پادکست اپیتومی بوکس
پادکست خلاصه کتاب اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟

قسمت هفدهم: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟

موضع همیشگی ما در مقابل تمامی رسانه‌ها، یعنی همین موضع که نحوه استفاده از آنهاست که اهمیت دارد، موضع خنثی و بی‌خاصیت کسی است که از فناوری هیچ سرش نمی‌شود، زیرا محتوای یک رسانه صرفا آن تکه گوشت لذیذی است که سارق جلوی سگ نگهبان ذهن ما می‌اندازد تا حواسش را پرت کند.

در این قسمت از پادکست خلاصه کتاب اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟ را می‌شنوید.

 

جلد کتاب اینترنت با مغز ما چه می2کند

مشخصات کتاب

عنوان: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟

نویسنده: نیکلاس کار Nicholas Carr

مترجم:محمود حبیبی

ناشر: گمان

تعداد صفحات: 440

متن پادکست

اگه نمی‌دونستم که این کتاب زیر نظر آقای دیهیمی ترجمه شده و یکی از جلدهای مجموعه تجربه و هنر زندگیه، هیچ وقت از رو عنوانش سراغ این کتاب نمی‌رفتم، عنوان کتاب شبیه عنوان مطالب زردیه که مشابهش تو اینترنت زیاد پیدا میشه و در کل قرار نیست چیزی بهمون اضافه کنن چون اصولا همون چیزایی رو میگن که از قبل می‌دونستیم، مثلا اگه تو گوگل سرچ کنیم معایب اینترنت، کلی مطلب واسمون میاره که تو اونا خطرات ناشی از ویروس‌ها، اسپم‌ها و محتوای نامناسب برای کودکان رو لیست کرده، همون نگاه پدر فرزندی که میگه این برات خوب نیس، پس فیلترش می‌کنیم. احتمالا با من موافقین که خوندن این جور مطالب وقت تلف کردنه. اما این کتاب با این عنوان بدش که البته عنوان بهتری هم به ذهن من نمی‌رسه، کتاب بسیار درخشانیه، کتاب پره از نتایج تحقیقات گسترده‌ای که توی چند دهه اخیر درباره تأثیرات فناوری روی مغز و افکار و رفتارمون انجام شده، آقای کار با مثال‌ها و نثر روون و قابل فهمش که خیلیش رو مدیون ترجمه آقای حبیبی و نظارت جناب دیهیمی هستیم، کاری کرده که این کتاب بره تو لیست بهترین کتاب‌هایی که تو سال 98 خوندم. اگه بخوام کتاب رو تو چند جمله خلاصه کنم تا یه دید کلی از کتاب دستتون بیاد که تصمیم بگیرین به ادامه این پادکست گوش بدین یا نه باید بگم که این کتاب درباره تأثیرات فناوری رو مغز انسان صحبت میکنه و میگه ما با استفاده از هر فناوری جدیدی باعث تغییراتی تو مغز میشیم که خیلیاش برگشت پذیر نیستن چون نیاز داریم که مرتبا از این فناوری‌ها استفاده کنیم، این تغییرات شامل به دست آوردن قابلیت‌های جدید میشه و به تبع اون باعث از دست دادن قابلیت‌های قدیمی میشه، خیلی از این توانایی‌های قدیمی شاید خیلی برامون باارزش باشن ولی مغز ما توجهی به ارزشمند بودن یا نبودن یا خوب بودن و بد بودن عادات جدید ندارن و هرچقد که ما یه کاری رو بیشتر انجام بدیم تأثیراتش عمیق‌تر میشه. این کتاب قسمت هجدهم از مجموعه فلسفی تجربه و هنر زندگیه که نشر گمان اون رو چاپ و منتشر کرده، قبلا تو قسمت اول همین پادکست جلد سیزدهم این مجموعه رو با عنوان فلسفه‌ای برای زندگی خلاصه و تعریف کردم، تا الان 22 جلد از این مجموعه زیر نظر خشایار دیهیمی چاپ و منتشر شده.

قبلا تو قسمت‌های قبلی این پادکست از نقش پررنگ جناب دیهیمی در شناخت ما از فلسفه غرب و فیلسوفان غربی گفتم، آقای دیهیمی تا اونجا که من دیدم تو نشرهای مختلف مجموعه‌های متنوع فلسفی رو سرپرستی کردن، در کنار این مجموعه‌ها جناب دیهیمی مترجم شناخته شده‍ایه که با اعتماد به آمار ویکی‌پدیا بالغ بر 120 عنوان کتاب ترجمه کردن. مجموعه‌هایی که من از ایشون دیدم یکی همین مجموعه تجربه و هنر زندگی از نشر گمانه، دیگری مجموعه نام‌آوران فرهنگ در انتشارات طرح نوئه که هر جلدش درباره یکی از شخصیت‌های تأثیرگذار فرهنگی و فلسفی بحث میکنه و آخرین مجموعه‌ای که دیدم مجموعه مختصر و مفیده که نشر ماهی اونو چاپ و منتشر کرده. من در قسمت سیزدهم همین پادکست خلاصه یکی از کتاب‌های مجموعه مختصر و مفید رو با عنوان فلسفه سیاسی و با ترجمه بهمن دارالشفایی تعریف کردم. با اینکه جناب دیهیمی یکی از شخصیت‌های تأثیرگذار تو حوزه فلسفه هستن، کم دیدم دربارشون حرف زده بشه و شخصیتشون تقریبا برای خیلی از ما از جمله خود من ناشناخته باقی مونده. برا همین تصمیم گرفتم از آقای دارالشفایی درباره ایشون و تجربه کار با ایشون بپرسم و در کنارش ازشون خواستم توضیحاتی درباره کتاب فلسفی سیاسی هم بدن، مثلا اینکه چطور شد که این کتاب رو برای ترجمه انتخاب کردن و استقبال از کتاب چطور بوده و اینکه مجموعه مختصر و مفید چه منشی داره و شامل چه کتابایی میشه، آقای دارالشفایی خیلی استقبال کردن و به بنده افتخار دادن و به همه این سئوالات با صبر و حوصله جواب دادن که می‌تونید با صدای خودشون بشنوید.

سال 1964هه وقتی که بیتل‌ها دارن امواج رادیو و تلویزیون آمریکا رو تسخیر می‌کنن، تو این سال مارشال مک‌لوهان کتاب شناخت رسانه: دامنه‌ی دسترسی انسان رو منتشر کرد و از یه چهره‌ی آکادمیک ناشناش تبدیل به ستاره شد. شناخت رسانه در اصل یه پیشگویی بود، پیشگویی درباره اضمحلال ذهن خطی انسان، مک‌لوهان می‌گفت رسانه‌های الکتریکی قرن بیستم مثل رادیو، تلویزیون، سینما و تلفن سلطه متن رو بر افکار و احساسات ما شکستن. اما کتاب شناخت رسانه در اوج شهرتش هم کتابی بود که بیشتر دربارش حرف زده می‌شد تا اینکه خونده بشه.

مک‌لوهان که مجلس‌گرم‌کن خوبی هم بود، استعداد خوبی تو ساختن جملات قصار داشت، یکی از این جملات قصار مک‌لوهان که خیلی سر زبون‌ها هم افتاد این بود: «رسانه همان پیام است.»

نکته‌ای که اغلب درباره این جمله قصار فراموش میشه اینه که مک‌لوهان فقط درباره قدرت دگرگون کننده‌ی فناوری‌های ارتباطی جدید صحبت نمی‌کرد بلکه درباره خطرات این قدرت هم به ما هشدار می‌داد. مک‌لوهان معتقد بود که هروقت رسانه‌ی جدیدی ظهور می‌کنه، مردم ابتدا اسیر محتوایی میشن که این رسانه در اختیارشون میذاره مثل خبرهایی که تو روزنامه می‌خونن، یا موسیقی‌هایی که از رادیو می‌شنون یا برنامه‌هایی که تو تلویزیون می‌بینن. وقتی مردم درباره خوبی یا بدی رسانه صحبت می‌کنن در واقع بحث اصلیشون درباره محتوای رسانه است، طرفدارای رسانه از اطلاعات و محتویات جدید استقبال می‌کنن و اون رو نشونه دموکراتیزه کردن فرهنگ می‌دونن و مخالفا هم با دلایلی به همون اندازه درست بی‌معنایی و حماقت موجود در محتویات جدید رو رد می‌کنن و اون رو نشونه ساده‌سازی بیش از حدِ فرهنگ می‌دونن، اینترنت جدیدترین این رسانه‌هاست. طرفدارای اینترنت رسانه‌ی جدید رو شروع عصر طلایی دسترسی به اطلاعات می‌دونن و مخالفا ظهور این رسانه رو آغاز عصر تاریکِ پر از ابتذال و خودشیفتگی تعبیر می‌کنن. اما بحث درباره محتوای یک رسانه به ایدئولوژی و سلایق شخصی آدما برمی‌گرده و بحث‌ها در این‌باره همیشه به بن‌بست رسیده و دیدگاه‌ها افراطی شده و حملات جنبه شخصی به خودشون گرفته. اما نکته‌ای که طرفدارا و مخالفا از اون غافل موندن، همون چیزیه که مک‌لوهان گفته بود: «در بلند مدت اهمیت محتوای رسانه در تأثیری که بر نحوه تفکر و عملکرد ما می‌گذاره به مراتب از خودِ رسانه کمتره.»

یه رسانه عامه‌پسند که روزنه ما به دنیای بیرون و دنیای درونمونه، به چیزی که می‌بینیم و چگونگی دیدنش شکل می‌بخشه و در نهایت اگر به اندازه‌ی کافی ازش استفاده کنیم، کیستی مارو، هم در مقام فرد و هم در مقام اجتماع دگرگون می‌کنه. مک‌لوهان می‌نویسه: «تأثیرات فناوری در سطح نظرها و درک و برداشت ما نیست که اتفاق می‌افته، بلکه الگوهای درک و فهم ما رو تدریجا و بدون هیچ مقاومتی تغییر می‌ده.» تمرکز ما بر محتوای رسانه می‌تونه مارو از این تأثیرات عمیق غافل کنه و این غفلت باعث میشه که وانمود کنیم فناوری به خودیِ خود اهمیتی نداره و نحوه استفاده ما از اونه که مهمه، معنی تلویحی این جمله اینه که کنترل امور دست ماست نه فناوری.

مک‌لوهان در جواب میگه: «موضع همیشگی ما در مقابل تمامی رسانه‌ها، یعنی همین موضع که نحوه استفاده از اوناس که مهمه، موضع خنثی و بی‌خاصیت کسیه که از فناوری هیچی سرش نمی‌شه، زیرا محتوای یه رسانه صرفا اون تکه گوشت لذیذیه که سارق جلوی سگ نگهبان ذهنمون می‌اندازه تا حواسش رو پرت کنه.»

حتی مک‌لوهان هم نمی‌تونست ضیافت رنگینی که اینترنت برامون تدارک دیده رو پیش‌بینی کنه، کامپیوترها و گوشی‌های ما انقد خوب نوکریمونو می‌کنن که اگه بهمون بگن در حقیقت اونا ارباب ما هستن حس می‌کنیم بهمون توهین شده.

نویسنده در ادامه کتاب به صورت اول شخص مفرد روایتشو پیش میبره و میگه طی چند سال گذشته همیشه این احساس ناخوشایند رو داشتم که کسی یا چیزی داره مغزم رو دستکاری می‌کنه، دیگه مثل قبل فکر نمی‌کنم و این حس وقتی شدیدتر میشه که مشغول کتاب خوندن میشم، سابقا راحت غرق مطالعه کتاب یا مقاله‌ای بلند می‌شدم و ذهنم درگیر فراز و فرودهای روایی یا تغییرات استدلالی متن میشد اما حالا به ندرت دچار چنین حالتی می‌شم، یکی دو صفحه که می‌خونم حواسم پرت میشه، رشته‌ی کلامو گم می‌کنم و دنبال کار دیگه‌ای میرم. به گمونم میدونم مشکل از کجاست، الان بیشتر از ده ساله که زمان زیادی رو آنلاین می‌گذرونم و سرگرم جستجو، وبگردی و تولید محتوا اَم، اینترنت برای من یه موهبت خدادادیه، تحقیقی که قبلا مجبور بودم واسش تو کتابخونه‌ها چند روز زحمت بکشم، الان با چند دقیقه جستجو تو اینترنت و کلیک کردن رو چنتا لینک انجام میشه، با اینترنت قبضامو پرداخت میکنم، بیشتر کارهای بانکی و خریدامو انجام میدم و هزارتا کار دیگه، حتی وقتی هم کاری ندارم بازم سرگرم جستجوی اطلاعات در اینترنتم و یا ایمیل‌هامو می‌خونم و جواب میدم یا پست‌های وبلاگی رو مرور می‌کنم و یا نوشته‌های دوستامو تو شبکه‌های اجتماعی می‌بینم، در کنار اینا ویدئو می‌بینم یا موسیقی دانلود می‌کنم. اینا مواهبی واقعین اما باید بابتشون بهایی پرداخت بشه. به قول مک‌لوهان، رسانه‌ها صرفا کانال‌های اطلاعاتی ما نیستن، اونا فقط خوراک فکری مارو تأمین نمی‌کنن بلکه فرآیند تفکر مارو هم شکل میدن. به نظر من کاری که اینترنت میکنه اینه که ذره ذره ظرفیت تمرکز و تعمق من رو میخوره، چه آنلاین باشم یا نباشم ذهنم الان توقع داره که اطلاعات رو به همون شیوه‌ای که اینترنت توزیع می‌کنه، یعنی به شکل جریانی سریع از ذرات دریافت کنه. شاید عیب از منه و من فقط اینجوری شدم، اما ظاهرا که اینطور نیست، وقتی با دوستام درباره مشکلات مطالعه کردنم حرف میزنم، اونا هم از این مشکلات شکایت می‌کنن، اونا هم به این نتیجه رسیدن که هرچقدر بیشتر از اینترنت استفاده می‌کنن مجبورن برای حفظ تمرکزشون روی متن‌های بلند بیشتر تلاش کنن.

البته خیلی‌هاشون از اینکه نمی‌تونن دیگه کتاب یا متن بلند بخونن ناراضی نیستن و میگن مزایای اینترنت یه معایبش می‌چربه. مثلا یکیشون که وبلاگ‌نویس هم هست می‌گه: «شاید اینترنت منو خواننده کم حوصله‌تری کرده باشه، اما از خیلی جهت‌ها منو باهوش‌تر هم کرده، ارتباط بیشتر با متن‌ها، تولیدات و آدم‌ها یعنی تأثیر بیرونی بیشتر بر تفکر من و در نتیجه رو نوشته‌های من.»

این دوستای من قبول می‌کنن که چیز مهمی رو از دست دادن اما حاضر هم نیستن به قبل برگردن یا به قول روحانی به عقب برنمی‌گردن.

برخی افراد هم مطالعه کتاب رو یه کار از مد افتاده یا حتی احمقانه می‌دونن، معتقدن این‌کار مثل اینه که خودت لباستو بدوزی یا از شیر گاو پنیر درست کنی. مثلا اوشی رئیس سابق سازمان دانشجویان در دانشگاه فلوریدا و برنده بورس تحصیلی دانشگاه آکسفورد میگه: «دیگه کتاب نمی‌خونم، سری به گوگل میزنم و اطلاعاتی که می‌خوامو به دست میارم، معنی نداره آدم بشینه یه گوشه و کتابی رو از اول تا آخر بخونه، به نظرم این روش درستی برای استفاده از وقت نیست چرا که می‌تونم همه‌ی اطلاعاتی که نیاز دارمو تو مدت زمان کمتری تو وب پیدا کنم.» این روش اوشی بیشتر از اینکه یه استثنا باشه یه قاعده‌اس، تو تحقیقی که سال 2008 درباره تأثیرات اینترنت روی جوون‌ها انجام شده مشخص شد که غوطه‌ور شدن در دنیای دیجیتال حتی روی شیوه دریافت اطلاعات هم تأثیر گذاشته، نسل جدید موقع مطالعه یه صفحه الزاما متن رو از بالا به پایین یا از راست به چپ نمی‌خونن بلکه در عوض از یه خط به خط دیگه می‌پرن و دنبال اطلاعات مورد علاقه خودشونن.

در طول بیست سال گذشته افزایش دامنه استفاده و نفوذ اینترنت حتی با استانداردهای رسانه‌های جمعی قرن بیستم هم بی سابقه بوده. ما وارد برهه‌ی تاریخی مهمی از لحاظ فکری و فرهنگی شدیم، لحظه‌ی گذار بین دو شیوه‌ی فکری کاملا متفاوت، ذهنِ خطی متین، دقیق و متمرکز قدیمی در مقابل ذهن حریصی که اطلاعات رو در زمانی کوتاه و جریانی تکه‌تکه و دائمی می‌خواد، به عبارت دیگه هرچی سریعتر، بهتر.

اما این لحظه گذار چطور اتفاق میفته و آیا اصلا اتفاق میفته؟ بذارین یه داستان براتون تعریف کنم. میگن نیچه بخاطر بیماری و کاهش قدرت بیناییش، برای نوشتن مجبور شد یه دستگاه تایپ بخره، این دستگاه تا مدتی به نیچه کمک کرد، نیچه بعد از اینکه تایپ رو یاد گرفت، می‌تونست با چشمای بسته و فقط با لمس دکمه‌ها افکارش رو تایپ کنه، اما این دستگاه رو آثار نیچه تأثیر ظریفی گذاشت، نثر نیچه فشرده‌تر و تلگرافی‌تر شده بود. یکی از دوستای صمیمی نیچه که موسیقی‌دان هم بود متوجه این تغییر در سبک نگارشی نیچه شد و تو نامه‌ای به نیچه گفت: «تو با این دستگاه شاید بتونی به سبک نگارشی جدیدی برسی.» و ادامه داد: «نوع نظرای من درباره موسیقی و زبان در گرو کیفیتِ قلم و کاغذیه که برای نوشتن استفاده می‌کنم.» نیچه هم در جواب نوشته بود: «حق با توئه. ابزار نگارش در شکل‌گیری افکار ما نقش داره.»

به نظرتون، نظر نیچه و دوستش درست بود؟ آیا واقعا ابزار نگارش در شکل‌گیری افکار ما نقش داره؟ همون موقع که نیچه داشت تایپ کردن یاد می‌گرفت، فروید با آزمایش‌های متعدد به این نتیجه رسیده بود که مغز هم مثل بقیه اعضای بدن از سلول تشکیل شده و بعدتر اعلام کرد که شکاف بین سلولی در مغز نقش خیلی مهمی در کارکردهای ذهن داره و حافظه و افکار مارو شکل میده. در اون زمان نظریات فروید با نظریات علمی رایج نمی‌خوند، بیشتر پزشکا و دانشمندا مغز رو ساختار سلولی نمی‌دونستن. فروید که تازه نامزد کرده بود و دست و بالش خالی بود، تحقیقات رو کنار گذاشت و به عنوان روانکاو مشغول به کار شد، اما تحقیقاتی که بعدا با میکروسکوپ‌های قوی‌تر انجام شد صحت نظریات فروید رو اثبات کرد.

نه تنها مغز ساختار سلولی دارن، بلکه سلول‌های عصبی مثل بقیه سلول‌های بدن یه هسته دارن که اسمشو گذاشتن سوما و علاوه بر این هسته و بر خلاف بقیه سلول‌های بدن دو تا شاخک هم دارن که پالس‌های الکتریکی رو به سوما می‌فرستن یا ازش می‌گیرن، وقتی سلول تحریک می‌شه پالسی از سمت سوما به این شاخک‌ها فرستاده می‌شه و اون شاخک‌ها با انتشار ماده‌ای شیمیایی در فضای بین سلولی که الان سیناپس نامیده می‌شه سلول‌های مجاورشون رو تحریک می‌کنن، افکار، خاطرات و عواطف ما همگی محصول تعاملاتی الکتروشیمیایی هستن که به واسطه سیناپس‌ها برقرار میشن.

با وجود افزایش دانش ما درباره ساز و کار فیزیکی مغز در طول قرن بیستم، یه پیش فرض قدیمی همچنان به قوت خودش باقی مونده بود و اونم اینکه ساختار مغز بزرگسالان هیچ وقت تغییر نمی‌کنه و همه تغییرات مغز در کودکی اتفاق میفته و وقتی از کودکی عبور می‌کنیم تنها تغییراتی که در مغز اتفاق میفته نابودی و زواله. با اینکه این عقیده خیلی عمومی بود و همه بهش باور داشتن، زیست‌شناسا و روان‌شناسایی بودن که با این عقیده مخالف بودن، مثلا جی زد یانگ عصب‌شناس انگلیسی در سلسله سخنرانی‌هایی که تو سال 1950 از شبکه بی‌بی‌سی پخش شد استدلال کرد که «ممکنه ساختار مغز در حالت جریان دائمی باشه و خودش رو با هرکاری که لازمه انجام بده وفق بده، شواهدی وجود داره مبنی بر اینکه سلول‌های مغز ما عملا در اثر استفاده رشد می‌کنن و اگر بی استفاده بمونن فرسوده می‌شن و از بین میرن، بنابراین می‌تونه اینطور باشه که هر عملی تأثیری دائمی بر بافت عصبی می‌گذاره.»

البته یانگ اولین کسی نبود که این نظریه رو مطرح می‌کرد، 70 سال قبل از اون ویلیام جیمز روانشناس آمریکایی هم همچین نظری داشت، جیمز با استناد به دانشمند فرانسوی لئون دومون، تأثیرات تجربه بر مغز رو مشابه عملکرد آب در خشکی می‌دونست و می‌گفت: «آب روون در حین حرکتش مسیرش رو گود می‌کنه و این مسیر با گذشت زمان عریض‌تر و عمیق‌تر می‌شه، وقتی آب دوباره به جریان می‌افته، از همون مسیری حرکت می‌کنه که خودش قبل‌تر ایجاد کرده، بر همین منوال، تأثیرات اشیای خارجی مسیرهای مناسب و مناسب‌تری رو سیستم عصبی به وجود می‌آرن، و این مسیرهای حیاتی، تحت تحریکات خارجی مشابه، تکرار می‌شن، حتی اگر برای مدتی متوقف مونده باشن.»

بیشتر دانشمندا و پزشکان متخصص مغز به یه همچین فرضیاتی می‌خندیدن و اونا رو رد می‌کردن. اما در سال 1968 مایکل مِرزِنیچ (Michael Merzenich) که تازه دکتراش رو تو رشته روانشناسی گرفته بود، برای تهیه نقشه مراکز حسی مغز انسان آزمایش‌هایی رو روی میمون‌ها انجام داد. در یکی از آزمایش‌ها مرزنیچ عصب‌های دست میمون رو قطع کرد تا تأثیراتش رو روی مغز ببینه، همونطور که انتظار داشت عصب‌های دست میمون به صورت آشفته رشد کردن و بازسازی شدن و مغز هم همونطور که انتظار می‌رفت آشفته شد. مثلا مرزنیچ به مفصل‌های پایینی انگشت ضربه می‌زد اما مغز احساس می‌کرد که ضربه از نوک انگشتا میاد، اما وقتی مرزنیچ این آزمایش رو چند ماه بعد رو همون میمون‌ها انجام داد دیگه خبری از آشفتگی نبود و هر اتفاقی که برای دست میوفتاد دقیقا با نقشه مغزی مطابقت داشت، مغز خودش رو بازسازی کرده بود، این نشونه‌ای بود که مغز بعد از سنین کودکی هم می‌تونه تغییر کنه.

مرزنیچ متوجه این موضوع شده بود اما نمی‌تونست باور کنه، مخصوصا اینکه با تمامی چیزهایی که درباره تغییر ناپذیری مغز یاد گرفته بود نمی‌خوند، مرزنیچ نتیجه آزمایشاتش رو منتشر کرد اما کسی توجهی بهش نکرد، در طول سی سال بعد مرزنیچ به آزمایشاتش ادامه داد که نتایج همه اونا حاکی از انعطافی گسترده در مغز پستانداران بود. در نهایت این آزمایشات مورد توجه جدی جامعه عصب‌شناسان قرار گرفت و اونا آزمایش‌های بیشتری رو هم روی پستانداران و هم روی انسان انجام دادن و به این نتیجه رسیدن که عملا همه مدارهای عصبی ما، نه فقط حس لامسه، بلکه دیدن، شنیدن، حرکت کردن، فکر کردن، یاد گرفتن و درک کردن در معرض تغییر و انعطافن و معلوم شد که مغز در بزرگسالی نه تنها انعطاف‌پذیره بلکه بسیار انعطاف‌پذیره. این انعطاف‌پذیری با افزایش سن کاهش پیدا میکنه اما از بین نمیره.

ما هنوز نمی‌دونیم چطور مغز خودش رو دائما از نو برنامه‌ریزی می‌کنه اما این مسئله روشن شده که راز این انعطاف‌پذیری باید در ماده شیمیایی سیناپس‌ها باشه. ما هروقت تجربه‌ای جدید کسب می‌کنیم، مجموعه‌ای از سلول‌های مغزیمون فعال میشن، هرچقدر این تجربه بیشتر تکرار بشه، این مجموعه‌ی سلول‌ها، پیوندهای عصبیِ بینشون رو قوی‌تر می‌کنن.

انعطاف‌پذیری سیناپس‌های مغزی می‌تونه دو نظریه فلسفی در مورد ذهن یعنی تجربه‌گرایی و خردگرایی رو با هم آشتی بده. از نظر تجربه‌گراها ذهنی که ما با اون متولد میشیم، صفحه‌ای خالی یا لوحی سفیده و معلومات ما از طریق تجربه و تربیت در اون ثبت میشه. یا به عبارت دیگه ما محصول تربیتیم تا طبیعت. اما خردگراها معتقدن که ما با الگوها یا مقوله‌های ذهنی از قبل تعیین شده به دنیا میایم و این الگوها هستن که تعیین می‌کنن ما چطور جهان رو درک می‌کنیم. به زبان دیگه ما محصول طبیعتیم تا تربیت. اما انعطاف‌پذیری سیناپس‌ها به ما میگه که هر دو این فلسفه‌ها قسمتی از حقیقت رو تو خودشون دارن، این ژن‌های ما هستن که بسیاری از اتصالات بین سلول‌های عصبی رو تعیین می‌کنن، یعنی مشخص می‌کنن کدوم عصب با کدوم عصب دیگه و در چه مواقعی اتصال برقرار کنه، این اتصالات ژنتیکی در واقع همون الگوها و مقوله‌های ذهنی هستن، اما تجربیات هم همونطور که تجربه‌گراها میگن این قدرت رو دارن که شکل دائمی ذهن رو تغییر بدن و باعث به وجود اومدن الگوهای رفتاری جدید بشن.

پس همونطور که نیچه فهمیده بود، ما با شیوه زندگیمون و با ابزارهایی که به کار می‌بریم، باعث تغییر در شیوه افکارمون می‌شیم. شاهد این مدعا هم آزمایش‌های بیشتری بود که انجام شد، مثلا تو یه آزمایش اومدن تأثیر استفاده از ابزار توسط میمون‌هارو، رو مغزشون بسنجن و دیدن که استفاده از ابزاری مثل انبر باعث تغییرات خیلی زیادی روی مغز میمون‌ها میشه و این تغییر انقد زیاد بود که ابزار رو جزیی از بدن میمون به حساب میآورد. این آزمایش‌ها درباره فعالیت ذهنی هم صادق بود و نیازی نبود که حتما فیزیکی باشه، مثلا به یه عده که پیانو زدن بلد نبودن یه قطعه کوچک روی پیانو یاد دادن و اونارو دو دسته کردن، یه دسته روزی 2 ساعت باید رو پیانو اون قطعه رو تمرین می‌کردن و دسته دوم روزی دو ساعت باید پای پیانو مینشستن و تصور می‌کردن که دارن همون قطعه رو میزنن، نتیجه آزمایش این بود که مغز هر دو گروه به یه اندازه تغییر کرده بود.

اما همه چیز به همین خوبی و آسونی که فکر می‌کنیم نیست، درسته که انعطاف‌پذیری عصبی ما رو از جبرگرایی ژنتیکی نجات میده و راه رو برای آزادی تفکر و آزادی اراده باز میکنه، اما خودش شکل جدیدی از جبرگرایی رو به رفتار ما تحمیل میکنه، وقتی کاری رو به صورت مرتب و تعداد زیاد انجام بدیم تبدیل به عادت میشه و مدارهای عصبی‌ای که می‌سازه بسیار قدرتمند میشن، این کمک میکنه که کارهای روزمره و تکراری در مقایسه با کارهای جدید راحت‌تر و سریعتر انجام بشن، اما نکته منفی اینه که شکستن این عادت‌ها به این راحتیا نیست، هم عادات خوب و هم عادات بد به همین ترتیب در ذهن ما ساخته میشن، در حقیقت ذهن ما برای ساختن مدارهای عصبی، مستقل از اخلاق عمل میکنه. اگر از مهارت‌های ذهنیمون استفاده نکنیم به مرور فراموش میشن و مغز این مسیرهای ساخته شده رو در اختیار مهارت‌های جدید قرار میده، مثلا شخصی که بیناییش رو از دست میده، مغز بخشی از سیناپس‌ها رو که برای بینایی استفاده میشدن در اختیار شنوایی قرار میده. به این فرآیند بقای فعالترین‌ها میگن. شاید مهارت‌هایی که از دست میدیم (مثل مهارت مطالعه کتاب یا خوندن مقاله بلند) به اندازه مهارت جدید ارزشمند و یا شاید ارزشمندتر باشه، اما وقتی داریم درباره کیفیت فکر، عصب و سیناپس حرف می‌زنیم، مسئله فرق میکنه، زوال فکری هم بخشی از انعطاف‌پذیری مغزه، اما این به این معنا نیست که نمیشه با تلاش دوباره مهارت‌های سابق رو به دست آورد.

کل چیزایی که تا اینجای کتاب گفته شده به این منظور بوده که ثابت کنه ور رفتن با کامپیوتر و اینترنت می‌تونه ذهن رو دستکاری کنه و چیزهایی رو در مغز به صورت عمیق و پایدار تغییر بده و همونطور که عصب‌شناسا می‌گن این اتفاقیه که واقعا می‌افته و این نه فقط درباره هممون که به عنوان یه گونه از جانداران صدق میکنه.

فناوری از طریق ساخت ابزارها به ما کمک میکنه تا قدرت و کنترلمون رو بر شرایط پیرامونمون گسترش بدیم، این شرایط پیرامون شامل طبیعت، زمان و فاصله میشه. ما می‌تونیم فناوری‌ها رو بر اساس اینکه کدوم بخش از توانایی‌های ذاتیمون رو تقویت می‌کنن دسته بندی کنیم مثلا دسته اول شامل ابزارهایی میشن که قدرت فیزیکی یا انعطاف‌پذیریمون رو بالا میبرن مثل بیل و کلنگ یا سوزن خیاطی، دسته دوم شامل ابزارهایی میشن که دامنه و میزان کارایی حواسمون رو بالا میبرن مثل میکروسکوپ یا تقویت کننده صدا، دسته سوم هم شامل ابزارهایی میشه که مارو بر طبیعت مسلط می‌کنن و باعث میشن اون رو مطابق نیازهامون تغییر بدیم مثل قرص ضدبارداری و یا بذرهای اصلاح ژنتیکی شده. اما دسته آخر یه کمی متفاوت‌تره و ما بهشون میگیم فناوری‌های فکری، این فناوری شامل ابزارهایی میشه که ما ازونا برای گسترش یا پشتیبانی از قدرت‌های ذهنی و فکریمون استفاده می‌کنیم، این قدرت‌های فکری شامل مواردی میشن مثل کشف و طبقه‌بندی اطلاعات، تنظیم و بیان نظرات، تبادل دانش و معرفت، اندازه‌گیری و محاسبه و افزایش ظرفیت حافظمون. دستگاه تایپی که نیچه استفاده می‌کرد یکی از این فناوری‌های فکریه، ساعت، نقشه و ابزارهای اندازه‌گیری، کتاب، کامپیوتر و اینترنت هم نمونه‌های دیگه از این فناوری‌ان.

از بین این چهار دسته، این دسته آخره که بیشترین و پایدارترین تأثیرو رو ذهن انسان میذاره، این فناوری‌ها بی‌واسطه‌ترین ابزارهای ما هستن، ابزارهایی که ما از اونا استفاده می‌کنیم تا ابراز وجود کنیم، به هویت فردی و جمعیمون شکل بدیم و با دیگران ارتباط برقرار کنیم. با فراگیر شدن هر فناوری فکری زمینه برای به وجود اومدن روش‌های جدید تفکر آماده میشه. به عبارت دیگه هر فناوری فکری‌ای با خودش یه اخلاق فکری میاره که مجموعه‌ایه از فرضیاتی که ذهن انسان چطور کار میکنه و یا باید چطور کار کنه. این اخلاق فکری چیزیه که به ندرت مورد توجه مخترعین قرار میگیره چرا که اونا اونقدر درگیر حل مسئله هستن که توجه چندانی به پیامدهای گسترده کارشون ندارن. کاربرای اون فناوری هم معمولا توجهی به این اخلاق ندارن و بیشتر کاربرد عملی اون فناوریه که براشون مهمه. مثلا اجداد ما وقتی نقشه رو اختراع کردن و ازش استفاده کردن هیچ وقت فکر نمی‌کردن که اینکارشون منجر به گسترش ظرفیت تفکر مفهومی و انتزاعی در انسان میشه، چرا که استفاده از نقشه به ما کمک میکنه تا بتونیم از یه واقعیت کوچیک شده به جای واقعیت اصلی استفاده کنیم. همین اتفاق در مورد ساعت هم افتاد، ما با استفاده از ساعت تونستیم زمان رو اندازه بگیریم و با تقسیم کردن زمان به واحدهای ثانیه، دقیقه و ساعت ذهنمون رو نسبت به عملیات ذهنی تقسیم و اندازه‌گیری حساس‌تر کنیم، کم کم در همه چیزها و پدیده‌ها جزهایی رو دیدیم که یه کل رو تشکیل می‌دادن. در حقیقت ساعت کمک کرد تا اعتقاد به جهانی مستقل و تشکیل شده از واحدهای ریاضی قابل اندازه‌گیری در ما شکل بگیره.

این پیامدهای جانبی فناوری‌های فکری یا به تعبیر دیگه اخلاق فکریه که داره بیشترین تأثیرو رو ما می‌ذاره، در حقیقت اخلاق فکری پیامیه که یه فناوری به ذهن و فرهنگ کاربراش مخابره میکنه.

در بحث تأثیر این اخلاق فکری روی پیشرفت تمدن‌ها دو دیدگاه رایج وجود داره، اولین دیدگاه که متعلقه به جبرگراها، حرفشون اینه که پیشرفت فناوری خارج از کنترل انسان اتفاق میفته و عامل اصلی در تعیین مسیر تاریخی انسان بوده، مارکس یکی از مدافعان این دیدگاهه و میگه: «آسیاب بادی جامعه‌ای با ارباب و فئودال و آسیاب بخاری جامعه‌ای با سرمایه‌داران صنعتی به بار می‌آورد.»

مک‌لوهان هم در کتاب شناخت رسانه می‌نویسه: «در رادیکال‌ترین تعریف از جبرگرایی، بشر چیزی جز اندام تناسلیِ جهانی ماشینی نیست.»، در این تعریف نقش اصلی ما تولید ابزارهایی پیشرفته‌تره تا بتونیم ماشین‌ها رو بارور کنیم و اینکارو اونقدر ادامه میدیم تا فناوری بتونه به مرحله‌ای برسه که خودش بتونه تولید مثل کنه و تکثیر بشه، در اون روز ما دیگه به هیچ دردی نمی‌خوریم مثل جهان فیلم ماتریکس منهای اون بخشش که به آدما برای تولید انرژی نیاز داشتن.

در مقابل جبرگراها، ابزارگراها قرار دارن که میگن از این خبرا هم نیست و جبرگراها دارن درباره قدرت فناوری اغراق می‌کنن، فناوری و ابزارها صرفا چیزهایی هستن که ما برای رسیدن به اهداف خودمون ساختیمشون و هیچ هدف دیگه‌ای جز هدف ما ندارن. ابزارگرایی دیدگاه غالب در فناوریه و مهمترین دلیل اینکه دیدگاه غالبه اینه که ما دوست داریم اینجوری باشه نه اونجوری که جبرگراها میگن. اگه از منظر تاریخی و یا اجتماعی گسترده‌تری به موضوع نگاه کنیم، جبرگرایی اعتبار بیشتری به دست میاره، ما کنترل زیادی روی مسیر یا سرعت پیشرفت فناوری نداریم، مثلا مشکل بشه استدلال کرد که استفاده از نقشه و ساعت به انتخاب خودمون بوده چون خیلی از اینا قبل از اینکه ما دنیا بیایم وجود داشتن و سخت‌تر میشه وقتی که پای اخلاق این فناوری‌ها هم وسط بیاد چرا که خیلی از این تأثیرات حتی همون موقع که این فناوری‌ها اختراع شدن هم ناشناخته و غیرقابل پیش‌بینی بودن.

اغراق آمیزه اگه بگیم پیشرفت فناوری مستقل از ما بوده چون اختراع ابزارها به شدت به نیاز ما و شرایط اقتصادی و اجتماعی جوامع ما وابسته‌ان، اما اغراق آمیز نیست اگه بگیم که پیشرفت فناوری منطق خاص خودش رو داره و همیشه با نیات و خواست‌های سازنده و کاربراش در یه راستا نبوده، گاهی ابزارها اون جوری کار میکنن که ما می‌خوایم و گاهی ما مجبوریم خودمون رو با شرایط استفاده از فناوری وفق بدیم. اختلاف بین جبرگراها و ابزارگراها هیچ‌وقت حل نمیشه چرا که این دو گروه دو نگاه متفاوت نسبت به ماهیت انسان و هدفش در زندگی دارن، بحث این دو گروه همونقدر که عقلیه، اعتقادی هم هست. اما این دو گروه در یه موضوع اتفاق نظر دارن و اونم اینه که، پیشرفت‌های فناوری نقاط عطفی در تاریخ بشر هستن.

یکی از این نقاط عطف، نوشتن و به دنبال اون اختراع کتابه. زبان در ذات خودش یه فناوری نیست، زبان ویژگی خاصیه که مختص انسانه و مغز و بدن در یک فرآیند تکاملی یاد گرفتن که چطور کلمات رو بگن و بشنون. خوندن و نوشتن به بخشی حیاتی از هویت و فرهنگ ما تبدیل شده و ممکنه مارو به این اشتباه بندازه که جز استعدادهای ذاتی ما هستن. در حالیکه اینطور نیست، خوندن و نوشتن فعالیت‌هایی غیرطبیعی هستن و ذهن باید یاد بگیره چطور وقتی نمادهای زبانی رو می‌بینه به زبانی ترجمه کنه که بتونه بفهمدش، لازمه خوندن و نوشتن آموزش و تمرینه.

اولین نمونه‌های مربوط به خوندن و نوشتن به هشت هزار سال قبل از میلاد برمی‌گرده، انسان از علامت‌های گلی برای سرشماری دام و دیگر کالاها استفاده می‌کرد، تفسیر یه همچین علامت‌هایی مستلزم رشد مسیرهای عصبی جدید در مغز بود، مطالعات جدید نشون میده که نگاه کردن به نمادهای معنی‌دار، فعالیت مغزی مارو دو یا سه برابر افزایش میده. خط‌های اولیه‌ای هم که سومری‌ها و مصری‌ها اختراع کرده بودن از همین نمادهای تصویری استفاده می‌کرد و مبتنی بود بر هجاهای تصویری، به مرور که این خط‌ها گسترش بیشتری پیدا می‌کرد تعداد این هجاهای تصویری هم بیشتر می‌شد و باعث می‌شد که نوشتن و خوندن این جملات سخت‌تر بشه و کار زیادی از مغز بکشه و در نتیجه فقط در اختیار نخبگان جامعه قرار بگیره که وقت بیشتری برای خوندن و نوشتن داشتن، پس لازم بود خطی اختراع بشه که نه فقط نخبگان جامعه بلکه برای عموم مردم هم قابل استفاده باشه. این اختراع 750 سال قبل از میلاد و در یونان اتفاق افتاد، یونانی‌ها تونستن خطی رو با 24 کاراکتر که شامل کاراکترهای صدادار و بی‌صدا بودن به وجود بیارن.

وقتی انسان نوشتن رو شروع کرد، روی هر چیزی که دم دستش می‌رسید می‌نوشت، روی سنگ، تنه درختا، روی خاک و شن، اما این‌جور نوشتن برای ثبت فکری عمیق یا بحثی طولانی مناسب نبود، سومری‌ها اولین کسایی بودن که از یه رسانه تخصصی برای اینکار استفاده کردن و لوح‌های گلی رو برای نوشتن اختراع کردن، اما این لوح‌های گلی هم جابه‌جاییشون خیلی سخت بود و هم به فضای زیادی برای نگهداری نیاز داشتن. به همین دلیل عملا این لوح‌های گلی نتونستن خوندن و نوشتن رو برای عموم مردم آسونتر کنن، سومری‌ها برای نوشته‌های طولانی روی لوح‌ها شماره‌گذاری می‌کردن که پیش‌درآمدی بود بر کتاب. بعد از سومری‌ها مصری‌ها تونستن از گیاه پاپیروس برای نوشتن، طومارهایی درست کنن که به نسبت لوح‌ها هم کار نگهداری و هم جابه‌جاییشون راحت‌تر بود، اما این رسانه هم به دلیل گرون بودن و در انحصار مصری‌ها بودن جاشو به کاغذ پوستی داد که از پوست گوسفند یا بز درست می‌شد. بعدها یه صنعتگر ناشناس رومی در اوایل ظهور عیسی مسیح با دوختن چنتا از این کاغذای پوستی به هم و قراردادن اونا بین دو مستطیل چرمی اولین نمونه واقعی کتاب رو خلق کرد که بعدها برای نوشتن کتاب مقدس ازش استفاده شد.

با وجود پیشرفت سریع فناوری کتاب سایه میراث زبان شفاهی همچنان بر نوشتن و خوندن کتاب سنگینی می‌کرد، کتاب‌ها همیشه با صدای بلند خونده می‌شدن و فرقی نداشت که خواننده در جمع باشه یا تو خلوت خودش. اینم به این دلیل بود که تو نوشته‌های اولیه، همه حروف به هم چسبیده بودن و فاصله‌ای بین کلمات وجود نداشت، دقیقا مثل گفتار که هجاها همگی بهم چسبیدن. این چسبیده بودن کلمات، خوندن رو تبدیل به فرآیندی شبیه حل معما می‌کرد، چون مشخص نبود کلمه کجا تموم میشه و کلمه بعدی از کجا شروع میشه و نقش اون در معنای جمله چیه. برای همین متن بلند خونده میشد تا رمزگشایی نوشته ممکن بشه.

تازه بعد از فروپاشی امپراتوری روم بود که نوشتار کم‌کم تونست خودش رو از گفتار جدا کنه و هر چقدر تعداد باسوادها زیاد می‌شد، نیاز برای کتاب هم بیشتر می‌شد و مردم میخواستن سریعتر مطالعه کنن. نویسنده‌ها قواعدی رو برای نظم کلمات به وجود آوردن و شروع به تقسیم جملات به کلمات مجزا کردن که هر کدوم با فاصله از هم جدا می‌شد. قرار دادن فاصله باعث شد که فشار کمتری به ذهن بیاد و این امکان فراهم بشه که متون سریعتر، بی‌صدا و با درک بیشتری خونده بشه.

به مرور که مغز در عملیات رمزگشایی متون مهارت بیشتری پیدا کرد و این معماها آسونتر شد، این عملیات به فرآیندی خودکار تبدیل شد و به ذهن این اجازه رو داد که بیشتر به معنای جملات بپردازه، فرآیندی که امروزه ما بهش مطالعه عمیق میگیم.

مطالعه بی‌صدای یه کتاب طولانی مستلزم تمرکز جدی و طولانی مغزه و این حالت با حالت طبیعی مغز نمی‌خونه، گرایش طبیعی مغز انسان اینه که بتونیم توجهمون رو از شی‌ای به شی دیگه تغییر بدیم تا بفهمیم دور و برمون چی  میگذره، چرا که هر تغییری در محیط پیرامونمون میتونسته یا یه فرصت باشه یا به قیمت جونمون تموم بشه، تحقیقات نشون میده که مغز به شدت نسبت به تغییر حساسه و میتونه به سرعت تغییرات تو محیط رو تشخیص بده. مطالعه عمیق و متمرکز کتاب فرآیندیه کاملا برعکس، خواننده باید یاد می‌گرفت که به هر چیزی که در اطرافش می‌گذره بی اعتنا باشه تا تمرکزش از بین نره.

تغییرات در زبان نوشتار به غیر از مطالعه عمیق و ساکت، تأثیر دیگه‌ای هم داشت، نوشتن به زبان ممتد برای نویسنده‌ها هم سخت بود، اکثر نویسنده‌ها معمولا آثارشون رو برای کاتب‌های حرفه‌ای دیکته می‌کردن، اما بعد از این تغییرات تو زبان نوشتار، خود نویسنده‌ها کم‌کم دست به قلم شدن و اینکارشون باعث شد که نوشته‌هاشون شخصی‌تر و تندتر بشه، کم‌ک نظرات غیرمتعارف، بدبینانه و حتی کفرآمیزشون رو نوشتن و باعث گسترش مرزهای دانش و فرهنگ شدن.

پیشرفت‌های فناوری کتاب باعث تغییرات اجتماعی هم شد، ماهیت آموزش تغییر کرد و به دانشجوها توصیه می‌کردن که علاوه بر کلاس درس از کتاب‌ها هم استفاده کنن، کتابخونه‌ها به وجود اومدن و فرهنگ لغات به عنوان ابزاری کمکی برای مطالعه اهمیت پیدا کرد، صنعت نشر به وجود اومد و کتاب‌ها قیمت دار شدن. اما این تغییرات تا وقتی که گوتنبرگ دستگاه چاپش رو نساخته بود کامل نبودن. بعد از اختراع دستگاه چاپ، کتاب‌ها از کالایی گران و نایاب، تبدیل به کالایی ارزان و فراوان شده بودن. تخمین زده میشه که تعداد کتاب‌هایی که در 50 سال بعد از اختراع دستگاه چاپ منتشر شد برابر بود با تعداد کتاب‌هایی که کاتبان اروپایی در طول هزار سال قبل از اون نوشته بودن. دسترسی رو به افزایش کتاب باعث سوادآموزی و به تبع اون تقاضای بیشتر برای کتاب شد. ادبیات چاپی وقتی به اوج رسید که آثار نویسنده‌هایی مثل شکسپیر، سروانتس، بیکن و دکارت چاپ شدن و در کتابفروشی‌ها عرضه شدن. در این بین عوام هم دست به کار شدن و داستان‌های سطحی و سخیف و نظریه‌های تقلبی و البته آثار پورنوگرافی رو وارد بازار کردن که مشتری‌های خودش رو داشت، اما این آثار چاپی که به قول خواص خزعبلات بودن برای بقای صنعت نشر ضروری بود چرا که باعث می‌شدن مطالعه تبدیل به یه فرهنگ عمومی برای پر کردن اوقات فراغت بشه. البته همه افراد جامعه کتابخون نشدن اما این در اصل قضیه که ظهور صنعت چاپ یه واقعه مهم در تاریخ فرهنگ غرب و توسعه ذهن غربیه خللی ایجاد نمی‌کنه.

کتاب به خواننده این امکان رو میداد تا افکار و تجربه‎‌هاشونو نه فقط با احکام مذهبی موجود بلکه با افکار و تجربه‌های دیگران مقایسه کنه. تبعات اجتماعی و فرهنگی اینکار همونقدر که فراگیر بود عمیق هم بود و باعث تحولات اجتماعی، سیاسی و علمی شد. تحقیقی جدید درباره تأثیرات عصبی مطالعه عمیق نشون میده که خواننده‌ها موقعیت‌هایی که تو داستان با اون مواجه میشن رو تو ذهنشون شبیه‌سازی می‌کنن و بخش‌هایی از مغز رو فعال میکنه که مشابه بخش‌هایی که فرد فعالیت مشابهی رو تو جهان واقعی انجام میده یا تخیل و مشاهده می‌کنه.

هرچند کتاب تنها عاملی نبود که باعث تغییر آگاهی انسان شد، اما همیشه در کانون این تغییرات قرار داشت، در حال حاضر ما هم مثل اجدادمون تو سال‌های انتهایی قرون وسطی و پیدایش صنعت چاپ، بین دو جهان فناوری قرار گرفتیم، این جابه‌جایی تو سال‌های میانی قرن بیستم با اولین موج رسانه‌های الکترونیکی مثل رادیو، سینما، گرامافون و تلویزیون به وجود اومدن ولی نتونستن جای کتاب رو بگیرن، اما تو سال‌های اخیر شاهدیم که اینترنت و کامپیوتر به رسانه انتخابی ما برای ذخیره سازی، پردازش و تبادل اطلاعات در همه شکل‌هاش حتی متن تبدیل شده. البته جهان هنوز وابسته به خوندن و نوشتنه، اما جهان صفحه نمایش با جهان کتاب کاملا متفاوته، اخلاق فکری جدیدی داره شکل میگیره و این به این معناست که مسیرهای ذهنی ما یه بار دیگه دارن تغییر میکنن.

اینترنت با بیشتر رسانه‌های جمعی که جایگزینشون شده یه فرق اساسی داره و اونم اینه که این رسانه دو طرفه است، ما از طریق اینترنت هم می‌تونیم پیام رو ارسال و هم می‌تونیم دریافتش کنیم. همین باعث شده که این رسانه برای ما بسیار مفیدتر از بقیه رسانه‌ها باشه. با افزایش کاربردهای اینترنت زمانی هم که ما به این رسانه اختصاص میدیم  افزایش پیدا می‌کنه، تا سال 2009 میزان استفاده بزرگسالان در آمریکا از اینترنت هفته‌ای 12 ساعت بود که نسبت به سال 2004 دو برابر شده. در اروپا هم در سال 2009 این عدد 8 ساعت در هفته بوده که نسبت به سال 2004 سی درصد افزایش داشته. این زمان‌ها منهای زمانیه که مردم از گوشی‌هاشون استفاده می‌کنن. هر نوجوان آمریکایی به طور متوسط ماهی 2272 پیام ارسال و دریافت می‌کنه و در کل دنیا این عدد به 2 تریلیون می‌رسه.

خیلیا فک می‌کنن این زمانی که صرف اینترنت میشه اگه اینترنت نبود صرف تلویزیون میشد، اما تحقیقات نشون میده که استفاده از تلویزیون اگه بیشتر نشده نسبت به قبل از اینترنت ثابت مونده، کسایی که تلویزیون باز حرفه‌ای بودن، اینترنت باز حرفه‌ای هم هستن. عملا مدت زمانی که ما صرف اینترنت می‌کنیم همون مدت زمانیه که صرف خوندن رسانه‌های چاپی مثل روزنامه و کتاب می‌کردیم. در بین چهار گروه اصلی رسانه، میزان استفاده از رسانه‌های چاپی به وضوح از تلویزیون، کامپیوتر و رادیو کمتره. بنابر آمار دفتر کار آمریکا میزان مطالعه آثار چاپی بین آمریکایی‌های به 143 دقیقه در هفته کاهش پیدا کرده.

اما این همه بلایی نیست که اینترنت سر مطالعه آورده، مک‌لوهان در شناخت رسانه می‌نویسه: «رسانه جدید هرگز به رسانه قدیمی اضافه نمی‌شود، همچنان که رسانه قدیمی را به حال خودش هم رها نمی‌کند، رسانه جدید هرگز تا زمانی‌که شکل و موقعیت جدیدی برای رسانه‌های قدیمی دست و پا نکند، دست از فشار آوردن بر آن بر نمی‌دارد.»

شاید یه صفحه متن آنلاین مث یه صفحه کتاب به نظر برسه اما حرکت یا کلیک یه متن اینترنتی با نگه‌داشتن و ورق زدن کتاب کاملا متفاوته و احساسی هم که ما بهش داریم کاملا متفاوته. تحقیقات نشون دادن که مطالعه کتاب چاپی نه فقط حس بینایی، که حس لامسه رو هم تحریک می‌کنه، تغییر مطالعه کتاب از کاغذی به مانیتور فقط باعث تغییر احساس ما نمی‌شه، بلکه بر میزان توجهی که صرف خوندن می‌کنیم و عمق مطالعه‌مون هم تأثیر میذاره. شاید فک کنیم لینک‌هایی که تو متون اینترنتی وجود دارن مثل اشارات متنی، نقل قول و پانویس می‌مونن اما تأثیر اونا بر ذهن ما هنگام مطالعه، مثل کتاب چاپی نیستن، لینک‌ها ما رو به آثار تکمیلی یا مرتبط ارجاع نمی‌دن بلکه ما رو سمت اونا هل میدن، اونا ما رو ترغیب می‌کنن تا به جای اینکه توجهی پایدار رو صرف متن کنیم، غرق در مجموعه‌ای از متن‌ها بشیم، دقیقا اتفاقی که تقزیبا همیشه موقع مطالعه یه مطلب تو ویکی‌پدیا میفته که فک کنم همه ما تجربشو داریم.

اینترنت چند رسانه‌ای با تلفیق چند نوع اطلاعات مختلف در یک صفحه، عملا محتوا رو بخش بخش میکنه و تمرکز مارو میگیره، هر صفحه وب ممکنه شامل متن، عکس، فیلم و صوت باشه و ترکیب اینا حواس مارو پرت می‌کنه و تمرکز مارو بهم میریزه. به مرور که ذهن ما به این وضعیت عادت میکنه، شرکت‌های رسانه‌ای هم مجبور میشن خودشون رو با خواست و انتظارای جدید مخاطباشون وفق بدن و رسانه‌های چاپیشون یا برنامه‌های تلویزیونیشون رو شبیه به اینترنت بکنن، مثلا مجلات سعی می‌کنن صفحه‌بندی و ارائه مطالبشون شبیه وبسایتا باشه و مقالاتشون رو اونقدر کوتاه کنن تا خوندنش برای مخاطب راحت‌تر بشه. اما همین شبیه شدن هم کمکی به نجات رسانه‌های چاپی نمی‌کنه، روزنامه‌ها یکی یکی دارن ورشکست میشن و اعلام میکنن که بعد از این مطالبشون رو فقط تو سایتشون انتشار میدن. تلویزیون به سمت برنامه‌های تعاملی میره و حتی کتابخونه‌ها که روزی برای مطالعه ساکت و عمیق ساخته شده بودن، مکانی شده برای وبگردی.

اما به نظر میرسه از بین این رسانه‌ها، کتاب بیشترین مقاومت رو کرده و هنوز دچار تغییر جدی نشده. اما مزایای اقتصادی تولید و نشر دیجیتالی یعنی پرهیز از هزینه‌های چاپ، کاغذ، دستگاه و هزینه‌های جابه‌جایی، اونقدر برای ناشرا و توزیع کنندهای کتاب قانع کننده‌اس که به سمت دیجیتالی کردن کتاب حرکت کنن. تو سال‌های اخیر هم دستگاه‌های کتابخوان اونقدر پیشرفت کردن که دیگه مزایای عملی کتاب چاپی خیلی به چشم نمیاد. مثلا صفحه نمایششون نور پس‌زمینه نداره و چشم رو خسته نمی‌کنه، میشه تو کتاب‌ها هایلایت گذاشت و یادداشت نوشت، در کنار اینا با متصل شدنشون به اینترنت امکان جستجو و دریافت اطلاعات در مورد مفاهیم، کلمات و جملات کتاب به راحتی ممکنه شده و با کم شدن حجم کتاب‌ها و افزایش حافظه این دستگاه‌ها میشه صدها جلد کتاب رو تو یه دستگاه با خودمون حمل کنیم، این کتابخوان‌ها عملا دارن تجربه مطالعه مارو تغییر می‌دن. با وجود اینکه فروش کتاب الکترونیک هنوز سهم کمی از بازار فروش کتاب داره اما به سرعت داره رشد میکنه، مثلا آمازون سال 2009 اعلام کرد که بالای 35 درصد از فروش کل کتاب‌هاش الکترونیک بوده که در مقایسه با سال قبل که کمتر از ده درصد بوده پیشرفت زیادی داشته.

برای اینکه مثالی زده باشیم از اینکه کتاب خوندن به روش الکترونیک چه فرقی با کتاب خوندنِ نسخه چاپی داره به این تجربه از دیوید بل مورخ گوش کنید که در مجله نیو ریپابلیک چاپش کرده: «چند کلیک و بعد متن روی صفحه‌ی نمایش رایانه‌ی من ظاهر می‌شود. مشغول خواندن می‌شوم، اما با اینکه کتاب بسیار خوب نوشته شده و حاوی اطلاعات خوبی است، به نظرم تمرکز کردن روی آن برایم بسیار سخت است. من در صفحات، به عقب و جلو می‌روم، دنبال کلیدواژه‌ها می‌گردم و حتی گاهی از پای دستگاه بلند می‌شوم و فنجان قهوه‌ام را پُر می‌کنم، ایمیلم را چک می‌کنم، اخبار را مرور می‌کنم و بالاخره پرونده‌های کشوی میزم را مرتب می‌کنم. خواندن کتاب را تمام می‌کنم، خوشحال از اینکه موفق به اینکار شده‌ام، اما یک هفته بعد، به یاد آوردن اینکه چه چیزی خوانده‌ام، برایم بی‌نهایت سخت است.»

بی شک آنلاین بودن و استفاده از سایر مزایای کتاب‌های الکترونیک سرخوشی‌ها و حواس‌پرتی‌های خودش رو داره، اما هزینه این سرخوشی‌ها تضعیف رابطه صمیمانه فکری بین نویسنده تنها و خواننده تنهاست و مطالعه عمیق که بعد از اختراع گوتنبرگ فراگیر شد، دوباره در اختیار قشر کوچکی از جامعه قرار خواهد گرفت و طبق مقاله‌ای که گروهی از اساتید دانشگاه نورث وسترن نوشتن، مطالعه انبوه نوعی خلاف قاعده کوتاه مدت در تاریخ فکری ما بوده و امروزه شاهدیم که این نوع مطالعه به ریشه‌های اجتماعی سابقش برمیگرده، اقلیتی که در دایره بسته خودشون تکثیر می‌شن که ما به این طبقه، خوانندگان می‌گیم.

وقتی جف بزوس مدیرعامل آمازون در جلسه معرفی کیندل با لحنی خود متشکر گفت: «خیلی بلندپروازانه‌اس که چیزی مثل کتاب را که محصولی فوق العاده و رشدیافته است انتخاب کنیم و بکوشیم ارتقایش دهیم و شاید حتی شیوه مطالعه مردم را هم عوض کنیم.» متوجه نبود که شیوه مطالعه مردم همین الان هم با ظهور اینترنت عوض شده. اما مسئله اصلی این نیست که ما از اینترنت به صورت منظم و حتی بیمارگونه استفاده می‌کنیم، بلکه اینه که اینترنت دقیقا همون نوع محرک‌ها شناختی و حسی‌ای رو ایجاد می‌کنه که مشخص شده منجر به تغییرات فوری و عمیق مدارها و کارکردهای مغز ما میشن یعنی تکرارشوندن، حاد و شدیدن و تعاملی و اعتیادآورن.

اینترنت برای پاسخگویی و پاداش‌دهی همون چیزی که تو روانشناسی بهش مشوق‌های مثبت میگن خیلی بهینه و سریع عمل میکنه، مثلا ما وقتی رو لینکی کلیک می‌کنیم یه صفحه برامون باز میشه یا وقتی چیزی سرچ می‌کنیم به سرعت کلی مطلب در اختیارمون قرار میگیره. در حقیقت ما تبدیل به موش‌های آزمایشگاهی شدیم که با فشار دادن یه دکمه بهمون جایزه میدن. استفاده ما از اینترنت مستلزم تناقضات فراوانیه، یکی از این تناقضات اینه که ما با تمرکز از اینترنت استفاده می‌کنیم تا تمرکزمون رو بهم بریزه یا بقول یه عصب شناس سوئدی ما دنبال اطلاعات بیشتر، تأثیرات بیشتر و پیچیدگی بیشتر هستیم و دوست داریم در شرایطی باشیم که مستلزم انجام چند کار همزمان باشه.

البته این حواس‌پرتی همیشه بد نیست، مثلا اگه روی یه کاری خیلی تمرکز کنیم ممکنه به بن بست برسیم و یه حواس‌پرتی کوچیک یا موکول کردن ادامه کار به فردا می‌تونه به ما کمک کنه تا مسئله رو خلاقانه‌تر حل کنیم. اما این به شرطیه که ما بصورت خودآگاه روی یه مسئله کار کنیم و متمرکز بشیم، اینترنت این شرایط رو نداره و بخاطر درهم برهمییش هم افکار آگاهانه و هم غیرآگاهانه ما رو از تفکر عمیق و خلاق دور نگه می‌داره به عبارتی اینترنت یه حواس‌پرتی از حواس‌پرتی با حواس‌پرتیه. وب اصولا مارو به دوران خط ممتد برمیگردونه که تو اون دوران خوندن یه کار پیچیده و مستلزم رمزگشایی از متن بود، برای همینه که انقدر مطالعه کردن تو اینترنت سخته و ما تحمل خوندن متن و مقالات بلند رو نداریم. یکی از مهمترین دلایل این بازگشت به خط ممتد وجود لینک‌ها در متنه، تحقیقات نشون داده که در هنگام مطالعه اگه به یه لینک بربخوریم مغز باید دست از تفسیر و فهم متن برداره و وارد فاز تصمیم‌گیری بشه که میخواد رو لینک کلیک کنه یا نه. این فرآیند شاید برامون محسوس نباشه چون مغز آنی این کارو انجام میده اما اگه به صورت مداوم تکرار بشه قدرت درک مطلب مارو کاهش میده و خواننده اغلب نمی‌تونه بخاطر بیاره چه چیزایی رو خونده یا نخونده، بازم ارجاعتون میدم به تجربه ویکی‌پدیا. کتاب پره از تحقیقات مختلفی که در شرایط مختلف روی آدم‌های مختلف انجام شده و صدق این قضیه رو ثابت می‌کنه که هر چقدر تعداد لینک در صفحه بیشتر باشه یادگیری هم کمتره.

اما وب فقط از لینک‌های متنی استفاده نمی‌کنه، همونطور که در پیدایش وب خیلی از کارشناسا معتقد بودن وجود لینک‌ها در متن باعث میشه عمق مطالعه بیشتر بشه و یادگیری بهتر بشه که تحقیقات خلافش رو ثابت کرد، با به وجود اومدن ابررسانه یا Rich Media که شامل صوت، ویدئو و تصویر در وب بود هم خیلی از کارشناسا ادعا میکردن اینطور یادگیری بر پایه محتویات مولتی‌مدیا می‌تونه یادگیری مارو افزایش بده، اما همونطور که از جمله‌بندی من مشخصه اینم اشتباه بود، تحقیقات نشون میده که هرچقدر اطلاعات بیشتری بگیریم کمتر یاد میگیریم و این اتفاق درباره محتوای چندرسانه‌ای هم اتفاق میفته، این محتواها اطلاعات خیلی زیادی رو روانه حافظه ما میکنن که مقدار بسیار کمی از اون توسط ما دریافت میشه. علاوه بر اینها اینترنت با تمرکززدایی از ما با عوامل حواس‌پرت کنش مثل نوتیفیکیشن‌ها باعث تشتت افکار، ضعف حافظه و عصبانیت و اضطراب ما میشه، تحقیقی دیگه که روی مطالعه صفحات وب انجام شده نشون میده که کاربران برای هر صفحه وب ده ثانیه یا کمتر وقت میذارن و از هر ده صفحه فقط ممکنه یکیشون بیش از دو دقیقه مشاهده بشه، یعنی در حقیقت حتی سریعترین خواننده‌ها هم نمی‌تونن در عرض دو دقیقه بیشتر از 40 کلمه رو بخونن، و این یعنی کاربران اینترنت تو اینترنت عملا هیچ مطالعه‌ای انجام نمیدن. یعنی همه این متن‌های پادکستی که اینهمه وقت براشون میذارم و تایپشون می‌کنم اصلا خونده نمی‌شن. فک می‌کنم تا اینجای کتاب تونسته باشم توضیحی برای توئیت خانم دارالشفایی داده باشم که یه بار پرسیده بود، گوش دادن به پادکست جای مطالعه رو میگیره؟ و منم جواب داده بودم نه، بدون اینکه توضیحی داده باشم. پادکست هم یکی از این فناوری‌های مبتنی بر اینترنت و تجربه گوش دادن به کتاب بسیار متفاوت از مطالعه اونه، برای همینه که من هی میگم این پادکست جای مطالعه رو نمی‌گیره و ترجیح من اینه که اگه به این پادکست گوش میدین و کتاب به نظرتون جذاب میاد حتما برید خودتون بخونیدش.

نویسنده در ادامه کتاب یه فصل کامل رو به گوگل اختصاص داده و چون شنیده‌های ما از گوگل خیلی زیاده و خود ما هم از استفاده کننده‌های سرویس‌هاش هستیم، این مطالب رو اینجا تکرار نمی‌کنم. اما به طور خلاصه اگه بخوام فصل رو جمع بندی کنم، نویسنده مدعیه که گوگل به دنبال اینه که همه داده‌ها و اطلاعات دنیا رو تو خودش ذخیره کنه و اشاره جالبی میکنه به سخنرانی لری پیج در انجمن پیشرفت علوم آمریکا تو سال 2007، لری پیج که یکی از موسسای گوگله تو این سخنرانی میگه که کل DNA انسان حاوی 600 مگابایت داده فشرده است که شامل سیستم عامل مغز هم می‌شه و این برنامه کوچیک‌تر از هر سیستم‌عامل مدرنیه که الان وجود داره، بنابراین الگوریتم‌های مغز ما اونقدرها هم پیچیده نیست و هوش احتمالا بیشتر به محاسبات کلی مربوط میشه. به عبارت دیگه لری پیج می‌خواد بهمون بگه که مغز نه تنها شبیه به کامپیوتره بلکه دقیقا یه کامپیوتره. پیج اصولا گوگل رو شکل جنینی هوش مصنوعی می‌دیده و تو مصاحبه‌ای که سال 2000 زمانیکه گوگل هنوز اونقدرها هم معروف نبود گفته: «هوش مصنوعی نسخه نهایی گوگل خواهد بود. ما در حال حاضر اصلا به این نسخه نزدیک نیستیم، اما می‌توانیم به مرور زمان به آن نزدیک شویم و این دقیقا همان چیزی است که داریم روی آن کار می‌کنیم.» سال گذشته هم تو کنفرانس گوگل دیدیم که دستیار گوگل تونست از یه آدم واقعی وقت آرایشگاه بگیره و فرد اون سمت خط اصلا متوجه نشد که داره با یه ماشین صحبت می‌کنه. بعضیا اعتقاد دارن که گوگل خداست و بعضیا هم میگن شیطانه، اما گوگل نه خداست و نه شیطان، مسئله نگران کننده درباره موسسای گوگل این نیست که اونا دوست دارن ذهنی تولید کنن که از ذهن خالق‌هاش جلو بزنه، بلکه برداشت سطحی اونا از ذهن انسانه که باعث می‌شه یه همچین فکرایی به سرشون بزنه. در ادامه که درباره مکانیزم حافظه حرف می‌زنم متوجه میشین چرا میگم برداشت موسسای گوگل از مغز انسان انقدر پرت و دور از واقعیته.

دیدگاه دیگه‌ای که شبیه دیدگاه موسسای گوگل مغز رو شبیه کامپیوتر میبینه، در مورد حافظه‌اس، این دیدگاه حافظه رو برای مغز به شکل یه هارد دیسک میبینه که اطلاعات روش ذخیره می‌شن و به عنوان ورودی مغز ازش استفاده میشه، اما این دیدگاه یه مشکل اساسی داره و اونم اینه که غلطه.

تحقیقات نشون میده که ما حافظه‌های مختلفی داریم، در سال 1885 هرمان ابینگهاوس روان‌شناس آلمانی شروع به انجام تحقیقاتی رو خودش کرد و سعی کرد که 2000 کلمه بی‌معنی رو حفظ کنه، در خلال آزمایش متوجه شد که هر چقدر کلمه رو بیشتر تکرار کنه، راحت‌تر به خاطر میاردش و به خاطر سپردن هر دفعه شش کلمه، خیلی راحت‌تر از حفظ کردن 12 کلمه است. همچنین فهمید که فرآیند فراموشی دو مرحله داره، خیلی از کلماتی که خونده بود بعد یه ساعت فراموش میشد، اما تعداد کمی از اونا بیشتر مونده بودن و بعد فراموش شده بودن. این آزمایشا ویلیام جیمز رو تو سال 1890 به این نتیجه رسوند که خاطرات دو نوعن، خاطرات اصلی که بلافاصله بعد از تموم شدن اتفاق فراموش میشن و خاطرات فرعی که مدت‌ها بعد از اتفاق تو یاد آدم می‌مونن. تو همون سالا مطالعات روی چند بوکسور نشون داد که ضربه سنگین به سر میتونه باعث فراموشی تمام خاطرات چند دقیقه یا چند ساعت قبل بشه، اما خاطرات قدیمی دست نخورده باقی بمونن، این مشاهده نشون میداد که خاطرات، حتی خاطرات قوی تا مدت زمانی کوتاه بعد از شکل‌گیریشون هنوز وضع مشخصی ندارن و اینکه حافظه اصلی برای تبدیل شدن به حافظه فرعی زمان نیاز داره. آزمایش‌های بعدی این مدت زمان رو حدود یک ساعت یا بیشتر ارزیابی کرد و این فرآیند یعنی انتقال از حافظه اصلی به حافظه فرعی فرآیند ظریفیه که می‌تونه با ضربه به سر و یا پرت شدن حواس مختل بشه و خاطره از ذهن پاک بشه.

سال‌ها بعد یه پژوهشگر دیگه با تزریق آنتی بیوتیک به موش آزمایشگاهی که باعث میشد مغزش نتونه پروتئین تولید کنه، متوجه شد که مغز عملا قادر به ساختن حافظه بلندمدت نیست ولی میتونه حافظه کوتاه مدت داشته باشه، به عبارت دیگه حافظه بلند مدت نوع پایدارتر حافظه کوتاه مدت نیست و اساسا یه چیز دیگه‌اس چرا که ذخیره کردن تو حافظه بلندمدت مستلزم تولید پروتئینه ولی حافظه کوتاه مدت به پروتئین نیاز نداره. کتاب توضیحاتی درباره اینکه چطور حافظه کوتاه مدت تبدیل به بلندمدت میشه میده که من فقط اشاره کوچیکی بهشون میکنم، تکمیل‌ترش رو هم تو اینترنت می‌تونین پیدا کنین و هم اینکه می‌تونین کتاب رو بخونین. فرآیند ثبت حافظه کوتاه مدت به بلند مدت در هیپوکامپ مغز انجام میشه، هیپوکامپ یه مکان امن برای نگهداری خاطرات جدیده چرا که سیناپس‌هاش به سرعت تغییر می‌کنن، انتقال خاطره از هیپوکامپ به غشای مغز که محل نگهداری حافظه بلندمدته ممکنه سال‌ها طول بکشه.

دانشمندا تصور می‌کنن که نقش هیپوکامپ فراتر از تثبیت خاطراته و نقش مهمی تو ارتباط دادن خاطرات همزمان مختلف مثل خاطرات صوتی، تصویری، مکانی، لمسی و عاطفی بازی می‌کنه، مثلا وقتی ما یه خاطره‌ای رو به یاد میاریم، کامل به یاد میاریم و حسمون نسبت به اون خاطره، کجا بودیم وقتی اون اتفاق افتاده و غیره همه یکجا و در ارتباط با هم ذخیره میشن، گرچه پردازش اینا در جاهای مختلف مغز اتفاق میفته ولی وقتی میخواد تبدیل به خاطره بشه باید اینها یه جا مجتمع بشن و به هم ارتباط پیدا کنن که دانشمندا میگن احتمالا تو هیپوکامپ این اتفاق میفته. همینطور عصب‌شناسا هم فکر می‌کنن که هیپوکامپ خاطرات جدید رو با خاطرات قدیمی مرتبط میکنه و به هر خاطره انعطاف و عمق می‌بخشه. خیلی از این ارتباطا بین خاطرات وقتی انجام میشه که ما خوابیم و هیپوکامپ از خیلی از وظایف روزانه‌اش معاف شده، طبق تحقیقات وقتی خوابمون بهم میریزه، حافظه ما هم بهم میریزه.

همه این تحقیقات و آزمایش‌ها به ما نشون میده که ما هنوز خیلی راه داریم تا بفهمیم دقیقا مغز چطوری کار میکنه و مکانیزم حافظه چجوریه، تقلیل دادن حافظه به یه هاردیسک که محل ذخیره‌سازی بیت‌های صفر و یکه بسیار کوته بینانه است.

از طرف دیگه حافظه بلند مدت مغز ظرفیتی نامحدود داره و بر خلاف کامپیوتر هیچ‌وقت پُر نمی‌شه، ما هرچقدر از حافظمون بیشتر استفاده کنیم، حافظمون به این دلیل که ارگانیسمی زنده‌اس بیشتر رشد میکنه و بزرگتر میشه، به عبارت دیگه ما با ذخیره کردن خاطرات تو مغزمون نه تنها مغزمون رو محدود نمی‌کنیم بلکه اونو تقویت می‌کنیم و در نتیجه هوشمون بیشتر میشه. همینجا از همه معلمایی که تو دوران ابتدایی مارو مجبور میکردن شعرای کتاب‌ها رو حفظ کنیم که خیلی‌هاش هم هنوز یادم هست تشکر می‌کنم.

برای اینکه خاطره‌ای تو ذهن باقی بمونه، اطلاعات ورودی باید دقیق و عمیق پردازش بشه، اینکار با توجه کردن به اطلاعات و ایجاد رابطه معنادار بین اطلاعات جدید و اطلاعاتی که از قبل تو حافظه بودن انجام میشه و همونطور که تا الان متوجه شدیم این توجه عمیق و ایجاد رابطه معنادار بین اطلاعات عملا در محیط وب که محیطیه پر از حواس‌پرتی اتفاق نمی‌افته. به مرور که بیشتر از وب استفاده می‌کنیم مغز یاد میگیره که اطلاعات رو خیلی سریع و کارآمد اما بدون توجه پردازش کنه، این مسئله نشون میده که چرا وقتی هم با اینترنت کار نمی‌کنیم توانایی تمرکزمون پایینه، به مرور مغز ما مستعد فراموشی میشه و در کار به یاد آوردن بی‌عرضه میشه.

همه چیزهایی که این کتاب تا اینجا میگه و به نظر میرسه که یه جورایی در رد فناوری جدیده، قابل اجتناب نیست، یعنی ما نمی‌تونیم به عقب برگردیم، و ناگزیریم از فناوری و گل سرسبدش اینترنت استفاده کنیم، اما نویسنده داره به ما هشدار میده و میگه درسته که باید از فناوری استفاده کنیم، اما باید حواسمون باشه با استفاده از فناوری چه چیزهایی رو از دست میدیم، فصل آخر کتاب عمدتا درباره همین موضوع صحبت میکنه و در آخر کتاب یادی میکنه از استنلی کوبریک و فیلم بی نظیرش اودیسه فضایی که توی اون استنلی کوبریک انسان‌ها رو به شکل رباتی و کاملا مکانیکی تصویر کرده و تنها موجودی که احساس داره هال، کامپیوتر مرکزی این سفینه اس، بخش‌های انتهایی کتاب رو از رو براتون میخونم: «در جهان فیلم اودیسه فضایی، مردم چنان ماشینی شده‌اند که ماشین انسانی‌ترین شخصیت داستان می‌شود. این جوهره پیشگویی شوم کوبریک است: وقتی به ماشین متوسل می‌شویم تا واسطه درک و فهم ما از جهان شود، این هوش خود ماست که با تبدیل شده به هوش مصنوعی تخت و یک بعدی می‌شود.

خب امیدوارم از شنیدن این پادکست لذت و استفاده برده باشین و امیدوارم که ترغیب شده باشین این کتاب رو بخونین، لینک‌های تهیه این کتاب و همچنین متن خلاصه این پادکست تو توضیحات همین قسمت هست.

در پایان لازم میدونم از حامد جعفری عزیز هم بخاطر طراحی کاور این قسمت از پادکست  و هم طراحی بسیار زیبای لوگوی پادکست تشکر ویژه کنم، حامد پسر خوش ذوق و با سلیقه‌ایه و تو این مدت کوتاه کلی طراحی برای پادکست انجام داده که یکی از یکی زیباتر بودن، امیدوارم بتونم افتخار همکاریش رو برای قسمت‌های بعدی پادکست  هم داشته باشم. از آقای بهمن دارالشفایی عزیز هم که کلی زحمتشون دادم تا درباره کتاب فلسفه سیاسی برامون حرف بزنن هم خیلی خیلی ممنونم، امیدوارم که هرجا و در هر حالی که هستن همیشه شاد و موفق باشن و امیدوارم که بتونم با مترجم‌های عزیز دیگه هم تو این پادکست ارتباط برقرار کنم و صداشون رو به گوش شما برسونم. از خانم دارالشفایی هم ممنونم که اجازه دادن از اسم و توییتشون تو این پادکست استفاده کنم. بیشتر از این عرضی نیست تا قسمت بعدی که دو یا سه هفته دیگه منتشر میشه شاد باشین و کتابخوان.

موسیقی‌های پادکست

  1. آهنگ Guaranteed از Eddie Vedder که موسیقی متن فیلم Into The Wild هم هست.
  2. Imagine از John Lennon در آلبوم Imagine.
  3. آهنگ Founding از Jim Perkins.
  4. قطعه Nocturne in C sharp minor Op.posth. از شوپن Chopin که در فیلم Pianist ساخته رومن پولانسکی استفاده شده.
  5. آهنگ Paradise از Coldplay.
  6. موسیقی فیلم خوب، بد، زشت ساخته انیو موریکونه.
  7. موسیقی بعدی تیتراژ آغازین سریال West World ساخته رامین جوادی هستش. West world هم یکی از سریال‌های جدید شبکه HBO هستش که توصیه می‌کنم حتما ببینید و نقدهای این سریال رو هم از سایت زومجی بخونید.

بعضی از این موسیقی‌ها رو می‌تونید از طریق باکس زیر بشنوید:

نظرات ۷

فهرست مطالبToggle Table of Content