پادکست اپیتومی بوکس
پادکست خلاصه کتاب وضع بشر

اپیزود سی‌ و هفتم: وضع بشر-قسمت آخر

فعالیت تفکر به اندازه خود زندگی بی وقفه و مکرره و این سوال که آیا تفکر معنایی داره مثل پرسش از معنای زندگی، معمای بی‌جوابیه.

در این قسمت از پادکست، قسمت آخر از خلاصه کتاب “وضع بشر” نوشته هانا آرنت رو می‌شنوید که توسط مسعود علیا ترجمه و توسط نشر ققنوس منتشر شده.

مشخصات کتاب

عنوان: وضع بشر

نویسنده: هانا آرنت

مترجم: مسعود علیا

ناشر: ققنوس

تعداد صفحات: 488

متن پادکست

انسان سازنده چیزها رو برای فایده‌اشون می‌سازه، اما همیشه هم اینطور نیست و انسان سازنده چیزهایی رو خلق می‌کنه که بی‌فایده‌ان مثل آثار هنری. آثار هنری ابزار نیستن و به کار ساختن چیز دیگه‌ای نمیان، آثار هنری چون بی مانند و یکتا هستن در نتیجه قابل مقایسه هم نیستن پس قابلیت مبادله هم ندارن. این آثار چون مثل ابزارها مورد استفاده نیستن دوام بیشتری دارن و این طور به نظر میرسه که ثبات جهان در هنر نمایان شده و چیزی جاودان توسط موجودی فانی خلق شده. سرچشمه اصلی اثر هنری تفکر انسانه.

تفکر نه پایانی داره و نه هدفی بیرون از خودش، تفکر در حقیقت همونقدر بی‌فایده است که آثار هنری بی‌فایده‌اند. فعالیت تفکر به اندازه خود زندگی بی وقفه و مکرره و این سوال که آیا تفکر معنایی داره مثل پرسش از معنای زندگی، معمای بی‌جوابیه. تفکر وقتی خودش رو نشون میده که انسان سازنده تصمیم میگیره اشیایی بی‌فایده که هیچ ربطی به نیازهای مادیش ندارن رو بسازه.

اینجا لازمه بین تفکر، تعقل منطقی و شناخت فرق بگذاریم. تعقل منطقی که از اون به عنوان هوش هم یاد می‌کنیم، قدرت و نیروی مغزه برای حل مسائل و استنتاج، شناخت هم به کسب دانش و علوم مربوط میشه. تفکری که اینجا ازش صحبت می‌کنیم تفکریه که پشت خلق آثار هنریه.

همونطور که حیوان زحمتکش نیازمند ابزارهاییه که انسان سازنده میسازه، اهل عمل و اهل سخن هم نیازمند انسان سازنده‌ان تا محصول فعالیتشون رو در جهان ثبت کنن. مثل کلمات شعر یا کتاب چاپ شده یا آثار نقاشی و مجسمه‌سازی. کل جهان بشری واقعیت خودش رو از حضور مستمر دیگرانی گرفته که دیدند، شنیدند و به یاد آوردند و بعد اونها را از اموری لمس نشدنی به اشیایی ملموس تبدیل کردن.

در نتیجه صناعت بشری علاوه بر ساخت ابزار، محملی بوده برای عمل و سخن، برای فعالیت‌هایی که نه تنها بی‌فایده و غیرضروری‌ان بلکه ماهیتی کاملا متفاوت با ساختن دارن.

 درسته که ریشه‌های مطرح شدن کار به عنوان والاترین فعالیت بشری در آثار سیاسی افلاطون وجود داشت اما کار تا  قبل از گالیله اون جایگاهی رو پیدا نکرد که در عصر مدرن به دست آورد.

تا قبل از گالیله اندیشمندان بسیاری بودن که ادعا می‌کردن زمین ثابت نیست و دور خودش و خورشید می‌گرده، همچنین ساختار اتمی مواد هم از قرن پنجم قبل از میلاد در آثار فیلسوفان و متفکران بیان شده بود. اما اینها در حد حدس بودن و تا وقتی اثبات تجربی نشده بودن اهمیتی نداشتن. اینجاست که متوجه اهمیت رویدادها به جای تفکرات نزد آرنت می‌شیم. این رویدادها هستن که جهت تاریخ بشری رو تغییر میدن نه تفکراتی که بر پایه حدس و گمان‌اند. کاری که گالیله با تلسکوپ کرد ملموس کردن جهانی بود که از دسترس حواس ما خارج بود. ما از گالیله به بعد جهان رو با کمک ابزارها شناختیم و این شناخت به قیمت فاصله گرفتن ما از جهان بود. یعنی ابزارها بین ما و جهان قرار گرفتن. هر کاری که امروزه در فیزیک انجام میدیم، مثل ساخت عناصری که در طبیعت وجود ندارن یا آزاد کردن ذرات رادیو اکتیو یا رسیدن به سرعت نور  مثل این میمونه که انگار از نقطه‌ای خارج از زمین در زمین مداخله می‌کنیم و زمین رو تبدیل به آزمایشگاه خودمون کردیم. این در حالیه که ما به جز زمین زیستگاه دیگه‌ای نداریم و این آزمایش‌ها ممکنه به نابودی زمین منجر بشه، همونطور که تا امروز شده.

به همون صورتی که بیگانگی از جهان بشری، جامعه رو به وجود آورد، بیگانگی از زمین هم مشخصه علم مدرن شد. علم مدرن با تکیه بر ابزارها و ریاضیات از امور واقعی جهان فاصله گرفت.

ما با دو نوع علم سر و کار داریم که نماینده عصر مدرن و دوران مدرن هستن، علم عصر مدرن علمی بود که به برتری انسان بر طبیعت ختم شد، اما علم دوران مدرن علمی است که هم نابود کننده حیاته و هم آفریننده اون، آفرینشی که قبل از این در انحصار فعل الهی بود. یادمون هست که عصر مدرن مفهومی است که آرنت از قرن هفدهم تا آغاز قرن بیستم به کار می‌بره و دوران مدرن به دوران بعد از انفجارهای اتمی اطلاق میشه.

استفاده از ابزار در کشف جهان تاثیر دیگه‌ای هم داشت و اون جدا شدن فلسفه از علم و به محاق رفتن تدریجی فلسفه بود، به طوری که امروزه فلسفه جایگاه با اهمیت خودش رو از دست داده.

بعد از دکارت فلسفه همیشه یک گام عقب‌تر از علم حرکت کرده، این فلسفه مورد نیاز دانشمندان نبود، فیلسوفان یا معرفت شناس شدند یا اون چیزیکه هگل براشون میخواست، یعنی سخنگویانی که حال و هوای کلی روزگار رو با وضوحی مفهومی بیان می‌کنن.

فلسفه مدرن از دکارت و شک دکارتی شروع شد. این شک پیامد استفاده گالیله از تلسکوپ بود، جایی که دیگه تامل، مشاهده و نظرپردازی نبود که منجر به دانش جدید میشد، بلکه مداخله فعال انسان سازنده و ابزاری که ساخته بود دانش جدید رو به وجود می‌آورد. از اینجا به بعد کشف حقیقت از انحصار فلاسفه خارج و به دست دانشمندان سپرده شد.

وقتی دیگه نمیشد به حواس و عقل انسان برای کشف حقیقت اعتماد کرد، شک متولد شد. شک دکارتی فقط به این معنا نیست که بشر توانایی دریافت هر حقیقتی رو نداره یا مثلا بیناییش توانایی دیدن خیلی چیزها رو نداره، بلکه به این معنا هم بود که اونچه فهمیده میشه لزوما حقیقت نیست و اونچه دیده میشه لزوما واقعیت نیست. اگر حواس و عقل هیچ کدوم قابل اعتماد نباشن، اونوقت هر اونچه واقعیت به نظر میرسه ممکنه وجود نداشته باشه. در حقیقت شک، یقین رو از بین میبره و این شامل انواع یقین میشه خصوصا یقین به رستگاری. وقتی انسان‌ها دیگه به جهان بعد از مرگ یا رستگاری بعد از مرگ یقین نداشته باشن، همه چیز رو در همین جهان می‌بینن و به این صورت تلاش می‌کنن در همین دنیا به خواسته‌هاشون برسن. در حقیقت میشه ریشه‌های انگاره موفقیت رو که در قسمت قبل درباره‌اش صحبت کردیم از دل فلسفه مدرن و شک دکارتی به دست آورد.

نکته‌ای که در شک دکارتی قابل اعتماد و اتکاست خود شکه، اگر ما به همه چیز شک کنیم به شکمون نمی‌تونیم شک کنیم. جمله معروف دکارت یعنی می‌اندیشم پس هستم در حقیقت ادامه این جمله است: شک می‌کنم پس هستم. به عبارت دیگه شک کردن ما نشانه‌ای از وجود داشتنمونه، و این نخستین شناخت یقینی است که می‌شه به دست آورد. دکارت از اینجا نتیجه گرفت که پس به تفکرات ذهن انسان میشه یقین پیدا کرد، چون خود شک کردن جزئی از این تفکراته. پس فقط تفکره که قابل اعتماده. در نتیجه ذهن فقط اون چیزی رو می‌تونه بشناسه که خودش بوجود آورده. برترین علمی که ذهن به تمامی اون رو بوجود آورده ریاضیاته، پس ریاضیات و شناخت ریاضی برترین آرمان عقل دکارتی شد. ریاضیات اونقدر فلاسفه رو شیفته خودش کرده بود که اکثر قریب به اتفاقشون به دنبال این بودن که زبانی برای فلسفه خلق کنن که مثل ریاضی قابل اثبات و یقینی باشه.

پیامد معنوی کشفیات عصر مدرن جابه‌جایی زندگی عملی به جای زندگی نظری بود. انسان با استفاده از ابزارها تونست به حقایقی دست پیدا کنه که قبلا با نظرورزی ممکن نبود.

به دو دلیل انسان سازنده تونست خودش رو در سلسله مراتب زندگی عملی بالا بکشه، اول با استفاده از ابزارها تونست به کشف حقیقت دست پیدا کنه و دوم به این باور رسید که به عقل و حواس برای شناخت نمیشه اعتماد کرد و انسان فقط می‌تونه اون چیزی رو بشناسه که خودش می‌سازه. به همین دلیل سوالاتی که قبلا بر چیستی یا چرایی چیزها تعلق داشت تبدیل به چگونگی ایجادشون شد. چون اگر چگونگی ایجادشون رو می‌فهمیدیم، خود اون چیز رو هم درک می‌کردیم و می‌شناختیم. اینجوری بود که آزمایش اهمیت پیدا کرد چون با آزمایش، می‌شد فهمید چیزها چجوری بوجود اومدن.

خصوصیت بارز انسان سازنده، مولد بودن و خلاقیت بود که به صورت بت‌های عصر مدرن در اومدن. تغییر از چرایی و چیستی به چگونگی دلالت به این داره که موضوع شناخت دیگه چیزها نیستند بلکه روندها هستن. موضوع علم دیگه طبیعت یا عالم نیست بلکه تاریخ طبیعت یا سرگذشت بوجود اومدن اونهاست. برای انسان سازنده ابتدا روند تولید وجود داره و بعد محصول. از این منظر خدا هم به صورت صنعتگر و سازنده دیده میشه، طبیعت در مقام ساعت و خدا در جایگاه ساعت ساز. از این منظر طبیعت چون ساخته خداست شناختش توسط انسان ممکن نیست.

انسان سازنده بر اساس فایده چیز میساخت، اما با نگاهی که انسان مدرن به روندها پیدا کرد و نقطه اتکا از محصولات تولید به روند تولید تغییر کرد، اصل فایده نه به محصول که در روند تولید محصول اهمیت پیدا کرد، در نتیجه چیزی که کمک می‌کرد درد روند تولید کم و لذت مصرف بیشتر بشه مفید خواهد بود. اینجا شاهد چرخشی هستیم که به پیروزی حیوان زحمتکش منجر شد، یعنی دیگه فایده مهم نیست و شادکامی و لذت مهمه، شادکامی که مترادفه با درد کمتر و لذت بیشتر. یا به عبارت دیگه جمله معروف جرمی بنتام یعنی بیشترین شادکامی برای بیشترین عده. بنتام ادعا می‌کرد چیزی که بین انسان‌ها مشترکه جهان نیست بلکه طبیعت یکسانشونه، در نتیجه تاثیر درد و لذت در همه یکسانه. بیگانگی از جهان در عصر باستان تحت همه شکل‌هاش مثل رواقی گری، اپیکوری و کلبی مسلکی ناشی از بی اعتمادی نسبت به جهان بود. این مسلک‌ها چون برای شرهای طبیعی چاره‌ای نداشتند ترجیح می‌دادند تا از درد و محنتی که پرداختن به کار جهان ایجاد می‌کرد در امان بمونن.

اما بدیل‌های مدرن این مسلک‌ها یعنی پاکدینی، لذت جویی حسی و لذت گرایی بنتام نه به خاطر بی اعتمادی به جهان بلکه ناشی از بی اعتمادی به انسان بود، انسانی که حواس و عقلش برای کشف واقعیت و حقیقت کافی نبود، نیازمند ریاضیات بود تا میزان شادکامی رو حساب کنه که عبارت بود از حاصل جمع لذات منهای حاصل جمع دردها. اما نکته‌ای که در لذت گرایی و قرار دادن لذت به عنوان هدف انسان مغفول می‌مونه، درده. به عنوان مثال هابز می‌گه اگه از ما بپرسن چرا میل به سلامت داریم؟ جواب میدیم چون بیماری دردناکه، اما اگه بپرسیم چرا درد رو نمی‌خوایم؟ جوابی نداریم. در نتیجه هدف ما پرهیز از درده نه لذت‌جویی.

درد جسمانی شخصی‌ترین و خصوصی‌ترین تجربه بشره که به هیچ عنوان قابلیت به اشتراک گذاری با دیگران رو نداره و پیوندی بسیار نزدیک با خود زندگی داره. کار انسان سازنده وقتی تموم شد که اصل فایده‌گرایی جای خودش رو به لذت‌گرایی داد و لذت‌گرایی چیزی نبود جز پرهیز از درد و پرهیز از درد یعنی اعتلای زندگی فردی.

 با اینکه شرایط برای انسان سازنده بسیار مهیا بود اما این حیوان زحمتکش بود که در نهایت پیروز شد. زحمت همونطور که گفتیم به فعالیت‌هایی اطلاق میشه که مستقیما با روند زیستی ما در ارتباطن، زحمت کم دوام‌ترین اشیای ملموس جهان رو می‌سازه که برای روند زندگی لازمند، این اشیاء بعد از اقامتی کوتاه در جهان به طبیعت برمی‌گردند، یا توسط روند زندگی انسان جذب میشن، یا تجزیه و فاسد میشن.

زحمت بین انسان و دیگر حیوانات مشترکه. یونانی‌ها زحمت رو فعالیتی بشری نمی‌دونستن، در نتیجه طبیعت برده‌ها رو غیربشری می‌دونستن، اونها اعتقاد داشتن مادامی که انسان در بند ضروریات زندگی است شایسته نیست که نام انسان بهش اطلاق بشه.

اما در عصر مدرن زحمت جایگاه بلندی پیدا کرد و اصطلاح حیوان زحمتکش به جای حیوان ناطق نشست. چنین عصری حتی یک نظریه هم طرح نکرده تا تمایز بین حیوان زحمتکش و انسان سازنده رو نشون بده. در عوض مارکس و آدام اسمیت تمایز بین زحمت مولد و غیر مولد رو در آثارشون شرح دادن.

مارکس زحمت غیرمولد یا زحمتی که به تولیدی منجر نمیشه رو چیزی انگل‌وار قلمداد و این نوع زحمت رو تحقیر می‌کرد، این تعریف از زحمت مشابه تعریفی است که از بردگان و کارشون در عصر باستان میشد.

به عبارتی میشه زحمت مولد رو همون کار در نظر گرفت و زحمت غیرمولد رو زحمت دونست. نشانه هر زحمتی اینه که چیزی به جا نمی‌گذاره و حاصلش به سرعت مصرف میشه. وجود زندگی و ادامه حیات وابسته به زحمته.

در حقیقت مارکس با خوار کردن زحمت غیرمولد به دنبال این بود که ضرورت و زحمت رو از زندگی انسان حذف کنه. اما خصوصیت مولد بودن در زحمت مولد، بخاطر چیزهایی که میسازه نیست، بلکه بخاطر نیرویی است که صرف تولید میشه، تولیدی که می‌تونه مازاد هم داشته باشه، این نیرو رو میشه طوری جهت داد که زحمت عده‌ای برای زندگی کردن همه کفایت کنه. از این منظر هر زحمتی مولده و تمایزی بین انجام کار پست و انجام کاری که به تولید چیزهای بادوام منجر شه وجود نداره.

به عبارت دیگه با این تعریف تمایز بین زحمت و کار از بین میره و هر کاری تبدیل به زحمت میشه، چون هر فعالیتی نیازمند مهارته و از این حیث فعالیت نظافت کردن و غذا پختن دست کمی از نوشتن کتاب یا ساختن خونه نداره.

رشد خیره‌کننده زحمت از پایین‌ترین سطح فعالیت بشری به بالاترین اونها از جان لاک شروع شد که زحمت رو منشا هر مالکیتی می‌دونست. بعد توسط آدام اسمیت که مدعی شد زحمت سرچشمه هرگونه ثروتی است ادامه پیدا کرد و در نهایت در مارکس به اوج خودش رسید. مارکس زحمت رو منشاء هر گونه کیفیت مولد و مظهر انسانیت انسان می‌دونست. به طوری که سعی کرد تعریف انسان از حیوان ناطق رو به حیوان زحمتکش تغییر بده.

تمایز بین نان که متوسط عمرش در جهان شاید به یک روز برسه با میز که ممکنه چندین نسل بشری عمر کنه خیلی واضح‌تر از تمایز بین نانوا و نجاره.

این اختلاف، اختلافی است بین زبان و نظریه. زبانی که جهان مدار و عینی است در برابر نظریه‌هایی که انسان مدار یا ذهنی اند.

مشخصه محصولات زحمت پایدار نبودن و مصرفی بودنشونه، در حالیکه محصولات کار استفاده می‌شن. اما در استفاده چیزی هست که اون رو شبیه به مصرف می‌کنه ولی با آهنگی کندتر، ما با استفاده از محصولات کار اونها رو فرسوده می‌کنیم، دوامشون رو کاهش میدیم و در نهایت غیر قابل استفاده اشون می‌کنیم. پس این وسوسه وجود داره که استفاده رو همون مصرف بدونیم. اما چیزی که این دو رو از هم متفاوت میکنه اینه که کم دوام‌ترین محصول کار اگه استفاده نشه فاسد هم نمیشه. این محصول در جهان باقی می‌مونه مگر اینکه نابود بشه.

لاک متوجه این تناقض شده بود و برای حلش پای پول رو وسط کشید تا بگه محصول زحمت پوله و پول رو میشه بدون اینکه از بین بره نگهداری کرد.

اما هم لاک و هم اسمیت متوجه بودن هر نوع زحمتی ارزشمند نیست یعنی باعث ارزشمندتر شدن چیزی که روی اون کار میشه، نمیشن.

برای همین سعی کردن در آثارشون ارزش رو تعریف کنن، لاک ارزش رو چیزی تعریف می‌کنه که میشه اون رو نگه داشت و به صورت دارایی در آورد. آدام اسمیت ارزش رو چیزی تعریف میکنه که اونقدر دوام داره که قابل مبادله با چیز دیگه‌ای باشه.

اما در نوشته های مارکس نگاه به زحمت دو پهلو و مبهمه. به گفته مارکس کار انقلاب رها ساختن طبقات زحمت کش نیست بلکه رهانیدن بشر از قید زحمته. آزادی وقتی بوجود میاد که زحمت  از بین بره و قلمرو آزادی بتونه جایگزین قلمرو ضرورت بشه. از طرف دیگه مارکس انسان رو حیوان زحمتکش میدونه، یعنی خصوصیت بارز انسان توانایی زحمت کشیدنشه. وقتی انقلاب کمونیستی قراره زحمت را به کلی از بین ببره، یعنی تنها فعالیتی که انسان رو از حیوان متمایز میکنه پس ما می‌مونیم و گزینش کمابیش دردناک از میان بردگی مولد و آزادی غیر مولد.

جامعه توده‌ای زحمتکشان نمونه‌ی‌ بی‌جهان نوع بشرن، که یا مثل برده‌ها به زور به این وضع گرفتار شدن یا مثل کارگران و شاغلان امروزی به اراده خودشون.

این بی جهان بودن فرق داره با گریز خودخواسته از جهان. انسان زحمت کش از جهان فرار نمیکنه بلکه از جهان رونده میشه. زندگی زحمت‌کش بی‌ثمر و پوچه و این زندگی باری رو دوشش میشه.

اما شور و شوق زندگی دقیقا اونجایی به دست میاد که ما خودمون بار رنج و تقلای زندگی رو به دوش بکشیم. پس نمی‌تونیم به کلی زحمت رو از زندگی حذف کنیم چون بخشی از تجربه زیسته ماست. شاید دلیلی که این روزها انقدر روزمره‌نویسی با اقبال عمومی مواجه شده و زندگی خصوصی آدم‌ها در اینستاگرام انقدر مورد توجهه همین باشه، چون تنها چیزی که برای بشر امروز اهمیت داره ذات زندگیه نه چیز دیگه‌ای. اینجا جا داره اشاره کنم به فلسفه‌های وجودی و اینکه چرا انقدر با اقبال عمومی مواجه شدن و میشن، چون تنها چیزی که براشون مهمه وجود داشتن یا به اصطلاح اصیل زیستنه. از طرف دیگه انسان زمانی می‌تونه آزاد باشه که بدونه بنده ضرورته. چون آزادی و اختیار وقتی بوجود میاد که سعی کنیم بر ضرورت غلبه کنیم.

یکی از راه‌های غلبه بر ضرورت ساختن ابزاره تا زحمتمون رو کم کنه، ابزارها علاوه بر کاهش زحمت یه کارکرد دیگه هم دارن و باعث افزایش تولید میشن، یعنی با زحمت کمتر خروجی بیشتری به دست میاد. اینجا همون دورنماییه که راسل دوست داشت ببینه، یعنی انسان می‌تونه با چهار ساعت کار در روز نیازهاش رو برطرف کنه. اما چنین اتفاقی نیوفتاد.

در جامعه ما ثروت بر اساس درآمد و قدرت خرج کردن محاسبه میشه، بنابراین مهمترین مساله این میشه که چطور مصرف کردن رو با انباشت نامحدود ثروت سازگار کنیم. راه حل اینه که با همه اشیای مورد استفاده طوری رفتار کنیم که انگار کالایی مصرفی هستن. مثلا میز رو طوری مصرف کنیم که لباس رو و لباس رو طوری مصرف کنیم که غذا رو.

تقسیم زحمت جایگزین تخصصی شدن کارها شد که قبل‌تر برای هر کار و مهارتی لازم بود، امروزه کار و مهارت تنها برای طراحی و ساخت الگو قبل از اینکه به تولید انبوه برسن مورد نیازه.

آرمان‌های انسان سازنده یا ابزارساز که ماندگاری، ثبات و دوام بیشتر بودن تبدیل به فراوانی شدند که آرمان حیوان زحمتکشه. ما در جامعه‌ای مرکب از زحمت‌کشان به سر می‌بریم زیرا تنها زحمته که با ثمردهی ذاتی‌اش احتمال دارد موجب فراوانی بشه.

نام دیگه جامعه زحمتشکان، جامعه مصرفیه که بارها شنیدیم، مطلب این نیست که برای اولین بار زحمتکشان اجازه ورود به عرصه عمومی رو پیدا کردن و حقوق برابری به دست آوردن، مطلب اینه که ما تقریبا موفق شدیم همه فعالیت‌های بشری رو به سطح ضروریات تقلیل بدیم. هر چه می‌کنیم قراره به خاطر امرار معاش باشه. تنها استثنایی که باقی مونده هنرمنده، تنها کسی که هنوز اهل کار باقی مونده. اما کار هنرمند کار خونده نمیشه، در نظریه‌های امروزی هر فعالیت جدی، بدون در نظر گرفتن ثمراتش زحمت نامیده میشه و هر فعالیتی که خواه برای زندگی فردی یا زندگی اجتماعی ضرروتی ندارن، سرگرمی در نظر گرفته میشن. این دو گانه زحمت و سرگرمی مقابل دوگانه ضرورت و آزادی قرار میگیره. جالبه بدونیم که در جامعه آرمانی مارکس که قرار بود فارغ از زحمت باشه، همه فعالیت‌ها به شکل سرگرمی در میومدن. در اندیشه مارکس آزادی انسان از قید زحمت، آزادی از مصرف هم هست و این یعنی آزادی از همه فعالیت‌هایی که برای بقا لازمن که شرط اصلی زندگی بشری‌اند. به قول سیمون وی در کتاب وضع کارگری: «امید به رهایی نهایی از زحمت و ضرورت، یگانه عنصر خیال پردازانه مارکسیسم و در عین حال محرک واقعی همه آن جنبش‌های کارگری انقلابی‌ای است که از مارکس الهام گرفته‌اند. این امید همان افیون توده‌هاست که از نظر مارکس وصف دین بود.»

خطر اینجاست که این جامعه که فراوانی چمشش رو خیره کرده و در تکرار گرفتار شده، دیگه نتونه بی‌حاصل بودن زندگی خودش رو تشخیص بده، بی‌حاصلی‌ای که بعد از سپری شدن زحمت هیچ چیز ماندگاری به جا نمی‌گذاره.

به زعم آرنت نقطه عطف تاریخ فکر عصر مدرن وقتی بود که تکامل به جای ساعت ساز نشست. همونطور که گفتیم انسان سازنده که در ابتدا هدفش ساخت محصول بود، توجهش به روند ساخت محصول معطوف شد، چون شناختش محدود بود به چیزهایی که می‌سازه و اگه روند ساخته شدن چیزها رو درک می‌کرد نسبت به اون چیز شناخت پیدا می‌کرد. همین توجه به روندها در نهایت منجر به شکست انسان سازنده شد. تکامل دقیقا شرح روند ساخته شدن موجودات و انسان بود. روند تکامل گونه انسان به جای خلق یکباره توسط خالق یا سازنده نشست. حالا وقتش بود که دست نامرئی هدایت کننده امور بشری به تکامل نسبت داده بشه، تکاملی که به تعبیر آرنت نیروی روند زندگی بود و تنها هدف اون اگه هدفی داشته باشه بقای نوع حیوانی بشر بود. زحمت از اونجا که در خدمت روند زیستی انسانه و تضمین کننده بقای نوع بشر تبدیل به والاترین فعالیت بشری شد.

حیوان زحمتکش نه با جهان ارتباطی داره و نه با دیگران، تنها با بدن خودش در ارتباطه. یا به عبارتی حیوان زحمتکش از جهان و دیگران بیگانه است.

آرنت مرحله اول این بیگانگی رو قساوت اون میدونه که با بدبختی و فلاکت روز افزون فقرای زحمتکش که با سلب مالکیت حمایت خانواده و مالک رو از دست داده بودن شروع شد.

مرحله دوم عضویت در طبقه اجتماعی بود که جایگزین عضویت در خانواده شد.  همبستگی اجتماعی جایگزین همبستگی خانواده شد. جامعه تبدیل به یک کل یا فاعل جمعی شد که ملک خصوصی‌اش قلمرو دولت ملی بود و جایگزین خانه برای فقرایی شد که خونه‌اشون رو از دست داده بودن. آرنت پیش بینی میکنه که این روند ادامه پیدا میکنه و نوع بشر جای جوامع ملی رو میگیره و کره زمین جایگزین قلمرو محدود کشورها میشه. اما روند بیگانگی با جهان که با سلب مالکیت آغاز شد و مشخصه‌اش رشد روزافزون ثروته روز به روز بیشتر خواهد شد. چون انسان‌ها نمی‌تونن اونجوری که شهروند کشور خودشون هستن شهروند جهان باشن و افراد جامعه نمی‌تونن اونطور که مالکیت خصوصی دارن مالکیت جمعی داشته باشن. طلوع جامعه همزمان افول حیطه عمومی و خصوصی رو به بار آورد. اما چیزی که باعث بوجود اومدن انسان توده‌ای و جنبش‌های ایدئولوژیک شد با از دست رفتن سهم خصوصی افراد از جهان آغاز شد. جایی که انسان دیگه هیچ حس تعلقی به هیچ چیز نداشت.

درسته که حیوان زحمتکش در حضور دیگران و با دیگران زندگی می‌کنه اما این کنار دیگران بودن از تکثر نشات نمی‌گیره، یه جور زندگی گله واره که همه شبیه هم شدن و فقط در مقام موجودات زنده کنار همن.

به قول آدام اسمیت: «به حسب طبیعت، فیلسوف از حیث نبوغ و سرشت، آن قدر که سگ نگهبان با سگ تازی فرق دارد با باربر فرق ندارد.»

تجربه جسمانی زحمت کشیدن با یکدیگر به قدری میان زحمتکشان پیوند عمیقی برقرار می‌کنه که هر کدوم از افراد گروه ممکنه احساس کنه دیگه یک فرد مجزا نیست بلکه عملا با همه افراد یکی است. این ارتباط از رنج و مشقت زحمت کم میکنه. اما این اجتماع، اجتماع تکثر نیست چون آدم‌ها با هم فرقی ندارن و دقیقا این اجتماع جایی است که انسان‌ها هویت خودشون رو از دست میدن.

اما آینده جامعه زحمتکشان کجاست؟ آرنت در ابتدای کتاب اشاره به دو رویداد تهدید کننده کرد، یکی از اون رویدادها ظهور اتوماسیون یا خودکاری بود. خودکاری میاد تا زحمت رو به کلی از بین ببره. آخرین مرحله جامعه زحمتکشان که به زعم آرنت جامعه شاغلان نامیده میشه، از انسان توقع داره صرفا خودکار عمل کنه و زندگی فردی‌اش رو در روند زندگی نوع بشر حل کنه.

کل این روند از اونجا شروع شد که انسان توانایی پیش‌بینی نتایج عملش رو نداشت و نمی‌تونست نتایج ناخواسته عملش رو خنثی کنه. انسان‌ها همیشه می‌دونستن کسی که عمل میکنه هیچ وقت کاملا نمی‌دونه چکار می‌کنه و همیشه مقصر پیامدهایی می‌شه که هرگز قصد اونها رو نداشته. روندی که با عمل شروع میشه برای خود آغاز کننده معلوم نیست و فقط مورخ در آینده می‌تونه اثرات این عمل رو عیان کنه. مجموع اینها دلایلی کافی میدن برای رویگردانی نومیدانه از جهان و تکثر بشری و حقیرشمردن آزادی.

اما نحوه برخورد ما با عمل نباید نفی عمل و حقیر دونستن آزادی انسان باشه چون جهان انسانی رو خالی از معنا میکنه، به زعم آرنت ما باید ببخشیم و در عین حال عهد ببندیم. بخشیدن، اعمال گذشته رو خنثی می‌کنه و عهد بستن ما رو مقید می‌کنه. بخشیدن و عهد بستن در انزوا فاقد معنی و دور از واقعیته و باید با دیگران و در قبال دیگران انجام بگیره.

انسان‌ها تنها از طریق بخشیدن همدیگه می‌تونن عمل‌گرانی مختار باقی بمونن، تنها با میل مدام به این که تغییر عقیده بدن و از نو آغاز کنن. بخشیدن نقطه مقابل انتقامه که عکس‌العملی است نسبت به خطای اولیه عمل. انتقام در حقیقت پایان دهنده روند خطای عمل نیست بلکه تداوم دهنده اون رونده. در حالیکه بخشیدن نقطه عکس اون و یک عمل جدیده، عملی که مشروط به عملی نیست که اون رو شروع کرده.

البته این بخشایش به زعم آرنت در مقابل لغزش‌ها و اشتباهات و نادانی انسان باید انجام بشه نه شرارت عمدی انسان.

ممکنه به نظر برسه آرنت دیدی منفی و انتقادی به عصر مدرن داشته، بین مفسران آرنت هم اتفاق نظری در این مورد وجود نداره، اما اگر به جملات انتهایی کتاب نگاهی بندازیم به وضوح طنین خوشبینی رو در دید آرنت به وضع بشری می‌بینیم اونجا که میگه: «انسان‌ها از ساختن، تولید و تاسیس دست برنمی‌دارند، هر چند که این قابلیت‌ها هر چه بیش‌تر و بیش‌تر به توانایی‌های هنرمندان منحصر می‌شوند. به همین صورت، قابلیت عمل، دست کم به معنای رها کردن و به راه انداختن روندها، هنوز هم با ماست، گو این‌که امتیاز ویژه دانشمندان شده است. بی‌تردید این مطلب خالی از طنز و تعریض نیست که معلوم شده است آن کسانی که افکار عمومی پیوسته ایشان را کم‌تر از همه اهل عمل و در قیاس با سایر اعضای جامعه کم‌تر اهل سیاست می‌دانسته است، یگانه کسانی باقی مانده‌اند که هنوز می‌دانند چگونه عمل کنند و چگونه دست به عمل جمعی بزنند. سرانجام اینکه تفکر هر جا که انسان‌ها تحت شرایط آزادی سیاسی به سر می‌برند هنوز ممکن است و بی شک تحقق دارد.»

آرنت در گفتگویی با استادش کارل یاسپرس گفته بود، می‌خواد کتابی بنویسه درباره عشق به جهان. کتاب وضع بشر همون کتابه. کتابی که از دل درسگفتارهایی بوجود اومد که در سال 1956 با عنوان زندگی عملی یا vita activa در دانشگاه کالیفرنیا ایراد کرده بود.

به جرات می‌تونم بگم کتاب وضع بشر سخت‌ترین و البته عمیق‌ترین کتابی بود که در دو سال اخیر خوندم. یکی از دلایل تاخیر در انتشار این قسمت سخت بودن کتاب بود، چون اولا باید به درک درستی می‌رسیدم از مفاهیمی که آرنت در این کتاب مطرح می‌کنه و ثانیا به خاطر سخت‌نویسی آرنت که انگار ویژگی فیلسوفان آلمانی مثل نیچه و هایدگر و کانته، مجبور بودم بارها جملات کتاب رو بخونم تا درک درستی از مفاهیم داشته باشم. من سعی کردم تا حدی که ممکنه مفاهیم مورد نظر آرنت رو ساده توضیح بدم و یک روایت خطی از این مفاهیم ارائه بدم، به دلیل در هم تنیده بودن مفاهیم زحمت، کار و عمل خیلی جاها اینها رو باید در تقابل با هم سنجید تا مفهوم به درستی جا بیفته. این کتاب قابلیت این رو داره که جمله به جمله خونده و تفسیر بشه.

نکته بعدی این که من آرنت شناس نیستم و این کتاب اولین کتابی بود که از آرنت خوندم و مجذوب نگاه دقیق و موشکافانه‌اش شدم. مسلما اشکالاتی در دریافت من از این کتاب و مفاهیمی که آرنت مطرح می‌کنه وجود داره و بسیار خوشحال میشم اگر جایی دریافت غلطی از من دیدید حتما با استفاده از شبکه‌های اجتماعی پادکست بهم گوشزد کنین.

نکته آخر هم اینکه اگه می‌خواید با مصادیقی از تکثر بشری آشنا بشین و درک کنین که جامعه و تک تک ماها چه بلایی سر خودمون و کسانی میاریم که در چارچوب کلیشه‌های جامعه نمی‌گنجن، رادیو مرز رو گوش کنین. خانم مرضیه رسولی در هر قسمت از رادیو مرز به مسائلی می‌پردازه که بین آدم‌ها مرز کشیده و جهان مشترکشون رو تخریب کرده. رادیو مرز به نظر من یکی از مهم‌ترین و پربارترین پادکست‌های فارسیه که به تکثر، همدلی و شناخت ما از همدیگه کمک می‌کنه.

کتاب وضع بشر توسط نشر ققنوس و با ترجمه مسعود علیا در بازار کتاب ایران عرضه شده که لینک‌های تهیه کتاب رو می‌تونین در توضیحات همین قسمت پیدا کنین.

موسیقی‌های پادکست

  1. قطعه پیانو با عنوان 50 Boulevard Voltaire ساخته David Neyrolles (از اینجا بشنوید)
  2. قطعه‌ای از موسیقی فیلم Amelie  با نام Le Moulin ساخته  Yann Tiersen آهنگساز فرانسوی.
  3. کاور اهنگ Famous Blue Raincoat از لئونارد کوهن که توسط Jennifer Warnes سال ۱۹۸۶ اجرا شده.
  4. قطعه دو موج سیاه ساخته گروه راک ایرانی منهای یک Minus 1.
  5. موسیقی فیلم لئون Leon The Professional ساخته Eric Serra با نام Noon.
  6. کاور آهنگ Time از مجموعه موسیقی فیلم Inception اثر Hans Zimmer که توسط Erio Nareth اجرا شده.

۱ نظر