببیند همین دلیلی است بر ضدّ او، پرسش نمادی است در برابر خردمندی او، [زیرا این] کاری است نابخردانه. یعنی اینکه تمامی این خردمندان بزرگ نه تنها تباهی زده بودند که خردمند نیز نبودهاند.”
نیچه با همین جمله و بررسی یک گزاره از این فیلسوفان، طومار کل فلسفه و خردمندی سقراط و تمام کسانی که از سقراط مایه گرفتند را میپیچد و در ادامه دلایلی بیشتری میآورد که سقراط که بود و چه کرد و چرا این گزاره درست است. نیچه ادامه میدهد و میگوید “سقراط از نظر تبار از پست ترین مردمان بود” و “بسیار زشت بود” و معتقد است “دیوچهر دیونهاد است” و داستانی تعریف میکند از بیگانهای سیماشناس که به محض دیدن سقراط رودرروی خودش میگوید او دیوی است که همهی شهوتها و آزها را در خود دارد و سقراط چنین پاسخ میدهد: چه خوب مرا میشناسی سرورم.
“با سقراط ذوق یونانی به جدلگری میگراید حال به راستی چه رخ میدهد: نخست آنکه یک ذوق والا به در می رود و با فن جدل فرومایگان فرادست می شوند. پیش از سقراط در جامعهی آبرومند از جدلگری خوششان نمیآمد و آن را رفتاری ناپسند میشمردند زیرا آدمها را با نشان دادن نادانیاشان رسوا میکرد و دست میانداخت. همچنین به این شیوه از دلیلآوری بدگمان بودند چیزهای شریف همچون مردمان شریف دلایلشان را اینگونه در کف نمیگیرند همهی دست خود را رو کردن کار ناشایستی است هرچیزی که نخست میباید به اثبات برسد ارزش چندانی ندارد.” و ادامه میدهد: “آدمی هنگامی به جدل روی میآورد که سلاح دیگر نداشته باشد باید به زور نشان دهی که حق با توست، اثر هیچ چیزی را به آسانی اثری که یک جدلگر میگذارد نمی توان زدود تجربهی هر مجلس سخنرانی و بحث گواهی است بر آن.”
و ادامه میدهد: “اهل جدل ابزار بیرحمانهای برای زورگویی در دست دارند، با پیروزی در جدل حریف را رسوا میتوان کرد جدلگر بر دوش طرف میگذارد تا اثبات کند که نادان نیست، او را به جوش میآورد و در همان حال دست و پای او را با استدلال میبندد. جدلگر زور عقل حریف را می گیرد.”
اما نیچه در ادامه میپرسد مردم با این اوصاف چرا شیفتهی سقراط شدند؟
نیچه در پاسخ میگوید یکی از دلایلی که مردم شیفتهی سقراط شدند این بود که سقراط با جدل راه جدیدی برای زورآزمایی کشف کرده بود و غریزهی زورآزمایی یونانیان را تحریک میکرد او برای مسابقهی کُشتی مردان جوان با نوجوانان شکل تازهای یافته بود، سقراط نیز شهوت پرست بزرگی بود.
همچنین سقراط فهمیده بود تباهی آرام آرام همه جا در حال گسترده شدن است و فهمیده بود که همهی عالم به درمانِ او نیاز دارند، به آن کلک شخصی خویشتنداریاش، غریزهها همه جا دستخوش آشوب بود، همه جا پا را از هر مرزی فراتر گذاشته بود هنگامی که آن سیماشناس به سقراط گفت وجودش سیاهچال همهی خواهشهای زشت است، سقراط گفت درست است اما من به همه آنها چیره شدهام. حرف گزافی که دیگران را شیفته میکرد.
نیچه در ادامه دربارهی درمان سقراط میگوید: “هنگامی که نیاز باشد از عقل خودکامهای ساخته شود چنان که سقراط ساخت خطر اینکه چیزی دیگر به نام عقل خودکامگی کند هیچ کم نیست. در آن روزگار، عقلانیت را رهایی بخش احساس میکردند چرا که آدمیزاد در خطر بود و یک راه بیشتر در پیش نداشت یا نابود شدن یا عقل ورزیدن بیهوده، اخلاق پرستی فیلسوفان یونانی از افلاطون به بعد بیمارگونه است مثل جدل دوستیشان. گزارهی عقل = فضیلت = سعادت یعنی به پیروی از سقراط میباید در برابر هوسهای تیره و تار همواره روشنایی روز عقل را کاشت.”
و ادامه میدهد:”عقلانیت به هر بها، زندگانیِ روشنِ سردِ پرواگرانهی هشیارانه، زندگانی بدون غریزه، زندگانی غریزه ستیز خود جز یک بیماری نبوده است. و نه هرگز راهی برای بازگشت به فضیلت، به سلامت و به سعادت. این که می باید با غریزهها جنگید نسخهای است که تباهی زدگی میدهد تا زمانی که زندگی میبالد سعادت برابر است با غریزه.”
سرانجام نیچه می پرسد که “آیا سقراط خودش فهمید؟ آیا در آن خردمندی رویکرد دلیرانه به مرگ سرانجام این را با خود گفت؟ این آتن نبود که جام شوکران را به او داد، او آتن را به دادن جام شوکران واداشت او زیر لب با خود گفت: سقراط طبیب نیست این جا مرگ، طبیب است و بس سقراط خود جز بیمار دیرینه ای نبوده است.”
عقل در فلسفه
نیچه می گوید خصلت ویژهی فیلسوفان نفرت از ایدهی شُدن است، شدن در برابر بودن، یکی از دوگانههای دیرینهی فلسفه بودهاست. در حقیقت اینجا نیچه دارد به فلسفهی افلاطون میتازد و ایدهی جهان مُثُل را زیر سئوال میبرد برای توضیح جهان مُثُل افلاطون مثالی که خود افلاطون در کتاب جمهورش آورده را نقل میکنم: ” ابتدا یک غار را در نظر بگیرید، که در آن تعدادی انسان از بدو تولد در حالی که به دیوار غل و زنجیر شدهاند، به طوری که همیشه رویشان به سمت دیوار روبهرو بودهاست و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکردهاند. در پشت این افراد آتشی روشن است و در جلوی این آتش نیز مجسمههایی قرار دارند و هنگامی که حرکت میکنند سایهٔ آنها بر دیوار روبهرو میافتد. در واقع این مجسمهها همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایهٔ آنها بر روی دیوار منعکس میشود.
در این میان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشستهاست بازمیگردد؛ و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را میبیند و سپس از دهانهٔ غار به بیرون میرود. او تازه متوجه میشود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار داشت. در واقع، این جهانِ خارج همان عالم مثل افلاطونی است که شخص، هنگامی که به آن میرسد متوجه میشود که حقایقِ جهان چیزی جز این است و داخل غار کجا و خارج آن کجا! شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کردهاست تصمیم میگیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند؛ و هنگامی که به سوی آنان میرود تا آنها را نسبت به جهانِ خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بستهاید، با برخورد سرد زندانیان مواجه میشود، و آنان حرف وی را دروغ میپندارند.
در واقع این تمثیل بیان میکند که این جهان سایهایست از آن جهان حقیقی که همان عالم کلی یا عالم مُثُل میباشد. غار نیز تمثیلی است از این عالم که همان سایهٔ مثل است و تنها کسی که میتواند خود را به عالم حقیقی برساند فیلسوف است و وظیفهٔ فیلسوف این است که خود را از این عقاید باطل و غیر عقلانی مردم دربارهٔ خدا و جهان هستی به دور کند و حقیقت را از خاستگاه حقیقی آن یعنی همان عالم مثل لایتغیر جستجو کند.”
در فلسفهی افلاطون حقیقت و جهان حقیقی، جهانی است که همه چیز در آن ثابت است و به اصطلاح فقط وجود یا نمود دارد و تغییر نمیکند و این جهانی که ما در آن زندگی میکنیم به دلیل همین تغییر و شدن سایهای است از جهان حقیقی، اما نیچه به چیرگی بودن یا وجود در فلسفه غربی میتازد و معتقد است که هستی شدنی جاودانه است و این فرآیند شدن را مساوی وجود یا نمود میداند و همین جهان را تنها جهان موجود میداند و میگوید: “آنچه فیلسوفان در درازنای هزارهها دستورزی کردهاند همگی مومیاییهای مفهومی بودهاند. هیچ چیز واقعی از دستانشان زنده بیرون نیامدهاست.” همگی به وجود ایمان دارند و از آنجا که دستشان به آن نمیرسد دنبال دلایلی میگردند که آن را از دسترسشان دور نگه داشته و به حواس می رسند و گمان می کنند حواس ما را در شناخت جهان فریب میدهند.
نیچه میگوید حسها دروغ نمیگویند، آنچه دروغ را در آن ها مینشاند برداشت ماست از آنها و حسها را ابزارهایی عالی برای شناخت و مشاهده می داند و میگوید علم، امروزه از حسها نهایت استفاده را میکند و دنبال این است که بتواند بهتر و بیشتر هم استفاده کند.
نیچه در اینجا باور به وجودی که تغییر نمیکند را مساوی باور به خدا میگیرد و میگوید فیلسوفان معتقدند مفاهیمی چون وجود، مطلق، خیر و مفاهیمی از این دست که تغییر نمیکنند و فاعل و شدن ندارند باید علت وجودیشان را در خودشان جستجو کنیم یعنی خود باعث و علت خودشان هستند و از اینجا به مفهوم علت نخستین و خدا میرسند.
اما چطور به این نتیجه رسیدند؟ چون عقل همه جا فاعل و مفعول میبیند و به خواست و اراده ما به عنوان علت باور دارد، و همچنین عقل به من در مقام وجود و جوهر باور دارد و این باور را به همه چیز تعمیم میدهد و مفهوم چیز را میسازد در نتیجه گمان میکند وجود همان علت است. فیلسوفان بعدها و در زمان کانت به مقولات عقلی دست مییابند و نتیجه میگیرند این مقولات عقلی نمیتواند از راه حواس و تجربه به ما رسیده باشد پس به وجود جهانی بالاتر و وجود خدا اعتقاد پیدا میکنند.
نیچه تلاش میکند با آوردن دلایلی وجود این جهان بالاتر و حقیقی را نفی کند، دلیل اول اینکه همان دلایلی که برای حقیقی بودن جهان مورد نظر این فیلسوفان آورده میشود، همان دلایلی است که میتواند برای واقعی بودن جهان بهکار رود یعنی دلیل وجود جهان حقیقی و واقعی یکی است پس جهان واقعی و حقیقی هم یکی هستند. توضیح اینکه در تمثیل غار افلاطون، ابزارهای شناخت ما از جهان تغییری نکردهاند.
دلیل دوم اینکه با متضاد کردن جهان واقعی، جهان حقیقی را ساختهاند، هرآنچه در این جهان هست را برعکس کرده و جهان حقیقیاش نامیدهاند و این تعریف مترادف با تعریف نیستی است.
دلیل سوم اینکه افسانه سرایی درباره جهان دیگر هیچ معنایی ندارد جز اینکه ما از طریق بدگویی به زندگی و کوچک شمردن زندگی به دنبال زندگانی دیگر و بهتر هستیم و در حقیقت داریم از این زندگی انتقام می گیریم.
و دلیل چهارم اینکه بخش بندی جهان به یک جهان حقیقی و یک جهان واقعی یا نمود را چیزی جز تباهی زدگی نمی داند زیرا نیچه نمود و وجود را برابر با حقیقت می داند.
چگونه جهان حقیقی افسانه از کار درآمد
نیچه در ادامه به بررسی تاریخچهی تفکراتی جهان حقیقی می پردازد و میگوید:
در مرحله اول گفتند که جهان حقیقی وجود دارد و دست یافتنی است برای کسانیکه فرزانه، پرهیزکار و با فضیلت باشند. همان است که در آن به سر می برد او همان است. (در حقیقت همان مفهوم ایده یا مثل افلاطون)
مرحله دوم: جهان حقیقی اکنون دست نیافتنی است اما وعده آن را به فرزانگان، پرهیزکاران و فضیلتمندان و به گناه کاران توبه کار دادند. (مسیحیت)
مرحله سوم: جهان حقیقی نه دست یافتنی است نه اثبات پذیر و نه نوید دادنی اما اندیشیدن به آن به خودی خود مایه آرامش است، وظیفه است و دستور (منظور از دستور در اینجا حکم کلی اخلاق کانت است که میگوید”چنان عمل کن که بخواهی عمل تو در جهان حکمفرما شود.” ). (خورشید کهن همچنان در زمینه است اما در ورای مه و شک ایده نمایان شده است. فلسفه کانت)
مرحله چهارم: جهان حقیقی دست نیافتنی است پس شناختنی هم نیست در نتیجه نه آرام بخش است نه وظیفه آفرین (نخستین خمیازه های عقل، خروس خوان پوزیتیویسم)
مرحله پنجم: جهان حقیقی ایدهای که نه به کار میآید و نه دیگر وظیفه آفرین است باید از شرش خلاص شد (روز روشن، چاشتگاه، بازگشت عقل سلیم)
مرحله ششم: از دست جهان حقیقی آزاد شدیم.دیگر جز این جهان، جهانی نیست. (نیمروز: دم کوتاه ترین سایه، پایان درازترین خطا، اوج بشریت، سرآغاز زرتشت)
اخلاق همچون ضد طبیعت
نیچه پس از نفی جهان حقیقی سراغ اخلاق میرود و میگوید اخلاق برای مهار غرایز به وجود آمد. غریزهها در ابتدا دورانی دارند که باعث بدبختیاند و قربانیان خود را با سنگینی حماقت خود نابود میکنند. در نتیجه انسان با به وجود آوردن اخلاق با این غرایز میجنگد به عنوان مثال در عهد جدید به عنوان درسی در باب مسائل جنسی گفته شده است که اگر چشمات تو را لغزاند آن را کور کن. اما نیچه میگوید نابود کردن غرایز برای پرهیز از حماقتهای ناشی از آن خود نهایت حماقت است. نیچه اشاره ای هم به پیدایش کلیسا دارد و معتقد است کلیسا در هواداری از مسکینان در روح (یا انسانهای بی اراده) با خردورزان (یا انسانهای بااراده) میجنگید پس از این کلیسا توقع خردورزی نباید داشت. کلیسا با غرایز میجنگید و درمانش ریشه کن کردن غرایز بود نه این که تلاش کند یک هوس یا غریزه را روحانی و زیبا و خدایی کند. اما ریشه کن کردن غرایز یعنی ریشه کن کردن زندگی.
نیچه میگوید: کسانی غرایز را سرکوب میکنند که ارادهی آن را ندارند که روی یک غریزه حد بگذارند و این سستی اراده از ضعف اخلاقی و روحی افراد نشأت میگیرد و به اعتقاد نیچه افرادی که توان پارسایی نداشتند زهرآگینترین سخنان را دربارهی غرایز گفتهاند.
یکی از مثالهایی که نیچه درباره روحانی کردن احساسات میزند عشق است و آن را پیروزی بزرگ بر مسیحیت میداند. نیچه از دشمنی کردن هم به عنوان غریزهای دیگر نام میبرد که روحانی شدهاست و میگوید در عالم سیاست هر طرف شرط ماندگاری خود را در آن میبیند که طرف دیگر از پا نیفتد. در ستیز با دشمنان است که او خود را ضروری مییابد. ما در درون خودمان هم این را احساس میکنیم در جنگ و ستیز با دشمن درونمان است که بارور و خلاق میمانیم، هیچ چیز با ما بیگانهتر از آن آرزوی دیرینهی آرامش روح، آن آرزوی مسیحی نیست.
نیچه در ادامه اخلاق را اینطور تعریف میکند: “هرگونه طبیعتگرایی اخلاقی یعنی هر اخلاق سالم، زیر فرمان یک غریزه حیاتی است و در آن فرمانی از فرمانهای زندگی از راه قاعدهای خاص از بایدها و نبایدهاست. … اما اخلاق طبیعت ستیز درست رویاروی غریزه های حیاتی میایستد. … قدیسی که گمان می کند با سرکوب غرایز خداوند از او خرسند است یک اخته آرمانی است.. آنجا که ملکوت خدا آغاز میشود زندگی پایان مییابد.”
چهار خطای بزرگ
در ادامه نیچه به چهار خطای شناختی و داوری ما میپردازد و از آن به عنوان چهار خطای بزرگ نام میبرد. این خطاها چنین هستند:
خطای اول: قرار دادن معلول به جای علت است و مثالی میزند از کسی که سفارش میکرد برای داشتن عمر دراز و شادکامانه و فضیلتمندانه باید کم غذا خورد، این نویسنده دلیل عمر طولانی خود را کمخوری میدانست اما در حقیقت دلیل کم خوریاش، کند بودن متابولیسم بدنش بوده است. کمخوری یا پرخوریاش دست خودش نبود. برای انسانی با مصرف بسیار زیاد انرژی، کمخوری خود عامل مرگ زودرس میشود.
یا در مثال دیگر میگوید: “کلیسا و اخلاق میگوید کارهای بد و تجمل پرستی جامعه را به نابودی میکشاند اما من میگویم جامعهای که رو به تباهی است به کارهای بد و تجمل پرستی روی میآورد.”
“یا میگویند این حزب با چنین اشتباهاتی کار خود را به نابودی میکشاند اما من میگویم او دیگر به غریزهاش پشت گرم نیست پس کارش تمام است. هر لغزشی به هر معنا نتیجه تباهی غریزه است و فروپاشی اراده. تعریف واژه بد کمابیش همین است پس هر چیز خوب غریزی است و از این رو آسان و بی دردسر و آزادانه.”
خطای دوم رابطه علیت نادرست: آدمیان همیشه میدانند که علت هر چیزی چیست اما ایمانمان به این دانایی را از کجا آوردهایم؟ از آنجا که باور داشتیم اراده کردن همان علت کارهاست و دوم اینکه باور داریم همه علت ها در ذهن ماست و اگر به نام انگیزه در ذهن دنبالش بگردیم پیدا می کنیمش و سوم اینکه گمان می کنیم من علت اندیشه است.
نیچه در جواب میگوید: “دنیای درون پر است از تصویرهای وهمی و خیالی، اراده هم یکی از آنهاست. اراده چیزی را تغییر نمی دهد اراده رویدادها را همراهی می کند.”
و درباره انگیزه میگوید: “انگیزه چیزی جز یک پدیدهی سطحِ آگاهی نیست یکی از چیزهای همراه با کردار که به جای آنکه آن را آشکار کند پنهان میکند”. و دربارهی من میگوید “همچنین من نیز بازی لفظی است که از اندیشیدن و احساس کردن و خواستن دست برداشته است.”
خطای سوم خطای علت های زاده خیال نام دارد و نیچه میپوید ما علاقه داریم، نخستین گمانی که با شناختهای قبلی ما و برپایهی تجربهی ما هم خوانی داشته باشد را به عنوان علت یک اتفاق در نظر بگیریم و هیچ چیز تازه و ناآزموده و ناآشنا را علت وقوع یک اتفاق نمیدانیم.
دو دسته از علت های خیالی را اینجا نیچه نام میبرد یک: علت احساس ناخوشایند انسان که آن را به ارواح خبیثه و یا احساس گناه مرتبط میدانند در حالی که انسان میتواند هر لحظه دلایلی برای ناخوشنودی خود فراهم کند. دوم علت احساس خوشایند انسان را پشت گرمی به خدا فراهم میدانند، برای چنین کسی خوب از کار درآمدن کارها احساس خوشی ایجاد نمیکند بلکه این ایمان و محبت و امید است که باعث احساس خوشایند میشود. در حالی که نیچه علت شادکامی و ناشادی ما را بیشتر وضعیت فیزیولوژیک ما می داند.
اما خطای چهارم اراده آزاد نام دارد، نیچه میگوید هدف از ساختن مفهوم اراده آزاد در اساس کیفر دادن است یعنی پیدا کردن گناه کار. “آدمیان را از آن رو آزاد پنداشتند که بتوانند آن ها را داوری کرد و کیفر داد.” اما نیچه معتقد است که هیچ چیزی نمی تواند انسان را داوری کند چون اراده و هدف و علتی برای وجود داشتن انسان نمی شناسد و بنا نیست از راه انسان به انسان آرمانی یا آرمان شادکامی یا آرمان اخلاقی برسد و اضافه میکند که بیمعناست اگر ما هستیِ خود را در راه هدفی بدهیم که خودمان آن هدف را ایجاد کردهایم.
بهبودبخشان بشریت
نیچه می گوید در هر دورانی به دنبال این بودند که انسان بهتری بسازند و اخلاق ابزار این کار بوده است، این بهتر کردنها دو دسته بودند: دستهی اول: رام کردن وحشیگریهای انسان و دستهی دوم پرورش گونهای خاص از انسان.
در مورد اول رام کردن انسان در حقیقت ناتوان کردن اوست نه بهبود بخشیدن و مثالش رام کردن آلمانها توسط کلیسا و موارد مشابه در آمریکا و جاهای دیگر است (نگاه کنید به فیلم پرتقال کوکی ساخته استنلی کوبریک). در این روش فرد توانایی شرارت کردن را از دست میدهد نه اینکه خودش نخواهد.
در مورد دوم پرورش نژادهای مختلف است به عنوان مثال اخلاق هندو قانونی دارد به نام مانو که وظیفه پرورش ۴ نژاد را بر عهده دارد نژاد برهمنان، نژاد جنگاوران، نژاد بازرگانان و کشاورزان و در نهایت نژاد بندگان و در برابر اینها نژاد چاندالا قرار دارد که از اینها نیستند و از خیلی چیزها محرومند. مثلا تنها خوراکی که اجازه دارند بخورند سیر و پیاز است، از آبهای چشمه و رودخانه نمیتوانند استفاده کنند و از آب مرداب ها باید بردارند. نیچه نتیجه این نظام نژادپرستانه و طبقاتی را ظهور و بروز ادیان میداند که به روش اول ختم میشود و نیچه چه درست میبیند که مسیحیت به یاری این چاندالاها میآید و ضد نژادپرستی قیام میکند و تبدیل به نوع اول بهبود بخشان بشریت میشود. در نهایت نیچه می گوید تمام وسایلی که بنا بود با آنها بشریت اخلاقی شود از بیخ و بن غیراخلاقی بودهاند.
پویندگی های مرد نابهنگام
نیچه در این فصل یکی یکی فیلسوفان و متفکران و هنرمندانی را که نمیتواند تحمل کند را نام میبرد از جمله سِنِکا، روسو، شیلر، دانته، کانت، جان استورات میل و … و برای هر کدام توصیفی به دست میدهد مثلاً به سِنِکا می گوید گاوبازِ فضیلت، یا دانته را کفتار سراینده در گورها مینامد و بعضی از این هنرمندان و متفکران را با موشکافی بیشتر مورد بررسی قرار میدهد و دلیل اینکه چرا نمیتواند آنها را تحمل کند را میگوید و سپس برای کسانی که میخواهند در این راه قدم بردارند، یعنی خلق آثار هنری و فکری توصیههایی دارد. مثلاً توصیه میکند دنبال روانشناسی بازاری نروند همان روانشناسیای که رمانتیکها در رمانهایشان استفاده کردند. نیچه میگوید هنر باید متهور و تغییر دهنده باشد نه آن چیزی که هست را برای ما مدل کند و هنرمند باید سرمست باشد، سرمستیای که با احساس افزایش نیرو توأم باشد. البته نیچه به هنر برای هنر عقیده دارد و میگوید بیهدفی بهتر از داشتن اهداف اخلاقی برای هنر است.
نیچه به انواع و اقسام مشاغل میپردازد و برای هر کدام اندرزهایی دارد، مثلاً به پزشکان توصیه میکند بیماری که امیدی به بهبودش نیست به سمت مرگ خودخواسته هدایت کنند، چرا که اعتقاد دارد با سربلندی مردن بهتر از زندگی در حقارت است. و از این دست توصیهها، نیچه زن ستیز است و هر چه را فکر میکند ذرهای زنانگی در آن است ناچیز میشمرد.
دوران مدرن را دوران کمتوان می نامد و میگوید “ما مردم مدرن با خویشتننوازی و نوعدوستی پر اشتیاقمان، با فضیلتهای پُرکاریمان، با بیادعاییمان، با قانونشناسیمان، با علمیتمان – انبارنده و صرفهجو و ماشینوار- دورانی کمتوان میسازیم.” در حالیکه ویژگیهای دوران پر توان را اینگونه می داند: “شکاف میان انسان و انسان، شکاف میان رده با رده، پلورالیزم گونهها، خواست خود بودن، خواست خود را جدا دانستن.”
نیچه معتقد است در این دوران کمتوان همه شبیه هم میشوند و غایت لیبرالیسم را برابر کردن کوه با دره میداند و مردمان را کوچک و ترسو و لذتپرست میکند. نیچه جنگ را پرورش آزادی میداند و تعریفی از آزادی میدهد که بیشباهت به تعریف آزادی در فلسفه سارتر نیست: “آزادی یعنی خواهان پاسخگوی کردار خویش بودن؛ یعنی نگاه داشت فاصلهای که ما را از یکدیگر جدا می کند، یعنی بیاعتناتر شدن به سختی و دشواری و تهیدستی، حتا نسبت به زندگی، یعنی آمادگی برای قربانی کردن مردم در راه آرمان خویش، از جمله قربانی کردن خویش. انسان آزاد جنگاور است.”
نیچه درباره ازدواج هم میگوید ازدواج یک نهاد است و یک نهاد نباید بر یک هوس شخصی که منظورش همان عشق است بنا شود و بنیاد آن را باید بر پایهی غریزهی جنسی و غریزهی مالکیت گذاشته شود.
درباره نوابغ میگوید رابطهی نابغه با زمانهاش رابطه توانا و ناتوان است، زمانه همیشه به نسبت جوانتر است و کم مایهتر و خامتر و نااستوارتر و کودکوارتر.
اما نیچه در آخر بعد از نفی کردن همهی ارزشها و همهی متفکران و فیلسوفان و هنرمندان میگوید: گوته آخرین آلمانی است که من به او احترام میگذارم و ادامه میدهد ای بسا از من میپرسند که “پس چرا به آلمانی مینویسم، حال آنکه هیچ جا به بدی سرزمین پدری آثار مرا نمیخوانند. اما سرانجام کیست که بداند من آیا امروزه آرزومند خوانده شدن هستم یا نه؟ چیزهایی آفریدن که دندان های زمانه از پس جویدنشان برنمیآید.” و در ادامه میگوید: “بلندپروازی من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب میگوید، که کسی در یک کتاب هم نمیگوید من به بشریت ژرف ترین کتابی را که دارد دادهام، زرتشت خویش را.”
آن چه من وامدار باستانیان ام
نیچه در مورد خودش میگوید: “ذوقی که خوش ندارد آری گفتن را و خوش تر دارد نه گفتن را و از آن خوش تر هیچ نگفتن را چه درباب تمام فرهنگها، چه در باب کتابها. در اساس در زندگانیِ من از کتابهای باستانی چند کتابی بیش نیست که چیزی به شمار آید.”
از اینها یکی اشعار هوراس رومی را نام میبرد و میگوید تا به امروز از شعر هیچ شاعری آن لذت هنری را نبردهاست که در همان آغاز از چکامهای از هوراس بردهاست.
به متفکران یونانی که میرسد افلاطون را هم همچون سقراط مینوازد و سوفسطاییان را ارج مینهد و میگوید: “فرهنگ سوفسطایی یعنی فرهنگ واقع نگر” و ادامه میدهد: “این جنبشی بود بینهایت ارزشمند در میان آن حقهبازهای اخلاق و آرمان پرستی مکتبهای سقراطی.”
پتک سخن میگوید
در آخرین بخش کتاب با عنوان پتک سخن می گوید نیچه شعری از هوراس رومی را نقل میکند که عیناً اینجا میآورم:
“چرا چنین سخت؟ زغال سنگ به الماس چنین گفت: مگر ما خویشان نزدیک نیستیم؟
چرا چنین نرم؟ برادران، من از شما چنین میپرسم: مگر شما برادران من نیستید؟ چرا چنین نرم؟ چنین سست و تسلیم؟ چرا رد و انکار در دل های شما چنین بسیار است؟ چرا سرنوشت در نگاههای شما چنین کم؟
و اگر نخواهید سرنوشت باشید و سرسخت، چه گونه توانید روزی همپای من فتح کرد؟
و اگر سختی شما نخواهد برق زند و بدرد و ببُرد، چگونه توانید روزی همپای من آفرید؟ زیرا آفرینندگان همه سختاند و سعادت در نظر شما این باد که هزارهها را چنان در چنگ بفشارید که موم را. سعادت نگاشتن خواست هزارههاست نگاشتنی همچون نگاشتن بر مفرغ، بر سختتر از مفرغ، بر اصیلتر از مفرغ. تنها اصیلترینان یکپارچه سختاند.
برادران، من این لوح نو را بر فراز شما مینهم: سخت شوید!”
موسیقیهای پادکست
- موسیقی ابتدایی پادکست اثری است از آهنگساز مشهور انیو موریکونه (ENNIO MORRICONE) با عنوان Mystic and Severe که متعلقه به فیلم Death Rides a Horse محصول سال ۱۹۶۷
- موسیقی دوم ساخته Carlos Santana و خوانندگی Everlast هستش. سانتانا آهنگساز و نوازنده مکزیکی-آمریکایی است که آغاز معروفیتش برمیگرده به دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی، سانتانا با خیلی از خوانندههای مطرح آمریکایی کار مشترک انجام داده، این آهنگ هم یک اثر مشترک با Everlast خواننده آمریکایی است که بخاطر این موسیقی Everlast جایزه گرمی هم دریافت کرد. نکته جالب در شعر انتهایی این آهنگ هست که میگه: La ilaha illallah We all shine like stars
- موسیقی سوم از موسیقی متن فیلم ۲۱ گرم که ساخته Alejandro González Iñárritu هست انتخاب شده، این موسیقی ساخته Gustavo Alfredo Santaolalla هست و به نام did this really happen
- Le Moulin موسیقی فیلم Amélie ساخته Jean-Pierre Jeunet در سال ۲۰۰۱ هستش، موسیقیهای بسیار زیبای این فیلم رو هم Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی ساخته.
- موسیقی دیگری از Gustavo Alfredo Santaolalla با عنوان Bibo No Aozora-Endless Flight-Babel که در فیلم Babel ساخته Alejandro González Iñárritu استفاده شده است.
- موسیقی بعدی، موسیقی فیلم The grey با نام Into The Fray و ساخته Marc Streitenfeld است.
- Light of the Seven موسیقی سریال Game of Throne که توسط رامین جوادی ساخته شده، این موسیقی مربوط به فصل شش سریال بازی تاج و تخت هستش.
امیر –
به شدت دنبال همچین پادکستی بودم ممنونم
علی –
سلام اپیزود دوم پیدا نکردم لطفا راهنمایی کنید
EpitomeBooks –
https://epitomebooks.ir/%d8%a7%d9%be%db%8c%d8%b2%d9%88%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85-%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%a7%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa%d8%9f/