ما واسه چی زندگی میکنیم؟ هدفمون از زندگی چیه یا ما از زندگی چی میخوایم؟ مگه نه اینه که برای اکثر ماها زندگی خلاصه شده در معدود اتفاقای خوب بین کلی اتفاق بد؟ مگه نه اینه که زندگیهامون پر از تکرار و تکرار و روزمرگیه؟ پس چی باعث میشه به این زندگی ادامه بدیم؟ اصلا زندگی میکنیم که چی بشه؟ بچه دار شیم تا اونم راه ما رو ادامه بده؟ تا آرزوهای خودمونو تو بچه امون ببینیم و زندگیش رو با خواسته هامون تباه کنیم؟ یا چی؟ به رستگاری برسیم؟ یعنی زندگی بهمون داده شده که فرصت داشته باشیم کار خوب کنیم بریم بهشت؟ یا هدف اینه که از خودمون برای آیندگان میراثی به جا بگذاریم که ناممون رو جاودان کنه؟ اصلا همین مسئله جاودانگی، چرا آدم که به هر حال میمیره باید آرزوی جاودانگی داشته باشه؟ نویسندهها و فیلسوفای زیادی سعی کردن به این سوالا جواب بدن که یکی از اونها آلبر کامو نویسنده فرانسوی بود.
سلام من محمدرضام و تو این ویدئو میخوام درباره معنای زندگی از نگاه آلبر کامو صحبت کنم. آلبر کامو نویسنده الجزایری-فرانسوی که یکی از جوانترین برندگان جایزه نوبل ادبیات هم بود سعی کرد با آثارش به این سوالات پاسخ بده. کامو در اولین رمانش به اسم بیگانه شخصیتی به اسم مورسو خلق کرد که نسبت به همه چیز بی اعتناست، نه گذشته براش مهمه و نه آینده، فقط در زمان حال زندگی میکنه و زندگی هیچ معنایی براش نداره. کامو برای اینکه این بی اعتنایی رو بهتر نشون بده مورسو رو با چند واقعه درگیر میکنه که اولیش مرگ مادرشه. اولین جملات این رمان به نحوی استادانه این بی اعتنایی رو نشون میده اونجا که میگه امروز مامان مرد، شاید هم دیروز نمیدانم. وقتی مورسو به مادرش میگه مامان یعنی با مادرش احساس صمیمیت میکرده ولی همین صمیمیت بلافاصله رنگ میبازه و در جمله بعدی میگه: «تلگرامی از خانۀ سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. بااحترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است.» یعنی به جای اینکه به احساساتش درباره مرگ مادر بپردازه ذهنش درگیر زمان مرگ مادر میشه. من برای اینکه داستان رمان رو لو ندم وقایع دیگه رو تعریف نمیکنم چون فکر میکنم با همین چند جمله هم میشه منظور رو رسوند. از نظر کامو مورسو و بعدتر سیزیف در رساله فلسفی اسطوره سیزیف قهرمانان ابسوردن. حالا ابسورد یعنی چی؟ این کلمه برای اولین بار در فارسی پوچی ترجمه شد که به نظر من ترجمۀ دقیقی نیست یا به عبارتی نمیشه تو فارسی ترجمه دقیقی برای ابسورد پیدا کرد، ابسورد هم به معنای مسخرگیه، هم به معنای بیهودگی و هم به معنای بیمعنایی و بیهدفی و وقتی کامو میگه ابسورد منظورش هم زمان هر سه این معانی است. ابسورد یعنی هیچ معنا و هدفی برای انسان در جهان وجود ندارد و جهان به خواست انسان برای معنا بیاعتناست یا به عبارت دیگه جهان کلا به انسان بیاعتناست و این به ما حس مسخرگی و بیهودگی میده. یعنی وقتی درک میکنیم که ما میمیریم اما جهان همچنان به راهش ادامه میده و هست مثل درخت توی حیاط، احساس میکنیم که ما پشیزی برای این جهان ارزش نداریم. اما ما میخوایم که جهان پیرامونِ خودمون را هدفمند و با معنا ببینیم یعنی وقتی با عظمت جهان روبرو میشیم سخته که قبول کنیم این جهان هیچ هدفی نداشته باشه. این درخت و کوه و حیوانات و حتی خود انسان برای هدفی خلق شدن نمیشه که همینجوری و از دل تصادف بیرون اومده باشن. اگر همه چیز بی هدف یا ابسورده پس چرا ما همش دنبال اینیم که برای زندگیمون هدفی داشته باشیم و سعی کنیم به جایی برسیم یا کسی بشیم. کامو میگه جهان به خواست ما برای معنا بیاعتناست وقتی میپرسیم چرا باید یه بچه شش ساله از سرطان بمیره یا چرا جوون ورزشکاری مثل کامو باید تو جوونی سل بگیره جهان جوابی نداره. با این تعریف ابسورد نه در جهان است و نه در انسان. یا به گفتۀ کامو: «فقط میتوان گفت جهان بهخودیخود منطقپذیر نیست. اَبسورد تقابلی است بین این بیمنطقی و اشتیاق وافری در درون انسان برای قابل فهم بودن. اَبسورد همان قدر به انسان بستگی دارد که به جهان و تنها نقطه پیوند آنهاست.» این بیمنطقی و ابسوردی را هرکس به شیوه خودش میفهمه. برای یهودیان در زمان جنگ جهانی دوم یک جور بود برای زنان که بواسطه زن بودن از حقوق انسانیشون محرومند یک جور و برای کسی که با مرگ یا بیماری خود یا عزیزش مواجه میشه یک جور. فرد به یکباره متوجه بیمنطقی و ناعادلانه بودن جهان میشود، جهانی که جوابش به استغاثه افراد فقط سکوته. کامو وقتی در جوانی با مرگ رودرو شد فهمید که جهان به وجود او بی اعتناست، ناعادلانه است و بیهدفه. پس چرا انسان به زندگی ادامه میده؟ زندگیای که نه معنایی داره نه هدفی و پر از رنج و زجره؟ اصلا مگه میشه بدون هدف زندگی کرد؟
کامو تو کتاب بعدیش یعنی اسطوره سیزیف تلاش میکنه این بحث رو ادامه بده و بگه چرا اعتقاد داره انسان مدرن باید شبیه مورسو باشه منتها انسانی که خودش رو گول نزده باشه. اما برای ما مورسو بیگانه است، ما نمیتونیم مورسو رو درک کنیم، بیشتر انسانها شبیه مورسو نیستن و کامو خودش خیلی خوب اینو میدونه وگرنه اسم کتابش رو بیگانه نمیگذاشت. اکثر مردم باور ندارن که هدفی وجود نداره وگرنه شاهد این همه تکاپو و سعی در توسعه فردی و چطور موفق و پولدار شویم نبودیم. اکثر مردم یا در گذشته زندگی می کنن یا در خیال آینده و تنها چیزی که بهش بی توجهن زمان حاله، اکثر مردم از مرگ مادرشون ناراحت میشن و در مراسم ختمش گریه میکنن. پس چی باعث میشه که کامو انسان مدرنی که خودش رو گول نزده رو مورسو بدونه؟ توضیح کامو ساده اس، مردم مثل مورسو نیستن چون خودشون رو گول می زنن و برای فرار از بی معنایی، معناها و اهداف جعلی می سازنن، مثل ثروتمند شدن، مثل بچه دار شدن، مثل رستگار شدن یا مثل فدا کردن خود برای یک آرمان والا مثل عدالت یا آزادی یا چیزی که در زمان کامو خیلی رو بورس بود یعنی فدا کردن خود در راه تاریخ. تاریخی که یا به شکل برتری نژاد آریاییها بود یا به شکل جامعه بیطبقه کمونیستی و جالبیش اینجا بود که اعتقاد داشتن هیچکس نمیتونه جلوی این جریان تاریخی بایسته و در نهایت همین اتفاقی میوفته که اونا میگن. یعنی آدما زندگی می کنن بخاطر بچه شون یا زندگی می کنن تا به رستگاری در دنیای دیگه برسن. کامو همه این اهداف رو جعلی می دونه و میگه چون درک این قضیه که همه چیز بیهوده و ابسورده خیلی سخته، آدما برای خودشون دستاویزهایی می سازن که با این درک مواجه نشن. احتمالا همه ما یه همچین تجربه هایی داریم، زمانهایی که یه دفعه همه چیز برامون بیهوده و عبث میشه و سوال سمج چرا ولمون نمی کنه، چرا باید اینکار رو بکنم؟ چرا باید هر روز برم سر کار؟ چرا اینجوریه؟ چرا چرا چرا؟ و در نهایت چرا اصلا باید زنده باشم؟ و اینجاست که جملات درخشان ابتدایی اسطورۀ سیزیف خلق میشن، کامو مینویسه: «تنها یک پرسش فلسفی به راستی جدی وجود دارد و آن خودکشی است. تصمیم در اینباره که زندگی ارزش زیستن دارد یا نه بسته به پاسخی است که به این پرسش بنیادین فلسفی داده میشود. مابقی مسائل … در درجۀ دوم اهمیت قرار دارند؛ ابتدا باید به این پرسش پاسخ گفت.» اما کامو میگه معمولا این حالتها گذراست و آدمها خودکشی نمیکنن و خودکشی امری به شدت نادره. چرا؟ چون ما قبل از اینکه یاد بگیریم فکر کنیم به زندگی کردن عادت کردیم. پس وقتی میپرسیم آیا این زندگی به زحمتش میارزد؟ یا آیا زنده موندن به هر قیمتی مثلا در اردوگاههای کار اجباری به زحمتش میارزه؟ در غالب موارد جوابمون مثبته چون عملا راه دیگهای وجود نداره چون غریزه ما مانع این کار میشه. پس در نتیجه خودکشی راهحل نیست چون اکثر آدمها از انجام آن ناتوانند. در زندگی چیزی هست که دست کم اجازه چنین کاری را نمیدهد. به این معنا زندگی بهخودیخود بههیچوجه اَبسورد یا بیمعنا نیست، بلکه سرشار از معنا است. فقط در تقابل با جهانی بیمنطق و ظالمانه است که ابسورد زاده میشود. جهانی که به نام عدالت اردوگاه کار اجباری برپا میکند و به نام آزادی بر سر مردم هیروشیما بمب اتم میاندازد یا حتی سادهتر جهانی که میماند و مایی که میمیریم. کامو برای تحقیق در باب ابسورد اسطورهای بهتر از سیزیف پیدا نمیکند. سیزیفی که عاشق زندگی است و نمیخواهد بمیره اما به حکم خدایان محکوم میشود تا ابد سنگی را مدام به بالای کوه ببره و پس از آنکه سنگ به بالای کوه میرسد به واسطه وزن خودش دوباره به پایین بغلطه و دوباره سیزیف مجبوره که سنگ رو بالا بیاره. خدایان به این نتیجه رسیده بودند که هیچ عذابی بدتر از انجام کار بیهوده نیست. شکنجه در تکرار بیپایان و بیمعنی کارهای عادی روزمره نهفته است. خواه بالا بردن تخته سنگ باشد یا هل دادن ماشین چمنزنی یا هر روز به اداره رفتن. شکنجه در تکرار رفتاری است که هیچ نتیجهای ندارد. اما کامو بهترین ویژگیهای انسان ابسورد رو یعنی تحقیر خدایان، نفرت از مرگ و اشتیاق برای زندگی رو در سیزیف پیدا میکنه. در واقع کامو با این سه خصیصه یعنی نفرت از مرگ، اشتیاق برای زندگی و عصیان برعلیه خدایان که میتواند هم خدای ادیان باشد هم متافیزیکهای ساخته انسان مثل کمونیسم، کاپیتالیسم، فاشیسم و نازیسم نقشه راه خود را مشخص میکند. به گفته کامو سیزیف با اینکه محکوم به انجام کاری بیهوده است اما در پایان شاده. یعنی در لحظه زندگی میکنه و از مسیر لذت میبره یعنی از پای کوه تا بالای اون. سخن کامو در سیزیف شبیه آموزۀ «بازگشت جاودانه» نیچه است که مفهوم عشق به سرنوشت را میرساند. کامو «خودکشی فلسفی» کیرکگور را رد میکند، عبارتی که مشابه گفتۀ «خودکشی عقل» نیچه دربارۀ پاسکال است که به این معناست که نباید برای فرار از ابسوردی زندگی به متافیزیکها پناه برد. بعضی انتقاد میکنن که زندگی معنادار برای کامو نوعی زندگی دونژوانیایه و کامو هر گونه غایتی برای زندگی، حتی زندگی فردی را رد میکنه و در نتیجه با نیچه که میگفت انسانها باید هنرمند زندگی خود باشند میانهای نداره. اما دونژوانِ کامو، با زمان دشمنی ندارد: یعنی دائم منتظر رسیدن به خوشیهای زندگی نیست، بلکه در حال زندگی میکند و از لحظه لذت میبرد؛ میخواهد گفتگو با دلبری باشد، یا غذا دادن به پرندهای یا صرفاً زنده بودن. به این معنا تضادی میان اندیشۀ کامو با جنبههای تجویزی فلسفۀ نیچه وجود ندارد.
اما این برداشت از کامو ناقصه، یعنی کار کامو محدود به آثار ابسورد نموند، کامو همون موقع که آثار ابسوردش را تموم کرد به این نتیجه رسیده بود که این آثار قدمی به جلو نیستن بلکه صرفا توصیف وضع موجودن. یعنی توصیف انسان مدرنه که سعی کرده با کنار گذاشتن ادیان برای خودش دینهای جدیدی در قالب عقل بسازه تا با توسل به اونها از ابسوردی زندگی فرار کنه. کامو ابسورد رو نقطه شروع میدونه، یعنی میگه اگر میخوایم زندگی معناداری داشته باشیم اول باید ابسورد بودن زندگی رو درک کنیم و بپذیریم و دست از خود فریبی برداریم. با پذیرفتن ابسورد و اینکه خودکشی راه حل نیست در واقع نفرت از مرگ رو پذیرفتیم که ممکنه به اشتیاق برای زندگی هم برسه. اما قدم بعدی یعنی تحقیر خدایان یا عصیان بر علیه خدایان قدم بعدی بود که باید برداشته میشد و کامو این قدم بعدی رو در آثار عصیانش شروع کرد که اولیش رمان طاعون بود. در طاعون ما با شخصیتی چون دکتر ریو مواجه میشیم. کسی که ابسورد بودن زندگی رو پذیرفته و از ابسورد یاد گرفته که هیچ معنا و امر والایی در جهان وجود ندارد و فریب ایدئولوژیها و متافیزیکها را نمیخورد اما در عین حال از هیچ تلاشی برای تخفیف شر در جهان که در رمان، مبارزه با طاعون است فروگذار نمیکند. در واقع کامو در میانه جنگ جهانی دوم که نیهیلیسم جهان رو در خود غرق کرده و دیگه هیچ ارزشی در جهان وجود نداره و جان انسانها به هیچ شمرده میشه شروع به نوشتن دربارۀ عصیان میکنه، چرا؟ چون صرف پذیرفتن اینکه زندگی ابسورده و باید از حال لذت برد در چنین شرایطی هیچ کمکی به انسان نمیکنه، اینجا دقیقا جایی که روانشناسیهای زرد به اصطلاح اگزیستانسیالیسم در اون متوقف شده، لذت بردن از زندگی در شرایطی که هر لحظه آزادی انسان و حتی حیات انسان در خطره یک خودفریبی بزرگه. کامو این رو فهمیده بود و به همین خاطر هم بود که خودش رو اگزیستانسیالیست نمیدونست. کامو نوک حملهاش رو به سمت آسمان و به سمت دینهای زمینی چون کمونیسم و نازیسم گرفت و قهرمانش را در طاعون به جنگ ظلم و بیعدالتیای که طاعون به وجود آورده بود فرستاد. طاعون نمادیه از ایدئولوژیها قرن بیستم و مبارزه با طاعون که توسط دکتر ریو روایت میشه، در واقع عصیانی است علیه این ایدئولوژیها. در نظر کامو فقط عصیان است که میتواند انسانها رو از مهلکه نجات داده و به زندگیهاشون معنا ببخشه.
برای کامو زندگی معنادار مساوی است با مبارزه و عصیان. اما نه مبارزهای از جنس مبارزات ایدئولوژیک که سعی دارند در زمین بهشت برپا کنند بلکه مبارزاتی که سعی دارند آتش جهنم روی زمین را کمی کمتر کنند. کامو در انتهای رساله عصیانگر با مثال زدن سندیکاهای کارگری منظور خودش رو از عصیان اینطور شرح میده سندیکاهای کارگری «در طی یک قرن به نحوی معجزهآسا، وضع کارگران را بهبود بخشیده و میزان کار را از روزی شانزده ساعت به هفتهای چهل ساعت کاهش داده.»اند. اما امپراتوری سوسیالیسم بیشتر دستاوردهای نظام سندیکایی را به اسم حمایت از حقوق کارگران از بین برده. دلیل این امر اینه که نظام سندیکایی کار خودش را از مبنایی ملموس و واقعی مثل شغل شروع کرد ولی امپراتوری سوسیالیسم اساس خود را بر مکتب گذاشت و واقعیت را به زور در مکتب گنجاند به این معنا که بیشتر از آنکه از واقعیت سرچشمه بگیرد مبنایی سیاسی و عقیدتی داشت. در نتیجه امپراتوری سوسیالیسم نمیتواند از ترور و خشونت خودش را جدا کند چون به زور هم که شده باید واقعیت را آنطور که میخواهد یا آنطور که با ایدئولوژی سازگار است شکل بدهد. «در مقابل عصیان بر واقعیت تکیه میکند تا در نبردی مداوم به سوی حقیقت رهسپار شود. […] عصیان نه تنها شکلی از رمانتیسم نیست بلکه هوادار رئالیسم حقیقی است و اگر خواهان انقلاب است، انقلاب را برای زندگی میخواهد نه بر ضد آن.»
با این تعریف عصیان مساوی است با میانهروی نه تندروی. تندرویای که به رها کردن شر درون خودمان در جهان میانجامد. کامو در یکی از درخشانترین جملات کتاب عصیانگر عصیان را اینطور تعریف میکند: «همه ما تبعیدگاهها، جنایات، و ویرانگریهایمان را با خود حمل میکنیم اما وظیفه ما این نیست که آنها را در جهان رها کنیم؛ وظیفه ما پیکار با آنها، در درون خویش و در درون دیگران است.» همه این ها رو گفتیم اما عصیان هم تضمین نمیدهد که برای همیشه شر در جهان از بین خواهد رفت، این ادعا رو ایدئولوژیها و ادیان دارند. عصیان رستگاری همه را میخواهد و میخواهد همه را نجات دهد، منظور از مبارزه با شر درون خویش و دیگران همین است و اینکار جز با عشق به دیگری ممکن نیست. عشقی که اجل مهلت نداد تا کامو آن را در حلقه بعد از عصیان تکمیلش کند و شاید در این مجموعه میتونست برای اشتیاق به زندگی هم راهی بهمون نشون بده.
ناشناس –
عالی دست مریزاد