پادکست اپیتومی بوکس
پادکست خلاصه کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم

اپیزود سی‌ و چهارم: فقط روزهایی که می نویسم

در انقلاب صنعتی که کوچک‌ترین علائم تمارض، تهدیدی آشکار برای نظام کاپیتالیستی به شمار می‌رفت، تعبیر تنبلی به عنوان یک گناه سکولار بیشترین قوت را پیدا کرد. کسی که کار نمی‌کرد، تولیدی نداشت و کسی که تولیدی نداشت انگل بود.

در این قسمت از پادکست خلاصه کتاب “فقط روزهایی که می‌نویسم” مجموعه پنج جستار روایی نوشته آرتور کریستال و به انتخاب و ترجمه احسان لطفی را می‌شنوید.

پادکست خلاصه کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم

مشخصات کتاب

عنوان: فقط روزهایی که می‌نویسم؛ پنج جستار روایی دربارۀ خواندن و نوشتن

نویسنده: آرتور کریستال

مترجم: احسان لطفی

ناشر: اطراف

تعداد صفحات: 120

متن پادکست

“همه ما به نوعی برای سرک کشیدن در زندگی بقیه، چیز می‌خوانیم -خواه مثل آبلوموف تمام روز را در رختخواب دراز کشیده باشند یا مثل مادام بواری جور دیگری ماجرا را برگزار کنند- چرا باید زحمت کتاب باز کردن به خودمان بدهیم وقتی می‌توانیم هراس و نفرت را روی صفحه تلویزیون تماشا کنیم؟ جایی که آدم‌های واقعی جیغ می‌کشند، زار می‌زنند و همسران و والدین و فرزاندنشان را متهم می‌کنند یا می‌بخشند، آن هم در خلوت خانه‌های خودمان.”

کتابی که برای این قسمت در نظر گرفتم، مجموعه‌ای است از پنج جستار روایی نوشته آرتور کریستال، با عنوان فقط روزهایی که می‌نویسم. جستارهای این کتاب توسط احسان لطفی انتخاب و ترجمه شدن که جلد اول از مجموعه جستار روایی نشر اطراف محسوب میشه.

آشنایی من با نشر اطراف به کتاب این هم مثالی دیگر برمیگرده که خلاصه‌اش رو در قسمت بیست و هشتم شنیدید، همونطور که آشنایی با دیوید فاستر والاس به شدت برام خوشایند و البته غیرمنتظره بود، این‌بار هم اتفاقی از اون جنس و شاید شدیدتر با آرتور کریستال افتاد.

گفته میشه یک کتاب خوب کتابی نیست که جوابی برای سوالهامون داشته باشه، کتاب خوب کتابیه که سوالای بیشتری براتون بوجود بیاره.

این کتاب در کنار مطرح کردن سوال‌هایی مثل چرا تنبلی می‌کنیم، یا چرا دیگه مثل سابق کتاب نمی‌خونیم و تلاش برای جواب دادن به اونها، سوال‌های جدیدتری هم مطرح می‌کنه، سوال‌هایی که می‌تونن برای هر کسی منحصربفرد باشن. مطالعه این کتاب برای من این سوال‌ها رو بوجود آورد چرا من از این کتاب خوشم اومد؟ چرا این کتاب انقدر خوب بود که خودم رو ملزم دونستم تو پادکست درباره‌اش حرف بزنم و مهمتر از همه اینکه اصلا چرا پادکست می‌سازم؟

من تا قبل از این در مدت حدودا یک سال و نیم 33 اپیزود ساختم، درباره کتاب‌های مختلفی حرف زدم که شاید از لحاظ مضمون خیلی به هم نزدیک نبودن، موضوعات متفاوتی داشتن، بعضی‌شون فلسفی بودن، بعضی ادبی و بعضی هم تاریخی و اجتماعی.نقطه مشترک همه این کتاب‌ها لذتی بوده که من از خوندنشون بردم و سعی کردم با ساخت این پادکست شما رو در این لذت شریک کنم.

دوست دارم فکر کنم فقط لذت صرف نبوده که من رو به خوندن کتاب یا ساخت پادکست هدایت کرده و چیزهای دیگه‌ای هم در این امر دخیل بودن مثلا دنبال مفاهیمی تو این کتاب‌ها می‌گشتم، مفاهیمی در تایید اونچه که تا الان بهش رسیدم.

به نظر من مطالعه تا یک جایی به افکار ما جهت میده، اما از یکجایی به بعد این افکار و عقاید ماست که جهت مطالعه‌امون رو تعیین می‌کنه. این وضعیت شبیه ارتباط برقرار کردن با آدم‌هاست و شاید جوابی باشه به این سوال که چرا عموما بعد از دوران دانشگاه دوست صمیمی جدیدی به جمع دوستان صمیمی‌مون اضافه نمیشه، شاید یک دلیلش این باشه که از یک جایی به بعد دوست نداریم با کسانی وقت بگذرونیم که خیلی متفاوت از ما زندگی می‌کنن. از یکجایی به بعد پیدا کردن کسی که مثل خودمون فکر کنه جذاب میشه و البته گمان می‌کنم این در دوستی‌های گذشته هم تاثیرگذار باشه و دوستایی باقی می‌مونن که زندگی و نگاه بسیار متفاوتی با ما ندارن آدمایی که نزدیک به هم فکر می‌کنن، سبک زندگی مشابه به هم دارن و جهان‌بینی‌های نسبتا یکسانی دارند. ربط این قضیه به کتاب اینجاست که چقدر عالی میشه این دوستان همفکر از متفکرین و نویسندگان درجه اول جهان باشن، اینطوری زندگی کردن خیلی ساده‌تر هم میشه چون برای اثبات تفکرات و عقایدمون نیم دو جین عبارات قشنگ هم داریم که مثلا داستایفسکی، نیچه یا کامو گفته و نیازی نیست مدام در معرض افکاری باشیم که باورهامون رو به چالش می‌کشه، چالشی که باعث درگیری بیشتر ذهن میشه و تو این دنیای پر از آشفتگی چه کسی درگیری بیشتر می‌خواد؟ شاید برای کسایی که هنوز عقاید و افکارشون شکل نگرفته و هنوز حوصله کشتی گرفتن با مباحث پیچیده و غامض رو دارن این دیدگاه به شدت محافظه‌کارانه باشه، اعتراف می‌کنم که هست، به نظر می‌رسه با افزایش سن و به تبع اون افزایش تجربه این محافظه‌کاری بیشتر هم میشه، مثلا انقلاب‌ها رو در نظر بگیرین، چه کسانی انقلاب می‌کنن؟ غالبا جوون‌ها چون قدرت نفی کردن دارن، نفی اون چیزی که هست و تصدیق اون چه که به زعم خودشون باید باشه. اما غالبا کسانی که سنی ازشون گذشته به یک سازش درونی با محیط می‌رسن، نمی‌گم همه شرایط رو می‌پذیرن اما چیزهای دیگه‌ای براشون اهمیت پیدا می‌کنه مثل سلامتی، مثل وضع مالی خانواده و مواردی از این دست.

این مسائل منو به فکر فرو می‌بره و به همین دلایل هم هست که من دنبال صدایی در کتاب‌ها می‌گردم که بیشتر به زندگی نزدیک باشه، بیشتر انسانی باشه، صدایی که اشتباه کنه و به اشتباهش اعتراف کنه. شاید این مفاهیم باعث شده که کتابی رو دوست داشته باشم، مثلا من تو کتابای تاریخی دنبال یک روایت منصفانه از واقعیت می‌گردم، روایتی که متعصبانه نباشه و اون چیزی رو بیان کنه که واقعا اتفاق افتاده، گرچه به معنای واقعی کلمه بی‌طرفی هیچ وقت نمی‌تونه وجود داشته باشه، به قول دکتر زرین کوب من همین که تاریخ ایران رو انتخاب کردم یعنی بی‌طرف نبودم. اما میشه روایتی ارائه داد که فارغ از جهت‌گیری به سمت صفر یا صد باشه. روایتی که اقدامات درست رو در کنار اقدامات غلط نشون بده و در کنار اون شرایط رو هم ببینه، شرایطی که تحت اون آدم‌ها تصمیم گرفتن و عمل کردن. شاید تو کتابای فلسفی هم دنبال مبنای فکری این دیدگاه می‌گشتم، که چطور میشه معتقد باشم اما متعصب نباشم، چطور میشه در خلال این همه تصمیمات ریز و درشتی که هر روز مجبور به اتخاذشون هستم، انسان بمونم، قضاوت نکنم یادچار تندروی یا کندروی نشم، تو کتاب‌های دیگه هم همینطور دنبال همچین مفاهیمی بودم.

همونطور که گفتم من دوست دارم ریشه لذت بردنم از کتاب‌ها وجود این مفاهیم و صداهای انسانی باشه، صداهایی که کمکمون میکنه تا به تعادل برسیم، خودمون رو بهتر بشناسیم، با افکار دیگران آشنا بشیم و ظرفیت پذیرش عقاید مخالف خودمون رو افزایش بدیم و درک کنیم همه چیز، اونچه که ما می‌بینیم یا فکر می‌کنیم نیست.

اما این دریافت در تضاد با محافظه‌کاری قرار می‌گیره، محافظه‌کار نمی‌خواد با عقاید مخالف خودش درگیر بشه و ازشون اجتناب می‌کنه، همین که من خیلی از کتاب‌ها رو نمی‌خونم چون باور دارم عمر محدودی دارم نشانه محافظه‌کاری است، اما اینکه سراغ کسانی برم که زندگی و انسان بیشتر از مفاهیم و مکتب‌ها براشون اهمیت داشته، هم می‌تونه نشانی از محافظه‌کاری باشه و هم نه، چون دلبستگی به انسان و زندگی جاهایی می‌تونه خیلی انقلابی هم تلقی بشه. به نظرم این تناقض، تناقضی انسانی است، هر انسانی تناقضات فراوانی رو با خودش حمل می‌کنه، آیا من بخاطر مفاهیم کتاب‌ها از اون‌ها لذت می‌برم یا لذت می‌برم چون در کنار انتقال مفاهیم حس خوبی بهم منتقل می‌کنه؟ به نظرم لذت بردن از چیزی و چقدر لذت بردن نه قابل تعیینه و نه قابل پیش‌بینی. لذتی که یک آهنگساز از شنیدن قطعه‌ای می‌بره شاید با لذتی که شنونده از همان قطعه می‌بره متفاوت باشه و این به سطح سواد و دریافتشون از موسیقی برگرده. همونطور که ممکنه شما با خوندن این کتاب این سوالات براتون مطرح نشه و یا جنس سوالاتی که مطرح میشه متفاوت باشه.

به نظر من لذت بردن از چیزی کاملا در مختصات هر فرد تعیین میشه، یعنی منحصربفرده، در مورد من این قضیه وقتی پیچیده‌تر میشه که می‌دونم در کنار کتاب‌هایی که نام بردم از کتاب‌هایی هم لذت می‌برم که جز ادبیات ژانر یا عامه‌پسند دسته‌بندی میشن و وقتی جستار دوم این کتاب رو می‌خوندم متوجه شدم تنها من نیستم که با این تناقضات دست به گریبانم، لذتی که آرتور کریستال از اون به عنوان لذت‌های گناه آلود یاد می‌کنه دامن خیلی از نویسندگان بزرگ رو گرفته.

حالا سوال اینجاست آیا من باید بخاطر لذت بردن از این دست کتاب‌ها دچار عذاب وجدان بشم؟ عذاب وجدانی که بخشیش ناشی از اینه که می‌تونستم کتاب بهتری بخونم؟ حالااگه نویسنده یک رمان عاشقانه یا معمایی موفق بشه به روایتش عمق ببخشه چی؟ اونوقت من با یه کتاب خوب طرف نیستم؟ و می‌تونم کمی از عذاب وجدانم کم کنم؟ البته باید توجه کرد که این عمق بخشیدن به روایت می‌تونه دخل یه داستان عامه‌پسند رو بیاره،کریستال می‌نویسه: «لذت گناه آلود اساسا افیونی است در هیات یک داستان، معجونی روایی که کمک‌مان می‌کند تا موقتا روایت زندگی ملالت‌بارمان را فراموش کنیم. و تازه برای تعداد نه چندان اندکی از خوانندگان، حسی از پیروزی و بهره‌مندی هم با خودش دارد؛ به جای دوشیدن گاوها یا خواندن منون افلاطون، می‌شود با جیمز باند یا پوآرو حشر و نشر کرد.»

این اتفاق در مورد فیلم دیدن هم میوفته مثلا من از فیلم‌های ژانر ابرقهرمانی مارول خوشم میاد و از دیدنشون لذت می‌برم خصوصا اونجرها. مسلما هیچ کدوم از این فیلم‌ها رو نمیشه در کنار آثار فاخری مثل دوازده مرد خشمگین یا توت فرنگی‌های وحشی گذاشت، حتی جنس لذت بردن از این آثار هم متفاوته، یکی شما رو از زندگی جدا میکنه و دیگری به تعمق در زندگی وا میداره.

در حقیقت اینها تضاد درون آدم رو عیان می‌کنه تضادی که سال‌ها مورد مناقشه متفکران و فیلسوفان بوده، دوگانه های ذهن و بدن ،جسم و روح، مفاهیم مادی و معنوی یا تضاد بین خیر و شر و حتی دوگانه جبر و اختیار. به نظرم ما به هر دو اینها نیاز داریم، فارغ از اینکه کدومشون هنر هستن و کدوم نه.

کریستال به خوبی اشاره میکنه که خودِ رمان هم زمانی لذتی گناه آلود محسوب میشده، در اواسط قرن هجدهم مخاطبان رمان رو مخاطبان جدی ادبیات نمی‌دونستن و نویسنده‌ای مثل دیکنز عمدتا سانتی مانتال بوده تا هنرمندی جدی. همین اتفاق درباره نویسندگان ژانر هم افتاده و کریستال از نویسنده‌های ژانری نام میبره که الان جز ادبا محسوب میشن.

البته ممکنه در این راه زیاده‌روی هم بشه و آثار و نویسنده رو اونقدر بالا ببریم که واقعا فکر کنیم با شاهکاری ادبی روبروییم. فارغ از این تعارفات که در دنیای ادبی و امروزه درباره کتاب‌های موفقیت و خودیاری کم دیده نمیشه، بهترین توصیف رو خود کریستال از این لذت به دست میده و می‌نویسه: «علت اینکه ویتگنشتاین ماه به ماه و مشتاقانه، انتظار رسیدن مجله داستان‌های کارآگاهی استریت و اسمیت را می‌کشید این نبود که به دنبال کشف راز طبیعت یا جامعه باشد، فقط دلش می‌خواست یک صدای آشنا و صمیمی، داستانی را که قبلا نشنیده است را برایش تعریف کند.»

در نهایت مگه پشت همه کارهای جدی‌ای که انجام میدیم، نوعی احساس پوچی و بیهودگی نیست؟ زمان‌هایی که فکر می‌کنیم هدفمون از این همه تقلا و این همه تلاش چیه؟ مطالعات جدی و خواندن ناداستان و مثلا تحقیق در زمینه تاریخ معاصر ایران چه فایده‌ای داره وقتی فرصت و توانی برای ایجاد تغییر وجود نداشته باشه و نهایتا فقط باعث افسوس خوردنمون درباره فرصت‌هایی باشه که از دست رفته.

البته که امید همیشه هست و میشه امیدوار بود یک روزی این کارها نتیجه بخش باشن اما همین امید هم محل مناقشه‌اس، بعضی معتقدند امید چیز خطرناکیه و بعضی به امید چنگ می‌زنند تا دچار افسردگی و دلمردگی نشن. امید به اینکه شاید این کتاب‌ها، تجربیات و تحقیقات راهنمایی برای نسل بعدی ما باشن نسل بین 18 تا 24 سالی که طبق نظرسنجی حدود 20 درصد شنوندگان این پادکست رو به خودش اختصاص داده.

این سال‌ها، سال‌هایی که آدم خوب می‌تونه کتاب بخونه، مثلا خود من تو این رنج سنی که بودم متوسط هفته‌ای 2 کتاب می‌خوندم و فکر می‌کردم خیلی عجیب نیست و دیگران حتی شاید بیشتر از من می‌خونن، اما زمانی میرسه که دیگه این توان در آدم وجود نداره، پارسال در بهترین حالت تونستم 33 کتاب بخونم که کمی کمتر از 3 کتاب در ماهه، قبل‌ترها از اینکه کتابی قرض بدم ابا داشتم و اگه تو رودروایسی گیر می‌کردم و مجبور میشدم به کسی کتاب قرض بدم حتما یادم می‌موند که پسشون بگیرم. اما الان خیلی از کتاب‌هایی که دوستشون داشتم رو ندارم چون اصلا یادم نمیاد به کی قرض دادمشون.

کریستال در جستار پنجم این کتاب به خوبی این احساس رو وصف کرده، اونجا که می‌نویسه: «ممکن است به نظر خیلی‌ها این اعتراف چندان تکان دهنده نباشد اما برای کسی که لابه‌لای کتاب‌ها بزرگ شده، کسی که اولین دوستانش کسانی بوده‌اند که می‌توانسته با آن‌ها درباره کتاب‌ها حرف بزند و کسی که نوشتن و خواندن و درس دادن کتاب‌ها برایش محتوم و ناگزیر بوده است، بی‌علاقه شدن به ادبیات دست کمی از دست کشیدن از عشق ندارد.»

البته من به اندازه کریستال کتابخون نیستم، کتابخون بودن کریستال رو میشه از ارجاعات بیشمارش به انبوهی از نویسنده‌ها و شعرا فهمید که من حتی اسمشون رو هم نشنیدم مثلا من هنوز خیلی از آثار کلاسیک ادبیات مثل جنگ و صلح و در جستجوی زمان از دست رفته رو نخوندم اما حسی که کریستال شرحش میده رو بخوبی درک کردم و سوالایی که می‌پرسه، سوالایی بوده که بارها از خودم پرسیدم. مثل اینکه گفته میشه کتاب‌ها مهم هستن، اما آیا کتاب‌ها واقعا مهمن؟ آیا خوندن پروست واقعا لازمه؟ یا آیا بدون خوندن جنگ و صلح نمیشه زندگی کرد؟

کریستال میگه زمانی نه چندان دور اینطور بوده یعنی کتاب‌ها واقعا مهم بودن و نقل قولی میکنه از آناتول برویارد منتقد آمریکایی که میگه: «انگار نمی‌دانستیم مرز میان ما و کتاب‌ها کجاست. کتاب‌ها آب و هوای ما بودند، محیط زیست ما بودند، پوشش و پوشاک ما بودند. ما فقط کتاب‌ها را نمی‌خواندیم؛ ما به آن‌ها تبدیل می‌شدیم. ما کتاب‌ها را به درون‌مان می‌بردیم و آن‌ها را به سرگذشت خودمان بدل می‌کردیم. کتاب‌ها متعادلمان می‌کردند. آراممان می‌کردند. کتاب‌ها به ما وزن می‌دادند.»

باید اعتراف کنم زمانی کتاب‌ها برای من همین جایگاه رو داشتن اما الان دیگه اینطور نیستن، اون اشتیاق از بین رفته، الان می‌تونم بدون اینکه کتابی بخرم از کتابفروشی بیرون بیام، دست دوم فروشی‌ها که زمانی رسما پاتوقم بود دیگه جذابیت خودشون رو از دست دادن، یادمه هر سال نمایشگاه کتاب تهران پروژه‌ای چند روزه بود. کار اولم این بود که برم و از غرفه‌ها کاتالوگ جمع کنم، بعد که خوب این کاتولوگ‌ها رو بررسی می‌کردم و کتاب‌هایی که می‌خواستم انتخاب می‌کردم، بودجه محدودمون رو به مهمترین‌هاش اختصاص می‌دادم  و طبق یه زمان‌بندی فشرده می‌خریدمشون، در نهایت هم همیشه ناراحت برمی‌گشتم چون کتابایی بود که پولم به خریدشون نرسیده بود. اما الان دیگه انقدرها وقت نمی‌ذارم و اگه نمایشگاه تو مصلی برگزار بشه در حد چند ساعت بیشتر طول نمی‌کشه و اگه مثل چند سال پیش شهر آفتاب باشه که اصلا نمیرم.

کریستال برای این احوالات و احساسات دلایلی میاره مثلا میگه شاید چون درباره کتاب‌ها نقد می‌نویسه به کتاب‌ها بی‌میل شده یا چون اساسا نوشته‌های جدید چنگی به دلش نمی‌زنند، اما همه این بهانه‌ها رو رد میکنه و استدلالی می‌کنه که به اندازه کافی برای من قابل قبوله، کریستال می‌نویسه: «در پانزده یا بیست سالگی کتاب‌هایی که می‌خوانیم، یا در واقع ذهن‌های خالق آن‌ها، خیلی خیلی از مال خودمان جذاب‌ترند. اما همین‌طور که بزرگ می‌شویم و فراز و نشیب و نقاط عطفی را که قبلا فقط وصف‌شان را خوانده بودیم، خودمان تجربه می‌کنیم و همین‌طور که درباره معنای این تجربه‌ها عمیقا می‌اندیشیم، رمان‌نویسان و شاعران به تدریج برگ برنده مهمی را از دست می‌دهند: زمانی می‌رسد که همه ما مسیر کمابیش مشابهی را طی کرده‌ایم و بعد ممکن است کم کم احساس کنیم تصوری که نسبت به خودمان داریم از اغلب نویسنده‌ها جذاب‌تر است.»

یا به عبارت دیگه: «زمانی می‌رسد که آدم از رمان‌ها بزرگ‌تر می‌شود و آن‌ها را پشت سر می‌گذارد، لااقل از آن جهت که کلمات، دیگر ژرفاهای تازه‌ای را درباره یک تجربه زیسته، بر آدم عیان نمی‌کنند.»

من تا اینجا درباره جستارهای دوم و پنجم این کتاب حرف زدم، شاید جواب به سوالایی مثل اینکه چرا از ادبیات ژانر لذت می‌بریم یا چرا دیگر کتاب نمی‌خونیم این‌هایی نباشه که من بیانشون کردم اما کریستال با بیان این سوالا و ردیف کردن دلایل و رد کردنشون راهی باز میکنه برای قلقلک ذهنی ما، تا ما از دیدگاه خودمون به این مسائل نزدیک بشیم و جواب منحصربفرد خودمون رو پیدا کنیم.

به نظرم رسید همونطور که ارتباطی معنایی بین جستارهای دوم و پنجم هست، این ارتباط رو بین جستارهای سوم و چهارم هم میشه دید. جستار سوم درباره حرف زدن نویسنده‌هاس و اینکه وقتی مصاحبه‌ای از نویسنده محبوبمون می‌بینیم یا می‌شنویم یا از نزدیک می‌بینمشون ناامید می‌شیم چون اون انتظاری که بخاطر کتاب‌هاشون در ما ایجاد شده رو برآورده نمی‌کنن. کریستال از قول ویلیام هزلیت می‌نویسه: «نویسنده، ناگزیر از نوشتن است، خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه. اما فکر نمی‌کنم ناگزیر باشد بهتر از بقیه حرف بزند، همانطوری که لازم نیست بهتر از بقیه برقصد یا اسب‌سواری کند. مطالعه، تحقیق، سکوت و تفکر، مقدمات خوبی برای پرگویی نیستند.»

اینکه چرا نویسنده‌ها ناگزیر از نوشتن هستن رو بعدا بهش می‌رسیم اما در دنیای امروز نویسنده اگه بخواد مطرح بشه و کتاب‌هاش به فروش بره نمی‌تونه خودش رو مخفی کنه و مجبوره برای کالایی که تولید کرده مصاحبه کنه و حرف بزنه و این یک چالش اساسی خواهد بود مخصوصا برای کسایی که تجربه این کار رو نداشتن. آرتور کریستال این چالش رو اینطور تصویر می‌کنه: «این یعنی سر و کار داشتن با پرسنل آموزش دیده‌ای که بلدند چطور از صدایشان استفاده کنند. آدم‌های رادیو صدای موزون و دلپذیری دارند؛ صدایی که لازم نیست هیچ زوری به خودش بیاورد و خروجی حنجره من در کنارش مثل کسی‌ست که هر روز ریگ قرقره می‌کند. دقت کرده‌اید که گوینده‌ها، حرف‌های بی‌صدا را تابلو تلفظ نمی‌کنند؟ شما را نمی‌دانم ولی ت‌ها و پ‌های من مثل ترقه از دهنم پرتاب می‌شود. و ضمنا چرا صدای من بدون هیچ دلیل خاصی برای خودش دنده عوض می‌کند؟ عقب می‌ماند، جلو می‌پرد، دور برمی‌دارد و دوباره یواش می‌کند؟ آدم صدای خودش را که از رادیو می‌شنود مات و مبهوت می‌ماند که چطور کسی ممکن است به فکر برقراری رابطه نزدیک با او بیفتد.»

اما بعید می‌دونم جذاب نبودن حرفای نویسنده ادبی درباره آثارش فقط به مهارت‌های گویندگی‌اش ربط داشته باشه، نویسنده اون قدرتی که در کلام مکتوب‌اش داره رو در حرف زدن نداره و ما این رو وقتی متوجه می‌شیم که با یکی از نویسنده‌های محبوبمون روبرو بشیم. به قول هنری دیوید تورو که به خواننده‌هاش اطمینان می‌داد: «بهترین مرا در کتاب‌هایم دیده‌اید. خودم دهاتی زمخت و الکنی هستم که به ملاقات حضوری نمی‌ارزد.»

غالب نویسنده‌ها روی کاغذ آدم‌های باهوش‌تری هستن چون احتمالا نوشتن بخش‌هایی رو در مغزشون فعال می‌کنه که موقع حرف زدن فعال نیست. به طور کلی به نظر می‌رسه با اینکه نویسندگی یه حرفه مثل بقیه حرفه‌هاست اما سبک زندگی هم هست. انگار نویسنده نمی‌تونه ناخودآگاه زندگی کنه و خودش رو در تجربه‌های زندگی غرق کنه. مثلا کی‌یر کگور میگه: «دو راه برای زندگی هست: آدم یا می‌تواند رنج بکشد یا استاد رنج دیگران باشد.» یا به عبارت دیگه یا زندگی کنه و یا با توانایی خاصی که در مشاهده و تامل داره، از رنج در امان باشه. مشابه این تعبیر رو نیچه از هنرمند داره و هنرمند رو کسی می‌بینه که شور می‌آفرینه نه کسی که شور رو تجربه می‌کنه.

از اینجا ما به سوالی می‌رسیم که ابتدا مطرحش کردیم، چرا نویسنده‌ها ناگزیر از نوشتن‌اند؟ یکی از اولین جواب‌هایی که میشه به این سوال داد می تونه این باشه که نویسنده دنبال آرامش می‌گرده و آرزوی این رو داره که«همه جا مثل خانه‌اش احساس راحتی و آرامش کند.»

خلق کردن دقیقا همینه، زمانی که احساس می‌کنیم چیزها اونطور که باید نیستن و نیاز هست که جور دیگه به تصویر کشیده بشن، این دلیلی میشه برای دست به قلم بردن و نوشتن، تغییر دادن آنچه هست به آنچه باید باشد، کریستال نقل قول جالبی از نیچه میاره و میگه: «همه فلسفه در کنهش، خشم نهانی است علیه پیش‌شرط‌های زندگی.»

و من اینو خیلی خوب درک می‌کنم، تلاش برای دیدن چیزها اونجور که هستن و اونجور که خودمون درک می‌کنیم و می‌بینیم نه اونطور که دیگران به ما گفتن یا تحریفش کردن. این به این معنا نیست که همه اشتباه می‌کنن، بلکه منظورم اینه که میشه از فیلترهای دیگه‌ای هم به موضوع نگاه کرد. مثلا فرض کنیم مورخی با فیلتر سوسیالیسم به مباحث تاریخی نگاه می‌کنه و ما این رو نمی‌دونیم و وقتی مثلا درباره نقش نیروهای موثر در جنبش ملی شدن صنعت نفت می‌خونیم نقش حزب توده رو خیلی پررنگ می‌بینیم یا وقتی به قائله آذربایجان می‌رسیم می‌بینیم نویسنده سعی کرده کمی از بار مسئولیت و اشتباهات حزب توده و فرقه دموکرات کم کنه.

این فیلترها عملا باعث میشن نقش عوامل دیگه کم‌رنگ بشه یا نادیده گرفته بشه و برعکس نقش بعضی عوامل پررنگ بشه، این فیلتر رو بگذارید در کنار فیلتری که جامعه با عرف و فرهنگ به ما تحمیل می‌کنه و فیلتری که مغز ما خودآگاه با خودسانسوری و ناخودآگاه تحت تاثیر آموزش، خانواده، جامعه و مدیا بر ما تحمیل می‌کنه.

اما ریشه این خشمی که نیچه میگه کجاست؟ شاید در مرگ؟ درسته که مرگ باعث میشه ما به معنای زندگی فکر کنیم، ولی مرگ رو نمیشه باعث و بانی خلق هنر دونست چون همونطور که کریستال هم به خوبی اشاره می‌کنه: «هیچ‌کس طوری زندگی نمی‌کند که انگار هر آن ممکن است پس بیفتد.»

و نویسنده هم مثل هر انسان دیگه‌ای درگیر زندگی میشه و ناگزیر مجبوره بخشی از اشتیاق و رنج این جهان رو تجربه کنه، پس هنرمند صرفا متخصص رنج دیگران نیست بلکه رنج خودش رو هم باید در آفرینش اثر هنری به حساب آورد و عجیب‌تر از همه اینکه ما از حاصل رنج دیگران احساس لذت می‌کنیم، رنجی که بولگاکف در نوشتن مرشد و مارگاریتا برد باعث لذت ما در خواندن اثرش میشه. شاید یکی از دلایلی که نویسنده رو به سمت نوشتن سوق میده کاستن از رنجش باشه اما نوشتن یا خلاقیت هنری صرفا نمی‌تونه کمک کننده باشه، کم نداریم نویسنده‌هایی که نوشتن نتونسته بهشون کمک کنه و در نهایت خودکشی کردن.

نویسنده می‌نویسد چون ناگزیر از نوشتن است یا به قول کریستال: «برای این افراد نوشتن فقط یکی از عوامل زندگی نیست بلکه پیش و بیش از آن، ابزاری برای معنا کردن زندگی است.» نویسنده نیاز داره احساساتش رو به هنر تبدیل کنه و از این طریق هویت پیدا کنه. به قول والت ویتمن شاعر آمریکایی: «هر کس این کتاب را لمس کند، انسانی را لمس کرده.»

اما در نهایت می‌رسیم به جستار اول کتاب که تلاشی است برای فهمیدن دلایل تنبلی که ترجیح میدم خیلی درباره‌اش حرف نزنم چون این از اون دست نوشته‌هاست که لطفش به خوندنشه و شاهدش این جمله است: «در انقلاب صنعتی که کوچک‌ترین علائم تمارض، تهدیدی آشکار برای نظام کاپیتالیستی به شمار می‌رفت، تعبیر تنبلی به عنوان یک گناه سکولار بیشترین قوت را پیدا کرد. کسی که کار نمی‌کرد، تولیدی نداشت و کسی که تولیدی نداشت انگل بود.»

یه مونولوگی آخر فیلم تاریخ مجهول آمریکا هست که میگه:«همیشه خوبه آخر مقاله‌ات رو با یه نقل قول تموم کنی، چون قبلا یکی دیگه به بهترین شکل اون حرف رو زده، پس اگه نمی‌تونی چیزی بهتر از اون بگی، اون حرف رو تو مقاله‌ات بیار و مقاله‌ات رو قوی کن.»

منم همین‌کار رو می‌کنم و فکر می‌کنم بهترین توصیف از ارتباط گرفتن با کتاب رو داستایفسکی انجام داده. داستایفسکی در رمان بیچارگان برای توصیف کتابی از پوشکین می‌گه: «ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگی‌اش را به سادگی یک ترانه بیان می‌کند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی می‌کند کم‌کم خیلی چیزها یادش می‌افتد، حدس می‌زند، و آنچه تا بحال برایش مبهم و گنگ بوده روشن می‌شود. این یکی را که می‌خواندم انگار خودم آن را نوشته بودم، درست مثل اینکه کتاب را از بر داشتم، درست مثل اینکه قلبم را در دستم گرفته بودم و مردم می‌توانستند بخوانند که در قلبم چه می‌گذرد و همه را با جزئیات شرح می‌داد.»

این کتاب برای من همچین چیزی بود و هر پنج جستارش خواندی و لمس کردنی بودن به همین خاطر تبدیل شد به کتاب اول لیست بهترین‌های سال 99.

موسیقی‌های پادکست

  1. قطعه پیانو با عنوان 50 Boulevard Voltaire ساخته David Neyrolles (از اینجا بشنوید)
  2. قطعه Mass ساخته Phoria.
  3. آهنگ Francisco Tárrega: Tango Maria اثر Pepe Romero.
  4. قطعه Fade to White ساخته Adham Safena.

نظرات ۸