این کتاب در حقیقت مجموعه سه مقاله از ماریو بارگاس یوسا است که توسط عبدالله کوثری به صورت کتاب در آمده است و کتاب مستقلی از سوی نویسنده محسوب نمی شود.
مقالهی اول با عنوان چرا ادبیات؟ مقاله بسیار معروفی از جناب یوسا است که در سال ۲۰۰۱ و در مجلهی New Republic منتشر شده و در آن پیرامون نیاز ما به ادبیات صحبت میکند.
مقالهی دوم با عنوان فرهنگ آزادی در اصل متن سخنرانی یوسا در سپتامبر ۲۰۰۰ و در بانک توسعهی کشورهای آمریکایی است. یوسا در این سخنرانی پیرامون چالشهای پیشِ روی جهانی شدن بحث میکند.
و در آخر مقالهی سوم با عنوان آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت که در سال ۱۹۸۷ چاپ شده درباره لزوم توجه مردم آمریکای لاتین به افسانهها و تاریخ کشف آمریکا میپردازد.
درباره نویسنده
خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا متولد ۱۹۳۶ داستاننویس، مقالهنویس، روزنامهنگار و سیاستمدار پرو است. یوسا در کنار مارکز، کارلوس فوئنتس و کورتاسار از معروفترین نویسندگان دورهی طلایی ادبیات آمریکای لاتین است که به بوم (Boom) معروف شده است. اما یوسا بر خلاف سایرین در نثرش از رئالیسم جادویی استفاده نمیکند. یوسا در طول زندگانی هنری خود جوایز بسیاری برده است که مهمترین آنها نوبل ادبی سال ۲۰۱۰ میباشد. برای اطلاعات بیشتر به صفحه ویکیپدیای یوسا مراجعه کنید.
درباره مترجم
عبدالله کوثری مترجم بسیاری از کارهای یوسا و کارلوس فوئنتس در ایران است. البته لازم بهذکر است که ایشان کار ترجمهی این آثار را از زبان انگلیسی به فارسی انجام میدهند.
مقالهی اول: چرا ادبیات؟
مقاله اینطور شروع میشود: بارها برایم پیش آمده که در نمایشگاه کتاب یا در کتابفروشی آقایی به سراغم آمده و از من امضا خواسته و این را هم اضافه کرده که برای همسرم میخواهم، یا برای دختر جوانم یا برای مادرم و من هم بلافاصله از او پرسیدهام خودتان چی؟ اهل مطالعه نیستید؟ پاسخ همیشه یکی است: چرا کتاب خواندن را دوست دارم، اما میدانید، خیلی خیلی گرفتارم.
این مرد و هزاران مرد دیگر آنقدر وظیفه و مسئولیت دارند که حاضر نیستند اوقات ذیقیمتشان را با خواندن رمانی ادبی، یا مجموعه شعری یا مقالهای ادبی به هدر بدهند. در نظر این آدمها ادبیات کاری است غیرضروری، فعالیتی ارجمند است و برای پرورش احساس و آموختن رفتار و کردار مناسب ضرورت دارد اما اساساً نوعی سرگرمی است.
ادبیات بیش از پیش تبدیل به فعالیتی زنانه میشود. تردیدی در این نیست که خوانندگان ادبیات روز به روز کمتر میشوند و در میان خوانندگان باقیمانده شمار زنان از مردان بیشتر است. مثلاً در اسپانیا تحقیقات نشان داده که نیمی از جمعیت اصلاً کتاب نمیخوانند و شمار زنانی که کتاب میخوانند ۶.۲ درصد از مردان بیشتر است.
جامعهای که در آن ادبیات مانند مفسدهای شرمآور به گوشه و کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمها رانده میشود جامعهای است محکوم به توحش معنوی که حتی آزادی خود را به خطر میاندازد.
نویسنده در ادامه میخواهد با دلایلی نشان دهد که ادبیات نه تنها وقتگذرانی تجملی نیست بلکه ادبیات یکی از اساسیترین و ضروریترین فعالیتهای ذهن است، فعالیتی که برای شکلگیری شهروندان در جامعه دموکراتیک لازم و حیاتی است.
ادبیات، عشق و تمنا و رابطهی جنسی را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است، در غیابِ ادبیات، اروتیسم وجود نداشت، عشق و لذت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازیِ ادبی است بیبهره میماند.
ادبیات فصل مشترک انسانها
ما در دوران تخصصی شدن علم زندگی میکنیم، علی رغم تمام فوایدی که تخصصی شدن دانش در پیشرفت بشر دارد، پیامدهای ناگواری نیز دارد. چرا که آن خصایص مشترک فکری و فرهنگیای که به مرد و زن امکان همزیستی، ارتباط و احساس همبستگی میبخشد را از میان میبرد.
ادبیات فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و در این میان تفاوت مشاغل، شیوهی زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ما در مقام خوانندگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنهی گسترده مکان و زمان درک میکنیم. مردان و زنان همهی ملتها در هر کجا که هستند در اصل برابرند و تنها بیعدالتی است که در میان آنان بذر تبعیض و ترس و استثمار را میپراکند.
آثار ادبی به صورت اشباحی بیشکل در خلوت آگاهی نویسنده زاده میشوند. عاملی که این اشباح را به آگاهی او رانده ترکیبی است از ناخودآگاه نویسنده و حساسیت او در برابر دنیای پیرامونش و همچنین عواطف او. ادبیات زمانی هستی مییابد که دیگران آن را همچون بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا شوند و آنگاه ادبیات به برکت خوانده شدن، بدل به تجربهای مشترک میشود.
ادبیات و زبان
یکی دیگر از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق مییابد، جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتر بیان میکند.
اما محدودیت فقط کلامی نیست، محدودیت فکر و تخیل نیز در میان است، چرا که افکار و مفاهیمی که ما بهواسطهی آنها به رمز و راز واقعیت ِخود پی میبریم، جدا از کلمات وجود ندارند. ماسخن گفتنِ درست، پُرمغز، سنجیده و زیرکانه را از ادبیات و تنها از ادبیات خوب میآموزیم.
ادبیات، عشق و تمنا و رابطهی جنسی را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است، در غیابِ ادبیات، اروتیسم وجود نداشت، عشق و لذت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازیِ ادبی است بیبهره میماند.
اما این نیز بیتردید درست است که ما اگر در برابر حقارت و نکبت زندگی برنمیخاستیم هنوز در مراحل بدوی بودیم.
ادبیات و عصیان
در غیابِ ادبیات، ذهن انتقادی که محرک اصلیِ تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است لطمهای جدی خواهد خورد. ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، چیزی ندارد که بگوید، ادبیات، خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسایِ ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.
تاختن در کنار روسینانتهی (اسب دُن کیشوت) زار و نزار و دوش به دوشِ شهسوار پریشان دِماغ لامانچا (دُن کیشوت)، پیمودن دریا بر پشت نهنگ همراه با ناخدا اَهَب، سرکشیدنِ جام آرسنیک با مادام بوواری، این همه راههایی است که ما ابداع کردهایم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی ناعادلانه خلاص کنیم.
بدینسان ادبیاتِ خوب و ادبیاتِ اصیل همواره ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است. حتی میتوان گفت ادبیات قادر است ما را ناخشنودتر کند، زیستن در عینِ ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی به معنای جستجویِ چیزهایی است که ممکن است در زندگی وجود نداشته باشد و نیز به معنای محکوم کردن خویش است به جنگیدن در نبردهایی بیحاصل، اما این نیز بیتردید درست است که ما اگر در برابر حقارت و نکبت زندگی برنمیخاستیم هنوز در مراحل بدوی بودیم.
اگر ادبیات نبود
فرض کنید در جهانی زندگی میکردیم که ادبیات در آن وجود نداشت، در نتیجه صفاتی چون دُن کیشوتوار، کافکایی، رابلهای، اورولی، سادیستی، مازوخیستی هم وجود نداشت. در این جامعهی فرضی انسانها و جوامعی هستند که واجد این صفاتند ولی ما قادر نیستیم آنطور که نویسندگان این صفات را آشکار کردند، آنها را بشناسیم و آشکار کنیم.
حقایقی که ادبیات آشکار میکند همواره خوشایند نیست و گاهی تصویری که ما در آینه شعر و رمان از خود میبینیم هیولایی است. این هیولاهایی که یکسر مشتاقِ زیرپاگذاشتن مرزهایند و در پنهانترین گوشههای وجود ما مخفی شدهاند و چشم انتظار فرصتی مناسب نشستهاندتا از آن تاریکی بیرون بجهند و خود را آشکار کنند و جهانی اورولی یا کافکایی برایمان بسازند. آنچه نخستین بار به این پسغولههای ذهن انسان سرک کشید و قدرت ویرانگر و خود-ویرانگر آن را کشف کرد ادبیات بود. دنیای بدون ادبیات تا حد زیادی از این مغاکهای هولآور که شناخت آن ضرورت بسیار دارد، بیخبر میماند.
این دنیای بیادبیات، دنیای بیتمدن، بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادن انسان به قدرت است. این دنیا، دنیایی مطلقاً حیوانی است و ویژگیِ عمدهی این زندگی مبارزه در راه بقا، ترس از ناشناختهها و ارضای نیاز مادی است.
بیگمان تخقق این ناکجاآباد نامحتمل است اما اگر بخواهیم دچار بیمایگی تخیل و زبان نشویم و ذهنی انتقادی داشته باشیم همراه با زمینههای مشترک فرهنگی با تمام انسانها و از تضعیف آزادیمان بپرهیزیم باید دست به عمل بزنیم، یعنی باید بخوانیم.
مقالهی دوم: فرهنگ آزادی
یوسا سخنرانیاش را اینطور شروع میکند: موثرترین حملهها به جهانی شدن اغلب ربطی به اقتصاد ندارد، بلکه از دیدگاه اجتماعی، اخلاقی، و از همه مهمتر، فرهنگی مطرح میشود. این حملهها چنیناند: از میان رفتن مرزهای ملی و تثبیت دنیایی که بازارها عامل پیوند آنند، لطمهای مرگبار بر فرهنگهای ملی و منطقهای و سنتها و آداب و رسوم و اساطیر که تعیین کننده هویت فرهنگیِ ملی و منطقهای است وارد میکند. از آنجا که بخش عمدهای از جهان در برابر هجوم محصولات فرهنگی کشورهای توسعه یافته که به ناگزیر ورود شرکتهای فراملی را به دنیال دارد، قادر به پایداری نیست، فرهنگ آمریکای شمالی در نهایت خود را تحمیل میکند، جهان را همسان میکند و رنگ و بوی فرهنگهای متنوع را از میان برمیدارد. بدین ترتیب همهی ملتهای دیگر، نه فقط ملتهای ضعیف، هویت و روح خود را از دست میدهند و به چیزی فراتر از مستعمرههای قرن بیست و یکمی تبدیل میشوند، کاریکاتورهایی تقلید شده از هنجارهای فرهنگی قدرت امپریالیستی جدید که نه تنها با سرمایه، نیروی نظامی و دانش علمیاش بر جهان فرمان میراند، بلکه با زبان و شیوههای تفکر، باور، لذت بردن و رویا دیدن را بر دیگران تحمیل میکند.
یوسا در جواب میگوید: اما آنچه روی میدهد نتیجه جهانی سازی نیست، بلکه نتیجه مدرنیزاسیون است که جهانی شدن خود معلول آن است نه علت آن. درست است که مدرنیزاسیون بسیاری از شکلهای سنتی زندگی را از بین میبرد، اما در عین حال فرصتهای بسیار عرضه میکند و برای کل جامعه گام مهمی رو به جلو خواهد بود. از این روست که مردم، آنگاه که در گزینش آزاد باشند، در برابر آنچه رهبران یا روشنفکران میخواهند،مقاومت میکنند و بیهیچ تردید مدرنیزاسیون را برمیگزینند.
آنچه بر ضد جهانی شدن و در هواداری از هویت فرهنگی میگویند،نشانهی برداشتی ایستا از فرهنگ است که هیچ مبنای تاریخی ندارد. فرهنگهایی که به حق میتوان مدرن و زنده نامیدشان، چنان تحول یافتهاند که تنها شباهتی اندک به چیزی دارند که دو یا سه نسل پیش بودهاند، آدمهایی مثل مارسل پروست، فدریکو گارسیا لورکا یا ویرجینیا وولف، امروز مشکل میتوانند جامعهای را که در آن زندگی میکردند بازشناسند، همان جامعهای که خود برای تجدد آن تلاش میکردند.
هویت فرهنگی
هویت فرهنگی مفهومی خطرناک است. از دیدگاه اجتماعی صرفاً مفهومی مشکوک و ساختگی است. اما از دیدگاه سیاسی ارجمندترین دستاورد آدمی یعنی آزادی را تهدید میکند. مردمی که زبان مشترک دارند، در یک سرزمین به دنیا آمدهاند و زندگی میکنند، مشکلاتی یکسان دارند و مذهب و آداب و رسومشان یکی است، ویژگیهای مشترکی دارند اما این مخارج مشترک هرگز نمیتواند ویژگیهای تک تک ایشان را بیان کند. مفهوم هویت، اگر در مقیاسی صرفاً فردی به کار نگیریمش، در ذات خود گرایش به سادهانگاری و انسانزدایی دارد، انتزاعی مبتنی بر جمع و جادوئی-ایدئولوژیکی است، و آنچه را در وجود آدمی اصیل و خلاق است و به واسطهی وراثت، جغرافیا و فشارهای اجتماعی بر فرد تحمیل نشده، نادیده میانگارد. حال آنکه سرچشمه هویت واقعی توان آدمی است در پس راندن این تاثیرات و مبارزه در برابر آنها با کنش آزاد مبتنی بر نوآوریهای خاصِ خود.
جهانی شدن این امکان را سخاوتمندانه در دسترس همهی شهروندان این سیاره میگذارد تا از طریق کنش مبتنی بر اراده و اولویتها و انگیزههای واقعی خود، هویت فرهنگی خویش را شکل بخشد.
مقالهی سوم: آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت
یوسا مقالهاش را با شرحی از مورخ پرویی به نام رادول پوراس بارنچهئا آغاز میکند و بعنوان بهترین معلمی که داشته از او صحبت میکند، معلمی با لحنی بسیار گیرا و اطلاعاتی بسیار زیاد که متاسفانه قبل از اینکه بتواند کتابی که تمام عمر خود را صرف آمادگی برای نوشتنش کرده بود درگذشت. یوسا میگوید به مدت ۴ سال روزی ۳ ساعت و ۵ روز در هفته کارش به عنوان دستیار بارنچهئا این بوده که وقایعنامهها را بخواند و از مضامین گوناگون آنها یادداشت بردارد و بیش از هر چیز میبایست به اساطیر و افسانههای موجود پیش از دوران کشف و فتح پرو و بعد از آن میپرداختهاست.
این وقایعنامهها برای مردم آمریکای لاتین حکم داستانهای پهلوانی برای سایر ملل را دارند. اما چگونگی پیدایش وقایعنامهها هم جالب است، دستگاه تفتیش عقاید اسپانیا ژانر رمان را در مستعمراتش به دلیل مصون کردن جامعه در برابر افسانهها ممنوع کرده بود، اما مفتشان درک نمیکردند که قلمرو افسانهها گستردهتر از قلمرو رمان است و عطش برای دروغ -یعنی برای گریختن از واقعیت عینی و پناه جستن در وهم- آنچنان در روحیهی انسانها رشد کرده بود که اگر رمان برای فرونشاندن آن در دسترس نبود عطش برای افسانهها همچون طاعون به همه قالبها و ژانرهای مکتوب سرایت میکرد و به همین دلیل یوسا معتقد است در کشورهای آمریکای لاتین دشواری زیادی برای تشخیص دادن میان افسانه و واقعیت وجود دارد و از دیرباز مردم عادت کردهاند که این دو را به هم بیامیزند.
یوسا یکی از این وقایعنامهها که به شکست امپراتوری اینکا میانجامد را بررسی میکند و نشان میدهد چطور در هنگامهی روایت تاریخی، افسانههای قدیمی وارد روایت میشوند و حتی خود واقعیت آنچنان افسانهگون هست که باورش به عنوان یک حقیقت تاریخی دشوار است، روایت هست که کل ارتشی که موفق به شکست امپراتوری اینکا شد بالغ بر ۲۰۰ نفر بود، آنهم امپراتوریای که بر بیش از ۲۰ میلیون نفر حکومت میکرد و از معدود حکومتهایی بود که توانسته بود گرسنگی را در کل منطقه تحت فرمانش ریشهکن کند.
آیا سلاح آتشین فاتحان و اسب و زره آنها بود که سبب این شکست شد؟ درست است که سرخپوستان در مواجهه با این سلاح مرگبار دچار هراسی مذهبی شدند و گمان کردند که با خدایان میجنگند اما شمار نفرات آنقدر زیاد بود که بتواند این جمعیت ۲۰۰ نفره را در خود ببلعد. زمانیکه امپراتور اینکا به اسارت این لشکر فاتح درآمد هیچ کس در امپراتوری نمیدانست که باید چه کند. تقابل میان تمدنهای اینکا و اسپانیا سبب این شکست بود، در یک طرف تمدن هرمگون و دین سالار اینکا که در آن فرد هیچ اهمیتی نداشت و هستیاش به حساب نمیآمد و در طرف دیگر فرهنگ اسپانیایی که هر چند بیداد و شکنجه و آزار اغلب با تایید مذهب افزایش مییافت، اما فضایی اجتماعی برای فعالیتهای انسانی در آن رشد کرده بود که نه مشروعیت قانونی داشت و نه تحت نظارت قدرتها بود.
یوسا از بیان این داستان نتیجه میگیرد که واقعیت معاصر ما هنوز باردار خشونت و شگفتیهایی است که نخستین متون ادبیات ما-آن رمانهای در قالب تاریخ یا کتابهای تاریخی آلوده به افسانه-برایمان روایت کردهاند. دو فرهنگ، یکی غربی و مدرن، دیگری بومی و کهنه به سختی همزیستی داشتند و به سبب بهرهکشی و تبعیضی که اولی بر دومی تحمیل میکرد از هم جدا شدند، کشورهای ما بیشتر افسانهاند تا واقعیت. هنوز این اعتقاد در کشورهای آمریکای لاتین وجود دارد که درماندگیمان از بیرون بر ما تحمیل شده و فاتحان مسئول مشکلات ما هستند. اما آیا به راستی آنان مسئولند؟ فاتحان پدران و نیاکان ما بودند و سپس یوسا مثالهایی از سرکوب و آپارتاید بومیان در کشورهای آمریکای لاتین بعد از استقلال می زند.
از این رو یوسا بازخوانی ادبیات درباره کشف و فتح قاره را برای همه اهالی آمریکای لاتین سودمند میداند تا هم شاهد روزگاری باشند که افسانه و واقعیت در هم آمیختهاند و هم ریشه مشکلاتی را بیابند که هنوز بی پاسخ مانده است.
موسیقیهای پادکست
- موسیقی آغازین پادکست با عنوان Shape Of My Heart موسیقی فیلم لئون (Leon) هستش با اجرای Sting یا Gordon Matthew Thomas Sumner موسیقیدان انگلیسی.
- Deportation موسیقی فیلم Babel هستش که فیلم ساخته Alejandro González Iñárritu معروف هستش که تو سالهای اخیر بابت اسکار برای فیلمهاش و اسکار دیکاپریو بر معروفیتش اضافه شد، موسیقی اینکار هم ساخته Gustavo Santaolalla که کارهای قبلی کارگردان رو هم براش موسیقی ساخته هستش.
- Amelia Desert Morning هم یکی دیگه از ترکهای موسیقی فیلم Babel هستش.
- Le Moulin موسیقی فیلم Amélie ساخته Jean-Pierre Jeunet در سال ۲۰۰۱ هستش، موسیقیهای بسیار زیبای این فیلم رو هم Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی ساخته.
- Dance Me To The End Of Love – Leonard Cohen از آلبوم Various Positions
- Light of the Seven موسیقی سریال Game of Throne که توسط رامین جوادی ساخته شده، این موسیقی مربوط به فصل شش سریال بازی تاج و تخت هستش.
- Itzhak Perlman – Scent Of A Woman Tango موسیقی فیلم Scent of A Woman
ردیاب AKS –
خیلی خوب
فلزیاب تصویری آلفا sx –
عالی
مشاوره تحصیلی تلفنی –
ادبیات خود زندگیه
dipcode.medu.ir –
: )
کفپوش رزینی –
مطلب جالبی بود ممنون.