پادکست اپیتومی بوکس
اپیزود چهل سوم: داستایفسکی، ققنوس زیر خاکستر

اپیزود چهل و سوم: داستایفسکی، ققنوس زیر خاکستر

دومین ویژه نامه پادکست اختصاص دارد به بررسی زندگی، آثار و تفکرات فیودور داستایفسکی نویسنده بزرگ روس، در قسمت دوم این ویژه نامه از دوران زندان و تبعید در سیبری صحبت می‌کنیم. منبع اصلی ما کتاب یادداشت‌هایی از خانه مردگان است که داستایفسکی بعد از دوران زندان و تبعید درباره چهار سال زندان با اعمال شاقه نوشته است.

دومین ویژه نامه پادکست اختصاص دارد به بررسی زندگی، آثار و تفکرات فیودور داستایفسکی نویسنده بزرگ روس، در قسمت دوم این ویژه نامه از دوران زندان و تبعید در سیبری صحبت می‌کنیم. منبع اصلی ما کتاب یادداشت‌هایی از خانه مردگان است که داستایفسکی بعد از دوران زندان و تبعید درباره چهار سال زندان با اعمال شاقه نوشته است.

متن پادکست

در قسمت قبل من از خانواده و آغاز کار داستایفسکی به عنوان نویسنده گفتم، و گفتم که بیچارگان، اولین رمان داستایفسکی  مورد استقبال منتقدان مطرح اون زمان همچون بلینسکی قرار گرفت و داستایفسکی جوان و گمنام به یکباره با شهرتی فراگیر روبرو شد، اما این موفقیت که یک شبه به دست اومده بود، یک شبه هم از بین رفت. تا اینکه داستایفسکی به اتهام شرکت در محفل سوسیالیستی و رادیکال پتروشفسکی، که به اعتقاد حکومت جایی بود برای توطئه علیه تزار، دستگیر شد. ابتدا احکام سنگینی برای این جوانان به ظاهر انقلابی صادر شد اما در نهایت تزار اون‌ها رو مورد لطف قرار داد و برای داستایفسکی چهار سال حبس با اعمال شاقه در سیبری و تبعید و خدمت به عنوان سربازی ساده در نظر گرفته شد، اون هم به جرم خوندن نامه‌ای ممنوع در جمع. داستایفسکی تجربیات این چهار سال رو در قالب رمانی با عنوان یادداشت‌هایی از خانه مردگان ثبت کرده، به همین خاطر و برای پرداختن به تجربیات زندان، من علی الحساب فعلا روایت زندگی داستایفسکی رو به ترتیب انتشار رمان‌هاش رها می‌کنم و ابتدا سراغ این کتاب می‌رم. داستایفسکی قبل از این کتاب چهار رمان منتشر می‌کنه که آثار چندان مهمی نیستن و به نوعی تلاشی هستن برای برگشت دوباره به دنیای نویسندگی. من در خلال تعریف زندگینامه داستایفسکی درباره اون‌ها هم صحبت می‌کنم.

یادداشت‌هایی از خانه مردگان نسبت به  آثار قبل از محکومیت داستایفسکی در سطح دیگه‌ای قرار می‌گیره، و به نوعی آخرین اثر داستایفسکی است که هنوز پیوندهایی با آثار قبل از محکومیتش داره. شاید این کتاب رو بشه نقطه شروعی بر نویسنده رمان‌های بزرگی چون جنایت و مکافات، ابله، شیاطین و برادران کارامازوف دونست. این کتاب گزارش کاملی از زندانیان سیبریایی قرن نوزدهم به دست میده. با مرگ نیکلای اول و به قدرت رسیدن الکساندر دوم اصلاحاتی در سیستم زندان‌ها اعمال شد که شرایط رو بسیار متفاوت‌تر از چیزی کرد که داستایفسکی در کتابش توصیف کرده بود. به همین دلیل این کتاب تونست از ممیزی اداره سانسور به شرط حذف الفاظ رکیک عبور کنه. داستایفسکی در این کتاب درباره محیط زندان، نحوه کار اجباری، تنبیهات بدنی، نوع غذا، شرایط زندگی و مسائلی از این دست صحبت می‌کنه و با واکاوای شخصیت‌ها و روال‌ها، ما رو از آنچه در زندان‌های سیبری می‌گذشت، باخبر می‌کنه. داستایفسکی سعی کرده با خلق شخصیتی خیالی به جای خودش، در جایگاه مشاهده‌گر بنشینه و همه چیز رو با دقت توصیف کنه، معروف‌ترین توصیف این کتاب هم صحنه به حمام رفتن زندانی‌هاست که تورگنیف این توصیفات رو دانته‌وار خونده. این یادداشت‌ها به بررسی رفتارها و شرایط زندانیان غیرسیاسی پرداخته و گرچه ارتباط و دوستی کمی بین داستایفسکی و این زندانیان وجود داشت اما مدام اونها رو زیر نظر گرفته و سعی می کرد شخصیتشون رو بفهمه . مثلا در این کتاب می‌نویسه: «شاید بد نباشد پوسته رویی و عاریتی این جماعت را کنار بزنید و از نزدیک و بی هیچ پیش‌داوری و تعصبی، به عمق درون آن‌ها نگاه دقیق‌تری بیندازید، در این صورت در وجود این جماعت چیزهایی خواهید دید که هرگز فکرش را هم نمی‌کردید.»

داستایفسکی در زندان 1953
داستایفسکی در زندان 1853

داستایفسکی معتقد بود جنایت‌کاران شخصیت‌هایی مستعد و قوی داشتن که امکان شکوفایی در جامعه رو پیدا نکرده و به بی‌راهه رفته بودن. نیچه بعدها در غروب بت‌ها عین همین دیدگاه رو مطرح می‌کنه و می‌نویسه: «گونه‌ی تبهکار، گونه‌ی انسان قوی‌تری است افتاده در شرایط ناجور: انسان قوی‌تر بیمار شده.»

همونطور که در قسمت قبل از قول هنری تراویا گفتم، داستایفسکی در سیبری برخوردی سه جانبه رو تجربه کرد، یکی از اون‌ها برخورد با مردم بود، اما باید توجه کرد مردمی که داستایفسکی شناخت، مردمانی معمولی نبودند بلکه جنایت‌کار بودن، و به همین دلیل هم هست که در آثار داستایفسکی ما به ندرت به افراد معمولی برمی‌خوریم، به قول ادوارد هلت کار: «به روستاییانی که در صفحات داستان‌های او ظاهر می‌شوند بنگرید، بی‌گمان رد غل و زنجیر را بر دست و پایشان و تکه‌پاره‌های اونیفورم محکومین را بر تنشان خواهید دید.» علاقه خاصی که داستایفسکی به جنایت و جنایت‌کاران پیدا کرد رو از همین مشاهداتش در زندان میشه نتیجه گرفت.

علاوه بر تجربیاتش در زندان که به بعضی از اون‌ها در ادامه اشاره می‌کنم،  برخی مسائل برای داستایفسکی تازگی داشت، یکی از اون‌ها این بود که انسان این توانایی رو داره که به هر شرایطی عادت کنه. در نتیجه زندان براش تبدیل به مکان مناسبی شد جهت افزایش صبر و شکیبایی. شاید آلبر کامو بعدها که بیگانه رو می‌نوشت نیم‌نگاهی به تجربه داستایفسکی در زندان داشته وقتی از قول مورسو می‌نویسه: «آن روزها اغلب با خودم فکر می‌کردم حتی اگر مجبور بودم در تنه توخالی یک درخت زندگی کنم و کاری نداشتم غیر از این‌که به گل آسمان بالای سرم نگاه کنم، کم کم به این زندگی عادت می‌کردم. منتظر می‌ماندم تا پرنده‌هایی را که می‌گذشتند نگاه کنم، یا ابرهایی که در هم فرو می‌رفتند.»

دومین چیزی که نظر داستایفسکی رو به خودش جلب کرد، باسواد بودن قریب به نیمی از محکومین بود. این رقم از اون جهت اهمیت داره که تخمین زده می‌شه درصد باسوادهای روسیه در اون سال‌ها بین سه تا پنج درصد کل جمعیت بوده. اما داستایفسکی مثل بعضی تحلیل‌گرای خودخوانده بلافاصله نتیجه نمی‌گیره که سواد باعث تباهی انسان‌هاست، بلکه به این نتیجه میرسه که سواد گستاخی و پرادعا بودن مردم رو افزایش می‌ده.

نکته سوم این بودکه در بین این محکومین و حتی در بین کسانی که جنایات وحشتناکی مرتکب شده بودن نشانه‌ای از پشیمانی نمی‌دید، و اعتقاد داشت زندان مجرمان رو اصلاح نمی‌کنه بلکه فقط جلوی جنایت‌های دیگه‌اشون رو می‌گیره، حتی معتقد بود زندان باعث فاسد شدن بیشتر افراد میشه، چون افراد در چنین جوی عادت می‌کنن فقط در سایه زور یا تنبیه کار کنن، یا به عبارت دیگه مسئولان زندان، حس مسئولیت‌پذیری رو در وجود محکومین از بین می‌بردن. زندانیان از جنایاتی که مرتکب شده بودن حرف نمی‌زدن و گویا کلا حرف زدن از جنایت تابو بوده و اگر کسی می‌خواست از جنایتش حرف بزنه دیگران مانعش می‌شدن. به نظر من شاید این عکس العمل به این خاطر بوده که انسان سعی داره از گذشته خودش عبور کنه و جنایتی که مرتکب شده رو فراموش کنه، یادآوری و تعریف جنایت کابوس رو دوباره زنده می‌کنه و آرامش رو از فرد می‌گیره. اما داستایفسکی این خونسردی و بی‌عاطفگی رو به نوعی نقص روانی یا نابهنجاری اخلاقی که علم هنوز بهش دسترسی پیدا نکرده مربوط می‌دونه.

در بدو ورود به زندان، داستایفسکی بغیر از لباس زیر سفید و انجیل، هیچ اموالی نمی‌تونست داشته باشه، دست‌ها و پاهاش رو زنجیر کردن، زنجیرهایی که فقط در صورت اتمام محکومیت یا مرگ ازش باز می‌شد. داستایفسکی می‌نویسه: «از اولین روز حضورم در زندان به آزادی فکر می‌کردم. سرگرمی مورد علاقه من این شده بود که روزهای باقی مانده تا آزادی‌ام را به هزاران شکل و روش بشمارم. نمی‌توانستم به چیزی غیر از این فکر کنم و مطمئنم که هر کسی که برای مدتی از آزادی محروم باشد همین کار را می‌کند.» این آرزو حتی برای کسانی که محکومیت‌های سنگین مثلا 20 ساله هم داشتن صادق بود.

داستایفسکی در ادامه میگه: «بعدها فهمیدم که علاوه بر محرومیت از آزادی و وجود کار اجباری و زندگی در حبس، شکنجه و عذاب دیگری هم هست که اگر سخت‌تر از این‌ها نباشد، آسان‌تر هم نیست، و آن زندگی جمعی اجباری است، البته زندگی جمعی همه جا هست، اما در زندان افرادی هستند که هیچ‌کس نمی‌خواهد با آن‌ها باشد و من مطمئنم که هر زندانی این عذاب را احساس می‌کند، هر چند که اکثریت از علت آن آگاه نیستند.» داستایفسکی این مشاهدات رو در نامه‌ای به میخائیل با نثری رک‌تر، چون از تیغ سانسور در امان بود، اینطور بیان می‌کنه: «پنج سال آزگار تحت نظر نگهبان‌ها و در میان انبوه آدم‌ها زیسته‌ام، و هرگز حتی ساعتی تنها نبوده‌ام. تنهایی از ضرورت‌های زندگی عادی است. مثل نوشیدن و خوردن؛ وگرنه در این زندگی اشتراکی اجباری آدم از بشر بیزار می‌شود. جمع آدم‌ها چون سم یا عفونت است، و از این عذاب غیرقابل تحمل در طی این چهار سال بیش از هر چیز دیگر رنج برده‌ام. لحظاتی بوده است که از هرکسی که از کنارم گذشته است، مقصر یا بی‌تقصیر، احساس انزجار کرده‌ام، و به آن‌ها چون دزدانی نگاه کرده‌ام که زندگی‌ام را بی آن‌که جزایی ببینند از من می‌ربایند.»

این تجربیات مایه‌ای به دست میده که بفهمیم چرا داستایفسکی سال‌ها بعد موضع بسیار سختی در برابر قصر بلورین و زندگی اشتراکی سوسیالیست‌ها گرفت، چون با گوشت و خون این جامعه رو از نزدیک لمس کرده بود.

با اینکه تمامی دارایی‌های شخصی زندانیان در بدو ورود به زندان ازشون گرفته می‌شد اما به قول داستایفسکی: «انسان بدون کار و بدون دارایی شخصی و قانونی نمی‌تواند زندگی کند، در واقع تباه می‌شود و تبدیل می‌شود به یک حیوان وحشی، و درست به همین دلیل، در زندان، هر کس برای تامین نیازهای طبیعی و حفظ بقای خود حرفه و کار خاصی داشت.» این حرفه و کار جدا از کار اجباری‌ای بود که محکومان مجبور به انجامش بودن، این حرفه که زندانی خودش انتخاب کرده گاها شدت و سختیش از اعمال شاقه بیشتر بود اما چون فرد آزادانه و برای هدف خاصی انجامش می‌داد نه تنها براش سخت نبود بلکه لذت بخش هم بود. اونچه که کار اجباری رو سخت و غیرقابل تحمل می‌کرد اجباری بودن اون بود و به زعم داستایفسکی سخت‌ترین و وحشتناک‌ترین مجازات‌ها انجام کار اجباری و بیهوده است و می‌نویسه: «در اعمال شاقه هرگز هیچ نفعی برای زندانی نمی‌شود تصور کرد، هر چند که به خودی خود مانند هر کار دیگری پرفایده است. زندانی آجر می‌سازد، زمین بیل می‌زند، گچ‌کاری می‌کند، ساختمان می‌سازد، و در همه این کارها هدف و مفهومی هست. زندانی گاه حتی از این کارها خوشش می‌آید و دلش می‌خواهد سریع‌تر و بیش‌تر و بهتر کار کند، اما اگر مجبور به کاری بیهوده شود، مثل کندن یک چاله و ریختن خاک آن در چاله‌ای دیگر، گمان می‌کنم چند روز نشده خودش را به دار بیاویزد یا دست به هزار جنایت دیگر بزند تا او را بکشند و از این حقارت و خفت و عذاب خلاص شود.»

زندانی با توجه به درآمدهایی که از این کارهای شخصی داشت می‌تونست غذایی غیر از غذای زندان بخوره یا حتی مشروب گیر بیاره، گرچه همه این‌ها ممنوع بود و اکثرا با بازرسی‌هایی اتفاقی این دارایی‌ها ضبط می‌شد اما راهکارهایی برای مخفی کردن پول و دارایی شخصی در زندان وجود داشت.

گاهی این پیدا کردن دارایی‌های شخصی یا تمرد زندانی از دستورات به تنبیه بدنی که عموما شلاق بود منجر می‌شد. داستایفسکی استادانه با تعریف و توصیفی که از ماموران اجرای حکم شلاق در زندان می‌ده، نظرش رو درباره خودکامگی اعلام می‌کنه و می‌نویسه: «کسی که یک‌بار فرمانروایی مطلق بر جسم و خون و روح انسانی دیگر را چشیده باشد و امکان تحقیر موجودی دیگر را داشته باشد و خود را خدای او بشمارد، خواه ناخواه دیگر نمی‌تواند بر این وسوسه خود غلبه کند. خودکامگی نوعی اعتیاد است، شکل می‌گیرد، پیشرفت می‌کند و در نهایت به نوعی بیماری ختم می‌شود…. در سایه این خودکامگی همیشه اطرافیان و همشهریان فرد خودکامه هلاک می‌شوند و در این مسیر تقریبا هیچ ارزش انسانی باقی نمی‌ماند و هیچ پشیمانی و اصلاحی در کار نخواهد بود. علاوه بر این امکان سرایت این خودکامگی به کل جامعه بسیار است، چون چنین سلطه‌ای وسوسه برانگیز است؛ اما جامعه با بی‌اعتنایی به این پدیده نگاه می‌کند و در نهایت خود هم از بیخ و بن در آن گرفتار می‌شود. اعطای حق تنبیه بدنی یک نفر به دیگری از دردها و نواقص جامعه و یکی از قوی‌ترین ابزارها برای در نطفه خفه کردن هر نوع تلاش انسان‌دوستانه و میهن‌پرستانه در جامعه است و اساس هر نوع میهن‌پرستی و بشردوستی را به نابودی و تباهی محض و حتمی می‌کشاند.»

در کل به نظر من هدف داستایفسکی از بیان مقررات زندان و ساز و کار تنبیهی در صورت تخطی از این مقررات اینه که نشون بده حتی در این محیط و با وضع مقرراتی این چنین و نظارت‌های سخت باز هم نمی‌شه به طور صد در صد جلوی اراده انسان‌ها رو گرفت، زندانی حتی به قیمت شلاق خوردن و تنبیه شدن تلاش می‌کنه اراده خودش رو به خودش ثابت کنه و حداقلی از آزادی رو برای خودش به وجود بیاره، چون غیر از این نمی‌تونه خودش رو انسان بدونه و در این صورت زنده‌اش فرقی با مرده‌اش نداره.

داستایفسکی در جای دیگه از کتاب زندانیان رو به چند دسته تقسیم می‌کنه، دسته ی کم تعداد اول کسانی بودند که درباره آرزوها و اهدافشون حرف می‌زدند و مورد تنفر باقی زندانی‌ها قرار می‌گرفتن، این‌ها عموما آدم‌هایی مهربان، بی‌ریا و ساده‌لوح بودن، از دید دسته دوم که بخش اعظم زندانی‌ها رو تشکیل می‌داد این عده احمق‌هایی پست بودند و سزاوار تحقیر. دسته دوم کسانی بودن که خیلی حرف نمی‌زدند، این‌ها به دو دسته بشاش و بدعنق تقسیم می‌شدند که همیشه شمار بدعنق‌ها بیشتر بود. این‌ها اگر وراجی هم بینشون بود درباره روحیات خودشون صحبت نمی‌کردن و امیدها و آرزوهاشون رو در دلشون مخفی نگه می‌داشتند. اما دسته سوم کسانی بودن که دیگه هیچ امیدی نداشتن و تعدادشون به شدت کم بود، همونطور که داستایفسکی میگه انسان بدون هدف و امید نمی‌تونه زندگی کنه و انسانی که امید و هدفش رو در زندگی از دست داده غالبا به هیولا تبدیل می‌شه. در مقابل این‌ها دسته‌ای هم وجود داشتن که کاملا بی‌تفاوت بودن، به قول داستایفسکی این دسته فقط شامل یک نفر می‌شد که به نظر می‌رسید به زندگی در زندان عادت کرده و قرار نیست هیچ‌وقت آزاد بشه. این کنار اومدنش با شرایط نه از روی علاقه بلکه بخاطر فرمان‌برداری بود. این فرد به اتهام قتل پدرش زندانی شده بود اما بعد از ده سال تحمل زندان مشخص شد که بی‌گناه بوده و قاتلان اصلی پیدا شده بودن.

داستایفسکی بلافاصله بعد از این تقسیم بندی اعلام می‌کنه که سعی کرده زندانی‌ها رو تحت چند عنوان کلی دسته‌بندی کنه اما در واقعیت این‌کار ممکن نیست و انسان هیچ دسته‌بندی کلی و عمده‌ای رو برنمی‌تابه، واقعیت بیش‌تر به چندپارگی و تمایز تمایل داره و هر کدوم از ما با اینکه به ظاهر زندگی مشابهی داریم اما زندگی درونی و فردی خاص خودمون رو هم داریم. داستایفسکی بعد از اینکه تونست به درک عمیقی از زندگی درونی محکومین دست پیدا کنه، زندان دیگه براش جای غیرقابل تحملی نبود. خصوصا وقتی رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی آدم‌ها رو می‌دید به این تمایز و پیچیدگی بیشتر پی می‌برد، مثلا در مورد زندانیان قسی‌القلبی می‌گه که در لحظاتی خوی انسانی نشون می‌دادن یا نجیب‌زادگان و افراد فرهیخته‌ای که وحشیانه و وقیحانه رفتار می‌کردن.

مثلا به این جملات درخشان در مورد زندانیانی که مرتکب قتل شده بودن توجه کنیدکه نشان‌ از مشاهده‌گری فوق‌العاده داستایفسکی داره.

«در زندان افرادی بودند که قتلی مرتکب نشده بودند، اما بسیار جنایت‌کارتر از قاتلانی بودند که مرتکب شش فقره قتل شده بودند. به هیچ وجه نمی‌شود ریشه اولیه درستی برای این جنایات متفاوت پیدا کرد، چون نحوه ارتکاب آن‌ها ممکن است بسیار متفاوت و عجیب باشد. به بیان دقیق‌تر یک روستایی یا نوکر خانه‌زاد یا کاسب خرده‌پا یا سربازی که ناگهان چیزی او را از کوره به در می‌برد، تحملش تمام می‌شود و چاقوی خود را در سینه دشمن خود یا کسی که در حقش ظلم کرده فرو می‌کند؛ و نکته عجیب این قضیه اینجاست که این شخص تا مدتی معیارهای اجتماعی را زیر پا می‌گذارد: اول گلوی دشمن بیدادگر خود را بریده است، البته این هم جنایت است اما جنایتی قابل درک که به هر جهت بهانه‌ای دارد؛ بعد از آن، نه گلوی دشمن، که گلوی اولین رهگذری را که سر راهش قرار بگیرد می‌برد و این‌کار را برای لذتش انجام می‌دهد، برای این که تعداد قتل‌هایش زوج شود، آن هم به بهانه یک فحش، یک نگاه. یقینا وقتی که یک بار از خط قرمز و مقدسی که برای خود در نظر داشته عبور کند، از این که دیگر هیچ امر مقدسی در برابرش باقی نمانده به وجد می‌آید. میل شدیدی به زیر پا گذاشتن یک باره همه قوانین و حدود در وجودش شعله می‌کشد. از این آزادی بی حد و لجام گسیخته‌اش و از این تپش نوسانی قلبش که ناشی از وحشت و هیجانی درونی است، لذت می‌برد. با همه این‌ها به خوبی می‌داند که مجازات وحشتناکی در انتظارش است. این احساس او شاید شبیه به احساس آدمی است که از بالای برجی بلند به پایین و زیر پایش سرک می‌کشد و از این‌که بالاخره با سر به پایین بپرد و هر چه سریع‌تر همه چیز را تمام کند خوشحال می‌شود! عجیب آن که این چیزها گاه برای سربه‌زیرترین و محجوب‌ترین آدم‌ها پیش می‌آید. بعضی از اینان حتی رویای چنین روزهایی را می‌بینند. هرچه در گذشته ستم دیده‌تر بوده باشند، میل به خودنمایی و وحشت آفرینی در آن‌ها قوی‌تر است. چنین آدمی از ایجاد حس وحشت و برانگیختن حس نفرت و بیزاری در دیگران لذت می‌برد.»

حالا این توصیف رو بگذارید در کنار پایان بندی رمان بیگانه کامو، جایی که مورسو آرزو می‌کنه: «برای کامل شدن همه چیز، برای آن‌که احساس تنهایی نکنم، فقط یک آرزو داشتم بکنم، که در روز اعدام من تماشاچی‌ها زیاد باشند و با فریادهای سراپا نفرت از من استقبال کنند.» یا مشاهدات فوق العاده داستایفسکی رو بگذارید در کنار این تحلیل از کامو در جستار تامل درباره گیوتین که درباره علاقه جنایت‌کار به مرگ می‌گه: «اگرچه غریزه زندگی مهم و اساسی است، غریزه دیگری نیز وجود دارد که به همان اندازه مهم است، با وجود این روانشناسان آکادمیک از آن سخنی به میان نمی‌آورند: مقصود غریزه مرگ است که در پاره‌ای مواقع خواهان نابودی خود و دیگران است. بنابراین، این احتمال هست که میل به کشتن اغلب با میل به مردن یا سربه نیست کردن خود همراه باشد.»

نقاشی از زندان داستایفسکی
نقاشی از زندان داستایفسکی

به نظر من درخشانترین بخش این کتاب بحث‌هایی است که درباره فاصله طبقاتی و اجتماعی نجیب‌زادگان با مردمان عادی مطرح می‌کنه، داستایفسکی که با عنوان نجیب‌زاده وارد زندان شده بود از همون ابتدا مورد تنفر عمیق باقی زندانی‌ها قرار گرفت و از اونجا که آدم گوشه‌گیری هم بود برقراری ارتباط با دیگران بسیار براش سخت بود. اکثر زندانی‌ها نجیب‌زاده‌ها رو نمی‌فهمیدن و بهشون اعتمادی نداشتن. نه دوست به حساب میومدن و نه برادر. درسته که بعد از گذشت سال‌ها آزاری متوجه داستایفسکی نمی‌شد اما هیچ‌وقت به جایی نرسید که مثل باقی زندانی‌ها در زندان احساس راحتی کنه و به زعم خودش هیچ چیز وحشتناک‌تر از این نیست که انسان جایی زندگی کند که به آن‌جاتعلق ندارد. نجیب‌زاده خواه در کل عمرش با مردم سر و کاری نداشته باشه یا بخاطر نوع کارش هر روز با اون‌ها در ارتباط باشه هرگز حقیقت وجودی مردمان عادی رو درک نمی‌کنه، همونطور که برعکسش هم صادق بود و مردمان عادی نجیب‌زاده‌ها رو نمی‌فهمیدن. دیواری بلند بینشون کشیده شده بود، دیواری که حاصل نسل‌ها آقایی یک طرف و بردگی طرف دیگه بود، زندگی‌هایی که می‌شد شناخت اما نمی‌شد درک کرد، اما در اون سال‌ها طبقه جدیدی به وجود اومده بود شامل نجیب‌زادگانی که نمی‌خواستن از مزایای طبقه‌اشون استفاده کنن و در فقر دست و پا می‌زدن، همینطور سال‌ها بعد بعد از اصلاحات الکساندر طبقه مردمانی عادی به وجود اومد که سعی در پیشرفت در جامعه طبقاتی داشتند و ثروتی بهم زده بودن که یک نمونه از اون‌ها را داستایفسکی در سیمای لوژین جنایت و مکافات ترسیم می‌کنه. نکته‌ای که باعث شده این قسمت برای من از درخشان‌ترین بخش‌های کتاب باشه این بود که غالب این نجیب‌زادگان زندانی عموما بخاطر مسائل سیاسی و مخالفت با حکومت محکوم شده بودن و هدف اکثر این‌ها از مبارزه سیاسی بسط عدالت و آزادی خصوصا برای طبقات محروم بوده، مثلا خود داستایفسکی امیدوار به اصلاحات تزار بود که قرار بود سرف‌ها رو آزاد کنه. اما این‌ها هیچ درک متقابلی از هم نداشتن، مردمان عادی احتمالا اصلا درک نمی‌کردن چرا نجیب‌زاده‌ها باید بخاطر اون‌ها مبارزه کنن و این نخبگان هم اصلا درک درستی از خواسته‌های واقعی مردمان عادی نداشتن.

این عدم درک متقابل جوامعی رو بوجود میاره که اگر نگیم استبدادی‌تر از قبلی‌ها است دست‌کم به همون اندازه استبدادی است چون ارزش‌ها و خواست‌هایی رو به قاطبه بدنه مردم تحمیل می‌کنه که خواست واقعی اون‌ها نیست. یا در مقابل در صورت به قدرت رسیدن مردم باعث حذف فیزیکی نجیب‌زادگان می‌شه چنانچه در انقلاب اکتبر اتفاق افتاد. همین شرایط رو میشه در مورد کشور خودمون هم دید، اساسا در جامعه فعلی ما، هیچ درک درستی از خواسته مردمان عادی وجود نداره، برای همین هم هست که می‌بینیم گاها خواست مردم و عملشون به شدت توسط خیل عظیمی از روزنامه‌نگاران، فعالان اجتماعی و هر کس که دو تا کتاب خونده و خودش رو فهمیده‌تر از بقیه می‌دونه محکوم می‌شه. از طرف دیگه کنش این فعالان اجتماعی هم اهمیتی برای قاطبه مردم نداره. مثلا برای من از طبقه متوسط درک زندگی و خواسته کودک کار غیرممکنه و همین‌طور درکی که او از زندگی من داره، چند وقت پیش ویدئویی پخش شد که خبرنگاری از کودک کاری پرسید آرزوت چیه، و او معنای آرزو رو نمی‌دونست. این کودک کار از اهالی همان‌جایی بود که این روزها توجه همه رو به خودش جلب کرده و از مرثیه پدری برای دخترش می‌گن با هشتگ جان پدر کجاستی؟ فارغ از محکوم بودن جنایت به هر شکلش و ابراز همدردی با بازماندگان این حادثه، آیا نابودی زندگی این همه کودک، ارزش بذل توجه ما در حد همین حادثه تروریستی رو نداره؟

در نهایت آخرین بخش کتاب به آزاد شدن داستایفسکی  از زندان می‌پردازه که به نظرم احساسی‌ترین بخش کتاب بود، جایی که داستایفسکی با همبندان و حتی ساختمان‌های زندان وداع می‌کنه،  از راحت تر گذشتن سال آخر محکومیتش میگه و اینکه زندانی توهم بزرگی در مورد آزادی داره. و افسوس می‌خوره که چه نیروهای عظیمی   اینجا تلف شده و می‌نویسه: «چه جوانی‌هایی که در بین این دیوارها بی‌جهت مدفون شده و چه قدرت‌های عظیمی که بی‌دلیل این‌جا از بین رفته بودند! بله، همه این‌ها را باید گفت، باید گفت که این زندانی‌ها مردم فوق‌العاده‌ای بودند، باید گفت که شاید حتی بااستعدادترین و توانمندترین مردم روسیه بودند. این نیروها بیهوده هدر رفته و به شکلی غیرطبیعی و نادرست و جبران ناپذیر خفه شده بودند.»

دوران زندان برای داستایفسکی در عین ناعادلانه بودن، بسیار مثمر ثمر بود. تجربه زندان برای داستایفسکی چیزی بود که نیاز داشت و بارها برای برادرش میخائیل از طرح داستان‌هایی نوشت که منشا اون‌ها محکومین بودن، به عبارتی داستایفسکی در زندان هرآنچه برای خلق شخصیت‌هاش نیاز داشت رو پیدا کرد و این تجربه باعث شکوفا شدن نبوغش شد. نبوغی که از همین کتاب می‌شه آثار بروزش رو دید. در مواقعی که حالش خوب بود و خاطرات بد زندان آزارش نمی‌داد از این دوران به عنوان موهبت یاد می‌کرد.

نیچه در فراسوی نیک و بد می‌نویسه: «آن کس که با هیولاها پنجه در می‌افکند، باید به هوش باشد که مبادا خود هیولا شود؛ و آن‌گاه که زمانی دراز چشم به مغاک می‌دوزی، مغاک نیز چشم به روحت می‌گشاید.» به همین دلیل هم هست که پیدا کردن انسانی عادی در آثار داستایفسکی همون‌قدر نادره که در محیط زندان، جهان داستایفسکی دیگه عاری از انسان‌های عادی بود، جهان او جهان جنایتکاران و قدیسان، هیولاهای رذیلت یا فضیلت بود.

بعد از اتمام محکومیت 4 ساله، می‌بایست ادامه محکومیتش رو در تبعید به نزدیکی‌های مرز مغولستان و در شهر سمیپالاتینسک بگذرونه. در ابتدا اوضاع زندگی در سربازخانه چندان فرقی با زندان نداشت اما امکان خواندن و نوشتن و همچنین نامه‌نگاری با خانواده باعث شد شروع دوران سربازی براش قابل تحمل‌تر باشه. داستایفسکی سعی کرد با جلب اعتماد بالادستی‌ها، اجازه پیدا کنه تا به جای سربازخونه در شهر ساکن بشه و اتاقی داشته باشه. در همین اتاق بود که نوشتن خاطرات عمو و بخش‌هایی از یادداشت‌های از خانه مردگان رو شروع کرد.

در مدت سربازی اجباری سنجش خرد ناب کانت و تاریخ فلسفه هگل رو خوند و به آثار کارل گوستاو کاروس به ویژه تاریخ تحول روح و روان توجه نشون داد.

بیشتر اطلاعاتی که از این دوران زندگی داستایفسکی داریم علاوه بر نامه‌نگاری‌های خودش که در معرض سانسور شدید بود، خاطرات و مکاتبات بارون ورانگل است که در نوامبر 1854 با عنوان دادیار ناحیه به سمی‌پالاتینسک آمد و به زودی رفیق شفیق داستایفسکی شد. ورانگل با آثار داستایفسکی آشنا بود و قبل از اینکه به این شهر اعزام بشه با میخائیل دیدار کرده بود اما فیودور رو تا بحال ندیده بود. وقتی به شهر رسید از داستایفسکی دعوت کرد به دیدنش بره و نامه و بسته میخائیل رو بهش تحویل داد. داستایفسکی همونجا نامه میخائیل رو خوند  و اشک از چشماش جاری شد، بارون ورانگل هم مشغول نامه‌هایی شد که به تازگی به دستش رسیده بود و فحوای نامه‌ها و حال داستایفسکی او رو هم منقلب کرد و هر دو در آغوش هم گریه کردن. این واقعه، بین این دو نفر دوستی عمیقی رو شکل داد که میزان عمق این رابطه رو می‌شه در نامه‌های ورانگل دید، مثلا در نامه‌ای نوشته: «سرنوشت مرا با مرد شگفت انگیزی مواجه کرده است، چه از لحاظ اوصاف و کیفیات قلبی؛ و چه از لحاظ خصایص معنوی. این نویسنده جوان و بدبخت داستایفسکی است.» ورانگل باعث شد که پای داستایفسکی به مراسم و میهمانی‌های اشراف و ماموران دولتی شهر باز بشه و کمی اوضاع رو برای داستایفسکی قابل تحمل‌تر کنه. همینطور ورانگل از لحاظ مالی ساپورتش می‌کرد و کمی از مشکلاتش می‌کاست. اما مهمترین کمک ورانگل برای داستایفسکی دوستی و هم‌صحبتی‌اش بود، رابطه‌ای که از شروع زندان ازش محروم شده بود.

در کنار آشنایی با ورانگل مهم‌ترین اتفاق زندگی داستایفسکی در اون دوران آشنایی با ماریا عیسایف بود، زنی موبور از تبار فرانسویان، نسبتا زیبا، میانه قامت، بسیار لاغر اندام و آتشین مزاج که به خوبی آموزش دیده بود. ماریا امیدوار بود به واسطه ازدواج با معلم جوان عیسایف، آینده درخشانی داشته باشه، اما شوهرش دائم الخمر از آب در اومده بود و آرام آرام مقام و منزلت خودش رو از دست داده و در نهایت به همراه همسر و تنها پسرش در شهر دور افتاده سمی پالاتینسک مستقر شده بود. اما اینجا هم دائم الخمری‌اش باعث اخراجش از مدرسه شده و بدون درآمد، ناامید و سرگردان بود. ماریا علی‌رغم فقر شدید خانواده سعی می‌کرد ظاهر رو حفظ کنه تا جلوی کنجکاوی‌های دیگران رو بگیره. وقتی داستایفسکی با عیسایف آشنا شد، احتمالا در شخصیت عیسایف چیزی دید که به درد شخصیت‌های رمان‌هاش می‌خورد، احتمالا شخصیت مارمیلادف در رمان جنایت و مکافات از او الهام گرفته شده. همانطور که مارمیلادف، راسکولنیکف رو پیش خانواده‌اش می‌بره، عیسایف هم داستایفسکی رو به خونه خودش میبره و به همسرش معرفی می‌کنه. ماریا از آشنایی با مردی اجتماعی که می‌شه باهاش درباره هنر و ادبیات حرف زد بسیار خوشحال می‌شه و دوستی داستایفسکی رو می‌پذیره، فیودور اما در دم عاشق ماریا می‌شه ولی تا مدت‌ها عشقش رو پنهان می‌کنه. به مرور با افزایش رفت و آمدها رابطه اون‌ها هم تغییر می‌کنه تا اینکه عیسایف مجبور می‌شه برای شغلی که براش در نظر گرفته شده به شهر دیگه‌ای در 600 کیلومتری سمی‌پالاتینسک نقل مکان کنه. این اتفاق داستایفسکی رو دیوانه می‌کنه و خواب و خوراک و توان نوشتن رو ازش می‌گیره. چون داستایفسکی اجازه خروج از شهر رو نداشت، ورانگل ترتیبی میده که این عاشق و معشوق تا میانه راه با هم باشن و داستایفسکی بتونه ماریا رو بدرقه کنه. این‌دو بوسیله نامه از حال هم باخبر می‌شدن، اما ماریا آرام آرام در نامه‌هاش اشاره به معلمی می‌کنه که دوست شوهرشه و بهشون کمک می‌کنه. این برای فیودور عاشق غیرقابل تحمل بود و می‌ترسید ماریا رو از دست بده. ورانگل قرار ملاقاتی با ماریا می‌گذاره تا داستایفسکی واله و شیدا بتونه معشوقش رو در میانه راه این دو شهر ببینه اما در لحظه آخر ماریا پیداش نمی‌شه و پیغام می‌فرسته شوهرش مریضه، ماریا دروغ نگفته بود و شوهرش واقعا مریض بود و چند وقت بعد فوت کرد. این بار هم مثل جریان کشته شدن پدر، داستایفسکی دچار عذاب وجدان شد چرا که فکر می‌کرد شاید قلبا آرزوی مرگ عیسایف رو کرده. با مرگ عیسایف راه برای ازدواج با ماریا باز شد. داستایفسکی در نامه به برادرش می‌نویسه: «مدتی است که من این زن را دوست می‌دارم و می‌دانم که احتمالا او هم مرا دوست دارد. من نمی‌توانم بدون او زندگی کنم و به محض اینکه اوضاع قدری مساعد شود با او ازدواج خواهم کرد. می‌دانم که امتناع نخواهد نمود.»

اما ماریا علاقه‌ای به داستایفسکی نداشت چرا که هم فقیر بود، هم مریض و هم محکوم. اخباری که از ماریا می‌رسید نشون می‌داد که قصد داره با معلمی که این اواخر بهش نزدیک شده بود ازدواج کنه. ماریا هم با علم به عشق داستایفسکی نسبت به خودش رابطه رو به شکل دوستی برگزار می‌کرد و حتی از قصد حسادتش رو تحریک می‌کرد. داستایفسکی وقتی می‌بینه هیچ راهی برای به دست آوردن ماریا نداره و همه تلاش‌هاش با شکست روبرو شده سعی می‌کنه به زندگی و خوشبختی ماریا کمک کنه. دقیقا مشابه نقشی که در شب‌های روشن برای قهرمان رمانش در نظر گرفته بود و بعدها در رمان آزردگان هم تکرارش کرد. اطلاعات کمی از نامه‌نگاری‌های داستایفسکی با ماریا وجود داره احتمالا به این دلیل که بعدها آنا همسر دومش این نامه‌ها رو از بین برده و سعی کرده رد ماریا رو از زندگی شوهرش پاک کنه. اما در این اثنا به یکباره ورق بر می‌گرده و داستایفسکی به لطف و تلاش ورانگل ارتقا درجه می‌گیره، این ارتقا درجه هم حقوق بهتری رو براش به همراه داشت و هم امکان عفو شدن از محکومیت‌اش رو. پس از فرصت استفاده می‌کنه و خواستگاری‌اش رو تجدید می‌کنه. این بار ماریا از سر مصلحت قبول می‌کنه و ازدواج سر می‌گیره.

درست بعد از ازدواج حمله غشی به داستایفسکی دست می‌ده و سه روز به بستر می‌افته. داستایفسکی در این حملات غش تا مرز مرگ می‌رفت و برمی‌گشت. بعد از این حمله بود که هر دو می‌فهمن که اشتباه کردن، ماریا از دام مردی دائم الخمر به دام مردی غشی افتاده بود و داستایفسکی اون حمایت و عشقی که نیاز داشت رو از ماریا دریافت نکرد. ولی کاری بود که شده و باید به زندگی‌اشون ادامه می‌دادن. اولین کاری که باید انجام می شد  رهایی از تبعید بود پس دوباره شروع به نوشتن کرد و برای چاپلوسی قصیده‌های در مرگ نیکلای اول و بعد تاج گذاری الکساندر دوم نوشت. تا هم بتونه به نویسندگی ادامه بده و هم عفو بگیره. میخائیل هم کمکش کرد و با ناشران جهت انتشار رمان‌هاش قرارداد بست. بعد از حدود ده سال قهرمان کوچک، داستانی که در دوران بازداشت نوشته بود رو با اسم مستعار چاپ کرد و برای رمانی دیگه پیش پرداخت گرفت. کمی اوضاع نگران کننده مالی‌اش با این قراردادها سرو سامون گرفت. با اینکه داستایفسکی قصد نداشت مثل سابق سفارشی کار کنه اما باز هم اجبار و فقر مانع شد و دو داستان رویای عمو جان و دهکده استپانچیکو یا دوست خانوادگی رو به همین منظور نوشت. جالب اینجاست که تو هیچ کدوم از این داستان‌ها اثری از زندگی مشقت بارش نیست و حتی درونمایه طنز و کمدی دارن . این داستان‌ها نظر خاصی رو به خودش جلب نکرد، داستایفسکی نویسنده‌ای بود مربوط به گذشته و باید از نو خواننده و هوادار پیدا می‌کرد.

برای این‌کار اول باید از شر ارتش خلاص می‌شد پس شروع به نامه‌نگاری با هر کسی که می‌شناخت و فکر می‌کرد می‌تونه کمکش کنه کرد. حتی به تزار نامه نوشت و عجز و لابه کرد که اجازه بده از ارتش بیرون بیاد و عفوش کنه. در نهایت تلاش‌های خودش و دوستانش جواب داد و اجازه دادن داستایفسکی از ارتش استعفا بده و به روسیه اروپایی برگرده، البته هنوز اجازه نداشت به پترزبورگ یا مسکو بره و در شهری کوچک نزدیک پترزبورگ ساکن شد. اما تسلیم نشد و با ادامه این نامه‌نگاری‌ها بالاخره تونست اجازه ورود به پترزبورگ رو دریافت کنه. به این شرط که پلیس مخفی همه فعالیت‌هاش رو زیر نظر بگیره. از شروع تبعید تا بازگشت به پترزبورگ در سال 1858 ده سال گذشته بود.

نمایی از پتربورگ که در آثار داستایفسکی بیشتر به صورت خیابان‌هایی تنگ و پر ازدحام تصویر شده
نمایی از پتربورگ که در آثار داستایفسکی بیشتر به صورت خیابان‌هایی تنگ و پر ازدحام تصویر شده

اما پترزبورگ همون شهر ده سال پیش نبود، اصلاحات الکساندر دوم در جهت آزادی‌های بیشتر در حال انجام بود، سرف‌ها در حال آزاد شدن از قید اربابانشون بودن و آزادی‌های بیشتری به مطبوعات داده شده بود. این اصلاحات طبقه اشراف رو رنجونده بود ولی آزادی خواهان رو هم راضی نمی‌کرد چون خیلی کم و قطره چکانی بود، آزادی‌خواهان فکر می‌کردن حالا که تونستن از تزار امتیاز بگیرن و متزلزلش کنن بهتره کلا نظام پادشاهی رو از بین ببرن.

داستایفسکی با عقاید قدیمی خودش پا به این جو جدید گذاشت، در این فضای جدید که همه کار سیاسی می‌کردن، مطبوعات جایگاه ویژه‌ای داشت، مطبوعات وسیله‌ای شده بود برای تعلیم و تربیت مردم. بین دو دسته افراط گرای اسلاو پرست و ترقی خواهان غربی، داستایفسکی دنبال حد وسطی بود. اما داستایفسکی برای میانه‌روها به عنوان نویسنده یادداشت‌هایی از خانه مردگان ارزش داشت نه بخاطر تفکرات و منش سیاسی‌اش. داستایفسکی به دوستی می‌نویسه: «وقتی قطعاتی از یادداشت‌هایی از خانه مردگان را به صدای بلند می‌خوانم چقدر متاسف می‌شوم… گوئی به مردم التماس می‌کنم… گوئی همیشه در حال زاری و التماس هستم. واقعا صورت خوشی ندارد.»

باید کاری می‌کرد تا هم بتونه بنویسه و کار کنه و هم شهرت و اعتبارش رو به دست بیاره، با همفکری میخائیل تصمیم گرفتن مجله خودشون رو راه بیندازن، میخائیل استدلال می‌کرد مجله با توجه به سابقه ادبی فیودور و همچنین زندانی بودنش احتمال موفقیت زیادی خواهد داشت. میخائیل دنبال کار مجوز ماهنامه رو گرفت و خودش شد مدیر مجله که مسئولیت مسائل اداری و مالی رو بر عهده داشت و فیودور شد مسئول امور هنری، ادبی و سیاسی مجله. اولین شماره ماهنامه ورمیا در ژانویه 1861 منتشر شد. داستایفسکی در بیانیه آغاز فعالیت ورمیا می‌نویسه: «سرانجام فهمیدیم که ما یک ملت کاملا مصمم هستیم. ملتی در نهایت درجه اصیل، و تکلیف ما این است که برای خود شکل تازه‌ای از زندگی بوجود آوریم که با وضع خاص زندگی‌مان متناسب باشد، شکلی برگرفته از سرزمین خودمان، برخاسته از روح و سنن اجتماعی خودمان.» و در ادامه در حمله به غرب‌گراها و اسلاوپرستان می‌نویسه: «ملت درک کرده است که پیروی از غربیان بدین معنی است که لباس کهنه‌ای را بپوشیم که برازنده اندام ما نیست. همه جای آن دریده است. اما اسلاوپرستان می‌خواهند با تخیلات شاعرانه خود روسیه‌ای بسازند، روسیه‌ای منطبق با آن مفاهیم ایده‌آلی که از گذشته‌های سنتی آن در نظر دارند.»

جای تعجب نبود که مجله ورمیا با این بیانیه و در ابتدای کار مورد حمله هر دو جناح تندروی لیبرال‌ها و اسلاوپرستان قرار بگیره. در حقیقت داستایفسکی هم از یک طرف با پوزیتیوسیم و فایده‌گرایی مخالف بود و هم با مرتجعین سر سازش نداشت و همونطور که گفتم دنبال راه میانه‌ای بود که مختص روس و برای ملت روس باشه. به همین منظور و برای اینکه ورمیا خودش رو از اسلاوپرستان جدا کنه واژه جدیدی رو به کار بردن به نام خاک. مفهوم انتزاعی “وابستگی به خاک” از این واژه درست شد که به معنای سرسپردگی به مردم روسیه بود. مجله ورمیا در واقع محلی شده بود برای فعالیت ایدئولوژی و جنبش “وابستگی به خاک” که تلفیقی بود از خردگرایی و نیروهای ناخودآگاه اخلاقی، هدف این جنبش بازگشت روشنفکران روسی به اصل، وطن و فرهنگ خودشون بود تا شکافی که بین روشنفکران و مردم عادی وجود داشت رو پر کنه. زمانی که داستایفسکی دستگیر شد، روشنفکران روسی چشم امید به اروپا و شور و شوق انقلابی بسته بودن، اما حالا که از تبعید برگشته بود اوضاع برعکس شده بود، اروپا بعد از انقلابات 1848 به سمت ارتجاع حرکت کرده بود، هرتسن در 1850 نوشته بود: «اروپا خواب نیست، مرده است.» در این سال‌ها جامعه روسیه تکانی به خود داده بود و به دنبال آزادی و پیشرفت، خصوصا آزادی سرف‌ها و لغو سانسور بود.

تصویری از جلد اولین شماره ورمیا 1861
تصویری از جلد اولین شماره ورمیا 1861

شم اقتصادی میخائیل خوب کار کرد و مجله با استقبال روزافزون مردم روبرو شد. داستایفسکی موفق شد همکاری نویسنده‌های مثل تورگنیف و نکراسوف رو جلب کنه، اما بیشترین اقبال به آثار و نوشته‌های خودش بود اولی آزردگان و دومی یادداشت‌هایی از خانه مردگان. داستایفسکی در این مدت با جدیت کار نوشتن رو از سر گرفت. کار نوشتن‌ منحصر به شب‌ها بود از حدود 11 شب شروع می شد و  تا 5 صبح ادامه پیدا می کرد و پنج صبح تا دو بعدازظهر می‌خوابید. در این مدت علاوه بر رمان، مقالات زیادی نوشت و این‌کار باعث شد هم به مسائل روز مسلط بشه و هم قلمش قوت بگیره. اما این نحوه زندگی روی سلامت متزلزلش اثر بدی گذاشت چنان که بعد از سه ماه از انتشار ماهنامه بیمار و تعداد حملات غش‌ زیاد شد. اولین رمانی که بعد از راه‌اندازی مجله چاپ شد آزردگان بود، رمانی که بسیار شبیه بیچارگان یا مردم فقیر بود اما با مشاهدات روان‌شناختی بیشتر که بعدتر در آثارش پخته‌تر و کامل‌تر شدن.

اما آزردگان رمان ضعیفی بود که انتقادهای زیادی رو برانگیخت مثلا یکی از منتقدین گفته بود: «اگر بگویم رمان آقای داستایفسکی پائین‌تر از سطحی است که شایسته نقد ادبی باشد، نباید از من برنجد.» داستایفسکی بر این انتقادها صحه گذاشت و نوشت: «چون برای مجله جوانی که موفقیت آن برایم بسیار پر ارج بود رمانی لازم بود، کتابی در چهار قسمت پیشنهاد کردم. به برادرم اطمینان دادم که از مدت مدیدی به این سو یک طرح کاملا آماده دارم و این درست نبود… به درستی می‌دانم که در رمان من مانکن‌ها هستند که عمل می‌کنند، نه موجودات زنده. کتاب سرگردان است و شخصیت‌های آن کار هنری انجام نمی‌دهند، برای این‌کار لازم بود که وقت کافی می‌داشتم تا فکرم در مغزم پخته شود. پس نتیجه آن پیدایش یک اثر وحشی و بی‌قاعده شده است و در هر حال من می‌توانم به پنجاه صفحه‌ای از آن فخر کنم.» به هر حال خیلی زود موفقیت عظیم یادداشت‌هایی از خانه مردگان، شکست آزردگان رو به فراموشی سپرد.

گفتیم که تزار جدید مشغول اصلاحاتی در کشور بود و سعی کرد آزادی‌های بیشتری به مردم بده و خصوصا سرف‌ها رو آزاد کنه اما این‌ها در حد حرف باقی موندن و در عمل چنین نشد. روسیه در سال 1861 با جنبشی مواجه شد که از طرف دانشجویان ساماندهی شده بود، اعلامیه‌هایی بر ضد حکومت تزاری در شهر پخش می‌شد که خواهان جمهوری سوسیال دموکراسی روسی بودن. پترزبورگ شلوغ شده بود و تزار مجبور شد معترضین رو سرکوب کنه. در این اثنا داستایفسکی خسته از بیماری و وضع سیاسی کشور تصمیم گرفت برای استراحت به خارج از کشور بره، چیزی که دکترش بارها بهش اصرار کرده بود. اما نمی‌تونست ماریا رو با خودش ببره چون هزینه سفر زیاد می‌شد و ماریا هم قصد نداشت در این وضعیت آشوب زده پسرش رو تنها بذاره و به اروپا بره.

تاثیر اروپا یا تاثیر بورژوازی غربی بر داستایفسکی اصلا مطلوب نبود، حتی سوسیالیسم اروپایی هم که باعث این‌همه درد و رنجش شده بود دیگه براش جذابیتی نداشت چون ریشه‌اش رو در بورژوازی می‌دید، آزادی اروپایی هم به نظرش آزادی انسان ثروتمند بود و اصالتی نداشت. داستایفسکی در کل به چیزی غیر از انسان علاقه‌ای نداشت و مظاهر پیشرفت اروپا و مکان‌های تاریخی نظرش رو جلب نمی‌کرد. در بازگشت از سفر اول اروپا یادداشت‌های زمستانی درباره تاثرات تابستانی رو نوشت که در ورمیا چاپ شد. در این یادداشت‌ها اروپا رو نواخت و ایدئولوژی بازگشت به مردم روسیه رو پر و بال بیشتری داد. با نگاه امروزی در این یادداشتها شاید بشه رنگی از نژادپرستی رو در نوشته هاش دید. داستایفسکی اعتقاد داشت این ملت روسیه در حال رشد و شکل گیری است که می تونه جهان رو راهبری کنه، من در اینباره وقتی به رمان قمارباز می رسیم بیشتر توضیح میدم. اما اتهام نژادپرستی تنها به این یادداشت ها محدود نموند، مثلا قالب شخصیت های یهودی در آثار داستایفسکی انسان های حقیر و پستی هستند. اما خودش صراحتا اعلام کرده که یهود ستیز نیست گرچه اعتقاد داره بعد از چهار هزار سال یهودیان نتونستن خودشون رو با ملل مختلف و از جمله روس‌ها هماهنگ کنن.

به دنبال اصلاحات تزار در لهستان و دادن اختیار بیشتر برای اداره امور کشور به خود لهستانی‌ها، اعتراضات و جنبش‌های آزادی‌خواهی در لهستان بوجود اومد که خواهان استقلال بیشتر بودن. این اعتراضات به شدت توسط تزار سرکوب شد و این سرکوب اوضاع سیاسی در روسیه رو دستخوش تغییر کرد. چرا که نه اسلاوپرستان و نه لیبرال‌ها نتونستن نقششون رو به درستی ایفا کنن. از یک طرف اسلاوپرستان نمی‌تونستن با قاطعیت سرکوب برادرانشون رو تایید کنن و طرف حکومت رو بگیرن، و از طرف دیگه لیبرال‌ها که از لحاظ تئوری با شورشی‌های لهستان همدردی داشتن، می‌ترسیدن حکومت رو محکوم کنن و طرف شورشی‌ها رو بگیرن، چون جو عمومی موافق سرکوب بود. مواضعی که این دو جناح تندرو اتخاذ کردن باعث شد هویت مستقلشون رو از دست بدن.

در این بین ورمیا با احتیاط حرکت می‌کرد و با چاپ مقاله‌ای مفصل به موضوع لهستان پرداخت، مقاله در نگاه اول بسیار بی‌ضرر بود و از سد سانسور گذشت اما مخالفان حول این مقاله سر و صدا راه انداختن و گفتن مقاله تلویحا درصدده تا با سیاست‌های دولت در زمینه لهستان مخالفت کنه و اعتقاد به برتری فرهنگ لهستانی بر فرهنگ روسی داره. در حالی که جانمایه مقاله این نبود و اذعان کرده بود که لهستانی‌ها همیشه خودشون رو برتر از روس‌ها می‌دونستن و این درست نیست. اما در نهایت این اعتراضات به توقیف ورمیا منجر شد.

توقیف شدن مجله امرارمعاش دو برادر رو به خطر انداخت. اما میخائیل تسلیم نشد و بلافاصله برای تاسیس مجله‌ای جدید درخواست داد. چون این کار چند ماهی طول می‌کشید، داستایفسکی تصمیم گرفت دوباره به اروپا بره، این بار به این خاطر که دلباخته زنی جوان و جذاب به نام پولینا شده بود.

زندگی با ماریا همونطور که داستایفسکی در نامه‌ای به ورانگل بعد از فوت ماریا می‌نویسه: «زندگی خوشی نبود.» ماریا این زن زجر کشیده یکسال بعد از ورود به پترزبورگ سل گرفت و چهار سال بعدی زندگی‌اش رو در بستر بیماری گذروند. سل، ماریا رو تندخو و تلخ کرده بود، داستایفسکی در ادامه نامه به ورانگل می‌نویسه: «گرچه ما به سبب شخصیت عجیب، پر سوءظن و بیمارگونه خیال‌پرور او قطعا با هم شاد نبودیم، اما نمی‌توانستیم به یکدیگر عشق نورزیم، هر چه ناشادتر بودیم، بیشتر به هم وابسته می‌شدیم.» اگرچه به نظر می‌رسه این عشقی که داستایفسکی ازش صحبت می‌کنه بیشتر ترحم بوده تا عشق و او خودش رو موظف می‌دونسته از ماریا مراقبت کنه. داستایفسکی مثل هر آدم دیگه‌ای احتیاج به عشق و محبت داشت و این عشق در زندگی با ماریا ازش دریغ شده بود. خصوصا اینکه با توجه به آثارش، به عشق زن به عنوان عنصری نجات بخش نگاه می‌کرده، هم در آثار قبل از محکومیتش و هم پس از اون، راه نجات قهرمان‌هاش رو در تسلیم به عشق می‌دیده.

احتمالا آشنایی با پولینا از زمانی شروع شد که پولینا داستان‌هاش رو برای ورمیا فرستاد و این به سال 1861 برمی‌گرده، اما بعیده که رابطه اون‌ها از اون زمان شروع شده باشه چون چند وقت بعد داستایفسکی به اولین سفر اروپاش رفت و بعیده که در اوج داستان عشق و عاشقی به مدت سه ماه معشوق رو رها کرده باشه. اینکه چطور این رابطه شروع شد و چه کسی اغواگر بود، دقیقا مشخص نیست و زندگینامه‌نویس‌های مختلف نظرات گوناگونی دارن، بعضی فیودور رو اغواگر می‌دونن و تصویری از مردی چهل ساله و هوسران می‌سازن و بعضی فیودور رو در حد قدیسان بالا می‌برن و از پولینا زنی اغواگر و شهرآشوب می‌سازن. اما از یادداشت‌های پولینا می‌شه این‌طور برداشت کرد که داستایفسکی آدم هرزه‌ای نبود و خیلی زود تبدیل به آدمی حساس و وابسته به پولینا شد. در مقابل پولینا هم اولین رابطه‌اش رو تجربه می‌کرد و طبیعتی شهوتران و لوند داشت.

پولینا در گزارشی اینطور توصیف شده: «موجودی است که هرگز نمی‌توان به او اعتماد کرد، اول این‌که عینک آبی به چشم می‌زند و بعد این‌که موهای خود را کوتاه می‌کند. بعلاوه به نظر می‌آید که در قضاوت‌های خود خیلی بی‌پرواست و هرگز به کلیسا نمی‌رود.» پولینای بی‌خدا که سرش برای سیاست درد می‌کرد، به دنبال حقوق مساوی با مردان و عشق آزاد بود دقیقا نقطه مقابل ماری که بیمار، بدخلق و بی‌هیجان بود و  بارها گفته بود هیچ علاقه‌ای به داستایفسکی نداره.

این زوج با تعطیل شدن ورمیا قرار می‌ذارن به اروپا برن، اما داستایفسکی درگیر کارهای اداری می‌شه و سفرش به عقب می‌افته. پولینا که تحمل این وقفه رو نداشت به تنهایی راهی پاریس می‌شه. داستایفسکی بعد از حل مشکلاتش به او در پاریس می پیونده اما گویا عجله‌ای هم نداشته چون در بین راه در آلمان تصمیم میگیره شانسش رو در بازی رولت امتحان کنه، ابتدا چند هزار فرانک برد اما تا صبح همه پولش رو باخت، بعد چند هزار فرانک برد و بعد به سمت پاریس رهسپار شد. ادوارد هلت کار می‌نویسه: «آدم به این وسوسه می‌افتاد که از قیاس تلخی عشق او به معشوقه‌اش و عشقش به قمار نتیجه‌ای بگیرد؛ اما در مورد داستایفسکی همیشه در دسترس‌ترین مایه شور و عشق بود که جلبش می‌کرد و تفوق می‌یافت.» وقتی که به پاریس رسید، متوجه شد پولینا با فرد دیگه‌ای وارد رابطه شده، رابطه‌ای یک طرفه با مردی اسپانیایی که علاقه‌ای به پولینا نداشت. داستایفسکی با تضرع و زاری از پولینا می‌خواد ترکش نکنه و در سفر اروپا مثل خواهر و برادر با هم باشن ، پولینا قبول می‌کنه و نمی‌دونه با توجه به علاقه جدیدی که فیودور به قمار پیدا کرده، خودش رو تو چه مخمصه‌ای انداخته، طی این سفر، که خواه ناخواه، تمایلات شهوانی هم بوجود می‌اومد، پولینا از همخوابگی با داستایفسکی خودداری می‌کنه. در نتیجه داستایفسکی هم شور و شوق جسمانی‌اش رو در قمار خالی می‌کرد و بخاطر بردی که اول بار به دست آورده بود این توهم رو داشت که می‌تونه با قمار پول کلانی به دست بیاره و خودش و برادرش رو از این فلاکت مالی نجات بده. اما بخت ازش رو گردونده بود و کار به فرار و گرو گذاشتن ساعت خودش و حلقه پولینا کشید. پولینا بعد از رسیدن به شهر تورین بلافاصله از داستایفسکی جدا شد و به پاریس برگشت، بعدها پولینا در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشت: «وقتی به این فکر می‌کنم که دو سال پیش چطور بوده‌ام، نفرت از او در من جان می‌گیرد. او بود که تمامی آرمان‌ها را در وجودم کشت.»

اما داستایفسکی دید دیگه‌ای داشت و نوشت: «تو نمی‌توانی مرا بدین سبب که زمانی خود را تسلیم من کرده‌ای ببخشی، و می‌خواهی انتقامت را از من بگیری، این صفت ویژه زنان است.» در کل به نظر می‌رسه عشق در نگاه پولینا با سادیسم یا دیگرآزاری همراه بوده و در نگاه داستایفسکی با رنج کشیدن، خودآزاری یا مازوخیسم. هم داستایفسکی و هم قهرمان رمان قمارباز وقتی می‎‌بینن که معشوقشون توسط رقیب مورد بی‌مهری قرار می‌گیره، احساس می‌کنن انتقامشون گرفته شده. تاثیر پولینا بر داستایفسکی بسیار عمیق بوده، این پولینا بود که به داستایفسکی یاد داد که سادیسم و مازوخیسم نمودهایی از میل جنسی هستن و خوار و حقیر کردن خود روی دیگه خودرایی است که سرچشمه اون‌ها در غرور نهفته است.

فیودور بعد از جدایی از پولینا با عذاب وجدان به پترزبورگ برگشت، بیشتر از همه به این خاطر که همسر بیمارش رو رها کرده  و با پولینا به گشت و گذار پرداخته بود. ماریا رو از پترزبورگ به مسکو برد که آب و هوای بهتری داشت و خودش تمامی زمستان رو پای تختش موند و یادداشت‌های زیرزمینی رو نوشت. برادرش همزمان مشغول تهیه شماره اول مجله جدید با نام اپوخا شد. سه سال باید طول می‌کشید تا داستایفسکی تجربه این سفر رو در ذهنش پرورش بده و در قالب رمان قمارباز بریزه. اما قبل از اون باید به یادداشت‌های زیرزمینی بپردازم که موضوع اپیزود آینده است، کتابی که به نظر من نقطه عطفی در آثار داستایفسکی به شمار میره و اگرچه باعث شهرت داستایفسکی نشد اما آغازگر روندی بود که به داستایفسکی بزرگ منتهی شد. اکثر شخصیت‌هایی که بعدها در رمان‌های بزرگش ساخته و پرداخته شده، خواستگاهی زیرزمینی دارند مثل راسکولنیکف.

منابع

من برای نوشتن متن این قسمت، از منابع بسیاری استفاده کردم که برای آشنایی بیشتر خدمتتون عرض می‌کنم.

  • داستایفسکی، زندگی و نقد آثار نوشته هانری تراویا با ترجمه حسین علی هروی  از نشر نیلوفر
  • داستایفسکی جدال شک و ایمان نوشته ادوارد هلت کار با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو
  • فیودور داستایفسکی نوشته یانکو لاورین با ترجمه سهراب بَرازش از نشر کتاب پارسه
  • فیودور داستایفسکی نگاهی به زندگی و آثار نوشته رابرت برد با ترجمه میلاد میناکار از نشر ققنوس
  • فلسفه داستایفسکی نوشته سوزان لی اندرسون با ترجمه خشایار دیهیمی از نشر نو

و کتاب‌های داستایفسکی

  • یادداشت‌هایی از خانه مردگان ترجمه سعیده رامز، نشر نو.
  • آزردگان
  • دوست خانوادگی
  • رویای عمو
  • قهرمان کوچک

موسیقی‌های پادکست

  1. موسیقی فولک روسی به نام Dark Eyes.
  2. قطعه Dona Nobis Pacem 2 از موسیقی متن سریال The Leftovers ساخته Max Richter.
  3. یکی از قطعات موسیقی فیلم Interstellar ساخته Hans Zimmer با نام Day One.
  4. موسیقی متن فیلم Papillon ساخته Jerry Goldsmith.
  5. قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.
  6. قطعه Lost but won از موسیقی فیلم Rush ساخته Hans Zimmer.
  7. قطعه فولک روسی با نام Korobeiniki.

نظر بدهید

فهرست مطالبToggle Table of Content